لینک PDF داستان:
ستاره ها خاموشند
*************************************************
بدون شک، آن جا دیگر جای من نبود.
وقتی که خورشید آخرین لحظه های حضورش در آسمان را می گذراند، من کم کم به این فکر افتادم که حضورم در آن جا دیگر اضافی ست. البته سال ها بود که دیگر حضورم در هر جمعی اضافی بود، و دعوت از من برای هرکسی نوعی اجبار ناخوشایند به حساب می آمد و من این را به خوبی می دانستم. ولی در این لحظه خاص، در حالی که تمام چشم ها به من دوخته شده بود و انتظار توضیحی از من داشتند ناگهان احساس خستگی و کلافگی کردم. من چرا باید توضیح بدهم؟چرا برای هر حرکتم بازخواست می شوم؟چرا هر اتفاقی که می افتد همه با نگاه های سرزنش آمیز من را هدف می گیرند؟آیا اینطور نبود که بیشتر از بیست سال از آن اتفاق کذایی گذشته؟یعنی هنوز کسی متوجه نشده که من دیگر آن فرد بیست سال پیش نیستم؟
شانه هایم مثل همیشه افتاده بود و نگاهم رو به پایین. با صدایی گرفته گفتم:«کار من نیست، و تو هم خوب این رو می دونی.»
او مثل همیشه با آن لحن توهین آمیز گفت:«نیست؟و حتما کیف پول من خود به خود گم شده؟یا شاید قصد تو از این حرفت اینه که کس دیگه ای آن را برداشته؟»
کمی به من نزدیک تر شد و صدایش را پایین تر آورد- گرچه نه آن قدر پایین که در میان جمع سراپاگوش به سخنانش کسی نشنود-:« بین ما چه کسی یک دزد بی سر و پائه که هیچکس برای نظراتش پشیزی ارزش قائل نیست؟لازم به ذکر نیست که خودش خودشو بی ارزش کرده!»
دندان هایم را به هم فشردم و مشت هایم را گره کردم. و بعد...به خاطر آوردم. گناهم را به خاطر آوردم.مشتم از هم باز شد و فشار روی فکم کاهش پیدا کرد. من که هیچوقت بخشوده نمی شدم، پس تقلا کردن چه فایده ای داشت؟
کیف پولم را در آوردم و از پسرعمویی که از بدترین دشمنم بیشتر در حقم بدی کرده بود پرسیدم:«چقدر ازت دزدیده شده؟»
لب هایش به نیشخند باز شد:«تو که باید از من بهتر بدونی!!با اون 100 تومن میشه یه شام خوب توی بهترین رستوران شهر بخوری. مردک پولمو پس میدی یا نه؟»
زیر نگاه آن شش جفت چشم مشکوک و عصبانی و دو چشم لرزان و نگران خواهرم در حال له شدن بودم. مینا با حرص خواست چیزی بگوید،اما با تکان سرم جلویش را گرفتم. مبلمان شلوغ خانه حس خفگی به من می داد و من نمی خواستم آن جا بمانم.
حرص و عصبانیتی باقی نمانده بود و من فقط خسته بودم، خسته از بحث و جدل. پول را به سینه اش کوباندم و با قدم هایی بلند از سالن خارج شدم. قبل از آنکه خواهرم با سرعت خودش را به من برساند و تلاش کند با گریه هایش من را به صبر، و نرفتن از آنجا تشویق کند در را باز کردم و خودم را به هوای خنک سر شب سپردم.
به سختی نفس می کشیدم، سینه ام بالا و پایین می رفت و پشت پلک هایم گرم شده بود. گریه نمی کردم، نه این که آن را برای مرد مایه سرافکندگی بدانم. فقط... تاثیری نداشت. چرا گریه می کردم وقتی ذره ای از التهاب درونیم کم نمی کرد؟ اما نسیم، نسیم این کار را برای من می کرد. و وقتی نیم ساعت از خروجم گذشته بود، کم کم احساس آرامش کردم. این کاری بود که یک خیابان به نسبت خلوت به همراه هوای آزاد می تواند بکند.
به تندی قدم برمی داشتم و تا الان به سه چهار نفر تنه زده بودم. نور چراغ های مغازه ها تاریکی رو به رویم را روشن نمی کرد و من احساس می کردم که در سیاهی به تنهایی در حال تلوتلو خوردنم.این سیاهی به همراه نسیم خنک توانست آرامش سکرآوری را درونم به وجود بیاورد، هرچند موقت و هرچند جعلی، ولی مسکنی بود بس آرامش بخش...
با این وجود، هنوز از فکر بدبختی هایم به لرزه در می آمدم. زمانی در بیست سال پیش، وقتی که پسربچه ای شانزده ساله بودم یک کار اشتباه کرده بودم، تنها یک اشتباه.
و درست از همان لحظه تا کنون در حال پس دادن تاوان آن بودم. آن روز را به خوبی به خاطر می آورم، روز گرمی اواسط تابستان...
________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________
با عصبانیت فریادی بر سر بینک کشیدم. آن * تنها چند متر با دروازه فاصله داشت، و کسی در پیش رویش نبود. و چه کرده بود؟ به آسمان شوت کرده بود!
بازی را باختیم. خسته و عصبانی و بدتر از آن، شرم زده در مقابل تیم رقیب به سمت خانه هایمان رفتیم. تمام بچه ها با سری پایین و خسته از هم خداحافظی کردند و رفتند، و من همچنان در ذهنم نقشه های زیادی برای انتقام از بینک می کشیدم. چیزی نبود که به سادگی از آن بگذرم، او باید تنبیه می شد.
بعد از ظهر رو به شب می رفت و من می بایست قبل از تاریکی کامل به خانه می رسیدم. قدم هایم را سریع تر برداشتم. در حینی که از کنار کوچه خلوت و به نسبت تاریکی می گذشتم، احساس کردم برق درخشانی در تاریکی کوچه به چشمم خورد. قدمی به عقب برداشتم و با دقت بیشتر به عمق کوچه خیره شدم. کسی آنجا نبود، هیچکس. ولی آن برقی که من دیدم...مانند برق فلز می مانست. خواستم به درون کوچه بروم و ببینم آن برق از چه بود، اما با خودم گفتم لابد برقی از زباله ها و قوطی های نوشابه بوده...
اما پی این حس بد از چه بود؟ یعنی آن را خیال کرده بودم؟
شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم، خیالاتی شدن برای من چیز تازه ای نبود. در همین لحظه بود که ناگهان احساس سوزش عجیب و دردناکی در کمرم کردم. سوزشی آنچنان زیاد که از درد فریاد زدم و به عقب برگشتم تا منشا آن را بیابم. سوزش به حدی بود که انگار کسی خنجری به من زده. هیچ کس آنجا نبود ولی می توانستم قسم بخورم نوک خنجری در کمر من فرو رفته و بیرون آورده شده بود! هنوز سردی فلز را حس می کردم، و این...خیالات نبود. چطور ممکن بود خیالات باشد وقتی از کمرم خون می ریخت و سنگ فرش را رنگین می کرد؟ و درد مثل یادآوری در کمرم ضربان می زد و نمی گذاشت واقعیت این اتفاق را فراموش کنم.
این قسمت از آن روز هنوز برایم مبهم باقی مانده است. می دانم می خواستم به سمت خانه بروم و زخمم را به مادرم نشان دهم و ماجرا را تعریف کنم...می دانم که می خواستم این کار را بکنم، ولی نکردم. ناگهان بدون توجه به درد قد راست کردم، به اطراف خیره شدم و با دیدن آن پیرزن پولداری که با پالتو گرانبها و جواهرات قیمتی در حال قدم زدن در پیاده رو بود و به زودی از کنار من رد می شد با شادی خندیدم. می دانستم که تمام پول های همراه او، تمام جواهراتش و حتی پالتوئش چقدر می ارزد. کمی او را سبک سنگین کردم و سپس ... نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
حرص، اشتیاق و طمع تمام وجودم را در بر گرفت. بعضی احساساتی که هرگز نظیرش را در خودم حس نکرده بودم و غریبه بود. تمام احساسات منفی من چند برابر شده بودند، همه با هم چون موجی به سطح هجوم آوردند. من با اشتیاق شدید و طمعم به سمت پیرزن دویدم، با ضربه ای زمینش زدم و اهمیتی به جیغ و ناله هایش ندادم. زورم از او بسیار بیشتر بود، به هرحال من پسری شانزده ساله و قوی هیکل بودم و او یک پیرزن لاغر و نحیف .او حتی ذره ای در مقابلم شانس نداشت.
کیفش را از دستش بیرون کشیدم، گردنبندش را با خشونت پاره کردم و به دنبال آن گوشواره هایش را کشیدم و جریان یافتن خون را با چشمانم دیدم.
اهمیتی ندادم، چرا؟
واقعا چرا؟
دستبندش را نیز از دستش بیرون کشیدم و تمام طلا ها و الماس هایی که به عنوان انگشتر در انگشتانش جا خوش کرده بودند را بیرون آوردم. و وقتی مطمئن شدم چیز دیگری باقی نمانده، او را با پالتوی با ارزشش تنها گذاشتم تا دلش به چیزی خوش باشد.
و بعد رفتم. عجله و ترسی در گام هایم نبود. با جسارت احمقانه ای دویده بودم، از پیرزنی بی دفاع سرقت کرده بودم و بعد از آن با آرامش فردی که تمام جهان در دست اوست دور شدم. همین باعث شد که پلیس هایی که بعد از مدتی به آنجا رسیدند به سادگی من را گیر بیندازند. و من وقتی که پلیس ها با خشونت بر دستم دست بند می بستند کم کم به خودم آمدم و متوجه اوضاع شدم. ترس، شوک و سپس عذاب وجدان به آرامی شروع به پدیدار شدن در ذهنم کردند و آثار باقیمانده از آن سیاهی و نفرت و طمع را شستند. پلک هایم را به هم زدم و تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. آن رفتار وحشیانه...سرقت...همه این ها را من انجام داده بودم؟ من این چنین موجودی بودم؟
به نظر می رسید که تمام این ها واقعیت داشت. به همان اندازه که سیاهی شب واقعی بود، به همان اندازه که ترسم واقعیت داشت. ترس آرام آرام برا تمام وجودم خزید و بدنم را به لرزه در آورد.
یکی از مامورها با خشونت مرا به داخل ماشین پلیس هل داد و سرم محکم با سقف ماشین برخورد کرد. به قدری گیج بودم که حتی این ضربه نیز نتوانست گیج ترم کند... و در لحظه آخر، از پنجره و در کنار جمعیت زیادی که کنار خیابان جمع شده بودند،چیزی توجهم را جلب کرد. مرد لاغر و قد بلندی را دیدم که کت و شلوار شیکی پوشیده بود، کلاه شاپویی مشکی بر سر، و خنجری باریک و بلند را در دست می چرخاند. با بی خیالی به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و نوک خونین خنجر را از هرسو با دقت بررسی می کرد. به نظر می رسید جز من کسی قادر به دیدن او نیست، و او نیز از این موضوع با خبر و به اطراف خود بی محل است.
و ناگهان، گویی متوجه نگاهم شد، سرش را بلند کرد و لبخند پررنگی بر لب هایش نشست. خیره به من بود و با وجود لبخندش چشمانش سردی مرگ را تداعی می کردند. ماشین دور شد و او همچنان آنجا ایستاده بود، با اعتماد به نفسی مثال زدنی و آرامشی وصف نشدنی... تا لحظه آخر خیره به او ماندم، و وقتی از دید محو شد توانستم نگاهم را از او بگیرم. به لرزه ای شدید افتادم. او که بود و چرا به من خنجر زده بود؟ برای من چه اتفاقی افتاده بود؟ به یاد زخمم افتادم، هنوز درد می کرد و با تپش آرامی می سوخت. جای زخم را لمس کردم و با شوک عظیمی متوجه شدم اثری از زخم باقی نمانده. زخم کاملا ترمیم شده بود...
____________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________
و بعد از آن، دارالتادیب. کلاس های روان درمانی، سرزنش و ناامیدی و زجر. خودم از هرکس دیگری بیشتر احساس تنفر نسبت به خودم داشتم، هیچ گاه نتوانستم خودم را ببخشم و مهم تر از همه هیچوقت نتوانستم اتفاقی که افتاده بود را درک کنم. بعد از دوسال که از دارلتادیب مرخص شدم، هنوز احساس یک مجرم را داشتم. علاوه بر خودم دیگران نیز همینطور بودند...
هیچ کس به من اعتماد نداشت و همه از من متنفر بودند. تنها حامی ام خواهر کوچکم بود، مینا دختر محبوب خانواده. سعی می کرد در هر فعالیتی مرا شرکت بدهد، بی من جایی نمی رفت و تمام تلاشش را برای جا انداختن من در خانواده انجام می داد. نیاز به گفتن نیست که هیچ گاه موفق نمی شد. بعضی زخم ها هرگز درمان نمی شوند، بعضی درد ها هستند که لاعلاجند و طبق تجربه می گویم که این درد ها اکثرا به وسیله خودت به وجود می آیند. خودت باعث و بانی اکثر دردهای زندگیت هستی، مخصوصا آن درد های سوزناک و برنده. همان ها که انگار روزی یه وعده نمک همراهشان سرو می کنی.
و من برای سال ها، این درد و نخاله بودنم را در زمره همین درد های خودساخته می دانستم. گهگاهی چهره آن مرد با کلاه شاپو به ذهنم می آمد،نیشخندش را مثل روز اول به خاطر می آوردم وبه خودم می لرزیدم. این یادآوری شک را در ذهنم بارور می کرد، و من دیگر نمی توانستم مطمئن باشم که در آن اشتباه، خودم تنها حضور داشته ام.
خنکی هوا رو به سردی می رفت. پالتوئم را محکم دور خودم پیچیدم و به قدم زدن ادامه دادم. بعد از این همه فکر و خیال و یادآوری تلخی های پیشین، کم کم وقتش بود به خانه برگردم... قدم هایم را تند کردم، از این سوی خیابان با احتیاط به سوی دیگر رفتم و بعد به راه افتادم. از کنار تمام کوچه های تاریک که می گذشتم یاد آن روز بر من نیشخند هولناکی می زد... سرم را پایین انداختم و تند و سریع راه رفتم. نمی دانستم چرا، امشب بیشتر از تمام شب های بیست سال گذشته وحشت را حس می کردم. وحشت نرم، دقیقا مانند همان روز کذایی بر من می خزید. می توانستم حضور پنجه های ترس را در دلم حس کنم. با احساس هشداری ناگهانی ایستادم. کسی پشت سر من ایستاده بود ، شک نداشتم! به پشت سرم نگاه کردم و چیزی جز عبور سریع سایه ای را ندیدم. به هر طرف که می نگریستم چیزی نمیدیدم. تنها سایه ای که حرکت می کرد...همین. از جا برخاستم و ناگهان چیزی با شدت به من برخورد کرد...چیزی؟ یا کسی؟ محکم به زمین خوردم، ترسیده بودم و نفس نفس زنان به دنبال منشا ضربه می گشتم. کسی آن جا نبود! هیچکس که حتی ذره ای به من نزدیک باشد.دقایقی گذشتند و من همانطور آنجا ایستاده بودم.همه چیز آرام بود و شاید او...ناگهان مانند این که دستی نامرئی چکی بر گوش من نواخته باشد، صورتم به سمتی برگشت. صدایی از پشت سر من گفت:« اوه پسر، تو هنوز هم به بانمکی قبلی! »
به سرعت برگشتم تا منبع صدا را پیدا کنم. و... و او را دیدم. او که هنوز بعد از گذشت این همه سال بی تغییر مانده بود و جوانی مانند همان بیست سال پیش در چهره اش باقی مانده بود. در چهره اش، نه در چشمانش. چشمانش به پیری خطوط روی زمین بود، به پیری نور خوشید و به پیری دورترین ستاره ها. ستاره هایی خاموش در چشمانش نشسته بودند. خطوط صاف چهره و پوست رنگ پریده اش به یک نقاشی می مانست که ممکن است برق و جلایش را از دست بدهد، اما نه نابود می شود و نه در جزئیاتش تغییری ایجاد می شود. و او برقش را از دست داده بود، جلایی نداشت و چشمانش بی فروغ بود. خنجرش را در دست گرفته بود و آرام به من می نگریست. نتوانستم حرفی بزنم، کلمه ای از زبان خشک شده ام بیرون نمی ریخت، پس همانطور به او خیره ماندم.
با سرخوشی خندید و گفت:« چی شده؟ از دیدنم خوشحال نیستی؟ عجیبه، به هرحال این من بودم که تو رو از اون بچه کوچولو ترسو تبدیل کردم به یه پسر باعرضه!»
و خشم، زبانم را باز کرد:
_باعرضه؟؟؟؟ چه اتفاقی افتاد؟ اون روز...تو به من خنجر زدی و اون اتفاق ها افتاد؟ اون...
آن قدر گیج بودم که گیجی بر خشمم غلبه کرد. مطمئن نبودم که کلماتی که می گویم معنایی دارند یا نه، تنها سعی می کردم چیزی بگویم و پاسخی بگیرم. پاسخی که ذره ای از سوال های این سال های من را افشا کند. تکرار کردم: اون روز چه اتفاقی افتاد؟ بهم بگو.
همانطور ساکت و با لبخند به من خیره شد. لبخندش عصبانیم کرد و خشم مانند آتش درونم را سوزاند و طاقت نیاوردم. داد زدم: «حرف بزن! بگو چرا اون بلاها رو سرم آوردی و یه جهنم برام ساختی؟ هاااا؟»
با آرامش روی پنجه پایش چرخید و در خلاف جهت من به راه افتاد. به سمتش دویدم، ابتدا با قدم های لرزان ولی چیزی نگذشت که توانستم کنترلم را به دست بیاورم و محکم گام بردارم. او با آرامش راه می رفت، انگار هیچ چیز در جهان او را نگران نمی کند. انگار که کوچکترین عجله ای برای چیزی ندارد... عجیب این بود که با وجود قدم های پرحوصله او و گام های بلند و سریع من، هرچقدر تلاش می کردم به او نمی رسیدم. خیابان خلوت تر شده بود، و تاریکی کاملا سلطه خود را بر روز ثابت کرده بود. او همچنان می رفت و من به دنبالش بودم. به آن سمت خیابان رفت و سر بریدگی به چپ پیچید. به محله ای خلوت رسیده بودیم. داخل کوچه ای شدیم، کوچه ای تاریک که محل خواب بی خانمان بود. آنقدر کثیف بود که موش ها آنجا را به قلمرو خود تبدیل کرده بودند و به سادگی در آن جولان می دادند. کنار دیوار مردی ژنده پوش که کثافت از سرتا پایش می بارید خود را جمع کرده بود و می لرزید. موش درشتی از میان پاهایش رد شد و او عکس العملی نشان نداد...
آنجا زجر و بدبختی شکلی مادی داشت. بدبختی از دیوارها می بارید.
دنبالش کردم، به انتهای کوچه رفت و خیلی خونسرد ایستاد. رو کرد به من و گفت: «می خوای بدونی چه بلایی سرت آوردم درسته؟ قبلش باید منو بشناسی...
من شرم، شر مطلق! حرص و طمع مال منه، من از رگ هام شرارت جهان رو تغذیه می کنم...»
مکث کرد، لبخندی زد و سرش را تکان داد:« اسم هم زیاد دارم، داستانای زیادی هم راجبم گفته شده. اما حتی یه دونشون هم به حقیقت نزدیک نیستن! لوکی؟ اهریمن؟ ست! یا حتی فنریر.
اینارو با الهام از روی من ساختن، با این وجود هنوز در برابر من مثل بره های کوچیک می مونن.
اسمی ندارم، هر چند وقت یک بار اسم جدیدی روم گذاشته میشه. تو این بازه زمانی...دوست دارم لوکست صدام کنی، از ترکیب دوتا اسمام ساختمش...تازه مخففش رو هم دوست دارم، لوکس!!»
نمی دانستم چه می گوید. که او... منشا تمام پلیدی هاست؟ باورش به چیزی بیشتر از یک انسان مجنون نیاز داشت. مشخصا متوجه شده بود که من باور نکردم، پس قدمی به جلو گذاشت.
دست راستش را بالا برد، و ناگهان از هیچ عصایی در آن ظاهر شد. عصایی مشکی و براق. آن را با دو دست گرفت و با ته آن سه ضربه محکم بر زمین کوبید و سپس سایه ها بودند که زنده می شدند! سایه ها از پشت سر او جان گرفتند و بیرون خزیدند، و حتی در آن تاریکی بی مثال شب سایه ها تیرگی مخصوص به خود را داشتند. نوعی سیاهی عمیق بودند، که از مخمل تیره شب سیاه تر، و اصلا به مانند آن مهربان نبودند. سیاهی روی زمین خزید و به سمت منی که وحشت زده بر جایم ایستاده بودم آمد. و آن...مانند هیولایی که طعمه اش را می سنجد به دورم چرخید و در آخرین لحظه بدون لمس من به سمت لوکست رفت. بوی نیستی می داد، و من تنها با نزدیکی به آن هوس انجام بدترین کارها به سرم می زد. خیانت، قتل و دزدی. دروغ و زیرآب زنی، ترس و خشونت. همه و همه با لمسی دردناک از ذهنم گذشتند، تا اینکه سایه ها دور لوکست را گرفتند ، جذبش شدند و ناگهان همه چیز آرام شد.
باز هم لبخند زد، و به من که نفس نفس می زدم نگاهی کرد که نشان می داد سرگرم شده.
گفت:« بگذریم! چیزی که باعث شد من خودمو بهت نشون بدم و مثل این **** های تو فیلم ها همه چیزو راجب خودم بهت بگم اینه که تو برام جالب بودی. بار اول خیلی راحت تن به خواسته من دادی. در حقیقت...راحت ترین بودی. افراد دیگه کمی مقاومت می کنن...اما تو نه. تو فقط تسلیم شدی، این تو رو به بهترین وسیله برای من تبدیل می کنه.»
من ترسیده، خشمگین و مستاصل بودم. می خواستم بگویم اشتباه می کنی و من بی اراده نیستم. من یک اسباب بازی نیستم! اما به یاد آوردم که وقتی در ذهنم احساس شوق و حرص به جواهرات پیرزن به وجود آمد چه کردم. به یاد آوردم که جای مقاومت بود، و هرچند سخت من می توانستم ذره ای تلاش کنم. اما من چه کرده بودم؟
بدون ذره ای مکث به او حمله برده بودم و وظیفه لوکست را به انجام رسانده بودم. من، ضعیف بودم.
به آرامی قدمی به عقب برداشتم، و سپس قدمی دیگر. قدم هایم تند تر شد و بعد به سرعت برگشتم و پا به فرار گذاشتم. اگر فقط از این کوچه بیرون می آمدم...در شلوغی خیابان شاید شانس بیشتری داشتم.
از کوچه بیرون زدم ولی سرعتم را کم نکردم. حتی برای لحظه ای نایستادم تا ببینم به وسیله لوکست تعقیب می شوم یا نه، فقط بی وقفه دویدم. وقتی که به خانه ام رسیدم، کلیدم را درآوردم. کلید در دستم می لرزید و نفسم در نمی آمد. بعد از چند بار تلاش کردن، کلید بالاخره وارد قفل شد و چرخید.
وارد شدم، چراغ را روشن کردم و در را کوبیدم. همانجا کنار در نشستم و چشمانم را بستم.
-« می دونی، این احمقانست که از دست من فرار کنی اما احمقانه تر اینه که باور کنی تونستی فرار کنی!»
با وحشت از جا پریدم! او، لوکست ، همان جا روی مبل کوچک خانه ام نشسته بود و پا روی پا انداخته بود. این که چه مدت بود که آن جا بود و چطور، اهمیتی نداشت. با آرامش زیاد از جایش بلند شد، به سمتم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت، درست مثل کسی که بخواهد به دیگری دلداری بدهد. به من لبخند زد و گفت:« دوست من، تو اون زمانی که باید مقاومت نکردی. الان...فقط داری وقت منو تلف می کنی.»
و با گفتن این حرف، با دست دیگرش خنجر را در گلویم فرو کرد. خنجر در گلویم نشست و من حتی فرصت پلک زدن نیافتم.
دردی عظیم، و خونی که از گلویم فواره می زد. سعی کردم چیزی بگویم اما تنها صدای قل قلی ضعیف به گوش رسید. خون و خون و خون...به زانو افتادم و او همچنان آنجا ایستاده بود. دستانم توان تکان خوردن نداشتند، سیاهی نزدیک می شد و چشمانم کم کم شروع به بسته شدن کردند. این مرگ بود؟ اگر مرگ بود که هیچ چیز باشکوهی راجبش وجود نداشت. نه نور و رنگی، نه آرامشی. هنوز هم درد در بند بند وجودم جریان داشت. ضربان درد رو به خاموشی می رفت و در آخر، سیاهی.
و شاید...پایان.
ساعتم زنگ می زند، و من بیدار می شوم. بدنم کوفته است و احساس می کنم در دعوایی خشن شرکت داشتم. از پنجره به آسمان نگاه می کنم، هوا ابری است و بارانی نم نمک می بارد.
دیشب چه خوابی دیده بودم؟ حس درحال محوی از ترس به من می گوید که هرچه بوده ترسناک و وحشت انگیز بوده. هنوز سینه ام با وحشت کمی بالا و پایین می رود. به هرحال چیزی از آن به یاد نمی آورم پس شانه ای بالا می اندازم و به سمت آشپزخانه می روم. صبحانه ام که حاضر می شود آن را به اتاق نشیمنم می آورم. تمام مدت حس بدی دارم ولی این حس با نشستنم روی آن مبل کوچک بیشتر می شود. چند لحظه سرجایم می مانم، اما در آخر نگرانی را از خودم دور می کنم و به خوردن صبحانه ام ادامه می دهم، گلویم بدون هیچ دلیلی می سوزد.
مثل هرروز صبح به اصلاح صورتم مشغول می شوم. گردنم را به سمتی خم می کنم و تیغ را روی گونه ام می کشم...دستم می لغزد و برشی روی گونه ام ایجاد می کنم. بدون هیچ عکس العملی، به خون سرخی که روی گونه ام جریان یافته نگاه می کنم. خون با کف مخلوط می شود و کمرنگ می شود، ولی من در فکر اینم که چرا این قطرات کم خون من را به وحشت انداخته است؟ و ناگهان در یک لحظه تصویری، همچون یک خاطره فراموش شده در ذهنم جرقه می زند. خونی که فواره می زند و احساس عجزی که من را در بر گرفته... و سپس، آن لحظه تمام می شود و تصویر هم محو می شود. حتی نمی دانم که آن تصویر واقعی بوده یا تنها تصورش کردم، اما تیغ را به داخل سینک میندازم، صورتم را آبی می کشم و حوله را روی زخمم می فشارم.
لباس می پوشم و قبل از بیرون رفتن از خانه چیزی را برمی دارم و در کیف می گذارم. در را قفل می کنم.
به سرکارم می روم؟ ...نه.
خانه پدر و مادرم؟...آن هم نه.
به کجا می روم؟ سوال خوبی ست، جوابش را نمی دانم. تاکسی دربستی می گیرم، زبانم آدرسی را می گوید و ذهنم آن را نمی شناسد. عجیب است اما به طرز عجیبی خونسردم. این اتفاقات مبهم و عجیب نه من را ترسانده و نه هل کرده. حتی نگران این نیستم که قرار است چه اتفاقی بیفتد...فقط کیفم را محکم چسبیده ام و به محتوایش فکر می کنم. گهگاهی هم لبخند می زنم.
به مقصدم رسیده ام. خانه ای دو طبقه زیبا و نوسازی که خیلی شیک و گران قیمت به نظر می رسید. دیوار هایش از سنگی سفید بود و پیچکی خودش را از روی دیوار به اینسو کشانده بود. راه ماشین رو سنگ کاری شده بود و به ساختمانی می رسید که طراحی جذابی داشت، بالکنی با قوس لطیفی در طبقه دوم دیده می شد، با نرده هایی از مرمر سیاه و من، من دیگر به بقیه جزئیات توجه نکردم. خیلی آرام از تاکسی پیاده شدم و با اعتماد به نفس جلو رفتم و زنگ در را زدم. در جواب آیفون گفتم با آقای راد کار دارم و وقت قبلی دارم. در به راحتی باز شد و داخل رفتم. مردی به استقبالم آمد و من را به اتاق راد هدایت کرد و من در این میان به ین فکر می کردم که اینجا چکار می کنم و راد چه کسی هست. نه به وسایل عتیقه آن خانه توجه می کردم و نه فرش های ایرانی و کتابخانه های کوچک و پرکتاب مرا تحت تاثیر قرار می داد.
در به نرمی باز شد و من داخل شدم. پیرمردی پشت میزی نشسته و کتاب می خواند، پیرمردی خوش لباس با موی سفید و بلند. با اخم روی چهره اش و بدون اینکه نگاهش را از کتاب در حال مطالعه اش منحرف کند گفت:« تو کی هستی؟ وقت ملاقات نداشتی.»
-« می دونستین دروغ می گم و باز هم..اجازه دادین بیام تو؟»
لحظه ای به من نگاه کرد و باز سرش را پایین انداخت. « اعتماد به نفست تو دروغ گفتن من رو تحت تاثیر قرار داد.» خواستم سوالات دیگری از او بپرسم، مثلا این که من آن جا چکار می کرد و او که بود. اما مهم نبود. هدف من سوال پیچ کردن او نبود.
دو قدم بلند برداشتم و فاصله را از بین بردم. کیفم را باز کردم چاقو را در آوردم و در اولین جایی که دیدم فرو کردم. چاقو تا دسته در چشمش فرو رفت. گذاشتم همانجا بماند و خودم را به پنجره اتاق رساندم. آن را باز کردم و از آن ارتفاع به نسبت کم پایین پریدم. سوار اولین تاکسی شدم و به خانه رفتم. مغزم منجمد شده بود، فکری در ذهنم نمی چرخید، تصمیم خاصی نداشتم و حتی هیچ حسی در من وجود نداشت. با آرامش خاطر دوش گرفتم و لباس هایم را عوض کردم. و بعد...مقصد بعدی.
به پارکی رفتم و کودک پنج ساله ای را با مادرش کشتم. بعد از آن به داروخانه رفتم...شش نفری که آنجا کشتم کمی تقلا کردند، اما وحشت و غافلگیری به حدی بود که در آخر آن ها بودند که تبدیل به جنازه هایی زیر پای من شدند. آن ها بودند که خون از بدنشان فواره می زد! آن ها، نه من.
ساعت دوازده نصفه شب بود و خسته شده بودم. تعداد زیادی را کشته بودم، آنقدر که شماره آن ها از دستم در رفته بود. هیچکدام برایم آشنا نبودند. نمی دانستم چرا مرتکب آن قتل ها شده بودم و حتی یک درصد نمی توانستم بگویم که لایق مرگ بودند یا نه. و حتی اگر هم که بودند، آیا من لیاقت مجازات آن ها را داشتم؟ خودم چقدر از بدترین آدم جهان بهترم؟
پیرهن سفیدی که چندساعت قبل پوشیده بودم الان به رنگ قرمز روشن در آمده بود. رنگ روشنی که نشان می داد تنها چند دقیقه است که از روی جنازه آخرم بلند شده ام. راستی، مرد بود یا زن؟ پیر یا جوان؟ یادم نمی آید... تنها مثل یک ماشین درو پیش رفته ام و کشته ام و کشته ام. چیز دیگری ندیده ام.
سوز کمی می آمد، و من کم کم داشتم آن را حس می کردم. می توانستم بگویم که این سرما چند ساعتی هست که حضور دارد اما من تنها همان لحظه متوجه آن شده بودم. به دستانم نگاه کردم، خون روی آن خشک شده بود. آستینم، یقه ام و گردنم. حتی تمام صورتم از خون پوشیده شده بود... و درد، درد هوشیاری، خیلی سریع و نه آنگونه که بتوانم ذره ذره حسش کنم بلکه ناگهانی و همچون ضربه شلاقی بر من برخورد رد.
به دو زانو افتادم. گلویم را لمس کردم، جایی که به شدت می سوخت.پشت سرم جسد دو مردی که به تازگی کشته بودمشان افتاده بودند و من تازه وحشتی که درون چشمان مرد جوان تر دیدم به یاد آوردم...
چرا گلویم انقدر به شدت می سوخت؟ کم کم درد آن به حدی رسید که می خواستم فریاد بزنم! اما درد حسی همانند خفگی به من داده بود که راه گلویم را بسته بود و از فریاد نیز عاجز بودم. دست را روی گلویم گذاشتم و خیسی خون را حس کردم. کمی بیشتر لمسش کردم و بریدگی عمیق را حس کردم. خون می ریخت و چشمانم سیاهی می رفت. برای لحظه آخر به خواهرم فکر کردم و خوبی هایش. چه عشقی به کودکان داشت...اگر می دید امروز چطور آن بچه کوچک را سلاخی کردم به من چه می گفت؟ باز هم حامی من می شد؟
روی زمین افتاده بودم و جانم همراه با خون از من می ریخت. صورتم رو به آسمان بود، ستاره ها پشت ابر بودند و من برای اولین بار در این سال ها دلم می خواست آن ها را ببینم. ستاره ها... زمانی بسیار دوستشان می داشتم. نقاط نورانی و روشن میان سیاهی شب. همیشه فکر می کردم زندگی هم چیزی شبیه به این است، هرچقدر هم تاریک باشد نور اندک ستاره ها جذابش می کنند. ستاره ها هستند که مسیر زندگی را روشن می کنند.
اما الان به این نتیجه رسیده ام که وقتی در میان سیاهی غوطه ور شدی خرده شیرینی درون دهانت نمی تواند کاری برای شادی ات انجام دهد و وقتی که بدبختی...فقط بدبختی. چیزی نمی تواند نجاتت بدهد و تو فقط باید آن را قبول کنی. قبول کنی و آرام آرام در آن غرق شوی. ستاره ها هرچند پرنور، اما دور از دسترسند، مال تو نیستند. پس وجودشان چه اهمیتی دارد؟ با وجود این همه نور، ستاره ها برای من خاموشند. همیشه خاموش بودند.
درد هم کمرنگ شده بود، و یا شاید آنقدری زنده نبودم که بخواهم دردی حس کنم. دیگر خونی در بدنم نمانده بود، و دیگر جانی هم نداشتم. و این...پایان بود. من می دانستم. این خود پایان بود.
شب روشن تر شده بود، ابرها کنار رفته بودند و ستاره ها بر سر سه جنازه ای که در آن کوچه روی زمین افتاده بودند نور می ریختند. دو جنازه در کنار هم، و دیگری کمی دور تر از آن دو و به تنهایی درازکش شده بود. صدای قدم هایی به گوش رسید و از میان سایه ها مردی لاغر و قد بلند بیرون آمد، کلاه سیاهش را از سر برداشت و بی توجه از روی دو جسد اول رد شد. متفکرانه به آن جسد تنها نگاهی کرد، با پایش کمی آن را جابه جا کرد و آهی کشید:« این هم از این...فکر می کردم این بار فرد درستی رو انتخاب کردم.
این هم که مثل بقیه خراب شد و فقط نصف افراد تو لیست رو کشت...کجای کار رو اشتباه انجام میدم؟ قرار نبود تا پایان لیست بمیره!»
با نگاهی رنجیده و آزرده به جسد نگریست:« باید برم سراغ بعدی. شما آدم ها... موجودات ساده لوح و بدردبخوری هستین. اسباب بازی های مورد علاقم!»
همانطور که سکوت شب ادامه می یافت، آن موجود تاریک قدم زنان دور شد. پشت سرش اثری از هیچ خون یا جسدی نبود. تنها شبی تاریک با ستاره هایی که دیگر نوری پخش نمی کردند و سکوتی بس دلگیر باقی مانده بود... ناله گربه ای در شب پیچید.
نویسنده:حریر حیدری
شروع خوبی داشت ولی هرچی جلوتر رفت به نظرم ضعیف تر شد
"
ازینجا هرچی جلوتر رفت بدتر شد، خود این عبارت بالا هم یه جورایی صحبت کردن برای خوانندست که به نظرم به بقیه ی داستانت نمیخوره. یه جورایی انگار به زور میخواستی اینو وسط داستان وارد کنی. انگار اول این متنو نوشتی بعد داستانو طوری نوشتی که این توش استفاده شه، نمیدونم، به هر حال یه جور اختلال داشت.
اون بخش گذشته رفتنش هم خیلی خسته کننده بود.
کل متن هم کشش کافی نداشت جز بخش اولش.
دیالوگش با شر اصلا هیچ حس ترس و ضعفی القا نمیکرد. کلا نتونستی احساسات رو خوب برسونی
پایان داستان هم بی معنی و ضعیف بود به نظرم.
رک بگم این بدترین اثرت بود :دی. بهتر از اینا مینویسی. اصلا راضی نبودم از این.
بیشتر بنویس :دی
موفق باشی :دی :53:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستی رفتار هاش مصنوعی یود و قابل حس کردن نبود. و توصیف هم هیچی نداشتی، همه چی انگار درهم بود 0_0
همین الان خوندمش. خیلی قشنگ بود مثل داستان های قبلیت ولی مفهومش رو نفهمیدم. اینکه گناهکارها اختیاری از خودشون ندارن؟
ممنونم:) نه اصلا این مفهوم رو نداره! چیزی که بیشتر از همه خواستم بهش اشاره کنم قدرت اراده هستش.
خیلی زیبا بود ممنون که گذاشتیش حریر خانم :53:
دیگه چیزی برای گفتن ندارم :1: بقیه اگر نقدی باشه می کنند :34:
یاعلی
متشکرم! و ممنون از شما که خوندیش:)
شروع خوبی داشت ولی هرچی جلوتر رفت به نظرم ضعیف تر شد"
بعضی زخم ها هرگز درمان نمی شوند، بعضی درد ها هستند که لاعلاجند و طبق تجربه می گویم که این درد ها اکثرا به وسیله خودت به وجود می آیند. خودت باعث و بانی اکثر دردهای زندگیت هستی، مخصوصا آن درد های سوزناک و برنده. همان ها که انگار روزی یه وعده نمک همراهشان سرو می کنی. "ازینجا هرچی جلوتر رفت بدتر شد، خود این عبارت بالا هم یه جورایی صحبت کردن برای خوانندست که به نظرم به بقیه ی داستانت نمیخوره. یه جورایی انگار به زور میخواستی اینو وسط داستان وارد کنی. انگار اول این متنو نوشتی بعد داستانو طوری نوشتی که این توش استفاده شه، نمیدونم، به هر حال یه جور اختلال داشت.
اون بخش گذشته رفتنش هم خیلی خسته کننده بود.
کل متن هم کشش کافی نداشت جز بخش اولش.دیالوگش با شر اصلا هیچ حس ترس و ضعفی القا نمیکرد. کلا نتونستی احساسات رو خوب برسونی
پایان داستان هم بی معنی و ضعیف بود به نظرم.
رک بگم این بدترین اثرت بود :دی. بهتر از اینا مینویسی. اصلا راضی نبودم از این.بیشتر بنویس :دی
موفق باشی :دی :53:- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستی رفتار هاش مصنوعی یود و قابل حس کردن نبود. و توصیف هم هیچی نداشتی، همه چی انگار درهم بود 0_0
:39::39: اگه تو اینارو می گی حتما درستن. متوجه شون نشده بودم اما الان که میگی.... منم می بینم این ایراد هارو. ممنونم:))
یه اثر عالی .بر خلاف نظر دوستان من واقعا خوشم اومد اینکه نشون دادی با داستانت که آدم حتی اگه تو سخت ترین شرایط هم باشه اما اگه از خودش اراده و مقاومت نشون بده هیشکی جلودارش نیست که خب متاسفانه شخصیت اصلی داستان چنین اراده ای نداشت:20:. خوب اما اگه بخوام از ایراداتت بگم اولیش اینکه اصلا فضاسازی نداشتی من هیچ ایده ای نداشتم که اون محیطی که شخصیت اصلی توش قرار داشت چجوری بود دومیش اینکه قسمت مرگارو خیلی خلاصه کرده بودی فک کنم بد نمیشد اگه یه ذره جزیات بیشتری درمورد قسمتهای قتل میگفتی. فعلا همینا به ذهنم رسید عالی بود و خسته نباشی:41:
حریر عزیز من بر خلاف بقیه ی دوستان خیلی لذت بردم :دی
هر چند هدف پشت اثر ناملموس بود. از شخصیت لوکست خوشم اومد و جالبیه قضیه که لوکست در واقع لوکیه :دی و می دونیم لوکی خدای حقه و کلکه فقط کاش یه مقدار از این شخصیت رو درش وارد می کردی مثل وعده و وعیدی به پسر می داد و بعد اونو وادار به این کار می کرد. و بعد ما قدرت اراده ی پسر رو می دیدیم.
این مثل یه اثر خوب ولی ضعیف بود چون موفق نشده بود خوب مفهموش رو برسونه. کشتن مثل سیگار کشیدن مثل پیتزا خوردن می مونه و این حقیقته. کتاب خوندم در موردش :دی برای بار اول احساس بدی داری ولی دفعات بدی به راحتی این کار رو می کنی و لذت می بری. لوکست می تونست به پسر یه وعده ی خوب بده و پسر قبول کنه فقط برای کشتن یه نفر ولی همینطور که پیش میره اون معتاد میشه به خون ریختن و این می تونست رابطه ی معنی داری رو به بین حوادث روی داده در داستانت نشون بده.
راستی اون آقای راد کی بود؟ فکر می کنم قبل از نوشتن داستان باید روابط معنی ( همون پیرنگ) رو صد در صد رعایت کنین. برای نوشتن یه داستان خوب و معنی دار و جذاب باید هر اتفاقی پشتش دلیلی وجود داشته باشه. هر حرفی یه foreshadowing یا از پیش خبررسانی خاصی داشته باشه. و این خیلی مهمه و به مخاطب نشون میده چقدر شما می دونید که دارید چیکار می کنید و شما دارید داستان رو کنترل می کنید.
اون صحنه ی چاقو در گلو خیلی ترسناک بود :دی خودم حس کاراکتر رو خوب درک کردم و تو خوب رسوندی اون حس رو :دی
موفق باشی
احساس می کنم قبلا نظرمو در مورد این اثر نوشتم، فکر کنم تو مسابقه شرکت کرده بود.
پس نیازی به نوشتن مجدد نیست.
با تشکر از خانم حیدری بابت نوشتن داستان زیباشون