Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

معرفی کتاب: اتاق خدمتکار

11 ارسال‌
7 کاربران
37 Reactions
4,091 نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

تالارگفتمان 1
نام کتاب: اطاق خدمتکار
نویسنده: لئونی اسووسکی
مترجم: مهشید میر معزی
انتشارات: علم
تعداد صفحات:376
داستان های المانی

سلام دوستان.
امروز با معرفی یک رمان در خدمت شما هستیم. چند روز پیش خودم خریدمش، نخوندمش ولی با تحقیقی که تو نت انجام دادم، من اثری از این کتاب نیافتم. سال چاپ برمیگرده به سال 82 و من نسخه ای از این کتاب رو تو بازار ندیدم، پس احتمال داره سایت بوک پیج برای تایپ این کتاب اقدام کنه. جلد این کتاب رو خودم عکس برداشتم ازش، سعی کردم خوب بیفته حداقل:(
و اینکه امیدوارم از این پنج صفحه اول داستان که قرار میدم خوشتون بیاد، و اگر میخونید نظرتون رو بگید.
ممنون.
تالارگفتمان 2

خلاصه:
ورشو، یک سال قبل از جنگ دوم جهانی.
هالینا و ترزا دو خواهر با خلقیاتی کاملا متفاوت و در عین حال جدانشدنی هستند. هنگامی که هالینا ازدواج می کند، اتفاقاتی پی در پی رخ می دهد. بین ترزا و رادک، شوهر هالینا، علاقه شدیدی ایجاد میشود که پنهان می ماند. اما بعد از جنگ، اغاز می شود و دو خواهر به عنوان کارگران اجباری به مزرعه ای منتقل می شوند. ان دو خواهر به کمک یک راننده لهستانی از تبعید نجات میابند. انان در اطاقکی در طبقه همکف و دور از محل زندگی بقیه ساکنین قصر زندگی می کنند. دو خواهر جسمی سالم دارند، اما به لحاظ روحی دیگر برایشان نیرویی باقی نمانده است.
هنگامی که هالینا از ارتباط بین رادک و ترزا اطلاع می یابد، رابطه خواهران دستخوش تنش هایی می شود...
توضیحات:
لئونی اوسووکی در رمان اطاق خدمتکار یک مقطع زمانی را آن چنان زنده پیش روی خواننده مجسم می کند که مبدل به شاهکار روانشناسانه ای می شود که دارای تمام کیفیات افسانه سرایی است.

در روزنامه برلینر مورگن پست، اینگونه درباره این نویسنده می نویسند:

واقعیت های مشکل را ترسیم نمودن، بدون ساده نمایاندن آنها، توصیف اتفاقات روانشناسانه ی پیچیده و کشمکش های اجتماعی ، بدون جعل کردن انها، هنر بزرگ لئونی اسووسکی است.


قسمتی از متن داستان:
هالینا برای اولین بار گمان می کرد که معنای خوشبختی را فهمیده است. هنگامی که لباس عروسی را بر تن کرد، چشم های خود را بست تا وقتی در مقابل آینه ایستاد، آن ها را دوباره باز کند.
مادر با نجوایی دعاگونه گفت، چقدر زیبا شده ای. بعد تور سر را در مقابل دخترش گرفت.
با وجود اینکه تور سر، سه روز و سه شب تمام هوا خورده، اتو شده و روی صتدلی آویزان مانده بود، هنوز کمی بوی پودر ضد بید می داد، اما عروسی و مادرش متوجه آن بو نبودند.
مادر اصرار داشت که دخترش تور عروسی او را بزند که بیست و پنج سال تمام بین کاغذ روزنامه و نفتالین در یک کارتن و داخل یک کمد قرار داشت. حالا هم قرار بود که این تور، هالینا را در بهترین روز زندگی اش زیباتر کند. مادر گفت، این تور را به سرت بزن تا خوشبخت شوی. درست همانطور که من با پدرت خوشبخت بودم.
نفس ریه ایش سنگین و بریده بودند و صدای سوت مانندی از ریه هایش خارج می شد. ریه هایش به دلیل آسم شدید قلبی، دائم آب در خود جمع می کرد. مادر به سختی بیمار و وابسته یپرستاری های دخترش بود.
هالینا اهی کشید و قبل از اینکه تور را روی سرش بگذارد، آن را با تردید در دست گرفت.
صحبت مادر از خوشبختی، هالینا را به یاد دوران کودکی خودش انداخت. آن زمان اثری از خوشبختی در زندگی مادر دیده نمی شد، به خصوص در کنار پدر.
تا جایی که هالینا به خاطر داشت، پدرش در بخش قدیمی شهر یک میخانه داشت. آن طور که خود پدر می گفت، شرابخانه. پدر بیش از تمام نوشیدنی ها با شری آشنایی داشت، آن را بیش از نوشیدنی های دیگر می نوشید و به تمام افراد می گفت که شری در واقع نوعی شراب است. از کودکی به هالیتا یاد داد که انواع نوشیدنی ها را تلفظ کند. مانسیلا کمی شور، امونتیلادو معر، اولوروزو نیمه شیرین بود و تینتیلا که مادر وقتی گیلاس ها را میشست و دقت می کرد که مغازه درست و حسابی تمییز باشد، کمی از آن می نوشید.
پدر به هالینا یاد داده بود که شری می تواند همسن یک انسان و همچنان قابل نوشیدن باشد.
چقدر؟
پدر جواب داد، هشتاد تا صد سال و حتی بیشتر. بعد به هالینا اجازه داد که انگشت اشاره کوچک خود را در گیلاسی فرو کند تا بفهمد راجع به چه چیزی حرف میزنند. اما هالینا از شری هم درست به اندازه میخانه بدش می آمد. بوی الکلی، چوب کهنه و توتون، همواره حالت تهوع خفیفی در او بوجود می آورد. از ققسه های آنجا که تا سقف پر از بطری هایی با شکل های مختلف اعم از باریک، بزرگ و کمر باریک بودند، می ترسید.
پدر از این موضوع عصبانی میشد و برای اینکه دخترش به آنجا عادت کند، او را روی یکی از میزهای گرد می گذاشت که دخترک نمی توانست به تنهایی از آن پایین بیاید. در آنجا با چشمانی سرشار از رویا و زانوهای به هم فشرده می نشست. البته دست های خود را روی میز نمی گذاشت، زیرا پر از لکه های شری بود. هالینا تا زمانی که مادر او را بغل می کرد و به خانه میبرد، به ردیف بطری ها خیره می شد. بعداً ترزا، خواهر کوچک هالینا، همراه آنان می آمد. او مانند هالینا، نمی ترسید و اگر میخانه خالی بود، روی میزها جست و خیز می کرد و ادعا می کرد که میرقصد.
به عقیده ی هالیتا مادر در کنار پدر و در آن میخانه خوشبخت نبود. زیرا وقتی مادر برای شستن لیوان ها، تمیز کردن پیشخوان مسی یا سرکشی به خدمتکاری می آمد که میزها را تمیز می کرد، پدر از آنجا خارج می شد و باقی کارها را بر عهده ی همسرش می گذاشت، گویی او هم یک کارگر است.
- هالینا، خواهش می کنم تور را به سرت بزن.
- همین حالا مامان، همین حالا.
هالینا باز به دوران کودکی خود بازگشت و خوشبختی مادر در کنار پدر را جستجو کرد، اما آن را در خانه هم نیافت. خانواده هالینا با پدربزرگ و مادربزرگ در یکی از خانه های کوچک در حاشیه بخش قدیمی شهر زندگی می کردند. خانه ی آنان دارای یک اتاق خواب، اتاق نشیمن، یک اتاق کوچک برای هر یک از دخترها، حمام و آشپزخانه بود. به قول پدر، آنجا امپراطوری مادر بود و او در آنجا کاری نداشت. و همین طور هم رفتار می کرد. اغلب اوقات حرف نمی زد، زیرا فکر می کرد در میخانه به قدر کافی حرف می زند و خوشحال بود که در خانه آرامش دارد. روزنامه می خواند، می خورد یا می خوابید. گاهی هنگام انجام کارهای خانه به مادر می نگریست و زمانی دختران خود را تشویق می کرد به مادرشان کمک کنند. مثلا به خرید بروند، زغال بیاورند یا ظرف ها را خشک کنند. هالینا به خاطر آورد که او خودش هرگز به مادر کمک نمی کرد. حتی زمانی که بیمار شد. او از ناراحتی قلبی رنج می برد و ظهر ها وقت بیشتری برای غذا پختن صرف می کرد. پدر، ساکت و سیخ با چشم های بسته در جای خود پشت میز آشپزخانه می نشست و با سه انگشت دست چپ خود روی دستمال سفره ضرب می گرفت. اول انگشت کوچک، بعد انگشت دوم و در خاتمه وسط را روی میز می زد. هالینا حتی گاهی گمان می کرد که دست پدر، بزرگ می شود. بعد تصور می کرد که صدای ضربات انگشتان پدر به بلندی ضربات چکش است و مادر روزی در زیر آنها نابود خواهد.
از همان موقع بود که دیگر داوطلبانه میز را می چید، سبزی ها را، سبزی ها را می شست و سیب زمینی پوست می کرد.مدت زیادی طول نکشید که غذا پختن را هم یاد گرفت. با گذشت سالها هر چه مادر بیمار تر می شد، هالینا مراقبت بیشتری از او می کرد. پدر و همچنین خواهرش که دو سال از او کوچک تر بود، این موضوع را به راحتی پذیرفتند.
تمام چیزی که ترزا در این مورد می گفت این بود، من در کنار زیادی بی دست و پا هستم. تو این کار را بهتر از من انجام می دهی.
او هم مانند پدر، صبورانه مادر را تحت نظر میگرفت و می دید که او به سختی کار می کند تا همه چیز منظم شود.
آیا اسم این خوشبختی بود؟
هالینا به مادرش نگاه کرد که به سختی نفس میکشید و به نسبت قدش زیادی چاق بود. او با لباسی تنگ، تور سر را در دست داشت و در مقابل دخترش ایستاده بود. موهایش با فرهای عجیب، صورت رنگ پریده و لب های قرمز او را قاب می گرفت. مادر لبخند زد، اما هالینا حس کرد که او درد دارد و ترجیح می دهد روی مبل راحتی دراز بکشد. طوری تنفسی می کشید، گویی همین حالا از یک کوه بالا رفته است و هالینا حتی برای یک لحظه گمان کرد که صدای تپش های نامنظم قلب او را می شنود. گفت:
- مامان، فکر کنم، زیادی به تو فشار آمده است.
- نه دخترم. من برای تو خوشحال هستم و حالا تور را به سرت بزن.
تور را طوری بالا گرفت، گویی می خواهد خودش آن را روی سر دخترش بگذارد.
- هالینا، باور کن، این تور حتماً برایت شانس می آورد.
مادر باز هم اسم خوشبختی را آورد. طوری از آن استفاده می کرد که گویی تمام عمر از آن بهره مند بوده است. چرا این قدر خوشحال بود و برای دخترش آرزوی چیزی را می کرد که اصلا با آن آشنایی نداشت؟ هالینا بدون اینکه بتواند مقاومت کند، نگاهش به چشم های مادر افتاد. بعد مثل اینکه در چاهی افتاده باشد، در عمق آن چشم ها سقوط کرد. اول صدای پدر را شنید و بعد او را دید. پدر، لبخند نا آشنایی زد، مادر را در آغوش کشید و گفت:
- من بدون تو نمی توانم زندگی کنم.
یک تصویر دیگر هم پیش چشمان هالینا آمد. این بار صدای مادر بود. دستان پدر را محکم گرفت، آن ها را روی گردن خود گذاشت و گفت: دوستت دارم.
سومین تصویر، والدین او را نشان می داد که پشت میز آشپزخانه، بین دختران خود، هالینا و ترزا، نشسته بودند. آن دو هنوز بچه بودند و لباس های میهمانی بر تن داشتند، زیرا پدر گفت، من و مادر امروز دهمین سالگرد ازدواجمان را جشن می گیریم. بعد مادر بلند شد، میز را دور زد و بدون اینکه حرفی بزند، در مقابل چشمان متعجب بچه ها، سر پدر را بوسید. سپس آشپزخانه به قدری ساکت شد که باقی خاطرات در آن غرق شدند.
هالینا از عمق نگاه مادر بیرون آمد، بالاخره تور سر را در دست گرفت و در مقابل اینه ایستاد. با وجود اینکه حالا کاملا واضح بوی پودر ضد بید را حس می کرد، تور سر را که در قسمت بالای آن یک کلاه مدل قدیمی داشت، روی موهای خود قرار داد و مثل اینکه با خود حرف میزند زمزمه کرد، خوشبختی من طور دیگری خواهد بود.


   
فرشید, ilmah, azam and 15 people reacted
نقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

توضیحاتش جالبه :39:
درود بر تایپیست های زحمت کش

روی توضیحات نوشتی "آنچنان زندهف"


   
R-MAMmad, sossoheil82, nilay and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

چه عالی بعضی از این کتابارو دوست دارم

ممنون برای معرفی اون قسمت توضیحات رو هم درست کن:53:


   
nilay, vania, R-MAMmad and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
vania
(@vania)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 236
 

جالب بود ممنون


   
R-MAMmad and nilay reacted
پاسخنقل‌قول
Anahid
(@anahid)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 141
 

به نظر جالب میومد. مرسی از معرفیت و خسته نباشی:41:


   
R-MAMmad and nilay reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

Hermit;21824:
توضیحاتش جالبه :39:
درود بر تایپیست های زحمت کش

روی توضیحات نوشتی "آنچنان زندهف"

درستش کردم:)))))))
توضیحاتش قشنگ بود، موتورم راه بیوفته:دی میخونمش نظرمو میدم همینجا

nafise;21827:
چه عالی بعضی از این کتابارو دوست دارم

ممنون برای معرفی اون قسمت توضیحات رو هم درست کن:53:

درستش کردم:))))))
نمیدونم من از این کتابا خوشم میاد یا نه، ولی چند صفحه اولش بد نبود ::55::

vania;21828:
جالب بود ممنون

ممنون بابت نظرت:)

Anahid;21830:
به نظر جالب میومد. مرسی از معرفیت و خسته نباشی:41:

ممنون
سعی میکنم عکس بگیرم یا اسکنش کنم بدم تیم تایپ کارش تموم شه:)


   
vania and Anahid reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

به نظر كتاب جالبي مياد.
از داستانهايي با تم جنگ جهاني خوشم مياد ولي وقتي شخصيت اول خانم ميشه و ميگي تبعيد شدن، يه معضل پيش مياد. متاسفانه در بعضي از داستان هاي اينجوري به قضيه تعرض هم ميپردازن و من از داستانهايي كه اين موضوع توشون باشه متنفرم و كلا نمي خوانم، يكي از دلايلي كه نغمه هايي از اتش و يخ را نمي خوانم همين موضوعه، يكم زيادي احساسي هستم.
در كل اميدوارم اين موضوع توي اين داستان نباشه و خيلي خوشحال ميشم تايپ بشه و بخوانمش،‌حتي اسكن با كيفيت هم خوبه.
از ممد عزيز بابت معرفي داستان ممنونم


   
vania and R-MAMmad reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;21939:
به نظر كتاب جالبي مياد.
از داستانهايي با تم جنگ جهاني خوشم مياد ولي وقتي شخصيت اول خانم ميشه و ميگي تبعيد شدن، يه معضل پيش مياد. متاسفانه در بعضي از داستان هاي اينجوري به قضيه تعرض هم ميپردازن و من از داستانهايي كه اين موضوع توشون باشه متنفرم و كلا نمي خوانم، يكي از دلايلي كه نغمه هايي از اتش و يخ را نمي خوانم همين موضوعه، يكم زيادي احساسي هستم.
در كل اميدوارم اين موضوع توي اين داستان نباشه و خيلي خوشحال ميشم تايپ بشه و بخوانمش،‌حتي اسكن با كيفيت هم خوبه.
از ممد عزيز بابت معرفي داستان ممنونم

خب منم راستش اونقدر نخوندم داستانشو. اما فکر نمیکنم داستان مثل داستان نغمه مشکل دار باشه. درکل میخوام عکس بگیرم یک فایل درست کنم، همین که تونستم انجام بدم برات میفرستم بخونی اگر خوب بود به نظرت برای تایپش اقدام کنیم.


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

نظر من اهمیتی نداره.
چون سلیقه ها متفاوته!
اگه به نظر خودت قشنگه و ارزش داره برای تایپش اقدام میکنیم.
البته اگه یه اسکن تر و تمیز هم باشه دیگه عالیه چون نیاز به تایپو کم میکنه.


   
پاسخنقل‌قول
ganjimanesh_mahdieh2
(@ganjimanesh_mahdieh2)
New Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1
 

سلام من مدت زيادي دنبال اين کتاب بودم تا بالاخره اينجا پيداش کردم ميشه بگيد چ جوري ميشه دانلودش کرد؟


   
hera reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
شروع کننده موضوع  

mahdis_gm;23717:
سلام من مدت زيادي دنبال اين کتاب بودم تا بالاخره اينجا پيداش کردم ميشه بگيد چ جوري ميشه دانلودش کرد؟

:
سلام 
خب راستش لینک دانلودی از این کتاب موجود نیست، ما اصل کتاب رو در دست داریم، برای تایپش میخوایم اقدام کنیم
این کتاب به عنوان یک پروژه مشترک با سایت پیشتاز برداشته شده تا سریعتر تایپ بشه.
هممم اگر سوالی دارین من در خدمتم باز


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: