Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

جنگجو

21 ارسال‌
13 کاربران
87 Reactions
5,069 نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

جنگجو

به امواج ناآرام رودخانه چشم دوخت. رودخانه ای که همچون دیوی در بند، می غرید، با خشم بر دیواره های دو سویش پنجه می کشید و دل سیاه درّه را زخمی می کرد. سوز گزنده ای در ردای به رنگ خون جنگجو به دام افتاده و موهای بلند و مشکیش را به رقص واداشته بود.

جرئت نمی کرد اشک بریزد. شجاعت نداشت دردهای انباشته شده در سینه اش را فریاد بزند و ... عذاب می کشید. با خود فکر کرد اینجا همان کوهستانی ست که ارواح به آن باز می گردند تا با عزیزانشان صحبت کنند و انرژی باقی مانده در اجساد پوسیده شان را با زندگان شریک شوند. این صخره های سیاه و سخت، این آسمان خاکستری و این رودخانه، شریان اصلیِ قلب تپنده ی کوهستان، یک عبادتگاه مقدس بود.

برای همه ی جنگجویان قدیمی و سامورایی های کشته شده در جنگ های خونین و چندین و چند ساله، اینجا، اقامتگاه ارواحِ مبارز بود. خیلی ها در آرزوی قدرت بیشتر، ثروت، شهرت و حتی عشق به این کوهستان عظیم می آمدند. مسیر سنگلاخی و باریکی را می پیمودند که از دو سو به دره های عمیق محصور بود، تا با زدن مهرِ نفرینی بر روان خود، روح جنگجویی دیگر را در جسمشان به دام اندازند. که چه شود ؟ جنگجو بارها و بارها به این موضوع فکر کرده بود. که چه شود ؟ آخرش که باید برگردند سر جای اولشان.

" بدتر حتی... "

رودخانه ی زیر پایش، وحشیانه می غرید. جنگجو یک قدم به جلو برداشت و سنگریزه های لبه ی پرتگاه در رودخانه افتادند و او با چشمان تیزبینش سقوطشان را دنبال کرد. از خود پرسید اگر همین حالا، از بالای این صخره ی بلند خودش را در کام تاریک کوهستان بیندازد، چه خواهد شد ؟ پاسخ سوالش را از قبل می دانست.

می دانست اگر بیفتد، تنها جسمش است که از عذاب راحت می شود، روحش محکوم به شکنجه ای ناتمام خواهد شد. نه فقط یک بار و دوبار... بلکه هزاران بار، تا آن زمان که چرخ فلک می گردد و جهان پا بر جاست، او از بالای همین صخره ی بلند با قلبی آکنده از نفرت و اندوه، سقوط می کند و استخوان هایش زیر آرواره های خشمگین رودخانه، خرد می شوند و درد... دردی بدتر از گذشته... دردی زجرآور و زهرآلود تر وجودش را تا ورای نیستی می کشاند و بعد... هنگامی که می پندارد دیگر تمام شده... دیگر رها شده است؛ باز می گردد و ... دوباره و دوباره... خودش را بالای همین صخره می یابد؛ ناآگاهانه، با حافظه ای خالی، با قلبی که دیگر نمی تپد، پایین می پرد و این چرخه باز هم تکرار می شود.

اینبار درد و شکایتی هم در کار نخواهد بود. این خواسته ی خودش است و ناگزیر... باید تسلیم سرنوشتی شود که خود برای خویشتن رقم زده است.

با حسرت به آسمان نگریست. خورشید، باید طلوع می کرد. سپیده زده بود و انوار آن با دستانی رنجور، تلاش می کردند تا از میان ابرهای خاکستری، راه خود را تا خاک یخ بسته باز کنند. سر انگشتان گرمشان را بر سر زمین به خواب رفته بکشند، شاید چشمهایش را باز کند، لبخندی بزند و سرآغاز روزی دیگر باشد.

به امید آنکه، این بار سرنوشت برایش خواب بهتری دیده باشد. که دیگر مجبور نباشد بی صدا بنشیند و شاهد خون هایی باشد که با بی رحمی، چهره اش را رنگی می کند و اشکهای حسرت باری که بر لبانش فرو می چکد.

جنگجو باز هم منتظر ماند. منتظرِ پرتوهای غمزده اما پر حرارتی که روحش را به زندگی باز گرداند. منتظر نشانه ای که او را از تصمیمش باز دارد. تصمیمی که می دانست انتهایش به کجا خواهد رسید.

خسته بود. از این همه جنگ، از این همه نفرت، از این همه کینه روی زمین... خسته بود. اما انگار... آن بالا، در آسمان نیز جنگی دیگر به پا شده بود.

میدان نبردی بین نور و ابرهای تیره ای که می خواستند تاریکی بر زمین چیره شود. سربازان نور ضعیف بودند، آنقدر که تلاششان برای در هم کوفتن صفوف عظیم ابرهای خاکستری به جایی نمی رسید.

و زمین، زندانی شده بود. پشت شیشه ی بغضی ضخیم که به این راحتی ها نمی شکست. انوار آسیب دیده و زخمی، ابرهای خشمگین و پر قدرت و... زمینی که تداعی گرِ مرگ بود. و مردم... که از همه ی اینها دلی پر داشتند.

انگار انتظار برای سرآغاز روزی بدون درد، بدون خون، بدون حسرت و اندوه، به رویایی باطل مبدل گشته بود.

چشمهایش را بست و غلاف چرمین شمشیری را که به کمر بسته بود، باز کرد. عباراتی ... عباراتی که از ذهنش یا شاید هم نه... از جایی میان کوهستان جان می گرفتند... در گوشهایش طنین انداخت. صدای آشنایی که لبخند را بر لبهای خشکیده و چهره ی خون آلودش نشاند.

" روشنتر از برق... تیزتر از رعد و تاریک تر از شب... می خوام همیشه اصالت یک سامورایی رو به خاطر داشته باشی. مردمان با شرافتی رو به یاد داشته باش، مردمانی که برای عشقشون به وطن، خاندان و خانواده می جنگیدند... و هیچوقت تن به زندگی ذلّت بار ندادند. "

جنگجو کاتانا*یش را از غلاف بیرون کشید و لبه ی تیز آن را به سوی آسمان گرفت. حالا می دانست باید چه کند. حالا همه چیز مثل روز روشن شده بود. افسوس، نفرت، خشم، اندوه، عشق، لبخند، زندگی... زندگی ... زندگی...

آسمان برق زد و غرید. غرشی بلند تر از صدای سرود ارواح سرگردان، غرشی سهمگین تر از امواج رودخانه.... و سپس... فرو ریخت. هر آنچه در تمامیِ این سالها سینه اش را می فشرد، فرو ریخت.

چیزی، نیرویی ... به پرتوهای نور جان داد. بالاخره توان این یافتند تا از لا به لای ابرهای خاکستری راهی بگشایند و در میان بارانی که... با لطافت می بارید، بر لب های مرده ی زمین بوسه زنند و لبه ی پرتگاه را روشنایی ببخشند. پرتگاهی که حالا تنها غلاف چرمین شمشیری بر روی آن جا خوش کرده بود.

و رودخانه... آرام گرفت.

================================
* : کاتانا شمشیر بلند و باریک مخصوص سامورایی ها

نکته : در فرهنگ ژاپنی انسان های زنده می تونن با نوعی نفرین، نیروی مردگان رو جذب کنن اما در این صورت دیگه انسان باقی نمی مونن

ترک پیشنهادی دانلود


   
Jayaslan، Matin.m، ida7lee2 و 13 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
 

درود درود :0199:
بسی زیبا بود :(s1817):
توصیفاتشو هم دوست میداشتم ولی بیشترشون یه جورایی خوب تو جمله ننشسته بودن! نمیدونم چجوری بگم!
پسره مرد؟! تازه داشتم باهاش همزاد پنداری میكردم يهو دیدم غلاف هست سامورایی نیست! :(s1734):
آقا میگم "جنگجو" و "قره داغ" یه جورایی شبیه نیستن؟ البته من جنگجو رو تازه خوندم. یكی بهم گفت داستانات فقط تصویرن و تفكر خاصی پشتشون نیست! بنظرت وارده؟ راجع به داستانای خودم نظری نمیدم، چون خودم نوشتمشون و عاشقشونم؛ ولی به نظرم گاهی یه تصویر میتونه خیلی تأثیرگذارتر از یه داستان باتفكر باشه! و این كه "تفكر" دقیقا چی میتونه باشه؟ یعنی داستانایی که که یه تصویر رو نشون میدن، نویسنده الکی نوشته؟ :0156:

میریم سراغ اشكالات ویرایشی (البته میدونی كه تخصصی ندارم و اهل دلم:0138:) :
"دیوی در بند" مانند مشتی بر چانه ام خورد! غافلگیرم كرد و نمیدونم چرا برام جالب بود! تو خط اول آخه؟! :0155:
واداشته = انداخته
به رنگ خون = سرخ ~ چون جمله طولانیه و باید وزنشو كم كنی! البته واژه ی "خون" به نوعی به فضای داستان میاد! نمیدونم دیگه...
انرژی = نيرو
بین = میان ~ به نظرم برای نوشته های ادبی قشنگ تره
حالا = حال ~ به نظرم برای نوشته های ادبی قشنگ تره
"از دو سو به دره های عمیق محصور بود" حس خوبی بهش ندارم!
به نظرم "چرخ فلك" یكم تكراریه و بیشتر تو متون و شعرهای بسی ادبی خوندیم و حس میكنم زیاد به این داستان نمیاد!
"سپیده زده بود ........... روزی دیگر باشد" ~ بعد از "باز كنند" "و" بذار. بر سر زمین = بر زمین .
سرآغاز = آغازگر
حس میكنم "اشك هایی كه بر گونه هایش میچكید" بهتر باشه؛ ولی خب حتما قصدی از آوردن "لبان" داشتی
برای "صفوف" آیا "عظیم" به كار میره؟ "طولانی" یا "زیاد" به كار نميره؟ نمیدونم، تا حالا "صفوف عظیم" نشنیده بودم
"و مردم، كه از همه ی اینها دلی پر داشتند" این جمله رو دوست ندارم! بهتر بگیش بهتره!
ببخشند = بخشند

پیروز و سربلند باشی گلم :0127:


   
ehsanihani302، ali7r و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

Ida Lee;14114:
درود درود :0199:
بسی زیبا بود :(s1817):
توصیفاتشو هم دوست میداشتم ولی بیشترشون یه جورایی خوب تو جمله ننشسته بودن! نمیدونم چجوری بگم!
پسره مرد؟! تازه داشتم باهاش همزاد پنداری میكردم يهو دیدم غلاف هست سامورایی نیست! :(s1734):
آقا میگم "جنگجو" و "قره داغ" یه جورایی شبیه نیستن؟ البته من جنگجو رو تازه خوندم. یكی بهم گفت داستانات فقط تصویرن و تفكر خاصی پشتشون نیست! بنظرت وارده؟ راجع به داستانای خودم نظری نمیدم، چون خودم نوشتمشون و عاشقشونم؛ ولی به نظرم گاهی یه تصویر میتونه خیلی تأثیرگذارتر از یه داستان باتفكر باشه! و این كه "تفكر" دقیقا چی میتونه باشه؟ یعنی داستانایی که که یه تصویر رو نشون میدن، نویسنده الکی نوشته؟ :0156:

میریم سراغ اشكالات ویرایشی (البته میدونی كه تخصصی ندارم و اهل دلم:0138:) :
"دیوی در بند" مانند مشتی بر چانه ام خورد! غافلگیرم كرد و نمیدونم چرا برام جالب بود! تو خط اول آخه؟! :0155:
واداشته = انداخته
به رنگ خون = سرخ ~ چون جمله طولانیه و باید وزنشو كم كنی! البته واژه ی "خون" به نوعی به فضای داستان میاد! نمیدونم دیگه...
انرژی = نيرو
بین = میان ~ به نظرم برای نوشته های ادبی قشنگ تره
حالا = حال ~ به نظرم برای نوشته های ادبی قشنگ تره
"از دو سو به دره های عمیق محصور بود" حس خوبی بهش ندارم!
به نظرم "چرخ فلك" یكم تكراریه و بیشتر تو متون و شعرهای بسی ادبی خوندیم و حس میكنم زیاد به این داستان نمیاد!
"سپیده زده بود ........... روزی دیگر باشد" ~ بعد از "باز كنند" "و" بذار. بر سر زمین = بر زمین .
سرآغاز = آغازگر
حس میكنم "اشك هایی كه بر گونه هایش میچكید" بهتر باشه؛ ولی خب حتما قصدی از آوردن "لبان" داشتی
برای "صفوف" آیا "عظیم" به كار میره؟ "طولانی" یا "زیاد" به كار نميره؟ نمیدونم، تا حالا "صفوف عظیم" نشنیده بودم
"و مردم، كه از همه ی اینها دلی پر داشتند" این جمله رو دوست ندارم! بهتر بگیش بهتره!
ببخشند = بخشند

پیروز و سربلند باشی گلم :0127:

دوستان معرفی می کنم آیدا بانو تک ادیتور همیشگیِ نوشته های من :8:

آیدا من تو رو نداشتم باید نوشته هام رو می دادم فرشتگان در جهان باقی بخونند والاه :دی مرسی مثل همیشه همه ی ایرادات وارده آقا من در برابر قدرت عظیم ویراستاری تو سر تعظیم فرود می آورم :77:

نوشته های کی تصویره و تفکر پشتشون نیست ؟ من یا تو ؟ :دی هر نوشته ای پشتش یه تفکری هست صد در صد طرف همینجوری بی فکر که شروع نمی کنه نوشتن :دی حالا بگو ببینم کی گفته اصن چنین حرف نا پسندی رو ؟ 😐 :7:


   
ida7lee2، sossoheil82 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
 

دوستان معرفی می کنم آیدا بانو تک ادیتور همیشگیِ نوشته های من :8:

قربانت گلی :g:

آیدا من تو رو نداشتم باید نوشته هام رو می دادم فرشتگان در جهان باقی بخونند والاه :دی مرسی مثل همیشه همه ی ایرادات وارده آقا من در برابر قدرت عظیم ویراستاری تو سر تعظیم فرود می آورم :77:

ما هم در مقابل نیروی بزرگ نویسندگی تو سر فرود می آوریم :a:

نوشته های کی تصویره و تفکر پشتشون نیست ؟ من یا تو ؟ :دی هر نوشته ای پشتش یه تفکری هست صد در صد طرف همینجوری بی فکر که شروع نمی کنه نوشتن :دی حالا بگو ببینم کی گفته اصن چنین حرف نا پسندی رو ؟ 😐 :7:

اون یارو که به من گفت. ولی خب بیشتر داستان کوتاها تصویرن! چون بالاخره داستان کوتاه یه برشی از یه زندگی، حادثه و.... هست. یکی از دوستام و 2 نفر دیگه. آخه من واقعاً نمیدونم این "تفکر"ی که اینا میگن چیه؟!


   
Lady Joker و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

Ida Lee;14130:
قربانت گلی :g:

ما هم در مقابل نیروی بزرگ نویسندگی تو سر فرود می آوریم :a:

اون یارو که به من گفت. ولی خب بیشتر داستان کوتاها تصویرن! چون بالاخره داستان کوتاه یه برشی از یه زندگی، حادثه و.... هست. یکی از دوستام و 2 نفر دیگه. آخه من واقعاً نمیدونم این "تفکر"ی که اینا میگن چیه؟!

همون تصویری بهش فکر کردی که تونستی بنویسی دیگه! یعنی چی نکته آموزنده می خوان از تو داستان در بیارن ؟ :دی

به نظر من تفکر پشت اکثر داستان های تو ملی نگری و بومی نگری هست. کسی که میگه تفکر نداره هم چرت میگه بابا توجه نکن :دی


   
ida7lee2 و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

Lady Rain;14133:
همون تصویری بهش فکر کردی که تونستی بنویسی دیگه! یعنی چی نکته آموزنده می خوان از تو داستان در بیارن ؟ :دی

به نظر من تفکر پشت اکثر داستان های تو ملی نگری و بومی نگری هست. کسی که میگه تفکر نداره هم چرت میگه بابا توجه نکن :دی

رفتم نقدمون خواندم ببينم چيزي در مورد تفكر نوشتم يا نه، بعد بيام اينجا دعوا تالارگفتمان 1 بكم با كي هستي ميگي چرت ميگه تالارگفتمان 1
شوخي كردم...
خب من نميدانم كي گفته تفكر هست يا نيست يا چرا گفته و منظورش چي بوده چون نقدش را نخواندم يا نديدم.
ولي اينكه يكي مياد وقت ميزاره و نظرش را ميده با ارزشه، قرار نيست همه درست بگن و يا همه چيز را بلد باشند فقط نظر شخصي خودشون را ميدن و بايد ديد منظورشون چي بوده شايد از تفكر منظور منطق بوده ، شايد توصيف يا شايد شخصيت پردازي ، شايد روش و ايده و ...تالارگفتمان 1

اقا نميدانم چرا هميشه شما دور كاربر را با هم اشتباه ميگيرم تالارگفتمان 1


   
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;14177:
رفتم نقدمون خواندم ببينم چيزي در مورد تفكر نوشتم يا نه، بعد بيام اينجا دعوا تالارگفتمان 1 بكم با كي هستي ميگي چرت ميگه تالارگفتمان 1
شوخي كردم...
خب من نميدانم كي گفته تفكر هست يا نيست يا چرا گفته و منظورش چي بوده چون نقدش را نخواندم يا نديدم.
ولي اينكه يكي مياد وقت ميزاره و نظرش را ميده با ارزشه، قرار نيست همه درست بگن و يا همه چيز را بلد باشند فقط نظر شخصي خودشون را ميدن و بايد ديد منظورشون چي بوده شايد از تفكر منظور منطق بوده ، شايد توصيف يا شايد شخصيت پردازي ، شايد روش و ايده و ...تالارگفتمان 1

اقا نميدانم چرا هميشه شما دور كاربر را با هم اشتباه ميگيرم تالارگفتمان 1

نه آیدا داره میگه یکی از دوستام گفته :دی تجربه ی شخصی به من میگه دوستا معمولا نمی خونن اثر رو و فقط بلدند بهت سرکوفت بزنن! حقیقت! ولی اگر کسی از کاربرای اینجا وقت گذاشته و داستان رو خونده و به نظرش اومده که تفکر پشتش نبوده خب نظرش محترمه :دی

حالا حسین خودت بودی این نظر رو دادی ؟ :)) اگه خودت بودی که شرمنده من منظورم به تو نبوده! دوستان در دنیای واقعی منظورمه که اکثرا هم حسودن :71:


   
*HoSsEiN* واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: