Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

معرفی کتاب: سه گانه دیگر سو - جلد اول

7 ارسال‌
6 کاربران
33 Reactions
2,706 نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

تالارگفتمان 1
نام کتاب: سه گانه دیگر سو
جلد اول: دنیای خالی از قهرمان
نویسنده: براندن مول
مترجم: فرناز حائری
انتشارات: بهنام
سال چاپ: 1393
تعداد صفحات: 512

سلام دوستان:)
امروز با معرفی یک کتاب زیبا در خدمت شماییم.
سه گانه دیگر سو، که توسط نشر بهنام ترجمه شده. مترجم اون خانوم فرناز حائری هست و ما در اینجا فعلا جلد اول رو معرفی میکنیم.
در روز های اینده، جلد های دوم و سوم این کتاب رو معرفی کرده و تو این تاپیک لینکشو قرار می دیم.
اگر چنانچه این کتاب رو خوندید، منتظره نقد ها و نظراتتون هستم.
ممنون:)

متن پشت جلد:

ﺟﻴﺴﻮﻥ ﻭﺍﻛﺮ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﭘﺮﻫﻴﺠﺎﻥ ﻭ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﭘﻴﺶ ﺑﻴﻨﻰﺍﻯ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺍﻣﺎ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻰﻛﺮﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﺵ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﺳﺐ ﺁﺑﻰ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﺍﻫﻰ ﺩﻧﻴﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺷﻮﺩ . ﻟﻴﺮﻳﺎﻥ، ﺩﻧﻴﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺟﻴﺴﻮﻥ ﻛﺎﻣﻼً ﻧﺎﺁﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩ .
ﺭﺍﺷﻞ ﺩﺧﺘﺮﻯ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻧﻴﺰ ﻫﻢ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﻯ ﻟﻴﺮﻳﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ، ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺭﺍﻫﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺟﻴﺴﻮﻥ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻰﺷﻮﺩ . ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎ ﺣﻮﺍﺩﺙ، ﺧﻄﺮﺍﺕ ﻭ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﭘﺮ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﻭ ﭘﺮ ﻣﺨﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ .
ﺁﻳﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮ ﻣﺎﻟﺪﻭﺭ ﺑﮕﺮﻳﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﻌﺒﺮﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ؟

قسمتی از متن کتاب

سر آغاز
به خاطر غل و زنجیر دور مچ دست های شاهزاده، بدنش در تاریکی آویزان مانده و شانه هایش درد گرفته بودند. در آن وضعیت سعی داشت بخوابد، ولی به خاطر زنجیرها نمی توانست روی زمین دراز بکشد. از طرفی اصلاً نمی دانست اطرافش روشن است یا تاریک، چون دشمنانش بینایی اش را از او گرفته بودند. از دور صدای فریاد می آمد، صدای ضجه هایی از ته دل، مردی که می خواست از رنج عمیقی خلاص شود و نمی شد. انعکاس فریادها که از راهروهای بالایی می آمد، به خاطر موانع، خفه به گوش می رسید. شاهزاده پس از سپری کردن هفته های وصف ناپذیر در سیاهچال فلروک حال آن مرد را درک می کرد. در عمرش حتی تصور چنین اندوه جانکاهی را هم نکرده بود.
او راست ایستاد تا فشار از مچ هایش برداشته شود. شک نداشت اگر همچنان او را در همان حالت در غل و زنجیر نگه میداشتند، دست هایش از جا کنده میشدند. البته او این سلول را به سلول قبلی اش ترجیح میداد که کفش پر بود از میخ های تیز و زنگ زده، چون هربار که دراز کشیده یا نشست، حسابی مجروح شده بود. زندانی ناپیدایِ بدبخت هنوز فریاد می کشید. شاهزاده به آرامی آهی کشید. در طول شکنجه هایش، هرچه زهر به او خورانده و هرچه بازخواستش کرده بودند، کلمه ای از دهانش بیرون نیامده و حتی از درد فریاد هم نکشیده بود. می دانست بعضی زهر هایی که توسط مالدور و نوچه هایش درست شده بودند می توانست زبانش را از حلقوم دربیاورد و عقل از سرش بپراند. به همین خاطر از وقتی دستگیر شده بود، عهد کرده بود لام تا کام حرفی نزند.
زندان بانانش خیلی حرفه ای به پروپایش پیچیده بودند. سعی کرده بودند با آب و غذا تطمیعش کنند. سعی کرده بودند با شکنجه های دردناک به حرف بیاورندش. بعضی ها امده بودند ارام و منطقی با او صحبت کرده بودند. و بقیه به تندی با او برخورد کرده بودند. گاهی با یک قطار مُفتش یکی بعد از دیگری روبرو شده بود، و گاهی ساعت و روز ها بین بازجویی هایش فاصله افتاده بود. با اینکه حتی اسم زهر هایی را که به او خورانده بودند، نمی دانست. زهر ها کارگر نیفتاده و نتوانسته بودند ذهنش را مغشوش یا اراده اش را تضعیف کنند. شاهزاده فقط بر یک چیز خیلی ضروری تمرکز کرده بود: سکوت
بالاخره او به زبان می آمد. امیدوار بود او را نزد امپراتور ببرند. آنوقت فقط یک کلمه می گفت.
شاهزاده کم کم متوجه شده بود که ذهنش به طور غیر معمولی هشیار است. دائم سردرد داشت و گرسنه بود. ولی می توانست ازادانه ذهنش را هدایت کن. البته با وجود مواد هشیار کننده ای که در غذایش می ریختند. این امر بدیهی بود. طی هفته های گذشته با اینکه زبانش را در قفا نگه داشته بود، فکرش به هزار راه رفته بود.
ناگهان در سلول بی خبر باز شد. مظطرب و اماده ی مقاومت شد و به خود هشدار داد، هرکاری کردن یا هرچی گفتن ساکت بمون!
صدای گرمی که قبلا هم به گوشش خورده بود، گقت: به به هر روز بدتر از دیروز!
شاهزاده چیزی نگفت. صدای وارد شدن افراد دیگری را هم به سلول شنید- سه نفر به غیر از آنکه صحبت می کرد.
آن صدای دوستانه بلافاصله گفت: حالا که مهمون داری بهتره تر و تمیزت کنیم.
دست های زمختی غل و زنجیر را باز کردند. شاهزاده گیج شده بود، از وقتی به سیاهچال اورده بودنش تمیزش نکرده بودند.شاید حقه ای درکار بود و شاید بالاخره به حضور امپراتور می رفت.
دست های بزرگی بازوهایش را گرفتند و به جلو هدایتش کردند و بعد وادار کردند زانو بزند. پارچه زبر، پوست برهنه اش را آزرد. چیزی نگذشت که دست های ناپیدایی مشغول اراستن ریش هایش شدند. و چند دقیقه بعد، تیغ بلندی گونه هایش را تراشید.
دو مرد از طرفین نگهش داشته بودند. به همین خاطر شاهزاده حس میکرد می تواند به انها حمله کند. می توانست با پاهایش از بین زانو های انها خلاص شود. تیغ را بگیرد، و چهار جنازه دیگر هم به حساب خودش اضافه کند.از وقتی دستگیرش کرده بودند، شش نگهبان را به ان دنیا فرستاده بود. نه، حتی اگر از پس این نگهبان ها بر می آمد، چون بینایی اش را از دست داده بود، نمی توانست از سیاهچال فرار کند. حتی ممکن بود شانسش را برای دیدن مالدور از دست بدهد. شاهزاده به طور خفیفی لرزید. بعضی از بهترین مردان و نزدیکترین دوستانش جانشان را فدا کرده بودند و با این حال، او شکست خورده بود. تنها راه رهایی این بود که امپراتور را ببیند.
ان صدای گرم گفت: امروز خیلی سر به راه شدی، نکنه تصمیم گرفتی زندانی نمونه بشی؟
جواب نیش داری به ذهن شاهزاده رسید و و وسوسه شد جوابش را بدهد. بی شک جواب دادن ضرری نداشت. نه، با اینکه ذهنش هشیار و این سوال بی ضرر بود. اگر سکوتش می شکست، زندانبان بالاخره به زور وادارش می کردند رازهایی را برملا کند. او فقط می خواست یک کلمه بگوید، آن هم فقط در حضور مالدور.
صدا پرسید: اماده ای بریم گردش؟
نگهبان هایی که در اطراف شاهزاده بودند او را از جای بلند کردند و از سلول بیرون بردند. شاهزاده لخ لخ قدم بر می داشت. مثل همیشه ارزوی بینایی اش را داشت، ولی به جای آن حواس دیگرش به کار می آمدند. توجهش به جهت مسیر، خنکی هوا، انعکاس صدا در راهرو، بوی سوختگی و بوی مشعل های فروزان بود.
کمی بعد، شاهزاده صدای باز شدن دری را شنید، و وارد اتاق جدیدی شد. نگهبانان او را وادار ه زانو زدن کردند و به دست و پاهایش غل و زنجیر بستند و بعد یوق سنگینی دور گردنش انداختند و بی هیچ حرفی بیرون رفتند؛ یا دست کم چند تایی از آن ها. احتمالا یک یا چند نگهبان، پنهانی مانده بودند.
دقایقی گذشت. ساعت ها. بالاخره در سلول باز و بسته شد.
صدای اشنایی گفت: بالاخره دوباره همدیگه رو دیدیم.
باد خنکی از روی شانه های شاهزاده گذشت. مالدور سال ها پیش به ترنسیکورت رفته بود تا برای امضای عهدنامه ای مذاکره کند. آن هنگام شاهزاده جوان تمام حرکاتش را بررسی کرده بود، حرکات مردی را که به گفته پدرش خطرناک بود.
امپراتور با لحن سردی گفت: گفته بودم که یک روز جلوم زانو می زنی.
شاهزاده کمی دستانش را تکان داد. آنقدری که صدای زنجیر ها به گوش برسد.
امپراتو رنصدیق کرد: البته احترام خودخواسته رو ترجیح میدم. شایدم به وقتش. شنیدم زبونت رو گربه خورده.
شاهزاده تردید کرد. باید مطمئن می شد که او خود امپراتور است. برای فهمیدن اون کلمه قدتمند بهای زیادی داده بود و نباید هدرش می داد.
احتمالا امپراتور نمی دانست که هر هجای آن کلمه را از بر است. وگرنه هرگز شخصا به دیدارش نمی رفت. اما اگر گوینده قلابی باشد، یک مقلد، شاهزاده می دانست که فقط یک بار چنین فرصتی نصیبش می شود.
شاهزاده گفت: علاقه ای ندارم با زیر دست هات هم کلام بشم.
و همان موقع از شنیدن صدای گرفته و ضعیف خودش متعجب شد.
مالدور متحیر گفت: وارث ترنسیکورت داره صحبت می کنه؟ اخه ماده ی سوزاننده یی استشمام کردی و داشتم کم کم فکر می کردم که صدات رو از دست دادی. واقعا اراده اهنی داری. اگر می دونستم حضورم لازمه، زودتر میومدم به دیدنت.
اگر او مقلد بود، مقلد خیلی خوبی بود.
- چی تو رو کشونده به این سیاهچال؟
امپراتو مکثی کرد: شاید چون قراراه پایان نگرانی هام رو جشن بگیرم.
شاهزاده به اعتراض گفت: هنوز قلمرو های زیادی موندن که باید فتحشون کنی. منمن فقط یک آدمم.
امپراتور زمزمه کرد: یه سنگ تاجم فقط یه اجره، ولی وقتی ورش داری کل بنا می ریزه پایین.
شاهزاده اصرار کرد: بقیه می مونن. بقیه قیام می کنن.
مالدور پزخند زنان گفت: طوری حرف میزنی انگار انگار همین الانم مردی. دوست من، من هیچوقت قصد نداشتم بکشمت. فقط میخوساتم بهت ثابت کنم که نمی تونی جلوم وایستی. برای اثباتش باید شکستت می دادم. دیدنت تو این وضع برام ناراحت کننده ست. ترجیح می دم لباس فاخری تنت کنم و زخم هات رو مرهم بذارم. احتمالا یادت میاد که که من در گذشته مراتب دوستیم رو ابراز کردم. ولی در عوضش تو دوستی ام رو رد کردی و بر علیه م جنگیدی، و به بقیه هم اصرار کردی همین کارر و بکنن.
شاهزاده مصمم گفت: تو هیچوقت وفا داری من رو به دست نمی یاری.
امپراتو با تاسف گفت: کاش منطقی بودی. من خوب می دونم که هیچ کدوم از خدمتگزارام در حده تو نیستن. تو می تونی قائم مقام من بشی. من تو رو لرد ترنسیکورت می کنم و دستت رو باز می ذارم که پادشاهی کنی ولی بدون اسم پادشاه. می تونم بیناییت رو بهت برگردونم و عمرت رو طولانی کنم. هنوز خیلی کارا ازت بر میاد.
شاهزاده جواب داد: تا تمام لیریان تحت سیطره تو در بیاد. ولی از کجا بدونم تو واقعا خودتی؟ من که نمی تونم ببینمت.
موضوع برای امپراتو رجالب شده بود.
- حتما صدام رو که می شناسی.
- سال ها پیش توی با من توی اتاق پذیرایی، توی ترنسیکورت، صحبت کردی و من بهت یک اسباب بازی نشون دادم.
- حالا داری معما می بافی؟
- اون اسباب بازی رو یادته؟
- یک چرخ و فلک کوکی با اسب هایی که جدا می شدن. تو یک اسب ابی برداشتی که گمانم ابی بود و گفتی باهات بازی کنم.
شاهزاده در سکوت سر تکان داد. فقط خود امپراتور این جزئیات را می داسنت. بی انکه مکث کند ان کلمه را گفت. ]مان کلمه ای را که از زمان دستگیری اش مثل رازی حفظ کرده بود. وقتی ان را ادا کرد، می توانست طعم قدرتش را مزه مزه کن. یک رمز ادومیک واقعی بود.
شاهزاده در تاریکی صبر کرد.
امپراتور گفن: چه کلمه عجیب و غریبی.
گیجی و وحشت تعادل شاهزاده را بهم ریخت. آن کلمه باید امپراتو را نابود می کرد! شاهزاده با حالتی عصبی سعی کرد ان کلمه را به یاد بیاورد. ولی وقتی ان کلمه یکبار بلند ادا شود، دیگر از خاطر پاک می شود.
مالدور با زیرکی گفت: آشفته به نظر می یای.
شاهزاده زیر لب گفت: اون کلمه باید نابودت می کرد.
آخرین ذره اراده اش پژمرد. دنیای درونش سرد و خاموش شد و فقط خاکستر امید در ان باقی ماند.
امپراتور خنیدید: بی خیال، شاهزاده بی باکم. فکر نمی کنی که بو نبرده بودم ممکنه چیکار کنی! ما داریم صحبت می کنیم. ولی درواقع نه شخضا. من از یه واسطه استفاده کردم.بالاخره جادوگر بودنم یک مزایایی داره. مامور سری من می تونه طوری صداش رو تنظیم کنه که با صدای من صحبت کنه. اینجوری می تونیم خیل راحت صحبت کنیم. ولی چون اون من نیستم، اون کلمه مهلک رو هیچ کدوممون تاثیری نداره. حالا که اخرین سلاحت رو هم از دست دادی چرا در مورد پیشنهادم تجدید نظر نمی کنی؟
شاهزاده زمزمه کرد: هرگز.
تنها چیزی که برایش مانده بود این بود که اجازه ندهد امپراتور او را اغوا کند تا طرف دشمن را بگیرد. دست کم شاهزاده این را به ان هایی که باورش داشتنتد مدیون بود.
امپراتور ادامه داد: از اینکه اون کلمه رو یادگرفتی واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. تو اولین نفری. ها پیش با خودم عهد کردم، هرکس اون کلمه رو یاد بگیره، به حلقه ندعوتش کنم. حق انتخاب دیگری نداری. خودتو به کشتن نده. مقاومت بیشتر فایده ای نداره. با من کار کن، هنوز خیلی کار ها ازت بر می یاد. این دفعه حواست رو جمع کن و جواب بده. چون فرصت دوباره ای بهت داده نمی شه. هرچی نباشه الان سعی کردی من رو بکشی. این دوره یی که تو سیاه چال بودی با وحشتی که در انتظارته هیچی نیست.
شاهزاده با سری افتاده برای دقیقه ای ساکت ماند. بعد از آن همه نقشه کشیدن، تمرین، مقاومت و عهد جسورانه ای که با خودش بسته بود، شکسته خورده بود! ان کلمه را به یک طعمه گفته بود! حتی احتمال تقلب را حدس نزده بود. ولی دست اخر مالدور فریبش داده بود. نابودش کرده بود. درست مثل بقیه دشمنانش، امید و ایمانی برای شاهزاده باقی نمانده بود. شاید باید تسلیم سرنوشت می شد. نمی دانست چقدر می توانست در آن فضای وصف ناپذیر دوام بیاورد بی انکه عقلش را از دست دهد.
شاهزاده سرش را بالا برد : من هرگز بهت خدمت نخواهم کرد. تو من رو شکست دادی، ولی هیچوقت مالک من نمی شی.
این سخنان را به آن هایی که جانشان راه به خاطرش از دست داده بودند، مدیون بود. این سخنان را به خودش مدیون بود. نابود شدن یک چیز بود، تسلیم شدن یک چیز دیگر. و بدین ترتیب دست کم تسلیم شنده بود.
- خیله خب. تو بهترین دشمنم بودی، این رو خوب می دونم. ولی اینجا از پا در میای. می دونیف من تحسینت می کنم ولی ترحم نه.
قدم هایی به عقب برداشته شد و در با صدای بلندی بسته شد. انگار در یک مقبره بسته شده باشد.

به خاطر غل و زنجیر دور مچ دست های شاهزاده، بدنش در تاریکی آویزان مانده و شانه هایش درد گرفته بودند. در آن وضعیت سعی داشت بخوابد، ولی به خاطر زنجیرها نمی توانست روی زمین دراز بکشد. از طرفی اصلاً نمی دانست اطرافش روشن است یا تاریک، چون دشمنانش بینایی اش را از او گرفته بودند. از دور صدای فریاد می آمد، صدای ضجه هایی از ته دل، مردی که می خواست از رنج عمیقی خلاص شود و نمی شد. انعکاس فریادها که از راهروهای بالایی می آمد، به خاطر موانع، خفه به گوش می رسید. شاهزاده پس از سپری کردن هفته های وصف ناپذیر در سیاهچال فلروک حال آن مرد را درک می کرد. در عمرش حتی تصور چنین اندوه جانکاهی را هم نکرده بود.
او راست ایستاد تا فشار از مچ هایش برداشته شود. شک نداشت اگر همچنان او را در همان حالت در غل و زنجیر نگه میداشتند، دست هایش از جا کنده میشدند. البته او این سلول را به سلول قبلی اش ترجیح میداد که کفش پر بود از میخ های تیز و زنگ زده، چون هربار که دراز کشیده یا نشست، حسابی مجروح شده بود. زندانی ناپیدایِ بدبخت هنوز فریاد می کشید. شاهزاده به آرامی آهی کشید. در طول شکنجه هایش، هرچه زهر به او خورانده و هرچه بازخواستش کرده بودند، کلمه ای از دهانش بیرون نیامده و حتی از درد فریاد هم نکشیده بود. می دانست بعضی زهر هایی که توسط مالدور و نوچه هایش درست شده بودند می توانست زبانش را از حلقوم دربیاورد و عقل از سرش بپراند. به همین خاطر از وقتی دستگیر شده بود، عهد کرده بود لام تا کام حرفی نزند.
زندان بانانش خیلی حرفه ای به پروپایش پیچیده بودند. سعی کرده بودند با آب و غذا تطمیعش کنند. سعی کرده بودند با شکنجه های دردناک به حرف بیاورندش. بعضی ها امده بودند ارام و منطقی با او صحبت کرده بودند. و بقیه به تندی با او برخورد کرده بودند. گاهی با یک قطار مُفتش یکی بعد از دیگری روبرو شده بود، و گاهی ساعت و روز ها بین بازجویی هایش فاصله افتاده بود. با اینکه حتی اسم زهر هایی را که به او خورانده بودند، نمی دانست. زهر ها کارگر نیفتاده و نتوانسته بودند ذهنش را مغشوش یا اراده اش را تضعیف کنند. شاهزاده فقط بر یک چیز خیلی ضروری تمرکز کرده بود: سکوت
بالاخره او به زبان می آمد. امیدوار بود او را نزد امپراتور ببرند. آنوقت فقط یک کلمه می گفت.
شاهزاده کم کم متوجه شده بود که ذهنش به طور غیر معمولی هشیار است. دائم سردرد داشت و گرسنه بود. ولی می توانست ازادانه ذهنش را هدایت کن. البته با وجود مواد هشیار کننده ای که در غذایش می ریختند. این امر بدیهی بود. طی هفته های گذشته با اینکه زبانش را در قفا نگه داشته بود، فکرش به هزار راه رفته بود.
ناگهان در سلول بی خبر باز شد. مظطرب و اماده ی مقاومت شد و به خود هشدار داد، هرکاری کردن یا هرچی گفتن ساکت بمون!
صدای گرمی که قبلا هم به گوشش خورده بود، گقت: به به هر روز بدتر از دیروز!
شاهزاده چیزی نگفت. صدای وارد شدن افراد دیگری را هم به سلول شنید- سه نفر به غیر از آنکه صحبت می کرد.
آن صدای دوستانه بلافاصله گفت: حالا که مهمون داری بهتره تر و تمیزت کنیم.
دست های زمختی غل و زنجیر را باز کردند. شاهزاده گیج شده بود، از وقتی به سیاهچال اورده بودنش تمیزش نکرده بودند.شاید حقه ای درکار بود و شاید بالاخره به حضور امپراتور می رفت.
دست های بزرگی بازوهایش را گرفتند و به جلو هدایتش کردند و بعد وادار کردند زانو بزند. پارچه زبر، پوست برهنه اش را آزرد. چیزی نگذشت که دست های ناپیدایی مشغول اراستن ریش هایش شدند. و چند دقیقه بعد، تیغ بلندی گونه هایش را تراشید.
دو مرد از طرفین نگهش داشته بودند. به همین خاطر شاهزاده حس میکرد می تواند به انها حمله کند. می توانست با پاهایش از بین زانو های انها خلاص شود. تیغ را بگیرد، و چهار جنازه دیگر هم به حساب خودش اضافه کند.از وقتی دستگیرش کرده بودند، شش نگهبان را به ان دنیا فرستاده بود. نه، حتی اگر از پس این نگهبان ها بر می آمد، چون بینایی اش را از دست داده بود، نمی توانست از سیاهچال فرار کند. حتی ممکن بود شانسش را برای دیدن مالدور از دست بدهد. شاهزاده به طور خفیفی لرزید. بعضی از بهترین مردان و نزدیکترین دوستانش جانشان را فدا کرده بودند و با این حال، او شکست خورده بود. تنها راه رهایی این بود که امپراتور را ببیند.
ان صدای گرم گفت: امروز خیلی سر به راه شدی، نکنه تصمیم گرفتی زندانی نمونه بشی؟
جواب نیش داری به ذهن شاهزاده رسید و و وسوسه شد جوابش را بدهد. بی شک جواب دادن ضرری نداشت. نه، با اینکه ذهنش هشیار و این سوال بی ضرر بود. اگر سکوتش می شکست، زندانبان بالاخره به زور وادارش می کردند رازهایی را برملا کند. او فقط می خواست یک کلمه بگوید، آن هم فقط در حضور مالدور.
صدا پرسید: اماده ای بریم گردش؟
نگهبان هایی که در اطراف شاهزاده بودند او را از جای بلند کردند و از سلول بیرون بردند. شاهزاده لخ لخ قدم بر می داشت. مثل همیشه ارزوی بینایی اش را داشت، ولی به جای آن حواس دیگرش به کار می آمدند. توجهش به جهت مسیر، خنکی هوا، انعکاس صدا در راهرو، بوی سوختگی و بوی مشعل های فروزان بود.
کمی بعد، شاهزاده صدای باز شدن دری را شنید، و وارد اتاق جدیدی شد. نگهبانان او را وادار ه زانو زدن کردند و به دست و پاهایش غل و زنجیر بستند و بعد یوق سنگینی دور گردنش انداختند و بی هیچ حرفی بیرون رفتند؛ یا دست کم چند تایی از آن ها. احتمالا یک یا چند نگهبان، پنهانی مانده بودند.
دقایقی گذشت. ساعت ها. بالاخره در سلول باز و بسته شد.
صدای اشنایی گفت: بالاخره دوباره همدیگه رو دیدیم.
باد خنکی از روی شانه های شاهزاده گذشت. مالدور سال ها پیش به ترنسیکورت رفته بود تا برای امضای عهدنامه ای مذاکره کند. آن هنگام شاهزاده جوان تمام حرکاتش را بررسی کرده بود، حرکات مردی را که به گفته پدرش خطرناک بود.
امپراتور با لحن سردی گفت: گفته بودم که یک روز جلوم زانو می زنی.
شاهزاده کمی دستانش را تکان داد. آنقدری که صدای زنجیر ها به گوش برسد.
امپراتو رنصدیق کرد: البته احترام خودخواسته رو ترجیح میدم. شایدم به وقتش. شنیدم زبونت رو گربه خورده.
شاهزاده تردید کرد. باید مطمئن می شد که او خود امپراتور است. برای فهمیدن اون کلمه قدتمند بهای زیادی داده بود و نباید هدرش می داد.
احتمالا امپراتور نمی دانست که هر هجای آن کلمه را از بر است. وگرنه هرگز شخصا به دیدارش نمی رفت. اما اگر گوینده قلابی باشد، یک مقلد، شاهزاده می دانست که فقط یک بار چنین فرصتی نصیبش می شود.
شاهزاده گفت: علاقه ای ندارم با زیر دست هات هم کلام بشم.
و همان موقع از شنیدن صدای گرفته و ضعیف خودش متعجب شد.
مالدور متحیر گفت: وارث ترنسیکورت داره صحبت می کنه؟ اخه ماده ی سوزاننده یی استشمام کردی و داشتم کم کم فکر می کردم که صدات رو از دست دادی. واقعا اراده اهنی داری. اگر می دونستم حضورم لازمه، زودتر میومدم به دیدنت.
اگر او مقلد بود، مقلد خیلی خوبی بود.
- چی تو رو کشونده به این سیاهچال؟
امپراتو مکثی کرد: شاید چون قراراه پایان نگرانی هام رو جشن بگیرم.
شاهزاده به اعتراض گفت: هنوز قلمرو های زیادی موندن که باید فتحشون کنی. منمن فقط یک آدمم.
امپراتور زمزمه کرد: یه سنگ تاجم فقط یه اجره، ولی وقتی ورش داری کل بنا می ریزه پایین.
شاهزاده اصرار کرد: بقیه می مونن. بقیه قیام می کنن.
مالدور پزخند زنان گفت: طوری حرف میزنی انگار انگار همین الانم مردی. دوست من، من هیچوقت قصد نداشتم بکشمت. فقط میخوساتم بهت ثابت کنم که نمی تونی جلوم وایستی. برای اثباتش باید شکستت می دادم. دیدنت تو این وضع برام ناراحت کننده ست. ترجیح می دم لباس فاخری تنت کنم و زخم هات رو مرهم بذارم. احتمالا یادت میاد که که من در گذشته مراتب دوستیم رو ابراز کردم. ولی در عوضش تو دوستی ام رو رد کردی و بر علیه م جنگیدی، و به بقیه هم اصرار کردی همین کارر و بکنن.
شاهزاده مصمم گفت: تو هیچوقت وفا داری من رو به دست نمی یاری.
امپراتو با تاسف گفت: کاش منطقی بودی. من خوب می دونم که هیچ کدوم از خدمتگزارام در حده تو نیستن. تو می تونی قائم مقام من بشی. من تو رو لرد ترنسیکورت می کنم و دستت رو باز می ذارم که پادشاهی کنی ولی بدون اسم پادشاه. می تونم بیناییت رو بهت برگردونم و عمرت رو طولانی کنم. هنوز خیلی کارا ازت بر میاد.
شاهزاده جواب داد: تا تمام لیریان تحت سیطره تو در بیاد. ولی از کجا بدونم تو واقعا خودتی؟ من که نمی تونم ببینمت.
موضوع برای امپراتو رجالب شده بود.
- حتما صدام رو که می شناسی.
- سال ها پیش توی با من توی اتاق پذیرایی، توی ترنسیکورت، صحبت کردی و من بهت یک اسباب بازی نشون دادم.
- حالا داری معما می بافی؟
- اون اسباب بازی رو یادته؟
- یک چرخ و فلک کوکی با اسب هایی که جدا می شدن. تو یک اسب ابی برداشتی که گمانم ابی بود و گفتی باهات بازی کنم.
شاهزاده در سکوت سر تکان داد. فقط خود امپراتور این جزئیات را می داسنت. بی انکه مکث کند ان کلمه را گفت. ]مان کلمه ای را که از زمان دستگیری اش مثل رازی حفظ کرده بود. وقتی ان را ادا کرد، می توانست طعم قدرتش را مزه مزه کن. یک رمز ادومیک واقعی بود.
شاهزاده در تاریکی صبر کرد.
امپراتور گفن: چه کلمه عجیب و غریبی.
گیجی و وحشت تعادل شاهزاده را بهم ریخت. آن کلمه باید امپراتو را نابود می کرد! شاهزاده با حالتی عصبی سعی کرد ان کلمه را به یاد بیاورد. ولی وقتی ان کلمه یکبار بلند ادا شود، دیگر از خاطر پاک می شود.
مالدور با زیرکی گفت: آشفته به نظر می یای.
شاهزاده زیر لب گفت: اون کلمه باید نابودت می کرد.
آخرین ذره اراده اش پژمرد. دنیای درونش سرد و خاموش شد و فقط خاکستر امید در ان باقی ماند.
امپراتور خنیدید: بی خیال، شاهزاده بی باکم. فکر نمی کنی که بو نبرده بودم ممکنه چیکار کنی! ما داریم صحبت می کنیم. ولی درواقع نه شخضا. من از یه واسطه استفاده کردم.بالاخره جادوگر بودنم یک مزایایی داره. مامور سری من می تونه طوری صداش رو تنظیم کنه که با صدای من صحبت کنه. اینجوری می تونیم خیل راحت صحبت کنیم. ولی چون اون من نیستم، اون کلمه مهلک رو هیچ کدوممون تاثیری نداره. حالا که اخرین سلاحت رو هم از دست دادی چرا در مورد پیشنهادم تجدید نظر نمی کنی؟
شاهزاده زمزمه کرد: هرگز.
تنها چیزی که برایش مانده بود این بود که اجازه ندهد امپراتور او را اغوا کند تا طرف دشمن را بگیرد. دست کم شاهزاده این را به ان هایی که باورش داشتنتد مدیون بود.
امپراتور ادامه داد: از اینکه اون کلمه رو یادگرفتی واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم. تو اولین نفری. ها پیش با خودم عهد کردم، هرکس اون کلمه رو یاد بگیره، به حلقه ندعوتش کنم. حق انتخاب دیگری نداری. خودتو به کشتن نده. مقاومت بیشتر فایده ای نداره. با من کار کن، هنوز خیلی کار ها ازت بر می یاد. این دفعه حواست رو جمع کن و جواب بده. چون فرصت دوباره ای بهت داده نمی شه. هرچی نباشه الان سعی کردی من رو بکشی. این دوره یی که تو سیاه چال بودی با وحشتی که در انتظارته هیچی نیست.
شاهزاده با سری افتاده برای دقیقه ای ساکت ماند. بعد از آن همه نقشه کشیدن، تمرین، مقاومت و عهد جسورانه ای که با خودش بسته بود، شکسته خورده بود! ان کلمه را به یک طعمه گفته بود! حتی احتمال تقلب را حدس نزده بود. ولی دست اخر مالدور فریبش داده بود. نابودش کرده بود. درست مثل بقیه دشمنانش، امید و ایمانی برای شاهزاده باقی نمانده بود. شاید باید تسلیم سرنوشت می شد. نمی دانست چقدر می توانست در آن فضای وصف ناپذیر دوام بیاورد بی انکه عقلش را از دست دهد.
شاهزاده سرش را بالا برد : من هرگز بهت خدمت نخواهم کرد. تو من رو شکست دادی، ولی هیچوقت مالک من نمی شی.
این سخنان را به آن هایی که جانشان راه به خاطرش از دست داده بودند، مدیون بود. این سخنان را به خودش مدیون بود. نابود شدن یک چیز بود، تسلیم شدن یک چیز دیگر. و بدین ترتیب دست کم تسلیم شنده بود.
- خیله خب. تو بهترین دشمنم بودی، این رو خوب می دونم. ولی اینجا از پا در میای. می دونیف من تحسینت می کنم ولی ترحم نه.
قدم هایی به عقب برداشته شد و در با صدای بلندی بسته شد. انگار در یک مقبره بسته شده باشد.


   
Arlena, miss tornadu, ida7lee2 and 14 people reacted
نقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

کتاب جالبیه
ممنونم واسه معرفی
خسته نباشی:53:


   
vania, R-MAMmad and *HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
Anahid
(@anahid)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 141
 

جالب به نظر میرسه حتما میخونمش مرسی از معرفیت و خسته نباشی:41:


   
vania, R-MAMmad, *HoSsEiN* and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

با تشکر از ممد عزیز
من مجموعه دگیر سو را خریدم و خب جلد یک و دو و سه را خواندم.
در این تاپیک در خصوص جلد یک فقط مینویسم.

داستان به غیر از مقدمه شروع خسته کننده ای داره وسط داستان بهتر میشه و در پایان جلد شوکه کننده میشه.

خود داستان یک جورایی منو یاد داستان میراث میندازه البته با سرزمین کهن و شمشیر حقیقت هم قاطیش کنید یعنی شک نکنید وقتی داستانو می خوانید این سه داستان در ذهنتون زنده میشه و فکر می کنید ادامه انها هستند.
اگه میراث را بدون اژدها در نظر بگیرید و به جای یه اژدها یه انسان با شخصیت اول همراه کنید بسیار زیاد به این داستان شبیه میشه.
این یعنی داستان ایده خاصی نداره و تکراریه. اما برای سرگرمی خیلی خوبه.
درسته داستان ایده قوی نداره اما نویسنده در قسمت خلق کاراکتر بسیار عالی عمل کرده و توانسته یک سری موجودات جدید بسازه و مثل خیلی از داستان های دیگه سراغ دروف و الف نرفته که این خیلی خوبه.
توصیفات کتاب مثل کتاب شمیر حقیقت زیاد و خسته کننده نیست و خواننده به راحتی میتوانه شخصیت ها و محیط را تجسم کنه که این هم بسیار جالبه.
نکته که در این جلد شاهدش هستیم متاسفانه نیروی کمکی غیر لازمه یعنی چی خب، یک بار یکی میاد و کمکشون میکنه و باهاشون همراه میشه وقتی اون میره یکی دیگه از غیب میاد و ادامه مسیر با اون طی میشه که این یکم خوب نیست .
نکته دیگه قهرمان پروریه الکیه، یعنی چی ؟ خب بهتون میگم یه پسر سیزده ساله ان هم در دنیای جدید چه انتظاری میشه داشت؟ این پسره میره به دنیای دیگه که میشه گفت قرون وسطایی هستند حالا این پسره میشه قهرمان ملی!!! در تمام اتفاقات پیروز میشه و با شجاعت بی حد و حصر با تمام مشکلات روبرو میشه!
خب این طبیعی نیست! حتی در یک داستان حالا اگه از زاده های اون سرزمین باشه و در ان زمان رشد کرده باشه میشه قبول کرد ولی به این صورت جالب نیست.
خب همانطور که گفتم داستان شروعی ضعیف و گیج کننده داره اما از اواسط داستان شما را جذب میکنه بطوری که دوست دارید تا اخرش بخوانید، از خریدن این مجموعه پشیمون نیستم .
این جلد را توی کمتر از سه روز خواندم که نشان دهنده هیجان بالای کتابه ولی یک نکته دیگه هم هست کتابی نیست که دوست داشته باشم بیش از یک بار بخوانمش.


   
vania, Anahid, R-MAMmad and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

براندون مول يكي از نويسندهايي هست كه عاشق نوشته هاشم
حتما اين كتاب رو مي خرم(ممنون بابت معرفيش)


   
R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
ahmaad
(@ahmaad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 765
 

سلام
مقدمش زیاد خسته کننده نبود.
میشه اینترنتی خریدش یا برای دانلود هست؟


   
vania and R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

ahmaad;22207:
سلام
مقدمش زیاد خسته کننده نبود.
میشه اینترنتی خریدش یا برای دانلود هست؟

به سایت انتشارات بهنام سر بزن، خرید نتی کتابش باید باشه. برای سه جلد


   
ahmaad and vania reacted
پاسخنقل‌قول
اشتراک: