بسم الله الرحمن الرحیم
با ذکر صلوات شروع کنید
داستان کوتاه:آفریقا
تامبیا در آفریقا متولد شده بود.بی ادعا ترین قاره ی جهان،جایی به دور از آدم های پیچیده،آسمان خراش های بلند،ماشین های گران قیمت و هزاران مورد دیگر که میدانید.آفریقا جایی است که روز هایش صاف،شب هایش پر ستاره،زمینش پر از درخت و دل آدم هایش پر از محبت است.قاره ای پر از محبت یکتا پروردگار.
بله تامبیا در چنین جایی متولد شد،زندگی کرد و مرد.
تامبیا یک همسر بسیار مهربان به نام کایلینا داشت و سه فرزند به نام های گاما او،نافینیه نا و تاداری.آنها در یک کلبه ی کوچک کنار آبگیر آبشار ناکاگورا زندگی میکردند.آبگیری که همواره بر اثر بارش بی وقفه ی ناکاگورا پر بود.
هر صبح که تامبیا از خواب پا میشد،نماز صبحش را میخواند،بسم الله میگفت و دام های ماهیگیری اش را در آب قرار میداد،سری به مزرعه ی کوچکش میزد،ماهی های درون دام را جمع میکرد و میبرد و در شهر میفروخت.بعد از آن نماز ظهرش را در مسجد به جماعت میخواند و بعد از آن دوباره به فروش ماهی هایش مشغول میشد.
در راه برگشت هم یک دهم پولی را که در آورده بود را به زن بیوه ای میداد که بتواند مخارج زندگی اش را تامین کند.سپس به خانه میرسید و با بچه هایش بازی میکرد،بعد از ان موقع اذان مغرب نماز میخواندند و کمی تلویزیون میدیدند و در نهایت خواب.
من این برنامه را در طی سه روزی که مهمان خانه ی تامبیا بودم فهمیدم.
من در واقع یک مسافر بودم که به دنبال حقیقت میگشت.دنبال حقیقتی گمشده در زندگی اش.من تمام اروپا را گشتم و رد های حقیقت را دنبال کردم و در نهایت رسیدم به آفریقا و تامبیا.
یک روز صبح من خواستم همراه با تامبیا بروم سرکارش تا بلکه جواب سوالمو پیدا کنم.
همینکه خواستیم دام ها را در رود خانه پهن کنیم،من متوجه یک درخت خشک شده در کنار رودی که از آبگیر شروع میشد دیدم.خیلی مظلومانه خشک شده بود.از تامبیا پرسیدم:آن درخت خشک شده را میبینی؟خیلی عجیبه نه؟
تامبیا نگاهی به درخت انداخت.در صورتش یک تاسف و ناراحتی را دیدم.سپس دام های ماهیگیری اش را انداخت و طرف درخت رفت.دستش را روی آن گذاشت و چیزی زیر لب گفت.بلافاصله در کمال شگفتی دیدم که درخت دوباره شروع کرد به سبز شدن.
سپس تامبیا برگشت و دوباره شروع کردبه کار.من که خیلی کنجکاو شده بودم پرسیدم:تامبیا تو چطوری اینکارو کردی؟
تامبیا همانطور که کارش را میکرد گفت:کدوم کار؟
-همین کار،همینکه درخته دوباره سبز شد.
-خوب کار خاصی نکردم.
-چی؟سبز کردن دوباره ی یک درخت خشک شده برای تو کار نیست؟
-شما اگر دوست داشتی کار حسابش کن.
-چجوری این کارو کردی؟
-هیچی،کار خاصی نکردم،رفتم نزدیکش و گفتم:خدایا میشه این درخت رو دوباره سبزش کنی.و خدا هم به حرفم جواب داد.
من بعد از این حرف تامبیا خیلی ازش سوال کردم که کی هستش ولی وی جواب خاصی نمیداد.فقط میگفت که یک ماهیگیر ساده است.
من که به شدت کنجکاو شده بودم،فردا صبح بدون اینکه کسی بفهمه رفتم شهر و راجع به ووی تحقیق کردم.تامبیا حتما عالم دینی بزرگی بود که توانسته بود چنین کاری را انجام دهد.اما وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم که همه میگویند تامبیا یک ماهیگیر ساده است.نه یک عالم بزرگ دینی.
من برای این که راز تامبیا رو بفهمم دو هفته خانه اش ماندم.
تنها چیزی که میدیدم چیز های زیر بود.
نماز صبح،شروع کار،رفتن به شهر،نماز،بازگشت به خانه،بازی با بچه ها نماز،خواب.
نماز صبح،شروع کار،رفتن به شهر،نماز،بازگشت به خانه،بازی با بچه ها نماز،خواب.
نماز صبح،شروع کار.......
نماز صبح،شروع کار.......
......
بعد از دو هفته من چیزی که میخواستم را پیدا کرده بودم و بعدش رفتم.
من خدا را پیدا کرده بودم.
خدایی که گویی همواره همراه تامبیا بود.
تامبیایی که هر آنچه خدا میگفت را انجام میداد.
و خدا هم هر کاری که وی میخواست را انجام میداد.
تذکر:من در این داستان قصد به نقد بردن هیچ یک از علما و بزرگان دینی را نداشتم و میتوانم بگویم تنها هدف خاص پشت این داستان ستایش سادگی بوده است.
امير حسين دارم براي مدرسه يه تحقيق آماده ميكنم (در مورد ساده زيستي و زهد)
ميخوام از داستانت استفاده كنم(اسمت هم ميارم آخرش)
اجازه هست استفاده كنم آيا؟؟؟؟؟
آقا داستان بیخودیه
ولی خواستی استفاده کن،هر جوری که میخوای،ولی من شخصا تریجیح میدهم یهویرایش روشم بکنی.
در ضمن در ورد زهد داری تحقیق میکنی
نکته ای که هست اینه که مفهوم زهد در اسلام با مفهوم رُهبانیت در مسیحیت فرق داره.
در اسلام به معنای مقدم کردن دیگران بر خود(یعنی گذشتن از خود و امیال برای به سعادت رسیدن دیگران)است نه مفهوم رهبانیت مسیحیت که به معنای دوری از اجتماع و ازدواح نکردن و اینا.
منبع:سیری در نهج البلاغه اثر استاد شهید،مرتضی مطهری
خب خب خب
داستانو خواندم خوب بود و صد البته به شدت كليشه اي، اينطور داستانهايي را فكر كنم زياد خواندم،داستان چوپاني كه نماز ميت را ساده خواند و طرف رفت بهشت و ... اخرش هم گفت : گفتم اين اگه مهمان من بود گوسفند براش مي كشتم تو چيكار براش مي كني و اين حرفها و يا داستان مرد چوپان موسي و ...
حتي توي بيشترشون طرف مسلمان نيست و فقط خداشناسه كه اينجا مسلمان بود كه خب اينم به نوبه خولش جالبه قصد به چالش كشيدن ندارم و در مورد شخصيت و فضا و ... حرفي نميزنم چون جديد متوجه شدم ميشه داستان كوتاه بدور از اين مسائل نوشت و صد البته خوب هم نوشت ،گرچه شخصا ترجيح مي دادم يكم بال و پر داشت و بست پيدا مي كرد و بيشتر روي محيط و زيبايي و ابشار و بركه و ماهي و ... حرف ميزدي، گرچه اينا نظر شخصي منه كه دوست دارم تك تك جزئيات را درك كنم و تو ذهنم تجسم كنم و ربطي به نويسنده نداره.
خیلی ممنون حسین جان برای نقدت
دستت دردنکنه.
در مورد کلیشه ای بودنش هم حق با تو بود.
توصیف هامم باید بیشتر میمود و غیره.
خیلی خوشحالم که نظرتو دادی.
بوس بوس