فایل pdf داستان..... دانلود
پ ن: توضیحی راجع به مطالب ستاره دار آخر داستان آورده شده
من این داستان رو 5 سال پیش نوشتم و این که اون موقع اطلاعاتم کامل نبود، چه بسا که کوروش بزرگ بدین شکل نمرده (در باب مرگش احتمالات زیادن که البته این یکی رد شده، چون کوروش بزرگ به پاسارگاد آورده میشه و در آرامگاهش به آرامش میره) و در باور زرتشتیان "کفن کردن" وجود نداره (به احتمال زیاد این جمله ی کوروش بزرگ ساختگیه)
دیالوگ هایی که رنگ دیگه ای دارن، نقل قول هستن.
دستم را روی دستگیره ی در گذاشته بودم و لحظه شماری می کردم؛ چند دقیقه ی دیگر سال تحویل می شد و من باید عجله می کردم. هدیه ام را محکم تر در دست گرفتم. ماشین که ایستاد سریع پیاده شدم و به سمت آرامگاه دویدم.
هر چه جلوتر می رفتم اشتیاقم بیشتر می شد. سرانجام مقابلش قرار گرفتم، زیر لب زمزمه کردم:
« ای انسان، من، کوروش، پسر کمبوجیه هستم که شاهنشاهی پارس را بنیان نهادم و شاه همه ی آسیا (بودم). پس بر این آرامگاه رشک مبر. »
تعظیم کوتاهی کرده و سپس بلند شدم، لبخندی روی لبم نشسته بود. جمله ام که تمام شد به سمت کاخ دروازه دویدم. دیگر به نفس نفس افتاده بودم که کاخ را از دور دیدم، بوی بهار را احساس می کردم، حس خوشایندی تمام وجودم را فراگرفته بود، چیزی در درونم می گفت: داری بهش می رسی.»
می توانستم کاخ دروازه را ببینم؛ فاصله را کم کردم و ایستادم، به جلوی پاهایم نگاه کردم، این زمین خشک و فرسوده زمانی باغ شاهنشاه پارس بوده است. لباس هایم را مرتب کردم و آرام گام نخست را برداشتم، و همچنین دومین را...
نسیمی گونه های گل انداخته ام را نوازش داد، با تمام وجود آن را به درون شش هایم کشیدم، حس زیبای طراوت، طراوتی که بهار را در مهد تمدن نوید می داد. این حس به تن خسته ام جان داد و باعث شد گام سوم را با اشتیاقی فراوان بردارم...
به پیرامونم نگاه کردم، « چرا در شهر هیچ هیاهویی نیست؟! چرا هیچ صدایی از درون شهر به گوش نمی رسد؟!» ساکت بود و خاموش، گویی شهر به خوابی مخوف فرورفته باشد...
« بهار آمده است، چرا مردم برای ادای احترام به سرورم نمی آیند؟!» نگاهی به بالای سرم انداختم، آسمان صاف بود و آبی، ولی مرا می ترساند؛ ترسی که در سکوت شهر نیز خفته بود...
گام پنجم و ششم، رفته رفته آن اشتیاق لحظه ی اول به حسی خوشایند اما گذرا تبدیل می شد، زیرا لحظاتی بعد جای خود را به ترس داد... این ترس را زیر پا گذاشته و گام بعدی را برداشتم، دوباره و دوباره... چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم، « بهار حس زیبایی ست...»
مستِ طراوت بهار بودم که صدایی مرا به خود آورد، چشمانم را باز کردم، درهای کاخ باز شدند و سربازها به احترام سر فرود آوردند. لبخند محوی روی لبانم نشست...
به دسته ی نیلوفری که در دست داشتم نگاه کردم، ناچیز، اما زیبا بود؛
کمی جلوتر رفتم و به دروازه که گاوهای بالدار بر آن خودنمایی می کردند، نگاه کردم و گذشتم...
نوری مرا متوجه خودش کرد و حسی آشنا در وجودم رخنه. جلوتر رفتم، چشمان کوچکم تاب دیدن آن همه ابهت را نداشتند، چشمانم را بستم و به نور اجازه دادم مرا در کام خود فروببرد...
تا جایی جلو رفتم که احساس کردم وجودم با نور درآمیخت، چشمانم را گشودم، زانو زده و نیلوفر*هایم را تقدیم کردم. سرورم پیش آمد، دست بر شانه ام گذاشت و فرمود: برخیز فرزندم.»
برخاستم. لبخند شیرینی بر لبانش نقش بست، گل ها را از دستم گرفت، بویید و گفت: هوم، طراوت بهار، حس زیبائی ست!»
سپس آن ها را در گوشه ای از تالار روی میز کوچکی گذاشت؛ از گوش چشم نیم نگاهی به سرورم انداختم، تنومند بود و سبیل های فِرَش ظاهر مهربانش را مردانه و شاهانه جلوه می داد، بزرگوار و باابهت...
جلو آمد، با دستان بزرگش دستان کوچکم را گرفت و گفت: به سرزمین پارس، خاستگاه نیاکانت خوش آمدی فرزندم. خشنود باش زیرا من، کوروش، شاه انشان و بابل و اکِد، شاه چهار گوشه جهان، فرزند کمبوجیه، شاه بزرگ؛ از تو خشنودم. ولی فرزندم، من دیگر باید بروم...»
به ناگاه خاطراتی محو از گنجه ی گرد گرفته ی خاطراتم بر من هجوم آوردند. صدای گنگ و نامفهومی که در میان فریادها گم شده بود واژگانی آشنا ادا می کرد: مرا کفن نکنید، بلکه در خاک قرار دهید، زیرا می خواهم ذرات وجودم ذره ذره ی خاک ایران را تشکیل دهد. »
همه جا جنگ بود و خون؛ صدای جگرسوز شیون زنی می آمد، تو گویی که داغدار مرگ فرزندش است... برق تیز شمشیرها و هیاهوی سربازان واقعه ای ناگوار را برایم تداعی می کرد، ولی مگر چه شده است؟»
ذهنم روشن شد؛ جنگ با سَـکاها، نه، ارتش پارسیان شکست خورده است، ولی، سرورم کجاست؟!
تنم یخ بست. تازه پی بردم که آن ترس برای چه بود؟ ترسی که اکنون بر تمام هستی ام چیره شده بود؛ هراسان به این سو و آن سو می رفتم؛ خون، بویش مشامم را آزار می داد، پس طراوت بهار را چه شد؟!
با دیدن منظره ی روبرویم گام هایم سست شدند، قطره اشکی بر گونه ی رنگ پریده ام چکید؛ تحملش برایم آسان نبود، دوباره واژگانی آشنا و ترسناک به ذهنم هجوم آوردند: تو که از خونخواری سیر نمی شدی، اکنون از خون خودت آن قدر بنوش تا سیراب شوی. » *
دیگر تاب دیدن و شنیدن نداشتم، نمی دانستم گوش هایم را بگیرم یا چشمانم را؟! دلم می خواست از ته وجودم فریاد بزنم، ولی بغض راه گلویم را بسته بود؛ پاهایم دیگر تاب نیاوردند و بی اختیار بر زمینِ دردمند زانو زدم. قلبم تیر می کشید، دستم را به سمت قلبم بردم، با این امید که کمی آرام شود، ولی بی قرارتر شد؛ بیش از پیش تپید، گویا او نیز مانند من تاب این درد را نداشت...!
احساس می کردم قلبم می خواهد قفسه ی سینه ام را بشکافد و رهایی یابد؛ تلاش هایم بی نتیجه بود، آرام نمی گرفت؛ به او حق می دادم...
دیگر تاب این درد را نداشتم، من هم می خواستم همراه سرورم برم...
قلب پر دردم دیگر آزاد بود، زیرا دستان بی روحم دیگر تلاش نمی کردند آرامَش کنند. به آسمان نگاه کردم، به این امید که نیمه ی گمشده ی روحم به پرواز درآید، تا شاید در باغ های پردیس افتخار این را داشته باشم که در جوار سرورم باشم؛ ولی،
روح خسته ام نمی تواند به پرواز درآید، زیرا پایبند این جسمِ خاکیِ خسته تر از اوست...
- چرا رو زمین نشستی؟»
پیش از این که ذهن خسته ام صاحب صدا را تشخیص دهد، دستی دور بازویم حلقه شد و بلندم کرد، نگاهش کردم، خواهرم بود؛
- ناراحت نباش، این اتفاق برای همه می افته!»
با بهت نگاهش کردم و او فقط خندید و دور شد. منظره ی دردناک روبرویم را پشت سر گذاشتم و به دنبالش رفتم.
حس می کردم مانند گنجشکی کوچک هستم، سبک بال و چابک. شاید نیمه ای از روحِ دَربَندَم به پرواز درآمده باشد...
باز هم حسی آشنا و غریب که بغض گلویم شده بود سبب شد تا برای بار آخِر برگردم و نگاهی به پشت سرم بیاندازم؛
نیلوفرهایم را دیدم که به فضای بی روحِ تمدن بر باد رفته ی پارسی رنگی تازه بخشیده بودند...
لبخند تلخی زدم و رویم را برگرداندم تا بروم که ناگاه متوجه چیزی شدم، دوباره روی برگرداندم،
نیلوفرهایم کمی آن طرف تر روی زمین افتاده بودند...
***
آیدا ب. Ida Lee
تابستان 1389 - 2010
* نیلوفر آبی : گل نیلوفر آبی ریشه در خاک و ساقه در آب دارد و روی آن به طرف خورشید است. این گل نماد مذهب است، همچون نماد پاکی و تهذیب نفس. پیام آن برای جهانیان دعوت برای رسیدن به نور زندگی و تابش این نور بر جهانیان است. (نقش نیلوفر آبی رو میشه توی حکاکی های پارسیان بسیار دید؛ نلوفر گلی مقدس و عزیز بوده.)
* مرگ کوروش بزرگ : نظریات مختلفی درمورد مرگ کوروش بزرگ هست، که یکی از اون ها که رد شده و من هم در این داستان به کار بردم :"در جنگ پارسیان و سکاها پسر ملکه به دست سپاهیان پارس گروگان گرفته میشود. شاهزاده خود را در زندان میکشد و ملکه این را از چشم کوروش بزرگ میبیند. برای همین وقتی سپاه ایران شکست میخورد سر کوروش بزرگ را بریده و در تشتی از خون خودش می اندازد و میگوید :........... "
- اولین چیزی که برای یک فایل متنی باید در نظر گرفت فونت هست، فونتی که چشم رو آزار نده. پیشنهاد می کنم برای متن از فونت میترا و یا نازنین استفاده کنید که خواندن متن رو راحت می کنه.
- یکی از سختی های داستان کوتاه که انون واقعا سخت می کنه، محدودیت نویسنده در نوشتن هست. در نوشتن داستان کوتاه، باید شروع و پایان قرار داشته باشه در حقیقت بخش بزرگی از خصوصیات یک داستان بلند رو باید شامل بشه که همین باعث میشه اکثر داستان از نظر من فاقد مشخصات یک داستان کوتاه باشند(کلی دارم میگم) وقتی داستان رو می خوندم این تصور رو داشتم که تکه ای از یک داستان بلند تر هست.
- طبق چیزایی که بالا گفتم، شروع داستان و انتها (نتیجه گیری داستان) در داستان کوتاه خیلی مهمه، در داستان بلند مهم نیست که داستان نتیجه گیری مناسب از نظر خواننده نداشته باشه چون ممکنه ادامه ای هم داشته باشه ولی داستان کوتاه اینطوری نیست. هدفت از نوشتن چی بود؟ متن چی می خواست برسونه؟ شکوه گذشته ایران؟ سوالاتی که باید دقیق تر باشه یا شرایط شخصیت، اسیر یک رویا شده، رویایی از گذشته؟ راستش قسمت انتهایی رو زیاد نتونستم ارتباط باهاش برقرار کنم. وقتی شروع کردم با این فکر می خوندم که این فرد داره با دیدن شکوه گذشته خودش رو جای فردی تصور می کنه که به میراث گذشته سرزمینشه به شدت پای بنده. البته موقع خوندن نباید ذهنیتی داشت ولی خیلی کم این اتفاق می افته.
- روی احساسات شخصیت کار شده، یعنی توصیفاتی که از احساسات هست به نظرم به اندازه کافی باعث میشه خواننده با احساسات شخصیت ارتباط برقرار کنه.
- داستان نثر روان و قوی داره، یعنی فکر می کنم استعداد اینو داری که داستان بلندی بنویسی و البته اگر این نوشته مال 5 سال پیش باشه الان باید نثر پخته تری رو ازت شاهد باشیم. البته من چندان با ادبی نوشتن راحت نیستم، بیشتر ترجیح میدم متن روان باشه تا اینکه اصطلاحات ادبی توش بکار برده شده باشه.
- از نظر ویرایشی هم خوب بود، یکی دو جایی غلط داشتی مثلا برخواستم رو نوشتی برخاستم...
- منتهی روی صحنه ها به نظرم می شد کار بیشتر انجام بدی تا کمی بهتر صحنه تصور بشه، وقتی داری مکانی تاریخی رو توصیف می کنی باید این فکر در ذهنت باشه که کسی اونجا رو ندیده برای همین کسی که ندیده نمی تونه با متن ارتباط کاملی برقرار کنه. با تشکر.
نثر خوب و قویی داشتی اما سعی کن وقتی میخوای تشبیه کنی نوآوری داشته باشی و از تشبیهاتی که بارها توی جاهای مختلف استفاده شده کمک نگیری.
یه نکته هم اینه که خیلی از مردم(اگه خودمون کتاب خونا رو حساب نکنیم)حوصله ی نثر ادبی ندارن.پیشنهاد می کنم نثرت ما بین ادبی و محاوره باشه.آخرای کتاب سینا هم یه چیزی تو همین مایه ها بود.چندتا از کتابای محاوره نویس مثل پرسی جکسون(کلا کارای ریک ریوردن)رو بخون تا نثرت روون تر بشه
اگه خواستی فایل وردش رو بده تا یه دستی به سر و گوشش بکشم
پی.نوشت : حتماً به بودن فایل وردش نیازی نیست ، با همین فایل pdf میتونم دویاره از اول صفحه آرایی رو انجام بدم ولی در صورتی که خواستی.
@Ida Lee
- اولین چیزی که برای یک فایل متنی باید در نظر گرفت فونت هست، فونتی که چشم رو آزار نده. پیشنهاد می کنم برای متن از فونت میترا و یا نازنین استفاده کنید که خواندن متن رو راحت می کنه.
- یکی از سختی های داستان کوتاه که انون واقعا سخت می کنه، محدودیت نویسنده در نوشتن هست. در نوشتن داستان کوتاه، باید شروع و پایان قرار داشته باشه در حقیقت بخش بزرگی از خصوصیات یک داستان بلند رو باید شامل بشه که همین باعث میشه اکثر داستان از نظر من فاقد مشخصات یک داستان کوتاه باشند(کلی دارم میگم) وقتی داستان رو می خوندم این تصور رو داشتم که تکه ای از یک داستان بلند تر هست.
- طبق چیزایی که بالا گفتم، شروع داستان و انتها (نتیجه گیری داستان) در داستان کوتاه خیلی مهمه، در داستان بلند مهم نیست که داستان نتیجه گیری مناسب از نظر خواننده نداشته باشه چون ممکنه ادامه ای هم داشته باشه ولی داستان کوتاه اینطوری نیست. هدفت از نوشتن چی بود؟ متن چی می خواست برسونه؟ شکوه گذشته ایران؟ سوالاتی که باید دقیق تر باشه یا شرایط شخصیت، اسیر یک رویا شده، رویایی از گذشته؟ راستش قسمت انتهایی رو زیاد نتونستم ارتباط باهاش برقرار کنم. وقتی شروع کردم با این فکر می خوندم که این فرد داره با دیدن شکوه گذشته خودش رو جای فردی تصور می کنه که به میراث گذشته سرزمینشه به شدت پای بنده. البته موقع خوندن نباید ذهنیتی داشت ولی خیلی کم این اتفاق می افته.
- روی احساسات شخصیت کار شده، یعنی توصیفاتی که از احساسات هست به نظرم به اندازه کافی باعث میشه خواننده با احساسات شخصیت ارتباط برقرار کنه.
- داستان نثر روان و قوی داره، یعنی فکر می کنم استعداد اینو داری که داستان بلندی بنویسی و البته اگر این نوشته مال 5 سال پیش باشه الان باید نثر پخته تری رو ازت شاهد باشیم. البته من چندان با ادبی نوشتن راحت نیستم، بیشتر ترجیح میدم متن روان باشه تا اینکه اصطلاحات ادبی توش بکار برده شده باشه.
- از نظر ویرایشی هم خوب بود، یکی دو جایی غلط داشتی مثلا برخواستم رو نوشتی برخاستم...
- منتهی روی صحنه ها به نظرم می شد کار بیشتر انجام بدی تا کمی بهتر صحنه تصور بشه، وقتی داری مکانی تاریخی رو توصیف می کنی باید این فکر در ذهنت باشه که کسی اونجا رو ندیده برای همین کسی که ندیده نمی تونه با متن ارتباط کاملی برقرار کنه. با تشکر.
درود بر شما...
1. در واقع می خواستم فونت به فضای داستان بیاد... ولی حرف تون درسته، باید به راحتی خواننده هم فکر می کردم. عوضش می کنم 🙂
2. تا به حال این حس که داستانم بخشی از یه داستان دیگه ست بهم دست نداده بود! (آخه من داستان هام رو بارها، و تا جایی که بتونم از دیدهای متفاوت می خونم.) به نظر خودم که شروع و پایانش خوبه و نمی دونم چی باعث شده این حس بهتون دست بده؛ و متاسفانه باید بگم شروع و پایانی بهتر از این برای داستانم نمی شناسم.
3. به نظرم همیشه لازم نیست مطابق چارچوب ها رفتار کرد، یکی قوانین رو بوجود آورده و یکی دیگه باید اونا رو بشکنه تا سبک جدیدی رو بوجود بیاره. منظورم اینه که همیشه نباید "همه" ی قوانین رو دنبال کرد؛ و اگه این جوری نبود سبک های جدید و بخصوص سبک هایی مثل پست مدرن هیچ وقت بوجود نمی اومدن... و من الآن واقعاً نمی دونم این که به اون پرسش ها پاسخ ندادم یا این که پایان داستان روشن نیست، یه نقصه یا نه؟!
انتخاب خود خواننده ست که اون رویاها رو واقعی بدونه یا نه، چون به نحوی پایان آزاده... و من به عنوان یه خواننده اون رویاها رو واقعی می دونم، حتی با این که واقعی دونستن شون با عقل جور درنمیاد؛ و این چیزیه که خودم هم هنوز براش به جواب نرسیدم و واقعاً نمی دونم چی شد که این داستان رو نوشتم!
5. در اصل پیرنگ داستان مال 5 سال پیشه و الآن اگه من یکی از متن های اولیه رو بدم بخونید خیلی با داستان الآن متفاوته، (آخه اون موقع بچه بودم و چیزی از ادبیات نمی دونستم و اصلاً داستان رو به زبان گفتار نوشته بودم) و آخرین ویرایش این داستان مال پارساله و می شه گفت نثر الآن داستان، نثر امروز منه...
داستان بلند هم چندتایی دارم، ولی نثرشون با این یکی متفاوته، آخه من با توجه به فضا و موضوع داستان نثرش رو انتخاب می کنم...
خود من هم رابطه ی خوبی با ادبی نوشتن و ادبی خوندن ندارم، ولی خب فضا و موضوع داستان حکم می کرد این جوری بنویسمش....
6. یه پرس و جو کنید یا نگاهی به فرهنگ لغت بندازید می بینید که"خواستن" یعنی "طلب کردن" و "خاستن" یعنی " بلند شدن"
7. حرف تون درسته، اصلاً به اینجاش فکر نکرده بودم؛ باید درستش کنم...
ممنون از این که وقت گذاشتید داستانم رو خوندید و ممنون از نقد خوب تون...:53:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
نثر خوب و قویی داشتی اما سعی کن وقتی میخوای تشبیه کنی نوآوری داشته باشی و از تشبیهاتی که بارها توی جاهای مختلف استفاده شده کمک نگیری.
یه نکته هم اینه که خیلی از مردم(اگه خودمون کتاب خونا رو حساب نکنیم)حوصله ی نثر ادبی ندارن.پیشنهاد می کنم نثرت ما بین ادبی و محاوره باشه.آخرای کتاب سینا هم یه چیزی تو همین مایه ها بود.چندتا از کتابای محاوره نویس مثل پرسی جکسون(کلا کارای ریک ریوردن)رو بخون تا نثرت روون تر بشه
درود بر شما...
اگه زحمتی نیست می شه دقیقاً بگید کدوم تشبیه ها رو می گید؟
همون طور که در جواب آقا سینا هم گفتم، زیاد اهل ادبی نوشتن نیستم، منتها فضای داستان....... وگرنه چندتا داستان بلند دارم که از اون ور بوم افتادن و به زبان گفتار نوشتم شون...
هنوز داستان آقا سینا رو نخوندم... داستان های ریوردن رو هم قصد دارم بخونم...
ممنون از این که وقت گذاشتید داستانم رو خوندید و ممنون از نقد خوب تون... :53:
من یه چیزی واقعا برام سواله و این رو خیلی جاها هم افراد زیادی گفتن. توی اون زمان، زمان هخامنشیان و ماد ها و اینا، آسیا بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا اون موقع قاره کشف شده بوده و اونوقت اسم هم داشته، و کوروش کبیر ازشون حرف زده؟؟؟؟؟؟؟
به نظر من عرق ملی داستان بسیار زیباش کرده بود،احساساتش هم عالی بود.کمی با فضاسازیش مشکل داشتم و اگه جای تو بودم وقتی که وارد فضای گشته میشدم فضای اونجا رو خیلی بهتر توصیف میکردم،حس شکوه اونجا اصلا برای ایجاد نشد.ستون های سربه فلک کشیده...پله های باشکوه..مردم در لباس های فاخر...کلی پتانسیل توصیف داشت.البته خلاف دوستان من فکر می کنم لحنتکاملا برای ژانر داستانت مناسب بود و باید همینطور می بود.مسلما یه داستان مثل تو که حالت حماسی داره لحنش باید اینطوری باشه.مشکلات نگارشی خیلی کم بودند و مسلما همون هایی که بودند به دلیل کم تجربه بودنت در اون زمانه پس ایرادی بهت وارد نیست.پایانت به نظر من کمی بیشتر از حدی که باید مبهم بود،یعنی مفهوم میرسید ولی خب میتونستی چیز بهتری ارائه بدی.
در کل بابت داستان زیبات ممنونم و باید بگم من همیشه از داستان های تو لذت میبرم.
به نظر من داستان خوب بود
درسته که میشد فضا هارو بیشتر توصیف کرد و اینا اما داستان حول خود شخصیت کوروش بود و به نظر من زیاد به توصیفات احتیاجی نبود
بسیار عالی و زیبا بود نوشته و نثرشم برا این داستان خیلی خوب بود
من یه چیزی واقعا برام سواله و این رو خیلی جاها هم افراد زیادی گفتن. توی اون زمان، زمان هخامنشیان و ماد ها و اینا، آسیا بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا اون موقع قاره کشف شده بوده و اونوقت اسم هم داشته، و کوروش کبیر ازشون حرف زده؟؟؟؟؟؟؟
رضا جان تمدن از میان رودان و خاورمیانه آغاز شده! و نیازی به کشف کردنش نبوده.
و اون جمله ی توی داستان جمله ی خود کوروش بزرگه :1:
رضا جان تمدن از میان رودان و خاورمیانه آغاز شده! و نیازی به کشف کردنش نبوده.
و اون جمله ی توی داستان جمله ی خود کوروش بزرگه :1:
آره بابا، اینو خو می دونیم که از اونجا کشف شده. تازه کلیم افتخار پامونه. ولی کلا حرف من اینه، اون موقع آسیا بوده، اما چیزی به اسم آسیا وجود نداشته. به نظرتون یعنی اسم قاره ها از اون موقع بوده؟
خب این رو انگار اشتباه نشر دادن و ترجمه کردن. شاید جمله ی اصلی آسیا رو طور دیگه ای گفته باشه. والا کل حرفم همینه. :دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستی اینم بگم. واقعا نمیتونم نگم. داستانت رو خیلی دوست داشتم. دیگه تمام حرفاشو بزرگان سایت زدن. من فقط خواستم بگم که از آخرش خیلی خوشم اومد. مخصوصا اون قسمت که خواهرش گفت: نگران نباش این اتفاق برای همه میفته.
نمیدونم این تیکه رو هر کسی ممکنه یه برداشتی داشته باشه. منم خودم چندتا برداشت داشتم اما اینو بیشتر از همه دوست دارم: هر کسی که واقعا پایبند کوروش باشه، وقتی بیاد اینجا، یه همچین اتفاقی براش میفته. یعنی خودش رو جلوی کوروش و در حال حرف زدن و معاشرت با اون می بینه.
ولی همین آخرش یه مقدار ناراحتم کرد. چون که گفتی بر باد رفته. واقعا واسم ناراحت کنندس. اصلا هم بر باد رفته نیست. این همه آدم عاشق کوروش کبیر هستن. با اینکه نابود شده، اون مکان، اما شکوه و عظمتش هنوز هم پابرجاس. چه بسا بیشتر هم شده باشه! همچنین یک روح بزرگ و قدرتمند رو هم توی خودش حفظ کرده( نه منظورم کوروش نیست، منظورم شاید دوران هخامنشیان، تمدن اون زمان، مردم اون موقع و در کل بهترین ارواح باشه) و یه نکته هم بگم، هیچ وقت به کوروش کبیر، لقب پادشاه ، یا شاه داده نشده. کوروش امپراطور بوده!
ولی واقعا من احساسی از داستانت دریافت نمی کردم. نه اینکه احساس نداشت، داشت. اتفاقا نمیدونم، شاید یه طورایی خوب هم بود، ولی نمیدونم چطور بگم، یه طورایی یه احساس رباطی بود! آره فکر کنم اینطور بگم درست باشه.
بازم مرسی.
خب این رو انگار اشتباه نشر دادن و ترجمه کردن. شاید جمله ی اصلی آسیا رو طور دیگه ای گفته باشه. والا کل حرفم همینه. :دی
یه نکته هم بگم، هیچ وقت به کوروش کبیر، لقب پادشاه ، یا شاه داده نشده. کوروش امپراطور بوده!
بازم مرسی.
نمیدونم! تا حالا دنبال ریشه ی واژه ی آسیا نرفتم.
"امپراطور" یه واژه ی یونانیه؛ ولی "شاه" و "پادشاه" یه واژه ی کهن پارسیه و تو کتیبه های تخت جمشید به صورت "خَشایَشی یَه" بوده :1:
خواهش. سپاس از تو که خوندی.
اين بار تصميم گرفتم كمي داستانو نقد كنم .
با توجه به جواب سوالاتم توسط نويسنده ويرايش شد :
اين اثر در گذشته دور نوشته شده و مشخصا بايد انتظار داشت با داستان هاي جديد اين نويسنده تفاوت چشمگيري داشته باشه كه داشت.
كمي گنگي در داستان به چشم مي امد يك جورايي فلش بك هاي بين گذشته و زمان حال يه به قول خود نويسنده تصورات شخصيت اول داستان، اين قضيه به نظر من به عنوان يك خواننده به خوبي ترسيم نشده بود بصورتي كه باعث سردرگميم شد.
خود داستان به شدت دچار كليشه زدگي و صد البته مهين پرستي مفرط شده بود ضمن اينكه ارامگاه كوروش تا پاسارگار فاصله زياديه كه پياده در عرض چند دقيقه نميشه طي كرد گرچه شايد منظور نويسنده محل هاي ديگه اي بوده.
يك داستان بايد هدفي را دنبال كنه، يك شروع يك روند و يك پايان ، شروعش ميشه گفت خوب بود اما در روند و پايان داستان به مشكل برميخوريم،روندش خسته كننده بود و در ادامه اگه انتظار پاياني محكم داشته باشيم خب اين طور نيست، شوكي در كار نيست، كاراكتر با صداي خواهرش به خودش مياد و ميبينه كس ديگه اي هم گل گذاشته،همين.
تخيلات كاراكتر هم چيز خاصي نداره اي كاش جنگ ها را به تصوير كشيده ميشد يا مراسم كفن و دفن اما هيچكدام اتفاق نيوفتاد البته همانطور كه گفتم اين اثر به 5 سال قبل بر مي گرده و اگه نويسنده در ماه هاي اخير همين داستانو نگارش مي كرد شاهد داستاني با ژهارچوبي قوي و پر از تشبيه هاي زيبا مي بوديم .
توصيف، تشبيه، شخصيت پردازي، محيط سازي و ... خيلي كم و گاهي اصلا نبود.
در اخر از نويسنده ممنونم و براي وي ارزوي بهترين ها را دارم.
«مطمئنی جلسه نقد امروزه مرتضی؟چرا هیچ کس نیومده؟:kho1:»
مرتضی:«حریر مطمئنی حالت خوبه؟ما که همه اومدیم، فقط ژنرال غایبه.»
حریر:«مگه کمه؟ نمی دونی نبود ژنرال چه صدمه ای به قدرت تخریب تیم میزنه؟:12f1dcb03b9bb8e8cc7»
ممد:«اممم...باشه حریر آروم باش،آروم. انقدر گزیه نکن نوید ویولنش رو در میاره بدبخت میشیم!:(s1824):»
نوید:«هوم؟ آها راستی حالا که موقعیت مناسب هستش یه آهنگ بزنم براتون؟:bb8:»
حریر:]«نهههه! نه ن ممنون نوید.خب برای چی این جا جمع شده بودیم؟ نقد! نقداتونو بزارین رو میز،هانیه! جلسه قبل غایب بودی.مشقاتو...نقدتو نوشتی؟»
هانیه:«خب...بله نوشتم.
ولی تحویل نمی دم.:ye:»
حریر:«:9a1d645a22388add4f9»
ممد:«خب چیه؟دفعه قبل در رفتی ناهار ندادی انتظار داری ما نقد کنیم؟تخریب با شیکم خالی خالی؟اصلا تو انسانیت حالیت می شه؟:0144:»
حریر:«:kho1:انقدر گشنه گذاشتمتون؟ اممم... خب...باشه باشه.منم یه کمکی گشنمه.اصلا قول میدم حقوقتونو همین امروز تصفیه کنم خوبه؟»
متی:«:129fs4252631:اوهوم.»
هانیه:«خب...:shy:بلی.»
نوید:«:bonheur: قابل قبول هستش.»
ممد:«:55:عالیه.»
خب از اونور میز شروع می کنیم،آقایی که لم دادی و پاهات روی میزه.مرتضی!شروع کن.»
متی:«هوم؟ آها.
: بعضی داستانا گنگ هستن و زمانشون مشخص نیست اما همراهش ی حالت دلچسبی ای میدن. ی لبخندی میزنی و با شوق میخونی. سعی میکنی بیشتر توی داستان نفوذ کنی تا بیشتر درکش کنی؛ اما این داستان جدا اینطور نبود. گنگ بودن محیطش و حالتی که زمان درستی نداشت فقط منو از جو داستان بیرون مینداخت. دور اولی که داشتم میخوندم خسته شدم و ول کردم. حوصلم سر رفته بود واقعا.
و درمورد این مساله برام جای سواله که چرا در انتهای گفت و گو ها فقط گیومه میاری؟ من ندیدم جایی به این شکل استفاده بشه. تا جایی که یادمه گیومه برای نقل و قول کردنه و در دوطرف باید باشه.
نویسندش در جو کوروش دوستی بود و به نظر میرسید بیان اینکه به کوروش علاقه ی بیش از حد داره رو بر اینکه نوشته ی خوبی داشته باشه ترجیح داده.
استفاده ی اشتباه و زیاد از سه نقطه هم آزار دهنده بود تا حدی چون سه نقطه تنها در جملات شکسته و جایی که کلمه ای حذف شده بکار میره. توی این داستان به جای نقطه استفاده شده زیاد.
پایانش هم تقریبا طوری بود که میخواستی بزور بگی داستان من پایان خفنی داره. البته چیزی بود که حس کردم.
و توصیفات کافی برای آوردن ابهت کوروش درون داستان نبود. درسته که داستان کوتاهه ولی خوب باید احساسی که هدف داستانه رسونده بشه.
و...همینا دیگه:79cf0bcf96cccb41423»
حریر:«اع؟جالبه.ممنون از تو...ممد! شما ادامه بده لطفا.»
ممد:«بله اینم از نقد من:0230:
انگار این داستان باید بلندتر میشد. بعضی چیز ها رو در این داستان درک نکردم.اولیش روند داستان بود. دلیل حضور شخصیت اول در اون مکان چی بود؟! سوالی بود که اخر هم به جواب نرسید.
چیزی که من فهمیدم این بود که نویسنده، با گفتن یک سری جملات (حال چه این جملات از طرف کوروش بیان شده و یا نشده اند) میخواسته ارج و قربی به کوروش بده.
ولی چنین چیزی اونقدر که میتونست نشون داده نشد. دلیلش رو مطمئن نیستم، ولی حس میکنم این باشه که من نسبت به احساسات شخص اول، تحت تاثیر قرار نگرفتم. این تحت تاثیر قرار گرفتن خیلی مهمه، در وهله ی اول نباید به شکل مصنوعی و غیرقابل باور باشه. اغراق و پردازش بیش از حد هم میتونه در قبول این احساسات تاثیر بذاره.
به نظرم ميشد یکم بیشتر کار کرد.ابتدای حرف هام گفتم: این داستان باید بلندتر میشد.
کمی نیاز بود دلیل عشق و علاقه ی فرد به کوروش مشخص شه، این از نظر من مهم ترین چیزی بود که باید جواب داده میشد.
در پایان حرف هام میگیم، حضور خواهر شخصیت اول داستان، خیلی بی موقع بود. شاید لازم بود اشاره ای در داستان به ان میشد.
:wh1:»
حریر:«خب بزارید سنت شکنی کنیم و خودم نقدمو این وسطا بگم!
من قبلا این داستان رو نقد کرده بودم،داستان خوبی بود ولی حالا که بعد مدت ها می خونمش اشکالاتش بیشتر به چشمم میاد.
قصد تو این بود که شکوه و عظمت قوم پارس،هخامنشیان و کورش کبیر رو نشون بدی؟مسلما. اصلا توصیفات بارگاه و لباس ها و افراد رو ندیدم.اصلا اون شکوه و عظمتی رو که می بایست نشون بدی رو نشون ندادی و خیلی ضعیف بود از این لحاظ.
از این ابهام داستانت،از کمی درهم بودنش خوشم اومد.میدونی منظورمو،شناور بودنش بین حال و آینده،بین شکوه قدرت هخامنشی و بین جنگ و خون. عالی بود...
خب به شخصه دوست ندارم توی داستان های تاریخی از داستان هایی که صحتشون تایید نشده استفاده کنیم.که خب، شما اشاره کردی که در زمان نوشته شدن این داستان این موضوع رو نمی دونستی پس مشکلی نیست.
متنت خیلی روانه دوست دارم، سبکت رو هم دوست دارم.
قبلا هم گفتم، از لحاظ نگارشی کارت خوبه و ایراداتت انگشت شماره.
یه جا،درباره گل رز توی دستت حرف زدی و بعدا تبدیل به نیلوفر شد...چرا؟
من ابهام دوست دارم ولی ای کاش داستان رو طولانی تر می کردی و به داستان یه کم جهت می دادی،احتمالا جالب تر می شد(این سلیقه شخصیمه نقد حسابش نکن.)
و... همین کافیه فکر کنم. خسته نباشی و موفق باشی.
نقد من هم تموم شد:0207:...من جدا حس می کنم...خیلی گشنمه.کسی چیزی برای خوردن نداره؟»
هانیه:«من دارم حریر. بیا نوش جانت.»
حریر:«:(s1817):دستت درد نکنه هانیه جونم! خب هانیه،بگو.»
هانیه:«خب. داستان پدر پارس. (دقت کردین من همه ی نقدامو با خب شروع می کنم؟ خخخخ. چقدر بدم میاد از این خخخ. خیلی بی معنیه ولی خوب مفهوم رو می رسونه.:دی)»
نوید:«بله بله دقت کردیم:bc3:ادامش هانیه جی...»
هانیه:«خب...داستان در مورد کوروش بود. دختری که به آرامگاه کوروش می ره، صحنه های مرگ کوروش براش تداعی می شه و بعد از اونجا می ره انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه. (انقدر دوست دارم از این داستانا که انگار اتفاقی نیفتاده ولی کلی اتفاق افتاده توش (:دی)
داستان شروع، پیرنگ و پایان به جایی داشت. چیزی که در شروع کار برام جالب توجه بود استفاده از کلمه عید بود. (چه خوبه که گاهی عیدها به گذشته سرزمین و فرهنگمون فکر کنیم.) پایان هم به خوبی همه اتفاقات رو جمع کرده بود.
طرح داستان به اندازه ی کافی ادامه داده شده بود. نثر خوبی بود. در جای خودش کهن بود و در عین حال نثر سختی هم نبود که این مدل نوشته برای جامعه ی مدرن واقعا مناسبه. در جای خودش توصیف کرده بود. نه زیاده روی دیده می شد تو کار نه کم کاری. از نماد گل نیلوفر هم به خوبی استفاده شده بود.
نکات نگارشی به جز نقل قول ها خیلی خوب توش رعایت شده بود. یه سری چیزها هست که باید رعایت بشه. نقل قول اولش باید : باشه و بعد گیومه. یعنی این طوری:
او گفت: «من خسته م. تنهام بذار.»
یا
- من خسته م. تنهام بذار.
یکی از این دو حالت باشه کفایت می کنه.
به جز این من مشکل دیگه ای تو کار ندیدم و من چون به شخصه آدم سخت گیری هستم خیلی خوبه که مشکلی ندیدم. به نویسنده تبریک می گم. تونست نظر من رو به نوشته هاش جلب کنه.»
حریر با دهن خیلی پر:«اااله(بله) دستت درد.. ن..کنه دوهترم(دخترم). بهدی لئتن(بعدی لطفا).»
نوید:«:0135:منم؟عالیه.
انقدر همه خوب گفتن که روم نمیشه بد بگم
ولی خب نثر ، به قولی کهن ت خیلی جاها، این حس رو میداد که داری فشار میاری به خودت برای نوشتنش
و بعضی کلمات رو درک نکردم اصلا حضورشون تو متن رو، مثل کلمه ی " هوم " که کوروش گفت
استفاده از نمادهای مثل نیلوفر باعث قشنگ شدن داستان میشه، ولی خب به شرطی که جنبه آموزش پیدا نکنه، مثلا سیب که سهراب به عنوان نماد زندگی ازش استفاده کرده، نیاز به پی نوشت نداره.
زیاد هم پایان بندی مفهوم خاصی رو نرسوند، اگه میرسوند شاید خواننده حس بهتری پیدا میکرد در پایان.
در کل نوشته ی 5 سال پیشت، احتمالا برای 5 سالت پیشت نوشته ی خوبی بوده.
همین دیگه تموم شد.
حریر حقوق منو بده:0229:.»
متی:«و من.»
ممد:«و من!!!!»
هانیه:«:0135:»
ممد:«چرا جواب نمی ده؟حریر؟»
متی:«ااا ممد نفس نمی کشه ها.»
نوید:«هانیه جی؟ تو بهش چی دادی بخوره؟»
هانیه:«ساقه طلایی!:(s1204):»
پایان!!!
سلام
مطلب جالب و زیبایی بود
راستی چرا موقع ورود رز سرخ به دست داشت ولی موقع ملاقات با کورش کبیر گل نیلوفر؟
درست است در باور زرتشتیان دفن کردن وجود ندارد، اما فکر کنم(مطمئن نیستم) این خواسته خود کورش بوده که دفنش کنند.
موفق باشید.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
من یه چیزی واقعا برام سواله و این رو خیلی جاها هم افراد زیادی گفتن. توی اون زمان، زمان هخامنشیان و ماد ها و اینا، آسیا بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا اون موقع قاره کشف شده بوده و اونوقت اسم هم داشته، و کوروش کبیر ازشون حرف زده؟؟؟؟؟؟؟
سلام
طبق گفته ها و بررسی های دکتر جهانگیر مظهری، هخامنشیان کاشف قاره آمریکا بوده اند، اگر تایید بشود، بله آن موقع قاره هم کشف شده بوده.
سلام
طبق گفته ها و بررسی های دکتر جهانگیر مظهری، هخامنشیان کاشف قاره آمریکا بوده اند، اگر تایید بشود، بله آن موقع قاره هم کشف شده بوده.
سلاااام. این که مال چند قرن پیشه :دی از زیر آوار کشیدی بیرون ها
میگم که خب اگر علمی داره تأیید میشه منکر بر وجود و کشف قاره ها توی اون زمان نمیشیم، اما آیا اون قاره ها به همین شکل بودن؟ منظورم مشخصات جغرافیایی نیست. میگم که آیا اون موقع اسمش آسیا بوده؟ خب اگرم وجود داشته مسلما آسیا نبوده. همونطور که کوروش کبیر، اون موقع اسمش کوروش نبوده!