Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

ریشه هایی عمیق تر از مرگ

22 ارسال‌
12 کاربران
83 Reactions
4,434 نمایش‌
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
شروع کننده موضوع  
به نام خداوند درختان

ریشه هایی عمیق تر از مرگ

نیمه شب صدای قدم های دو فرد خسته، سکوت جنگل مرده را بهم میزد. قدم ها آرام بود، گاهی می ایستادند و اندکی صبر می کردند. صدای نفس های سنگینشان از مسیر طولانی ای پشت سر گذاشته بودند خبر میداد. مه غلیظ جنگل و سرمایی که به استخوان نفوذ می کرد برای دو نفر در چنین سنی غیر قابل تحمل بود.

- نیما! چقدر دیگه باید بریم؟
پسرک که سنش از ۱۵ سال تجاوز نمی کرد، برگشت و به دخترک همراهش نگاهی انداخت. چند ثانیه صبر کرد تا نفس نفس زدن هایش آرام بگیرد.
- بیا بریم رایا چیز زیادی نمونده، کیفتو بده من میارم.
و همانطور که کیف کوچک خواهرش را می گرفت اضافه کرد:
- باید یه جایی پیدا کنیم که شب بتونیم بمونیم. فکر نکنم دیگه دنبالمون کنن. بزار چراغو روشن کنم.
فانوس نفتی قدیمی ای که مادربزرگشان به آنها داده بود را با فندکی به سختی روشن کرد، فندکش در مه درست روشن نمی شد، سپس قطب نمای قدیمی بخار گرفته را بار دیگر نگریست. زمانی که مطمئن شد در مسیر درستی هستند به راه افتادند.
رایا با آنکه دلش نمی خواست، کیفش را به برادرش داده و توانسته بود حرکت کند. به سختی قدمی برمی داشت پاهای کوچکش تماما از درد تیر می کشید، او به پیاده روی های طولانی عادت نداشت.
با صدای زوزه ی گرگ ها که از دور شنیده می شد باز سر جایی که بود خشکش زد. از ترس شروع به لرزیدن کرد. پیراهن خاکی و کثیف نیما را چنگ زد. نیما برگشت و خواهر کوچکش را دید که از ترس اشک درون چشمانش جمع شده و لب پایینش میلرزد. خواهرش به سختی سعی می کرد اشک نریزد.
- نترس رایا، به یه جایی برسیم که بتونیم شب رو بمونیم کافیه. دست منو بگیر بیا.
دست خواهرش را گرفت و باز راه افتادند. برای آرامش دادن به او گفت:
- حتی فکر نکنم هیچ گرگی هم باشه اینجا. مادربزرگ میگفت تو جنگل ها سوخته هیچ حیوونی نیست. شاید اشتباه شنیدیم. آره اشتباه شنیدیم.
با آنکه جنگل سوخته از نظرش ترسناک ترین جایی بود که تا آن زمان قدم به درونش گذاشته، اما بخاطر خواهرش رایا مجبور بود که خودش را نترس نشان دهد. از بچگی به آن عادت کرده بود. همیشه باید سپری برای خواهرش می بود. مادربزرگش همیشه می گفت برادر بزرگتر پشتیبان و محافظ خواهر کوچکتر است و نیما هم باید همین کار را بکند. مادربزرگ ...
صدای رایا او را از افکارش بیرون کشید.
- این جنگل کی اینجوری شده؟
نیما با حواس پرتی لحظه ای به خواهرش نگاهی انداخت که چشمانش بر تنه ی سوخته ی درختان قفل شده بود. با دیدن درختان غم دیگری درونش جوشید. جنگلی که روزی سر زنده و سرسبز بود حال تمام درختانش به سیاهی زمین مسمومش شده بودند.
- توی جنگ جهانیه ... نمیدونم کدوم. پنجم؟ شیشم؟ نمیدونم یادم رفته.
- مادربزرگ می گفت کسایی که میجنگن عقلشون کامل نشده. مونگلن.
نیما لبخندی زد. چقدر دلش میخواست مادربزرگ آنجا بود. مادربزرگش ... او ... سعی میکرد صدایش نلرزد پس به سختی خنده ی مصنوعی ای کرد و گفت:
- راست میگفت. عقلشون کمه.
رایا با لحنی معصومانه پرسید:
- راستی گفتی مامان بزرگ کی میاد؟
صدای مظلوم خواهرش باعث شد نتواند جلوی اشک هایش را بگیرد. پس رویش را برگرداند.
برای اولین بار خوشحال شد که چراغ همراهشان نور کمی دارد و درون تاریکی خواهرش نمیتوانست اشک هایش را ببیند.
- م...میاد... نگران نباش. جلوترحرکت کرده، اما میاد.
بالاخره به دامنه ی یک کوه رسیدند. با خارج شدن از مه سوسوی چراغ قوت گرفت و باد سرد با هوای تازه وارد شش هایشان شد. از جنگل عبور کرده بودند و مه به طرز مشکوکی تنها در محوطه ی جنگل محدود بود.
- حالا قراره کجا بریم نیما؟
نیما نگاهی به اطرافش انداخت. در رو به رویشان مجموعه ای از تپه ها و کوه هایی بود که حتی با دیدنشان هم پاهایش از درد تیر می کشید، چه برسد به آنکه بخواهند آن کوه ها را برای رسیدن به مسیرشان بپیمایند. نیاز به استراحت داشتند پس با نگرانی به اطراف نگریست. باید جایی را می یافتند که حتی اگر کسی عبور میکرد هم آنها را نبیند.
- بیا رایا باید یه سرپناه پیدا کنیم.
رایا بدون حرف زدن مطیعانه پشت سر نیما حرکت می کرد. چیزی نمی گفت چون می دانست که اگر دهانش را باز کند چیزی جز صدای ناله بیرون نخواهد آمد که برادرش را بیش از این ناراحت میکند. کفش پایش را در چند نقطه گرفته بود و حدس میزد که تاول هایش ترکیده باشد. از حرکت باز نمی ایستاد. نمیدانست که اگر بایستد میتواند ادامه ی راه را برود یا نه. قدم هایش تنها با نیروی اراده برداشته می شدند، هیچ انرژی ای در خود نمی یافت که حرکتشان بدهد. مجبور شدند کمی از یک کوه سنگی بالا بروند تا شکافی پیدا کنند. شکاف تنگ و باریک بود، با این حال زمانی که نیما فانوس را بالا گرفت تا محیط بیشتری روشن شود، دید که آنجا ابتدای یک تونل بلند و وسیع است، با آن ورودی تنگ آنجا بهترین سرپناه بود. پس به سختی کیف ها را داخل انداخت و خودش وارد شد. ابتدا با نور چراغ کمی اطراف را پایید تا امن باشد پس از آن به رایا گفت که وارد شود. رایا هم از ورودی تنگ و فضای داخلی غار شگفت زده شده بود. به تاریکی انتهای غار نگاه کرد و با صدایی ترسیده به آرامی پرسید:
- اینجا دیگه کجاست؟ ترسناکه.
- چیزی نیست اینجا ... نترس.
آنقدر بی اعتمادی در صدای لرزانش موج میزد که مطمئن بود رایا کلمه ای از آن را باور نکرده.
دیوار های غار صیقلی بودند و نیما را به این فکر وا می داشتند که آن مکان قبل از یکی از جنگ ها مورد استفاده بوده.
رایا با لحنی غمگین و معصوم گفت:
- نیما نگفتی مادربزرگ کی میاد پیشمون...
نیما با صدای ضعیفی پاسخ داد:
- بزودی.
لحنش اینقدر آرام بود که شک داشت حتی خودش هم شنیده باشد.
- ولی کی؟
اصرار رایا غمش را بیشتر میکرد. پس به تندی گفت:
- گفتم که میاد! اینقدر سوال نکن!
خودش هم از لحنش ناراحت شد. نمی خواست اینگونه با رایا حرف بزند. پس زمانی که صدای آرام هق هقش را شنید به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت و کنارش روی زمین سنگی نشست. هیچکدام حرفی نزدند و نیما احساس می کرد رایا بالاخره فهمیده که هیچوقت مادر بزرگ را نخواهند دید. صحنه ی افتادن آوار سوخته بر سر مادر بزرگش را از یاد نمی برد. جنگ، جنگ جنگ ... همه چیزش را جنگ از او گرفته بود. پدر و مادرش در یکی از جنگ ها کشته شدند. اما جنگ سیر نشد، پس روستایشان و مادربزرگشان را هم از آنها گرفت. این دیو خونین چقدر حریص بود. مادربزرگ همیشه می گفت هرکس که حریص باشد به فقر و بدبختی می افتد. چرا جنگ به بدبختی نمی افتاد؟ چرا کسانی که مسبب جنگ بودند فقیر و بدبخت نمی شدند؟
افکارش را کنار زد. نمی خواست به چنین افکاری فکر کند. او می بایست تمام افکارش را به امنیت و سلامتی خواهرش متمرکز می کرد.
نمی خواست همانجا بنشیند. پس از جایش برخواست. خواهرش هم با دیدن بلند شدن برادرش از جایش برخواست.
- کجا داری میری نیما؟
- برم ببینم اینجا تهش کجاست، تو استراحت کن. بگیر بخواب، خسته ای.
رایا با نگرانی گفت:
- ولی من از تاریکی میترسم، خسته نیستم باهات میام.
پس هردو با چراغ به سمت انتهای تونل حرکت کردند، مسیری که به نظر میرسید تا ابدیت ادامه داشت.
- اون طرح ها چیه رو دیوار؟
نیمه چراغ را بالاتر برد و نقاشی هایی که بر روی دیوار بود، مشخص شد. عکس چند انسان که در حال تبادل اجناس بودند، کمی جلو تر عکس عده ای کارگر حفار بود که از دل زمین سنگ هایی خارج میکردند. و سپس عکس آهنگرانی که با چکش هایشان بر سر فلزات گداخته می کوبیدند.
تصاویر گویی داستانی در دل خود داشتند. داستان پیشرفت بشریت. کسی تاریخ زمین را به شکل تصویر در اینجا نگاشته بود.
زمانی که چراغ را بالاتر برد دید در سقف و دیوار طرف دیگر غار هم چنین نقاشی هایی است.
در طرف دیگر عده ای در حال کشاورزی بودند. عکسی از فردی درلباس هایی روستایی و درحال پخش کردن دانه بر روی زمین. روی سقف هم انسانی در حال ساخت خانه ای بود. از چوب و برگ گیاهان.
جلوتر رفتند. آهن به شمشیر و وسیله ی شخم زنی تبدیل شد. خانه ها چوبی شدند و زمین های کشاورزی پربار.
نیما محو تصاویر بود که رایا گفت:
- داداشی زیر پاتو نگاه کن...
نیما سرش را پایین آورد. برای لحظه ای از دیدن جنازه ی یک انسان وحشت کرد، اما فهمید نقاشی است. نقاشی شخصی که با شمشیر کشته شده بود. جلوتر رفتند. در یک کتاب قدیمی ای که مادر بزرگش با آن به او و رایا خواندن و نوشتن می آموخت عکس های زیادی داشت و با دیدن تصاویر کلمات به ذهنش می آمدند. خانه های سنگی، ساخت سلاح، ماشین بخار، کشف نفت ...
نایستادند. شاید علاقه ی کودکانه شان برای دانستن پایان داستان بود که آنها را سریع تر پیش می برد. با این حال نیما متوجه چیزی شد. هرچه پیش میرفتند. تصویر مردگان روی زمین بیشتر میشد و علت مرگ جدید می شد... و به همان میزان درختان درون نقاشی ها هم کمتر.
با تاسف به کسانی که درختان را قطع میکردند زل زد. چنان دردی به قلبشان گرفت که لحظه ای برای مرگ آن درخت درون تصویر مکث کردند. درخت زنده جزو باارزش ترین دارایی زمانشان بود و مردمان گذشته چه نابخردانه و بیهوده آن ها را قطع می کردند.
اما به طرز عجیبی نتوانستند زیاد بایستند و حرکت کردند، قطار، سلاح های مخرب تر، هواپیما ... و ...
به سیاهی رسیدند. حلقه ای تاریک در تاریخ. در آن قسمت دیوار ها به نظر سوخته بودند. و در آن سیاهی کلماتی نوشته شده بودند. کلماتی با معنی واحد اما به زبان های مختلف. جنگ جهانی اول. از حلقه ی تاریک گذشتند و خودشان را به جریان تاریخ سپردند.
پیشرفت بیشتر و تصویر جنازه هایی که هرچه پیش میرفتند در زیر پایشان بیشتر می شد. هواپیما های مدرن تر، ماشین های متفاوت، تصاویر جدید همه جا بودند. داد و ستد مردم. خرید لباسشان. عکس هایی از بازار ها، از مردمانی که به بیمارستان می رفتند. از دانشگاه ها از سلاح هایی باز هم مخرب تر و باز هم ... جنگ.
به جنگ جهانی دوم رسیدند. حلقه ای تیره تر و با پهنای بیشتر.
رایا و نیما اصلا حواسشان به هم نبود. چنان چشمانشان به تصاویر دوخته شده بود که حتی دردهای پاهایشان را هم فراموش کردند.
باز هم پیش رفتند. پیشرفت انسان ... اما در سمت چپشان ... درخت ها قطع میشدند و کارخانه ها جای آنها را میگرفت. درخت ها هر لحظه بیشتر از قبل نابود می شدند. انسان ها چه نادان بودند. چرا چنین می کردند؟ نیما داشت عصبانی می شد.
بدون تمرکز و ناخودآگاه زیر لب زمزمه کرد:
- درختا! درختا!
رایا هم دستش را چسبیده بود و پا به پایش پیش می آمد. خواهر ترسیده اش هم محو تماشای عکس ها بود و از ترسش را از یاد برده بود.
پیش رفتند و با چشمان خود پیشرفت انسان ها را دیدند.
نیما در ذهن خود حرص می خورد. گویی انسان ها را در حین انجام عمل خطایی دیده و نمی تواند جلویشان را بگیرد. همه چیز برایش نمایی زنده داشت.
چقدر تکنولوژی، چه بی معنی... زمانی که زندگی نیست. زمانی که خرگوشی در بوته زار بازی نمی کند، زمانی که درون دشت سرسبز نمیتوان دوید و از نسیم صبح و هوای مطبوع استفاده کرد. زمانی که جنگلی نیست، درختی نیست ... زندگی دیگر چه معنایی دارد؟ چطور انسان های آن دوران درک نمی کردند؟
درختان قطع شدند، خانه ها بیشتر شدند، کارخانه ها، ماشین ها و شهرها ...
زندگی چه بی معنی و بیهوده نابود می شد.
به سوختگی دیگری رسیدند. جنگ جهانی سوم.
نیما در دلش آرزو می کرد بعد از این جنگ بالاخره انسان ها به سر عقل بیایند. بعد از این نبرد دیگر نجنگند. نابود نکنند. اما بعد از آن لکه ی سیاه تنها چیزی که دیده می شد تصویر مردگان بیشتری روی زمین، ساختمان هایی بلند تر و ماشین هایی مدرن تر بود.
جلوتر رفت، زیاد طول نکشید تا حلقه ی سیاه بعدی را ببیند.
چرا عبرت نمی گیرند؟
نیما اشک ها را احساس می کرد که بر گونه هایش جاری می شوند. اشکی که برای بی لیاقتی گذشتگان می ریخت. اشکی برای تاریخش.
حلقه ی بعدی سریع تر رسید، فاصله ی بین جنگ های جهانی کاهش می یافت. انسان ها حریص تر می شدند و تقریبا چیزی از جنگل ها نمانده بود. حلقه ی بعدی ... عکس مردگانی که بر روی زمین بود تراکمشان آنقدر زیاد شده بود که انگار از لبه های دیوار بالا می آمدند، گویی چنین حجمی در سطح غار زیر پایشان قابل نشان دادن نبود. حلقه ی بعدی. غیر از زمین زیر پایشان، تقریبا نیمی از دیوار دو طرفشان را تصویر مردگان پر کرده بود و هنوز عکس کارخانه ها و ماشین هایی بود که گویی بر روی جنازه ها قرار داشتند.
مرگ و تباهی و نیستی ... با آن کلمات بیگانه نبودند.
بالاخره جنگ جهانی هشتم. زمانی که آنها در آن بودند. به حلقه ای سیاه رسیدند که گویی رد سیاهیش بی انتها بود. سوختگی ای تا ابدیت. درون آن سیاهی های سوخته همه چیز حل شده است. جهان درون جوهری سیاهرنگ فرو رفته و نابود شده.
جلوتر رفتند.
انگار می خواستند آینده را ببینند. بعد از جنگ جهانی هشتم چه میشد؟ سیاهی ادامه داشت. این جنگ عادی نبود ... تا آنکه به انتهای غار رسیدند. دیوار صیقلی خورده پایان می یافت. نیما روی دو زانویش افتاد و اشک از چشمانش جاری شد. او منظور کسی که این نقاشی ها را کشیده بود فهمید. سطح سیاه رنگ صافی که به نظر جلوی پیشروی تاریخ را گرفته بود و این به معنای پایان تاریخ بود. پایان جهان. با بهت اشک می ریخت و خواهرش تنها به انتهای غار و برادرش که اشک میریخت خیره شده بود. خودش به شدت می ترسید. آن تاریکی ای که آنها را در خود بلعیده بود احساس بدی به او می داد.
- این ... این پایان تاریخه رایا ... بیا برگردیم ...
نیما از جایش برخواست. احساس ناامیدی عجیبی بر قلبش حاکم شده بود. جهان پایان می یافت ... پس هدف زنده ماندن چه بود؟ به چه دلیل می بایست تلاش می کرد، زمانی که هیچ آینده ای برای جهان نبود؟ با چراغ به سمت ابتدای غار داشت راه می افتاد که دید رایا هنوز کنار دیوار انتهای غار است. مداد شمعی سبز رنگی در دست داشت که از کیفش در آورده بود. تنها یادگار پدرشان. با آن مداد شمعی بر روی سطح سیاه دیوار چمن می کشید.
وقتی که نیما به او نزدیک شد درحالی که از حس خفقان آور سیاهی ای که در آن غرق شده بودند هق هق می کرد و اشک می ریخت گفت:
- مامان بزرگ گفت آیندمون رو خودمون می سازیم. نه دیگران. کسی که این نقاشی هارو کشیده گذاشته بقیشو ما بکشیم.
نیما احساس کرد از درون شکست. پس کنار جعبه ی مداد شمعی های رایا رنگ زردی در آورد و بر بالاترین نقطه ای که می توانست خورشیدی زرد رنگ کشید.
- آره مادربزرگ راست می گفت ... آینده رو خودمون میسازیم.
پس با هم درخت کشیدند. جنگل کشیدند و گیاهانی که عکسشان را قبلا دیده بودند ... آینده هنوز جریان داشت، در روحشان، در افکارشان ... آینده هنوز زنده بود ...

پایان

95/1/16 م. مهدوی


   
*HoSsEiN*, Anobis, andromeda and 12 people reacted
نقل‌قول
danialdehghan2
(@danialdehghan2)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
 

خیلی قشنگ بود. واقعا لذت بردم از خوندن این داستان


   
andromeda, vania, ida7lee2 and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

مهدی جان،
داستان عالی بود. :36:
ایده ش خیلی ناب بود. :23: البته قبلا داستان درمورد جنگ و پایان دنیا نوشته شده ولی تا جایی که من آگاهی دارم از این زاویه به موضوع نگاه نشده تا حالا... قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، چون عاشق طبیعتم و دارم میبینم که طبیعت چجوری داره نابود میشه. و جای افسوس داره. پسر عمه م یه جمله ای بهم گفت "هر چند سال یکبار، آدما انقدر پیشرفت میکنن که خودشون، خودشونو نابود میکنن." داریم به اون دوران نزدیک میشیم. :15:
شخصیت پردازیش یکم ضعف داشت. بچگی رایا رو خوب القا نکرده بودی. مال نیما به مراتب بهتر بود.
وقتی تو جنگل بودن انتظار داشتم داستان فانتزی باشه.:65: بعد که رفتن تو غار انتظار داشتم حقیقت سیاهی آشکار بشه یا موجوداتی (مثلا گرگ :دی یا آدمای وحشی) بهشون حمله کنن.:65: ولی پایان داستان بسیار دور از انتظار بود :15: و اوج داستان بند آخر بود و اون جمله ی رایا "مامان بزرگ گفت آیندمون رو خودمون می سازیم. نه دیگران. کسی که این نقاشی هارو کشیده گذاشته بقیشو ما بکشیم."
و پیام داستان بسیار زیبا بود... امید در منجلاب بدبختی :1:
وجه تسمیه ی داستان دقیقاً چیه؟ منظور به "طمع انسان ها"ست که ریشه هاش عمیقن؟
یه ایراد کوچولویی که داستان داشت این بود که مشخص نشد چرا تو اون غار نقاشی کشیدن! بالاخره اون غار نزدیک یه روستا بود! شاید یه روستای کوچیک و بی اهمیت! گرچه این ایراد زیاد به چشم نمیاد ولی خب از همون اول که نقاشی ها شروع شدن این برام سوال شد و آخرش هم به جواب نرسیدم.
و تدریج تاریخ رو هم خیلی خوب بیان کردی.

« مه غلیظ جنگل و سرمایی که به استخوان نفوذ می کرد برای دو نفر در چنین سنی غیر قابل تحمل بود. » بخش دوم به بعد یه جوریه. شاید "سرمای استخوان سوز" بهتر باشه.
« و به دخترک همراهش نگاهی انداخت. » "همراهش" اضافه ست
« فندکش در مه درست روشن نمی شد، » حس میکنم جای این جمله اینجا نیست! باید بره عقب تر
« به سختی قدمی برمی داشت پاهای کوچکش تماما از درد تیر می کشید، » "قدم" و فکر کنم "تماما" حذف بشه بهتره
« باز سر جایی که بود خشکش زد » "سر جایش" بهتره
« به یه جایی برسیم که بتونیم شب رو بمونیم کافیه » این جمله یه جوریه
« حتی فکر نکنم هیچ گرگی هم باشه اینجا. مادربزرگ میگفت تو جنگل ها سوخته هیچ حیوونی نیست. » اینجوری دلنشین تره "فکر نکنم هیچ گرگی اینجا باشه" و "جنگل های سوخته"
« بخاطر خواهرش رایا مجبور بود » یا "رایا" یا "خواهرش" باید حذف شه
« لحظه ای به خواهرش نگاهی انداخت » "نگاه کرد" بهتره. البته شاید اگه "لحظه ای" رو برداری بهتر باشه، آخه این نگاه "لحظه ای" به نظر نمیرسه!
« مونگلن » منگل :دی
« جلوترحرکت کرده، اما میاد. » "جلوتر" یعنی زود تر، پس آیا "میاد" درسته؟ چون میاد برای کسیه که "دیرتر" حرکت کرده! درست متوجه نشدم :دی
« رایا بدون حرف زدن مطیعانه پشت سر نیما حرکت می کرد. » شاید بهتر باشه "بدون حرف زدن" یا "مطیعانه" حذف شه
« کفش پایش را در چند نقطه گرفته بود » این جمله رو متوجه نشدم! دقیقا چی میشه؟
« نمی خواست به چنین افکاری فکر کند. » به "افکار" فکر نمیکنن! به "چیزها" فکر میکنن
« تمام افکارش را به امنیت و سلامتی خواهرش متمرکز می کرد. » به جای "به" "روی" باشه بهتره
« تو استراحت کن. بگیر بخواب، خسته ای. » یا جمله ی اول یا دومی باید حذف شن، چون تقریبا معادل همدیگه ن
« به نظر میرسید تا ابدیت ادامه داشت. » "دارد" باشه بهتره
« در یک کتاب قدیمی ای که مادر بزرگش با آن به او و رایا خواندن و نوشتن می آموخت عکس های زیادی داشت و با دیدن تصاویر کلمات به ذهنش می آمدند. » اینجا باید اصلاح شه! یه جورایی دلنشین نیست
« دردهای پاهایشان را هم فراموش کردند. » "درد"
« انسان ها به سر عقل بیایند. » "به" حذف شه بهتره
« دیوار صیقلی خورده پایان می یافت. » "صیقلی" "یافت"

پیروز باشی :53:


   
andromeda, azam, danialdehghan2 and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
vania
(@vania)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 236
 

جالب بود دوست عزیز.موفق باشی


   
andromeda, danialdehghan2, lord.1711712 and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
شروع کننده موضوع  

Ida Lee;20895:
مهدی جان،
داستان عالی بود. :36:
ایده ش خیلی ناب بود. :23: البته قبلا داستان درمورد جنگ و پایان دنیا نوشته شده ولی تا جایی که من آگاهی دارم از این زاویه به موضوع نگاه نشده تا حالا... قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، چون عاشق طبیعتم و دارم میبینم که طبیعت چجوری داره نابود میشه. و جای افسوس داره. پسر عمه م یه جمله ای بهم گفت "هر چند سال یکبار، آدما انقدر پیشرفت میکنن که خودشون، خودشونو نابود میکنن." داریم به اون دوران نزدیک میشیم. :15:
شخصیت پردازیش یکم ضعف داشت. بچگی رایا رو خوب القا نکرده بودی. مال نیما به مراتب بهتر بود.
وقتی تو جنگل بودن انتظار داشتم داستان فانتزی باشه.:65: بعد که رفتن تو غار انتظار داشتم حقیقت سیاهی آشکار بشه یا موجوداتی (مثلا گرگ :دی یا آدمای وحشی) بهشون حمله کنن.:65: ولی پایان داستان بسیار دور از انتظار بود :15: و اوج داستان بند آخر بود و اون جمله ی رایا "مامان بزرگ گفت آیندمون رو خودمون می سازیم. نه دیگران. کسی که این نقاشی هارو کشیده گذاشته بقیشو ما بکشیم."
و پیام داستان بسیار زیبا بود... امید در منجلاب بدبختی :1:
وجه تسمیه ی داستان دقیقاً چیه؟ منظور به "طمع انسان ها"ست که ریشه هاش عمیقن؟
یه ایراد کوچولویی که داستان داشت این بود که مشخص نشد چرا تو اون غار نقاشی کشیدن! بالاخره اون غار نزدیک یه روستا بود! شاید یه روستای کوچیک و بی اهمیت! گرچه این ایراد زیاد به چشم نمیاد ولی خب از همون اول که نقاشی ها شروع شدن این برام سوال شد و آخرش هم به جواب نرسیدم.
و تدریج تاریخ رو هم خیلی خوب بیان کردی.

« مه غلیظ جنگل و سرمایی که به استخوان نفوذ می کرد برای دو نفر در چنین سنی غیر قابل تحمل بود. » بخش دوم به بعد یه جوریه. شاید "سرمای استخوان سوز" بهتر باشه.
« و به دخترک همراهش نگاهی انداخت. » "همراهش" اضافه ست
« فندکش در مه درست روشن نمی شد، » حس میکنم جای این جمله اینجا نیست! باید بره عقب تر
« به سختی قدمی برمی داشت پاهای کوچکش تماما از درد تیر می کشید، » "قدم" و فکر کنم "تماما" حذف بشه بهتره
« باز سر جایی که بود خشکش زد » "سر جایش" بهتره
« به یه جایی برسیم که بتونیم شب رو بمونیم کافیه » این جمله یه جوریه
« حتی فکر نکنم هیچ گرگی هم باشه اینجا. مادربزرگ میگفت تو جنگل ها سوخته هیچ حیوونی نیست. » اینجوری دلنشین تره "فکر نکنم هیچ گرگی اینجا باشه" و "جنگل های سوخته"
« بخاطر خواهرش رایا مجبور بود » یا "رایا" یا "خواهرش" باید حذف شه
« لحظه ای به خواهرش نگاهی انداخت » "نگاه کرد" بهتره. البته شاید اگه "لحظه ای" رو برداری بهتر باشه، آخه این نگاه "لحظه ای" به نظر نمیرسه!
« مونگلن » منگل :دی
« جلوترحرکت کرده، اما میاد. » "جلوتر" یعنی زود تر، پس آیا "میاد" درسته؟ چون میاد برای کسیه که "دیرتر" حرکت کرده! درست متوجه نشدم :دی
« رایا بدون حرف زدن مطیعانه پشت سر نیما حرکت می کرد. » شاید بهتر باشه "بدون حرف زدن" یا "مطیعانه" حذف شه
« کفش پایش را در چند نقطه گرفته بود » این جمله رو متوجه نشدم! دقیقا چی میشه؟
« نمی خواست به چنین افکاری فکر کند. » به "افکار" فکر نمیکنن! به "چیزها" فکر میکنن
« تمام افکارش را به امنیت و سلامتی خواهرش متمرکز می کرد. » به جای "به" "روی" باشه بهتره
« تو استراحت کن. بگیر بخواب، خسته ای. » یا جمله ی اول یا دومی باید حذف شن، چون تقریبا معادل همدیگه ن
« به نظر میرسید تا ابدیت ادامه داشت. » "دارد" باشه بهتره
« در یک کتاب قدیمی ای که مادر بزرگش با آن به او و رایا خواندن و نوشتن می آموخت عکس های زیادی داشت و با دیدن تصاویر کلمات به ذهنش می آمدند. » اینجا باید اصلاح شه! یه جورایی دلنشین نیست
« دردهای پاهایشان را هم فراموش کردند. » "درد"
« انسان ها به سر عقل بیایند. » "به" حذف شه بهتره
« دیوار صیقلی خورده پایان می یافت. » "صیقلی" "یافت"

پیروز باشی :53:

مهدی؟ o_o" مهدی کیه؟ :24:

ممنون بابت نقد و گرفتن غلط های ویرایشی، یکم هول هولکی شد نتونستم خوب بازبینیش کنم :دی
یه چیزی رو یادم رفت بگم تو داستان :24: این نقاش برای این نقاشی هارو کشیده بود که مثلا بعد نابودی انسان ها، در آینده ی دور اکه باز موجودات عاقلی اومدن یکم از تاریخچه ی زمین رو بدونن، چنین چیزی تو فکرم بود :دی
غلطارو هم که دیگه دیره برای گفتنشون :دی داستانو دادم برا مسابقه 🙁
باز حال داشتم این متنو ویرایش میکنم بر طبق چیزایی که گفتی

راستی روی دیالوگ بچه ها گفتی تکرار داشتن، این برای بچه ها عادی نیست؟ نمیشه چنین غلطی از روی دیالوگاشون گرفت. حالا من درسته شخصیتاشونو خوب نساختم ولی کام آن، تکرار؟
ممنون از غلط گیری هات :دی موفق باشی :دی :53:

مهدی؟ :24:


   
andromeda, azam and ida7lee2 reacted
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

@Hermit
وقتی اسم مستعار مناسب انتخاب نمیکنی همین میشه دیگه! من به دوستام که "مهدی" هستن میگم "متی" قاطی کردم دیگه :65: همچینم با کلاس گفتم "مهدی جان" :dbf178563fe60aaba48

راستی روی دیالوگ بچه ها گفتی تکرار داشتن، این برای بچه ها عادی نیست؟ نمیشه چنین غلطی از روی دیالوگاشون گرفت. حالا من درسته شخصیتاشونو خوب نساختم ولی کام آن، تکرار؟

این جمله رو میشه بهتر بیان کنی؟ :دی منظورتو نگرفتم

خواهش میشه:1:


   
andromeda and azam reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
شروع کننده موضوع  

Ida Lee;20902:
@Hermit
وقتی اسم مستعار مناسب انتخاب نمیکنی همین میشه دیگه! من به دوستام که "مهدی" هستن میگم "متی" قاطی کردم دیگه :65: همچینم با ژست گفتم "مهدی جان" :dbf178563fe60aaba48

این جمله رو میشه بهتر بیان کنی؟ :دی منظورتو نگرفتم
خواهش میکنم:1:

متی رو نمیدونم کی اولین بار گفتش که موند 0_0

منظورم اینه که، اینا بچن، باید لحن حرف زدنشون بچگونه باشه، جملاتی با معنی های یکسان رو گفتن فکر نکنم برای یه بچه چیز غیر عادی ای باشه
خیلی از بچه ها هستن اینجوری صحبت میکنن :39: شایدم من اشتباه میکنم. اما لحن صحبت کردن و نوع حرف زدن بزرگترا معمولا طوریه که اینجوری جملات یه معنی دار رو پشت هم نمیگن :39:


   
andromeda, azam and ida7lee2 reacted
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

@Hermit
بالاخره بچه ها هم از بزرگتراشون حرف زدن یاد میگیرن! ولی خب نویسنده تویی، هر جور که صلاج میدونی. البته من بیشتر منظورم به واژه ها بود. واژه ها رو جوری بیار که لحن بچه گونه بدن به دیالوگ. نمیدونم شایدم تو درست استفاده کردی ولی من حس بچگی رو نگرفتم!
فونت خیلی ریزه، 2-3 حا رو اشتباه خوندم تالارگفتمان 1
گفتم که قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی بازم از این زاویه نبود! آینده ی روشنی برات میبینم فرزندم تالارگفتمان 2 بیشتر از جنبه ی زیستی بهش فکر کرده بودم! پیش خودم گفتم "4 میلیارد سال طول کشید تا زمین به اینجایی که هست برسه و حالا بشر توی 1000سال اینجوری همه چیزو نابود کرد و همچنان ادامه میده. تازه میخوان یه سیاره ی دیگه پیدا کنن که مثل زمین باشه :22: و سنگ های ماه رو استخراج کنن :22: و ماهو تبدیل کنن به پمپ بنزین فضایی:22: کلی هم آت و آشغال ول میکنن تو فضا :22: و خوب که گند زدن به همه چی، به این فکر افتادن چیکار کنن زمین از این گرم تر نشه:22:" پیش بینی شده تمام معادن معدنی جهان تا نزدیک 40 سال دیگه خالی میشن:22: خلاصه که ما این چنین موجوداتی هستیم! بی جنبه و پررو!
و درمورد پیام داستان، تقریبا تو همه ی داستانا این پیام یه بار میاد! ولی بیان و ایده ی عالی این داستان، حتی پیامش رو هم ناب کرده بود!
دیگه زیادی تعریف کردم تالارگفتمان 3 کلی روحیه گرفتی، برو درس بخون.تالارگفتمان 4 منم برم درس بخونم.تالارگفتمان 4


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
شروع کننده موضوع  

Ida Lee;20905:
@Hermit
بالاخره بچه ها هم از بزرگتراشون حرف زدن یاد میگیرن! ولی خب نویسنده تویی، هر جور که صلاج میدونی. البته من بیشتر منظورم به واژه ها بود. واژه ها رو جوری بیار که لحن بچه گونه بدن به دیالوگ. نمیدونم شایدم تو درست استفاده کردی ولی من حس بچگی رو نگرفتم!
فونت خیلی ریزه، 2-3 حا رو اشتباه خوندم تالارگفتمان 1
گفتم که قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی بازم از این زاویه نبود! آینده ی روشنی برات میبینم فرزندم تالارگفتمان 2 بیشتر از جنبه ی زیستی بهش فکر کرده بودم! پیش خودم گفتم "4 میلیارد سال طول کشید تا زمین به اینجایی که هست برسه و حالا بشر توی 1000سال اینجوری همه چیزو نابود کرد و همچنان ادامه میده. تازه میخوان یه سیاره ی دیگه پیدا کنن که مثل زمین باشه :22: و سنگ های ماه رو استخراج کنن :22: و ماهو تبدیل کنن به پمپ بنزین فضایی:22: کلی هم آت و آشغال ول میکنن تو فضا :22: و خوب که گند زدن به همه چی، به این فکر افتادن چیکار کنن زمین از این گرم تر نشه:22:" پیش بینی شده تمام معادن معدنی جهان تا نزدیک 40 سال دیگه خالی میشن:22: خلاصه که ما این چنین موجوداتی هستیم! بی جنبه و پررو!
و درمورد پیام داستان، تقریبا تو همه ی داستانا این پیام یه بار میاد! ولی بیان و ایده ی عالی این داستان، حتی پیامش رو هم ناب کرده بود!
دیگه زیادی تعریف کردم تالارگفتمان 3 کلی روحیه گرفتی، برو درس بخون.تالارگفتمان 4 منم برم درس بخونم.تالارگفتمان 4

نه دیگه
زیاد تعریف کردی ازم
من دیگه درس نمیخونم :دی مغرور شدم

آره طبیعت رو دارن خیلی بد از بین میبرن، هنوزم خیلیا متوجه نمیشن، ولی نفرین نسل های آینده اینارو میگیره :/

آره متوجه شدم، ولی چیزی که تو میگی تخصص میخواد، یعنی فرد باید زیاد این طور بنویسه یا وقت زیاد بزاره که لحن کودکانه رو درست بگه :39: منم اولین بار بود اینطور مینوشتم زیاد وارد نبودم
برو بشین درستو بخون :دی


   
andromeda, azam and ida7lee2 reacted
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 587
 

@Hermit
غرور آفت هنر است.
بقیه رو نمیدونم، ولی من خودمو جای تک تک شخصیتام میذارم. حتی حیوونا :دی اینجوری شاید بهتر بتونی بنویسی :5:


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
شروع کننده موضوع  

Ida Lee;20914:
@Hermit
غرور آفت هنر است.
بقیه رو نمیدونم، ولی من خودمو جای تک تک شخصیتام میذارم. حتی حیوونا :دی اینجوری شاید بهتر بتونی بنویسی :5:

منم سعی میکنم اینکارو بکنم، ولی گرفتن کامل احساسات و تفکراتشون کافی نیست، آوردن اون احساسات و تفکرات بصورت پویا روی کاغذ مهمه که واقعا سخته 🙁


   
andromeda and ida7lee2 reacted
پاسخنقل‌قول
azam
 azam
(@azam)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 18
 

عالــی بود
خیلی لذت بردم ازش
خسته نباشی :دی

پ.ن: مگه تو کنکور نداری؟ :22: برو بشین سر درست! :22:


   
andromeda, ida7lee2, R-MAMmad and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

جاااان؟؟؟
آقا این داستان نبود که.
سوپر داستانه!
مرتضی! آقا اصلا فکرشم نمیکردم اون موقع که اسم این تاپیکو دیدم مال مرتضی باشه. ی خبری چیزی بده اخه:دی
واقعا قشنگ و زیبا بود مرتضی. غلطهای ویرایشی رو آیدا خانم گفتن و وقتز خوندمشون انگشت به دهن موندم. اینا کجا بودن؟چرا انگاذ اصلا اینارو که آیدا خانم میگه من ندیدم حتی.
ولی موضوعش، مرتضی در ستایش بگم که واقعا شاهکار بود، و اگه انسان وقتی روی این داستان بزاره و بخونش، یه تلنگر پرقدرت بهش میزنه.
انسان ابله زمین رو نابود کردی. اما حتی خود احمقت هم میدونی که داری دستی دستی خودتو میکشی!
کاری که رایا انجام داد، واقعا برام شگفت انگیز بود. ببین مبهم به یاد میارم بعضی جاهایی که یه همچین چیزی رو دیدم، اما این یه چیز دیگه بود. آره منم مثل آیدا خانم انتظار ظهور یه چیز ماورایی رو داشتم، یه خطر ماورایی، یه نیروی غیر زمینی، یا یه حیوون درنده، حتی لحظه ای گفتم شاید سربازا توی این غار باشن. ولی توصیفی که از روند نقاشی ها داشتی و با توجه به تصویری که توی ذهنم بوجود آوردی، حاضرم قول بدم بیشتر از نیما محو اونا شدم! یکمیشم با ذائقه خودم برمیگرده آخه از چیزهای کهن و باستانی و کشفیات یه چیزی که مثلا فرازمینی باشه (منظورم آدم فضایی نیست. شاید جهان روح) خیلی خیلی، به شدت هیجان زده و خوشحال میشم. جوری که وقتی همچین چیزی میبینم،میخونم مو به تنم سیخ میشه.
تا قبل از مداد شمعی این کارو برام کردی. حتی اون سطح سیاه آخرغار. یه هو رایا و نیما کشیده بشن توش مثلا! ولی خب تویی دیگه :دی، چیزی که بعدش اتفاق افتاد از این رو به اون روم کرد، حتی از همون علاقه خودم بیشتر هیجان زدم کرد:دی
بیشترین جایی که احساس کردم رایا یه دختر بچس، همون انتهای داستان بود، اونجا چون نقشش پر رنگ تر میشد، و دیالوگش... خب.. بچه گانه تر بود، و با توجه به عملش(مدادشمعی) به عمق بچگیش پی بردم.
کلا خواستم بگم چیز خیلی توپی بود ما که خاک پای شما هستیم استاد.
ببخشید ایقد طولانی شد:22:


   
andromeda, ida7lee2, R-MAMmad and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 

خیلییییی خوب بود متی! دمت گرم و اینا...:17: دوستش داشتم:8: و حس نقد در وجودم نیست:65::23:


   
andromeda, ida7lee2, lord.1711712 and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
شروع کننده موضوع  

azam;20933:
عالــی بود
خیلی لذت بردم ازش
خسته نباشی :دی

پ.ن: مگه تو کنکور نداری؟ :22: برو بشین سر درست! :22:

ممنون :دی
درس کجا بود :دی حوصله داریا :دی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

reza379;20945:
جاااان؟؟؟
آقا این داستان نبود که.
سوپر داستانه!
مرتضی! آقا اصلا فکرشم نمیکردم اون موقع که اسم این تاپیکو دیدم مال مرتضی باشه. ی خبری چیزی بده اخه:دی
واقعا قشنگ و زیبا بود مرتضی. غلطهای ویرایشی رو آیدا خانم گفتن و وقتز خوندمشون انگشت به دهن موندم. اینا کجا بودن؟چرا انگاذ اصلا اینارو که آیدا خانم میگه من ندیدم حتی.
ولی موضوعش، مرتضی در ستایش بگم که واقعا شاهکار بود، و اگه انسان وقتی روی این داستان بزاره و بخونش، یه تلنگر پرقدرت بهش میزنه.
انسان ابله زمین رو نابود کردی. اما حتی خود احمقت هم میدونی که داری دستی دستی خودتو میکشی!
کاری که رایا انجام داد، واقعا برام شگفت انگیز بود. ببین مبهم به یاد میارم بعضی جاهایی که یه همچین چیزی رو دیدم، اما این یه چیز دیگه بود. آره منم مثل آیدا خانم انتظار ظهور یه چیز ماورایی رو داشتم، یه خطر ماورایی، یه نیروی غیر زمینی، یا یه حیوون درنده، حتی لحظه ای گفتم شاید سربازا توی این غار باشن. ولی توصیفی که از روند نقاشی ها داشتی و با توجه به تصویری که توی ذهنم بوجود آوردی، حاضرم قول بدم بیشتر از نیما محو اونا شدم! یکمیشم با ذائقه خودم برمیگرده آخه از چیزهای کهن و باستانی و کشفیات یه چیزی که مثلا فرازمینی باشه (منظورم آدم فضایی نیست. شاید جهان روح) خیلی خیلی، به شدت هیجان زده و خوشحال میشم. جوری که وقتی همچین چیزی میبینم،میخونم مو به تنم سیخ میشه.
تا قبل از مداد شمعی این کارو برام کردی. حتی اون سطح سیاه آخرغار. یه هو رایا و نیما کشیده بشن توش مثلا! ولی خب تویی دیگه :دی، چیزی که بعدش اتفاق افتاد از این رو به اون روم کرد، حتی از همون علاقه خودم بیشتر هیجان زدم کرد:دی
بیشترین جایی که احساس کردم رایا یه دختر بچس، همون انتهای داستان بود، اونجا چون نقشش پر رنگ تر میشد، و دیالوگش... خب.. بچه گانه تر بود، و با توجه به عملش(مدادشمعی) به عمق بچگیش پی بردم.
کلا خواستم بگم چیز خیلی توپی بود ما که خاک پای شما هستیم استاد.
ببخشید ایقد طولانی شد:22:

ممنون :دی :53:
حالا زیاد تعریف نکن ازش ذوق مرگ میشم :دی
لطف داری :دی شوما استاد مایی
بازم ممنون که خوندی :53:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

Harir-Silk;20946:
خیلییییی خوب بود متی! دمت گرم و اینا...:17: دوستش داشتم:8: و حس نقد در وجودم نیست:65::23:

:دی ممنون که خوندی و اینا ... :دی
هر وقت حال داشتی نقد کن :دی


   
azam, andromeda, ابریشم and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: