درود و ممنون که می خونید :1:
» 1» تردید
» 2 » یار من کجایی؟
» 3 » بابای خوبم
» 4 » خاطرههای خیس
» 5 » شبهایی که او نبود...
» 6 » آبی
» 7 » گاهی دلم تنگش میشود...
» 8 » بِهِشتِ شَدّاد
» 9 » مُغولدُختَر
» 10 » جانَم سویی دیگَر میشَوَد
» 11 » مکالمهی سادیسمی
» 12» تو، اِی نَخُستی...
» 13 » آیدان، فریبایم، چه آمدی؟
» 14» در خیابان او را کشتند...
» 15» خانه خالیست...
من تخصصی در خصوص شعر و شاعری ندارم و فقط می توانم نظر بدم.
قشنگ بودن.
چون:
هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند
خوب.اول اینکه بسی لذت بردیم از این شعر خیس خیس خیس.ی حالت افسردگی بهم دست داد.ولی خوب پر احساسه.
دوم اینکه.عکس پروفایلت خیلی قشنگه.
سوم اینکه.معنی این چیه؟:نوای هومورو
0) همچنان ممنون که میخونی :1:
1) جدی؟! اصلاً فکر نمیکردم افسرده کننده باشه. خودم با خوندنش بیشتر از بقیه لبریز از احساس میشم، حتی با این که بر خلاف بقیه شون، مخاطب نداره :دی
2) ممنون :1:
3) "هومورو" یکی از اسامی کهن جغده :1: منم جغدم دیگه :23:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
من تخصصی در خصوص شعر و شاعری ندارم و فقط می توانم نظر بدم.
قشنگ بودن.
چون:
هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند
راحت باش، منم ندارم :دی
ممنون که خوندی و نظر دادی :1:
خوبه که خوشت اومده :1:
بله، این سخن رو بسی قبول دارم :1:
»»» 6
« آبی »
بگذار غرق شوم در این آبی؛
بشنوم نوایش را،
از ژرفای هزاران سال،
از کهندورانی که نیاکانم،
بر زمین زیستند و دشتها گشودند؛
و آبی را برایم گذاشتند...
بهراستی که تنها پیوند حقیقی ما با مردمان کهن،
همین جامهها هستند؛
آداب و رسوم نیستند که کهنه شوند یا تابو...
زیبا هستند...
و زیبایی،
تنها چیزیست که زمان و مکان نمیشناسد...
و من هر روز،
مات میشوم در این آبیها؛
در دامنهایی که میچرخند و جان را میرقصانند...
در چارقدهایی که چهرهها را قاب میگیرند تا مبادا طرههای پریشان، مردمان عالم را دیوانه کند...
در پیراهنهایی که روی دامنها موج میشوند و میپوشانند تنهای شیشهای را، تا مبادا مردمان عالم، همه نیست شوند!
***
آیدا ب. (هومورو)
07 مهر 1395 ... 29 Sep 2016
... 21:21 ...
پ ن (برای خط آخر): اینجانب "خُلفِ صِدق" هستم و از شاعرای قدیمی الگو گرفتم؛ اندکی آسوده سخن گفتم و بسی هم پپسی گشودم برای خودمون مهربانوها :دی
پ ن2: ایشون لباس سنتی ترک های قشقایی هستند که شعرو براشون سرودم :1: و اوشون هم فرش دستباف با طرح قشقایی هستن :1: اون یکیشونم گردنبند مخصوصمون هستن به اسم "مَلهو" :1:
عالی بود من مثل همیشه این جور دکلمه ها رو دوس دارم
این تیکش محشره
و من هر روز،
مات میشوم در این آبیها؛
در دامنهایی که میچرخند و جان را میرقصانند...
در چارقدهایی که چهرهها را قاب میگیرند تا مبادا طرههای پریشان، مردمان عالم را دیوانه کند...
در پیراهنهایی که روی دامنها موج میشوند و میپوشانند تنهای شیشهای را، تا مبادا مردمان عالم، همه نیست شوند!
چقد زیبا بود این شعر!این ابی!خیلی قشنگ بود.
(((((((: حس خوبی داشت.
دوسداشتم!
عالی بود من مثل همیشه این جور دکلمه ها رو دوس دارم
این تیکش محشره
و من هر روز،
مات میشوم در این آبیها؛
در دامنهایی که میچرخند و جان را میرقصانند...
در چارقدهایی که چهرهها را قاب میگیرند تا مبادا طرههای پریشان، مردمان عالم را دیوانه کند...
در پیراهنهایی که روی دامنها موج میشوند و میپوشانند تنهای شیشهای را، تا مبادا مردمان عالم، همه نیست شوند!
ممنون. شما همیشه لطف داری :8:
خودمم اونجاشو خیلی دوست میدارم :دی « تا مبادا طرههای پریشان، مردمان عالم را دیوانه کند... »
چقد زیبا بود این شعر!این ابی!خیلی قشنگ بود.
(((((((: حس خوبی داشت.
دوسداشتم!
ممنون. شما هم خیلی لطف داری که همه رو میخونی :8:
:5:
»»» 7
« گاهی دلم تنگش میشود... »
گاهی وقتها دلم تنگش می شود.
سخت می گیرد،
میخواهم کنارم باشد،
اما نیست...
نیست و من دلخوشم به شمارهای خیالین...
*
دلم که میگیرد،
به او پیام میدهم.
اما نمیدانم چرا جوابی نیست!
در پوشهی دریافتیهای تلفنم،
نامی از او نیست...
نیست...
*
دلم که می گیرد،
میخواهم باشد،
باشد و آرامم کند.
ولی باز نیست...
و من باز دلخوشم به آن شماره...
*
دلتنگش هم نباشم،
خندههایش آتشم میزنند؛
دلتنگم میکنند.
اما او نیست...
*
دلتنگش هم نباشم،
سایهی چشمانش بیقرارم میکند...
تشنهی آغوشش میشوم،
آغوشش را چشیدهام...
ولی او که نیست!
آغوشش، خواب بود، ولی واقعی
آنقدر که تشنهتر شدم...
*
گاهی وقتها که دلم تنگش میشود،
میخواهم باشد،
تا برایم بخندد،
تا در سایهی چشمانش محو شوم،
اما نیست و من همچنان تشنه هستم...
بیقرارم...
پَرپَر میزنم...
اما کاش می شد پَر بزنم،
پرواز کنم و در آغوشش بنشینم.
اگر او نمیتواند کنارم باشد،
اما من میخواهم باشم...
میخواهم باشم تا گلی را که به هیچ دختری نداده، به من بدهد.
میدانم که آن اولین گل، از آن من است!
*
همیشه دلتنگش میشوم...
چون آن اولین گل، از آن من است.
چون دنیای کوچکم را دگرگون کرد.
بزرگ کرد.
چون هنوز دلتنگش میشوم.
چون هنوز در سیاهی چشمانش غرق میشوم.
چون مسیر زندگیام را برای این سیاهی تغییر دادهام.
چون هنوز دلتنگش میشوم...
***
آیدا ب. Ida Lee
28 فروردین 1393 ... 17 April 2014
... 08:13 ...
»»» 8
بِه دوستی کِه نَماند...
آنقدر آرام آمدی که ماندم از «بودَن»ـت.
نگاهم را چرخاندم و دیدم از مرزهایم گذشتهای...
روزها رفت...
این بار به خودم آمدم دیدم درست میان بومم نشستهای،
میانِ میانش...
رویا بود،
شیرین...
آنقدر که وقتی خودت را کُشتی، ماندم از خودخواهبودنت...
وقتی مرده بودی، به روزهای گذشته برگشتم،
و دانستم که بهشتم شدّاد بود!
دانستم که کورم کرده بودی تا تنها برای خودت باشم.
زنده شدم،
زندگی کردم،
تو اما، هنوز مرده بودی...
و هر روز، بدنت را بیش از پیش میپوساندی...
بخشیدمت و تو زنده شدی؛
تو همان بهشت بودی، اما نه دیگر برای من،
اما باز هم زندگی کردیم.
با هم خندیدیم.
گریستیم.
آسیب دیدیم.
ندانستم چه شد،
باز خودکشی کردی.
باز خودخواهی کردی.
به ژرفای مرگ رفتی و همانجا آسودی...
زیادهخواه بودی.
از همان پایین هم خودکشی کردی،
دوباره و دوباره...
و من باز ندانستم که از تو بیزارم یا نه؟
باز ندانستم و باز ندانستم...؟
روزی اما، خواستی به زندگی برگردی؛
دستانت را گرفتم و بالا کشیدمت.
و باز زندگی کردیم.
سرد و ساده، اما مشتاق!
حسش میکردم، اشتیاقت به زندگیکردن را...
اما باز هم طاقت نیاوردی.
عادت کرده بودی به خودکشیکردن!
این بار اما،
منِ خسته از نجاتدادنت،
خنجری در قلبت فرو کردم،
تا بروی و دیگر به سرت نزند برگردی؛
اندیشیدم،
بارها و بارها؛
و تازه دانستم که چقدر نادان بودم و برایت نادانی کردم!
که تازه یادم آمد وقتی یکی را نجات میدهی،
او یکی به تو بدهکار میشود.
که وقتی یکی خودکشی میکند،
نباید نجاتش بدهی،
باید بگذاری در گورش بپوسد.
باید بگذاری چشمانش خوراک ماران شود.
اما من نادانی کردم،
به بهانهی زندگی مشترک کوتاهمان،
بارها از مرگ نجاتش دادم.
و ندانستم که هر بار،
ریسمانمان بیش از پیش به هم میپیچد.
ندانستم که عاشقش شدم.
آری، اگر بپرسند « عشق را تجربه کردهای؟ »
میگویم « آری، کوتاه روزگاری. »
نمیدانم تعریف این مردمان از عشق چیست،
اما میدانم تجربه اش کردهام.
شاید هم میکنم...!
چون هنوز به یادش میافتم،
چون گوشهگوشهی کائناتم، رنگ از او دارد.
چون هنوز به یادش میافتم...
هنوز که حتی نمیدانم برای کارهایش، از او بیزار باشم یا نه...؟
چون هر بار که نجاتش دادم، غرورم را بازیچه کردم...
و او لذت میبُرد از این که غرور خودش گوشهای میایستد و تماشا میکند...
غرورم را بازیچه کردم،
دارایی ارزشمندم را،
اما او باز هم کار خودش را کرد.
همیشه کار خودش را میکُنَد.
به این نمیاندیشید که خودکشی، چه بر سر بازماندگانش میآوَرَد...!
آری، من نادانم که عاشقش شدم و ماندم...
میگویند عشق، زمان و مکان نمیشناسد،
جنس و ارث نمیشناسد؛
اما افسوس،
افسوس که اخلاق را خوب میشناسد.
و چه بَد بر سرم آمد،
که عاشق کسی شدم که اخلاقش متضاد اخلاقم بود...
که عاشق کسی شدم که به درازای هزاران سال نوری،
دنیایمان از هم دور بود.
ما، دو بیگانه بودیم،
اتفاقی در یک نقطه فرود آمدیم،
باشوق یک دنیا ساختیم،
و از یاد بردیم که دنیای کوچکمان نمیپاید،
دنیایی که در آن، قوانین فیزیک بهایی ندارند...
او خودکشی میکرد و من میبخشیدم؛
کائنات خوشش نیامد،
نور مُرد و دنیایمان سراسر سایه شد...
و ما باز بیگانه شدیم.
باز دور شدیم.
اما نه حتی یک روزِ نوری،
من ساکن طبقهی نخست بودم و او به دنیای زیرین رفت...
نمی دانم اگر میدانست خودکشی چه بر سر دنیایمان میآوَرَد،
چه بر سر بازماندگانش میآوَرَد،
باز هم خودخواهی میکرد؟
اگر میدانست که تمام علامت سوالهای دنیا تمام میشوند، چه؟
باز هم خودخواهی میکرد؟
شاید هم فراموش کرده بود که روزی گفته « هَر کی بِهِم گُل بِدِه، تا آخَرِ عُمر عاشِقِش میشَم. »
دنیایمان ویران شد و تنها 7 حرف باقی ماند؛
7 حرفی که وقتی از زمین، با تلسکوپ به ویرانههایش مینگرم، به من چشمک میزنند...
و من باز نمیدانم،
که از او بیزار باشم یا نه...؟
که از او مهریهی قلب شکستهام را بخواهم یا نه...؟
هنوز نمیدانم...؟
؟
؟
؟
آیدا ب. Ida Lee
07 مهر 1395 ... 26 Sep 2016
... 01:00 ...
پ ن: شعر مال مولوی با یک کلمه تغییر :دی (*پاک)
این خیلی دلچسب بود.خیلی.بهشت شداد.اره.خیلی قشنگ بود
میدنی.تو عشق اخرین درجه غروره.حتی اخلاقیاتم باهم یکی میشن.دو نفر یک چیز میشن.
حرفام مختص کتاباس و از خودم چیزی ندارم. :دی اظهار نظرم بهتره نکنم. :دی چون نمیدونم عشق چ شکلیه (:
این تیکه شعر رو خیلی دوس داشتم.
آنقدر آرام آمدی که ماندم از «بودَن»ـت.
نگاهم را چرخاندم و دیدم از مرزهایم گذشتهای...
فقط یک کلمه دارم بگم: ممنونم
خاطرات نم خورده را
باید که در جایی نوشت
احساس بی احساس را
باید که در جایی نوشت
مرسی ایدا خانم خیلی شعرات به دلم نشست
ایشاا... دلت مثل شعرات بوی غم نگیره هیچ وقت
این خیلی دلچسب بود.خیلی.بهشت شداد.اره.خیلی قشنگ بود
میدنی.تو عشق اخرین درجه غروره.حتی اخلاقیاتم باهم یکی میشن.دو نفر یک چیز میشن.
حرفام مختص کتاباس و از خودم چیزی ندارم. :دی اظهار نظرم بهتره نکنم. :دی چون نمیدونم عشق چ شکلیه (:
این تیکه شعر رو خیلی دوس داشتم.
آنقدر آرام آمدی که ماندم از «بودَن»ـت.
نگاهم را چرخاندم و دیدم از مرزهایم گذشتهای...
ممنون دوست خوبم که همیشه میخونی :1:
منم فکر میکردم وقتی عاشق میشی اخلاقو میتونی تحمل کنی. ولی تو "عشقِِ من"، نشد. مخصوصا وقتی تفاوت ها تو چیزایی باشه که تمام سعیتو میکنی بهشون پایبند باشی!
البته گاهی فکر میکنم این رابطه از اول اشتباه بود، ما اصلا قرار نبود با هم دوست بشیم. مثل سریالا همیشه اذیتش میکردم :دی یهو به هم گره خوردیم :9:
فقط یک کلمه دارم بگم: ممنونم
خاطرات نم خورده را
باید که در جایی نوشت
احساس بی احساس را
باید که در جایی نوشتمرسی ایدا خانم خیلی شعرات به دلم نشست
ایشاا... دلت مثل شعرات بوی غم نگیره هیچ وقت
امید جان بسی ممنون که خوندی و خوشحالم که خوشت اومده. این شعره رو خودت سرودی؟ :39: دوسش میدارم :1:
بسی ممنونم از این کارت پستال زیبا
دلم که بسی سرخوشه. :دی اینا خب بیشترشون قدیمین و من خیلی با اون موقع فرق کردم. ولی همین جدیدا هم، نمیذارم موضوعشون از زندگی غافلم کنه. چیزیه که گذشته. باید زندگی کرد :1:
منم امیدوارم مثل اسمت همیشه امیدوار باشی :1:
اخی خیلی قشنگ بود ولی این تیکش رو خیلی دوس داشتم
روزها رفت...
این بار به خودم آمدم دیدم درست میان بومم نشستهای،
میانِ میانش...
رویا بود،
شیرین...
اخی خیلی قشنگ بود ولی این تیکش رو خیلی دوس داشتم
روزها رفت...
این بار به خودم آمدم دیدم درست میان بومم نشستهای،
میانِ میانش...
رویا بود،
شیرین...
عزیز جان، ممنون که همیشه میخونی و خوشحالم که خوشت اومده :1:
عزیز جان، ممنون که همیشه میخونی و خوشحالم که خوشت اومده :1:
ممنون ممنون ممنون من متعلق به همه هستم :67:
من همیشه میخونم و همیشه هم خوشم میاد چون یه جوری میشه گفت خیلی متنوعه و منم یه ادم تنوع طلبم
و دوس دارم که همیشه شعراتو بزاری تا بخونم . بدون اغراق میگم که خیلی با استعدادی .
و من در انتظار شعر بدی"3""4"
ممنون ممنون ممنون من متعلق به همه هستم :67:
من همیشه میخونم و همیشه هم خوشم میاد چون یه جوری میشه گفت خیلی متنوعه و منم یه ادم تنوع طلبم
و دوس دارم که همیشه شعراتو بزاری تا بخونم . بدون اغراق میگم که خیلی با استعدادی .
و من در انتظار شعر بدی"3""4"
بله، تو متعلق به همه مایی :1:
:1:
2 تا در دست نوشتن دارم ولی نمیدونم حس کدوم زودتر بیاد :دی