خشمِ چشمانم ، فضا را به لرزه افکنده بود . چطور می توانست این قدر بد سرشت باشد ؛ که به خواهرانم صدمه بزند . با خشمی مهار نشدنی گفتم : «تو دیگر لایق جادو نیستی!» به مردمک چشمانش زل زدم که از ترس می لرزید ؛ ادامه دادم « جادو بد نیست ، سیاه و سفید نیست ؛ این حاملان جادو هستند که سیاه و سفید هستند .»
دستم را به سمتش گرفتم ، فضای اطرافش ، مثل حرکت بخار در هوا ، چین بر میداشت . با زمزمه کردن کلماتِ حافظ جادو ، گوی بی رنگی در کف دستانم شکل گرفت .
در حال بررسی گوی بودم که حرکتی را به سمتم احساس کردم ، سریع سرم را بلند کردم و بهش خیره شدم . خنجرش درست در فاصله ده سانتی سینه ام متوقف شده بود . لرزش دستانش بیشتر شد و خنجر با خطی صاف _گویا نشان دهند مرز بین من و او بود _ بر زمین افتاد .
مدتی خیره به چشمان هم زل زدیم . من در درون چشمان او خشم ، نفرت ، حرص و آز را میدیدم و ترسی قدیمی ؛ قبل از هر پرسشی چند قدم عقب رفت و سریع برگشت تا با سرعت از من فاصله بگیرد .
متوجه جسمی در دست راستم شدم که از خشم درون مشتم میفشردم . دستم را بالا آوردم تا راحت تر بتوانم ببینم . به شی ای که باعث این درگیری شده بود ، خیره شدم ؛ تاجی طلایی با الماسی قرمز و درخشان که ضربان داشت . خواهر کوچیکم اینو تو انباری خانه قدیمی پیدا کرده بود ؛ با بدل هایی بسیار که از جادو ساخته شده بود ، تو یک صندوق چوبی با نقش و نگاری طلایی.
با تمام وجود میخواستم بر سرم بگذارم ، وسوسه ای سیری ناپذیر ...
نهههه... دست هایم از حرکت ایستادند، فقط کافی بود تا انگشتانم از هم باز شوند و تاج روی سرم قرار بگیرد . خاطره ای در ذهنم جرقه زد ، داستان های مامان بزرگ ، تاج خون ، پری زادها و دیوهای خونخوار
قصه های مامان بزرگ پر از اتفاق بود ، داستان الماس خون اینجوری شروع میشد :
_ یکی بود ، یکی نبود ؛ غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ...
اون قدیم قدیما تو یه شهر دور پری ها زندگی می کردند...
_ چقدر دور؟
_ از اینجا تا اسمون ، خیلی دور
پری ها در صلح و صفا زندگی میکردند ، همه به هم کمک می کردند، اگه اشکی ریخته می شد تا تبدیل به خنده نمی شد دست نمی کشیدن..
_اسماشون چی بود؟
_ اسم های قشنگی داشتن، ناز پری بچه هارو ناز می کرد ، گل پری همه جا گل می کاشت ، سبز پری برگ های زردو سبز می کرد و کلی پری ...
پری ها یه ملکه داشتن ، اسمش عشق پری بود ، همه اونو دوست داشتن ، ملکه پری ها عاشق همه بچه هاش بود، مادر ملکه ها
_ چه اتفاقی افتاد مامان بزرگ؟
_صبر کن می گم عزیزم..
عشق پری یه تاج زیبا داشت ، الماسش زیباتر . سفیدِسفید ، نشانه خرد و روشن بینی . یکی از روزها همه پری ها دنبال سبز پری می گشتند ، برگ گلها و درخت ها زرد شده بود ، چند روز قبلش ناز پری گم شده بود ، دیگه کسی نبود که بچه هارو ناز کنه تا گریه نکنن . همه رفتن پیش عشق پری ، از صداها و زوزه های شبانه گفتن که همراه باد به گوششون می رسید، از گم شدن پری ها گفتن ، از له شدن گل ها
_ مامان بزرگ ، فهمیدن که این اتفاقا کار دیوهاست؟
_ نه عزیزکم ، صبر کن می رسیم بهش
عشق پری بچه ای داشت به اسم دیو پری ، با همه ی پری ها فرق داشتش دیو پری ، برای بقیه صدای خندیدن مثل موسیقی دریاها بود اما برا دیو پری زشت ترین صدای ممکن . همه پری ها با طیفی از نور می درخشیدند اما دیو پری با طیفی سیاه
عشق پری طینت دیو پری رو می شناخت ، اما به خاطر عشقش به دیو پری امیدوار بود که پسرش تغییر کنه ، آخه دلش نمی اومد اونو جایی محبوس کنه . دیو پری همیشه خواهان الماسی بود که زینت بخش موهای سفید ملکه پری ها شده بود .
_ پس گم شدن اون پری ها کار دیو پری بودش...
_ آره عزیزانکم ، دیو پری فهمیده بود که پری ها در کنار هم قدرتمندترن پس نقشه کشید تا این اتحادو از بین ببره ، ترس رو تو دل پری ها کاشت ، دوست هارو به هم بی اعتماد کرد ...
_آخرش چی شد مامان بزرگ ؟
_ آخرش عشق پری فهمید اما دیر شده بود، دیو پری به ملکه حمله کرده بود و بال هاشو شکونده بود ، موجودات شروری رو ک پیدا کرده بود تو شهر پری ها ول کرده بود ...
عشق پری که این اتفاق هارو دید گفت:« تو به خاطر یه الماس بی ارزش به هم نوعانت خیانت کردی ، پس من کاری میکنم کسی بتونه از این تاج استفاده کنه كه حاظر باشه به خاطر حفظ بقیه از خطرها جونشو فدا کنه .» با گفتن این حرف ها تاج رو از سرش بر میداره و نزدیک قلبش میاره ، به خنده بچه ها فکر میکنه ، سرسبزی و شادابی طبیعت ، شرشر رودخانه ها ، صدای بلبل ها ...
قطره اشكی سرخ از روی گونه اش سر میخوره و رو الماس میچکه .
همه جا با نوری قرمز میدرخشه ، وقتی چشم دیو پری عادت کرد به دیدن اثری از شهر پری ها ندید ، از تاج که تو لحظه اخر الماسش قرمز شده بود ، خبری نبود .
به خودش نگاه کرد ، دیگه بالی نداشت ، دستاش لطیف نبودن ، حالا واقعا دیو شده بود، یه دیو سنگیِ زشت
از اون موقع به بعد کسی از پری ها خبر دار نشد ، دیو ها روز به روز قوی تر شدن تا رسید به امروز
افسانه ها میگن، کسی که بتونه الماس خون رو بزاره رو سرش ، جانشین عشق پری میشه و همه رو از دست دیو ها نجات میده
_مامان بزرگ تاج وجود داره؟
با چشمکی بهم گفت : کی میدونه؟
و حالا تاج بالای سرم بود ، قرمز تر از قبل . منو به خودش فرا می خوند، از دستم رها شد و روی سرم قرار گرفت . خاطره ها همراه با اندوهی کهن در ذهنم جای گرفتند...
پایان قسمت اول
قسمت دوم هفته بعد ارایه خواهد شد :دی
داستانو خواندم خیلی قشنگ بود .
زهرا بیا ادامه اش بده، من بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم.