خشمِ چشمانم ، فضا را به لرزه افکنده بود . چطور می توانست این قدر بد سرشت باشد ؛ که به خواهرانم صدمه بزند . با خشمی مهار نشدنی گفتم : «تو دیگر لایق جادو نیستی!» به مردمک چشمانش زل زدم که از ترس می لرزید ؛ ادامه دادم « جادو بد نیست ، سیاه و سفید نیست ؛ این حاملان جادو هستند که سیاه و سفید هستند .»
دستم را به سمتش گرفتم ، فضای اطرافش ، مثل حرکت بخار در هوا ، چین بر میداشت . با زمزمه کردن کلماتِ حافظ جادو ، گوی بی رنگی در کف دستانم شکل گرفت .
در حال بررسی گوی بودم که حرکتی را به سمتم احساس کردم ، سریع سرم را بلند کردم و بهش خیره شدم . خنجرش درست در فاصله ده سانتی سینه ام متوقف شده بود . لرزش دستانش بیشتر شد و خنجر با خطی صاف _گویا نشان دهند مرز بین من و او بود _ بر زمین افتاد .
مدتی خیره به چشمان هم زل زدیم . من در درون چشمان او خشم ، نفرت ، حرص و آز را میدیدم و ترسی قدیمی ؛ قبل از هر پرسشی چند قدم عقب رفت و سریع برگشت تا با سرعت از من فاصله بگیرد .
متوجه جسمی در دست راستم شدم که از خشم درون مشتم میفشردم . دستم را بالا آوردم تا راحت تر بتوانم ببینم . به شی ای که باعث این درگیری شده بود ، خیره شدم ؛ تاجی طلایی با الماسی قرمز و درخشان که ضربان داشت . خواهر کوچیکم اینو تو انباری خانه قدیمی پیدا کرده بود ؛ با بدل هایی بسیار که از جادو ساخته شده بود ، تو یک صندوق چوبی با نقش و نگاری طلایی.
با تمام وجود میخواستم بر سرم بگذارم ، وسوسه ای سیری ناپذیر ...
نهههه... دست هایم از حرکت ایستادند، فقط کافی بود تا انگشتانم از هم باز شوند و تاج روی سرم قرار بگیرد . خاطره ای در ذهنم جرقه زد ، داستان های مامان بزرگ ، تاج خون ، پری زادها و دیوهای خونخوار
قصه های مامان بزرگ پر از اتفاق بود ، داستان الماس خون اینجوری شروع میشد :
_ یکی بود ، یکی نبود ؛ غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ...
اون قدیم قدیما تو یه شهر دور پری ها زندگی می کردند...
_ چقدر دور؟
_ از اینجا تا اسمون ، خیلی دور
پری ها در صلح و صفا زندگی میکردند ، همه به هم کمک می کردند، اگه اشکی ریخته می شد تا تبدیل به خنده نمی شد دست نمی کشیدن..
_اسماشون چی بود؟
_ اسم های قشنگی داشتن، ناز پری بچه هارو ناز می کرد ، گل پری همه جا گل می کاشت ، سبز پری برگ های زردو سبز می کرد و کلی پری ...
پری ها یه ملکه داشتن ، اسمش عشق پری بود ، همه اونو دوست داشتن ، ملکه پری ها عاشق همه بچه هاش بود، مادر ملکه ها
_ چه اتفاقی افتاد مامان بزرگ؟
_صبر کن می گم عزیزم..
عشق پری یه تاج زیبا داشت ، الماسش زیباتر . سفیدِسفید ، نشانه خرد و روشن بینی . یکی از روزها همه پری ها دنبال سبز پری می گشتند ، برگ گلها و درخت ها زرد شده بود ، چند روز قبلش ناز پری گم شده بود ، دیگه کسی نبود که بچه هارو ناز کنه تا گریه نکنن . همه رفتن پیش عشق پری ، از صداها و زوزه های شبانه گفتن که همراه باد به گوششون می رسید، از گم شدن پری ها گفتن ، از له شدن گل ها
_ مامان بزرگ ، فهمیدن که این اتفاقا کار دیوهاست؟
_ نه عزیزکم ، صبر کن می رسیم بهش
عشق پری بچه ای داشت به اسم دیو پری ، با همه ی پری ها فرق داشتش دیو پری ، برای بقیه صدای خندیدن مثل موسیقی دریاها بود اما برا دیو پری زشت ترین صدای ممکن . همه پری ها با طیفی از نور می درخشیدند اما دیو پری با طیفی سیاه
عشق پری طینت دیو پری رو می شناخت ، اما به خاطر عشقش به دیو پری امیدوار بود که پسرش تغییر کنه ، آخه دلش نمی اومد اونو جایی محبوس کنه . دیو پری همیشه خواهان الماسی بود که زینت بخش موهای سفید ملکه پری ها شده بود .
_ پس گم شدن اون پری ها کار دیو پری بودش...
_ آره عزیزانکم ، دیو پری فهمیده بود که پری ها در کنار هم قدرتمندترن پس نقشه کشید تا این اتحادو از بین ببره ، ترس رو تو دل پری ها کاشت ، دوست هارو به هم بی اعتماد کرد ...
_آخرش چی شد مامان بزرگ ؟
_ آخرش عشق پری فهمید اما دیر شده بود، دیو پری به ملکه حمله کرده بود و بال هاشو شکونده بود ، موجودات شروری رو ک پیدا کرده بود تو شهر پری ها ول کرده بود ...
عشق پری که این اتفاق هارو دید گفت:« تو به خاطر یه الماس بی ارزش به هم نوعانت خیانت کردی ، پس من کاری میکنم کسی بتونه از این تاج استفاده کنه كه حاظر باشه به خاطر حفظ بقیه از خطرها جونشو فدا کنه .» با گفتن این حرف ها تاج رو از سرش بر میداره و نزدیک قلبش میاره ، به خنده بچه ها فکر میکنه ، سرسبزی و شادابی طبیعت ، شرشر رودخانه ها ، صدای بلبل ها ...
قطره اشكی سرخ از روی گونه اش سر میخوره و رو الماس میچکه .
همه جا با نوری قرمز میدرخشه ، وقتی چشم دیو پری عادت کرد به دیدن اثری از شهر پری ها ندید ، از تاج که تو لحظه اخر الماسش قرمز شده بود ، خبری نبود .
به خودش نگاه کرد ، دیگه بالی نداشت ، دستاش لطیف نبودن ، حالا واقعا دیو شده بود، یه دیو سنگیِ زشت
از اون موقع به بعد کسی از پری ها خبر دار نشد ، دیو ها روز به روز قوی تر شدن تا رسید به امروز
افسانه ها میگن، کسی که بتونه الماس خون رو بزاره رو سرش ، جانشین عشق پری میشه و همه رو از دست دیو ها نجات میده
_مامان بزرگ تاج وجود داره؟
با چشمکی بهم گفت : کی میدونه؟
و حالا تاج بالای سرم بود ، قرمز تر از قبل . منو به خودش فرا می خوند، از دستم رها شد و روی سرم قرار گرفت . خاطره ها همراه با اندوهی کهن در ذهنم جای گرفتند...
پایان قسمت اول
قسمت دوم هفته بعد ارایه خواهد شد :دی
داستان گیراییه، شروع میخکوب کننده و یجورایی تم پری ها خوشاینده همینطور من از روند داستان خیلی خوشم اومد منتظرم زودتر بخونم بقیش رو 🙂
الماس خونخشمِ چشمانم ، فضا را به لرزه افکنده بود . چطور می توانست این قدر بد سرشت باشد ؛ که به خواهرانم صدمه بزند . با خشمی مهار نشدنی گفتم : «تو دیگر لایق جادو نیستی!» به مردمک چشمانش زل زدم که از ترس می لرزید ؛ ادامه دادم « جادو بد نیست ، سیاه و سفید نیست ؛ این حاملان جادو هستند که سیاه و سفید هستند .»
دستم را به سمتش گرفتم ، فضای اطرافش ، مثل حرکت بخار در هوا ، چین بر میداشت . با زمزمه کردن کلماتِ حافظ جادو ، گوی بی رنگی در کف دستانم شکل گرفت .
در حال بررسی گوی بودم که حرکتی را به سمتم احساس کردم ، سریع سرم را بلند کردم و بهش خیره شدم . خنجرش درست در فاصله ده سانتی سینه ام متوقف شده بود . لرزش دستانش بیشتر شد و خنجر با خطی صاف _گویا نشان دهند مرز بین من و او بود _ بر زمین افتاد .
مدتی خیره به چشمان هم زل زدیم . من در درون چشمان او خشم ، نفرت ، حرص و آز را میدیدم و ترسی قدیمی ؛ قبل از هر پرسشی چند قدم عقب رفت و سریع برگشت تا با سرعت از من فاصله بگیرد .
متوجه جسمی در دست راستم شدم که از خشم درون مشتم میفشردم . دستم را بالا آوردم تا راحت تر بتوانم ببینم . به شی ای که باعث این درگیری شده بود ، خیره شدم ؛ تاجی طلایی با الماسی قرمز و درخشان که ضربان داشت . خواهر کوچیکم اینو تو انباری خانه قدیمی پیدا کرده بود ؛ با بدل هایی بسیار که از جادو ساخته شده بود ، تو یک صندوق چوبی با نقش و نگاری طلایی.
با تمام وجود میخواستم بر سرم بگذارم ، وسوسه ای سیری ناپذیر ...
نهههه... دست هایم از حرکت ایستادند، فقط کافی بود تا انگشتانم از هم باز شوند و تاج روی سرم قرار بگیرد . خاطره ای در ذهنم جرقه زد ، داستان های مامان بزرگ ، تاج خون ، پری زادها و دیوهای خونخوار
قصه های مامان بزرگ پر از اتفاق بود ، داستان الماس خون اینجوری شروع میشد :
_ یکی بود ، یکی نبود ؛ غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ...
اون قدیم قدیما تو یه شهر دور پری ها زندگی می کردند...
_ چقدر دور؟
_ از اینجا تا اسمون ، خیلی دور
پری ها در صلح و صفا زندگی میکردند ، همه به هم کمک می کردند، اگه اشکی ریخته می شد تا تبدیل به خنده نمی شد دست نمی کشیدن..
_اسماشون چی بود؟
_ اسم های قشنگی داشتن، ناز پری بچه هارو ناز می کرد ، گل پری همه جا گل می کاشت ، سبز پری برگ های زردو سبز می کرد و کلی پری ...
پری ها یه ملکه داشتن ، اسمش عشق پری بود ، همه اونو دوست داشتن ، ملکه پری ها عاشق همه بچه هاش بود، مادر ملکه ها
_ چه اتفاقی افتاد مامان بزرگ؟
_صبر کن می گم عزیزم..
عشق پری یه تاج زیبا داشت ، الماسش زیباتر . سفیدِسفید ، نشانه خرد و روشن بینی . یکی از روزها همه پری ها دنبال سبز پری می گشتند ، برگ گلها و درخت ها زرد شده بود ، چند روز قبلش ناز پری گم شده بود ، دیگه کسی نبود که بچه هارو ناز کنه تا گریه نکنن . همه رفتن پیش عشق پری ، از صداها و زوزه های شبانه گفتن که همراه باد به گوششون می رسید، از گم شدن پری ها گفتن ، از له شدن گل ها_ مامان بزرگ ، فهمیدن که این اتفاقا کار دیوهاست؟
_ نه عزیزکم ، صبر کن می رسیم بهش
عشق پری بچه ای داشت به اسم دیو پری ، با همه ی پری ها فرق داشتش دیو پری ، برای بقیه صدای خندیدن مثل موسیقی دریاها بود اما برا دیو پری زشت ترین صدای ممکن . همه پری ها با طیفی از نور می درخشیدند اما دیو پری با طیفی سیاه
عشق پری طینت دیو پری رو می شناخت ، اما به خاطر عشقش به دیو پری امیدوار بود که پسرش تغییر کنه ، آخه دلش نمی اومد اونو جایی محبوس کنه . دیو پری همیشه خواهان الماسی بود که زینت بخش موهای سفید ملکه پری ها شده بود .
_ پس گم شدن اون پری ها کار دیو پری بودش...
_ آره عزیزانکم ، دیو پری فهمیده بود که پری ها در کنار هم قدرتمندترن پس نقشه کشید تا این اتحادو از بین ببره ، ترس رو تو دل پری ها کاشت ، دوست هارو به هم بی اعتماد کرد ...
_آخرش چی شد مامان بزرگ ؟
_ آخرش عشق پری فهمید اما دیر شده بود، دیو پری به ملکه حمله کرده بود و بال هاشو شکونده بود ، موجودات شروری رو ک پیدا کرده بود تو شهر پری ها ول کرده بود ...
عشق پری که این اتفاق هارو دید گفت:« تو به خاطر یه الماس بی ارزش به هم نوعانت خیانت کردی ، پس من کاری میکنم کسی بتونه از این تاج استفاده کنه كه حاظر باشه به خاطر حفظ بقیه از خطرها جونشو فدا کنه .» با گفتن این حرف ها تاج رو از سرش بر میداره و نزدیک قلبش میاره ، به خنده بچه ها فکر میکنه ، سرسبزی و شادابی طبیعت ، شرشر رودخانه ها ، صدای بلبل ها ...
قطره اشكی سرخ از روی گونه اش سر میخوره و رو الماس میچکه .
همه جا با نوری قرمز میدرخشه ، وقتی چشم دیو پری عادت کرد به دیدن اثری از شهر پری ها ندید ، از تاج که تو لحظه اخر الماسش قرمز شده بود ، خبری نبود .
به خودش نگاه کرد ، دیگه بالی نداشت ، دستاش لطیف نبودن ، حالا واقعا دیو شده بود، یه دیو سنگیِ زشت
از اون موقع به بعد کسی از پری ها خبر دار نشد ، دیو ها روز به روز قوی تر شدن تا رسید به امروز
افسانه ها میگن، کسی که بتونه الماس خون رو بزاره رو سرش ، جانشین عشق پری میشه و همه رو از دست دیو ها نجات میده
_مامان بزرگ تاج وجود داره؟
با چشمکی بهم گفت : کی میدونه؟
و حالا تاج بالای سرم بود ، قرمز تر از قبل . منو به خودش فرا می خوند، از دستم رها شد و روی سرم قرار گرفت . خاطره ها همراه با اندوهی کهن در ذهنم جای گرفتند...پایان قسمت اول
قسمت دوم هفته بعد ارایه خواهد شد :دی
دستت درد نکنه، کار لطیف و زیبایی بود:)
اما نکاتی هست که باید گفته بشه: یک مقدار مشکل ویرایشی داشت( کم، میدونم ویرایش شده داستان اما احتمالا از زیر دست ویراستار در رفته. علامت گذاری و چندتا چیز دیگه. )
لحن داستانت یه جاهایی تغییر داشت. از گفتاری به نوشتاری و برعکس که این اذیت می کنه خواننده رو.( درست کردن این ها وظیفه ویراستار نیست، ولی تمرین کمک می کنه.)
فعلا و در این بخش داستان، اون داستان مادربزرگ داستان کودکانه بود. تینکربلی بود!
امیدوارم در قسمت های بعدی توجیح برای جادو و اینا باشه که حتما هست، و حدس می زنم به خاطر تاج باشه. و حدس می زنم تاج رو میزاره رو سرش و به عنوان کسی که لیاقت تاجرو داره شناخته میشه و دیو پری رو نابود می کنه و خواهراشو نجات میده. کمی قابل پیش بینی بودنش بده( و ممکنه اشتباه کنم و در اون صورت ببخشید!)
دوست داشتم و لطیف و زیبا بود، در یه جاهایی هم تیره می شد( قسمت آغازی، چون قسمت زشت شدن دیوپری باز هم کودکانه بود، که خب به هرحال قصه مادربزرگ بود باید هم کودکانه باشه) لحنت خوب بود!
باز هم بنویس! منتظر بخش بعدیم:)))
موفق باشی عزیزم:))))
جدیدا چه قدر دوستان به داستان کوتاه چند قسمتی نوشتن روی آوردن :22:
به نظرم مفهوم داستان کوتاه رو از دست داده
جدا از مشکل ویرایشیش که اغلب داستان های سایت دارن تغییر لحن نوشتاریت خیلی محسوس بود و واقعا اذیت می کرد :66:
من منتظرم ببینم توی قسمت بعدی چی رو توضیح می دی بعد نظرمو بگم
منتظرم:41:
خب خب خیلی قشنگ بود و من خیلی خوشم اومد اما یکم دست روش بکشی بهتر میشه
خشته نباشی:53:
یاد فیلم blood dimond افتادم!
داستانو نخوندم ولی ممنون :1: :دی
دستت درد نکنه، کار لطیف و زیبایی بود:)
اما نکاتی هست که باید گفته بشه: یک مقدار مشکل ویرایشی داشت( کم، میدونم ویرایش شده داستان اما احتمالا از زیر دست ویراستار در رفته. علامت گذاری و چندتا چیز دیگه. )
لحن داستانت یه جاهایی تغییر داشت. از گفتاری به نوشتاری و برعکس که این اذیت می کنه خواننده رو.( درست کردن این ها وظیفه ویراستار نیست، ولی تمرین کمک می کنه.)
فعلا و در این بخش داستان، اون داستان مادربزرگ داستان کودکانه بود. تینکربلی بود!
امیدوارم در قسمت های بعدی توجیح برای جادو و اینا باشه که حتما هست، و حدس می زنم به خاطر تاج باشه. و حدس می زنم تاج رو میزاره رو سرش و به عنوان کسی که لیاقت تاجرو داره شناخته میشه و دیو پری رو نابود می کنه و خواهراشو نجات میده. کمی قابل پیش بینی بودنش بده( و ممکنه اشتباه کنم و در اون صورت ببخشید!)
دوست داشتم و لطیف و زیبا بود، در یه جاهایی هم تیره می شد( قسمت آغازی، چون قسمت زشت شدن دیوپری باز هم کودکانه بود، که خب به هرحال قصه مادربزرگ بود باید هم کودکانه باشه) لحنت خوب بود!
باز هم بنویس! منتظر بخش بعدیم:)))
موفق باشی عزیزم:))))
اصلا ویرایش نشده همون لحظه ای که نوشتم گذاشتمش :دی لحن عوض شد چون مادربزرگ داشت داستان رو تعریف میکرد لازم بود تا فضا رو بهتر حس کنه خواننده. مگه هر داستان پری باید تینکربلی باشه مگه نمیشه یه داستان پری ایرانی داشته باشیم بجای تینکربل ممنون تو هم موفق باشی خواهری :دی
جدیدا چه قدر دوستان به داستان کوتاه چند قسمتی نوشتن روی آوردن :22:
به نظرم مفهوم داستان کوتاه رو از دست داده
جدا از مشکل ویرایشیش که اغلب داستان های سایت دارن تغییر لحن نوشتاریت خیلی محسوس بود و واقعا اذیت می کرد :66:
من منتظرم ببینم توی قسمت بعدی چی رو توضیح می دی بعد نظرمو بگم
منتظرم:41:
یه داستان کوتاهیه که دو بخش شده تا خواننده حوصله اش سر نره و خب بازخورد بخش اول رو میخواستم ببینم. برای مشکل ویرایش باید بگم آپلو که هوا نمیکنیم نویسندگان جوان اینجا هستیم تمرینی برای بهتر شدن و حمایت دوستان کمکی برای هدفمندتر شدن و قوی تر نوشتن. :دی ممنون که وقت گذاشتی خوندی ^_^
خب خب خیلی قشنگ بود و من خیلی خوشم اومد اما یکم دست روش بکشی بهتر میشه
خشته نباشی:53:
ممنون ^_^
خوب بود یه چند جا مشکل نوشتاری داشتی اما داستان قشنگیه
منتظر ادامش هستم
ممنون که خوندی ^_^
یاد فیلم blood dimond افتادم!
داستانو نخوندم ولی ممنون :1: :دی
من زیاد فیلمی نیستم که اسم این فیلم رو حتی شنیده باشم بازم بخاطر نخوندنت و نظر دادنت ممنون :دی
اصلا ویرایش نشده همون لحظه ای که نوشتم گذاشتمش لحن عوض شد چون مادربزرگ داشت داستان رو تعریف میکرد لازم بود تا فضا رو بهتر حس کنه خواننده. مگه هر داستان پری باید تینکربلی باشه مگه نمیشه یه داستان پری ایرانی داشته باشیم بجای تینکربل ممنون تو هم موفق باشی خواهری
واقعا ویرایش نشده؟ اگه اینطور باشه پس خیلی آفرین چون قبلا خیلی تغییر لحنت زیاد بود و خیلی نامفهوم می نوشتی. الان عالیه. خیلی عالی.
خخخ من از تینکربلی منظورم این بود که فضای داستان پری وار و رویاگونه و کودکانه بود. منظورم خود تینکربل نبود.
نه تغییر لحن مادربزرگ رو کاری ندارم. جاهای دیگه هم بود که لحنت از رسمی به خودمونی تغییر کرد.
پ.ن: بقیش کو؟ منتظریم ها زهرا!!!!
توصیفات ناملموس بود، باید همین قدر روند داستانی بیشتر نوشته میشد تا اینقدر گنگ نباشه. با عجله نوشته شده. سر توصیف جادوها نویسنده به نظر ذوق زده بود و تمرکز نداشت،
حرکت بین محاوره و ادبی به چشم میخورد چندین جا "مامان، بهش و ..."
فلش بک رو خوب نشون ندادی، و موقع داستان گفتن مادربزرگه حس رو نرسوندی، سریع رد شدی فقط.
به عنوان یه داستان کوتاه چند قسمتی خوب نیست، بیشترش کن. پتانسیل داره
موفق باشی 🙂 :53:
اوه متاسفم منظورم توهین نبود:2: منظور این بود که کلا بعد مشکلات ویرایش رو باید گذاشت کنار چون همون طور که گفتی اینجا بیشتر برای تمرین نویسندگیه تا نوشتن داستان های بزرگ هر چند همون مشکلات ویرایشی هم باید به مرور کم تر و کم تر بشه
من زیاد فیلمی نیستم که اسم این فیلم رو حتی شنیده باشم بازم بخاطر نخوندنت و نظر دادنت ممنون :دی
اگه دوست داشتی ببین، فوق العاده ست و واقعی!
خواهش میکنم، وظیفه بود :دی
خیلی خیلی ببخشید که دیر شد ، وقت خالی کم پیدا میکنم بیام کافی نت
با باز کردن چشمانم ، خود را در سرزمین عجیبی یافتم که زیبا و بدور از هر گونه آلودگی بود ؛ دشت های سرسبزش که با گل بوته های صورتی و بنفش زینت داده شده بود ، با پس زمینه زیبایی از کوهای سر به فلک کشیده سبز ابی میدرخشید . آسمانی به زیبایی این ندیده بودم ، انگار فیروزه ها تشکیل آسمان داده بودند . محو تماشای این طبیعت زیبا بودم که فریادی توجه مرا جلب نمود .
_این کارو نکن ، به مامان پری میگما...
_ هه، شهامتشو نداری ، میدونی که چیکارا می تونم انجام بدم!
خدای من ، من به گذشته رفته بودم ، خیلی خیلی قبل تر از این اتفاق ها ؛ همه پری ها کوچک بودند . متوجه دیو پری شدم ، خاکستری رنگ بود ؛ رنگی بسیار زیبا که زیر نور خورشید می درخشید .
_ فرار کن ترسو ، هه ، تو هم مثل بقیه ای..
به تکه سنگی از روی حرص و ناامیدی ضربه ای زد و بعد از آه عمیقی شروع به حرکت کرد . من نیز به دنبالش رفتم ، به این فکر می کردم چطوری میتوانم کمک کنم . بعد مدتی راه رفتن به مردابی رسیدیم ،
مرداب محاصره شده با نی ها ، با نوازش نسیم در رقص و پیچ و تاب بود ؛ سنجاقک های خسته که با نور ملایم خورشید گرم می شدند ، با حرکت نی ها به اینسو و آنسو تکان داده می شدند و برای حفظ تعادل بال های شیشه ای شان را باز و بسته می کردند.
موهای آشفته پسرک در کشمکش با نسیم ، آشفته تر میشد . دیو پری به مرکز مرداب چشم دوخته بود ، گل نیلوفری در حلقه ای از غنچه ها شکوفا شده بود و با هاله ای صورتی رنگ می درخشید .
دیو پری بال هایش را باز کرد ، بال هایی که با رگه های طلایی می درخشیدند ؛ و به پرواز در آمد . با سنجاقک ها مسابقه می داد ، نزدیک به سطح آب پرواز می کرد ، برای اولین بار متوجه لبخندش شدم . چه زیبا می خندید . روی گلبرگ نیلوفر نشست و چشم به خورشید نارنجی در حال غروب دوخت که پشت کوه ها به خواب می رفت . هوا کم کم تیره تر می شد و ستاره ها می درخشیدند ، جیر جیرِ جیرجیرک ها و قورقور قورباغه ها نوای زیبایی را به وجود آورده بود .
_بازم تو ، از من چی می خوای؟
من آنقدر محو زیبایی اطرافم بودم که متوجه موجودی که کنارم ایستاده بود ، نشده بودم . موجودی سیاه ، سیاه تر از شب ؛ یک دیو بود . جثه دیو ها دو برابر پری ها بود .
_حقیقت!
_حقیقت چی...
_یا بهتره بگیم کی، برو ماجرای پری نفرت رو از ملکه بپرس ، اونوقت میفهمی.
بعد گفتن این حرف ، به محلی که من ایستاده بودم زل زد و با درخششی شوم در چشمانش همانطوری که آمده بود رفت .موهای تنم از ترس راست شدند و سرمایی کشنده در بدنم جریان پیدا کرد ؛ به خودم لرزیدم و سرم را تکان دادم ، گویا میخواستم با این کارم نگاه شومش را که درون ذهنم جای گرفته بود ، به بیرون پرتاب کنم .
متوجه دیو پری شدم ، با صورتی گرفته فکر میکرد . پریِ نفرت ، حتی تو داستان مادربزرگ هم اسمی ازش نبود . گذر زمان را تنها سکوتی که بر مرداب مستولی شده بود ، نشان می داد .
پارت دوم :دی
نکته : کلشو ویرایش شده قرار میدم
هوم بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم:5:
نویسنده ی این اثر قصد ندارن کامل کنن داستان رو، تاپیکو میبندم