Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

برف

31 ارسال‌
14 کاربران
82 Reactions
6,125 نمایش‌
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

باد در گوش‌هايم سوت ميكشيد و كولاك بيداد مي كرد، سرما وجودم را گرفته بود و راه رفتن را برايم سخت كرده بود. اسب ها هم داشتن در اين سرما ي طاقت فرسا جان مي سپردند. نميدانستم كه به كدامين سو رهسپار شدم. خسته و كلافه پوتين هايم را در ميان برف هاي نرم فرو ميكردم.
كژال وضعيت بدتري نسبت به من داشت،روي پوست سفيد و نازكش اثر سرمازدگي شديد ديده مي شد، بعد از آن كه بر روي آب يخ زده ي رودخانه سر خورده بود به سختي ميتوانست راه برود. انگار كه مچ پايش پيخ خورده و شديدا درد مي كرد.
چشمانش را بسته و در حالي كه دستان مرا گرفته بود دنبال من ميامد. وجود او قوت قلبي براي من بود ولي چه فايده كه من از او به خوبي محافظت نكرده بودم.
نمي توانستم به راحتي نفس بكشم و ديگر تاب و توان راه رفتن نداشتم، به چهره ي كژال نگاهي كردم و درد را در چهره اش حس كردم. نمي دانستم به راه رفتن ادامه بدهيم يا در همين جا استراحت كنيم. در حال كلنجار رفتن با خودم بودم كه يك ناله ي آرام كژال تصميم گيري را برايم راحت كرد.
-امشب را همين جا استراحت ميكنيم.
-چرا؟
-به وضعيت خودت نگاه كن.
-اگه امشب اينجا بمونيم گرگ هاي گرسنه حتما برامون كمين ميزارن.
-من با خودم تفنگ آوردم.
- اگه خوراك گرگ ها نشيم از سرما يخ ميزنيم.
-همين كه گفتم حرفي نباشه.
از اين كه با كژال با تندي حرف زدم از دست خودم متنفرم. او بخاطر من در همچين درد سري افتاده .
بايد آتيش روشن مي كردم، به دنبال چوب به راه افتادم. پيدا كردن چوب كار ساده اي بود چون كه برف باعث شده بود شاخه ها سنگيني كنند و راحت تر بشكنند. سريع يك كپه از چوب درست كردم و دست در جيبم كردم.
كبريت. كبريت كجاست؟ من كه با خودم آورده بودم!
سريع بقيه ي جيب هاي پيراهنم را گشتم. اما كبريتي پيدا نكردم. دست در جيب هاي كتم كردم ولي خبري از كبيريت نبود. در جيب هاي شلوارم هم گشتم اما چه فايده.

همين طور كه داشتم با خودم فكر ميكردم دستم را در جيبم كردم ومتوجه يك سوراخ در جيبم شدم. كبريت،كبريت، كبريت، سنگ آتش زا هم كه در اين برف پيدا نمي شود.....
به اسب ها نگاه كردم كه چه طور در برف ها راه ميرفتند كه يك لحضه چشمم به تفنگ افتاد. فكري در ذهنم جرقه زد.
چرا از تفنگ براي روشن كردن آتيش استفاده نكنم؟
تفنگ را برداشتم و به سمت چوب هاي آماده ي آتيش گرفتن رفتم.
كژال با تعجب در حالي كه دندان هايش به هم ميخورد پرسيد: چيكار ميخواي بكني؟
-ميخوام آتيش روشن كنم.
-باتفنگ؟مگه كبريت....
انگار كه خود كژال متوجه ماجرا شده بود.ما كبريت نداريم.
تفنگ را به سمت چوب ها نشانه رفتم. كمي مكث كردم و ماشه را كشيدم.
صوتي بلند با وجود صداي باد و كولاك در هوا پيچد و همين باعث شد كه اسب ها بترسند و فرار كنند. چوب ها به همه طرف پرتاب شدند ولي خبري از شعلهاي كوچك نبود. ديگر اميدي در وجودم نمانده بود.
سرما هم به من و هم به كژال نازنينم فشار وارد مي كرد. نمي دونستم چه كار ميتوانم بكنم. همه ي اميد ها از بين رفته بود و اسب ها هم فرار كردند. من خودم را مسئول اين بد بختي ميدانستم.
با خجالت به طرف كژال رفتم.آرام پهلويش نشستم و به صورت يخ زده اش نگاه كردم. ديگر حتي تواني براي دلداري دادن به او را هم نداشتم . به چشمان همچون آهوي او نگاه كردم، ميخواستم چيزي بگويم كه كژال خيلي آروم گفت:هيچي نگو.
انگار او هم متوجه وضعيت خيلي بدمان شد.
آرام مرا در آغوش خودش پناه داد. ميخواستم اشك بريزم ولي جلوي خودم را گرفتم. اشك هايم در آن لحظه فايده اي نداشتند، تنها باعث نا اميدي بيشتر خودم و تنها عشق زندگي ام ميشدند.
از گرماي آغوش او احساس خواب آلودگي به سراغم آمده بود و ديگر تحملي برايم نمانده بود. سرما آخر كار خودش را داشت انجام مي داد. خواب را هم در چهره ي كژال هم احساس كردم.انگار كم كم داشت موقع خداحافظي فرا ميرسيد.
وداع آخرم را مي خواستم برايش به ياد ماندني كنم.صورتش را بين دو دستم گرفتم و خيلي آرام به لب هاي خشكيده اش نزديك شدم. به ياد اولين عشق بازيمان در اوايل ازدواج افتادم، هنگامي كه در كنار بوته ي تمشك جنگلي اولين بوسه ام را بر روي لبان مخملي اش زده بودم. ميخواستم اين بوسه هم هميشه به يادش بماند. آرام چشم هايم را بستم ولب هايم را بر روي لبانش نشاندم. با اين وجود كه لبانش خشكيده بودند ولي باز هم همان احساس هميشگي را برايم داشتند، يك گرماي خاصي كه باعث شد پلكهايم سنگيني كنند و براي هميشه به خواب بروم.

پايان
آرمان رئيسي
مرداد 1394


   
meyhem.joker2, Matin.m, sorosh and 20 people reacted
نقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

داستانت قشنگ بود. یک موضوع جالب و ساده! واقعا خوبه. دیگه تقریبا همه دنبال فکر های جادویی و پیچ در بیچ هستن. هر چند خودم هم اونطور بیشتر دوست دارم. حسی رو که اون پسر داشت رو تقریبا انتقال میداد. توضیحات اضافه فکر نکنم زیاد داشته بود و به نظرم اگر بیشتر هم می شدن یک مقدار بهتر بود. مثلا افزایش توصیفات. شخصیت پردازی هم خوب بود منتهی خب دیگه معلومه، متمرکز شده هستش روی این پسره. چیز زیادی از اون دختره نفهمیدیم. به جز چندتا کلمه که گفت. راستی بعضی کلمات هم یه دفعه حسی که داشت به وجود میومد رو به هم میزدن. مثلا سنگ چخماق. نمیدونم شاید اگر از واژه ای مثل سنگ های آتش زا استفاده میکردی بهتر بود. و بعدیش هم عشق بازی!!!! خودم واژه ای براش سراغ ندارم یعنی حوصله ندارم بهش فکر کنم اما یکم این رو درستش کن مَرد!! lovley work ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخرش هم که خوب تموم شد. تقریبا قسمت عمده ای از داستان همون مقدار آخرش بود یا بهتر بگم اصل داستان. و یه چیز باحالی که توش مشاهده می شد این بود که هیچ دلیلی گفته نشد که چرا یه همچین اتفاقی افتاده؟ و به صورت غیر مستقیم گفته شد که مُردن!:دی
راستی اون حس آخر کار رو هم من تا حالا تجربه نکردم نظر خاصی ندارم که بدم:دی
:14:


   
carlian20112, فرشید, Anobis and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

داستان خیلی قشنگی بود آرمان جان دستت درد نکنه کم کم داری جای نویسنده های بزرگ سایت رو میگیری فکر کنم باید منتظر یه داستان بلند از طرف آرمان باشیم:دی
.
.
خب بریم سر اصل مطلب
داستانت چندتا ایراد داشت که از نظر من بهتره رو یکیش بیشتر تمرکز کنی اونم اینه که تو داستانهات زیاد از فعلهای تکراری استفاده میکنی تو داستان بالکن از "داشت" و اینجا از "بود"
بهتره بیشتر برای رفع این مشکل تلاش کنی چون مشکلات دیگه ای که داستانهات دارن همیشه تکرار نمیشه " یعنی اگه کمی دقت کنی میتونی رفعش کنی ولی تکرار فعلت زیاده:b:
:67::3:


   
Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 

پیشرفتت واقعا شایان تقدیره...آفرین.یکی از مهم ترین موضوعات یعنی سرعت پیش رفتن داستان رو که معمولا رعایت نمی کردی،توی این داستان رعایت کردی.متعادلش کردی.موضوع عجیبی رو انتخاب نکردی و در عین حال خواننده رو با خودت توی یک عالمه برف همراه کردی.نمیتونم بگم عالی بود ولی خوب بود.امیدوارم همینطور به پیشرفتت ادامه بدی تا بشه از صفت عالی هم استفاده کنیم!!!!!!!!!!!!!


   
Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

سهیل;12342:
داستان خیلی قشنگی بود آرمان جان دستت درد نکنه کم کم داری جای نویسنده های بزرگ سایت رو میگیری فکر کنم باید منتظر یه داستان بلند از طرف آرمان باشیم:دی
.
.
خب بریم سر اصل مطلب
داستانت چندتا ایراد داشت که از نظر من بهتره رو یکیش بیشتر تمرکز کنی اونم اینه که تو داستانهات زیاد از فعلهای تکراری استفاده میکنی تو داستان بالکن از "داشت" و اینجا از "بود"
بهتره بیشتر برای رفع این مشکل تلاش کنی چون مشکلات دیگه ای که داستانهات دارن همیشه تکرار نمیشه " یعنی اگه کمی دقت کنی میتونی رفعش کنی ولی تکرار فعلت زیاده:b:
:67::3:

reza379;12339:
داستانت قشنگ بود. یک موضوع جالب و ساده! واقعا خوبه. دیگه تقریبا همه دنبال فکر های جادویی و پیچ در بیچ هستن. هر چند خودم هم اونطور بیشتر دوست دارم. حسی رو که اون پسر داشت رو تقریبا انتقال میداد. توضیحات اضافه فکر نکنم زیاد داشته بود و به نظرم اگر بیشتر هم می شدن یک مقدار بهتر بود. مثلا افزایش توصیفات. شخصیت پردازی هم خوب بود منتهی خب دیگه معلومه، متمرکز شده هستش روی این پسره. چیز زیادی از اون دختره نفهمیدیم. به جز چندتا کلمه که گفت. راستی بعضی کلمات هم یه دفعه حسی که داشت به وجود میومد رو به هم میزدن. مثلا سنگ چخماق. نمیدونم شاید اگر از واژه ای مثل سنگ های آتش زا استفاده میکردی بهتر بود. و بعدیش هم عشق بازی!!!! خودم واژه ای براش سراغ ندارم یعنی حوصله ندارم بهش فکر کنم اما یکم این رو درستش کن مَرد!! lovley work ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخرش هم که خوب تموم شد. تقریبا قسمت عمده ای از داستان همون مقدار آخرش بود یا بهتر بگم اصل داستان. و یه چیز باحالی که توش مشاهده می شد این بود که هیچ دلیلی گفته نشد که چرا یه همچین اتفاقی افتاده؟ و به صورت غیر مستقیم گفته شد که مُردن!تالارگفتمان 1
راستی اون حس آخر کار رو هم من تا حالا تجربه نکردم نظر خاصی ندارم که بدمتالارگفتمان 1
تالارگفتمان 3

دوستان ممنون از پيشنهاد هاي خوبتون.....
تا حدودي تغيير ايجاد كردم اعمال كردم.......
و همين طور از حرير جان به خاطر نظر لطفش تشكر ميكنم......


   
پاسخنقل‌قول
AMIR-E
(@amir-e)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 185
 

یعنی حالم بهم خورد .......... داستان به این باحالی رو خراب کردی . خاک عالم زیر پات ......

اووووووووووووووف !


   
Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 104
 

موضوع داستانتون نظرم رو جلب کرد. اینکه یک موضوع ساده رو اننتخاب کردین و موفق شدین که به این خوبی بنویسینش جای تقدیر داره. انتظار نداشتم چنین موضوع ساده بتونه جذاب باشه. احساسات به خوبی منتقل شده بود و خواننده نامیدی شخصیت اصلی رو احساس می کرد. توصیفات خیلی خوب و به موقع استفاده شده بود. طوری که نه خواننده را خسته می کرد و هم به خوبی کمک می‌کرد تا فضا را تصور کنیم.
امیدوارم موفق باشید


   
milad.m and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
mahna.re13772
(@mahna-re13772)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 56
 

خیلی خوب بود ساده و جالب
این روزا دیگه همچین داستانایی با این موضوع کم پیدا میشه همش شده جادوگری و خارق العاده و...
ولی خوب میشد اگه توضیح میدادی کجا بودن و برای چی اونجا گرفتار شدن
موفق باشی


   
milad.m and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

توی کامنت ها یکی از دوستان عشق بازی رو گفت اشتباه و گفت lovely work اصن منو به خنده انداخت :)) lovely work =)) نابود شدم اصن با همین یه کلمه.
عشق بازی کلمه ی درستیه و ادبیِ همون س....س هست.
داستان جالبی بود. آخرش هم جالب توجه بود

این پیشرفت جای تقدیر داره، موفق باشید


   
reza379, milad.m and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

کارت عالی بود !
پیشرفت رو میشه توش دید !
ولی یک مشکل داشت ! نا امیدت نمی کنم !
موفق باشی :53:


   
Matin.m and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
 

خوب بود ارمان جان
داستانت خوب بود.
ولی اخرش قابل حدس و فضا سازی یکم ضعیف بود. تمام چیزی که از برف و کولاک فهمیدم همون دو بند اول بود. همین.
مثلا گفتی که رفتم تفنگ رو اوردم. همیم اوردن تفنگ میشد دو خط توضیح داد. پشته اسب بود تفنگ؟ تو دستش بود؟
اصلا چرا این دختره که پاهاش درد میکرد سوار اسب نشد؟
البته داستان کوتاهه و دسته ادم بسته است اما به قول ژنرال محدودیت باید خلاقیت ایجاد کنه نه اینکه باعث از بین رفتن انگیزه شه. پس ادامه بده
بعد، دلیل وجود این دو فرد در برف و کولاک چی بود؟ انگار متن، مقدمه ی یک داستانه که ادامه ی داستان رو و همچنین خ از اتفاقات مبهم رو برای فصول بعدی گذاشته

یکم رو افعال بیشتر کار کن. چند جا باس دست بخوره
درکل به نوشتن ادامه بده، تو میتونی مرد :bonheur:


   
Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

آرمان خیلی خیلی خوب بود
واقعا پیشرفت زیادی داشتی :41:
این داستان رو دوست داشتم ساده و روان
فقط چرا رفتن تو برف و کولاک؟ :7:
واینکه پیرو سخنان دوستان که از فعل "بود" زیاد استفاده کردی من میگم از قید " سریع" هم خیلی استفاده کردی


   
milad.m and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 4 سال قبل
ارسال‌: 994
شروع کننده موضوع  

MAMmad;12364:
خوب بود ارمان جان
داستانت خوب بود.
ولی اخرش قابل حدس و فضا سازی یکم ضعیف بود. تمام چیزی که از برف و کولاک فهمیدم همون دو بند اول بود. همین.
مثلا گفتی که رفتم تفنگ رو اوردم. همیم اوردن تفنگ میشد دو خط توضیح داد. پشته اسب بود تفنگ؟ تو دستش بود؟
اصلا چرا این دختره که پاهاش درد میکرد سوار اسب نشد؟
البته داستان کوتاهه و دسته ادم بسته است اما به قول ژنرال محدودیت باید خلاقیت ایجاد کنه نه اینکه باعث از بین رفتن انگیزه شه. پس ادامه بده
بعد، دلیل وجود این دو فرد در برف و کولاک چی بود؟ انگار متن، مقدمه ی یک داستانه که ادامه ی داستان رو و همچنین خ از اتفاقات مبهم رو برای فصول بعدی گذاشته

یکم رو افعال بیشتر کار کن. چند جا باس دست بخوره
درکل به نوشتن ادامه بده، تو میتونی مرد :bonheur:

ممد عزيز اينا از همون اول محكوم به فنا بودن نياز نبود هي سكرت بازي در بيارم و آخرش هم بخوام خواننده رو سكته بدم.
برف و كولاك هعم دهمون طور كه خودت گفتي فهميدي پس نيازي نبود هي بگم برف مياد. اونطور خواننده خي حوصلش سر ميره......من بشخصه از اين داستان هايي كه زياد فضا سازي ميكنن و خيلي طولش ميدن بدم مياد.....
آره يكم آخرش رو خيلي تند پيش رفتم.......
و يك چيز ديگه همين مبهم بودن دليله كه به يه موضوع به اين سادگي جذابيت ميبخشه....بنظرت چي ميگفتم؟ ميخواستن برن خونه ي دختر خاله ي كژال خوبه؟ nafise@

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

ببخشيد ممد جان اگه ناراحتت كردم
به هر حال نويسنده به يه چيزاي ديگه فكر ميكنه و خواننده به يه چيزاي ديگه


   
reza379, R-MAMmad and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

آرمان جان
داستان زیبایی بود،از داستان های قبلیت به وضوح بهتر بود،به قول دوستان می شد،صحنه سازی بیشتری به کار ببری،آخه خیلیا اینجوری بیشتر دوست دارند،ولی منم مثل خودت از صحنه سازی زیاد بدم می یاد!:دی
اون قضیه درست کردن آتیش،جالب نبود،معلوم که با شلیک به چوب،اونم تو سرما آتیش درست نمی شه،یه جوری بهترش کن،مثلا دیدی تو بعضی فیلما،چخماق تفنگ جرقه می زنه؟از اون استفاده کن،ولی یه کاری کن که تلاشش برای روشن کردن آتش بی نتیجه بمونه،اونم بعد از چندبار تلاش،اونا جونشون به این آتیش هست،پس بعد از یک بار دست نمی کشه.
بعد آخرشم هر چند خوب توصیف کرده بودی،ولی من به شخصه از اینجور توصیفا خوشم نمی یاد،هر چند این یه چیزی هست،که کاملا به نویسنده بر می گرده،و اون مشخص می کنه که از این مسائل تو داستان باشه،حالا چه کم چه زیاد.
امیدوارم ناراحت نشده باشی،منتظر داستان بعدیت هستم.:38:


   
milad.m and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
carlian20112
(@carlian20112)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

از نطر من که خوبه . اون تویی که باید داستان نوشته ی خودتو قبول داشته باشی و نظر خودت از همه ی نظرات مهم تره


   
Anobis and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: