شب زیباسست. نه به خاطر اینکه منو یاد پسرک جسور قصه ها میندازه که شب ها زیر نور ماه به دیدن عروس کوچولوی زیباش میره. حتی نه به این خاطر که از بچگی فکر می کردم شب ها یه چادر بزرگ سورمه ای آرامش بخش مثل چادر خالخالی مادر بزرگم رو ، روی آسمون میکشن و چند تا ستاره هم ازش آویزون میکنن . و نه حتی برای اینکه با فکر کردن به شب هوس می کنم جای کسایی باشم که شب سفر می کنند و از تو شیشه بخار گرفته اتوبوس چراغای آبادی ها رو می بینند . علنش این هم نیست که چند باری کیف دیدن سو سوی چراغای شهر از بالای کوه کامم رو شیرین کرده . شب رو دوست دارم چون آرومم می کنه چون به همیشه با صدای آرامش بخشش دم گوشم میگه زندگی چقدر زییباست.
شب زیباسست. نه به خاطر اینکه منو یاد پسرک جسور قصه ها میندازه که شبا زیر نور ماه به دیدن عروس کوچولوی زیباش میره. حتی نه به این خاطر که وادارم میکنه به این فکر کنم که شب ها یه چادر بزرگ سورمه ای -مثل چادر مادربزرگ ها- رو آسمون میکشن و برای اینکه کسایی که تو راه موندن نترسن چند تا ستاره هم ازش آویزون میکنن. علنش این هم نیست که یکی دو بار روشنایی چراغای شهر رو که شب از بالای کوه دیدم احساس کردم مشکلاتم خیلی هم مشکل نبودند. شبو دوست دارم چون میتونم هشت ساعت کامل بخوابم.
متنواقعا جالبی بود و اگر یکم توصیف های اضافه مثل اون قسمت طولانی مادربزرگ کمتر میشد بهتر میشد.
خواستید عمل کنید خواستید نکنید.
راستی این یه مقدمه داستان بلنده؟
امیدوارم باشه
چون در حد خودش خیلی خوب بود
راست میگی چادر مادر بزرگه یکم اینجا اضافی بود. ممنون.
فكر جديدي توش بود.....از يك موضوع ساده يه متن زيبا نوشتن كار بسيار سختيه.....توصيفات فوق العاده اي در مورد شب داشت و همين طور برداشت هاي قشنگ....
موفق باشي دوست عزيز....
خیلی خیلی ممنون. دو تا خیلی نوشتم چون میگه متن کوتاه است.
هرچی جلوتر میرفتم، بیشتر تحت تاثیر قرار میگرفتم:105:
تا رسیدم به جمله آخرت!
کن فیکون کردی حس رو :دی
:دی
آخه اون موقع 86 ساعت بود که فقط 10 ساعت تونستم بخوابم.
امشب هم بعد 72 ساعت...
شب زیباسست. نه به خاطر اینکه منو یاد پسرک جسور قصه ها میندازه که شب ها زیر نور ماه به دیدن عروس کوچولوی زیباش میره. حتی نه به این خاطر که وادارم میکنه به این فکر کنم که شب ها یه چادر بزرگ سورمه ای رو آسمون میکشن و چند تا ستاره هم ازش آویزون میکنن . و نه حتی برای اینکه با فکر کردن به شب هوس می کنم جای کسایی باشم که شب سفر می کنند و از تو شیشه بخار گرفته اتوبوس چراغای آبادی ها رو می بینند . علنش این هم نیست که یکی دو بار روشنایی چراغای شهر رو که شب از بالای کوه دیدم احساس کردم مشکلاتم خیلی هم مشکل نبودند. من حتی خون آشام هم نیستم که شب ها جنون مزهمزه کردن یکم خون تازه منو از تختم بیرون بکشه . شبو دوست دارم چون امشب میتونم هشت ساعت کامل بخوابم.
من اصلا از شب خوشم نمیاد چون اصلا خوابم نمیبره :102: وقتی چشمام رو میبندم احساس میکنم دارم خفه میشم !! :42: شب فقط ماه کاملش و ستاره هاش جالبه و بس ، بقیش هم افسانه است ....
خیلی جالب و ساده بود
مرسی:53: