من عاشق قصهام. و زندگی رو هم یه قصه می دونم. کتاب های زیادی رو به عشق دونستن انتهای قصه خوندم و لذت بردم. از بین اینها، افسانه ها و قصه های کلاسیک، بهترین خاطرات بچگی هام بودن. اتفاقی به وبلاگی برخورد کردم که چندسال چندین قصه قدیمی رو توش گذاشته بود. تصمیم گرفتم این تاپیک هم مخصوص قصه باشه. هر کس دلش خواست که اینجا پستی بذاره، فقط قصه بذاره و نه چیز دیگری.
هر روز یک پست، و هر پست یک قصه!
چند تا قصه اول از وبلاگ قصه برداشته شده است.
داستان ماه پيشوني
نوشته احمد شاملو
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود.
يک مردي بود يک زني داشت که خيلي خاطرش را ميخواست. از اين زن دختري پيدا کرد خيلي قشنگ و پاکيزه، که اسمش را گذاشتند شهربانو و بزرگ که شد فرستاندش مکتبخانه پيش ملاباجي. اين ملاباجي که شوهرش مرده بود گاهي که بچهها براش پيشکشي و هِل و گُلي ميبردند ميديد مال شهربانو از بقيه سر است؛ فهميد کار و بار پدر او از باقي بچهها روبهراهتر است. بنا کرد زيرپاکشي و ته و تو درآوردن، تا فهميد حدسش درست بوده: پدر شهربانو مرد چيزميزداري است و خيلي هم خوب زنداري ميکند. رفت تو اين فکر که يک جوري مادر شهربانو را از ميدان درکند خودش بشود مياندار. با شهربانو گرم گرفت و همهجور در حقش مهرباني کرد؛ بعد از آن که خوب چم دختره را دست آورد يک روز يک کاسه بش داد گفت: ـ اين را ببر خانهتان از قول من سلام و دعاي زياد به ننهات برسان بگو ملاباجي گفت يکخرده سرکه اينتو برام بفرستيد. وقتي ننهات رفت تو زيرزمين، از هر خمرهئي که خواست سرکه بردارد تو بگو «نه، از آنيکي» تا برسد به خمرة هفتم. آن وقت همچين که خم شد سرکه بردارد تو جَلدي پاهايش را از عقب بلند کن بيندازش تو خمره درش را بگذار!
شهربانو گفت: «باشد.» و همين کار را کرد و مادره را انداخت تو خمرة سرکه.
از آن طرف، شب پدره آمد خانه ديد شهربانو تنهاست. پرسيد: ـ ننهات کو پس؟
گفت: ـ رفت لب نهر رخت آب بکشد، افتاد آب بردش.
فردا هم که رفت مکتب، تفصيل را به ملاباجي گفت. ملاباجي خيلي خوشحال شد، بغلش کرد و ماچش کرد و دست به سر و گوشش کشيد و، يک هفته ده روزي که گذشت يک روز به شهربانو گفت: ـ اگر ميخواهي بِت خوشبگذره بايد يک کاري بکني پدرت مرا بگيرد بياورد تو خانهتان.
شهربانو پرسيد: ـ چهکار بايد بکنم؟
ملاباجي گفت: ـ امشب يک مشت خاکشير بريز لالوهاي موهات، وقتي روبهروي بابات جلو منقل مينشيني سرت را تکان بده خاکشيرها بريزد تو آتش دَرْق و دورق کند. بابات که پرسيد اين چي بود کشکي بزن زير گريه که: «من بيچاره کسي را ندارم بم برسد ببردم حمام و رخت و لباسم را بشورد. سر و تنم غرق رشک و شپش شده. حالا که مادرم از دست رفته اقلاً يک زنبابا هم ندارم که جاش را برايم پر کند.» ـ آن وقت بابات ازت ميپرسد: «دلت ميخواهد زنبابائي چيزي داشته باشي؟» ـ تو بگو: «چرا نه؟ هم خودت را تروخشک مي کند هم يک دستي به سر من ميکشد.» ـ آن وقت اگر پرسيد: «چهجوري و از کجا؟». بگو: «راهش آسان است: يک دست دل و جگر بگير بيار بالاي درِ خانه آويزان کن، هرکي اول از همه آمد و سرش خورد به آن همان را بگير.»
باز شهربانو گفت: «چشم» و همان کار را کرد و همين حرفها را به باباش زد و، فردا صبح زود هم باباهه رفت يک دست دل و جگر از دکان قصابي گرفت آورد آويزان کرد به چفت بالاي در و، ملاباجي هم که گوشبهزنگ بود و هواي کار را داشت فوري به يک بهانهئي سروکلهاش آنجا پيدا شد و، آمد که پا بگذارد توي حياط سرش خورد به دل و جگر، دروغکي بنا کرد لُنديدن که: «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم رخت و لباسم را کثيف کرد؟» ـ و خب ديگر، باقي حکايت معلوم است: بيرون آمدن باباي شهربانو و کُلّي عذرخواهي و تعريف کردنِ تفصيل قضيه و، اول ناز و نوز کردن و بعد رضا دادنِ ملاباجي و، رفتن محضر و جاري کردن صيغة عقد و باقي حرفها...
اما، چيزي که من نگفته گذاشتم و شما هم نشنيده گذشتيد اين که خود ملاباجي هم از شوهر قبليش ـ که سرش را خورده بود ـ يک دختر داشت که او هم اسمش شهربانو بود. گيرم هرچه شهربانوي ما خوشگلي و نمک داشت شهربانوي ملاباجي کج و کوله و سياسوخته و بدترکيب بود و تُرش، عين کاسه ترشي. ـ عقد را که بستند و ملاباجي رفت بند و بساطش را جمع کند بيايد خانة اينها، آن عتيقه را هم رو جل و جهازش گذاشت برداشت با خودش آورد و، رسيده نرسيده هم با شهربانوي ما که حالا ديگر شده بود نادختريش بناي بدرفتاري را گذاشت. تمام کارهاي خانه را، از جاروپارو و بشور و بمال و بگذار و بردار، گذاشت به عهدة او و از وشگون و بامبيچه و سُقُلمه و توسري هم مضايقه نميکرد. تو خورد و خوراک و رخت و لباس هم خيلي بش سخت ميگرفت و درست و حسابي شهربانو را کرده بود کلفت خانه. او هم از ترس جرأت جيکزدن نداشت.
از آن ور بشنويد که طفلکي مادر شهربانو بعد از چهل روز گاو زردي شد از خُم آمد بيرون و ملاباجي هم گرفت برد بستش تو طويله و شهربانو را صدا زد بش گفت: ـ از فردا صبح بايد پيش از آفتاب بيدار بشوي اتاقها و حياط را جارو کني و ظرفهاي شبمانده را بشوري. بعد دوک و يک بقچه پنبه برداري با گاو ببري صحرا، گاو را بچراني و پنبهها را بريسي و غروب برگردي خانه که شام شب را بپزي!
شهربانو گفت: ـ چشم! (و تو دلش گفت: «هرچه نباشد دستِ کم قيافة تو و آن سليطة ديگر را نميبينم و از شگون سقلمهات هم در امانم، خودش کُلّي غنيمت است!»)
فردا کلّة سحر پاشد کارهاش را کرد و پيش از آن که باقي اهل خانه از خواب بيدار بشوند بقچة پنبه و دوک را برداشت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد. فقط فکر و غصهاش اين بود که «خدايا، من اگر دِهتا دست هم داشته باشم نميتوانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم. نريسم هم که خونم پاي خودم است!» ـ آمد وسط صحرا گاو را ول کرد به چَرا، خودش گرفت زير درختي رو سبزهها نشست بنا کرد پنبه ريسيدن، نزديک غروب ديد بقچة پنبه نصف هم نشده. نشست به حال زار خودش زد زير گريه، که ناگهان گاوه آمد جلو، اول يکخرده دخترش را ليسيد و ناز و نوازشش کرد بعد تند و تند بنا کرد پنبهها را خوردن و از آنور نخ پس دادن... هنوز زردي آفتاب نوک درختها بود که تمام پنبهها نخ شده بود. شهربانو هم خوشحال، دست انداخت گردن گاوه حالا ماچش نکن و کي ماچش کن! گاو را پيش انداخت، بند و بساط را جمع کرد برگشت به خانه، گاو را برد تو طويله، نخها را داد به نامادريه و رفت شام شب را حاضر کرد و يک تکه نان خشکي را که ملاباجي به خود او داد آب زد و خسته و مانده با چشم گريان و دل بريان يک گوشه گرفت خوابيد. صبح که کارهاي خانه و جارو و پارو و شستن ظرفهاي شبمانده را تمام کرد و خواست گاور را بردارد ببرد صحرا، ديد نامادرش امروز بهجاي يک بقچه پنبه سهتا بقچه گذاشته پهلوي دوک. خواهناخواه بقچهها را بهکول کشيد و گاو را انداخت جلو رفت صحرا جاي ديروزش نشست، آمد دوک را راست و ريس کند که يکهو بادي بلند شد بقچههاي پنبه را غلتان غلتان برد و تا شهربانو آمد بفهمد چيبهچيست انداختشان تو چاه قنات.
شهربانو زد تو سر خودش صورتش را با ناخن خراشيد و گفت: «حالا ديگر چه خاکي به سرم بريزم؟ اگر هر شب فقط کتک و توسري بود امشب ديگر لابد داغ و درفش است!» ـ نشست به حال زار خودش گريه کردن که يک وقت ديد باز گاوه آمده دارد او را با يکعالم دلسوزي ميليسد. سرش را که بالا کرد گاوه به زبان آمد و گفت: ـ نترس دخترجان. توي چاه يک نردبان هست. ازش برو پايين، آن ته ميبيني ديوي نشسته. برو جلو سلامش کن. او اينجور ميگويد تو اينجور جوابش بده. بعد به تو ميگويد اين کار را بکن و آن کار را بکن، چون کار ديوها وارونه است هرکاري را که گفت تو عکسش را بکن...
خلاصه، از سير تا پياز ياد شهربانو داد که چه چيزها را بگويد و چه چيزها را نگويد، چه کارها را بکند و چه کارها را نکند. شهربانو هم خوشحال شد و آمد رفت توي چاه. ته چاه که رسيد ديد باغچة پُر دار و درختي است و ديو نتراشيده نخراشيدهئي آنجا لميده. شهربانو تا چشمش به او افتاد همانجور که گاو بش ياد داده بود سلام بالا بلندي تحويلش داد، جوري که ديو کيفور شد و گفت: ـ آهاي چشم سياهِ دندان سفيد، اگر يکلحظه ديرتر براي عرض ادب به خودت جنبيده بودي يک لقمة چپم کرده بودمت! خب، حالا بگو ببينم تو کجا اينجا کجا؟ اينجا جايي است که آهو سُم مياندازد، سيمرغ پر، پهلوان سپر...
شهربانو هم دوزانو جلو ديو نشست و شرححال خودش را از اول تا آخر براش شرح داد. ديوه که خوب حرفهايش را شنيد گفت: ـ حالا بيا جلوتر، آن سنگ را بردار سرِ مرا بشکن!
شهربانو خزيد جلوتر، با يک دنيا محبت سر ديو را گذاشت رو زانوش و بنا کرد موهاش را جُستن و رِشکهاش را گرفتن و شپشهاش را کشتن.
ديوه گفت: ـ نگفتي سرِ من پاکيزهتر است يا سر نامادريت.
شهربانو گفت: ـ مردهشور سر نامادريم را ببرد! البته که سر شما پاکيزهتر است.
ديوه گفت: ـ خيلي خوب. حالا پاشو آن کلنگ را بردار خانه را خراب کن!
شهربانو سرِ ديوه را از رو زانوش برداشت با محبت زياد گذاشت رو زمين، بعد پاشد جارو را گرفت و حياط را حسابي جارو کرد. کارش که تمام شد، ديوه گفت: ـ نگفتي حياط من باصفاتر است يا حياط خودتان.
شهربانو گفت: ـ حياط ما از خشتِ نپخته است و گِلِ خام، مال شما همهاش سنگِ مرمر است و رُخام... حياط ما چه دخلي دارد به حياط شما؟
ديوه گفت: ـ خيلي خوب. حالا بِپَّر ظرفها را بشکن که دير شد!
شهربانو پريد تو مطبخ ظرفها را چنان شست که انگار تازة تازهاند.
ديوه گفت: ـ نگفتي ظرفهاي من بهتر است يا ظرفهاي خانة بابات.
شهربانو گفت: ـ ظرفهاي ما از گِل است و سُفال، ظرفهاي شما از طلاي توقال... ظرفهاي شما چهربطي دارد به ظرفهاي ما؟
ديو گفت: ـ آفرين يه تو دختر حالا که اينقدر خوب و کدبانويي برو کنج حياط پنبههاي نخشدهات را بردار برو.
شهربانو آمد ديد تمام پنبهها رشته و کلاف شده است و پهلوي بقچهها هم همينجور کيسهکيسه پول طلا است که روي هم چيدهاند. بقچههاش را برداشت و بياينکه نگاهي به طلاها بکند از ديوه سپاسگزاري و خداحافظي کرد و نردبان را گرفت آمد بالا، همچين که رسيد وسطهاي چاه ديوه داد زد: ـ بادِ سفيد، دختر را بتکان!
بادِ سفيد آمد دختر را تکاند چيزي ازش نريخت.
سر چاه که رسيد باز داد ديو درآمد که: ـ باد سياه دختر را بتکان!
باد سياه هم آمد دختر را حسابي تکاند هيچي ازش نريخت.
ديو پا شد دختر را گرفت از بالاي نردبان گذاشتش پايين، گفت: ـ هنوز کارت تمام نشده. اينها را بگذار زمين، از اين حياط برو تو حياط دومي، از حياط دومي برو تو حياط سومي، آنجا يک نهر هست. بنشين لب نهر. آبِ زرد مياد بش دست نميزني. آبِ سياه مياد بش دست نميزني. آبِ سفيد که آمد دست و روت را باش ميشوري و ميآيي.
دختر گفت: ـ فرمان فرمان شما است!
رفت تو حياط سوم لب نهر نشست صبر کرد تا آب سفيد آمد. آنوقت دست و رويش را شست و برگشت. ديوه گفت: ـ حالا اگر ميخواهي بروي، به سلامت! هروقت هم کارت گير کرد بيا سراغ خودم.
شهربانو گفت: «به ديده مِنَّت!» ـ بقچهها را برداشت خداحافظي کرد از چاه آمد بيرون، دوکش را برداشت گاو را هي کرد و راه افتاد طرف خانه، اما ديد با آنکه هوا تاريک شده عجب پيش پاش روشن است؛ عين مهتاب شب چهارده. خوب که اينور و آنور را نگاه کرد؛ ديد روشني نور روي خودش است. نگو وقتي از آن آب سفيد به صورتش زده يک ماه به پيشانيش درآمده يک ستاره به چانهاش. فکر کرد اگر با اين وضع برود به خانه نامادريش روزگارش را سياه ميکند. چه بکند چه نکند؟ که يکهو گاوه به زبان آمد و گفت: ـ نترس، ماهپيشاني! روسريت را ببيند به پيشانيت، دستمالت را هم ببند به چانهات. اگر پرسيد، بگو رفتم پنبه بريسم گاو دررفت، رفتم گاو را بگيرم پنبهها را باد برد، دويدم اينور و آنور، خوردم زمين پيشاني و چانهام زخمي شد.
آمد، گاو را فرستاد طويله و نخ را تحويل داد به نامادريش. ملاباجي که از يک بقچه نخريسي ديروز شهربانو ماتش برده بود امشب ديگر پاک انگشت بهدهن ماند که چهطور توانسته سهتا بقچه پنبه را يکروزه بريسد! نخها را زير و بالا کرد که بهانهئي پيدا کند، ديد از آن بهتر نميشود رِشت. خشکش زد. گفت: ـ يالله بجنب ديگ را بگذار روي بار، کف آشپزخانه را هم همچين جارو کن که عسل بريزي روغن جمع کني!
رفت تو آشپزخانه ديگ را بار گذاشت و صداي جارو که بلند شد ملاباجي با خودش گفت: «حکماً چون تو تاريکي است ميتوانم درست مشت و مالش بدهم!» ـ چند دقيقه صبر کرد بعد رفت طرفِ مطبخ، هنوز نرسيده بود انگار آنتو هزارتا جار و چلچلراغ روشن کردهاند. تعجب کرد. رفت تو، ديد بيا و تماشا کن!: نوري از صورت و پيشاني دختر ميتابد و يک صورتي بههم زده که از خوشگليش دهن آدم باز ميماند. دستش را کشيد اوردش بيرون بردش تو اتاق نشاندش، خودش هم دوزانو گرفت جلوش نشست گفت: ـ خُب، حالا تا کُتَکِه را نوش جان نکردهاي و فحش و فضيحت به جان خودت نخريدهاي مثل بچة آدم راستش را ميگويي تا بدانم قضيه چي است!
شهربانو هم با صدقِ صاف هرچي را که پيش آمده بود از باي بسمالله تا تاي تَمَّت براي ملاباجي تعريف کرد.
ملاباجي گفت: ـ «که اينجور!» و رفت تو فکر که فردا دختر خودش را بفرستد، بلکه او هم برود توي چاه از آن آب بزند به روش. خدا بزرگ است؛ شايد او هم ماهي تو پيشانيش دربيايد ستارهئي زير چانهاش پيدا بشود ريخت و قيافهئي بههم بزند که بشود تو صورتش نگاه کرد. ـ اين بود که بنا کرد روي خوش به شهربانو نشان دادن و ناز و نوازشِ الکي کردن که: ـ شهربانو جان! تو دختر نازنين خودمي. به کي به کي قسم اگر من يکذره بين تو و شهربانوي خودم فرق بگذارم! تا حالا خودت بايد با آن هوش و ذکاوتي که داري اين را فهميده باشي... (و دست آخر هم گفت:) فردا که گاو را ميبري صحرا خواهرجانت را هم با خودت ببر، او را هم بفرست ته چاه و کارهايي را که خودت کردهاي و چيزهايي را که خودت گفتهاي يادش بده شايد آن طفلکي هم از اين نمد کلاهي نصيبش بشود.
شهربانو گفت: ـ چه عيب دارد.
ملاباجي فردا صبح عوض نان خشک و پنير ماندة هميشگي نان شيرمال و مرغ بريان تو سفره گذاشت داد زيرِ بغل شهربانو، صورتش را هم ماچ کرد دستِ دخترِ خودش را گذاشت تو دست او و گفت: ـ برو که ماهِ تابان برگردي!
باري. شهربانو و دختر ملاباجي با گاو و بقچة پنبه و سفرة مرغ بريان راه افتادند طرف صحرا. رسيده نرسيده شهربانوي ملاباجي از شهربانوي ماهپيشاني پرسيد: ـ يالله زود باش! چاه کدام است؟
شهربانو چاه را نشان داد اما تا خواست يادش بدهد که چي بايد بگويد و چهکار بايد بکند، ناخواهريش پنبه را انداخت توي چاه و خودش هم مثل برق و باد پريد آن تو و رفت پايين، ديد که بعله: ديو نتراشيده نخراشيدهئي آن ته کنار باغچه لميده. ديو از صداي پاي دختر بيدار شد ديد نه سلامي نه عليکي، راست آنجا ايستاده بِرّ و بِرّ نگاهش ميکند. چشمش که به دختر افتاد تا آخر قضيه را خواند. پرسيد: ـ خُب، حالا چرا لالْموني گرفتهاي؟ اينورها آمدهاي که چي؟
گفت: ـ پنبهام افتاد آمدم بردارم.
ديو گفت: ـ بادي نبود که پنبهات را بياورد بيندازد تو چاه... اما خيلي خوب، باشد. حالا بيا اول سر مرا بجور، بعد برو پنبهات را بردار.
دختر قُرقُرکنان آمد با يک عالم آه و اوه و پوفّ و پيفّ بنا کرد سر او را جستن.
ديو پرسيد: ـ چه ميگويي؟ سر من پاکيزهتر است يا سر ننهات؟
دختر گفت: ـ چه حرفها! معلوم است که سرِ ننهام... سرِ تو عوض رِشک و اين چيزها پُر از رُتيل و عقرب است و بوي پشکل ميدهد.
ديو گفت: ـ خيلي خوب، حالا بايد حياط را جارو کني.
دختر با نِکّ و نال پا شد جارو را برداشت يکخرده خاک پَلَک کرد و آمد. ديو گفت: ـ نگفتي حياط من با صفاتر است يا حياط شما.
دختر گفت: ـ چه چيزا! تو به اين قوطي کبريت ميگويي حياط؟ معلوم است مال ما بهتر است.
ديو گفت: ـ خيلي خوب، حالا بايد ظرفهايم را بشويي.
دختر با قُرّولُند و اَدا اطوار پا شد رفت ظرفها را يکجوري گربهشور کرد برگشت. ديو گفت: ـ ظرفهاي من بهتر است يا ظرفهاي سر جهازي ننهات؟
دختر گفت: ـ تو به اين باديه قراضهها ميگويي ظرف؟ معلوم است مال ما بهتر است.
گفت: ـ خوب ديگر، بس کن، برو پنبهات را از کنج حياط بردار برو پي کارت.
دختر آمد کنج حياط، ديد خدا بدهد برکت!: کنار بقچة پنبهاش تَلِّ جواهر است. جيب و بغل و لالوهاي بقچه را پُر کرد و بيخداحافظي راه افتاد نردبان را گرفت رفت بالا، به وسطهاي چاه رسيده بود که ديو داد زد: ـ باد سفيد، بِپَّر اين خيرنديده را بتکان!
باد سفيد پريد دختره را تکاند، هرچي تو جيب و بغلش جواهر چپانده بود شُرّي ريخت پايين.
سر چاه رسيده بود که باز دادِ ديوه درآمد: ـ بادِ سياه، بِپَّر اين خيرنديده را بتکان!
باد سياه هم آمد دختره را چنان تکاند که باقي جواهرهايي هم که تو بقچه تپانده بود تا دانة آخر ريخت ته چاه.
ديو پا شد دختر را گرفت از بالاي نردبان کشيد پايين، گفت: ـ کجا؟ هنوز بات کار دارم. بقچهات را بگذار زمين از اين حياط برو تو حياط دومي از حياط دومي برو تو حياط سومي، يک نهر آنجا ميبيني، بنشين لب نهر. آب سفيد مياد دستش نميزني، آب زرد مياد دستش نميزني، آب سياه که آمد دست و روت را باش ميشوري و ميآيي.
دختر گفت: ـ خدايا چه گيري کردم!
رفت تو حياط سوم لب نهر نشست صبر کرد وقتي آب سياه آمد دست و روش را با آن شست و برگشت بقچهاش را برداشت از چاه آمد بيرون. شهربانو ماهپيشاني که سرِ چاه منتظر بود نگاهش که به صورت او افتاد دهنش از وحشت واماند. چي بود چي نبود؟ ـ جانم برايتان بگويد: يک دستِ خري از وسط پيشاني دختر ملاباجي درآمده بود يک فلان بدقواره هم از وسط چانهاش!
کاري نميشد کرد. ميشد؟ ـ ناچار راه افتادند طرف خانه. هنوز دست به در نگذاشته بودند که ملاباجي پريد در را واکرد و، چشمتان روز بد نبيند! دوبامبي زد تو سر خودش و بنا کرد جيغ و ويغ کردن و گيس و گُلِ خودش را کندن که: ـ خدا مرگم بده! دختر، چي به سر خودت آوردي؟
و دختره را اول تا آخر، هرچه کرده بود و هر حرفي را که با ديوه رَدّ و بدل کرده بود براي ملاباجي تعريف کرد. او هم يک بامبيجة ديگر کوبيد تو سر شهربانو دستِخرپيشاني که: ـ خاک بر سرِ بيعرضهات کنند! حيفِ ساية همچو من مادري که بالاي سرِ تو ماچه سگِ پتياره است!
آنوقت پريد يک فصل هم شهربانو ماهپيشاني را با مشت و لگد کوبيد، بعد چادرش را انداخت سرش دست دخترش را گرفت همان شبانه برد خانة حکيمباشي. حکيمباشي گفت: ـ اينجور چيزها را نميشود درمان کرد چون که ريشهشان توي دل است. فقط يکروز درميان با يک کاردِ تيز از ته بِبُر جاشان نمک بپاشريال شايد افاقه کند.
خب ديگر، کار ملاباجي حَنّاطه درآمد: يک روز درميان دختره را دراز ميکرد دست و پاش را ميبست ماسْماسَکهاش را از ته ميبريد و جاشان نمک ميزد. منتها چه فايده؟ از اينور ميبريد از آنور سبز ميشد! ـ رفتارش با ماهپيشاني هم که ديگر گفتن ندارد! روزگاري براش درست کرده بود که، روزگار سگ! ـ تا اينکه زد و عروسي دختر پادشاه پيش آمد و يک شب همة اهل شهر را دعوت کردند به دربار، که بياييد بزنيد و بکوبيد و برقصيد و وليمة عروسي بخوريد. ملاباجي، وقت رفتن به مجلس عروسي، دخترش را هفتقلم بزک کرد و چانه و پيشانيش را با دستمال ابريشمي بست. وقتي چشمش افتاد ديد ماهپيشاني آنجور به حسرت نگاهشان ميکند و دلش براي آمدن به مهماني غنج ميزند، زودي رفت جام کرمانيشان را از بالاي رَفْ آورد پايين، سهچهار تا کيسه نخود و لوبيا و لپه هم آورد با هم قاطي کرد گذاشت جلو شهربانو، گفت: ـ تا ما برگرديم تو بايد آنقدر اشک بريزي که اين جام پُر بشود و اين نخود و لوبيا و لپّهها را هم از هم سوا کرده باشي... اين هم عروسي رفتن تو!
آنها با بگو بخند از در رفتند بيرون و شهربانو کنار حوض زانوها را بغل زد و رفت تو غصه که حالا بايد آن جام لعنتي را از اشک پر کند و چهجوري بايد آنهمه بُنشَنِ کوفتي را از هم سوا کند؛ که يکهو ياد حرف ديو افتاد که بش گفته بود هروقت گراته به کارت افتاد بيا سراغ من. ـ پا شد مثل برق و باد خودش را رساند به ديو، سلامي کرد و عليکي گرفت و تفصيل کار خودش را گفت. ديو گفت: ـ هيچ غصه نخور که خودم برايت درست ميکنم.
آنوقت يک مشت نمک دريايي و يک خروس آورد داد به شهربانو، گفت: ـ اين نمک را بريز تو جام، آبش کن و هم بزن ميشود شور و زلال مثل اشک چشم. اين خروس را هم بينداز به جان بنشنها، سر يک ساعت همهشان را برات از هم سوا ميکند و يک روز ديگر هم يک دردِ ديگرت را دوا ميکند به شرطي که خروس خانة خودتان را تار کني تا نامادريت خيال کند اين همان است. خودت هم اگر دلت ميخواهد به عروسي دختر پادشاه بروي بگو تا اسبابش را برايت فراهم کنم.
ماهپيشاني گفت: ـ راستش دلم براي رفتن به عروسي لَک زده.
ديو جَلدي رفت يک بقچه آورد گذاشت جلو شهربانو که توش يک دست لباسِ سرتاپاي عروس بود، از تاج سر تا گُلِ کمر و کفشِ پا تا گردنبند و سينهريز و انگشتر الماس و النگوي طلا. گفت: ـ خودت را برسان به خانه و اينها را بپوش و برو عروسي. اما يادت باشد که حتماً پيش از به هم خوردن مجلس بايد از آنجا آمده باشي بيرون. آنوقت حُقّهئي از زير دُشکچهاش بيرون اورد و از روغني که آن تو بود به پاهاي شهربانو ماليد که فرز بشود. بعد يک دسته گل داد اين دستش يک ذره خاکستر داد آن دستش، گفت: ـ وقتي ميرقصي اين خاکستر را فوت کن طرف ملاباجي و دختر عتيقهاش، اين دستهگُل را پرت کن طرف عروس و داماد و مهمانها.
شهربانو آمد خانه جام را پر از آب کرد نمک را ريخت توش هم زد، خروس را هم انداخت به جان بنشنها، لباسهايي را که ديو داده بود پوشيد زر و زينتش را زد هفت قلم هم از خال و خطاط و وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرک آرايش کرد و رفت به مهماني دربار. ديگر چه بگويم؟ از بس همهچي تمام بود خيال کردند لابد يکي از بزرگان ولايت است و پيش پاش بلند شدند بردند آن بالا بالاها جاش دادند. ملاباجي و دخترش تو کفشکن نشسته بودند. شهربانوي دستخرپيشاني هِي آرنج ميزد به ننهاش، ميگفت: ـ ننه ننه، ببين، اين شهربانوي خودمان است!
ننهاش هم آرنج او را ميزد کنار، ميگفت: ـ ساکت بمير، جوانمرگشده! آن خير نديده کجا اين ماه تابان کجا؟ او الان دارد تو خانه زار زار تو جام کرماني اشک ميريزد يکي تو سر خودش ميزند يکي تو سرِ نخود لوبيا لپّهها! تازه، تو يک جاليز که ميروي هزارتا بادمجان ميبيني شکلِ هم؛ ميخواهي تو يک شهر دوتا آدم به هم ديگر نمانند؟
آخرهاي مجلس که قرار گذاشتند همة دخترها نوبتي برقصند. نوبت شهربانو که رسيد پاشد رقصِ تمامي کرد و وسطهاي رقص دستي را که توش خاکستر بود تکاند طرف ملاباجي و دخترش، که يکهو آن يکذره خاکستر يک کُپّة گُنده شد و آن دوتا تا آمدند بفهمند دنيا دست کيست ديدند خاکسترنشين شدهاند و همه ماتشان برده که اين ديگر چه حال و حکايتي است! از آن طرف هم دستهگُل را انداخت طرف عروس و مهمانهاي ديگر، که شد يک خرمن و همه غرقِ گُل شدند. شهربانو که حس کرد ديگر بايد آخرهاي مجلس باشد چرخ آخر را هم زد و خودش را از تو تالار انداخت بيرون. نگو پسر پادشاه که او را از پشت پرده ديده بود و تير عشقش را خورده بود کشيکش را ميکشيد. وقتي ديد دختر مثل برق و باد ميرود دويد دنبالش. او بدو دختر بدو، تا ناگهان دختر رسيد لب جوي آبي و همچين که خواست بپرد لنگه کفشش افتاد توي جو. پسر پادشاه لنگه کفش را برداشت داد دست دايهاش بش گفت: ـ اگر دستِ من به دستِ دختر صاحب اين کفش نرسد. مرا از هرجا که گذاشتهايد برداريد!
از آن طرف ملاباجي و دخترش با اوقات تلخ و دل و دماغ سوخته بلند شدند آمدند خانه که دق دلشان را سر شهربانو درآرند. از گرد راه نرسيده ملاباجي داد زد: ـ جام را بيار ببينم پُرش کردي يا نه؟
شهربانو جام را آورد داد دستش، زبان زد ديد آره اشک چشم است. بعد رفت سراغ نخود لوبيا لپّهها، ديد آنها را هم جداجدا کرده کيسه کرده. انگشت به دهن ماند حيران که آدم اگر دلِ خوش داشته باشد و دستش به کار برود بايد يهماهِ آزگار جان بکند تا اينها را سوا کند؛ اين جِزِّ جگرزده چهطوري توانسته هم زارزار تو جام اشک بريزد هم ترتيب اينها را بدهد؟ لابد اين گاوِ زردِ تو طويله ننة جادوگرِ شهربانو است و با عِلم و اشاره راهکارها را نشانش ميدهد. بايد اين گاوِ حرامزاده را سربهنيست کرد!
اين را گفت و رفت سر گذر، پهلوي حکيمباشي چشم و ابرويي نشان داد و با حکيمباشي ساخت و پاخت کرد که خودش را بزند به ناخوشي، وقتي او را آوردند بالا سرش، بگويد: «اِلاّ و لِللا، علاجِ مرضِ اين جگرِ گاوِ زرد است.»
برگشت و صبر کرد وقتي شوهره آمده و ناله را سر داد که: «آخ دلم! آخ کمرم! خدايا مُردم!» مردک دستپاچه شد، گل گاوزبان و عنّاب و سِپستان براش دم کرد به خوردش داد، افاقه نکرد. فرداش که شد يک ذرّه زردچوبه ماليد به صورتش يکخرده نان خشک گذاشت که زير دُشَکش، غروب که مردکه آمد ريخت و روز زنکه را ديد هول کرد يک پا کفش و يک پا گيوه دويد سراغ حکيمباشي آوردش بالا سر مريض. حکيمباشي نبض زنکه را گرفت، زبان و قارورهاش را نگاه کرد، گفت: ـ اين بينوا علاجش خوردن جگر گاو زرد است. اگر تا فردا بش رسانديد که جسته، اگر نه براش فکر گور و کفن باشيد!
مردکه گفت: ـ از قضا خودمان يک گاو زرد داريم. حالا که شب است، فردا سلاخ ميآورم ذبحش کند جگرش را بدهيم بخورد.
شهربانو که اينها را شنيد دود از دلش درآمد و ديگر حالش را نفهميد. فکرهايش را جمع کرد ديد نه، راه به جايي نميبرد. گفت بهتر است پا شوم بروم سراغ ديو. همان شبانه، وقتي خاطرجمع شد همة اهل خانه کپهشان را گذاشتهاند رفت پيش ديوه توي چاه و تفصيل را براش گفت. ديو گفت: ـ ترتيبش را ميدهم. تو برو مادرت را بيار تو بيابان ول کن. من همزادش را عوض او ميفرستم تو طويله.
شهربانو دويد رفت مادرش را آورد سر داد به صحرا و برگشت پيش ديوه. ديوه همزادِ مادر شهربانو را که به شکل همان گاو زرد بود همراه شهربانو فرستاد و بهاش سفارش کرد: ـ وقتي اين را کشتند مبادا به گوشتش لب بزني! کاري که ميکني استخوانهايش را با دقت تو کيسهئي چيزي جمع کن يک گوشه تو طويله بکن زير خاک.
صبح که شد مرد که رفت با سلاخ برگشت، گاو را از طويله کشيدند بيرون آوردند لب باغچه سرش را بريدند جگرش را کباب کردند براي خودشان، اما شهربانو را هرکار کردند بخورد نخورد که نخورد. بعد هم همانجور که ديوه گفته بود استخوانها را جمع کرد دور از چشم ديگران برد تو طويله چال کرد. ملاباجيه هم ديگر با دمبش گردو ميشکست که روزگار به کامش است و کسي نيست راه و چاه يادِ نادختريش بدهد.
از آنور بشنويد که پسر پادشاه از عشق شهربانو ناخوشِ سخت شد افتاد تو رختخواب و هرچه دوا درمان کردند نتيجهئي نداد، تا دست آخر دايه رفت پيش مادر شازده قضية لنگه کفش را تعريف کرد و گفت: ـ گمان کنم ناخوشي شاهزاده از عشق آن دختر باشد.
مادره که اين را شنيد رفت پسرش را دلداري داد گفت: ـ خاطرت از هر لحاظ جمع باشد. اگر دختر تو قلة قاف باشد برات پيداش ميکنم دستش را ميگذارم تو دستت!
و از همان ساعت لنگهکفشِ دختر را داد دستِ چندتا از گيسسفيدهاي مارخورده اژدهاشدة اندرون، فرستاد بروند شهر را محله به محله و خانه به خانه بگردند صاحب کفش را پيدا کنند. آنها هم که درسشان را روان بودند بنا کردند به جستوجو. خانه به خانه رفتند پرسوجو کردند و کفش را به پاي هر زن و دختري که ديدند اندازه زدند، اما جور درنميآمد. انگار اصلاً هنوز پاي به آن ظريفي از تو کارخانة خدا بيرون نيامده بود... خلاصه، همهجا را گشتند و گشتند تا رسيدند به خانة پدر شهربانو. ملاباجي که آن روز از صبح گوشبهزنگ بود، تا تَقِّة در بلند شد شهربانو را چپاند تو تنور و درِ تنور را گذاشت و يک سيني پُر ارزن هم گذاشت روش و خروسه را هم انداخت تو سيني که به ارزنها نوک بزند تا اگر نالهئي از دختر درآمد صدا تو صدا بيفتد به گوش آنها نرسد.
باري. گيسسفيدها آمدند تو پرسيدند: ـ شما دختر داريد؟
ـ بله که داريم.
ـ بگوييد بيايد.
شهربانو دستِخرپيشاني آمد جلو. کفش را دادند بپوشد، پاش نرفت. ديگر داشتند کفري ميشدند. پرسيدند: ـ دختر ديگري نداريد؟ ميان در و همسايهتان دختري سراغ نداريد که ما نديده باشيم؟
ملاباجي گفت: ـ تا آنجا که من ميدانم، نه.
گيس سفيدها داشتند خسته و نااميد برميگشتند که خروسه بنا کرد به خواندن:
ـ قوقولي قو، وقتِ آلا
باغ پايين، باغ بالا،
ماهپيشوني توي تنور
يه سنگ مرمر به درش
يه سيني ارزن به سرش
قوقولي قوقو!
قوقولي قوقو!
اينها تعجب کردند برگشتند گفتند: ـ اين خروس انگار يک چيزهايي ميگويد...
ملاباجي زود دولاّ شد يک ريگ برداشت انداخت به طرف خروسه، گفت: ـ اين همان خروس بيمحل معروف است. خيال داريم همين امروز بگذاريمش لاي پلو!
اما خروس که جلوِ سنگ جاخالي داده بود دوباره صداش را به سرش انداخت که:
ـ قوقولي قو، وقتِ آلا
باغ پايين، باغ بالا،
ماهپيشوني توي تنور
يه سنگ مرمر به درش
يه سيني ارزن به سرش
قوقولي قوقو!
قوقولي قوقو!
گيسسفيدها گفتند: ـ نخير، اين قضيه بيهيچّي نيست. بايد تو تنور را يک نگاهي بکنيم ببينيم موضوع چيست.
آمدند در تنور را برداشتند ديدند يک دختر آنتو هست مثل ماه شب چهارده که به آفتاب ميگويد قايمشو من درآمدم!
بزرگ گيسسفيدها دست دختر را گرفت آوردش بيرون از خوشحالي داد زد: ـ غلط نکنم اين همان دخترِ شب عروسي است که همه را حيران کرده بود!
و فوري به دست خودش کفش را پاي شهربانو کرد، که ديدند درست قالبِ پاش است. رو کرد به ملاباجي که: ـ پسر قبله عالم از عشق اين دختر ناخوشِ سخت شده افتاده. هرجوري که شده ما بايد اين دختر را بهاش برسانيم که دردش علاج ديگري ندارد. حالا بگوييد ببينيم: براي بردن دختر چي بايد بياوريم؟ هرچي که شيربهايش است بيمضايقه بگوييد.
ملاباجي که خونْخونش را مي خورد گفت: ـ جندان چيزي ازتان نميخواهيم؛ همهاش دو زرع کرباسِ آبي ميخواهيم با نيم من سير و نيم من پياز!... اينها را بياريد دختره را برداريد ببريد، فقط يک شرط دارد آن هم اين است که دختر ديگرم را حتماً بايد پسر وزير بگيرد.
فردا شد، خواستگارها آمدند کرباس و سير و پياز را آوردند و قول دادند که شب بعد از عروسي پسرِ پادشاه اين يکي دختر را هم براي پسر وزير ببرند. ملاباجي گفت: ـ خيلي خوب، حالا که اين جور است ميتوانيد فردا بياييد عروستان را ببريد.
ملاباجي امشبه را بيدار ماند يک پيرهن کرباسي گل و گشاد به قامت ماهپيشاني دوخت. فردا ناهار هم آش آلوچة چرب و چيلي را که پخته بود با يک من سير و پيازي که اورده بودند به ضرب مشت و تو سري به خوردّ طفلکي داد. عصر که شد، گيسسفيدها که آمدند، دست شهربانو را با آن پيرهن کرباسي گل و گشادي که تنش کرده بود داد دست آنها، گفت: ـ قابلتان را ندارد!
از خانه که پاگذاشتند بيرون، شهربانو گفت: ـ تو را خدا از بيرون شهر برويم که بتوانم با مادرم خداحافظي کنم.
گفتند: ـ مگر مادرت همين نبود؟
گفت: ـ نه، اين زنبابام است.
گفتند: ـ پس بگو! براي اين بود که تو را از ما قايم ميکرد و بعد هم يک همچين شيربهاي خفتآوري برايت خواست.
باري. شهربانو آنها را يکخرده دور از چاه گذاشت خودش آمد پيش ديوه خداحافظي. ديو با تعجب گفت: ـ کجا داري ميري با اين پيرهنِ کرباس و دهني که گند سير ازش ميزنه بيرون؟
ماهپيشاني گفت: «عروسيم است.» ـ و حال و حکايت خودش را براي او تعريف کرد. ديوه هم فوري رفت يک دست لباس حرير با يک تاج ياقوت و يک انگشتر الماس و يک جفت گوشوارة زمرد و يک جفت کفش زرين آورد به شهربانو پوشاند دهنش را هم پر از مشک و عنبر کرد که جلوِ بوي سير و پياز را بگيرد، و بش گفت پسر پادشاه هرچه شراب به او ميدهد از دستش بگيرد و اما جوري که نفهمد بريزد دور؛ اگر هم آشهايي که ملاباجي به خوردش داده شب نصف شب خواست کاري دستش بدهد اين کار را بکند و آن کار را بکند.
ماهپيشاني با ديوه وداع کرد آمد پيش گيسسفيدها. از ديدن سرووضعِ آراستة او خوشحال شدند و گفتند: ـ هيچکي واسه آدم مادر نميشود! ببين چه رخت و لباسي براي عروسي دخترش تهيه ديده که اگر همة جامهخانة زنِ پادشاه را هم زيرورو کني لنگهاش را گير نمياري.
باري. ماهپيشاني را آوردند به قصر. مجلس عقد آماده بود: صيغة عقد را جاري کردند، شب هم دست به دستشان دادند کردند تو حجلهخانه. وقتي بستان بيسرخر شد پسر پادشاه بنا کرد با عروسش به بوسهبازي و دستبازي و، متصل به سلامتي شهربانو شراب ريخت و جام به جام هم زدند، اما شهربانو جام خودش را اينور و آنور خالي ميکرد و شاهزاده از هيجاني که داشت آنقدر خورد تا ديگر نتوانست رو پاهاش بند بشود؛ افتاد و غلتي زد و خوابش برد. شهربانو هم يک گوشه دراز شد و هواي کار خودش را داشت، تا بالاخره دلش پيچي زد و قارّوقورّش بلند شد. پاشد همانجور که ديوه يادش داده بود توک پنجه رفت تو زيرجامة پسر پادشاه ترتيب کار را داد و خودش را راحت کرد. او هم همچنان مست و خراب افتاده بود که اصلاً حاليش نشد تا سحر، که به حال و هوش آمد و ديد اوضاع خيت و پيت است. خيلي پکر شد. ماند سرگردان که حالا چه بايد بکند. نگو شهربانو بيدار است. پرسيد: ـ چهتان شده، بلاتان به سرم، چرا مثل بچههايي که تو جاشان از آن کارها ميکنند سنگين سنگين تکان ميخوريد؟
بيچاره پسر پادشاه! ديد چارهئي نيست، ناچار به جُرمِ نکرده اقرار کرد و گفت: ـ بدبدختي اينجاست که نميدانم چه&zwnj
باغ سیب
پادشاهی بود که سه پسر داشت بنام ملک محمد ، ملک ابراهیم و ملک بهمن. ملک محمد از همه کوچکتر بود . یک درخت سیب در قصر شاهی بود که سه تا دانه سیب داشت که پادشاه می خواست آنها را برای پسرانش عقد کند چونکه وقتی می رسیدند سه تا دختر میشدند . وقت رسیدن سیبها بود . پادشاه دستور داد هر شب یکی از پسرها پای درخت کشیک بدهد که کسی سیب ها را نچیند . شبی که نوبت ملک ابراهیم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح که بیدار شد یکی از سیب ها نبود . شب دیگر نوبت ملک بهمن پسر میانی بود او هم شب خوابش برد ، صبح که بیدار شد سیب دومی هم نبود.
شب بعد نوبت ملک محمد پسر کوچکتر رسید . ملک محمد برای اینکه خوابش نبرد انگشتش را برید و نمک زد . نزدیکی های صبح دید دستی در هوا پیدا شد . تا خواست سیب را بچیند ، ملک محمد شمشیر را کشید زد به مچ دست ، ولی دست سیب را چید وغیب شد . ملک محمد رد خونی را که از دست او ریخته بود گرفت و رفت تا رسید سر چاهی . ولی دید کسی نیست . همان جا نشست ، صبح که شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم یک مرغ گم می کنند هفت تا خانه سراغش را می روند شما برادرتان گم شده سراغش نمیروید ؟» برادرها حرکت کردند رفتند دیدند ملک محمد لب چاهی نشسته . قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببیند چه خبر است ؟ ملک ابراهیم را با طنابی تو چاه کردند چند ذرعی که پایین رفت گفت :« سوختم، پختم » کشیدنش بالا . ملک محمد گفت :« من می روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نکشیدم بالا » طناب را به کمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پایین دید خون ریخته ، رد خون را گرفت رفت دید دختری نشسته که به ماه می گوید تو درنیا که من درآمدم .
سر یک نره دیو هم روی زانوی دختر است . به دختر گفت :« تو کی هستی؟» دختر گفت :« من همان سیبم . این دیوها سه برادرند که دوتای آنها در اطاق دیگرند خواهران من هم پیش آنها هستند اما تو چرا به اینجا آمده ای؟ کشته می شوی . تا این دیو خواب است او را بکش اگر بیدار شود تکه بزرگت گوشت است » ملک محمد گفت :« من با نامردی کسی را نمی کشم» نوک شمشیر را به کف پای دیو زد . دیو تکانی خورد و گفت :« ای گیس بریده پشه ها را کیش کن » ملک محمد گفت :« پشه نیست اجلت رسیده» دیو بلند شد سنگ آسیایی را روی سرش گرفت و به طرف ملک محمد پرتاب کرد . ملک محمد خود را کنار کشید سنگ آسیاب مثل یک کوه به زمین خورد بعد مثل برق شمشیر را کشید چنان به فرق سرش زد که مثل خیارتر دو نیم شد . راه و چاه را از دختر پرسید و دو برادر دیگر را هم کشت . هر سه تا دختر را آورد ته چاه دو تا از دخترها را بالا فرستاد .
دختر سومی که کوچکتر بود گفت :« من نمیرم اول تو برو » ملک محمد گفت :« چرا ؟» دختر گفت :« اگر من برم برادرهات ترا بالا نمی کشند » ملک محمد قبول نکرد . دختر گفت :« پس گوش کن اگر تو را بالا نکشیدند در این سرزمین جواهرات زیاد است یک دستاس طلا هست که اگر به چپ بچرخانی مروارید و اگر براست بچرخانی یاقوت بیرون می ریزد یک صندوقچه طلا هم هست که درش را باز کنی خروسی بیرون میآید وقتی بگوید قوقولی قوقول زمرد از نوکش می ریزد اگر خواستند مرا عروس کنند من ایراد می گیرم که هر وقت دستاس و صندوقچه را آوردند عروسی می کنم . کسی نمی تواند آنها را بسازد اگر دستاس و صندوقچه را تهیه کردند معلوم می شود تو از چاه بیرون آمدی حالا اگر برادرانت ترا از چاه بیرون کشیدند که هیچ اما اگر از وسط چاه پایین انداختند هفت طبقه می روی زیرزمین در آنجا دو تا گاو روز شنبه میآیند یکی سفید یکی سیاه با هم جنگ می کنند . اگر پریدی پشت گاو سفید می آئی روی زمین اما اگرپریدی پشت گاو سیاه باز هفت طبقه دیگر میروی زیرزمین » ملک محمد دختر کوچک را هم بالا فرستاد .
وقتی که خودش طناب را به کمر بست برادرهاش او را تا وسط چاه بالا کشیدند بعد با هم مشورت کردند که اگر ملک محمد به پدرمان بگوید که ما ترسیدیم و توی چاه نرفتیم برای ما سرشکستگی است ، آنوقت طناب را رها کردند . ملک محمد هفت طبقه رفت زیر زمین و بیهوش شد . وقتی به هوش آمد فکرش را جمع کرد و حرف های دختر را به یاد آورد و منتظر روزی نشست که گاوها بیایند . از آن طرف برادران ملک محمد دخترها را برداشتند و رفتند و به پدر خود گفتند :« ما ملک محمد را ندیدیم . دیوها را کشتیم و این دخترها را نجات دادیم » چند روز گذشت . ملک محمد تشنه و گرسنه منتظر بود تا عاقبت گاوها آمدند و مشغول جنگ شدند . ملک محمد خدا را یاد کرد و گاو سفید را در نظرگرفت و پرید . در همین موقع گاو سیاه پشتش به ملک محمد شد و اشتباهاً پرید به پشت گاو سیاه که باز هفت طبقه دیگر رفت زیرزمین و بیهوش افتاد . وقتی که به هوش آمد نگاه کرد بیابانی را در مقابل خود دید بلند شد و به راه افتاد چشمش به گاویاری افتاد که مشغول شخم زدن بود . پیش رفت خدا قوتی گفت و از او خوراک خواست .
گاویار گفت :« بیا شخم بزن تا من بروم برایت نان بیاورم ولی صدایت را بلند نکنی که به صدای تو دو تا شیر میآیند هم گاوها را میخورند و هم خودت را » گاویار رفت قدری که دور شد ملک محمد با صدای بلند گاوها را می راند شیرها صدای او را که شنیدند پیداشان شد . ملک محمد گاوها را رها کرد شیرها را گرفت به خیش بست . مرد گاویارکه برگشت و این منظره را دید جرات نکرد نزدیک شود . ملک محمد سرشیرها را گرفت بهم کوبید که خرد شدند . صدا زد :« نترس بیا » گاویار آمد چند گرده نان آورده بود ملک محمد نان ها را خورد . آب خواست . کرد گفت :« آب نیست » ملک محمد گفت :« چرا ؟» گاویار گفت :« در اینجا چشمه آبی است که یک اژدهای بزرگ جلوآن خوابیده . روزهای شنبه یک دختر و مقداری خوراکی می برند کنار چشمه ، اژدها که برای بلعیدن آنها تکان میخورد قدری آب می آید که مردم بر می دارند . امروز جمعه است و آخر هفته تمام شده فردا نوبت دختر پادشاه است که می برندش برای اژدها» ملک محمد گفت :« اگر من اژدها را بکشم بمن چه می دهند ؟» مرد گاویار گفت :« مگر از جانت سیر شده ای ؟» ملک محمد گفت :« مرا پیش پادشاه ببر» مرد قبول کرد .
ملک محمد وقتی به دربار رسید چون شاهزاده بود رسوم دربار را خوب بجا آورد پادشاه خیلی خوشش آمد . گفت :« جوان چه می خواهی ؟» ملک محمد گفت :« من حاضرم اژدها را بکشم » پادشاه گفت :« حیف از جوانیت نمی آید ؟» ملک محمد آنقدر اصرار کرد تا پادشاه قبول کرد . ملک محمد فردای آن روز که شنبه بود با دختر پادشاه و یک سینی طعام حرکت کردند تا رسیدند نزدیک چشمه . ملک محمد به دختر گفت :« وقتی من ا�?دها را کشتم از بوی تعفن خونش بیهوش می شوم تو فوری به شهر برگرد و بگو جار بزنند تا مردم با اطلاع باشند شهر را آب نبرد » وقتی به چشمه رسیدند ملک محمد دختر را عقب زد و مشغول خوردن غذا شد. ا�?دها هر چه صبر کرد دید از غذا خبری نیست حرکتی بخود داد قدری از چشمه آمد بیرون که طعمه را ببلعد.
ملک محمد امانش نداد . شمشیر را کشید خدا را یاد کرد چنان به کمرش زد که دو نیم شد . آنوقت خودش از هوش رفت . دختر دوان دوان به شهر رفت و ماجرا را به پدرش گفت تا جارچی جار بزند که مردم مواظب باشند . آنوقت چند نفررا فرستاد ملک محمد را آوردند . ملک محمد وقتی به هوش آمد پادشاه گفت :« جوان در عوض این خدمتی که به ما کردی چه می خواهی ؟» ملک محمد تمام سرگذشت خودش را گفت و از او کمک خواست . پادشاه گفت :« ای جوان کاری از من ساخته نیست اما اینجا سیمرغی است که روی فلان درخت بچه می کند . معلوم نیست هر سال چه جانوری بچه هایش را می خورد . اگر بتوانی بچه های او را نجات دهی ، شاید بتواند کاری برایت انجام دهد »
ملک محمد راه سیمرغ را پرسید و راه افتاد . از تصادفات روزگار موقعی به پای درخت رسید که مار عظیمی از درخت بالا می رفت و بچه های سیمرغ جیرجیر می کردند . ملک محمد شمشیر کشید خدا را یاد کرد زد به کمرمار – مار دو نیمه شد نصف آنرا انداخت پیش بچه های سیمرغ نصف دیگرش را زیر سرش گذاشت و خوابید خواب بود که سیمرغ چشمش به ملک محمد افتاد گفت :« همین است که هر سال جوجه های مرا میخورد » آنوقت رفت از کوه سنگ بزرگی برداشت آمد بالای سر ملک محمد نزدیک بود سنگ را رها کند که جوجه هایش بنای جیرجیر را گذاشتند . سیمرغ پرسید :« چه خبر است ؟» گفتند :« این مار می خواست ما را ببلعد این آدمی زاد ما را نجات داد » سیمرغ سنگ را بدور انداخت صبر کرد تا ملک محمد بیدار شد.
گفت :« ای جوان کیستی ؟» ملک محمد تمام سرگذشتش را گفت . سیمرغ گفت :« می روی هفت تا گاو را پوست میکنی پوست ها را پر از آب می کنی با لاشه آنها میآیی تا من ترا به روی زمین برسانم » ملک محمد رفت پیش شاه هفت گاو گرفت پوست کند پوست ها را پر از آب کرد با لاشه آنها آورد پیش سیمرغ . سیمرغ دستور داد گوشت ها و آب ها را چیدند روی بالش . ملک محمد را هم سوار کرد و گفت :« هر وقت گفتم تشنه ام یک لاش گاو بینداز توی دهنم . هروقت گفتم گرسنه ام یک مشک آب خال کن توی دهنم » آنوقت حرکت کرد . آخرین مشک آب باقی بود که سیمرغ بجای اینکه بگوید گرسنه ام گفت تشنه ام . دیگر گوشتی نمانده بود . ملک محمد ناچار کارد را کشید رانش را برید به دهان سیمرغ انداخت .
سیمرغ دید گوشت شیرین است فهمید گوشت آدمیزاد است . آنوقت گوشت را توی دهان نگه داشت تا رسید به زمین ، ملک محمد را به زمین گذاشت گفت :« بلند شو برو » ملک محمد که پایش درد می کرد و نمی خواست سیمرغ بفهمد گفت :« تو برو من بعد میروم » سیمرغ گفت :« تو باید بروی تا من بروم » ملک محمد بلند شد ولی نتوانست راه برود . سیمرغ گوشت را از زیر زبانش بیرون آورد چسسباند به ران ملک محمد فوری خوب شد . چند تا از پر خودش را هم به ملک محمد داد و گفت :« هر وقت کاری داشتی یکی از آنها را آتش بزن من حاضر می شوم » آنوقت رفت .
ملک محمد براه افتاد و رفت و رفت تا رسید به شهر خودش . شنید که عروسی برادرانش نزدیک است و چون ملک محمد پیدا نشده قرار است دختر کوچک تر به عقد شاه در بیاید . ملک محمد رفت پیش زرگری شاگرد شد . شب ها در دکان زرگر می خوابید . تا روزی غلامان شاه آمدند به زرگر گفتند:« یک صندوقچه می خواهیم که وقتی درش را باز کنند یک خروس طلا بیرون بیاید که هر وقت قوقولی قوقول کند جواهر از نوکش بریزد . زرگر گفت :« این کار من نیست » ملک محمد گفت :« اوستا من میسازم » زرگر گفت:« پسر، زرگرهای بزرگ نتوانستند بسازند تو چطور می سازی ؟» ملک محمد گفت :« قبول کن کار نداشته باش » زرگر قبول کرد . در خزانه پادشاه را گشودند طلا و جواهرات زیاد آوردند به زرگر دادند . ملک محمد به زرگر گفت :« اوستا این جواهرات همه مال تو . من بدون این طلا و جواهرات خروس طلائی را می سازم » شب که شد ملک محمد رفت بیرون شهر . یک پر از سیمرغ آتش زد طولی نکشید آسمان سیاه شد . سیمرغ به زمین نشست گفت :« ملک محمد چه کاری داری ؟» ملک محمد گفت :« برو از آن زیر زمین دستآس و صندوقچه را بیار » سیمرغ پرواز کرد و رفت و برگشت همه را جلو ملک محمد به زمین گذاشت .
ملک محمد دستآس را پنهان کرد صندوقچه را برداشت آمد توی دکان و خوابید . صبح زود استاد زرگر که از ترس خوابش نبرده بود آمد . ملک محمد صندوقچه را به او نشان داد . جواهراتی را هم که از نوک خروس ریخته بود به استاد داد . هنوز آفتاب بالا نیامده بود که غلامان شاه برای صندوقچه آمدند . استاد صندوقچه را برداشت و با غلامان به دربار رفت و آن را تحویل داد . تا دختر صندوقچه را دید دانست که ملک محمد برگشته . کنیزش را فرستاد دکان زرگر قصه را از اول تا آخر به ملک محمد خبر داد که برادرانش چه به پدرشان گفته اند . ملک محمد به کنیز گفت:« بگو موقعی که از حمام بیرون میآیند من سیاه پوش بر اسب سیاه سوارم و او را می قاپم میبرم » وقتی که دو باره به دختر مراجعه کردند که اجازه عروسی بدهد گفت :« هر وقت دستآسی آوردید که اگر به چپ بچرخانی مروارید بریزد اگر به راست بچرخانی یاقوت آنوقت عروسی میکنم » باز به همان زرگر مراجعه کردند.
ملک محمد شبانه دستآس را از جایی که مخفی کرده بود بیرون آورد . صبح استادش برد و تحویل داد . دیگر دختر ایرادی نداشت و حاضر به عروسی شد . ملک محمد به استاد زرگر گفت :« در عوض جواهرات یک خواهش دارم که یک اسب سیاه و یک دست لباس سیاه برام فراهم کنی » استاد زرگر اسب سیاه و لباس سیاه را برای ملک محمد تهیه کرد.
موقعی که عروس از حمام بیرون آمد ملک محمد لباس سیاه پوشید سوار بر اسب سیاه جمعیت را شکافت به دختر نزدیک شد و او را قاپید و به ترک اسب نشاند و مثل برق و باد دور شد . مسافتی که از شهر دور شد ایستاد یک پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و ملک محمد دستور داد سراپرده و قشونی برایش فراهم کند . سیمرغ هم فوری تهیه کرد . چند روزی گذشت ملک محمد به پدرش پیغام فرستاد که یا آماده جنگ باشد یا کشورش را به او واگذار کند . پادشاه تهیه جنگ دید جنگ شروع شد ملک محمد سوار بر اسب سیاه لباس سیاه پوشید بهر طرف حمله می کرد ولی کسی را نمی کشت تا رسید به برادرانش هر دو را اسیر کرد . شب که دست از جنگ کشیدند پادشاه دید پسرانش اسیر شده نمی تواند با ملک محمد بجنگد پیغام صلح داد . ملک محمد هم با فتح و فیروزی به قصر پدرش وارد شد .
مقابل پدر که رسید نقاب از چهره برداشت . پادشاه پسرش را شناخت او را بغل کرد و نوازش کرد و از سرگذشتش پرسید . ملک محمد هم سرگذشت خودش را تعریف کرد . پادشاه گفت :« چرا از اول نیامدی و چرا جنگ کردی ؟» ملک محمد گفت :« اگر این کارها را نمی کردم برادرانم میگفتند دروغ میگوید حالا آنها اسیر من هستند و مجبورند راست بگویند » پادشاه هم در عوض این شجاعت ملک محمد ، از پادشاهی دست کشید و ملک محمد را بجای خود به تخت شاهی نشانید . هفت شبانه روز شهر را آیین بستند .
کوس و گبرگه پادشاهی زدند . ملک محمد و دختر با هم عروسی کردند .
دستآس = آسیای دستی
گاویاری = زارع و کشتکار
منبع:
http://farsibooks.ir/
کلاغ و کبوتر
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز کبوتري به جوجه خود پرواز ياد مي داد و نزديک درختي رسيدند و بر شاخه اي نشستند تا بعد از رفع خستگي بروند.
روي شاخه پايين تر يک لانه خالي بود. جوجه کبوتر پريد روي ديواره لانه و گفت: «چه جاي خوبي است، خانه اي روي درخت سبز.»
آشيانه مال يک کلاغ بود که آن را رها کرده بود و رفته بود و از اتفاق آن روز از آنجا مي گذشت. همينکه جوجه کبوتر را در آنجا ديد آمد جلو و قارقار فرياد کشيد که «اي مرغ خيره سر، چرا در لانه من نشسته اي و از کي اجازه گرفته اي؟»
کبوتر گفت:«اجازه نگرفته ايم به لانه هم کاري نداريم، من داشتم به جوجه ام پرواز ياد مي دادم و او خسته شده بود، چند دقيقه اينجا نشستيم و اگر به خاطر اين بچه نبود اصلا روي درخت نمي نشستيم. ما مرغ درخت نشين نيستيم، حالا هم داريم مي رويم، بيخودي هم داد و فرياد نکن.»
کلاغ گفت:«حالا زبان درازي هم مي کني؟ روي درخت مردم مي نشيني، در لانه مردم منزل مي کني و به من مي گويي داد نزنم! شما خيلي بيجا کرديد، خيلي غلط کرديد اينجا نشستيد. به من چه مربوط است که به بچه ات پرواز ياد مي دادي يا نمي دادي، حالا هم پدرت را درمي آورم، آبرويت را مي ريزم، کبوتر را چه به اين غلطها که به لانه کلاغ چپ نگاه کند!»
کبوتر گفت:«تو که باز هم داري فرياد مي کني! گفتم که به لانه ات نظري نداشتيم، حالا هم داريم مي رويم، اگر هم جسارتي شده شما به بزرگواري خودتان ببخشيد. چرا بيخود دعوا درست مي کني. بفرما، بچه ام را برداشتم و رفتم.»
کلاغ دوباره فرياد کشيد:«بيخود نشستي بيخود هم رفتي، مگر مي گذارم بروي. من الان همه مرغها را جمع مي کنم، آبروي همه کبوترها را مي ريزم. چه معني دارد در خانه مردم جا خوش کنند. مگر اينجا کاروانسرا است، مگر اينجا آموزشگاه پرواز است، شما غلط کرديد که روي اين درخت آمديد، اي داد، اي فرياد، اي مرغها، اي پرندگان، بياييد. اينجا دعوا شده، قارقار- قارقار.»
کلاغ، جوجه کبوتر را هم به زمين پرت کرد و داد و فرياد را از حد گذراند. کبوتر عصباني شد و گفت:«حالا که خودت غوغا دوست مي داري درستت مي کنم، اصلا اين لانه مال خودم است، از اينجا هم نمي روم، هر کاري هم مي خواهي بکن.»
کلاغ صدايش را بلندتر کرد و بر اثر داد و فرياد او مرغها جمع شدند و گفتند چه خبر است؟ کلاغ گفت:«اين کبوتر آمده در لانه من منزل کرده، شما شاهد باشيد، من او را اذيت مي کنم، من او را زنده نمي گذارم.»
کبوتر گفت:«کلاغ دروغ مي گويد، اين لانه مال خودم است و اين کلاغ آمده بچه مرا از آن بيرون انداخته و مي خواهد با داد و فرياد لانه را از چنگ من دربياورد و شما مي دانيد که ظالم کيست و مظلوم کيست.»
مرغها از کلاغ پرسيدند:«تو شاهدي و سندي داري که اين لانه مال تو است؟» کلاغ گفت:«اي داد، اي فرياد، اين چه مسخره بازي است، شاهد يعني چه. من لانه را خودم ساخته ام. من اين کبوتر را بيرون مي کنم. من زيربار حرف زور نمي روم.»
مرغها از کبوتر پرسيدند:«تو شاهدي و سندي داري که اين لانه مال تو است؟» کبوتر گفت:«شاهد ندارم ولي ملاحظه مي فرماييد که خانه در تصرف من است و اين کلاغ مي خواهد با گردن کلفتي مرا بيرون کند. شاهدش هم جوجه من است که کلاغ او را به زمين انداخته. آخر انصاف هم خوب چيزي است، شما نبايد بگذاريد يک کلاغ قارقار کن اينطور به من ضعيف زور بگويد.»
مرغها گفتند:«بله، صحيح است. کلاغ حق ندارد اينطور داد و فرياد سر بدهد، پرت کردن جوجه کبوتر هم يک ظلم آشکار است. ما نمي گذاريم صحرا شلوغ شود، ما هيچ وقت از کبوتر دروغ نشنيده ايم، حق داشتن که به داد و فرياد نيست. کار حساب دارد، کلاغ اگر حرفي دارد بايد برود شکايت کند تا يک قاضي به اين کار رسيدگي کند.»
کلاغ گفت:«شما هم اينطور مي گوييد، پس تکليف من چه مي شود.»
گفتند:«هيچي بايد بروي يک قاضي عادل پيدا کني، مثلا هدهد که رفيق سليمان پيغمبر است و مي داند عدالت يعني چه و هر چه او حکم کند همان است.»
کلاغ گفت:«من هدهد را نمي شناسم.»
گفتند:«تقصير خودت است که اينقدر وحشي هستي وگرنه هدهد را همه مي شناسند: هدهد مرغ دادگر است و کاکل به سر است و صاحب خبر است و قولش معتبر است، ما الان مي رويم او را مي آوريم.»
رفتند و هدهد را دعوت کردند و آمد و پرسيد چه مي گوييد؟
کلاغ گفت:«من يک سال است اين لانه را ساخته ام و حالا کبوتر آمده بي اجازه در آن منزل کرده.»
کبوتر گفت:«من مدتي است در اين لانه نشسته ام و هرگز هم کلاغي در آن نديده ام.»
کلاغ گفت:«همه مرغها شاهدند که من چقدر فرياد مي کردم و چقدر ناراحت شده بودم.»
کبوتر گفت:«همه مرغها شاهدند که من چقدر مظلوم بودم و کلاغ جوجه ام را از لانه بيرون انداخته و مي خواست خودم را کتک بزند.»
کلاغ گفت:«من اگر دنيا زير و رو شود دست از اين لانه برنمي دارم.»
کبوتر گفت:«من اگر به حکم قاضي باشد دست برمي دارم ولي اميدوارم درباره من بي انصافي نکنند.»
هدهد از کلاغ پرسيد:«تو شاهدي و سندي داري؟» گفت: نه. از کبوتر پرسيد:«تو شاهدي داري که لانه را خودت ساخته اي يا خريده اي؟» گفت:نه. هدهد از کلاغ پرسيد:«تو تا حالا کجا بودي؟» کلاغ گفت:«در لانه ديگرم بودم». از کبوتر پرسيد:«تو تا حالا کجا بودي؟» گفت:«من همين جا هستم، من همين جا بودم که کلاغ آمد و جنجال درست کرد.»
هدهد گفت:«خوب، اگر من حکمي بکنم همه قبول دارند؟» همه مرغها همصدا گفتند:«بله قبول است، هرچه باشد ما آن را اجرا مي کنيم. مرغها بايد آسايش داشته باشند و آسايش مرغها وقتي به دست مي آيد که قانون اجرا شود.» هدهد کمي فکر کرد و بعد گفت:«بسيار خوب، به عقيده من بايد لانه را به کبوتر واگذاريم.»
کلاغ آمد داد بزند ولي مرغها به او مجال ندادند و همه گفتند:«بله، لانه مال کبوتر است و کلاغ ول معطل است.»
کلاغ وقتي ديد همه اينطور مي گويند فهميد که ديگر زورش نمي رسد و ساکت شد. و مرغها هر کدام شرحي از وحشيگري کلاغ ها و خوبي کبوترها مي گفتند و همه با هم مشغول صحبت بودند. در اين موقع کبوتر آمد نزديک هدهد و آهسته گفت:«آقاي قاضي، من از لطف شما متشکرم ولي مي خواهم يک چيزي بپرسم: چطور شد که شما حق را به من داديد در صورتي که من هم مثل کلاغ شاهدي نداشتم و هيچ کس هم حقيقت را نمي دانست.»
هدهد گفت:«درست است، جز تو و کلاغ هيچ کس حقيقت را نمي دانست من هم نمي دانم. ولي وقتي دليل ديگري در ميان نباشد حق را به کسي مي دهند که نيکنام تر باشد و اخلاقش بهتر باشد و سوء سابقه نداشته باشد و هرگز کسي از او دروغي نشنيده و ستمي نديده باشد و تو به راستگويي معروفي و کلاغ به دروغگويي معروف است.»
کبوتر گفت:«خيلي خوشوقتم که راست گويي و نيک نامي اينقدر فايده دارد ولي اي قاضي بدان که اين لانه مال من نيست، مال کلاغ است و من دوست نمي دارم که به راستگويي معروف باشم و برخلاف آن عمل کنم.»
هدهد گفت:«آفرين، من هم خوشوقتم که گمان من در باره تو درست بود، ولي چرا موقع محاکمه دروغ گفتي؟»
کبوتر گفت:«اولا در حضور شما يک کلمه دروغ نگفتم و صورت مذاکرات حاضر است. من نگفتم خانه را ساخته ام يا خريده ام، گفتم که در آن نشسته بودم و راست
مي گفتم. اما پيش از آمدن شما کلاغ با جنجال بازي و داد و فرياد بيخودي مرا مجبور کرد که مثل خودش با او حرف بزنم. من داشتم به جوجه ام پرواز ياد مي دادم، بچه ام خسته شده بود يک لحظه اينجا نشست و کلاغ آمد و اعتراض کرد، از او عذرخواهي کردم و خواستم بروم ولي او نگذاشت برويم و جنجال به پا کرد و خواست دعوا درست کند، من هم خواستم او را تنبيه کنم. ولي حالا که صحبت از راستي و نيکنامي من است من اين نام نيک را با صد تا لانه هم عوض نمي کنم.»
قاضي گفت:«بارک الله، حالا که اينطور است من هم تو را رسوا نمي کنم.»
بعد هدهد مرغها را صدا زد و گفت:«همه شاهد باشيد اگر کلاغ حاضر باشد از کبوتر عذرخواهي کند کبوتر حاضر است لانه را به او واگذار کند.»
کلاغ که ديگر چاره اي نداشت گفت:«آقاي قاضي من تقصيري نداشتم رسم ما قال قال و قارقار است و همه هم از صداي ما ناراحت مي شوند و از ما دوري مي کنند ولي ما هم بدخواه کسي نيستيم، حالا هم حاضرم معذرت بخواهم و از اينکه جوجه کبوتر را به زمين انداخته ام خيلي شرمنده ام.»
هدهد گفت:«بسيار خوب. کبوتر لانه را به کلاغ مي بخشد.»
و تمام مرغها گفتند:«آفرين بر کبوتر که اينقدر مهربان است.»
منبع:
http://farsibooks.ir/
بنام خدا
دوستان اين يه داستانه قشنگ با گويش بختياريه (اميدوارم خوشتون بياد)
اسم قصه هست : هی ور خراسون ( ه کسره - ی ساکن - و ضمه - ر ساکن - بر وزن هی کر (ای پسر) ) ( خراسون = خراسان )
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود .
روزی روزگاری یه دالویی ( پیرزنی ) بود که هر روز صو (صبح) یه ظرف شیر اينها (میگذاشت ) که سی(براي) ناشتایی(صبحانه) بخوره .اما یه رووا (روباه ) ایووید(میامد)و شیرنه اخرد(مي خورد). تا اینکه یه روز دالو یه لوله داغ ايکنه انه(ميزاره) سر ظرف شیر . رووا که اِیا(مياد) شیرنه بخوره دهونس(دهانش) اِسوزه(ميسوزه) . اِیا با دین (دم) ظرفنه ورداره دینس اسوزه و اکنه (کنده میشود ) . دالو دیننه(دم را) اورداره (برمیداره) رووا گو(مي گويد): «دالو دینمه بده» دالو گو: « رووا شیرمه بده .»
رووا رَهد(رفت) و رهد تا رسی (رسید) به گا(گاو) . رووا گود ( گفت ): گا شیر بدم شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم (بگذارم ) هیور خراسون . گا گود: ار(اگر) شیر اخوی(مي خواهي) وا(بايد) سیم(برام) علف بیاری .
رووا رهد و رهد تا رسی به علفزار . رووا گود: علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . علفزار گود: ار علف اخوی وا سیم او (آب ) بیاری .
رووا رهد و رهد تا رسی به چشمه . به چشمه گود : چشمه او بدم . او علف زار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . چشمه گود: ار (اگر ) او ایخوی وا ریز (ریگهای کف چشمه) سیم بیاری .
رووا رهد و رهد تا رسی به ره (راه شوسه!) . گود: ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون .ره گود:ار ریز ایخوی وا بم (به من )دو (دویدن ) بدی .
رووا رهد و رهد تا رسی به اسب . گود : اسب دو بدم . دو ره بدم . ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . اسب گود: ار دو ایخوی وا بم نال (نعل) بدی .
رووا رهد و رهد تا رسی(رسيد) به آهنگر . گود : آهنگر نال بدم . نال اسب بدم . اسب دو بدم . دو ره بدم . ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . آهنگر گود: ار نال ایخوی وا سی بچم ( بچه ام ) تخم مرغ بیاری .
رووا رهد و رهد تا رسی به مرغ . گود : مرغ تخم بدم . تخم آهنگر بدم . آهنگر نال بدم . نال اسب بدم . اسب دو بدم . دو ره بدم . ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون . مرغ گود: ار تخم ایخوی وا بم دون (دانه) بدی .
رووا رهد و رهد تا رسی به تاپو ( دسته ي كاه). گود : تاپو دون بدم . دون مرغ بدم . مرغ تخم بدم . تخم آهنگر بدم . آهنگر نال بدم . نال اسب بدم . اسب دو بدم . دو ره بدم . ره ریز بدم . ریز چشمه بدم . چشمه او بدم . او علفزار بدم . علفزار علف بدم . علف گا بدم . گا شیر بدم . شیر دالو بدم . دالو دین بدم . دین ور دین بنم هیور خراسون .
تاپو به رووا دون دا (داد ) . رووا دونه دا به مرغ . مرغ بس تخم دا . تخمنه دا به آهنگر . آهنگر بس نال دا . نال دا به اسب . اسب بس دو دا . دونه دا به ره . ره بس ریز دا . ریزنه دا چشمه . چشمه بس او دا . اوونه دا علفزار . علفزار بس علف دا . علفنه دا به گا . گا بس شیر دا . شیرنه دا به دالو . دالو دین رووانه دوخت سر جاس . رووا سر نها به بیاوون و دیه طرف دالو نه رهد .
رهدیم بالا دوغ بید اوودیم ( آمدیم ) پایین ماست بید قصه ما راست بید.
قصه شاهزاده ابراهیم و فتنه خون ریز
یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟»
وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .»
پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد .
از قضای روزگاریک روز شاهزاده ابراهیم بپدرش گفت :« پدرجان من میخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهیم بشکار رفت و همینطور که در کوه وکتلها می گشت ناگهان گذارش به در غاری افتاد دید یک پیرمرد در غار نشسته و یک عکس قشنگی بدست گرفته و دارد گریه میکند . شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید :«ای پیرمرد این عکس مال کیه ؟ چرا گریه می کنی ؟» پیرمرد همینطور که گریه می کرد گفت :« ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت :« ترا به هر کی که می پرستی قسمت می دهم که راستش را به من بگو.»
وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد پیرمرد گفت :« ای جوان حالا که مرا قسم دادی خونت بگردن خودت . من این قصه را برایت می گویم . این عکسی را که می بینی عکس دخترفتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را بشوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود او را میکشد » نگو که او دختر پادشاه چین است .
شاهزاده ابراهیم یکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اینکه لااقل پدر یا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اینکه بشهر چین رسید . چون در آن شهر غریب بود ، نمی دانست بکجا برود . و چکار بکند همینطور حیران و سرگردان در کوچه های شهر چین میگشت . یکمرتبه یادش آمد که دست بدامن پیرزنی بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجی پیدا کند .
خلاصه تا عصر همینطور میگشت تایک پیرزنی پیدا کرد جلو رفت و سلامی کرد . پیرزن نگاهی بشاهزاده ایراهیم کرد و گفت :« ای جوان اهل کجائی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر من غریب این شهرم و راه به جائی نمی برم .»
پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما یک خانه خرابه ای داریم اگر سرتان فروگذاری میکند بخانه ما بیائید .» شاهزاده ابراهیم همراه پیرزن براه افتاد تا بخانه پیرزن رسیدند . نگو شاهزاده ابراهیم همینطور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و بنا کرد گریه کردن . پیرزن رو کرد به او و گفت :« ای جوان چرا گریه می کنی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر دست بدلم نگذار .» پیرزن گفت :« ترا بخدا قسمت میدهم راستش را بمن بگو شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اینجا آمده ام تا او را ببینم !»
پیرزن گفت :« ای جوان رحم بجوانی خودت بکن ، مگر نمیدانی که تا بحال هر جوانی بخواستگاری دختر فتنه خونریز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر میدانم ولی چه بکنم که دیگه بیش از این نمیتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسی من میمیرم .»
پیرزن فکری کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکری بکنم تا فردا هم خدا کریم است .»
صبح که شد شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد . وقتی پیرزن جواهرها را دید پیش خودش گفت :« حتما این یکی از شاهزاده هاست ولی حیف از جوانیش می ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .»
خلاصه پیرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبیح برداشت و سه ، چهار تا تسبیح هم به گردنش کرد و عصائی بدست گرفت و براه افتاد و همینطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونریز رسید و آهسته در زد . دختر، یکی از کنیزها را فرستاد تا ببیند کیست . کنیز رفت و برگشت و گفت که یک پیرزن آمده . دختر به کنیز گفت :« برو پیرزن را به بارگاه بیار.» پیرزن همراه کنیز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست .
دختر گفت :« ای پیرزن از کجا میآیی؟» پیرزن مکار گفت :« ای دختر! من از کربلا میام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اینکه گذارم به اینجا افتاد .»
خلاصه پیرزن با تمام مکر و حیله ای که داشت سر صحبت را همینطور باز کرد تا یکمرتبه ای گفت :« ای دختر شما به این زیبائی و به این کمال و معرفت چرا شوهر نمی کنید ؟» ناگهان دیگ غضب دختر بجوش آمد و یک سیلی بصورت پیرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتی که پیرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت :« ای مادر در این کار سری هست ، یکشب خواب دیدم که بشکل ماده آهوئی در آمدم و در بیابان میگشتم و می چریدم . ناگهان آهوئی پیدا شد که او نر بود آمد پهلوی من و با من رفیق شد خلاصه همینطور که می چریدم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بیرون بکشد نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ریختم تا اینکه او پاش را بیرون کشید و دوباره براه افتادیم این بار پای من در سوراخ رفت و گیر افتاد . آهوی نرعقب آب رفت و دیگر برنگشت .
یکمرتبه از خواب پریدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاریم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بی وفاست .» پیرزن که این حکایت را از دختر شنید بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . چون بمنزل رسید جوان را در فکر دید گفت :« ای جوان قصه دختر را شنیدم و تو هم غصه نخور که من یک راه نجاتی پیدا کردم .»
خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهیم گفت:« حالا چکار باید بکنم ؟» پیرزن گفت که باید یک حمامی درست کنی ودستوربدهی در بینه ورخت کن حمام تصویر دوتاآهو ، یکی نر، یکی هم ماده بکشند ، که دارند می چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته . در قسمت سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده در سوراخ رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب بسرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده ، و وقتی هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر بحمام میرود و این نقاشی ها را می بیند ، شاهزاده ابراهیم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . یک ، دو ماهی طول کشید تا حمام درست شد . نگو این خبر در شهرچین افتاد که شخصی از بلاد ایران آمده و یک حمام درست کرده که در تمام دنیا لنگه اش نیست . چون دختر فتنه خونریز آوازه حمام را شنید گفت :« باید بروم و این حمام را ببینم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هیچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونریز میخواهد به حمام برود .
خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را دید یکباره آهی کشید و در دلش گفت :« ای وای ، آهوی نر تقصیری نداشته .» و در دل نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند . خلاصه از آنطرف پیرزن برای شاهزاده ابراهیم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پیرزن گفت :« امروز یک دست لباس سفید می پوشی و به بارگاه دختر میروی ومی گوئی آهوم وای ، آهوم وای ، آهوم وای و فوری فرار می کنی که کسی دستگیرت نکند . روز دوم یک دست لباس سبز می پوشی و باز ببارگاه میروی و همان جمله را سه بار تکرار می کنی و فرار می کنی ، خلاصه روز سوم یک دست لباس سرخ می پوشی و باز میروی و همان جمله را میگوئی ولی این بار فرار نمیکنی تا ترا بگیرند . وقتی ترا گرفتند و پیش دختر بردند دختر از تو می پرسد که چرا چنین کردی و تو هم بگو « یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده ای رفیق شده و بچرا رفتیم ، پای من در سوراخ موشی رفت ، آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد مرا با تیر زد. یکمرتبه از خواب بیدار شدم .حالا چند سال است که شهر بشهر دیار به دیار بدنبال جفت خودم می گردم.»
چون شاهزاده ابراهیم این دستور را از پیرزن گرفت لباس پوشید و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملی را که پیرزن یادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« این بچه درویش را بگیرید .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتیب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم وای » ولی این دفعه ایستاد تا او را گرفتند وپیش دختر بردند . نگو همینکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد یکدل نه صد دل عاشقش شد ولی پیش خودش فکر کرد که خدایا من عاشق این بچه درویش شده ام . خلاصه دل بدریا زد و گفت :« ای بچه درویش ، تو چرا در این سه روز این کار را کردی و باعث گفتن این حرف ها را برای من بگو .»
شاهزاده ابراهیم هم بقیه حرف هائی که پیرزن یادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که بهوش آمد گفت :« ای جوان! ای بچه درویش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از این همه خون ناحق که ریخته ام پشیمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان می کردم که مرد بی وفاست . نمیدانستم که صیاد آهوی نر را با تیر زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسید که کیست و از کجا آمده ؟ و او هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است.
همان روز دختر یک قاصدی با نامه پیش پدرش فرستاد که من می خواهم عروسی کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از این همه آدمکشی حالا میخواهد شوهر کند ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایرانست نامه ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد وشاهزاده ابراهیم را در مجلس آورد وعقد دختر را برایش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهیم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و دیار را بدنبال شاهزاده ابراهیم بگردند . ولی غلامان هر چه گشتند او را پیدا نکردند و پدر شاهزاده چون همین یکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندری پوشید و شهر بشهر ، دیار بدیار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزی که عروسی شاهزاده ابراهیم با دختر فتنه خونریز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندری گذارش به شهر چین افتاد ، دید همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چین می روند از یکنفر پرسید امروز چه خبر شده ؟
و اوهم در جوابش گفت که امروز عروسی دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران است . چون قلندر اسم پسرش را فهمید از هوش رفت . وقتی به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در میان جمعیت به قلندر افتاد فوری او را شناخت . جلودوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهی تنش کردند . وقتی پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهیم او را پهلوی پدر دختر برد وبه او گفت که این پدر منست هر دو تا پادشاه همدیگر را در بغل گرفتند .
خلاصه تا هفت روز مجلس عروسی طول کشید وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگانی کردن.
برگ مروارید
حاکم شهرسه پسرداشت و هرکدام از این پسرها یک مادر داشتند ولی از تقدیرات روزگار چشم حاکم نابینا بود یک روز درویشی به خانه حاکم آمد و گفت که :« دوای درد چشم شما را میدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند میتوانند بیاورند و آن دوا برگ مروارید است ولی در سر راه برگ مروارید سه قلعه هست و در هر قلعه یک دیو زندگی میکند باید بروند با آن دیوها کشتی بگیرند و آنها را به زمین بزنند و حلقه درگوش آنها بکنند آنوقت آوردن برگ مروارید را دیوها یادشان میدهند » درویش این را گفت و رفتفردای آن روزسه برادرآماده سفرشدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بیابان کردند و رفتند تا برسر دوراهی رسیدند دیدند روی لوحی نوشته هرسه برادراگر بخواهند از یک راه بروند هلاک می شوند یکی از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد می رسند . برادرها با دلتنگی راضی شدند که برادرکوچکتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهای خود رازیر سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همدیگر باخبر باشند بعد خداحافظی کردند و از هم جدا شدند و هرکدام به راهی رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسیدند و درشهرکاری برای خود پیدا کردند یکی شاگرد حلیمی شد و دیگری شاگرد کله پز. ولی بشنوید از برادر کوچکتربعد ازراه زیاد به یک قلعه رسید در قلعه را زد دختری پشت در آمد در را بازکرد وگفت :« ای آدمی زاد تو کجا اینجا کجا؟» ملک محمد گفت :« ای دختر مرا راه بده که دنبال مطلبی آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام میخورد » ملک محمد گفت :« فعلاً بگذار بیایم به قلعه بعداً یک کاری میکنم » دختر وردی خواند و به او دمید و او ا به شکل یک دسته جاروب کرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب که شد دیو به خانه آمد وصدا زد که :« ای خواهر کسی درخانه ما هست ؟» امروز بوی آدمی زاد از این خانه میآید » دختر گفت :« میتوانی همه خانه را بگردی » دیو همه جا را گشت چیزی پیدا نکرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چکار کردی آدمی زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردی به شیر مادر به رنج پدر به او کاری ندارم او را میآورم » دیو قسم خورد دختر وردی خواند و به جاروب دمید ملک محمد زنده شد و در برابر دیو ایستاد . دیوگفت :« ای آدمیزاد شیرخام خورده تو کجا و اینجا کجا ؟» گفت :« حقیقت این است که پدرم کورشده و گفتند که برگ مروارید او را خوب میکند حالا آمده ام تا برگ مروارید ببرم » دیو گفت :« ای ملک محمد رسم ما این است که هر آدمی زادی اینجا بیاید ما با او کشتی می گیریم اگر او ما را به زمین زد غلام حلقه بگوش او می شویم و اگر ما او را به زمین زدیم گوشت او را خام خام می خوریم » ملک محمد قبول کرد و کشتی گرفتند دیو را به زمین زد و حلقه غلامی را به گوش او کرد . شب را آنجا به سر برد فردای آن روز خداحافظی کرد و رفت بعد از طی راه به قلعه دوم رسید . دومی هم به شکل اولی شد . ملک محمد وداع کرد و به قلعه سوم رسید و او را هم به شکل دوتای دیگر غلام حلقه بگوش کرد . دیو گفت :« بگو ببینم چه مطلب داری ؟» گفت که :« برای برگ مروارید آمده ام » دیو برفت ودو اسب بادپیما بیاورد و به ملک محمد گفت که اول به ظلمات میرویم بعد ازظلمات بیرون می آئیم به یک باغ می رسیم آنوقت من دیگر توی باغ نمی توانم بیایم توخودت میروی درخت مروارید در باغ است یک چوب دوشاخه درست میکنی و با چوب ، برگ را می چینی باغ چهار نگهبان دارد وقتی تو را دیدند یکی صدا می زند که (چید ) آن یکی می گوید ( برد ) آن یکی می گوید ( کی؟) او می گوید ( چوب ) آخری می گوید ( چوب که نمی چیند ). وقتی که چیدی در کیسه ای می گذاری و راه می افتی . وسط حیاط جانوران وحشی از قبیل شیر و پلنگ و امثال آنها خوابیده اند کاری به آنها نداشته باش آنها هم کاری به تو ندارند یک پلکان هست که چهل پله و چهل زنگ دارد چهل تیکه پنبه با خود می بری توی زنگ ها میکنی بالا می روی وارد اطاق میشوی یک دختر خوابیده بالای سرش یک لاله پائین پاش یک پیه سوز می سوزد چراغ را بالا می آوری پائین و پائینی را میآوری بالا میگذاری بعد یک جام آب که آواز میخواند پهلویش هست با یک ظرف غذا و یک قلیان ، جام آبش را میخوری از صدا می افتد و ظرف غذا را هم نیم خور میکنی و قلیان را هم می کشی بعد یک پایت را میگذاری این ور و یکی را میگذاری آن ور یکبوس از این ورصورتش میکنی و یکی از آن ور بعد چهل و یک شلواری که پای دختر است بند چهل تای آن را باز می کنی و یکی را میگذاری و از اطاق بیرون میآیی پشت باغ من منتظرت هستم می آیی تا برویم .
ملک محمد برفت و همه کارها را انجام داد و برگشت و با دیو به قلعه رفتند. شب را آنجا بسربرد فردا وقتی که خواست خداحافظی کند دیوگفت :« خواهرمن به تو تعلق دارد » ملک محمد قبول کرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعه دوم و اول رسید و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت . برسر دو راه که رسید به فکر برادرها افتاد رفت زیر سنگ نگاه کرد دید انگشترهای برادرها آنجاست دخترها را برسر چشمه آبی گذاشت و به شهر رفت برادرهاش را پیدا کرد لباس برای آنها خرید و همراه خودش آورد تا به دخترها رسیدند . ملک محمد گفت :« حالا کارها همه تمام شده من خسته هستم می خواهم قدری بخوابم » وقتی که خوابید دو برادر بزرگتر گفتند :« اگر ما به شهر برویم و پدر ما بفهمد که برگ مروارید را آنکه از ما کوچکتر است آورده میگوید شما بی عرضه هستید بهتر است او را از بین ببریم » برخاستند وملک محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حرکت کردند ولی دختر کوچکتر که نامزد ملک محمد بود با آنها نرفت ، برسر چاه رفت صدا زد :« ملک محمد!» جواب ضعیفی شنید خوشحال شد و به طرف شهر رفت ریسمان پیدا کرد و برسر چاه آمد و ملک محمد را نجات داد ولی از دو برادر بشنوید که به شهر پدر رسیدند پدر احوال برادرکوچکشان را پرسید گفتند که « درگدوک گرگ او را خورده است » بعد برگ مروارید را در چشم پدر کردند خوب شد پدر گفت :« این پسرمادرش بد بوده او را توی یک پوست بکنید و در پشت بام حمام بگذارید و روزی یک نان جو به او بدهید » ولی بشنوید از ملک محمد وقتی که دختر نجاتش داد شبانه بطرف شهر پدرش آمدند بی خبر در اطاق خودش برفت وخوابیدند حالا چند کلمه بشنوید از آن دختر که صاحب برگ مروارید بود .
وقتی که از خواب بیدار شد دید سرش سنگینی می کند وقتی فهمیدکه این بلا به سرش آمده بر روی قالیچه حضرت سلیمان نشست گفت :« بحق حضرت سلیمان پیغمبر میخواهم من با این باغ به جائی برویم که برگ مروارید را آنجا برده اند » باغ حرکت کرد و در پشت شهر ملک محمد نشست فردای آن روز ملک محمد وقتی از خواب بیدار شد دید قصری پهلوی عمارتش پیدا شده غلامش را فرستاد گفت :« برو ببین کیست » غلام برفت و برگشت گفت که صاحب برگ مروارید است . حاکم دو پسرش را خواست گفت :« صاحب برگ مروارید آمده : گفتند :« غم مخور جوابش را میدهیم » دختر غلامش را فرستاد که یا آن کسی که برگ مروارید را آورده بمن تحویل بده یا شهرت را با خاک یکسان میکنم . پسر بزرگتر رفت که جواب دختر را بدهد دختر پرسید :« ای پسربرگ مروارید را تو آورده ای ؟» گفت « بله » پرسید :« از کجای باغ بالا آمدی ؟» گفت :« از دیوار خرابه باغت » دختر روکرد به حاکم گفت :« ای حاکم ببین باغ من دیوار خرابه دارد ؟» حاکم گفت « خیر ندارد » نوبت به پسر وسطی رسید این هم نتوانست جواب بدهد دختر گفت :« ای حاکم برو آورنده برگ مروارید مرا بیار، اینها به درد من نمی خورد» حاکم رو به پسرهاش کرد وگفت :« نکند بلائی بسربرادرتان آورده باشید » غلامش را فرستاد گفت :« بی خبر برو ببین توی اطاق خودش نیامده ؟» غلام وقتی پشت در رفت دید که در از تو بسته است خبر برای حاکم برد که دررا از تو بسته اند . حاکم پشت در رفت در زد ملک محمد بلند شد در را باز کرد پدرش را دید گفت :« ای پدر من که بد مادر بودم دیگر دنبال من برای چه آمده ای ؟» حاکم گفت :« پسرم دستم به دامنت صاحب برگ مروارید آمده بیا بروجوابش را بده » ملک محمد لباس پوشید از اطاقش بیرون آمد و به طرف قصر دختر رفت . دختر وقتی او را دید گفت :« آورنده برگ مروارید من این پسر است » ملک محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسید :« ای ملک محمد برگ مروارید را تو برده ای ؟» گفت : بله . پرسید :« چطور وارد قصر شدی ؟» گفت :« کمند انداختم » و تمام قضایا را گفت . دختر گفت :« آفرین حالا بگو ببینم با من عروسی میکنی یا نه ؟» گفت :« با کمال میل » بعد ملک محمد پدر و برادرهاش را خواست گفت « ای برادرها من که به شما بد نکرده بودم برای شما لباس خریدم وشما را از شاگردی آزاد کردم بعداً عوض خوبی مرا به چاه انداختید ؟» بعد از پدرش پرسید ای پدر من بد بودم مادرم که بد نبود ؟ بعد جفت شیرهای نروماده را صدا زد . شیرها آمدند تعظیم کردند گفت :« چند روزه گرسنه اید ؟» شیرها به زبان آمدند گفتند :« یک هفته است گرسنه ایم » گفت :« دو برادرم را بخورید » آنها را خوردند بعد پلنگ را صدا زد گفت :« ای پلنگ چند روز است گرسنه ای ؟» گفت :« پنج روزه » گفت :« تو هم پدرم را بخور» بعد با دخترازدواج کرد و حاکم آن شهر شد و سه خواهرهای دیو را هم گرفت و دارای چهار تا زن شد .
.
منبع
.hammihan.com
آدم بدبخت
یکی بود یکی نبود در زمان قدیم مر فقیری از دست طلبکار فرار کرد و وارد شهری شد چون راه به جائی نداشت روی سکوی در مسجدی نشست و به فکر فرو رفت که آیا راه نان پیدا کردن چیست؟ یکوقت یک زن با چادر و روبند آمد پهلوی او احوال پرسید و مرد غریب شرح حال خودش را گفت زن گفت:«من دو دینار به تو میدم بیا بریم توی مسجد پیش آخوند بگو این زن منه و من فقیر هستم نمیتونم خرجی به او بدهم مهرش را حلال کرده که طلاقش بدهم آنوقت من هم حاضر میشم و میگم مهر حلال و جان آزاد پول طلاق را هم خودم میدم آخوند مرا طلاق میده تو هم تا دو دینار را خرج کنی خدا بزرگه»
مرد بیچاره قبول کرد پول را گرفت و با هم نزد آخوند رفتند آخوند وقتی ماجرا را فهمید به مرد گفت:«چرا می خواهی زنت را طلاق بدهی؟»
گفت:«ای آقا روزگار بده نمی تونم خرجی برسونم خودش میخواد طلاق بگیره»
آخوند رو به زن کرد که:«ای زن با شوهر خودت بساز طلاق شگون ندارد»
زن آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت:«ای آقا اینا مرد نیستند که خرجی به زن بدهند دیگه عمرم سر آمد نمیتوانم باش سر ببرم وقته از دستش دق کونم حالا مهرما حلال کردم نفقه هم نمی خوام ترا خدا طلاقم بده جونم خلاص شه»
آخوند هم صیغه طلاق را خواند و پاگیره شا نوشت داد. زن گفت:«آقا دیگه من آزاد شدم؟» آخوند گفت:«بله»
زن گفت:«دیگه رجوع نمیشه بکند؟» آخوند گفت:«چون مهر را بخشیدی رجوع با تست مرد نمی تواند رجوع کند این طلاق طلاق خلعی است مرد دیگه دس نداره»
زن دست زیر چادر برد و یک بچه قنداق کرده بیرون آورد گفت:«پس بفرمائید بچه اش را بگیره خودش بزرگ کنه» مرد بیچاره ماجرا را که دید یکدفعه خشکش زد «دیدی چه روزی به سرم اومد؟....» بچه را گرفت و رفت گوشه مسجد یک دوتا پولکی دستش داد بچه گنگ زبان پولکی را تو دهن بنا کرد مک مک کردن. مرد غریب کمی دست تو پشتش زد لالای گفت و اطراف خود را پائید کسی نباشد یواش بلند شد و باز اطراف را دید کسی نبود یک دفعه قدما تند کرد که فرار کند اتفاقاً یک طلبه از حجره بالا او را می پائید با نعلین از آن بالا انداخت پس گردن مرد غریب «آهای پدر سوخته توئی که هر روز یک بچه اینجا می گذاری و فرار می کنی؟ بگیرش» که خدا روزی بد ندهد یک دفعه از اطراف طلبه ها و خادما مسجد دور او را گرفتند کتک جانانه ای بهش زدند و هشت تا بچه دیگر آوردند گذاشتند پهلوی او که «یا الله بچه ها تا بردار و از اینجا گورتاگم کن» مرد بیچاره به فکر فرو رفت اگر جیک بزند باز «همان آش است و همان کاسه» به التماس افتاد که:«این مسلمونیه؟... حالا من این نه تا بچه را چیطوری ببرم؟»
یکی از خدام مسجد یوخده مسلمان تر بود رفت یک سبد آورد گفت:«بچه ها را بگذار تو سبد بردار برو» مرد غریب بی نوا بچه ها را درست اطراف سبد چید و بقچه پاره اش را هم کشید و در سبد، بلند گذاشت روس سرش از مسجد بیرون آمد اول بازار میوه فروش ها که رسید یک میوه فروش صدا زد:«کربلائی گلا بیا را میفروشی؟»
تا این حرف به گوش مرد غریب رسید مثل اینکه خدا روح تازه ای به او داد یک دفعه گفت:«آه همیون پولما پا درخت گذاشته ام» تا صدای بچه ها در نیامده بود سبد را گذاشت در دکان میوه فروش و برگشت به بهانه همیان پول ده دررو حالا از آن هولی که دارد دیگر پشت سرش نگاه نمی کند فقط می دوید. دوید تا از دروازه شهر خارج شد لب رودخانه ای رسید تشنه و عرق کرده افتاد رو آب حالا نخور کی نخور آب سیری خورد و سر و صورت را شست یک وقت یک سوار رسید مطاره ای از قاچ زین باز کرد و گفت:«داداش بی زحمت این مطاره را آب کن بده به من»
مرد غریب مطاره را گرفت زد توی آب. آب رودخانه یک دفعه لپک زد مطاره از دستش ول شد و رفت سوار تازیانه را کشید به بخت این بدبخت بی نوا حالا نزن کی بزن یارو دید وایسد کتکه را می خورد پا به فرار گذاشت و ده دررو سوار از عقب و او از جلو این طرف و آن طرف خود را انداخت تو قلعه خرابه ای دید سواره پیاده شد که بیاد تو قلعه زد به پشت بام از این بام به آن بام روی یک طاقی تند و تند میرفت که طاق خراب شد افتاد توی یک اتاق کمی نفس زد تا حالش جا آمد نگاه کرد دید یک تاپو هست درش را باز کرد دید پر از نان است در گنجه را باز کرد دید یک سبد پر از تخم مرغ یک بولونی پر از روغن، یک نان و روغن سیری خور دو هفش ده تا تخم مرغ گذاشت تو کلاه و گذاشت سرش یک پنجا روغن هم لا سه چهار تا نان چماله کرد زیر قبا زد به لیفه تنبان و پرقبا را درست کشید روش، نگاه از لا درز در کرد دید گوشه حیاط یک پیره زن نشسته چرخ می ریسد یواش در اتاق را باز کرد پاورچین پاورچین از کنار حیاط راه را گرفت که برود بیرون، پیر زن صدا زد:«آهای تو کی ئی؟»
از هولش آمد رو به پیر زن کرد و قصه اش را گفت. پیر زن دلش به حال او سوخت گفت:«بی شین پهلوی من بگو ببینم تو از کجا به دام این بدجنس افتادی؟»
مرد غریب مجبور شد نشست سرزیک که آبروش نرود هول هولکی شرح حال خود را بنا کرد گفت. از حرارت بدن او کم کم روغن ها آب شد و و چیک چیک از لا خشتکش بنا کرد چکه کردن یکوقت پیر زن دید، خیال کرد می شاشد و دومشتی زد تو سرش «خاک به سر تو مرد! می شاشی؟ که تخم مرغ ها همه تو کلاه نمدی او شکست و از اطراف سر و روی او سرازیر شد دست کرد به سیرکو سر به تار او گذاشت بیچاره از ترس دو تا پا داشت چار تا دیگر هم قرض کرد و د فرار کن.
از در حیاط پرید بیرون آمد و دوید تا لب رودخانه. نشست و سر و صورت را شست و قدری به بدبختی خودش فکر کرد یک وقت دید یک سوار خیلی مچخص یک غوش سر دست دارد یک تازی عقب اسب او می دود. رسید از ترس بلند شد سلام کرد سوار نگاهی به او کرد پرسید:«پسر تو مال کجا هستی؟»
گفت:«مرد غریبی هستم از دهات» گفت:«کدام ده؟»
گفت:«آذرگون» اتفاقاً این سوار صاحب همان ده بود پرسید:«اینجا کجا بودی؟»
گفت:«آمده ام برای هیادی» گفت:«می خوای نوکر من باشی؟»
گفت:«از خدا می خوم به مثل تو اربابی خدمت کنم»
فوراً پیاده شد باشه را داد و او و قلاده ای به گردن تازی انداخت داد دستش نشانی خانه اش را به او داد گفت:«می روی منزل به بی بی بگو ارباب گفت امشب من چند نفر مهمان دارم تهیه ببین سه ساعت از شب گذشت میام خودت هم کمک کن که شام حسابی تهیه کنند»
سفارشات را کرد و خداحافظ گفت. مرد غریب قلاده سگ را گرفت و میرفت. باشه بنا کرد چنگه زدن هر چه خواست آرامش کند نتوانست فکری کرد و نشست بقچه پاره را از کمر باز کرد و باشه را لای بقچه سفت گره زد و بست به پشتش و به راه افتاد در بین راه سگ های محله چشمشان به تازی افتاد حمله کردند مرد بیچاره از ترس اینکه مبادا تازی فرار کند قلاده او را سخت نگاه داشت و سگ های محله او را تیکه پاره کردند. قلاده دست او ماند و سگ تازی زبان بسته هر تیکه گوشتش دم دهان یک سگ، قلاده، را برداشت و آمد منزل.
در را زد بی بی آمد پشت در پرسید:«تو کی هستی» گفت:«نوکر شما، ارباب تازی را با باشه به من داد بیارم منزل سگ های محل ریختند اورا پاره کردند خوب بود خودم را تیکه تیکه نکردند»
بی بی گفت:«تو چکار داشتی به سگ های محل؟» گفت:«بی بی جان! همچی که می آمدم یک دفعه ده تا سگ حمله کردند تازی که دست من بود هاپی کرد، تو بودی هاپی کردی که سگها یه دفعه کپه شدند رومن و رو تازی، من از ترس اینکه فرار نکند قلاده اش را گرفتم یه وقت دیدم دیگه کار از کار گذشته! حالا دیگه کاریه شده»
این را گفت و گریه افتاد. بی بی دلش به حال او سوخت گفت:«پس باشه کو؟»
گفت:«خاطرت جمع باشد اون کارش درسته لا سفره بستمش به کمرم!»
بی بی گفت:«ای خدا مرگ! یقین اونم خفه شده؟» وقی سفراه را از کمر باز کرد دید بله آن هم مرده.
بی بی گفت:«خاک بر سر تو چقدر احمقی»
بیچاره مرد بنای التماس را گذاشت بی بی دید دیگر گذشته گفت:«خوب دیگه کاریه شده برو آشغال جمع کن بیار تا من اقلاً شام حسابی تهیه کنم بلکه ارباب ترا ببخشد»
رفت هیزم آورد بی بی بنای پخت و پز را گذاشت که بچه اش توگواره بنا کرد گریه کردن بی بی گفت:«تو برو بچه را تاب بده آرام بشه تا من برنجا از سر اجاق پایین بیارم»
مرد **** آمد پای گهواره هر چه تاب داد بچه آرام نشد چون شنیده بود بچه که گریه میکند مردم دهات قدری تریاک بهش می دهند تا خوابش ببرد اتفاقاً مقداری تریاک همراه داشت درآورد و خرده تریاکا را حلق بچه کرد تا دیگر آرام شد.
آمد کمک بی بی، بی بی هم خوشش آمد که اگر مرد نفهمی است اقلاً بچه داری خوب می کند! با خیال راحت شام شب را پخت. بعد از مدتی بیچاره مادر آمد سرگهواره رو بچه رو پس کرد دید کف از حلق بچه آمد و بو تریاک میاد زد تو سرش که «بچه ما چیکارش کردی؟»
گفت:«بی بی جان طوری نشده من به خرده تریاکش دادم حالا کیف کرده!»
بی بی مشت را پر کرد و به او حمله کرد بیچاره مرد خشکش زد حالا بچه مرده و دیگر کار از کار گذشته بنای گریه و زاری گذاشت بی بی باز با حالت پریشان رو بچه را پوشاند که ناگاه ارباب با مهمان ها آمدند.
بی بی دوید جلو جلو در را باز کرد و ماجرای تازی و باشه را گفت ولی اسمی از بچه نیاورد ارباب دید دیگر گذشته نوکر را صدا زد اسب را داد به دست او و یک کارد تند و تیز هم به او داد و گفت:«یک چراغ بردار برو طویله اسب را ببند سرآخور و یک گاو مریض هم در طویله هست گاه گاه سر بزن اگه یه وقت دیدی خواست بمیره سرش را ببر که حرام نشه»
گفت:«به چشم» اسب را گرفت با چراغ و کارد رفت تو طویله اسب را بست و جو داد و روی سکوب طویله خوابید چراغ را هم خاموش کرد که نفت زیادی نسوزد. نصف شب بلند شد دید گاو خرخر میکند گوگرد هم نداشت تاریک کورکی سر گاو را برید و با خیال راحت خوابید صبح که هوا روشن شد دید ای داد و بیداد سر اسبه را بریده گاو هم سقط شده دیگر دید جای ماندن نیست در حیاط را باز کرد و ده دررو دیگه نفهمیدم کجا رفت و چیطو شد.
منبع
.hammihan.com
سه انگشتر!
سلطان صلاح الدین به فکر فریب یکی از رعایای یهودی ثروتمندش افتاد که پیشه اش صرافی بود.اگر میتوانست او را بفریبد پول خوبی نصیبش میشد.پس یهودی را به حضور فراخواند و پرسید کدام دین بهتر است؟ صلاح الدین با خود اندیشید:«اگر بگوید دین یهود،به او خواهم گفت که طبق دین من او یک گناهکار است و اگر بگوید اسلام،به او خواهم گفت پس تو چرا یهودی هستی؟»
اما یهودی که مرد زیرکی بود،وقتی سؤال سلطان را شنید این چنین پاسخ داد:«عالی جناب ،روزی روزگاری پدر خانواده ای سه فرزند عزیز داشت و یک انگشتری بسیار زیبا که با سنگی قیمتی تزئین شده بود،بهترین سنگی که در دنیا وجود داشت.هر کدام از فرزندان از پدر میخواستند که در پایان عمر آن انگشتری را برای او بگذارد. پدر که نمیخواست هیچ کدام از آنان را برنجاند مخفیانه به دنبال زرگری ماهر فرستاد.به او گفت:استاد باید برایم دو انگشتری ،درست مثل این یکی برایم بسازی که روی هر کدام از آنها سنگی مشابه سنگ اصلی باشد؛زرگر خواسته او را انجام داد و دو انگشتری دیگر ساخت،آنقدر شبیه به اولی بودند که هیچکس نمیتوانست انگشتر اصلی را تشخیص بدهد؛هیچ کس جز پدر.
پس پدر فرزندان را یک به یک فرا خواند و در خفا به هر کدام یک انگشتری داد،به طوری که آنها فکر میکردند خود صاحب انگشتری اصلی شده اند.هیچ کدام غیر از پدر از واقعیت خبر نداشت.ادیان نیز این گونه اند عالیجناب! تو میدانی که ما سه دین داریم،پدر که آنها را به فرزندانش بخشیده،خود به خوبی میداند کدام یک بهترین دین است. ولی ما که فرزندان او هستیم ،هر کدام فکر میکنیم بهترین دین مال ماست؛و پدر به همه ما لبخند میزند و میخواهد هر یک انگشتری ای را که برایمان مقدور شده است بر انگشت داشته باشیم.»
.
.
منبع: http://www.dastankohanirani.blogfa.com/
سرانجام خورشيد در دل دريا فرو رفت و در پي آن شب بالا آمد.تيسبه در آن هواي تاريك آهسته و پاورچين از خانه بيرون آمد و پنهان از همه چشمها راه مقبره را در پيش گرفت.پيراموس هنوز نيامده بود.دختر چند گاهي به انتظار نشست،زيرا عشق به او جرئت بخشيده بود.امّا ناگهان در پتو نور ماه ماده شيري را ديد.آن حيوان درنده شكار كرده بود و پوزه اش خونين ببود و اكنون به كنار چشمه آمده بود تا آب بنوشد و تشنگي خود را برطرف كند.شير با او فاصله داشت و تيسبه فرصت يافت بگريزد ولي به هنگام فرار ردايش از دوشش بر زمين افتاد.ماده شير در راه بازگشت به كنامش ردا را ديد و آن را به دندان گرفت و پيش از رفتن به درون جنگل آن را از هم دريد.پيراموس لحظه اي بعد از راه رسيد و ردا را ديد:ردايي به خون آلوده و از هم دريده،با ردّ آشكار پاي شير بر زمين.كاملا آشكار بود كه از ديدن اين منظره چه نتيجه اي گرفته مي شود.او كاملا مطمئن بود كه چه روي داده است:تيسبه مرده است.او اجازه داده بود معشوقه اش تنها به چنين جاي خطرناكي بيايد و خود زودتر نيامده بود تا از او پاسداري كند.با خود گفت اين من بودم كه تو را به كشتن دادم.سپس پارههاي ردا را از زمين برداشت و در حالي كه آنها را پيوسته مي بوسيد به طرف درخت توت برد.و گفت:"اكنون خون مرا نيز بايد بنوشي"اين را گفت و شمشيرش را كشيد و در پهلوي خود فرو كرد.خون فواره زد و بر توتها ريخت و آن توتها را به رنگ سرخ تيره در آورد.
ملک جمشید و چهـل گیسو بانو
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار. در حین شکار آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پرید باید شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بیابان شروع کرد به اسب تاختن.
رفت تا دم غروب رسید به جایی دید سیاه چادری زده و آهو رفت زیر سیاه چادر. شاهزاده از اسب پیاده شد و رفت زیر سیاه چادر. دید بله یک دادا (عجوزه - پیر زال) نکره ای زیر چادر نشسته و قلیان می کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زیر چادر؛ یک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشین خستگی درکن و چای بنوش، قلیان بکش، بعد شکارت را به تو می دهم".
پسر هم نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می کشید که دید یک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلی مثل حوری پری! پسر هوش از سرش رفت و یک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " این هـم آهویی که دنبالش می گشتی".
پسر یک مدتی آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می خواهـم. دادا هم یک خرجی به او برید و گفت: "برو این را بیاور، این دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکایت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بیابانگرد چادر نشین کجا؟ نه چنین چیزی نمی شود". ملک جمشید هم قهر کرد و چهار پنج روزی لوری (روی یک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توی جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزیر رفت، حکیم باشی رفت، هر که رفت ملک جمشید بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهیه سفر دیدند و رفتند طرف سیاه چادر. وقتی رفتند دیدند جا تر است و بچه نیست، و رفته اند.
پسر قدری اینور و آنور گشت و دید نامه ای نوشته و بین دوتا سنگ نهاده که ای پسر! این مادر من ریحانهً جادوست؛ اگر می خواهی دنبالم بیا تا شهر چین و ماچین! پسر نامه را که دید به همراهانش گفت: "شما برگردید که من میخواهم بروم چین و ماچین". آنهان هر چه کردند که از سفر چین و ماچین منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشید سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به یک قلاچه. نگاهی کرد و دید وسط قلاچه سیاه چادری زده اند و جوانی زیر آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روی چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که باید و شاید مهمانداری کرد و خوابیدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: " ای پسر آیا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم یا نه؟" ملک جمشید گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد". جوان گفت خب حالا من یک شرطی دارم. ملک جمشید گفت شرطت چیست؟ گفت باید با هم گشتی بگیریم.
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاویز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حریف را بلند کرد و زد بر زمین. دید که کلاه از سر حریف به زمین افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن از زیر کلاه بیرون ریخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآید، مرا بگو می خواهم به شهر چین و ماچین بروم زن بیاورم و از صبح تا به حال تازه یک دختر را زمین زده ام.
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند و دختر گفت بختت بیدار بود و الاّ کشته شده بودی. این را گفت و ملک جمشید را برد بالای چاهی که در وسط قلاچه بود. ملک جمشید دید دست کم پانصد جوان را این دختر به زمین زده و کشته و جنازه شان را انداخته توی چاه. دختر گفت ای ملک جمشید بختت بیدار بود که مرا به زمین زدی امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هیچ کس عروسی نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از این به بعد من کنیز توام و تو هم شوهر و آقای من. ملک جمشید گفت باشد امّا بدان که من یک نامزدی هم دارم که دختر ریحانهً جادوست و باید بروم دنبالش تا شهر چین و ماچین. نسمان عرب گفت مانعی ندارد من هم می آیم.
خلاصه فردای آن روز بلند شدند بارو بندیلشان را بستـند و رفتـند تا رسید به یک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توی چراگاه و خودشان هم سر بر زمین نهادند تا چرتی بزنـند. یک کمی که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد دید چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه ای ( سینی بزرگی که مجموعه ای از غذاها را در آن می چینند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم این قلعه چل گیس بانوست و هفت برادر نره دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا برادرانم برنگشته اند بروید و الا شما را می کشند. نسمان عرب این را که شنید دست زد زیر مجمعه و غذاها را ریخت و خود مجمعه را هم جلوی چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناری انداخت! بعد هم گفت این را ببرید پیش چل گیسو بانو و بگوئید نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بیایند پیش من تا مثل این مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره دیوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند دیدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچیکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هایشان سر ببر و بکن مزه شراب و بیاور. تا نره دیو کوچیکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمینش زد که نقه اش در آمد. بعد در یک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پایش را بست و به کناری انداخت. خلاصه هر هفت نره دیو را یکی پس از دیگری به طناب بست. در تمام این مدّت ملک جمشید در خواب بود. وقتی بیدار شد دید یک تپهً زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد دید هفت تا نره دیو را با طناب به هم گره داده اند.
نره دیوها به التماس افتادند و گفتند ای ملک جمشید ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط می کنیم که خواهرمان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم. ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنها پذیرایی کردند. بعد ملک جمشید گفت خواهرتان اینجا باشد من می خواهم بروم به شهر چین و ماچین و نامزدم را بیاورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود می برم.
این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسیدند کنار دریا. یک کشتی بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم باید سوار کنی! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریا رفتند تا رسیدند به خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی کردند و پرسان و جویان رفتند تا رسیدند به شهر چین و ماچین. دم دروازه شهر دادائی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غریبیم و جا می خواهیم. دادا گفت من برای خودتان جا دارم اما برای اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و یک مشت زر ریخت توی دامن دادا و گفت جائی هم برای اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که دید چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ایم سراغ دختر ریحانه جادو. از او خبر داری؟ دادا گفت ای آقا کجای کاری؟ امروز و فردا دختر ریحانه جادو را برای پسر پادشاه چین و ماچین نکاح می کنند. خود من هم پابئی او هستم. ملک جمشید گفت ای دادا اگر کمک کنی که دختر را بدزدیم از مال دنیا بی نیازت می کنم. این را گفت و مشت دیگری زر در دامن او ریخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام می برند، شما اگر می توانید او را بدزدید. من هم خبر به دختر ریحانه جادو می برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.
خلاصه فردا صبح وقتی خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشید گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشید دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توی شهر افتاد و لشگر چین و ماچین را مثل علف درو کرد و به زمین ریخت و به پشت اسب پرید و به ملک جمشید رسید. تاخت کنان آمدند تا رسیدند لب دریا. در کشتی نشستند و آمدند تا رسید به قلاچه چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسید به حوالی شهر خودشان. نسمان عرب گفت ای ملک جمشید الآن چهار پنج سال است که از این شهر در آمدی و معلوم نست پس از تو در اینجا چه گذشته است. آیا پدرت شاه است یا نه؟ مملکت تحت امر او هست یا نه؟ مرده است یا زنده؟ پس شرط احتیاط این است که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنها بروی و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بیا. امّا اگر خودت نیامدی و کس دیگری آمد ما می فهمیم که برای تو اتفاقی افتاده است. هر کس غیر از خودت آمد او را می کشیم.
ملک جمشید هم قبول کرد و به تنهایی رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشید و سرگذشت او را در سفر چین و ماچین پرسید. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گیسو بانو بود اما از ترس برادران نره دیوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که دید چل گیسو بانو با پای خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چیره شد و تصمیم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت ای وزیر بیان و کاری بکن که شر این پسر را یک جوری کم کنیم، بلکه من به وصال چل گیس بانو برسم. وزیر گفت تنها راهش این است که ملک جمشید را بکشیم. پادشاه گفت به چه طریق؟ وزیر گفت با یک کلکی دستهایش را می بندیم و بعد سربه نیستش می کنیم.
ساعتی بعد وزیر پیش ملک جمشید آمد و گفت ای شاهزاده تو زور و قدرتت خیلی زیاد است و در سفر چین و ماچین کارهای زیادی انجام داده ای، امّا برای اینکه کسی در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهای تو را می بندیم و تو جلوی چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشید را گول زدند و دستهایش را با چلهً (طناب) شیراز از پشت بستند. امّا او هر کاری کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.
به دستور شاه ملک جمشید را بردند به بیابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهای او را درآورد. ملک جمشید با چشمهای کنده شده همانجا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.
اما بشنوید از ملک جمشید که با چشمهای کنده شده چند ساعتی خونین و مالین همانجا کنار چشمه افتاد تا اینکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بیدار و عمرش به دنیا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانه داشت. غروب که شد سیمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را با حال نزار دید. رو کرد به او و گفت ای آدمیزاد چه داری؟ اینجا چه می خواهی؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشید هم تمام سرگذشت خود را برای سیمرغ تعریف کرد.
سیمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهایت را داشته باشی من آنها را سر جایش می گذارم و ترا مداوا می کنم. ملک جمشید هم چشمهای کنده شده اش را از زمین برداشت و داد به سیمرغ. سیمرغ آنها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توی کاسه چشم ملک جمشید. به حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد.
چشم باز کرد و دید شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسی مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد به شهر. رسید به خانه ای دید چند نفری نشسته اند و گریه و زاری می کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گریه شان را پرسید. آنها گفتند قضیه از این قرار است که پادشاه شهر ما پسری داشته که رفته سفر چین و ماچین و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس می رود دخترها را بیاورد آنها او را می کشند. تا حالا پهلوانان زیادی به جنگ آنها رفته اند اما هیچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، این است که ما گریه می کنیم و می ترسیم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشید گفت ای جماعت من می شوم فدائی قاسم خان، فقط لباسهای او را به من بدهید تا به جای او به میدان بروم. اگر کشتند مرا می کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح می کنم. گفتند خیلی خوب. لباسهای قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشید. صبح که شد ملک جمشید به اسم قاسم خان رفت به میدان. نسمان عرب آمد رفت به گیج او. دید ملک جمشید است. از حال او پرسید؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمین بزند. تا پادشاه آمد کلکش را می کنیم.
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید ای جماعت هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را که می بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه اش را شنیده اید و می دانید که پدرش به عشق چل گیس بانو چه نامردی در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهای نسمان عرب را شنیدند آرام گرفتند. ملک جمشید با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهی رسید.
کلا تو تمام قصه های قدیمی که می خونی، همه عاشق پسر پادشاه می شدن! همه دخترای قصه هم از حوری قشنگ تر! مرسی سهیل نشنیده بودم اینو!
کلا تو تمام قصه های قدیمی که می خونی، همه عاشق پسر پادشاه می شدن! همه دخترای قصه هم از حوری قشنگ تر! مرسی سهیل نشنیده بودم اینو!
بله خب اینجوریه دیگه ( فکر کنم همه جای دنیا همینجوری باشه تو قصه ها بیشتر عاشق خوشگلی طرف میشن دیگه:دی البته داستانهایی هستن که اینجوری نباشن " الان فقط گوژبشت نتردام یادمه")
و یه دلیل دیگه هم اینه که این داستانها بیشتر برای بچه ها خلق شدن برای همین انقدر تو احساسات یا رفتار ها اغراق شده تا بچه ها راحت تر باهاش ارتباط برقرار کنن مثلاً همینکه آدمای بد همیشه زشتن و خوبا قشنگن.
.
راستی مگه قرار نبود فقط داستان بزاریم:bc3::دی
پسر شاه پريان
زن و مردى بودند که هفت تا دختر داشتند يک روز مرد، زن و بچههايش را جمع کرد و گفت: 'من مىخواهم به مسافرت بروم هر که هر چه مىخواهد بگويد برايش بياورم' خلاصه هر که يک چيزى خواست تا نوبت به دختر کوچک رسيد. دختر کوچک گفت: 'من يک گردنبند مرواريد مىخواهم اگر نياورى و يادت رفت موقع برگشتن يک طرفت آب باشد و طرف ديگرت آتش' پدر بعد از خداحافظى به مسافرت رفت در موقع برگشتن در راه که مىآمد ديد طوفان شديدى درگرفت و از اطراف آتش شعله کشيد و از طرف ديگر آن هم درياى بزرگى پديدار شد. دلش لرزيد و به ياد حرف دخترش افتاد. اشکهاى او سرازير شد و با صداى بلند گريه کرد و از خدا کمک خواست. ناگاه ديد از ميان امواج دريا دستى نمايان شد و يک گردنبند مرواريد به او داد و صدائى به گوشش آمد که مىگفت: 'من مىتوانم تو را نجات بدهم به شرط اينکه بعد از يک سال دخترت را به من بدهي.' مرد محنتزده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود. قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنياى آتش و آن درياى هولناک آب از نظر او ناپديد شد بعد از چند روز به شهر خود رسيد و زن و دخترهاى او از ديدن او خوشحال شدند. صبح زود قبل از اينکه دخترها به مکتبخانه بروند همگى را صدا زد تا سوغاتىهاشان را به آنها بدهد. آنها هم يکىيکى سوغاتى خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسيد. وقتىکه گردنبند را به او داد به دختر خود گفت: 'از آن خوب مواظبت بکن چون براى بهدست آوردن آن خيلى زحمت کشيدهام و تنها همين يک گردنبند مرواريد در تمام آن شهر بود.' دخترها به مکتبخانه رفتند و هر يک از آنچه پدرشان براش آورده بود براى دخترکان ديگر تعريف مىکرد. ولى هيچکدام از آن سوغاتىها جاى گردنبند را نمىگرفت و همهٔ دخترها چشمشان به دنبال آن بود. يک سال گذشت. يکى روز صبح زود وقتىکه پدرشان مىخواست سر کارش برود ديد غلامى دم در ايستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب آن گردنبند و همان کسى هستم که تو را از آن وضع نجات دادهام و حالا هم آمدهام که به قولت وفا کنى و دخترت را به من بدهي. پدر نزديک بود از حال برود چونکه هرگز خيال نمىکرد چنين روزى پيش بيايد. نمىدانست چهکار بکند؟ آيا او مىتوانست به زن خخود بگويد اين گردنبند مرواريد را در عوض دخترمان گرفتهام؟ چه مىتوانتس بکند؟ ناچار قضيه را به زن خود گفت و با اوقات تلخى بسيار قول داد که وقتى دخترها از مکتبخانه آمدند دخترک را به او بدهد غلام همانجا دم در نشسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مرواريد که به گردن او بود شناخت. پدر، مطلب را به دخترهاش گفت و دخترها شروع به داد و بيداد کردند. اما چارهاى نبود. مرد قول داده بود و نمىتوانست زير قول خود بزند. ناچار بود دختر خود را بدهد. خلاصه بعد از گريه و زارى فراوان، همهشان از دختر خداحافظى کردند و غلام دختر را برداشت و برد و در يک چشم بههم زدن، دختر ديد که به کنار دريائى رسيدند. غلام دخترک را از کولش پائين گذاشت و به او گفت: 'چشمهايت را ببند' دخترک چشمهاش را بست و وقتىکه چشمهاش را باز کرد ديد در يک کاخ خيلى بزرگ و قشنگى است. غلام رو به دخترک کرد و گفت 'اين کاخ مال تو است' دخترک در هر اطاقى را که باز مىکرد پر از اسباببازىهائى بود که در عمرش نديده بود. روزها مىگذشت و دخترک بزرگتر و قشنگتر مىشد و در آن کاخ هيچکس بهجز غلام را نمىديد اما هر چه مىخواست غلام براى او آماده مىکرد. صبح زود او را به حمام مىبرد و لباسهاش را مىشست و غذا براش آماده مىکرد و به او درس داد. شب هم که مىشد قبل از خواب نصف ليوان آب و يک نصف سيب به او مىداد و دخترک آنها را مىخورد و زود به خواب مىرفت. شبها وقتىکه دخترک خوب به خواب مىرفت جوان زيبائى مىآمد و در کنار او مىخوابيد. بعد از مدتى که گذشت جوان به غلام گفت: 'اى غلام مگر تو خوب به دخترک نمىرسي؟' غلام گفت: 'قربان! من تقصيرى ندارم از من هيچگونه کوتاهى سر نزده ولى نمىدانم چرا هر روز به اندازه دو ساعت گريه مىکند هر چه به او مىگم که چرا گريه مىکنى چيزى نمىگه' جوان گفت: 'بهتر است فردا صبح زود وقتىکه او را به حمام بردى لباس زيبائى به تن او بکنى و او را براى چند روز پيش پدر و مادرش ببرى چون او هنوز بچه است و پدر و مادر خود را مىخواهد و يک لحظه نبايد او را تنها بگذارى تا چيزى به او ياد بدهند' غلام هر صبح وقتى که او را به حمام برد لباس زيبائى به تن او کرد و به او گفت: 'امروز مىخواهم تو را پيش پدر و مادرت ببرم. دخترک آنقدر خوشحال شد که مثل اينکه خدا دنيا را به او داده' غلام به دختر گفت: 'چشمهايت را ببند' همينکه دختر چشمهاش را بست ديد در کنار دريا است. غلام او را به پشت خود گذاشت و پرواز کرد تا رسيدند به در خانه ی پدر و مادر او. وقتىکه داخل شدند همهشان از ديدن او خوشحال شدند و مرتب مىگفتند: 'کجا رفتى و چه کردي؟' ولى دخترک هيچ حرف نمىزد براى اينکه مىديد غلام چهارچشمى او را مىپايد غلام به پدر و مادر دختر گفت: 'ما فقط دو سه روزى اينجا مىمانيم' در اين مدت هر چه سعى مىکردند که دختر خود چيزى بپرسند نمىشد. يک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد يک درى از پشت حمام بسازد و بگويد اين روز آخرى که دخترم اينجا است مىخواهم پاک و تميز بشود. آنوقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفى پشت برود پيش او و با او حرف بزند. خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: 'شرط آن اين است که من اول، تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم.' آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چيزى نديد. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ايستاد. بعد از چند دقيقه مادرش آرام و آهسته در مخفى را باز کرد و آمد توى حمام و به دخترش گفت: 'خوب! حالا يواش بگو ببينم اين مدت چه کرديو به تو چه گذشت؟' دخترک هر چه پيش آمده بود براى مادر خود تعريف کرد و گفت: 'آنجا که زندگى مىکنم غير از من و غلام، کس ديگرى نيست. اما هر شب وقت خواب که مىشود غلام نصف ليوان آب و نصف سيب به من مىدهد تا بخورم' مادرش به او سفارش کرد که از اين به بعد آب و سيب را نخورد بعد هم گفت: 'من يک سيب بزرگ به تو مىدهم، آنجا به جاى سيبى که غلام به تو مىدهد تو از اين سيب بخور' دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: 'ديگر وقت رفتن رسيده است زودتر خداحافظى بکنيد' اين دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اينکه نقشهشان خوب عملى شده است و ديگر اينکه مىدانستند به دخترشان در آنجا بد نمىگذرد. خلاصه وقتىکه خداحافظى کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دريا رسيدند باز غلام به ختر گفت چشمت را ببند و يک چيزى زير لب زمزمه کرد. دختر يک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، ديد باز هم در آن کاخ قشنگ و زيبا است. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاقها همه چيز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که ديدن پدر و مادر اينقدر او را خوشحال کرده وقتىکه شب شد باز غلام نصف ليوان آب و سيب را آورد. دختر منتظر شد تا غلام از اطاق او بيرون برود. وقتى غلام رفت آنوقت سيبى را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابيد اما دختر اينبار خواب نبود نصف شب ديد در باز شد و يک جوان زيبائى داخل شد دخترک اول خيلى ترسيد ولى بعد زيبائى آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشمهاش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شبهاى ديگر فرق دارد وقتىکه به او نگاه کرد ديد چشمهاش را سعى مىکند ببندد و دارد مژه مىزند خيلى اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و يک سيلى به او زد و گفت: 'تو مىخواهى سر مرا بفهمى و سر مرا به باد بدهي؟' . دختر ناراحت شد و گفت: 'تو کى هستي؟' . پسر جواب داد: 'شوهر تو هستم و شاهزاده ی سرزمين پرىها' دختر گفت: 'غلام کى هست؟' شاهزاده جواب داد: 'غلام خدمتکار تو است و من به او دستور دادهام که از تو مواظبت بکند.' وقتىکه در هر دو صحبتهاشان تمام شد. خواستند بخوابند ولى دختر خواب به چشمش نمىآمد. اما پسر خوب خوابيد. نگاه دختر به کمربند شاهزاده افتاد ديد به قلاب آن يک قفل و کليد آويخته است. کليد را چرخاند و قفل را باز کرد و توى آن نگاه کرد ديد در آن بازارى مىبيند که هر که بکارى مشغول است وقتىکه خوب نگاه کرد ديد بعضىها دارند يک گهواره درست مىکنند و به آنها گفت: 'اين گهواره ی قشنگ که داريد درست مىکنيد مال کيست؟' آنها گفتند: 'مال پسر شاهزاده است که چند ماه ديگر مىخواهد به دنيا بيايد' جماعتى داشتند اسباببازى بچهگانه مىدوختند از آنها هم که پرسيد مال کيست؟ گفتند: 'مال پسر شاهزاده است' دسته ی ديگر داشتند سيسمونىهاى خوبى درست مىکردند خلاصه در هر گوشه از گوشههاى بازار مىديد که يک دستهاى مشغول درست کردن وسايل بچهگانه هستند و همه مىگفتند: 'وسايلى را که دارند درست مىکنند مال پسر شاهزاده است.' در آخرين لحظهاى که مىخواست قفل را ببندد شاهزاده ی جوان بيدار شد و مچ دست دختر را گرفت که چرا اينکار را کردي؟ دختر گفت: 'من که کارى نکردم و از حرفهائى که مىزدند چيزى سر در نياوردم' شاهزاده گفت: 'حالا موقعش رسيده که برات شرح بدهم اين چيزهائى که مىگفتند راجعبه تو بود و الآن چند ماهى است که تو حامله هستي.' بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت دخترک يک پسر زيبا و مقبول زائيد و ديگر به کل پدر و مادر و قوم خويش را فراموش کرد. هر روز او و غلام از بچه پرستارى مىکردند. غلام غذا درست مىکرد و دختر که حالا يک زن قشنگ و مادر مهربان شده بود از پسر خود که به اندازه ی تمام دنيا براش عزيز بود مواظبت مىکرد. يک روز از شوهر خود خواست که آنها را به باغ پريان ببرد چون در گذشته براش خيلى راجع به اين باغ تعريف کرده بود. شوهر او قبول کرد و قرار شد فردا صبح دستهجمعى به باغ بروند. اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زيباترين گل آنجا را نچيند چون آن گل عمر او هست. خلاصه وقتىکه به باغ رفتند و ناهارشان را خوردند شروع به گردش کردند تا آنکه به تپه ی کوچکى رسيدند که در بالاى آن گل بزرگ و قشنگى درآمده بود. زن شاهزاده هوس کرد که آن را بچيند و تا شاهزاده سرش را برگرداند آن را چيد طولى نکشيد که شاهزاده نقش زمين شد و تمام پريان يک مرتبه پيدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر. غلام سر رسيد و گفت: 'به او کارى نداشته باشيد من هر کارى که براى زنده شدن شاهزاده لازم باشد. بلدم و انجام مىدهم' پريان گفتند: 'تنها علاج آن دواى شکست و بست است' غلام گفت: 'بچه پيش شما بماند من و او مىرويم شايد آن دوا را پيدا کنيم.' خلاصه شاهزاده را زير درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند. روزها راه مىرفتند تا رسيدند به يک شهري. از آنجا پرسان پرسان خانهی وزير آن شهر را پيدا کردند و در زدند و جوياى دواى شکست و بست شدند. وزير گفت: 'من دواى شکست و بست دارم ولى چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پيدا کردن آن را ندارم چند روزى در اينجا بمانيد تا سر فرصت برایتان پيدا کنم آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقى که در راهرو بود بخواند اما شب از صدمه و ناراحتى راه خوابشان نبرد و نيمههاى شب ديدند يکى از نگهبانان روى پنجههاى پا آهسته آهسته و پاورچين پاورچين رفت تا به کاخ رسيد و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند، ناگاه رسيدند به بيابانى و در پشت تپهاى ايستادند و ديدند که نگهبان سنگ بزرگى را از دهانهی يک چاه برداشت و در طرف ديگر آتش روشن کرد و طشتى را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آنوقت بالاى چاه آمد و گفت: 'آيا قبول مىکني؟' ولى آنها نمىفهميدند. منظور او چيست فقط صداى ضعيفى از ته چاه به گوششان رسيد که گفت: 'نه!' بعد آن مرد ظالم طشت آبجوش را سرازير کرد توى چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خيلى ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزير گفتند و او را به همان محل راهنمائى کردند. سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسى را که در چاه بود بيرون آوردند، ديدند پسر وزير است. همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگى برپا کردند. آنها ديدند که ايستادن بىفايده است چون از بس توى خانهٔ وزير به فکر برپا کردن جشن هستند فرصت پيدا کردن دوا را ندارند. مجبور شدند که پيش پادشاه آن شهر بروند و جوياى دواى شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: 'مدت چهل روز است که اين دوا را گم کردهايم و دخترم در اين مدت کور شده است و اگر بتوانيد چند روزى صبر کنيد تا آن را پيدا کنيم به شما هم مىدهيم' آنها قبول کردند و آمدند در اطاقى که براشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و ديدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرايش کرد و لباس زيبائى به تن کرد و بعد يک چيزى به چشم خود ماليد و از قصر خارج شد. آنها هم پشت سر او را گرفتند. در راه لباس زيباى دختر پادشاه اينقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خيلى بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود اينقدر راه رفتند تا رسيدند به يک زيرزمينى که چهل مرد داشتند مىزدند و مىنواختند. دختر پادشاه از پلهها سرازير شد و بنا کرد به رقصيدن، آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: 'آن چيزى که به چشمهاش ماليده است حتماً همان دواى شکست و بست است' زن شاهزاده به غلام گفت: 'خواب است من قبل از اينکه دختر پادشاه بيايد بروم و آن را بياورم' همينکار را هم کرد و صبح زود وقتىکه دختر پادشاه پريان از مهمانى برگشت لباسهاى خود را درآورد و صورت خود را شست و وقتىکه آمد چشمهاى خود را ببندد ديد دوا نيست. مجبور شد بخوابد صبح که شد دختر پادشاه به پدر خود گفت: 'امروز صبح که پا شدم ديدم چشمهايم مىبيند، همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظى کردند و چيزى نگفتند و آمدند به شهر پريان يکراست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دواى شکست و بست مشت و مال دادند. شاهزاده عطسهاى کرد و بلند شد و همسر خود را در آغوش گرفت و به همديگر قول دادند که ديگر به باغ پريان نروند زن هم قول داد که حرفهاى شوهرش را از جان و دل بشنود و خلاف ميل او رفتار نکند. بعد از آن پريان به خاطر جانفشانى زن و زنده شدن شاهزاده جشن مفصلى برپا کردند که در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خويشهاى خود را هم دعوت کرده بود. مهمانى آنها در کمال خوبى برگزار شد و بعد از مهمانى دخترک ملکهٔ سرزمين پريان شد. الهى همانطور که آنها به مراد و مطلب خودشان رسيدند ما و شما هم به مراد و مطلبمان برسيم.
.
.
فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد دوم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸.
بهرام گور و لنبک آبکش
روزی بهرام گور، شاه ساسانی همراه نزدیکانش به شکار رفت.در مسیر شکارگاه راهش به شهری میافتد.وی وارد
شهرمیشود وپیرمردی را دید که از آن میگذرد. بهرام پیش پیرمرد میرود، پیرمرد بهرام رامی بیند تعظیم میکند،بهرام از او
میپرسد: ای پیرمرد احوال این شهر چگونه است؟وی در پاسخ میگوید: شاهنشاها ، شهر ما شهر خوبی است و دو فرد
جالب هم دراین شهر زندگی میکنند که کاملا با یکدیگر متفاوت هستند ، نام یکی از آنها لنبک و شغل او آبفروشی است،
او فردی مهمان نواز و مهربان ولی فقیراست و دیگری براهام و شغلش تجارت است ، اوفردی خسیس و بدخلق است.بهرام
از پیرمرد تشکر می کند و به شکارگاه برمیگردد و چند روزی درآن به شکار میپردازد و زمانیکه میخواستند برگردند بهرام به
همراهانش گفت: شما بروید ، من میخواهم چند روزی دراین شهربمانم.سپس بهرام لباس ساده ای پوشید و به سمت
شهر حرکت کرد. زمانی که وارد شهر شد کسی او را به عنوان شاه ایران نشناخت ، سپس نشانی خانه لنبک را گرفت و
به سمت آنجا رفت.زمانی که به آنجا رسید خانه ای ساده دید ، در زد ولنبک در را بازکرد ، بهرام گفت:درود برتو ای پیرمرد ،
من از سواران بهرام گور پادشاه ایران هستم و لشکرجامانده امیدوارم اجازه دهی شبی را در خانه تو بمانم.لنبک
گفت:بفرمایید ای مهمان گرامی ، کمی استراحت کنید تا من غذایی برایشما بیاورم ، لنبک سریع غذایی ساده برای خود و
بهرام آماده کردو آن دو باهم غذا خوردند و کمی صحبت کردند و خوابیدند. صبح بهرام خواست برود که لنبک گفت: کجا
میخواهی بروی تو باید چند روزی پیش من بمانی.خلاصه بهرام مجبور شد آن روز راهم پیش لنبک بماند.صبح روز بعد بهرام
خواست برود که لنبک دوباره گفت:میدانم که در این دو روز به تو بد گذشته است اماامروز پیش من بمان.بهرام بسیار از
رفتار لنبک متعجب بودزمانی که لنبک از خانه خارج شد بهرام به یکی از آشنایانش گفت:برو و در شهر به مردم بگو کسی
حق ندارد از لنبک آب بخرد و آنفرد هم همین کار را کرد.لنبک از صبح تا شب کار کردولی نتوانست یک پیاله آب هم بفروشد
، با ناراحتی به خانه برگشت.نمیدانست چگونه از مهمانش پذیرایی کند، او مجبور شدبره ای را که تازه پس از سالها
توانسته بود بخرد را کباب کند تابتواند از بهرام پذیرایی کند.بهرام واقع از کارهای لنبک متعجب بود.آن دو شام را با یکدیگر
خوردند و خوابیدند.صبح روز بعد بهرام گور خواست بگوید که میخواهد برود که لنبک گفت: ای مردمیدانم چه میخواهی
بگویی ، خانه من کوچک است و احساس راحتی نمیکنی...بهرام با مهربانی گفت:ای پیرمرد سه روز در خانه تو ماندم و
بسیار به من خوش گذشت ولی باید بروم.سپس با یکدیگر خداحافظی کردند و بهرام رفت.در راه بهرام با خودگفت:لنبک را
آزمودم ، حالا نوبت براهام است.زمانی که بهرام به خانه براهام رسید شب شده بود ، درزد و خدمتکاری در را بازکرد و
گفت:چه میخواهی؟ بهرام گفت:از سپاهیان هستم و آنها راگم کرده ام امیدوارم اجازه دهی شبی در خانه شما بمانم!؟
خدمتکارگفت:من نمیتوانم اجازه دهم و باید از اربابم اجازه بگیرم ، سپس رفت و پس ازدقایقی برگشت و گفت: اربابم اجازه
نمیدهد و میگویدسریع بروی.بهرام التماس کنان از او خواهش کرد و خدمتکار برای بار دوم پیش اربابش رفت و برشت و
گفت:اجازه نمیدهد.....بهرام گفت:حداقل اجازه دهید مقابل در منزل شما بخوابم خدمتکاربرگشت که از براهام اجازه بگیرد
ولی براهام در را باز کرد و به بهرام گفت:ای مرد ازجان من چه میخواهی؟در ضمن مگر دیوانه شده ای که میخواهی جلوی
درخانه من بخوابی؟؟؟اگر چیزی ازتودر زمانی که خوابی بدزدند فردا صبح یقه مرا میگیری!!بیا داخل و بدان که باید دراصطبل
بخوابی و از خوردنی و نوشیدنی خبری نیست!!!بهرام قبول کرد.تا وارد خانه شدند و براهام اسب بهرام رادید گفت:اگراسبت
در حیاط خانه سرگین بریزد وسرگین سبب آمدن مگسها شود و اسب تو بخواهد آنها را رد کند و جفتکی بیاندازد وجفتک به
دیوار خانه بخورد و ازدیوار خشتی جدا شود هم باید سرگین راجمع کنی هم پول خشت را بدهی.بهرام بسیار خشمگین
شدولی خشم خود را فرو خورد و خوابید.صبح زود بهرام خواست برود که براهام گفت:ابتدا سرگین اسبت را جمع کن.بهرام
گفت:من فرصت ندارم به کسی بگو تا اینکار را بکند.براهام گفت:من کسی را ندارم.بهرام به ناچار دستمال خوشبوی خود
را از جیب بیرون آورد وسرگین را جمع کرد و دستمال را به دور انداخت ولی براهام سریع دستمال را برداش و شست و
درجیب گذاشت.بهرام ازکار اوبسیارمتعجب شد.بهرام به پایتخت بازگشت و دو روز بعدلنبک و براهام را به دربار فراخواند.
هردو به دربار آمدند بهرام با مهربانی لنبک را کنار خود نشاند،سپس به فردی امین گفت به خانه براهام برود و هرچه چیز با
ارزش میبیند بیاورد وقتی وی به خانه براهام رفت همه جارا پراز طلا دید همه آنها را جمع کرد و به دربار آورد . سپس بهرام
همه آنها را به لنبک داد زمانی که لنبک رفت بهرام لبخند تلخی به براهام زد و گفت: ای مرد،سواری که دیشب در خانه تو
ماند همه چیز را به من گفت،وحالا تو سخنی از من داشته باش:
كه هر كس كه دارد فزونی خورد
كسی كو ندارد همی پژمرد
كنون دست یازان زخوردن بكش
ببین زین سپس خوردن آبكش
سپس بهرام چهار درم به براهام داد و او با ناراحتی رفت.
]
در روزگاران پيشين در شهر اصفهان دخترى بهنام 'سبزهپري' زندگى مىکرد که از قشنگى بر روى زمين مانند نداشت، و او که دختر سلطان بود به هر خواستگارى جواب رد مىداد، و شب و روزش را به استراحت مىگذراند. عکس سبزهپرى را بر در و ديوار شهر آويخته بودند، و جائى نبود که مردم از او صحبت نکنند. تا آنکه دستهاى بازرگان به شهر اصفهان وارد شدند و پس از گشت و گذارى که در شهر داشتند، در برابر عکس سبزهپرى توقف کردند، و از زيبائى او دچار تعجب شدند. و چون جوانان شهر با آنان روبهرو گشتند و شوق آنها را مشاهده کردند، گفتند بيهوده وقت خود را تلف نکنيد که او دختر سلطان است، و هرچه خواستگار تاکنون داشته است رد کرده، و گفته مىشود اهل ازدواج نيست. بازرگانان گفتند ما قصد خواستگارى نداريم، تنها مىخواهيم بدانيم نقاش اين تصوير کيست تا به سراغش برويم و خواهش کنيم، چند نمونه از آن را براى ما نقاشى کند، تا به کشور چين ببريم! جوانان، دستهی بازرگانان را به هنرکدهی نقاش چيرهدست بردند، و از او خواستند براى بازرگانان چينى چند تصوير از دختر بکشد، و او هم با چيرهدستى از عهده برآمد، و بازرگانان عکسها را گرفتند و پس از چند روز با شترهاى پُربار راهى ديار چين شدند، در حالىکه هر شتر، عکسى در پيشانى داشت که تصوير سبزهپرى بود. قافله رفت و رفت و از کوه و دشت گذشت تا به ديار چين رسيد و بازرگانان شب را به عيش و نوش پرداختند، و گفتند، فردا کالاهاى خود را عرضه خواهيم کرد. فردا که بازرگانان بساط برپا داشتند، خبر به همهجا پيچيد که اجناس تازه از اصفهان رسيده است، و در اين ميان ملکحسن بازرگان از همه نوع جنس بساط کرد، و چندى نگذشت که از سوى ملکهی چين و زنان حرم کنيزانى چند آمدند و کالاى بسيار که مربوط به زنان بود خريدند و بردند، ولى پول آن را ندادند که سلطان چين پرداخت کند. عکس سبزهپرى هم جزو چيزهائى بود که کنيزان خريدند و بردند. دختر سلطان چين از عکس دختر سلطان اصفهان خيلى خوشش آمده بود، آن را به ملکه نشان داد، و زنان حرم همه از قشنگيِ سبزهپرى دچار تعجب شدند. روز بعد، ملکحسن بازرگان به دربار چين رفت تا طلب خود را مطالبه کند و سلطان چون آگاه شد زنانش خريد بسيار کردهاند، پانزده هزار درهم به ملکحسن داد، و او قصر را ترک گفت و پى کار خود رفت. فردا روز در بازار صداى پس رو، پيش رو شنيده شد، و چندى نگذشت که بازرگانان متوجه شدند شاهزاده هوشنگ قصد خريد دارد و نزديک به بازار است. شاهزاده هوشنگ به همراه بسيارى به بازار آمد و چون دکان به دکان رفت و عکس سبزهپرى را که در سردر مغازه و حجرهی ملکحسن زده شده بود ديد، پايش سست شد و پرسيد صاحب اين عکس کيست؟ ملکحسن گفت: 'سبزهپرى دختر سلطان اصفهان، که از اينجا بس دور است!' شاهزاده هوشنگ، تصوير سبزهپرى را به قيمتى گزاف از ملکحسن بازرگان خريد و از همانجا راهى قصر شد. در قصر کنيزان دور او را گرفتند، يکى گلاب پاشاند، يکى عود سوزاند، يکى مُشک آورد، نوازندگان زدند و رقاصان رقصيدند و ساقيان کمر باريک جامهاى طلائى را که پُر از باده بود، به گردش درآوردند، اما شاهزاده هوشنگ لب از لب باز نکرد، و چهرهی گرفتهاى داشت. شاهزاده هوشنگ بىآنکه با کسى گفتوگو کند، دستور داد مجلس بزم را تعطيل کنند، و پيِ کارهاى خود بروند، و خود به گوشهاى نشست و زانوى غم به بغل گرفت. روزى بيش نگذشت که به سلطان خبر دادند چه نشستهاى که فرزندت از همگان پنهان شده، و گوشهی دنجى در قصر، زانوى غم به بغل گرفته است. سلطان، تندى به همراه گروهى از درباريان به نزد هوشنگ آمد و از وضعى که ديد دچار ترس شد و پرسيد اى فرزند تو را چه پيش آمده که من از آن باخبر نيستم؟ هوشنگ گفت که دلباختهی سبزهپرى شده، و او کسى بهجز دختر سلطان اصفهان نيست. و عکس دختر را به پدر نشان داد. سلطان به سليقهی فرزندش آفرين گفت و بر آن شد نامهاى به سلطان اصفهان بنويسد و سبزهپرى را از او خواستگارى کند. سلطان چين نامه را که نوشت گفت بهترين قاصد، ملکحسن بازرگان است، پس نامه را مُهر کرد و آن را بهدست او داد و بازرگان صاحبنام راهيِ اصفهان شد. ملکحسن به شهر اصفهان که رسيد به سلطان خبر دادند از سوى سلطان چين، قاصد بازرگانى وقت ملاقات خواسته است، و سلطان هم موافقت خود را اعلام کرد. ملکحسن به نزد سلطان اصفهان آمد و نامه را به دست او داد. سلطان از چند و چون نامه چون آگاه شد، گفت به خواجه حسن خدمت کنند، و پاسخ نامه را به زمانى وابگذاشت که از نظر سبزهپرى باخبر شود. سبزهپرى از نامهاى که سلطان چين نوشته بود، و از نام دلباختهی خود، که هوشنگ بود، آگاهى يافت و چون به پيش پدرش خوانده شد، گفت: 'اى پدر براى من خواستگارِ گدا و شاه فرق نمىکند، و شورِ همسر گزينى در من نيست، اما اگر مىخواهى حرف تو را قبول کنم، از عاشق بىقرار من خواسته شود اين مرواريدِ ناصاف را سوراخ کند، و از آن نخى بگذراند. چون از پس اين مرتبه برآمد، او را به همسرى قبول خواهم کرد.' خواجه حسن، مرواريد را به همراه نامهاى گرفت و راهيِ ديار چين شد، و همين که به آنجا رسيد، و به قصر رفت هر آنچه ديده بود و شنيده بود و با خود آورده بود، به سلطان چين عرضه کرد. شاهزاده هوشنگ هرچه با مرواريد ور رفت و تلاش کرد، که خواستهی دختر را برآورده کند، نشد و دست آخر خواجه حسن به همراه مرواريد به شهر اصفهان بازگشت و به دربار بُرد. سبزهپرى حال و حکايت را که شنيد، مرواريدى را به حاضران نشان داد و گفت: 'ببينيد، من آن را هم سوراخ کردهام، و هم نخى از آن عبور دادهام.' و دوباره شرط خود را تکرار کرد. بار ديگر، خواجه حسن مرواريد را به کشور چين بازگرداند و گفتهی سبزهپرى را براى شاهزاده هوشنگ بازگفت. اينبار شاهزاده هوشنگ و بسيارى از درباريان به گفتوگو نشستند و راه چاره جستند، تا آنکه پيرزنى از حال و حکايت عاشقى هوشنگ خبردار شد. به قصر او رفت و گفت 'اين مرواريد بهدست عفريتِ هفت دندان که در پشت ديوار چين خانه دارد، سوراخ خواهد شد.' گفتهی پيرزن ترس در دل درباريان انداخت، ولى شاهزاده هوشنگ که خود عاشق بود، و دل در گروِ سبزهپرى داشت، گفت: 'به قيمت از دست دادن جانم هم که شده، به جايگاه عفريت جادو خواهم رفت.' و افزود: 'در راه عشق، هرچه پيش آمد، خوش آمد!
شاهزاده هوشنگ سوار بر اسب تيزتک خود شد و راه به جائى برد که پيرزن نشان داده بود، رفت و رفت و رفت تا به نيم روز به کنار چشمهاى رسيد. کبکى زد و آن را کباب کرد و خورد. و پس از آن آب از چشمه نوشيد، همانجا به خواب رفت.
|
زمانى چند از خواب عميق شاهزاده هوشنگ نگذشته بود که دو ديو از بالاى چشمه مىگذشتند و چون به زمين نگاه کردند مرد جوانى را ديدند که به خواب فرو رفته، و از زيبائى او حيرت کردند، چنان که بر لب چشمه پائين آمدند و مدتها به تماشاى او ايستادند. ديوان که در پى شکار آمده بودند، حيفشان آمد شاهزاده هوشنگ را بکشند، و با خود گفتند: 'لقمهی ديگرى پيدا خواهيم کرد' و آنجا را ترک کردند، ولى هرچه گشتند شکارى بهدست نياوردند، و ناگزير به قلعهی عفريت هفت دندان بازگشتند. عفريت هفت دندان تا آنها را ديد پرسيد تا اين موقع کجا بوديد، و آن دو ديو هرچه ديده بودند براى او تعريف کردند، و هفت دندان دستور داد باز بگرديد و جوان را بىآنکه خراشى بردارد، به اينجا بياوريد.
|
ديوان رفتند و شاهزاده هوشنگ را که هنوز در خواب بود برداشتند و به قصر هفت دندان آوردند.
|
شاهزاده هوشنگ که چشم باز کرد، در برابر خود عفريتى را ديد که دهانش چون غار افراسياب بود، و دماغش چون دودکش سياه قد داشت و چشمهايش کاسهی خونى که برق مىزد!
|
هفت دندان که به وصل شاهزاده هوشنگ طمع پيدا کرده بود، پرسيد: 'اى جوان بر لب چشمه چه مىکردي، و حال بگو خواستهی تو چيست؟' هوشنگ گفت: 'به من بگو اين مرواريد را چگونه مىتوان سوراخ کرد؟'
|
عفريت هفت دندان کنيزى را گفت برو، و آن سوزن را که از زمان حضرت سليمان است بياور. کنيز رفت و سوزن را آورد. عفريت مرواريد را سوراخ کرد و از آن نخى را گذراند، بعد آن را بهدست هوشنگ داد.
|
شاهزاده خوشحال شد و هفت دندان خودش را بيشتر به او نزديک کرد، و دستور داد هر که در قصر هست آنجا را ترک کند، و سپس ندا در داد، تا سه روز قصر در قُرُقِ او، و شاهزاده هوشنگ است.
|
عفريتِ هفت دندان که با شاهزاده تنها ماند، شاهزاده را به جانب خود کشيد و خواست در بغلش بگيرد که شاهزاده گفت: 'شتاب کم کن، و بگذار کمى نفس بکشم!' عفريت گوش به حرف نکرد، و خودش را بيشتر بر روى شاهزاده انداخت، و هوشنگ چون چنين ديد، موهاى بلند او را که از دو سو، به پائين صورتش و گردنش ريخته شده بود، بههم آورد و آن را گره زد، و آنقدر فشار آورد تا عفريت هفت دندان از نفس افتاد.
|
شاهزاده هوشنگ که حالا از شر و مزاحمت هفت دندان رهائى يافته بود، درِ قصر را باز کرد و از آنجا گريخت، اما کنيزان عفريته متوجه گريختن هوشنگ شدند و چون به قصر آمدند، نعش هفت دندان را ديدند که در ميان سرسرا افتاده بود. تندى دستهی ديوان در پى شاهزاده افتادند و چندى نگذشت که به او رسيدند، و هوشنگ چند تن از آنان را تلف کرد، و باز گريخت. ولى ديوى قوى باز خود را به او رساند و همين که چنگ انداخت شاهزاده را بگيرد، هوشنگ شاخهايش را گرفت و او را نگهداشت و گفت: 'اى ديوِ نمک به حرام، اگر گوش به حرفم نکني، و مرا بر پشت خود تا به ديارم نبري، تو را خواهم کُشت!' ديو سر تسليم فرود آورد و او را تا پاى ديوار شهر سوارى داد. در آنجا، ديو چند لاخ از موهاى بلند خود را به شاهزاده هوشنگ داد و گفت: 'هر هنگام دچار مشکل شدي، لاخى از آن را آتش بزن، من پيش تو خواهم بود.' و چندى نگذشت که سلطان خبردار شد شاهزاده از سفر به جايگاه عفريتهی هفت دندان بازگشته است.
|
سلطان که از حال و کار فرزندش آگاه شد، پيکى سريع به اصفهان روانه کرد، و در پى آن قافلهاى به راه انداخت که در آن شاهزاده هوشنگ هم سفر مىکرد. سفر به سوى اصفهان بود. پيک به ديار اصفهان که رسيد، نامه را به سلطان داد، و سلطان خبر سوراخ شدن مرواريد را به سبزهپرى رساند.
|
هنوز از رسيدن پيک به دربار اصفهان سه روزى بيش نگذشته بود که مردم آگاه شدند شاهزاده هوشنگ به دم دروازه رسيده است. سبزهپرى بر پشت بام رفت، و به تماشا ايستاد. چشمش که به هوشنگ افتاد، جهان پهلوانى چون رستم دستان ديد که هوش از سر زنان مىبرد. پس او هم همان دم عاشق شد، و قرار از کف بداد.
|
سلطان اصفهان گفته بود شهر را زينت دهند، و همراه قافله سلطان چين هم ديده مىشد.
|
دو سلطان که به هم رسيدند، سه روز را به جشن و شادمانى گذراندند، و بالاخره هنگام آن رسيد، که مرواريد سوراخ شده را که نخى هم از آن عبور کرده است به سبزهپرى نشان دهند.
|
خلاصه قرار بر آن گذاشته شد، هفت شبانهروز عروسى بگيرند و شهر را غرق در نور کنند.
|
از اينسو وزير که پسرش عاشق سبزهپرى بود، سخت روى در هم داشت و فرزندش در پى انتقام بود. تا آنکه طبق سنت، عروس و داماد را به حمام بردند و پسر وزير خود را به قصر و سپس به اتاق حجله رساند، و کمين کرد. و شبهنگام با خنجر تيزى به هوشنگ حمله کرد، و به او زخمى عميق زد. عروسى به هم ريخت، و شاهزاده هوشنگ در بستر مرگ افتاد. سبزهپرى گريه مىکرد و زار مىزد، و چندى گذشت تا هوشنگ به هوش آمد، و چون از قضايا خبردار شد، به سبزهپرى گفت: 'چند لاخ موى بلند به همراه آوردهام، لاخى از آن را آتش بزن!'
|
سبزهپرى موى ديو را که آتش زد. هوا گرگ و ميش شد و آسمان بههم آمد، و ديو در پاى تخت شاهزاده هوشنگ بر زمين نشست. پرسيد: 'چه شده؟' و چون حکايت را از زبان سبزهپرى شنيد، به تندى آنجا را ترک گفت، و دمى ديگر بازگشت. زخم را شستشو داد و از کلهی خاکسترى گرد بر زخم پاشيد، و شبى بيش نگذشت که زخم مداوا شد و شاهزاده از بستر بيمارى برخاست.
|
سلطان اصفهان رد پسر وزير را گرفته بود که پيدا کنند و چون او را يافتند، به ميدانگاهى شهر بردند و در ميان شعلههاى هيزم قرار دادند.
|
سبزهپرى و شهزاده هوشنگ، به خير و خوشى دوباره به حجله رفتند و شهر چهل روز آينهبندان بود.
|
هوشنگ و سبزهپرى سالها باهم زندگى کرند تا آنکه در پيري، از ديار هستي، به ديار نيستى رفتند.
|
- سبزهپري
|
- اوسنههاى عاشقى ص ۱۰۱
|
- گردآوري: محسن ميهندوست
|
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۸
|
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول
از: http://azim-bahmany.blogfa.com/ |