اول از همه سلام و درود به همه ی عزیزانم، چند وقتی بود ننوشتم بودم یا بهتر بگم فارسی ننوشته بودم ولی خب یهو دلم تنگ شد و گفتم بنویسم چون مدت زیادی میشه ننوشتم مسلماَ بهترین کارم نیست به خصوص در زمینه ی جمله بندی و استفاده از واژگان مناسب. چون می دونین وقتی انگلیسی می نویسین برای یه مدت طولانی بعدش یه جورایی براتون سخت میشه فارسی نوشتم خصوصاً داستان نوشتم چون مدام کلمات و جمله بندی انگلیسی تو ذهنتونه با این همه خیلی روی شخصیت پردازی تو این داستان کوتاه کار کردم. امیدوارم بخونین و لذت ببرید، حتمن نظر و نقد بکنید که منتظرم.
دوستدار شما
آتوسا
مستقیم توی دوربین فیلمبرداریِ اتاق بازجویی نگاه می کرد. سرش را با افتخار بالا گرفته و دستهای به هم زنجیر شده اش را روی میز آهنی گذاشته بود. نگاه کجی به بازجو انداخت و لبخند بیمارگونه ای تحویلش داد.
کاراگاه جبّاری با اخم نگاهش می کرد. مرد میانسالی بود، حدوداً 40 ساله. موهای قهوه ای کوتاه و مرتب، عینک طبی و آن ریش پروفسوری ظاهر استادگونه ای به ـاش می داد. خشم جلوی دیدگان کاراگاه را گرفت. متهم، همان به اصطلاح استاد هنرهای تجسمی بود که بیست سالی میشد، در دانشکده ی هنر تدریس می کرد. بیشتر عاشقان هنر عکاسی، او را می شناختند و از او به عنوان اسطوره ی با استعداد و توانمند عصر خود یاد می کردند. کسی اما، نمی دانست استادِ عکاس، همان عامل ناپدید شدن چهار دختر بیگناه بوده است. هیچکس حتی به او شک هم نکرده بود؛ به استاد با سواد، هنرمند و خوش چهره ای که برای به قول خودش آفریدن هنر حاضر بود دست به هر کاری بزند.
با انزجار به چشمان قهوه ایِ سرد و بی احساس استاد ارجمند نگریست. دلش می خواست همین حالا از جایش بلند شود و گلوی مرد را آنقدر محکم بگیرد که شکستن تک تک مهره ها و پاره شدن نخاع او را زیر فشار انگشتانش حس کند. می خواست جان استاد گرامی را ذره و ذره و با زجر از بدن کثافت بارش بیرون بکشد. با خود فکر کرد، اصلاً لیاقت دارد که با این نام صدا زده شود؟ استاد ؟
دستان یخ زده ی کاراگاه از شدت خشم طوری به رعشه افتاد که دیگر توان نشستن و نگریستن به چهره ی پلید متهم را نداشت. با این حال پیش از انکه واقعاً از کوره در رود و به او حمله کند، طنین صدای بازجو متوقفش کرد.
"آقای پارسا، یکبار دیگه می پرسم، خام شهرزاد ملکی کجاست؟"
لبخند حتی یک لحظه هم از روی لبهای استاد محو نشد. با شنیدن نام "شهرزاد" و مشاهده ی آن لبخند منزجرکننده بر روی چهره ی مرد، کاراگاه برافروخته شد. دندانهایش را محکم روی هم فشرد و ناخنهای انگشتانش را در کف دستانش فرو کرد.
شهرزاد، دختر هجده ساله ی ساده و پرشوقی که عاشق عکاسی بود و استاد پارسا را با تمام وجودش می پرستید، چند ماه پیش ناپدید شد. دو هفته ی گذشته، بالاخره پلیس، با کشف مواد مخدر و تصاویری زشت که توسط متهم از قربانیان گرفته شده و در تاریکخانه ی کوچکی در زیرزمین ویلای شخصی پارسا، مخفی شده بود، وی را به اتهام قتل، تجاوز و قاچاق مواد مخدر دستگیر کرد. چندی بعد هم جسد سه دانشجوی دختر در نزدیکی دریاچه ی کوچکی در حوالی ویلا کشف و توسط خانواده ی قربانیان شناسایی شدند.
شهرزاد ملکی تنها شخص مفقود شده، اعلام شد.
استاد پارسا به صندلیش تکیه داد و به نور چراغ مهتابی بالای سرش چشم دوخت. لبخند پهنی که سراسر صورتش را پوشانده بود به آرامی جای خود را به خنده های از ته دل و نفرت انگیزی داد که فضای اتاق بازجویی را غیرقابل تحمل تر از پیش می کرد. قهقهه های طولانی و زمختش بر دیوارهای خاکستری چنگ می انداخت و سمفونی بیمارگونه ای را به حاضرین سرایت می داد.
طاقت کاراگاه به سر آمد. محکم مشت گره کرده اش را روی میز کوبید و نیم خیز شد. یقه ی استاد که حالا دهانش از شدت هیجان کف کرده و چشمانش از حدقه بیرون زده بودند را گرفت و توی صورت مرد فریاد زد : "یالا بگو چه بلایی دیگه سرش آوردی؟ کجا قایمش کردی مرتیکه ی روانی!"
"جناب جباری! جناب جباری!"
کاراگاه، بی توجه به فریادهای بازجو، با دو دست یقه ی استاد را چسبید و با شدت تکانش داد. باز داد کشید : " بگو کجاست مرتیکه ی مریض؟ بگو تا گردنت رو نشکوندم! یالا!"
استاد چند لحظه ای با چشمانی گشاد، بهت زده به کاراگاه خیره شد. سپس لبخند بار دیگر همچون ماری خوش خط و خال روی لبهای خزید. با هر تکان قهقه هایش شدت بیشتری می یافت. صدای بلند خنده هایش لا به لای فریادهای کاراگاه جا باز کرد و همه ی اتاق بازجویی را گرفت.
کاراگاه دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به صورت مرد زد. عینک طبی استاد روی صورتش شکست و گونه هایش را زخمی کرد اما حتی این هم باعث نشد تا از خنده دست بکشد. کاراگاه دستهایش را از روی یقه ی مرد برداشت و گلویش را گرفت.
"به چی می خندی ؟ به چی داری می خندی الدنگ؟ فکر کردی منتظر حکم دادگاهِ تو به همه چیزه از خدا بی خبر می مونم؟ دیوونه هایی مثه شما رو باید به زنجیر کشید و مثه سگ کشت! "
"جناب جباری! خواهش می کنم اینکارو نکنین!" صدای معترضانه ی بازجو بود که هر ازگاهی میان فریادهای کاراگاه و خنده های استاد به گوش می رسید اما چه فایده که هیچکدام اندک اعتنایی به او نمی کردند.
" دیوونه؟" بالاخره استاد برای اولین بار در چند دقیقه ی گذشته خنده اش را به هر زحمت که بود فرو داد و با پوزخند تکرار کرد : " دیوونه؟ از کجا انقدر مطمئنید که من دیوونه م جناب جباری! شما چی می دونید؟ شما چی از هنر می فهمید؟" سری تکان داد و خودش را کمی عقب کشید. کاراگاه همچنان با چشمانی که حالا کاسه ای از خون شده بود، براندازش می کرد.
استاد نفس عمیقی کشید و انگار که سر یکی از کلاس های دانشگاه است، داد سخن داد: " همه ی شما مثل هم هستید، هر کس که دریچه ی تازه ای، رو به هنر و استعداد بشری باز کنه بهش لقب دیوانه و روانی رو نسبت می دید. "
با انگشت به سرش اشاره کرد و نفس نفس زنان ادامه داد: " این مثل یک قفسه. قفس فکری همه ی ماها ولی هیچکدوم از شماها هیچوقت حتی جرئت این رو نداشتید که از این قفس بیرون بیاید. شماها وجود این قفس رو انکار می کنید ولی نه ... نه نه نه نه... این اشتباهه. شما در اشتباهید. جناب کارگاه. من می تونم حسش کنم. من می تونم خودم رو حس کنم که چطور به این قفس پنجه می کشه و می خواد از اونجا بیاد بیرون. تمام توانایی ها و استعدادهای بشری توی همین قفس به دام افتاده. تمام زیبایی هاش. من می تونم احساسش کنم. این خط باریک بین دیوانگی و عقلانیت و پاکی و گناه. من اون لحظه ای که پاکی تبدیل به پلیدی و گناه میشه رو سالها از توی این قفس زیر نظر گرفتم و دیدم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که دوست دارم ثبتش کنم. به جای اینکه من رو مثل یک حیوون کتک بزنید باید سپاسگزارم باشین. من تونستم اون لحظه ی تبدیل پاکی به نجاست رو توی زیباترین مخلوقات این دنیا ثبت کنم. توی تصاویری که هیچکدوم از شما نمی تونید و هرگز نخواهید تونست از نگاه کردن بهش دست بکشید. " پوزخندی زد و با انگشت اشاره اش کاراگاه و افسر بازجو را نشان داد : " فقط نگید که ازش لذت نمی برید و نبردید!"
کارگاه با قدمهای آهسته و تهدید آمیز به طرف استاد رفت و او را به دیوار مزائیکی پشت سرش کوبید. چقدر از این مرد نفرت داشت، چقدر دلش می خواست این شیطان پلید را در همین اتاق به آتش بکشد، چقدر دلش می خواست همان بلایی که سر آن دختران بی گناه آورده به سرش بیاورد. با مشت پای چشمش کوبید ولی بار دیگر خنده ی استاد از سر گرفته شد. " خودتو گول نزن جناب جباری! نگو کمتر از من ازش لذت بردی... " زبانش را بیرون آورد و دور لب هایش را لیسید: " مزه ی شیرین این گناهو به کام خودت تلخ نکن، کاراگاه. "
"خفه شو!" کاراگاه مشت دیگری حواله ی مرد کرد، " خفه شو. خفه شو. خفه شو." بر سر، گونه ها و چانه ی مرد آنقدر مشت کوبید که خون از بینی و دهانش جاری شد.
افسر بازجو که دید برای آرام کردن کارگاه دیگر کاری از دستش بر نمی آید، با زیرکی تمام دوربین فیلمبرداری را خاموش کرد و دیگر سختی بر زبان نراند. انگار که او هم بدش نمی آمد کاراگاه به ضرب و شتم مرد، شده تا سر حد مرگ، ادامه دهد.
" صبر کن! صبر کن!"
استاد ملتمسانه فریاد زد و کاراگاه از مشت زدن ایستاد. به نفس نفس افتاده بود، لحظه ای به دستهای خونینش و چهره ی زار و کبود استاد نگریست. گونه هایش پاره شده، بینی اش شکسته و دندان هایش یکی در میان خرد شده بودند. با خود فکر کرد حالا دیگر نمی تواند آن ذات شیطانی اش را زیر نقاب فرشته گونه اش پنهان کند.
استاد ناله کرد : " میگم... میگم..." نفس عمیقی کشید و خون دلمه بسته در گلویش را تف کرد. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد، پوزخندی زد و گفت : " شهرزاد... شهرزاد... شهرزاد... چقدر اون دختر زیباست. حلقه های زلفش بوی یاس می ده. هر بار که در آغوشش می گیرم و توی موهاش نفس می کشم، به گذشته کشیده میشم. به کوچه ی پر از گلهای یاس و دوران خوش کودکی. اولش آروم میشم اما بعد دلم می خواد که چنگ بزنم توی موهاش و اونها را از سر ظریفش جدا کنم. فقط نمی دونم... نمی دونم... نمی دونم چرا اینقدر جیغ می زنه. نمی دونم چرا مثل من نمی خنده، چرا خوشحال نیست. یعنی نمی دونه من چقدر از گریه متنفرم... اون نباید گریه کنه. کاراگاه اون نباید گریه کنه. چرا نمی خواد یاد بگیره اگر اشک بریزه من مجبورم که دوز دارو رو بالا ببرم، مجبورم بیشتر ببُرم، عمیقتر ببُرم. ولی اون قوی تر از بقیه س. با لباسهایی که بهش پوشوندم مثل فرشته ها شده . مغزم رو از کار میندازه. افکار خوب و بد توی سرم با هم تلفیق میشن و من نمیدونم که چطور باید ازش یه اثر جاودانه خلق کنم.
از چهره ی بهشتیش عکس میگیرم. از زیبایی ملکوتیش و اون اشک می ریزه. من تحمل اشکهای شهرزادم رو ندارم. برای همین اونقدر بهش تزریق می کنم تا پلکهاش سنگین شه و بخوابه. روی پاهای من بخوابه و من تا خودِ صبح از زیبایی فرا زمینیش عکس بگیرم. کاراگاه، دختر خواهر شما تنها اثری بود که به زوال نرفت و پژمرده نشد، حتی تا آخرین لحظه. فقط چشماش رو بست، آروم خوابید و گذاشت که تا خودِ سحر تن نورانیش رو نوازش کنم. "
استاد پارسا مستقیم در چشمان اشک آلود و سرشار از نفرت کاراگاه خیره، نگریست. دیگر لبخند نمی زد، نگاهش حتی تمسخرآمیز هم نبود، با ترحم به کاراگاه چشم دوخته بود. انگار می توانست ذهنش را بخواند. چشمانش روی لوله ی اسلحه ای که درست بر روی پیشانیش نشانه گرفته شده بود، لغزید. زمزمه وار گفت : " تأسف داره که دیگه هیچوقت نمی تونه به خونه برگرده. شهرزاد متعلق به منه و تا ابد خواهد موند. حتی با مرگ من هم چیزی عوض نخواهد شد کاراگاه. "
باخت. شکسته شدن و نابودی.
شاید تنها حسی بود که در آن لحظه سر تا پای وجود کاراگاه را در برگرفت و او را به ویرانه کشاند. به خواهرش قول داده بود با تا جان در تنش هست، از شهرزاد مواظبت خواهد کرد. اما شکست خورده بود. شاید او هم به اندازه ی این شیطان گناهکار بود. او که همیشه خود را یکی از مطیع ترین بندگان خدا می پنداشت، حالا توسط شیطان به زانو در آمده بود. برای یک لحظه جرئت آن یافت که به خدایش معترض شود. چرا پروردگارش پیش از این جلوی این شیطان را نگرفته بود؟ چرا با او چنین کرده بود.
تنها یک ثانیه کافی بود تا وجود خدا را منکر شود. اگر خدایی بود هرگز این اتفاق نمی افتاد. گلنگدن اسلحه را کشید. هر چند دیگر خیلی دیر شده بود ولی دیگر تاب تحمل این را نداشت که بگذارد شیطانی چون این مرد از یک هوا با او تنفس کند. بدنش از عرق سرد خیس شد. بیش از بیست سال تجربه و پرونده ی درخشان در حل صدها پرونده ی جنایی، همه اش در یک چشم بر هم زدن به خاکستر مبدل شده بود.
چشمانش را بست و انگشت اشاره اش را خیلی آرام بر روی ماشه فشرد. صدای گلوله فضای اتاق کوچک بازجویی را در برگرفت و دیوارهای خاکستری غرق در خون شدند.
(پایان.)
----------------
بسی عالی
داستان خوب و جالبی بود البته میشه گفت بیشتر از خوب پر از هیجان و پر شور.
تا اواخر داستان دلیل خشم زیاد کاراگاه را متوجه نمیشدم، اصلا دلیلی به ان همه خشونت نبود وقتی که متهم در دسترس و مدارک هم موجوده ولی وقتی نسبت فامیلی را وسط کشیدی این قضیه را روشن کردی.
نکته بعدی اتاق بازجویی و روش بازجویی و ... است اصولا یکی دوتا فیلم پلیسی و بازجویی ببینی بد نیست، البته پلیسی ایرانی و یک چیزی نه ان فیلم های مزخرف پر از بزرگنمایی. اینطوری بیشتر با محیط اشنا میشی.
توی شخصیت پردازی عالی عمل کردی و خب غیر از این هم از شما انتظار نمیرفت مخصوصا شخصیت روانپریش استاد اما شخصیت کاراگاه به نسبت کمتر و در اخر بازجو که نقشش مثل نقش منشی در فیلم های ایرانی بود که اصولا فقط دو کلمه دیالوگ دارن در حالی که بازجو مهمترین رکن در بازجویی به شمار میره و میشه گفت تمام کنترل اتاق در دست اون هستش .
توی توصیف هم خوب عمل کردی ولی بیشتر از شما انتظار داشتم.
ولی در محیط سازی شاهد چیز زیادی نبودیم ، خیلی بیشتر میشد روی تاریکی و نور در اتاق بازجویی، صندلی صدای زنجیر دستبند صدای بوق دوربین و یا دریاچه و نوع پیداکردن اجساد و لباس ها و تصاویر درون ویلا و صد البته شکنجه گا استاد مانور بدی، فقط ماندم چطور از ترس و هیجان و غمی که میتوانستی از توصیف زیرزمین شیطانی استاد بدست بیاری گذشتی.خب به رات میتوانم بگم یکی از بهترین داستان هایی بود که در چند هفته اخیر خواندم.
این مطالب هم فقط نظر شخصیه من به عنوان خواننده است ممکنه همش اشتباه باشه و یا به کل مخالف باشی.
براتون ارزوی موفقیت می کنم.
مرسی حسین عزیز بابت نقد ارزشمند و کامنت زیبات
عرض کنم خدمتتون که راستش خیلی هستم در جریان این پلیس ها و اینا تو زندگی واقعی چون در ارتباط نزدیکی هستم با وکلا یه جورایی به خاطر یه رمانی که دارم می نویسم در مورد داستان زندگی یه وکیله خیلی براش تحقیق کردم و همش یه پام تو دانشکده حقوقه یه پام تو دادگستری تا جایی که راهم بدن سعی می کنم برم جلو و خیلی سوال می پرسم که این قضایا چطوریه یا مثلن اتاق بازجویی چه مدلیه و این صحبتا برای همین یه چیزایی حالیم شده :دی
راستش برای توصیف اتاق شکنجه اینو بگم که استاد اتاق شکنجه نداشت فقط یه تاریک خونه و چندین دوربین عکاسی! اگر رمان بود حتمن همه چیز رو توضیح می دادم حتی تصاویر رو هم توضیح می دادم اما متأسفانه تو سایت های ایرانی داستان های درجه سنی بندی نداره برای همین این داستان که قراره مثلن برای سن بزرگسال باشه یه بچه بخونه اونوقت بالاخره حتی اگر مشکلی هم پیش نیاد آدم پیش خودش شرمنده میشه مگر نه میشد وسیع تر توصیف کرد اما خب همین که داستان کوتاه بود این هم اینکه بالاخره درجه بندی نداشت
و اما بیشتر مانور من روی استاد و کمی روی کاراگاه بود، بازجو واقعن نقشش این بود که دوربین رو خاموش کنه مگر نه نقش خاصی نداشت. به خصوص خیلی توانم رو گذاشته بودم روی استاد. باور کن میشد روی محیط و نور و فضا و اینا مانور داد ولی واقعن داستان از اون حالت داستان کوتاهیش خارج میشه. بیشتر اینا رو سپردم به ذهن خلاق خواننده
بازم تشکر ازت دوست عزیزم
مرسی حسین عزیز بابت نقد ارزشمند و کامنت زیبات
عرض کنم خدمتتون که راستش خیلی هستم در جریان این پلیس ها و اینا تو زندگی واقعی چون در ارتباط نزدیکی هستم با وکلا یه جورایی به خاطر یه رمانی که دارم می نویسم در مورد داستان زندگی یه وکیله خیلی براش تحقیق کردم و همش یه پام تو دانشکده حقوقه یه پام تو دادگستری تا جایی که راهم بدن سعی می کنم برم جلو و خیلی سوال می پرسم که این قضایا چطوریه یا مثلن اتاق بازجویی چه مدلیه و این صحبتا برای همین یه چیزایی حالیم شده :دیراستش برای توصیف اتاق شکنجه اینو بگم که استاد اتاق شکنجه نداشت فقط یه تاریک خونه و چندین دوربین عکاسی! اگر رمان بود حتمن همه چیز رو توضیح می دادم حتی تصاویر رو هم توضیح می دادم اما متأسفانه تو سایت های ایرانی داستان های درجه سنی بندی نداره برای همین این داستان که قراره مثلن برای سن بزرگسال باشه یه بچه بخونه اونوقت بالاخره حتی اگر مشکلی هم پیش نیاد آدم پیش خودش شرمنده میشه مگر نه میشد وسیع تر توصیف کرد اما خب همین که داستان کوتاه بود این هم اینکه بالاخره درجه بندی نداشت
و اما بیشتر مانور من روی استاد و کمی روی کاراگاه بود، بازجو واقعن نقشش این بود که دوربین رو خاموش کنه مگر نه نقش خاصی نداشت. به خصوص خیلی توانم رو گذاشته بودم روی استاد. باور کن میشد روی محیط و نور و فضا و اینا مانور داد ولی واقعن داستان از اون حالت داستان کوتاهیش خارج میشه. بیشتر اینا رو سپردم به ذهن خلاق خواننده
بازم تشکر ازت دوست عزیزم
در مورد اول احتمالا حق با شماست چون من تا حالا اتاق بازجويي نديدم و چيزي كه ديدم از فيلم هاي غير ابكيه يا از اطرافيان شنديم. البه اتاق بازجويي اگاهي كه قاتل را ميبرن انجا بي شك با دادسرا متفاوته ولي خب انجام نديدم:9:
در باقي موارد هميشه حق با نويسنده است و من فقط به عنوان خواننده نظر ميدم نه منتقد يعني نظراتم اصولي نيست فقط نظر شخصيمه كه شخص يا دوست داره توجه مي كنه يا نه كه هيچي.
و اما در اخر در توانايي بالاي شما در نوشتن شكي نيست،اينو بارها گفتم:54: براي همين حيفم امد نظر ندم:9:
در اخر موفق باشيد
بله بله...یک داستان خوب.قبل از هرچیز بگم که من نقد بقیه رو نخوندم. اگه نکته ای رو گفتم که بقیه قبلا گفتند ازتون عذرخواهی می کنم.
ازش لذت بردم، بی نقص نبود ولی خیلی خوب بود.
فضاسازی و ایده پردازیت رو دوست داشتم، من رو داخل محیط بردی. خیلی هم توضیح ندادی که خوب بود، طبیعی بود.
این تیکه:سمفونی بیمارگونه ای را به حاضرین سرایت می داد. خب خیلی باهاش راحت نبودم، و نمی دونم شاید من دارم اشتباه می کنم. اما اگه می گفتی: سمفونی بیمارگونه ای بود که بیماری را به حاضرین سرایت می داد. بهتر بود.( البته اینو همینطوری گفتم)
و در کل ساختارش خوب بود. حس می کنم زود تمومش کردی و بهتر بود کمی روی پایانش بهتر کار می کردی. حتی روی آغازش. به اندازه کافی خوب بود ولی بهترین نبود. قبول داری؟ اسمش هم کاملا مناسب بود، ولی می تونست عالی باشه.
درک می کنی الان مشکلم باهات چیه؟ در حد و اندازه های همیشه خودت ظاهر نشدی.
این داستان رو از هرکس دیگه ای می دیدم بهش صفات عالی، بی نقص و فوق العاد رو نسبت می دادم. ام از تو؟ نه.
نمود احساسات توی داستانت از نظر من حرف نداشت..
دمت گرم و باز بنویس:)))
بله بله...یک داستان خوب.قبل از هرچیز بگم که من نقد بقیه رو نخوندم. اگه نکته ای رو گفتم که بقیه قبلا گفتند ازتون عذرخواهی می کنم.
ازش لذت بردم، بی نقص نبود ولی خیلی خوب بود.
فضاسازی و ایده پردازیت رو دوست داشتم، من رو داخل محیط بردی. خیلی هم توضیح ندادی که خوب بود، طبیعی بود.
این تیکه:سمفونی بیمارگونه ای را به حاضرین سرایت می داد. خب خیلی باهاش راحت نبودم، و نمی دونم شاید من دارم اشتباه می کنم. اما اگه می گفتی: سمفونی بیمارگونه ای بود که بیماری را به حاضرین سرایت می داد. بهتر بود.( البته اینو همینطوری گفتم)
و در کل ساختارش خوب بود. حس می کنم زود تمومش کردی و بهتر بود کمی روی پایانش بهتر کار می کردی. حتی روی آغازش. به اندازه کافی خوب بود ولی بهترین نبود. قبول داری؟ اسمش هم کاملا مناسب بود، ولی می تونست عالی باشه.
درک می کنی الان مشکلم باهات چیه؟ در حد و اندازه های همیشه خودت ظاهر نشدی.
این داستان رو از هرکس دیگه ای می دیدم بهش صفات عالی، بی نقص و فوق العاد رو نسبت می دادم. ام از تو؟ نه.
نمود احساسات توی داستانت از نظر من حرف نداشت..
دمت گرم و باز بنویس:)))
نه به بقیه بچه ها هم گفتم قبول دارم چون خیلی وقت بود فارسی ننوشتم بودم و در واقع توی ذهنم جملات به انگلیسی بودن، آیدا اکثر ایرادامو گفت خودمم نسبت بهش حس خوبی نداشتم وبیشتر تمرینی بود روی شخصیت پردازی به خصوص شخصیت دکتر و کاراگاه حالا بازجو که نقشش کمرنگ بود.
ولی لطف کردی خوندی و نظر دادی مچکر :6: