چند روزی می شود که سراغ مادرش را می گیرد . به او می گویند به بهشت رفته است . " کی برمی گرده؟" در جواب این سوالش بزرگتر ها پاسخ های گیج کننده ای می دادند که برایش مفهومی نداشت . برای بچه اینطور به نظر می رسید که بهشت جای خوبیست و مادرش دیگر نمی خواهد برگردد و او را فراموش کرده . بابایش را فراموش کرده ... پس تصمیمش را گرفت . اگر او پیششان نمی آید پس خودشان به بهشت بروند .
هر چقدر گریه کرد فایده نداشت و کسی او را به آنجا نمی برد . در حضور پدرش بیشتر از مواقع دیگر گریه می کرد تا شاید او ببرتش اما مانند بقیه با حرف هایش می خواست به او بفهماند که غیر ممکن است . تنها تفاوتی که پدرش با دیگران داشت ، نگاه های اشک آلودش در موقع حرف زدن بود که بچه را بیشتر از پیش به گریه می انداخت .
روز ها یکی پس از دیگری می گذشتند و در خانه دیگر زیاد در مورد مادرش حرفی زده نمی شد. اما چیزی برای بچه تغییر نکرده بود. هنوز هم می خواست به بهشت برود و او را ببیند... از حرف هایی که در این مدت می شنید، فهمید بهشت جایی در آسمان است . خیلی از آدم ها به سوی آن پرواز می کردند و برای زندگی به آنجا می رفتند .
مثل روزهای دیگر پدرش او را به مهدکودک می برد . اما امروز برایش خاص بود . تمام شب قبل را اشک می ریخت . اشک هایی که برای دلتنگی سرازیر شدند ، برای به پایان رسیدن انتظار نمایان شدند ... انتظاری که فکر می کرد امروز به پایان خواهد رسید .تصمیمش را گرفته بود و با خودش تکرار می کرد " امروز او را خواهم یافت" ...
بچه را به داخل مهدکودک برد. به سمت اتاق بازی حرکت کرد . همزمان با صدای بسته شدن در ، بچه ایستاد . سر و صدای بقیه هم سن و سالانش در حین بازی، مانع از شنیدن صدای ورود او شده بود . پس از لحظاتی برگشت و مسیر راهرو را به سمت بیرون طی کرد . لبخند به لب در خیابان راه می رفت. هدفش از دور مشخص بود . فقط باید به آن می رسید .
ساعتی گذشت و همچنان راه می رفت . دورتر از چیزی بود که به نظر می آمد . از شدت خستگی قدم هایش آهسته شدند و تلو تلو می خورد . اما همچنان ادامه می داد ...
بالاخره رسید . نفسی تازه کرد و به بالا نگاهی انداخت. برج بلندی بود ...
روزهایی بسیاری را فکر کرده بود و به این نتیجه رسید که حتما بهشت را بالای آن برج می تواند از راه دور ببیند. مادرش را صدا بزند و او از آسمان پرواز کنان به سمتش بیاید... با همین فکر قدم به آن ساختمان بلند گذاشت . بعد از کمی سردگمی در میان محوطه ای بزرگ ، آسانسور را پیدا کرد. همراه مردی به داخل آسانسور رفت. از او خواست که دکمه ی طبقه آخر را برایش بزند . مرد با تعجب به بچه نگاه کرد و گفت "طبقه آخر اداره ی مخابراته، اونجا چیکار داری ؟" بچه با لبخندی ملیح جوابش داد "میخوام مامانمو ببینم" . "اوم ، پس مامانت اونجا کار میکنه !" و سپس دکمه را فشار داد .
از آسانسور که پیاده شد ، پله ها جلویش بودند . دوان دوان از پله ها بالا رفت . صورتش از شدت هیجان به سرخی میزد و صدای ضربان قلبش را حس می کرد. لبخندی که ساعاتی قبل بر لبانش نقش بسته بود جای خود را به بغضی داد که هر لحظه امکان داشت بترکد. به پله آخر رسید. نفسی عمیق کشید و در را گشود . قدم به پشت بام گذاشت ...
باورش نمیشد آنچه را که می دید . "مامان". اشک ها مانند آبشاری خروشان بر چشمانش فوران کردند و امان دیدن را از او گرفتند.
درست روبرویش بود . لبه ی پشت بام ایستاده و به آسمان می نگریست . انگار می خواست پرواز کند. پرواز کند و از آن لبه ی بلند به آسمان پر بکشد. دوید و فریاد زنان او را صدا زد ." مامان ... مامان صبر کن... مامان" ...
مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و دستانش را دور او حلقه کرد . گریست و گریست . چیزهایی را با هق هق به زبان می آورد و بیش از پیش او را در آغوشش می فشرد.
زن که روی برگرداند . بچه لحظه ای خشکش زد و کمی از او دور شد. " تو که مامانم نیستی " با صدای بریده ای این را گفت و به چهره ی زن خیره شده بود . هنوز بخاطر گریه ی شدید لحظاتی قبل، نفس نفس میزد. کمی که آرام گرفت ، چهره ی او را از نظر گذراند . آن زن هم در حال گریه کردن بود. در آن لحظات سکوت، فقط صدای اشک ریختن زن بود که می آمد...
بچه به آهستگی به جلو رفت و گفت " تو هم مثل من مامانت تنهات گذاشته و رفته " ..."تو هم دلت واسه مامانت تنگ شده"..."غصه نخور. بیا اونارو از این بالا صدا کنیم. تا از بهشت پرواز کنن بیان پهلومون"... زن با چشمانی اشک آلود لبخندی بر لبانش نقش بست و بچه را در آغوش کشید .
.......................................
تق تق تق . صدای در بود که آمد . مادرش وارد اتاق شد و گفت " داری چیکار می کنی ؟ " لپتاپ را به سمت او گرفت " داستان می نوشتم ". مادرش خم شد و زمزمه وار شروع به خواندن کرد . صورتش چندباری کج و معوج شد و سری تکان میداد . " خوبه " این را گفت و از اتاق بیرون رفت . صدایش زد " آخر داستانو نمیخوای بخونی؟ " . جوابی نیامد . لبخندی زد و گفت " البته خودت آخر داستانو بهتر از هر کس دیگه ای میدونی ".
پایان
ایده ی خوبی وبد
سبک روایی خوبی هم داشت
شخصیت پردازی ها نصفه و نیمه نبود
پایان نسبتا خوب بود
کاش آخرش خودکشی میکرد
من واقعا لذت بردم
هم به خاطر نوع نگارشتون و هم به خاطر اینکه قبل شروع به نوشتن یک طرح کامل از داستان رو در ذهن داشتین
این خیلی به نویسنده کمک می کنه
اما با طرز قرار گرفتنش در سایت مشکل دارم به این صورت کمی خواندنش سخته
به نظرم بهتره مرتب تر قرار داده بشه
من لحظه ی اول اصلا جذب نشدم که این داستان رو بخونم اما بعد از اینکه شروع به خوندن کردم ادامه اش دادم
اولین چیزی که خواننده رو جذب می کنه اسم داستان و بعد از آن هم نوع نوشته است
سلام
داستان زیبایی داشت و عالی روایت میشد ، فقط اگه رو شخصیت اون خانمه یکم بیشتر کار کنی عالی میشه ، منظورم این که غمش ب اندازه کافی نمود نداشت...:دی
در کل داستان عالیه ، با سعی و تلاش بیشتر بهتر تر از الان خواهد شد
داستان از نظر نوشتاری و ایده توپ بود. هر چند نمیتونم بگم کدومشون بهتر بود ولی آقا دوتاش توپ بود. بعد یه مشکلی که برای من توی سیر داستان به وجود اومده بود این بود که این بچه بعضی وقتا اصلا بچه نبود. تصمیم خودش را گرفته بود و میخواست به آن برج برود. منظورم از لحاظ عملکری نیست کاملا. از لحاظ افکاری که توی ذهن بچه می گذشتن. و بعد از این که داستان به انتهاش رسید و فهمیدم که همون بچه بزرگ شده و داره اونو می نویسه اون موقع برام یه مقدار معقولانه تر شد. واقعا عالی بود. مخصوصا اون بالا که مامانشو دیدو رفت سمتش. میدونی من فکر می کردم الان اون زنه وایساده رو لبه ی ساختمون، بعد این پسره میره که بغلش کنه، از توی اون زنه رد میشه ( مثلا اون زنه توهمه) و سقوط می کنه و میمیره و خلاص!:دی ولی اینطور نشد و اینکه داستان با ذهن خواننده پیش نره خیلی جالبه. و یه ویژگی مثبت خیلی عالیه. حالا شما فکرش رو بکن خواننده هر کدوم نظر خاصی دارن، و اونوقت داستان تو با هیچ کدوم از اون نظرات پیش نره، این یعنی این که ایده ای که تو داری و انتخاب کردی کاملا جدید، عالی و غیر قابل حدس زدنه. البته معلوم نیست ممکنه بچه ها فهمیده باشن، اما در کل بگم که این طور بودن یک نوشته میتونه بهترین نوع ایده باشه، و مال تو نسبتا بود! :دی این آخر داستان هم خو نابودم کرد. واقعا اصلا فکر نمی کردم اینطوری بشه. جمله ای که گفته شد خیلی پر معنا بود و واقعا من نفهمیدمش، تا وقتی که خودت توی نظرات جواب دادی. ایول بازم داستان میخوام ازت:دی
ممنون دوست عزیز بابت نظر ارزشمندتون . در مورد شخصت بچه که بعضی موقع ها به نظر بچه نمی اومد بدلیل کم تجربگییم اینطور شده .:دی
ایده ی خوبی وبد
سبک روایی خوبی هم داشت
شخصیت پردازی ها نصفه و نیمه نبود
پایان نسبتا خوب بود
کاش آخرش خودکشی میکرد
اول تشکر فراوان و دوم در مورد خودکشی . اتفاقا اولین داستانی که همین چند روز پیش نوشتم ، شخصبت اصلی خودکشی میکنه و پایانی تلخ داره ولی در مورد دومین داستان که همینه دیگه نمیخواستم پایان تلخی داشته باشه و واسه همین اصلا به فکر خودکشی نبودم .
من واقعا لذت بردم
هم به خاطر نوع نگارشتون و هم به خاطر اینکه قبل شروع به نوشتن یک طرح کامل از داستان رو در ذهن داشتین
این خیلی به نویسنده کمک می کنه
اما با طرز قرار گرفتنش در سایت مشکل دارم به این صورت کمی خواندنش سخته
به نظرم بهتره مرتب تر قرار داده بشه
من لحظه ی اول اصلا جذب نشدم که این داستان رو بخونم اما بعد از اینکه شروع به خوندن کردم ادامه اش دادم
اولین چیزی که خواننده رو جذب می کنه اسم داستان و بعد از آن هم نوع نوشته است
تشکر از نصیحت خوبتون . در مورد طرز قرار گرفتن و اسم داستان و خیلی از چیزهای نگارشی دیگه ، من چیزی زیادی سر در نمیارم مگر اینکه یه کسی بهم بگه ایرادش کجاست که دیگه تکرارش نکنم. مثلا داخل داستان اولم زمان فعل هارو توی قسمتی از داستان اشتباه نوشته بودم که دوستان تذکر دادن و سعی کردم توی این داستان همچین مشکلی پیش نیاد.
سلام
داستان زیبایی داشت و عالی روایت میشد ، فقط اگه رو شخصیت اون خانمه یکم بیشتر کار کنی عالی میشه ، منظورم این که غمش ب اندازه کافی نمود نداشت...
در کل داستان عالیه ، با سعی و تلاش بیشتر بهتر تر از الان خواهد شد
بسیار سپاسگذارم
خانمه کیه ؟:دی اگه منظورتون زنست. پیش خودم گفتم صحبت کردن زیاد در موردش حواس خواننده رو از بچه پرت می کنه.
باز هم تشکر میکنم از همه ی عزیزانی که داستان رو خوندن و نظر دادن
دوست عزیزم این نکته رو دیدم دوستان اشاره کردن گفتم منم یه اشاره ای بکنم، اون خانومِ رو پشت بوم هیچ احساسی نداشت. فکر می کنم باید کمی روی حالت چهره و غم روی صورتش حرف بزنی
به نظرم همین داستان رو باز نویسی کن با توجه به کمک هایی که بقیه ی دوستان کردن و یه بار دیگه همینجا بزارش این تمرین خیلی خوبیه