فایل pdf داستان..... دانلود
پ ن: توضیحی راجع به مطالب ستاره دار آخر داستان آورده شده
من این داستان رو 5 سال پیش نوشتم و این که اون موقع اطلاعاتم کامل نبود، چه بسا که کوروش بزرگ بدین شکل نمرده (در باب مرگش احتمالات زیادن که البته این یکی رد شده، چون کوروش بزرگ به پاسارگاد آورده میشه و در آرامگاهش به آرامش میره) و در باور زرتشتیان "کفن کردن" وجود نداره (به احتمال زیاد این جمله ی کوروش بزرگ ساختگیه)
دیالوگ هایی که رنگ دیگه ای دارن، نقل قول هستن.
دستم را روی دستگیره ی در گذاشته بودم و لحظه شماری می کردم؛ چند دقیقه ی دیگر سال تحویل می شد و من باید عجله می کردم. هدیه ام را محکم تر در دست گرفتم. ماشین که ایستاد سریع پیاده شدم و به سمت آرامگاه دویدم.
هر چه جلوتر می رفتم اشتیاقم بیشتر می شد. سرانجام مقابلش قرار گرفتم، زیر لب زمزمه کردم:
« ای انسان، من، کوروش، پسر کمبوجیه هستم که شاهنشاهی پارس را بنیان نهادم و شاه همه ی آسیا (بودم). پس بر این آرامگاه رشک مبر. »
تعظیم کوتاهی کرده و سپس بلند شدم، لبخندی روی لبم نشسته بود. جمله ام که تمام شد به سمت کاخ دروازه دویدم. دیگر به نفس نفس افتاده بودم که کاخ را از دور دیدم، بوی بهار را احساس می کردم، حس خوشایندی تمام وجودم را فراگرفته بود، چیزی در درونم می گفت: داری بهش می رسی.»
می توانستم کاخ دروازه را ببینم؛ فاصله را کم کردم و ایستادم، به جلوی پاهایم نگاه کردم، این زمین خشک و فرسوده زمانی باغ شاهنشاه پارس بوده است. لباس هایم را مرتب کردم و آرام گام نخست را برداشتم، و همچنین دومین را...
نسیمی گونه های گل انداخته ام را نوازش داد، با تمام وجود آن را به درون شش هایم کشیدم، حس زیبای طراوت، طراوتی که بهار را در مهد تمدن نوید می داد. این حس به تن خسته ام جان داد و باعث شد گام سوم را با اشتیاقی فراوان بردارم...
به پیرامونم نگاه کردم، « چرا در شهر هیچ هیاهویی نیست؟! چرا هیچ صدایی از درون شهر به گوش نمی رسد؟!» ساکت بود و خاموش، گویی شهر به خوابی مخوف فرورفته باشد...
« بهار آمده است، چرا مردم برای ادای احترام به سرورم نمی آیند؟!» نگاهی به بالای سرم انداختم، آسمان صاف بود و آبی، ولی مرا می ترساند؛ ترسی که در سکوت شهر نیز خفته بود...
گام پنجم و ششم، رفته رفته آن اشتیاق لحظه ی اول به حسی خوشایند اما گذرا تبدیل می شد، زیرا لحظاتی بعد جای خود را به ترس داد... این ترس را زیر پا گذاشته و گام بعدی را برداشتم، دوباره و دوباره... چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم، « بهار حس زیبایی ست...»
مستِ طراوت بهار بودم که صدایی مرا به خود آورد، چشمانم را باز کردم، درهای کاخ باز شدند و سربازها به احترام سر فرود آوردند. لبخند محوی روی لبانم نشست...
به دسته ی نیلوفری که در دست داشتم نگاه کردم، ناچیز، اما زیبا بود؛
کمی جلوتر رفتم و به دروازه که گاوهای بالدار بر آن خودنمایی می کردند، نگاه کردم و گذشتم...
نوری مرا متوجه خودش کرد و حسی آشنا در وجودم رخنه. جلوتر رفتم، چشمان کوچکم تاب دیدن آن همه ابهت را نداشتند، چشمانم را بستم و به نور اجازه دادم مرا در کام خود فروببرد...
تا جایی جلو رفتم که احساس کردم وجودم با نور درآمیخت، چشمانم را گشودم، زانو زده و نیلوفر*هایم را تقدیم کردم. سرورم پیش آمد، دست بر شانه ام گذاشت و فرمود: برخیز فرزندم.»
برخاستم. لبخند شیرینی بر لبانش نقش بست، گل ها را از دستم گرفت، بویید و گفت: هوم، طراوت بهار، حس زیبائی ست!»
سپس آن ها را در گوشه ای از تالار روی میز کوچکی گذاشت؛ از گوش چشم نیم نگاهی به سرورم انداختم، تنومند بود و سبیل های فِرَش ظاهر مهربانش را مردانه و شاهانه جلوه می داد، بزرگوار و باابهت...
جلو آمد، با دستان بزرگش دستان کوچکم را گرفت و گفت: به سرزمین پارس، خاستگاه نیاکانت خوش آمدی فرزندم. خشنود باش زیرا من، کوروش، شاه انشان و بابل و اکِد، شاه چهار گوشه جهان، فرزند کمبوجیه، شاه بزرگ؛ از تو خشنودم. ولی فرزندم، من دیگر باید بروم...»
به ناگاه خاطراتی محو از گنجه ی گرد گرفته ی خاطراتم بر من هجوم آوردند. صدای گنگ و نامفهومی که در میان فریادها گم شده بود واژگانی آشنا ادا می کرد: مرا کفن نکنید، بلکه در خاک قرار دهید، زیرا می خواهم ذرات وجودم ذره ذره ی خاک ایران را تشکیل دهد. »
همه جا جنگ بود و خون؛ صدای جگرسوز شیون زنی می آمد، تو گویی که داغدار مرگ فرزندش است... برق تیز شمشیرها و هیاهوی سربازان واقعه ای ناگوار را برایم تداعی می کرد، ولی مگر چه شده است؟»
ذهنم روشن شد؛ جنگ با سَـکاها، نه، ارتش پارسیان شکست خورده است، ولی، سرورم کجاست؟!
تنم یخ بست. تازه پی بردم که آن ترس برای چه بود؟ ترسی که اکنون بر تمام هستی ام چیره شده بود؛ هراسان به این سو و آن سو می رفتم؛ خون، بویش مشامم را آزار می داد، پس طراوت بهار را چه شد؟!
با دیدن منظره ی روبرویم گام هایم سست شدند، قطره اشکی بر گونه ی رنگ پریده ام چکید؛ تحملش برایم آسان نبود، دوباره واژگانی آشنا و ترسناک به ذهنم هجوم آوردند: تو که از خونخواری سیر نمی شدی، اکنون از خون خودت آن قدر بنوش تا سیراب شوی. » *
دیگر تاب دیدن و شنیدن نداشتم، نمی دانستم گوش هایم را بگیرم یا چشمانم را؟! دلم می خواست از ته وجودم فریاد بزنم، ولی بغض راه گلویم را بسته بود؛ پاهایم دیگر تاب نیاوردند و بی اختیار بر زمینِ دردمند زانو زدم. قلبم تیر می کشید، دستم را به سمت قلبم بردم، با این امید که کمی آرام شود، ولی بی قرارتر شد؛ بیش از پیش تپید، گویا او نیز مانند من تاب این درد را نداشت...!
احساس می کردم قلبم می خواهد قفسه ی سینه ام را بشکافد و رهایی یابد؛ تلاش هایم بی نتیجه بود، آرام نمی گرفت؛ به او حق می دادم...
دیگر تاب این درد را نداشتم، من هم می خواستم همراه سرورم برم...
قلب پر دردم دیگر آزاد بود، زیرا دستان بی روحم دیگر تلاش نمی کردند آرامَش کنند. به آسمان نگاه کردم، به این امید که نیمه ی گمشده ی روحم به پرواز درآید، تا شاید در باغ های پردیس افتخار این را داشته باشم که در جوار سرورم باشم؛ ولی،
روح خسته ام نمی تواند به پرواز درآید، زیرا پایبند این جسمِ خاکیِ خسته تر از اوست...
- چرا رو زمین نشستی؟»
پیش از این که ذهن خسته ام صاحب صدا را تشخیص دهد، دستی دور بازویم حلقه شد و بلندم کرد، نگاهش کردم، خواهرم بود؛
- ناراحت نباش، این اتفاق برای همه می افته!»
با بهت نگاهش کردم و او فقط خندید و دور شد. منظره ی دردناک روبرویم را پشت سر گذاشتم و به دنبالش رفتم.
حس می کردم مانند گنجشکی کوچک هستم، سبک بال و چابک. شاید نیمه ای از روحِ دَربَندَم به پرواز درآمده باشد...
باز هم حسی آشنا و غریب که بغض گلویم شده بود سبب شد تا برای بار آخِر برگردم و نگاهی به پشت سرم بیاندازم؛
نیلوفرهایم را دیدم که به فضای بی روحِ تمدن بر باد رفته ی پارسی رنگی تازه بخشیده بودند...
لبخند تلخی زدم و رویم را برگرداندم تا بروم که ناگاه متوجه چیزی شدم، دوباره روی برگرداندم،
نیلوفرهایم کمی آن طرف تر روی زمین افتاده بودند...
***
آیدا ب. Ida Lee
تابستان 1389 - 2010
* نیلوفر آبی : گل نیلوفر آبی ریشه در خاک و ساقه در آب دارد و روی آن به طرف خورشید است. این گل نماد مذهب است، همچون نماد پاکی و تهذیب نفس. پیام آن برای جهانیان دعوت برای رسیدن به نور زندگی و تابش این نور بر جهانیان است. (نقش نیلوفر آبی رو میشه توی حکاکی های پارسیان بسیار دید؛ نلوفر گلی مقدس و عزیز بوده.)
* مرگ کوروش بزرگ : نظریات مختلفی درمورد مرگ کوروش بزرگ هست، که یکی از اون ها که رد شده و من هم در این داستان به کار بردم :"در جنگ پارسیان و سکاها پسر ملکه به دست سپاهیان پارس گروگان گرفته میشود. شاهزاده خود را در زندان میکشد و ملکه این را از چشم کوروش بزرگ میبیند. برای همین وقتی سپاه ایران شکست میخورد سر کوروش بزرگ را بریده و در تشتی از خون خودش می اندازد و میگوید :........... "
سلاااام. این که مال چند قرن پیشه :دی از زیر آوار کشیدی بیرون ها
میگم که خب اگر علمی داره تأیید میشه منکر بر وجود و کشف قاره ها توی اون زمان نمیشیم، اما آیا اون قاره ها به همین شکل بودن؟ منظورم مشخصات جغرافیایی نیست. میگم که آیا اون موقع اسمش آسیا بوده؟ خب اگرم وجود داشته مسلما آسیا نبوده. همونطور که کوروش کبیر، اون موقع اسمش کوروش نبوده!
سلام
خوب مشخص است که آسیا نبوده حتی تا قبل از نام آسیا این قاره اوراسیا بوده، پس در زمان هخامنشیان اسمش آسیا نبوده، این جا هم به احتمال زیاد اشتباه شده است.
در متن ترجمه شده از روی کتیبه به نظر میرسد گفته شده شاه کل، فکر کنم چون حکومت اصلی و سرزمینهای هخامنشیان در آسیا قرار دارد، در زمان حال به صورت شاه آسیا به اشتباه نوشته شده است.(نظر شخصی خودم است). پس در کل فکر نکنم در اون موقع نام آسیا بوده باشد و بیشتر، قاره با نام کشورها شناخته می شد(مثل چین، پارس و ...).
داستان کوتاه و زیبایی بود
و زنده نگه داشتن یاد کورش عزیز شاهشاهانم، از آن زیباتر
من یه چیزی واقعا برام سواله و این رو خیلی جاها هم افراد زیادی گفتن. توی اون زمان، زمان هخامنشیان و ماد ها و اینا، آسیا بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا اون موقع قاره کشف شده بوده و اونوقت اسم هم داشته، و کوروش کبیر ازشون حرف زده؟؟؟؟؟؟؟
آسیا، آفریقا و اروپا چونبه هم پیوسته ن نیازی به کشف شدن نداشتن :15:
اسم آسیا رو راستش نمیدونم ولی این جمله رو هر جایی دیدم به همین صورت بوده :دی
راستش من جایی نخوندم یا ندیدم ه بگن اسم کوروش، کوروش نبوده. اگه منظورت "سایرس" که سایرس تلفظ یونانی کوروشه.
درود و خسته نباشید به تیم نقد 🙂
پوزش که دیر خوندم و دیر جواب میدم؛ یه مدت به صحنه ی اینترنت بدرود گفته بودم :دی
سپاسگزارم از شما که وقت گذاشتید :54::53:
و خب با توجه به این که این داستان رو با تموم کاستی هاش دوست دارم، در آینده بازنویسیش میکنم که نقص هاش برطرف شن 🙂
@Hermit
حرفت به جاست مرتضی جان؛ داستان گنگه. برای خودم که در مورد این موضوع تاریخ آگاهی دارم گنگ نیست. اگه خواننده روایت های مرگ کوروش رو بدونه بهتر میتونه ارتباط برقرار کنه و خب این یه جورایی ضعف داستانه!
قبول دارم، خیلی از خواننده ها نمیتونن با نثر داستان ارتباط برقرار کنن، چون خواستم جو تاریخی بهش بدم :دی
درمورد گیومه و ... هم حتما از دوستان ویراستارم میپرسم 🙂
و قبول دارم که داستان زیادی اغراق داره. تو یه انجمنی یکی غیرمستقیم بهم گفت « چون نوجوون بودی نوشتیش و نوجوونا با پدرشون مشکل دارن، خواستی کوروش رو یه پدر خوب برای خودت بکنی!» حرفشو کامل قبول ندارم ولی قبول دارم که نوجوونا تو احساسات اغراق میکنن. اولین باری که داستان رو نوشتم 12-13 ساله بودم و یه انشای مدرسه بود!
پایان داستان، فکر کنم کسی به جز خودم نفهمید جریانش چی بوده :46: :دی و اینم ضعف داستانه! و خب نویسنده هم حق نداره داستانش رو توضیح بده.
@MAMmad
به خاطر گنگ بودن داستانه که نیاز به طولانی بودن حس شده! اشتباه بزرگی کردم! تو نسخه های اولیه شخصیت اصلی میگه که خانواده شو راضی کرده که برای عید به پاسارگاد بیان! ولی برای زیباتر بودن شروع داستان حذفش کردم :65:
بله، احساسات اونقدر زیاد بودن که تحت تاثیر قرار نگرفتی! شاید هم ذهنت درگیر باز کردن گره های داستان و هضم کردن نثر سنگینش بوده! و این ضعف داستان رو واقعا قبول دارم 🙁
حضور خواهرش فقط به عنوان یه "تلنگر" بود. چیزی که شخصیت اول رو از اون حال و هوا دربیاره. ولی روش کار می کنم 🙂
@Harir-Silk
بله، انقدر غرق نوشتن جملات و کلمات شدم که توصیف کم کردم :دی
اتفاقا خودمم غرق حال و گذشته بودنشو دوست دارم، ولی اگه توصیف بیشتر داشت باحال تر میشد :23::15:
سوتی "رز سرخ" اشتباه افتضاحی بود! تو نسخه های قبلی از ر استفاده کرده بودم ولی یکی از خواننده ها گفت اگه از نیلوفر که نماد جاودانگی در ایران باستان بوده، استفاده میکردی بهتر بود. و توی ویرایش داستان یه رز از زیر دستم در رفته بود :دی
@haniyeh
حانیه جان، جای دلگرمیه که آدم سخت سلیقه ای مثل تو ازش خوشش اومده 🙂 :دی
راجع به گیومه هم میپرسم 🙂
sinner
بله، موقع نوشتنش تلاش میکردم جو تاریخی بدم به داستان :دی درسته، شاید "هوم" مناسب نثر داستان نباشه؛ ولی فقط یه صوته! به نظرتون چی بیارم جاش؟
نیلوفر رو فقط به خاطر ارتباطش با باورهای مردم باستان استفاده کردم و فقط برای اگاهی خواننده ها پی نوشت گذاشتم 🙂
به مرتضی جان هم گفتم، پایان داستان رو کسی جز خودم درک نکرده :onion048:
آسیا، آفریقا و اروپا چونبه هم پیوسته ن نیازی به کشف شدن نداشتن :15:اسم آسیا رو راستش نمیدونم ولی این جمله رو هر جایی دیدم به همین صورت بوده :دی راستش من جایی نخوندم یا ندیدم ه بگن اسم کوروش، کوروش نبوده. اگه منظورت "سایرس" که سایرس تلفظ یونانی کوروشه.
نه با سایرس نبودم
نه با سایرس نبودم
میشه بگی چه اسمی بوده که اطلاعاتم افزوده شه؟ :1: بعدا میخوام برم تحقیق :دی
میشه بگی چه اسمی بوده که اطلاعاتم افزوده شه؟ :1: بعدا میخوام برم تحقیق :دی
اسم دقیق رو یادم نیست اما این رو یادمه که یکی هم نبود! یادمه چند جور اسمش رو توی متون مختلف خوندم.
همون کوروشه، نسبتا، با تغییر های جزئی. توی اینترنت هم بود. ی دورانی دیوانه شده بودم چپ میرفتم راست میرفتم تو اینترنت بودم پیش کوروش:دی
اسم دقیق رو یادم نیست اما این رو یادمه که یکی هم نبود! یادمه چند جور اسمش رو توی متون مختلف خوندم.
همون کوروشه، نسبتا، با تغییر های جزئی. توی اینترنت هم بود. ی دورانی دیوانه شده بودم چپ میرفتم راست میرفتم تو اینترنت بودم پیش کوروش:دی
اختلافات جزئی که بوده. چون بالاخره زبان فارسی که از اول اینجوری نبوده. از سانسکریت شروع شده.... تقریبا اینجوری : 1 سانسکریت 2اوستایی 3فارسی باستان 4فارسی میانه (پهلوی) 5فارسی امروزی (+دری و پشتو).... تازه کلی هم اشتقاق داره مثل کوردی. کلی هم دخیل داشته؛ گذشته از 10هزار واژه ی ترکی که توش هست 😐 چندین هزارتا عربی هم داره.
مثال « اهورامزدا - هورمزد - اورمزد - هرمز » « آذر - اثور - آتر » « ناهید - آناهید - آناهیتا »
:1:
داستان باز هم به شدت حس آمیز و زیبا
وقعا کاش یکی بود این حس آمیزی رو بهم یاد بده.
ولی قسمتیش کمی گنگ بود، میز از کجا پیدا شد؟ یا اینکه الان در زمان حالیم یا نه.
در ضمن اگر توصیفات فضایی بهیشتر میشد بهتر بود.
شرمنده خیلی بد نظر میگذارم. الان کمی دستانم بسته است.
ولی باز هم داستان ارزش خواندن چند باره راهم دارد.
@almatra
سپاس از این که خوندید و نظر دادی :53:
میشه منظورتون از حس آمیزی رو بگید؟ میخوام روش کار کنم 🙂
بله قبول دارم توصیفات خیلی کمن و فقط به احساسات پرداختم.
این چه حرفیه؟ من از شما سپاسگزارم 🙂 نقد یه جمله هم باشه مهم نیست، فقط سازنده باشه 🙂
:1: