Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

قصه های کلاسیک

71 ارسال‌
13 کاربران
323 Reactions
33.5 K نمایش‌
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

من عاشق قصه‌ام. و زندگی رو هم یه قصه می دونم. کتاب های زیادی رو به عشق دونستن انتهای قصه خوندم و لذت بردم. از بین اینها، افسانه ها و قصه های کلاسیک، بهترین خاطرات بچگی هام بودن. اتفاقی به وبلاگی برخورد کردم که چندسال چندین قصه قدیمی رو توش گذاشته بود. تصمیم گرفتم این تاپیک هم مخصوص قصه باشه. هر کس دلش خواست که اینجا پستی بذاره، فقط قصه بذاره و نه چیز دیگری.

هر روز یک پست، و هر پست یک قصه!

چند تا قصه اول از وبلاگ قصه برداشته شده است.


   
Atish pare, hera, reza379 and 26 people reacted
نقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 
کچل تنوری

سایت مرجع:بوک پیج

یک کچلى بود به‌نام کچل‌تنوری. این کچل سالى دوازده ماه جاش توى تنور بود. روزی از روزها کچل برگشت گفت: ننه! من زن مى‌خوام. ننهٔ کچل در جواب گفت: ننه، تو یک‌نفر کچل هستى و سال به دوازده ماه تو تنور زندگى مى‌کنى. چه‌طورى براى تو زن بگیرم؟ کچل باز برگشت و گفت: من زن مى‌خوام. ننهٔ کچل‌تنورى گفت: حالا چه کسى را مى‌خوای؟ کچل گفت: من دختر پادشاه را مى‌خوام! ننهٔ کچل برگشت گفت: آخه پسر جون دختر پادشاه میاد خونهٔ تو چکار کنه که همیشه تو تنور هستی. کچل گفت: باید برى و او را برام بگیری. ننهٔ بیچاره ترسان و لرزان رفت خواستگارى دختر پادشاه. شاه قبول نکرد. اما دختر قبول کرد و عروسى کردند و دختر را آوردند براى کچل تنوری.



دختر وقتى وارد خانه شد، برگشت گفت: ننه جون، اختیار این کچل از این به بعد در دست منست. شب خوابیدند صبح از خواب بلند شدند کچل‌تنورى گفت: ننه من نون مى‌خوام. ننه کچل‌تنورى گفت: دیگه اختیار تو دست من نیست باید از زنت نون بگیری. کچل‌تنورى رو کرد به زنش که عروس به من نون بده بخورم. زن برگشت گفت: نانت را گذاشته‌ام توى درگاه خانه، بلند شو بردار بخور. ظهر شد کچل برگشت گفت: عروس به من نون بده. عروس جواب داد: نان گذاشته‌ام سر پلکان حیاط. برو بخور. کچل بلند شد نان را برداشت و فورى جست توى تنور و نان را خورد. شب شد کچل دوباره برگشت گفت: عروس من نون مى‌خوام. عروس گفت: نانت را گذاشته‌ام توى حیاط برو بیار بخور. کچل رفت نان را برداشت دوباره تپید توى تنور و نان را خورد و شب صبح شد. کچل دوباره نان خواست. دختر گفت: نان را گذاشته‌ام توى کوچه. کچل تا رفت نان را بیاورد دختر فورى در را بست و کچل را بیرون کرد.


کچل‌تنورى هر چى خودش را زد و کُشت دید در باز نمى‌شود. دیگر ناامید شد و کمى نشست. ناگهان از پشت در دختر گفت: برو توى بازار، توى محله از مردم یاد بگیر چه جور کار مى‌کنند چرا باید مدام توى تنور باشی؟ کچل ناچار رفت توى شهر بنا کرد به گشتن و دیدن مردم. جمعیت فراوانى دید. گفت که من از نادانى توى تنور جا خوش کرده بودم. باید حالا به شکار بروم ببینم بیابان چه جور جائى است. کچل تنورى برگشت خانه و در را کوبید. مادرش آمد پشت در گفت: کى هستی؟ کچل گفت: مادر، من هستم در را باز کن مى‌خواهم برم شکار. مادر ذوق کرد و در را به روى پسرش باز کرد. پسر وارد حیاط شد. گفت: کمى نان براى خرج راه من بگذارید. مادرش گفت: ننه جون! تو که تا حالا از توى تنور تکان نخوردى حالا چطور مى‌تونى برى شکار؟ کچل جواب داد: به کار من نه نیارید. مادرش بلند شد چند تا نان و قدرى آرد و چند تا تخم‌مرغ خام براى پسرش گذاشت.


کچل سفره را بست و انداخت نوک چوبى و از مادرش و زنش خداحافظى کرد و رو به بیابان گذاشت. یک مدت که راه رفت لاک‌پشتى را دید. او را برداشت و در کوله‌پشتى خود گذاشت. چند ساعت دیگر که راه رفت یک قلم پاى خر پیدا کرد. آن را هم برداشت و به‌جاى تفنگ حمایل کرد به شانه‌اش. مسافتى که رفت رسید به یک کوه عظیمی. وسط کوه که رسید صداى عجیبى شنید. سر بلند کرد دید یک دیوى به چه بزرگى صدا مى‌زند: اى آدمیزاد مگر جان به تو زیادى است که این‌طور بى‌ترس و واهمه از این کوه دارى بالا مى‌آئی؟ کچل‌ صدا را که شنید برگشت گفت:'مگه تو کى هستى که من بترسم؟ دیو گفت: من دیو هستم و تو را یک لقمهٔ کوچک خودم مى‌دانم. کچل در جواب گفت: منم از آنها هستم که او تو ترسى ندارم. دیو گفت: حالا که تو چنین دل و جرأتى دارى یک زورى نمایان کن.


کچل حواب داد: تو نمایان کن. من احتیاج به قدرت‌نمائى ندارم. دیو دست کرد یک تکه سنگ از کمر کوه کند و فشار داد که آب از آن فرو ریخت. آن وقت پرت کرد براى کچل که این زور من. حالا تو نشان بده. کچل هم دست کرد و از تخم‌مرغ‌هائى که همراه داشت برداشت و چنان فشار داد که آب از آنها سرازیر شد. دیو وقتى هنرش را دید خیلى خودش را باخت و کچل برگشت و گفت: زور دوم را بزن آدیوه! دیو دست کرد توى موها زیر بغلش و یک شپش گرفت به اندازهٔ قورباغه، پرت کرد براى کچل که این جونه‌ور تن من هست کچل هم دست کرد توى کوله‌پشتش لاک‌پشت را درآورد و در جواب دیو گفت: این هم جونه‌ور بدن منه! آدیو برگشت و گفت: اى پدرسوخته آدمیزاد که جانور بدنت به این بزرگى است! کچل‌تنورى گفت: زور سوم را بزن ببینم کدام زور میشیم؟ آ دیو دست کرد یکى از دندان‌هاى خود را کشید و به اندازهٔ نیم‌متر و پرت کرد براى کچل‌تنورى که این دندان من است.
کچل‌تنورى فورى دست کرد قلم پاى الاغ را پرت کرد براى آدیوه که این هم دندان من است. دیو این قدرت را که دید زود خود را باخت و تسلیم شد. آکچل خودش را به دیوه رساند و گفت: زود باش من گرسنه هستم. باید براى من یک خروار برنج آب بگیرى بى‌آنکه یک سیر کم و زیاد باشد. دیوه فورى برنج پخت توى همان خانه‌اى که آکچل بود یک تاپو (خمرهٔ بزرگ گلى) هم بود. آکچل به آدیوه دستور داد که باید مجمعهٔٔ فراشى داشته باشد و به نوبت هر کدام آنها را پر کنى و بیاورى جلو من بگذارى و چنان بگذارى و چنان بیاورى که پى بر نشود که مبادا خوراک زده شوم. آکچل هم تاپو را در نظر گرفت و هر چه آدیوه برنج مى‌‌آورد بلند مى‌شد و آن را در تاپو مى‌ریخت و ته آن را پاک مى‌کرد و صدا مى‌زد: پدر سوخته زود بیاور! تا یک خروار برنج تمام شد.


کچل گفت: من یک رختخواب مى‌خواهم که هیچ به من لطمه نزند. آدیو هم زود آن را حاضر کرد. کچل گفت: بگذار و برو. آدیو پیش خودش گفت پدرت درآید آدمیزاد که مرا از بین مى‌بری. کچل هم نامردى نکرد ته تیرى را که در کنج خانه افتاده بود برداشت و به‌جاى خود گذاشت و خودش رفت بالاى تاپو قایم شد. آدیو با خودش فکر کرد خوب است تا این خواب است من بروم و او را بکشم. آهسته‌آهسته در خانه را باز کرد و یواشکى وارد شد. آمد بالاى سر آکچل و دید که آکچل مست خواب است. آدیو هم شمشیر را کشید و چنان بر فرق آکچل زد که یک تکه از چوب خورد به تیر اتاق و دوباره به زمین افتاد. آدیو پیش خود فکر کرد که آکچل را کشت. پا گذاشت به فرار. کچل هم فورى آمد پائین و در رختخواب خود قرار گرفت و صدا زد: آ دیو بیا پدرسوخته که پشه مرا اذیت مى‌کند. آدیو حیرت‌زده آمد و چون او را سالم دید گفت: چه مى‌فرمائید قربان؟


کچل جواب داد: بنشین! آدیو هم آمد زانو به زمین زد گفت: معذرت مى‌خواهم. در این وقت بادى از او جدا شد. کچل از زور باد به تاق اتاق چسبید. آدیو پرسید: چرا رفتى تاق اتاق؟ کچل گفت: مى‌خواهم این تیر را بیرون بیاورم و به تو فرو کنم. آدیو هم وقتى دید ممکن است حرفش راست باشد پا به فرار گذاشت. در راه که فرار مى‌کرد روباه را دید. روباه گفت: چرا فرار مى‌کنی؟ دیوه گفت: یک آدمیزاد آمده که یک خروار برنج مرا به یک وعده خورده و آشیانهٔ مرا هم بر هم زده. در این میان کچل به خودش گفت بروم ببینم آدیو فرار مى‌کند یا نه؟ وقتى بیرون آمد دید که دیو با روباه برگشته . صدا زد که اى روباه حرامزاده پدرم وقتى مى‌خواست بمیرد وصیت کرد که من نه تا دیو از روباه طلب دارم. این یکی، هشت تاى دیگر را حاضر کن.


دیو برگشت به روباه گفت: بدجنس موذى مرا مى‌خواهى به‌جاى قرضت بدهی؟ این را گفت و فرار کرد. روباه هم که این را دید پا به فرار گذاشت. کچل هم برگشت توى قلعهٔ دیو در هر کدام از اتاق‌ها را باز کرد مى‌دید پر از جواهر و طلا و چیزهاى گرانبهاست. خوشحال شد و یک چادرشب پهن کرد و هر چه توانست طلا و جواهر توى آن ریخت و راه خانه را پیش گرفت. وقتى به خانه رسید در زد. مادر در را باز کرد دید پسرش به پشت خود کوله‌بارى دارد. از او پرسید: این‌ها چیه پسرم؟ پسر هم جواب داد: هیچ، داد و بیداد نکنید که من گنج گرانبهائى پیدا کرده‌ام و تمام داستان خود را براى زن و مادر خود گفت. دختر دستور داد قصرى در کنار شهر بسازند که مانند نداشته باشد از قصر پدرش صد درجه بهتر. و بالاخره به خوشى و در حقیقت صد سال زندگى کردند و هنوز هم قصه‌ هایشان بر سر زبان ها است.


   
mehr, sossoheil82, R-MAMmad and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 471
 
«میراث پدر»

سایت مرجع:بوک پیج


در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .

زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد.
برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم.
حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد.
او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد.
مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد .آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .


   
mehr, sossoheil82, carlian20112 and 3 people reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
افسانه شاماران


ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﻗﺎﻣﺖ ﻭ ﺭﻋﻨﺎﯾﯽ به نام تاماسپ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﭼﻮﺏ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵﻣﯽ ﮐﺮﺩ در حال حرکت در مسیر ﭘﺎﯾﺶ ﻟﯿﺰ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﭼﺎﻫﯽ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺗﻼﺷﻬﺎیش ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﻧﺎﮐﺎﻡﻣﯽﻣﺎﻧﺪ . ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﺍﻧﻪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼﯾﺎﻓﺘﻦ ﺭﺍﻩ ﻧﺠﺎﺗﯽ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﻔﺮﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻩ ﭼﺎﻩ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ …

ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﻔﺮﻩ ﺩﯾﻮﺍﺭﻩ ﭼﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻔﺮﻩ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻏﺎﺭﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺎﺭ ﻣﯽ ﺧﺰﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ .

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﻘﺐ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﻣﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺶ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺼﻔﺶ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﻧﺼﻔﺶ ﻣﺎﺭ ﺍﺳﺖ .
ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﻨﺪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﺁﺯﺍﺭﺕ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻢ ﻣﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﺎﺭﻫﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﻦ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻓﺮﺩﺍ ﭘﯿﺸﺖ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ ﻭ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺧﺴﺘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ .
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﮐﻪ ﻣﺤﻮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﭼﺸﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ رﺍﺯﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻠﻘﺖ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻧﺪ ﻭ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﻋﻼﻗﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺁﻫﻨﮓ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺏ ﻧﺮﻭﺩ ﭼﻮﻥ ﺍﮔﺮ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﺎ ﺁﺏ ﺗﻤﺎﺱ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪﻭ ﺭﺍﺯﺵ ﺑﺮﻣﻼ می ﺷﻮﺩ . ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻁ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻏﺎﺭ ﺭﺍﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺳﺎﻟﻬﺎی سال ﺭﺍﺯﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻻﻋﻼﺝ ﻣﺒﺘﻼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﻋﻼﺝ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ (ﻗﺼﺪ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺗﺴﻠﻂ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ) ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺣﻮﺽ ﻫﺎﯼ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻨﺪ .
ﻧﻮﺑﺖ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﻣﻼﺷﺪﻥ ﺭﺍﺯﺵ ﺍﺯ ﺷﻨﺎ ﺩﺭ ﺣﻮﺽ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻮﺽ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺣﮑﻮﻣﺘﯽ ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﯼ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﻫﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﺪ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .
ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩﻩ . ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻫﺮﮐﺲ ﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﮔﺎﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺪﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺷﻔﺎ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺳﺮﻡ ﺭﺍﺑﺨﻮﺭﺩ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ . ﻭﺯﯾﺮ ﺣﺮﯾﺺ ﮐﻪ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻣﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﺒﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﻭﺯﯾﺮ ﺣﺮﯾﺺ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻣﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ ﭼﻮﻥ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺳﻼﻣﺘﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ ﻭ ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﻧﻬﺎﻧﯽ ﺁﮔﺎﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﺴﯽ ﮐﻪﺗﻤﺎﻡ ﮔﯿﺎﻫﺎﻥ ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﭘﺰﺷﮑی ﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ.

پاورقی:
‏( ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﮐﻪ ﻣﻌﺮﺑﺶ ﻃﻬﻤﺎﺳﺐ ﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ ﮐﻮﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻣﺘﺸﮑﻞﺍﺯ ﺗﺎﻡ+ ﺍﺳﭗ .. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﺘﺮ ﻧﺰﺩ ﻋﺮﺑﻬﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﺐ ﻫﻢﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﺩﻫﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻃﻮﺭﯾﮑﻪ ﻧﺎﻣﻬﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﺮﮐﯿﺒﯽ ﺍﺯ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﺳﭗ ﻣﯽ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ . ﺗﺎﻡ ﯾﺎ ‌tame ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺑﺎﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺭﺍﻡ ﻭ ﺭﺍﻫﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ . ﺗﺎﻣﺎﺳﭗ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺳﺐﺭﺍﻡ‏)

ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﮐﻮﺭﺩﯼ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩﻭﯾﮋﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ بطﻮﺭﯾﮑﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻻﻟﺶ‏( ﻣﮑﺎﻥ ﺣﺞ ﮐﻮﺭﺩﻫﺎﯼﺍﯾﺰﺩﯼ‏) ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﺣﮏ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻈﯿﺮ ﺗﺮﮎ ﻫﺎ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﻬﻪ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻨﺴﻮﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻣﺎﺭﺍﻥ ﺍﻟﻬﻪ ﺍﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﺎ ﭘﯿﺸﯿﻨﻪ ﺍﯼ ﮐﻮﺭﺩﯼ
ﺍﺳﺖ .


   
پاسخنقل‌قول
ahmaad
(@ahmaad)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 765
 

mehr;17903:
تا جايي ك من يادمه از فرمانروايي جنشيد تعريف ميكردن ، نه كه بگن در ظلم و جور بودن مردم، بعد ضحاك خواب ميبينه فريدون رو! اين هيچ جاي داستان بيان نشده!!!!

خودت بگو چند امتیاز و سرمایه کم بشه؟
اصا مدیریتو پس بده بیاد! با سرمایه و اینا دلم خنک نمیشه:19:


   
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

ahmaad;26499:
خودت بگو چند امتیاز و سرمایه کم بشه؟
اصا مدیریتو پس بده بیاد! با سرمایه و اینا دلم خنک نمیشه:19:

:))) اینا غلط دیکته نیست! غلط تایپیه. تو دکمه های کیبورد م ن کنار همه.
غلط دیکته به اونایی میگیم که کلا ساختار نوشتار کلمه رو اشتباه می نویسن، مثلا برخاست= برخواست /خواستم برم= خاستم برم/ منتظر= منتضر/


   
پاسخنقل‌قول
ahmaad
(@ahmaad)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 765
 

mehr;26502:
:))) اینا غلط دیکته نیست! غلط تایپیه. تو دکمه های کیبورد م ن کنار همه.
غلط دیکته به اونایی میگیم که کلا ساختار نوشتار کلمه رو اشتباه می نویسن، مثلا برخاست= برخواست /خواستم برم= خاستم برم/ منتظر= منتضر/

اوه
حتی معلم دبستان هم برای این نوع اشتباهات نمره کسر میکنه.
غلط تایپی هم یک نوع اشتباه هست دیگه.

یک مدیر نکته سنج نباید همچین سوتی بده.


   
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 
خروس گردو دزد

یک شب خروسی خواست برود خانة قاضی گردو بزدد. در بین راه به یک گرگی رسید. گرگ پرسید: «رفیق کجا می­‌روی؟» گفت« می­‌روم منزل قاضی گردو بدزدم.» گفت: «من هم بیایم؟» گفت: «بیا.» با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ. سگ پرسید: «کجا؟» گفتند: «می­رویم خانة قاضی گردو بدزدیم.» سگ گفت: «من هم بیایم؟» گفتند: «تو هم بیا.» باز رسیدند به یک کلاغ. کلاغ پرسید: «بچه‌ها کجا؟» گفتند: «می­‌رویم خانة قاضی گردو دزدی.» گفت: «من هم بیایم؟» گفتند: «توهم بیا.» باز رسیدند به یک مار. مار پرسید: «دوستان کجا؟» جواب شنید: «می­‌رویم خانة قاضی گردو بدزدیم.» گفت: «من هم بیایم؟» گفتند: «تو هم بیا.» باز داشتند می­رفتند رسیدند به یک عقرب. عقرب پرسید: «کجا؟» گفتند: «می­‌رویم گردو بدزدیم.» گفت: «من هم بیایم؟» گفتند: «بیا.» خلاصه همه دسته­‌جمعی به در خانة قاضی رسیدند. در باز بود به داخل خانه رفتند. گرگ گفت: «من نگهبانی در خانه را به عهده می‌­گیرم.» بقیه به حیاط رفتند. کلاغ روی شاخة درخت وسط خانه نشست. مار به زیر هیزم­‌ها رفت. عقرب توی قوطی کبریت رفت و خروس که می­‌دانست گردو توی تاپو در بالاخانه است، به سگ گفت: «تو مواظب پله‌­های بالاخانه باش.» و خودش رفت بالاخانه داخل تاپو و شروع به شمارش و دزدیدن گردوها کرد. زن قاضی صدای گردوها را که شنید از رختخواب جست و به سراغ هیزم رفت تا آتش روشن کند. مار از زیر هیزم بیرون آمد و زد به دستش. دوید سراغ قوطی کبریت. عقرب دستش را نیش زد. خواست توی تاریکی برای دستگیر کردن دزد به بالاخانه برود سگ پرید و پاش را گرفت. خواست برود به همسایه‌­ها بگوید و کمک بگیرد، گرگ حمله کرد ترسید. دوید وسط باغچه تا از خدا کمک بخواهد. تا گفت: «خدایا» کلاغ رید تو حلقش. در این میانه فقط خروس برد کرد و هرچه گردو خواست دزدید.
آبان 1350

. تاپو: خمرة بزرگ گلی که در آن برنج و گندم و این قبیل چیزها می­ریزند.


   
پاسخنقل‌قول
hera
 hera
(@hera)
Noble Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 576
 

زن عبوس به بارانی که بر روی جنگل الند میبارید نگاه میکرد.
- چه هوای مزخرفی!
- عزیزم اشتباه میکنی.
- چی؟ یک دقیقه بیا سرت رو بیرون کن میبینی چی داره از آسمون میباره!
- دقیقاً.
مرد به طرف ایوان رفت، تا جایی که قطرههای باران امان میداد به باغ نزدیک شد و پرههای بینیش را باز و گوشهایش را
تیز کرد، سرش را باال گرفت تا باد خیس را بهتر بر روی صورتش حس کند و با چشمانی نیمهبسته؛ در حالی که عطر
آسمان سرخ فام را استشمام میکرد، زمزمه کرد:
- یک روز قشنگ بارانیه.
مرد به نظر صادق میرسید.
در این لحظه برای زن دو اصل مسلم شد: نخست این که از دست مرد واقعاً حرص میخورد و دوم اینکه اگر میشد هرگز
او را ترک نمیکرد.
1 تا آنجا که هلن
به خاطر میآورد هرگز روزگار دلخواهی نداشت. از همان بچگی رفتارش پدر و مادرش را به تنگ میآورد،
دائم اتاقش را جمعوجور میکرد، با کوچکترین لکهای لباس عوص میکرد، آنقدر گیسوانش را میبافت که کامالً با هم
قرینه شوند. وقتی او را به تماشای رقص بالهی دریاچهی قو بردند، تنها او متوجه شد که صف رقصندهها کمی نامرتب است،
که دامنهای رقاصهها با هم و همزمان پایین نمیافتد، و هر بار یکی از بالرینها - هر بار یک نفر مختلف - آهنگ و نظم
حرکات گروهی را برهم میزند. در مدرسه بینهایت مواظب اسبابش بود و اگر بیچارهای کتابی به او پس میداد که در
گوشهاش صفحهای تا خورده بود، اشک هلن را در میآورد و در ته دلش الیهی نازک دیگری از اعتماد اندکی را که به
بشریت داشت از بین میبرد. هنگامی که نو بالغ شد به این نتیجه رسید که کار طبیعت هم دست کمی از کار انسانها ندارد
زیرا شمارهی یکی از پاهایش مجدانه سی و هشت و دیگری سی و هشت و نیم بود، و قدش هم علیرغم تمام سعیش از ک متر و هفتاد و یک تجاوز نمیکرد - آخه یک متر و هفتاد و یک هم شد قد؟ وقتی هم بزرگ شد به بهانهی تحصیل
حقوق سری به نیمکتهای دانشگاه زد تا برای خود نامزدی بیابد. کمتر جوانی به اندازهی هلن ماجرای عاشقانه داشته است.
آنهایی که محاسن او را داشتند از روی شهوت یا بیثباتی ذهنی دائم معشوق عوض میکردند. هلن هدفش از پشت هم
ردیف کردن عشاق آرمانگرایی بود. هر پسر جدیدی به نظرش سرانجام بهترین مرد میرسید. در شگفتی اولین دیدار، در
جذابیت نخستین گفتوگو به او محاسنی میبخشید که در ته دل آرزو داشت. چند روز و چند شب بعد، وقتی توهم خاتمه
مییافت و هلن او را آنچنان که در واقعیت بود میدید، با همان جدیتی که جلبش کرده بود رهایش میساخت. درد هلن این
بود که میخواست دو خواستهی متضاد را برآورده کند: آرمانگرایی و روشنبینی را.
از بس که هر هفته شاهزادهی رویاهایش را عوض کرد، از خودش و مردها زده شد. طی ده سال آن دختر جوان پرشور و
سادهدل مبدل شد به یک زن سیسالهی بدبین و دلزده. خوشبختانه ظاهرش کوچکترین نشانهای از این احواالت را نشان
نمیداد، موهای بورش چهرهاش را درخشان میکرد و روحیهی با نشاط ورزشکارانهاش حمل بر سرزندگی میشد. پوست
شفافش جنس مخمل پریده رنگش را حفظ کرده بود به طوری که هر لبی هوس میکرد بوسهای بر آن نهد. هنگامی که
2 آنتوان
هلن را در جلسهی شورای وکال دید یک دل نه صد دل عاشق او گشت. از آنجا که هلن نسبت به آنتوان کامالً
بیتفاوت بود به او اجازه داد تا آنجا که دلش میخواهد عشق آتشینش را به او ابراز کند. آنتوان مردی سی و پنج ساله بود،
نه زشت و نه زیبا، دوست داشتنی، با پوستی گندمگون و مو و چشمانی قهوهای رنگ. تنها مشخصهی بارز آنتوان قدش بود.
آنتوان با دو متر قد، از همهی هم نسلهایش یک سر و گردن بلندتر بود و انگار از این بابت با لبخندی دائمی و کمی
خمیدگی شانه از بقیه عذر میخواست. همه متفقالقول بودند که فکرش نیز خوب کار میکند اما هلن که خود از این بابت
چیزی کم نداشت، کسی نبود که هیچگونه هوش و ذکاوتی تحت تأثیرش قرار دهد. آنتوان آنقدر به هلن تلفن کرد، برایش
نامههای پرشور نوشت، گل فرستاد، به مهمانیهای جالب و بامزه دعوتش کرد، به قدری شوخطبع و مصر و تیزهوش بود،
که هلن کمی از روی بیکاری و خیلی به این دلیل که تا آن وقت هیچ وقت در گلخانهی عشاقش چنین نمونهی
غولپیکری نداشت، گذاشت آنتوان خیال کند که دلش را به دست آورده است.
با هم عشقبازی کردند. سعادتی که آنتوان حس کرد هیچ ربطی به لذت هلن نداشت. با این حال هلن گذاشت که ادامه
بدهد.
ماهها بود که رابطهشان ادامه داشت.
آنتوان میگفت که بزرگترین عشق زندگیش را یافته است. به محض این که هلن را به رستوران میبرد باید حتماً هلن را
شریک برنامههای زندگی آیندهاش میکرد. این وکیلی که تمام پاریس به دنبالش بود میخواست که هلن همسر و مادرفرزندانش شود. هلن هم لبخند بر لب سکوت میکرد. آنتوان از روی احترام یا ترس، جرأت نمیکرد وادارش کند جواب
دهد. چه در سر هلن میگذشت؟
در واقع خودش هم نمیدانست. مسلماً این ماجرا بیشتر از معمول طول کشیده بود اما هلن نمیخواست این موضوع را به
حساب آورد و از آن نتیجهگیری کند. آنتوان به نظرش - چطور بگویم- خوش آیند میآمد. آره، کلمهای قویتر و پرشورتر
برای بیان احساسی که فعالً باعث میشد هلن رابطهاش را با او به هم نزند پیدا نمیکرد. حاال که قرار است آنتوان را پس
بزند دیگر چرا عجله کند؟
هلن برای آسودگی خیال فهرستی از عیوب آنتوان تهیه کرده بود. از نظر قیافه آنتوان یک الغر دروغین بود. بدون لباس،
شکم کوچولوی بچگانهای از هیکل درازش بیرون میزد که بدون شک طی سالهای آینده بزرگتر هم میشد. رابطهی
نزدیکشان هم زیادی طول میکشید و تکراری در کار نبود. از نظر فکری هم با این که درخشان بود و مرتبه و موفقیت
شغلیش گواه آن بود، زبانهای خارجی را به خوبی هلن حرف نمیزد. از نظر روحی هم آدمی بود که به مردم زیادی اعتماد
میکرد، و به طرز ابلهانهای خوش باور به نظر میرسید...
با این حال هیچکدام از این معایب برای قطع فوری رابطه کافی نبود، این معایب هلن را منقلب میکرد. احتیاطی که آنتوان
در به کارگیری زبانهای خارجه به خرج میداد در حد کمالی بود که برای زبان مادریش داشت. اما سادگیش هم برای هلن
آرامش بخش بود. هلن در مجامع، نخست ابتذال آدمها را میدید. تنگنظریهایشان، بیغیرتیشان، حسادتشان، عدم
اطمینانشان، ترسشان را. شاید به دلیل این که این احساسات در وجود خودش بود خیلی زود آنها را نزد بقیه مییافت.
درحالی که برای آنتوان آدمها نیات واال و انگیزههای ارزشمند و آرمانگرا داشتند، انگار که هیچوقت آنتوان در قابلمهی هیچ
مغزی را باز نکرده بود تا ببیند که چه گندی درش است و در آن چه معجونی میجوشد.
از آنجا که هلن جلسهی معرفی به پدر و مادرها را دائم به تعویق میانداخت، تعطیل آخر هفته را صرف تفریحات شهری
میکردند: سینما، تئاتر، رستوران، پرسه زدن در کتابفروشیها و نمایشگاهها.
در ماه مه، چهار روز تعطیلی باعث شد که به صرافت سفر بیفتند. آنتوان هلن را در یک هتل ویالیی کنار جنگل کاج و
3 ساحل شن سفید در سرزمین الند
دعوت کرد. هلن که همیشه عادت داشت برای تعطیالت به سواحل مدیترانه برود، از
اینکه فرصتی پیش آمده بود تا با اقیانوس و امواج سهمگین آشنا شود و به تماشای موج سواران بنشیند کلی هیجان زده بود.
حتی خیال داشت که به اردوگاه طبیعتگرایان برود و در آن جا حمام آفتاب بگیرد.
4 افسوس، هنوز صبحانه تمام نشده طوفانی که در راه بود سر رسید. آنتوان در حالی که به هرهی
رو به پارک تکیه داده بود گفت:
- امروز یک روز قشنگ بارانی است.
درست وقتی که هلن حس میکرد پشت میلههای باران زندانی است و مجبور است ساعات کسالتآوری را بگذراند، آنتوان با
چنان ولعی روز را آغاز میکرد که انگار با آسمانی آبی و درخشان طرف است.
- امروز یک روز قشنگ بارانی است.
هلن از او پرسید چطور یک روز بارانی میتواند زیبا باشد. آنتوان هم برایش تعریف کرد: از رنگهای گوناگونی که آسمان،
درختان و سقف خانهها به خود میگیرد و آنها عنقریب وقت گردش خواهند دید، از نیروی وحشی اقیانوس، از چتری که
آنها را هنگام قدم زدن به هم نزدیکتر میکند، از شادی پناه بردن به اتاق برای صرف یک جای داغ، از لباسهایی که کنار
آتش خشک میشوند، از رخوتی که به همراه دارد، از فرصتی که خواهند داشت تا چندین بار با هم در آمیزند، از صحبتهای
زیر ملحفه دربارهی زندگی و گذشته، از بچههایی که از ترس طبیعت سراسیمه به چادری پناه میبرند...
هلن گوش میداد. سعادتی که آنتوان حس میکرد از نظر هلن فردی و انتزاعی مینمود. حسش نمیکرد. با این حال
خوشبختی انتزاعی بهتر از نبودن خوشبختی است. سعی کرد حرفهای آنتوان را باور کند.
آن روز هلن تصمیم گرفت که دنیا را از نگاه آنتوان ببیند.
هنگام گردش در دِه، سعی کرد همان جزئیاتی را ببیند که او میبیند، دیوار قدیمی سنگی را به جای ناودانهای سوراخ،
نرمی سنگفرشها را به جای کج و کولگیشان، منظرهی پر زرق و برق و اُملی ویترین مغازهها را به جای مضحک بودنشان.
مسلماً هلن با دیدن یک سفالگر ذوق زده نمیشد - آخه این هم شد کار که آدم در قرن بیست و یکم گل بمالد در حالی که
در همه جا ظرف ساالدخوری پالستیکی پیدا میشود، یا دلش را به بافتن حصیر خوشی کند؟ دیدن یک سفالگر او را به یاد
جلسات وحشتناک و تمام نشدنی کاردستی دبیرستان میانداخت که مجبور میشد هدیههای اُملی درست کند و این هدیهها
را حتی برای روز مادر و پدر هم نمیتوانست آب کند. عجیبتر این که آنتوان در مغازههای عتیقهفروشی دلش نمیگرفت.
آنتوان اشیای با ارزش را تحسین میکرد در حالی که هلن در آنجا بوی مرگ به مشامش میخورد.
هنگامی که روی ساحل خیسی که هنوز باد بین دو رگبار فرصت نیافته بود خشک کند قدم میزدند، وقتی پای هلن در
ماسهای که داشت مثل سیمان سفت و سنگین میشد فرو رفت دیگر نتوانست خودداری کند و بد و بیراه نگوید:
- دریا، اونم به روز بارانی واقعاً که...!
- آخه تو چی رو دوست داری؟ دریا رو یا آفتاب رو؟ آب این جاست، افق این جاست، بیکرانگی هم این جاست!
هلن اعتراف کرد که قبالً هرگز دریا و ساحل را نگاه نمیکرده، آنچه برایش مهم بود تنها لذت بردن از آفتاب بود و بس.
-خب تو نگاه محدودی از زندگی داری، آدم که منظره رو محدود به آفتاب نمیکنه.
هلن قبول کرد که حق با اوست. هنگامی که دست در بازوی آنتوان راه میرفت علیرغم میل باطنیش با اکراه مجبور بود
بپذیرد که دنیای آنتوان به مراتب زیباتر از دنیای اوست زیرا آنتوان دائم در پی فرصتهای شگفتانگیز بود و آن را مییافت.
برای صرف ناهار به مهمانسرایی رفتند که علیرغم مجلل بودنش به سبک محلی و سنتی تزیین شده بود.
- اذیتت نمیکنه؟
- چی؟
- خب، این که این محل واقعی نیست، این رستوران، این مبلها، این پیشخدمتها! این که این دکور فقط برای
مشتریهای مثل تو ساخته شده، برای سرکیسه کردن هالوهایی مثل تو؟ درسته که این مهمانخانه برای گردشگرها و
مسافرهای سطح باالست ولی هرچی باشه برای گردشگرها ساخته شده!
- این محل واقعیه، غذاش واقعیه، و من و توهم واقعاً این جا نشستیم.
صداقت آنتوان هلن را خلع سالح میکرد. با این حال مصرانه ادامه داد:
- پس به این ترتیب این جا هیچی آزارت نمیده؟
آنتوان نگاهی گذرا به دور و برش انداخت.
- به نظر من محیط اینجا دلپذیره و آدمهاش هم دوست داشتنین،
- آدمها که افتضاحن.
- چی میگی؟ مردم عادین دیگه.
- نه تو رو خدا این زن پیشخدمت را نگاه کن. بین چه قیافهی کریهی داره.
- دست وردار. اون فقط بیستسالشه و...
- چرا، چشمهاش نزدیک به هم هستن. چشمهای ریز به هم چسبیده.
- خب که چی؟ من که متوجه نشده بودم. به نظر من خودش هم متوجه نشده چون به نظر میرسه خیلی از جذابیتش
مطمئنه.
- بهتر، واال باید خودش رو میکشت! این یکی رو نگاه کن. پیشخدمتی که دستور مشروب رو میگیره. تو گوشهی دهنش
یک دندان نداره. ندیدی که وقتی باهامون حرف میزد نمیتونستم نگاهش کنم؟
-خودمونیم هلن، تو که نمیتونی با مردم حرف نزنی فقط واسه این که یک دندان کم دارن.
- چرا.
- دست وردار، این چیزها که آدم رو پست و خوار نمیکنه. داری سر به سرم میذاری، انسانیت که به کیفیت دندانها
بستگی نداره.
وقتی که آنتوان مالحظاتش را با اطمینان در جمالت و فرضیههای مهم نظیر این خالصه میکرد، هلن میفهمید که با
اصرار بیش از این فقط حماقت خودش را ثابت میکند.
آنتوان پرسید:
- دیگه چی؟
- مثال مشتریهای میز بغل دستیمون.
- چشونه؟
- پیرن.
- عیبه؟
- دلت میخواست من هم این قیافهای بودم؟ پوست شل، شکم گنده، سینههای آویزون؟
- اگه بدت نیاد باید بگم که وقتی پیر شدی هم دوستت دارم.
- مهمل نگو. اون دختره رو اونجا نگاه کن.
- این دختر بیچاره دیگه چشه؟
- از قیافهاش معلومه که از اون سلیطههاست. گردن هم نداره. ولی راستش رو بخوای با اون ننه بابایی که من میبینم آدم
بهتره به حالش دلسوزی کنه!
- بابا مامانش؟
- باباش کالهگیس سرشه و مادرش هم از گلوش پیداست که بیماری گواتر داره!
آنتوان زد زیر خنده. باورش نمیشد که این حرفهای هلن از ته دل باشد، فکر میکرد این جزئیات را سرهم میکند تا
مسخره بازی درآورد. در حالی که هلن واقعاً از چیزهایی که به چشمش میخورد عذاب میکشید.
وقتی که یک پیشخدمت هجدهساله با موهای پریشان قهوه آورد، آنتوان به طرف هلن خم شد و گفت:
- اون چی؟ اون که دیگه پسر خوش قیافهایه. از اون هم میتونی ایراد بگیری ؟
- نمیبینی؟ پوستش چربه و روی دماغش هم جوش زده. سوراخهای پوستش هم گنده و بازه!
- با تمام این احوال گمان میکنم که تمام دخترهای دور و بر براش سر و دست میشکنن.
- تازه از این گذشته از اون آدمهاییه که فقط ظاهرشون تمیزه. گول نخور! بعید میدونم آدم تمیزی باشه! انگشتهاش هم
ورم داره. وقتی لباسش رو درآورد تازه آدم میفهمه اون زیر چه خبره.
- دیگه داری واسه خودت داستان میبافی! حتی متوجه شدم که بوی ادکلن میده.
- اتفاقاً این عالمت بسیار بدیه! معموال پسرهایی که خیلی تمیز نیستن ادکلن رو روی خودشون خالی میکنن.
نزدیک بود اضافه کند:»باور کن، خوب واردم، میدونم از چی حرف میزنم.« اما جلوی خودش رو گرفت و اشارهای به زمان
پسربازیهای متعددش نکرد. به هر حال هلن نمیدانست آنتوان در این مورد چه میداند، چون خوشبختانه او از دانشگاه
دیگری میآمد.
آنتوان همچنان میخندید تا وقتی که هلن ساکت شد.
ساعتهای بعد هلن احساس میکرد دارد بر طنابی روی پرتگاه راه میرود. کافی بود یک آن حواسش پرت شود تا در
پرتگاه کسالت سقوط کند. ضخامت کسالت را حس میکرد، کسالت او را صدا میزد و به خود میخواندش و از او
میخواست که خود را در این پرتگاه رها کند و به او بپیوندد. هلن احساس سرگیجه میکرد، وسوسه میشد که خود را رها
کند. الجرم به خوشبینی آنتوان میآویخت که همچنان خستگیناپذیر، لبخندزنان، دنیا را آنگونه که میدید برای هلن
وصف میکرد. هلن به رشته باورهای نویدبخش آنتوان چنگ میانداخت و میآویخت. مبادا که سقوط کند.
عصر وقتی به خانهی ویالییشان برگشتند مدتها در هم آمیختند و آنتوان آنچنان در پی لذت هلن بود که هلن نیز به ناچار
چشمهایش را بر روی جزئیات آزاردهنده بست، آنها را پس زد و کوشید تا خود را به این بازی بسپارد.
سر شب هلن از شدت خستگی از پا درآمده بود. آنتوان از جدالی که تمام روز در درون هلن در گرفته بود کوچکترین
تصوری نداشت.
بیرون باد در صدد بود که درختان کاج را مانند دکلهای کشتی قطع کند. آن شب آنتوان در زیر نور شمع، در زیر سقف
چوبی صدساله، در برابر شراب کهنهای که تنها نام آن آب در دهان آنتوان آورده بود، پرسید:
- حتی اگه قراره بدبختترین مرد عالم بشم باید جوابم رو بدی، حاضری زنم شی؟
هلن کاملاً اعصابش تحلیل رفته بود.
تو بدبخت شی؟ محاله، دست خودت نیست، نمیتونی. همهچی رو به فال نیک میگیری۔
- باور کن که اگه جواب رد بدی از زندگی سیر میشم. خیلی بهت امید بستم .خوشبختی و بدختی من دست توست.
تازه تمام این حرفهایی که برای هلن سرهم میکرد، اینها همه جزو حرفهای قراردادی خواستگاری بود... اما وقتی این
حرفها از جانب آنتوان بود، با دو متر انرژی مثبتش و نود کیلو وزن آمادهی لذتش، به هلن احساس غرور دست میداد.
هلن از خودش پرسید که آیا ممکن است که خوشبختی مسری باشد... آیا واقعاً عاشق آنتوان بود؟ نه. برای او ارزش قائل
بود، آنتوان برایش خوشآیند و سرگرمکننده بود.
البته این خوشبینی اصالح ناپذیر آنتوان برایش آزاردهنده بود. ته دلش حدس میزد که اگر نمیتوانست آنتوان را تحمل
کند به خاطر تفاوت روحیهشان بود. مگر میشود آدم با دشمنش ازدواج کند؟ معلوم است که نه. اما از طرفی هلن واقعاً به
چی احتیاج داشت، اویی که هر روز صبح با خلقی دمغ از خواب برمیخاست و همه چیز به نظرش زشت و ناقص و بیهوده
میرسید؟ شاید به آدمی با روحیهای متضاد خودش نیاز داشت. خب این آدم متضاد، بدون شک آنتوان بود. حتی اگر عاشق
آنتوان هم نبود، دیگری را با این خصوصیات سراغ داشت؟ بله. مسلماً فعالً به خاطرش نمیآمد ولی میتوانست باز هم صبر
کند، اصالً بهتر بود صبر کند. چند وقت ؟ اما بقیهی مردها هم مثل آنتوان صبر و شکیبایی دارند؟ و خودش چی؟ باز هم
حوصله داشت منتظر بماند؟ تازه منتظر چی؟ مردها برایش ارزشی نداشتند، خیال عروسی نداشت، خیال تخم گذاشتن و بچه
بزرگ کردن هم نداشت. تازه، فردا هم آسمان همین رنگ بود و هر روز بار کسالت سنگینتر میشد و گریز از آن دشوارتر.
برای تمام این دالیل سریع جواب داد:
- آره.
در بازگشت به پاریس نامزدی و قرار ازدواجشان را اعالم کردند. نزدیکان هلن با تحسین میگفتند:
- چقدر تغییر کردی!
اوایل هلن جواب نمیداد، بعد کمکم برای این که بداند چه در سرشان میگذرد و سر صحبت را باز کند اضافه میکرد:
- تورو خدا اینطوری فکر میکنی؟ واقعا ؟
آنها هم در تله میافتادند و توضیح میدادند:
- آره، اصالً فکرش را هم نمیکردیم که یک روز مردی آرامت کند. قبالً هیچکس از زخم زبانهای تو در امان نبود.
هیچکس به چشمت نمیآمد، هیچکس و هیچی لیاقت تو را نداشت. حتی خودت. رحم نمیکردی. دیگه حتم داشتیم که
هیچ مرد، هیچ زن، هیچ سگ و گربهای، هیچ ماهی قرمزی نمیتواند بیشتر از چند لحظه توجهت را به خود جلب کند.
-خب آنتوان توانست.
- راز موفقیتش چیه؟
- نمیتونم بگم.
- شاید معنی عشق همینه! معلوم میشه آدم هیچوقت نباید ناامیدشه.
هلن هم تکذیب نمیکرد.
در حقیقت فقط خود او بود که میدانست عوض نشده و در این مورد حرفی نمیزد، همین. در نظرش زندگی همچنان
کریه، احمقانه، ناقص، مأیوسکننده و مایهی سرخوردگی و نارضایتی بود. اما کلمهای دربارهی این افکار و قضاوتها به
زبان نمیآورد.
آنتوان چه به او داده بود؟ یک پوزهبند. با آن پوزهبند دندانهایش را کمتر نشان میداد و افکارش را پنهان میکرد.
هلن میدانست که قادر نیست دید مثبتی نسبت به زندگی داشته باشد. همچنان در یک چهره، یک میز، یک آپارتمان، یک
نمایش آن عیب نابخشودنی را میدید که مانع خوشی و تحسینش میشد. مانند قبل در تخیالتش شکل چهرهها و آرایش
آدمها را اصالح میکرد، رومیزی، دستمال سفره و قاشق و چنگال راسر جایش میگذاشت، دیوارها را خراب میکرد و دوباره
میساخت، اثاثیه را در انبار میانداخت، پردهها را میکند، شخصیت زن اول نمایش را عوض میکرد، دومین پردهی نمایش
را حذف میکرد، آخر فیلم را میبرید... هنوز هم وقتی با آدم جدیدی آشنا میشد بالفاصله متوجه حماقت یا ضعفهایش
میشد اما هرگز از این افکار که باعث دلسردی و یأسش میشد دم نمیزد.
یک سال بعد از ازدواج در روزی که از آن به عنوان »زیباترین روز زندگیش« نام میبرد کودکی به دنیا آورد، و وقتی بچه را
5 به طرفش بردند به نظرش رسید که زشت و شل و وارفته است. با این حال آنتوان اسم کودک را ماکسیم
و »عشق من«
گذاشت. هلن هم خودش را وادار کرد روش آنتوان را در پیش گیرد. از آن به بعد این تکه گوشت شاشو، بوگندو، عرعرو که
زیرش را کثیف میکرد و دل و رودهی هلن را شکافته بود تا بیرون بیاید، سالها مرکز توجه و عالقهاش شد. پشتش هم
6 دختر کوچولویی به نام برنیس
به دنیا آمد که از همان اول هلن از موهای پر پشت بیحیایش منزجر شد. با این حال برای
او هم همان رفتار مادر نمونه را در پیش گرفت.
برای هلن تحمل خودش آنچنان دشوار بود که تصمیم گرفت قضاوتهای شخصیش را سرکوب کند و در هر شرایطی خود
را به نگاه آنتوان بسپارد. تنها در سطح وجودش میزیست، و در درون خود زنی را زندانی کرده بود که دائم همه چیز و همه
کسی را خوار میشمرد، ایراد میگرفت، بد و بیراه میگفت، به دیوارهای سلولش مشت میکوفت و به عبث از دریچه ی سلولش فریاد میزد. هلن برای تضمین خوشبختیاش تبدیل شده بود به نگهبان زندان.
آنتوان همچنان با نگاهی مملو از عشق محو تماشای او بود و دائم زمزمه میکرد: زن زندگی من.
زن زندانی میگفت:
- زن زندگیش؟ خب این که تحفهای نیست.
نگهبان جواب میداد:
- خودش غنیمته.
بله. سعادتی در کار نبود، ظاهرش به خوش بختی میماند. خوشبختی مصنوعی از ورای دیگری، خوشبختی زورکی.
زندانی میگفت:
- همهی اینها توهم است.
زندانبان جواب میداد:
- خفه شو!
بدین ترتیب وقتی به هلن خبر رسید که آنتوان در باغ از حال رفته است از ته دل نعرهای کشید.
اگرآنقدر تند تا باغ دوید به این دلیل بود که نمیخواست این خبر را باور کند. نه، آنتوان نمرده بود، نه ممکن نبود آنتوان زیر
آفتاب از بین رفته باشد، نه آنتوان با اینکه قلبش ضعیف بود به این راحتیها نمیتوانست بمیرد. رگش گرفته بود؟ مسخره
است... هیچی قادر نبود هیکلی مثل او را از پا درآورد. پنجاه و پنج سالگی که سن مردن نیست. جماعت ابله! گلهی
دروغگوها!
با این حال هنگامی که خود را روی زمین انداخت متوجه شد که آنتوان دیگر وجود ندارد و از او تنها جسدی در کنار فواره
باقی مانده است. انگار یک آدم دیگر بود. یک مجسمهای با گوشت و خون، بدل آنتوان. هلن نیروی مورد نیازش را دیگر از
او نمیگرفت. آنتوان بسان نیروگاه انرژی بود و هلن از آن تغذیه میشد. اما آنچه از او مانده بود یک بدل پریده رنگ و سرد
بود و بس.
هلن بسیار گریست، درهم ریخته و مچاله بدون آن که قادر باشد کلمهای بر زبان آورد، دستان سرد آنتوان را که بارها در
دست گرفته بود در دستانش میفشرد. پزشکها و پرستارها عشاق را به زحمت از هم جدا کردند.
- درک میکنیم خانم، درک میکنیم. باور کنید که خوب درک میکنیم.
نخیر، هیچ درک نمیکردند. این آنتوان بود که باعث شده بود هلن احساس همسری و مادری کند، پس چگونه اکنون ممکن بود بیوه شده باشد. بدون آنتوان چگونه میشد بیوه گشت؟ با از بین رفتن آنتوان، هلن دیگر چگونه قادر بود همان
رفتار قبل را ادامه دهد؟ هلن در مراسم خاکسپاری هیچ یک از تعارفات معمول را به جا نیاورد و شدت غم و اندوهش به
حدی بود که جمعیت را شگفتزده کرد. باالی گودال، پیش از این که مرده را خاک کنند، روی تابوت دراز کشید و به آن
چنگ آویخت تا نگاهش دارد.
تنها به اصرار پدر و مادر و بچههایش - پانزده و شانزدهساله - تابوت را رها کرد. جعبهی آنتوان به خاک سپرده شد.
هلن در سکوت خود را مدفون کرد. اطرافیان نام حال هلن را افسردگی نهادند اما در حقیقت حال او وخیمتر از این حرفها
بود. هلن اکنون در درون خود نگهبان دو زندانی شده بود. دیگر هیچ یک از آن دو حق حرف زدن نداشت. هلن اراده کرده
بود سکوت در پیش گیرد تا فکر نکند. نمیبایست مانند هلن پیش از آنتوان فکر کند و همچنین نمیبایست مانند هلنِ زمانِ
آنتوان فکر کند. هردو زمانشان سپری شده بود، و هلن در خود قدرت خلق هلن سومی نمیدید.
کم حرف میزد، فقط در حد کلمات روزمره سالم - متشکرم - خداحافظ. به نظافت سر و رویش میرسید اما همیشه همان
لباسهای همیشگی را میپوشید، و در انتظار شب رهاییبخش میماند. هرچند که آن وقت هم خوابش نمیبرد و در برابر
تلویزیون قالب دوزی میکرد و بدون آن که توجهی به تصویر و صدا کند، تمام حواسش معطوف گرههای بافتنی بود. از
آنجا که آنتوان از لحاظ مادی او را بی نیاز کرده بود - سپرده، مستمری، خانه - ماهی یکبار تظاهر میکرد که به
حرفهای حسابدار خانواده گوش میدهد. هنگامی که سرانجام فرزندانش نیز از او قطع امید کردند و پی بردند که امیدی به
کمک یا معالجهی مادرشان نیست، راه پدر را در پیش گرفتند و زندگی و وقت خود را صرف تحصیالت درخشان کردند.
چند سالی بدین منوال گذشت.
در ظاهر هلن پیر نمیشد. همانگونه که اشیای چینی پشت شیشه را گردگیری میکنند هلن نیز از هیکلش مراقبت میکرد-
وزن، پوست، عضله، نرمش. هنگامی که اتفاقی نگاهش در آینه به خود میافتاد به نظرش میرسید که با یک شیء موزه
روبهروست، مادر شایستهی غمگینی که علیرغم سن و سالش خوب مانده است و گاهگاهی برای مهمانیهای خانوادگی،
مراسم غسل تعمید یا عروسی او را بیرون میبرند. مراسمی پر سر و صدا، پر از حرف و سخن، حتی استنطاق گونه که
برایش ناگوار بود. اما در مورد سکوت احتیاطش را از دست نداده بود. هیچ فکری نداشت و حرفی هم نمیزد. هرگز. یک روز
علیرغم میل باطنیش فکری به سرش زد.
چرا سفر نروم؟ آنتوان عاشق مسافرت بود. یا بهتر بگویم آنتوان به جز کارش تنها به یک چیز عالقه داشت و آن هم سفر
بود. حاال که زندگی به او مجال نداده بود به آرزویش برسد من میتوانم خواستهاش را عملی کنم.
در مورد انگیزهی چنین تصمیمی کوچکترین اندیشهای نداشت: حتی یک لحظه تصور نمیکرد که قصدش از سفر بازگشت
به زندگی یا امید رابطه عاشقانه باشد. هنگامی که چمدانش را میبست، اگر یک لحظه به مخیلهاش خطور میکرد که باز میتواند نگاه پر رافتی مانند نگاه آنتوان بیابد مطمئناً بار سفر نمیبست و از فکر سفر منصرف میشد. پس از خداحافظی
کوتاهی از ماکسیم و برنیس، سیر و سفرش را آغاز کرد. برای او مفهوم سفر در رفتن از هتلی مجللی به هتلی مجلل دیگری
در روی کرهی زمین خالصه میشد. بدین ترتیب در بزرگترین و مجللترین هتلهای هند، روسیه، آمریکا و خاورمیانه
اقامت گزید. هر بار در برابر تلویزیونی که به زبان جدیدی برنامه پخش میکرد، کاموای بافتنی در دست به خواب میرفت.
هر بار خود را مجبور میکرد برای تورهای گردشگری اسم نویسی کند زیرا در غیر این صورت البد آنتوان سرزنشش
میکرد. اما آنچه کشف میکرد او را به وجد نمیآورد و فروغ بیشتری به دیدگانش نمیبخشید فقط تصاویر کارت
پستالهای هتل را به صورت سه بعدی در نظرش زنده میکرد، همین و بس... هلن ناتوانی زیستش را در هفت چمدان
چرمی آبی رنگ با خود میکشید. فقط جابهجایی از نقطه ای به نقطهی دیگر، اقامت کوتاه در فرودگاهها، و مشکالت سفر
موقتاً کمی سر ذوقش میآورد: در این مواقع حس میکرد که ماجرایی درحال وقوع است... اما به محض این که به مقصد
میرسید، دوباره به دنیای تاکسیها، باربرها، دربانها، ماموران آسانسور و نظافتچیها باز میگشت و همه چیز نظم پیشین را
باز مییافت. هرچند که در زندگی درونیش تغییری حاصل نشده بود، اما زندگی بیرونیش ابعاد بیشتری یافته بود. جابهجایی،
ورود به محلهای جدید، عزیمت، ضرورت سخن گفتن، کشف پولهای گوناگون، انتخاب غذا در رستوران. دور و برش در
جنب و جوش بود، اما در درونش همه چیز همچنان ساکن میماند. این تالطمها باعث شده بود که هر دو زندانی در
سلولهایشان کشته شوند. دیگر کسی در درونش نمیاندیشید، نه آن زن عبوس، و نه همسر آنتوان. و این مرگ تقریباً
مطلق برایش آرامش بخش و گوارا بود.
7شد. چرا ناخواسته این چنین تحت تأثیر این محل قرار گرفت؟ به دلیل اسمش با چنین روحیهای وارد کپ
، کَپ؟ کپ
مژدهی رسیدن به انتهای کرهی زمین را میداد؟ یا به این دلیلی که در مدت تحصیالت حقوقش به زندگی فالکتبار مردم
آفریقایجنوبی عالقهمند شده بود و طوماری را ضد نژادپرستی امضا کرده بود؟ به این دلیل که آنتوان خیال داشت روزی
ملکی برای روزهای پیریش در آنجا بخرد؟ سر در نمیآورد؟... به هر حال هنگامی که خود را به تراس هتل کنار اقیانوس
رساند متوجه شد که قلبش دارد تند میزند.
- یک بلادی مری
لطفاً.
این هم مایهی تعجب بود، او هرگز بالدی مری سفارش نمیداد! حتی گمان نمیکرد که هرگز عالقهی خاصی به این
مشروب داشته است.
به آسمان خاکستری تیره خیره شد و متوجه شد که ابرهای سیاه سنگین آبستن بارانند.
طوفان در راه بود.
نزدیک او مردی مانند هلن منظرهی آسمان را نگاه میکرد.
هلن در گونههایش احساس سوزشی کرد. چه اتفاقی افتاده است؟ خون به چهرهاش دویده بود، تپشی ناگهانی در رگهای
گردنش در گرفته بود، قلبش تندتر میزد. نفس عمیقی کشید. نکند داشت سکته میکرد؟
چرا نه؟ به هر حال باید مُرد. حاضر باش، وقتش رسیده است. چه بهتر که اینجا باشد، در برابر منظرهای به این باشکوهی،
قسمت این بود که همه چیز اینجا پایان پذیرد. حاال میفهمید چرا وقتی از پلهها باال میرفت به دلش برات شده بود که
اتفاق مهمی در حال وقوع است.
هلن چند لحظهای دستانش را گشود، تنفسش را آرام نمود و آمادهی مرگ شد. پلکهایش را بست، سرش را به عقب
انداخت و به خود گفت که آماده و پذیرای مرگ است.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
نه تنها بیهوش نشد بلکه هنگامی که چشمهایش را باز کرد به ناچار پذیرفت که حالش بهتر است. معلومه. آدم که
نمیتواند به جسمش دستور دهد بمیرد! آدم نمیتواند همین طوری، به سادگی خاموش کردن چراغ، نفسهای آخر را بکشد.
به طرف مردی که روی تراس بود برگشت.
مرد شلوار کوتاهی بر تن داشت که زیبایی پاهای نیرومند و عضلهای و بلندش را نشان میداد. هلن به کف پاهای مرد خیره
شد. چند وقت میشد که هلن پای هیچ مردی را ندیده بود، حتی یادش رفته بود که پاهای مردها زمانی برایش جذاب بوده
است، این عضو پهن بدن که خصوصیاتی متناقض را در خود جمع کرده بود، کفِ سفت، انگشتهای نرم، سطح باالیی
صاف و کف زبر، از طرفی آنچنان محکم است که میتواند بار هیکلهای سنگین را تحمل کند و در ضمن به حدی شکننده
و ظریف است که حتی نوازشی را برنمیتابد.
هلن با این که دور دنیا را گشته بود و انواع و اقسام لباسها را دیده بود به نظرش رسید که لباس مرد بغل دستیش جلف
است. چطور جرأت میکرد پاها و رانهایش را این طور بیشرمانه در معرض تماشا بگذارد؟ آخر زشت نیست آدم از این
شلوارهای کوتاه بپوشد؟
بیشتر در بحر مرد فرو رفت و متوجه اشتباهش شد. شلوار مرد کامالً عادی بود، قبالً صدها مرد دیده بود که از این شلوار
کوتاهها بر تن داشتند. پس، این مرد بود که...
مرد حس کرد که زیر نظرش دارند و به طرف هلن برگشت. چهرهای گندمگون، تیره و آفتاب خورده، با چین و چروکهای
عمیق داشت. در مردمک چشمش چیز نگرانکنندهای موج میزد.
هلن شرمنده، به نوبهی خود لبخندی زد سپس محو تماشای منظرهی اقیانوس شد. حاال این مرد چه فکر میکرد؟ البد فکر
میکرد هلن قصد بلند کردنش را دارد. چه آبرو ریزیی! حالت چهرهی مرد به دل هلن نشسته بود. چهرهاش شریف، صادق و
بیریا مینمود هرچند که خطوط صورتش خبر از اندوهی نهفته میداد. چه سنی داشت؟ سن من، آره، سن و سالی نزدیک
من، چهل و هشت... شاید هم کمتر زیرا از این چهرهی آفتاب خورده، ورزشکارانه، با این چین و چروکهای قشنگ معلوم
بود که نباید اهل کرم و مواد ضد آفتاب باشد.
ناگهان سکوتی عجیب برقرار شد. حشرات از وِزوز افتادند. سپس بعد از چهار ثانیه، قطرات سنگین باران شروع به ریزش
کردند. صدای رعد و برق خبر از آغاز طوفان داد. نور تفاوت رنگها را بارزتر کرد، زیر و بمهایشان را آشکار ساخت و
نمناکشان کرد، مانند موجی از بخار که در زمان آبلرزه بر روی ساحل دیده میشود.
مرد بغلی گفت:
- چه هوای مزخرفی!
هلن بیاختیار و شگفتزده، با ناباوری این کلمات را شنید که از دهانش خارج میشد:
- نه، اشتباه میکنید. نباید گفت »چه هوای مزخرفی!« بلکه باید گفت »یک روز قشنگ بارانیه«.
مرد به طرف هلن برگشت و با دقت نگاهش کرد.
هلن به نظر صادق میرسید.
در این لحظه برای مرد دو اصلی مسلم شد: نخست این که با تمام وجود این زن را میخواست و دوم این که اگر میشد
هرگز او را ترک نمیکرد.
یک روز قشنگ بارانی
اریک امانوئل اشمیت.


   
reza379 and carlian20112 reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 
سه برادر


روایت اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. در زمان‌های بسیار قدیم سه برادر بودند، از پدرشان فقط یک گاو باقی مانده بود. اوایل فصل زمستان بود و بنا بود که آن گاو را به بازار ببرند و بفروشند. برادر بزرگی گاو را به بازار برد. رفت و رفت تا به دم باغ وزیر رسید. وزیر طماع که او را دید به او گفت: «ای پسر! کجا می‌روی؟» او در جواب وزیر گفت: «چون پدرم مرده و گاوی از او باقی‌مانده این گاو را به بازار می‌برم تا بفروشم.» وزیر گفت: «به داخل باغ برو و هرقدر میل داری میوه بخور و بعد برگرد تا پول گاوت را بدهم.» برادر بزرگی داخل باغ شد و به قدر کافی میوه خورد و برگشت به خدمت وزیر و به وزیر گفت: «پول گاو را بده تا بروم.» وزیر گفت: «مگر ندیدی که دختران پادشاه در گوشة باغ بازی می‌کردند، حالا تو هم برو داخل باغ و با آن‌ها مشغول بازی بشو اگر بردی پولت را بیار تا من هم پول گاوت را بدهم بروی. اگر هم باختی برگرد اینجا تا پول گاوت را بدهم.» مرد به دستور وزیر داخل باغ رفت و مشغول بازی شد و چون باخت و پول نداشت دختران پادشاه سر او را از تن جدا کردند و در گوشة باغ آویزان کردند. برادر کوچکی و وسطی دیدند خبری از برادرشان نشد.
برادر کوچکی رو به برادر وسطی کرد و گفت: «حالا نوبت توست که بروی از برادرمان خبری بگیری و گاو را هم بفروشی.» برادر وسطی چون رفت و به دم در باغ وزیر رسید چشمش به گاو افتاد و گفت: «چرا گاو ما اینجاست؟» وزیر در جواب او گفت:« برادرت در باغ مشغول خوردن میوه است، تو هم برو میوه بخور.» برادر وسطی به داخل باغ رفت و میوه خورد و کاری که به سر برادر بزرگش آورده بودند به سر این هم آوردند. برادر کوچکی چون دیدی از هیچ‌کدام از برادرهاش خبری نشد به راه افتاد آمد و آمد تا به باغ وزیر رسید. چشمش به گاو افتاد. با سروصدای بسیار رو به وزیر کرد و گفت: «چرا گاو ما اینجاست؟ و کو برادرهام؟» وزیر گفت: «برادرهات در باغ مشغول خوردن میوه هستند، تو هم برو و با آن‌ها میوه بخور و برگرد تا پول گاوت را بدهم.» برادر کوچکی به داخل رفت و میوه‌اش را خورد و برگشت و گفت: «پول گاوم را بدهید بروم؛ از آن گذشته برادرهام کجا هستند من آن‌ها را ندیدم؟»
وزیر در جواب گفت: «آن‌ها در باغ با دختران شاه مشغول بازی هستند، تو هم برو با آن‌ها بازی کن اگر بردی که حلالت باشد برگرد پول گاوت را هم بگیر، اگر باختی باز هم برگرد بیا پول گاوت را بگیر» برادر کوچکی چون به داخل باغ رفت سر برادرهاش را غرق در خون دید، آهی از ته دل کشید اما چیزی نگفت. سر بازی نشست و پول زیادی برد و برگشت پیش وزیر و گفت: «پول گاوم را بده تا از اینجا بروم.» وزیر تا چشمش به پسر افتاد گفت: «مگر بازی نکردی؟» پسر در جواب گفت: «چرا بازی کردم ولی بردم.» وزیر تعجب کرد و گفت: «بیا به خانه برویم تا پول گاوت را بدهم.» پسر با وزیر به راه افتاد تا به دم خانة وزیر رسیدند. وزیر چون وارد خانه‌اش شد پیرزنی دم در خانة وزیر نشسته بود. تا پسر را دید دست او را گرفت و مثل باد او را به خانة خودش برد و توی صندوق او را پنهان کرد و صندوق را قفل کرد و برگشت و به جای خودش نشست. چون وزیر داخل خانه شد دید خبری از پسر کوچکی نشد. برگشت رو به پیرزن کرد و گفت: «تو جوانی ندیدی؟» پیرزن در جواب گفت: «چشم‌های من نابیناست چیزی را ندیدم.» بعد از لحظه‌ای پیرزن داخل خانه‌اش شد و در صندوق را باز کرد و پسر را بیرون آورد. پسر رو به پیرزن کرد و گفت: «از این کار چه نتیجه؟» پیرزن گفت: «وزیر در خانه‌اش چرخ چاهی دارد، که هرکس را به داخل خانه‌اش ببرد او را در چاه می‌اندازد و اگر کسی در آن چرخ چاه گرفتار بشود استخوان‌هاش نرم می‌شود.» پسر رو به پیرزن کرد و گفت: «مادر! پس تو به من کمکی بکن. مقداری پول بگیر و به بازار برو یک دست لباس زنانه و یک جفت کفش زنانه بخر و بیاور.» پیرزن رفت و این‌ها را تهیه کرد و برگشت پیش پسر. پسر به او گفت: «من و تو فردا می‌ریم سر راه وزیر و «فرت» به چهار میخ می‌کشیم و شروع می‌کنیم به کار و بافندگی. وقتی وزیر از آن طرف رد بشه از تو می‌پرسد این دختر زیبا را از کجا آوردی؟ توکه چنین دختری نداشتی؟ تو در جوابش بگو که این دختر من در شهر پیش اقوام من بوده است؛ من چون کور و شل شده‌ام آمده به کمک من.
وزیر در جواب تو می‌گه بگذار این دختر زن من بشه. تو در جواب بگو نه، جناب وزیر دختر من لایق همسری شما نیست، اما وزیر سعی می‌کند با اصرار زیاد تو را راضی کند. تو به این شرط که خیلی زود بساط عروسی را راه بیندازد راضی بشو.» القصه، روز بعد همان کاری را که پسر نقشه‌اش را کشیده بود انجام دادند. وزیر گفت: «حالا من به شهر می‌روم تا شهر را آیینه‌بندان کنم و همین امشب عروسی را برپا می‌کنم.» وزیر رفت و تمام شهر را آیینه‌بندان کرد و به مردم شهر غذا و شیرینی داد و پس از اینکه دختر را به عقد او درآوردند آخر شب شد و دختر را به حجله بردند. دختر گفت: «من به تو دست نخواهم داد مگر اینکه توی حیاط جز تو و من کسی نباشد.» وزیر به دستور دختر عمل کرد و تمام حیاط را خالی کرد و گفت: «حالا دیگر چه می‌گویی؟» دختر گفت: «شرط دوم این است که من باید تمام اتاق‌های حیاط تو را ببینم و بعد داخل حجله شویم.» وزیر که در عشق دختر می‌سوخت و مثل پروانه به دور او می‌گشت در یک اتاق را باز کرد دختر دید پر از طلا و جواهر است، در یک اتاق دیگر را وا کرد دید پر از سکه‌های نقره است. القصه در تمام اتاق‌ها را باز کرد به جز در یک را. دختر گفت: «در آن اتاق را هم باز کن چرا آن را باز نمی‌کنی؟» وزیر گفت که: «تو نمی‌خواهد آن را ببینی.» دختر گفت: «باید آن را هم ببینم.» وزیر در آن اتاق کوچک را باز کرد و گفت: « این چرخ چاهی است که من آدم‌های جنایتکار را در این چاه می‌اندازم و این‌طور آن را می‌چرخانم. وقتی که جنایتکار در این چرخ چاه قرار گرفت من این دسته را می‌چرخانم و او چنان استخوان‌هاش با این چرخ چاه نرم می‌شود که مثل یک مچاله گوشت به ته چاه می‌افتد.» دختر گفت: « بگذار من به داخل این چرخ بنشینم تو همین کار را بکن تا من ببینم چطور است؟» تا وزیر این حرف را شنید گفت: « نه عزيزم تو حيف هستی بگذار تا من بنشینم» و دستورش را به دختر داد. وزیر توی چرخ نشست و گفت: « این‌طور بچرخان تا من گفتم آخ تو چرخ چاه را برعکس دفعه اول بچرخان تا من به بالا برگردم.» دختر به دستور او گوش کرد و گفت: «خیلی خب.»
وزیر داخل آن چرخ نشست و دختر چنان آن چرخ را به‌سرعت چرخاند که تا وزیر خواست بگوید «آخ مردم» یک مچاله گوشت شده بود و به ته چاه افتاده بود. دختر در حیاط را از پشت بست و اتاق‌ها را باز تفتیش کرد و چون داخل یک اتاق رفت دید که این اتاق در دیگری هم دارد. آن در را باز کرد و دید دو نفر دست‌هاشان محکم با طناب بسته است. دختر که دیگر به شکل اول خودش درآمده بود، دست‌های این دو نفر را باز کرد و آن‌ها را نجات داد و گفت: «چرا شما را اینجا بسته‌اند؟» گفتند: «ما بی‌گناه بوده‌ایم. وزیر می‌خواسته ما را در چرخ چاه بیندازد اما فرصت نکرده است.» پسر پول زیادی به آن‌ها داد و گفت: «شما آزاد هستید.» آن دو نفر چون از پسر این جوانمردی را دیدند گفتند: «توی این اتاق حوضچه‌ای است و توی این حوضچه یک ماهی بزرگ است. توی شکم ماهی یک پر مرغی است که آن پر مرغ را هر کس به صورتش بزند به هر شکلی که بخواهد درمی‌آید. پسر از آن‌ها تشکر بسیار کرد و گفت: «شما آزاد هستید.» پسر تمام جواهرات وزیر را از دیواری که به خانه پیرزن راه داشت آن طرف ریخت و طوری خانه وزیر را خالی کرد که هیچ‌چیز در آنجا نماند.
سه روز از این ماجرا گذشت. پادشاه گفت: «چند روزی است که از وزیر خبری نیست چه شده است؟» چند تا فراش در خانه وزیر آمدند دیدند در از پشت بسته است. برگشتند خدمت پادشاه گفتند: «در خانه وزیر بسته است و کسی نیست تا در را باز کند.» پادشاه دستور داد که در را بشکنند و داخل خانه بروند. فراش‌ها فرمان شاه را اجرا کردند؛ در خانه را شکستند داخل خانه شدند دیدند توی خانه وزیر پرنده هم پر نمی‌زند. خبر به پادشاه دادند و گفتند: «اثری از آثار وزیر نیست و خانه‌اش هم خالی است.» پادشاه گفت: «تمام اتاق‌های خانه را بگردید.» فراش‌ها همه اتاق‌ها را گشتند چیزی دستگیرشان نشد. پادشاه گفت: «آن اتاق گوشه‌ای را هم که کوچک است بگردید.» وقتی داخل اتاق کوچک شدند دیدند صدای خیلی باریک ضعیفی از آن ته‌های چاه به گوش می‌رسد. فراش‌ها چون صدا را شنیدند داخل چاه رفتند و دیدند وزیر هنوز نفسی دارد. خبر به پادشاه دادند. وزیر را از چاه بالا آوردند دیدند استخوان‌هاش نرم شده است. پادشاه چون خبر شد طبیب مخصوص خودش را برای وزیر فرستاد تا وزیر را معالجه کند. ده روز از این ماجرا گذشت. وزیر یک کمی خوب شد. پادشاه دستور داد که تمام مردم بیایند از جلوی وزیر رد بشوند تا وزیر کسی را که او را تو چاه انداخته بشناسد. چون پسر از این جریان باخبر شد آن پری را که از توی شکم ماهی بیرون آورده بود به صورتش زد به شکل سلمانی شد. ظهر شد رفت دید تمام محله‌های شهر خلوت است و کسی نیست. از فرصت استفاده کرد رفت به بالین وزیر گفت: «جناب وزیر اجازه بدهید سرتان را اصلاح کنم.» وزیر با اشاره گفت: «اصلاح کن.» پسر پاکی خودش را از چمدانش در آورد و چنان به وسط سر وزیر زد که پوست سرش را برگرداند و استخوانش نمایان شد، و دو طرف صورتش را هم برید و چون دید خلوت است پاکیش را توی چمدانش گذاشت و فرار کرد و رفت.
چند ساعتی از این ماجرا گذشت. هوا سردتر شده بود و مردم به رفت و آمد پرداخته بودند. وزیر را چون به این حال دیدند خبر به پادشاه دادند و فوری به معالجه او پرداختند و او را معالجه کردند. پادشاه دستور داد که وزیر را به دربار بیاورید. تخت وزیر را توی دربار زدند و او را روی تخت نشاندند و باز، ده روزی از این ماجرا گذشت. پادشاه فرمان داد تمام سلمانی‌ها را بیاورید تا وزير بشناسد و او را دستگیر کنند، اما از این کار هم نتیجه‌ای نگرفتند. چون چند روزی از این ماجرا گذشت باز پسر پر را به صورتش زد و خودش را به شکل یک طبیب درآورد و رفت چمدان خودش را برداشت و به بالین وزیر رفت. چون چند تا فراش آنجا ایستاده بودند، به آن‌ها فرمان داد: «از اینجا بروید که من می‌خواهم وزیر را معالجه کنم.» اتاق را خلوت کردند و پسر به بالین وزیر رفت. زخم بندی‌های صورت او را باز کرد؛ از جعبه‌ای که پر از نمک کرده بود روی زخم‌ها نمک پاشید. وزیر هرچه می‌گفت: «خیلی می‌سوزه چکار می‌کنی؟» پسر در جواب او میگفت: «عیبی ندارد یک ساعت دیگر دردش خوب می‌شود.» آن‌وقت چمدان خود را برداشت و از اتاق وزیر آمد بیرون و چون به پرستاران رسید گفت: «تا چند ساعت به بالین او نروید که ممکن است حالش بدتر شود.» اما چون پسر از دربار بیرون آمد وزیر پس از چند دقیقه به سروصدا افتاد. درباریان و پرستاران به اتاق او رفتند وقتی که دیدند روی زخم‌هایش نمک پاشیده‌اند حکیم‌باشی را خبر کردند. حکیم‌باشی وقتی که آمد به بالین وزیر و او را این‌طور دید دودستی زد به سرش و گفت: «چه کسی این کار را کرده؟» دوباره زخم‌هاش را شست و بست. بعد از چند روز دردش ساکت شد. پادشاه دستور داد که وزیر را به بالای قصر خودش ببرند و حکیم‌باشی‌ها مدام در کنارش باشند.
چند روزی از ماجرا گذشت. پسرک باز پر را به صورت خود زد و به شکل یک پیرمردی در آمد. چند خم از شراب پر کرد و روی خرش گذاشت و عصر راه افتاد و از جلو قصر عبور کرد. هنوز به در قصر نرسیده با صدای بلند به الاغش هی زد و گفت: «هین... هین شراب‌ها ترش شد.» حکیم‌باشی‌ها از بالای قصر پیرمرد را دیدند و او را صدا زدند و گفتند: «بابا پیر مرد شراب‌هات را بیار بالا.» ولی پیرمرد گفت: «ای آقا من از کجا بیام بالا، نمی‌تونم.» در همین موقع فراش‌ها آمدند و او را بالا بردند. وقتی بالای قصر رسید شراب‌های هفت ساله و کهنه را به آن‌ها خوراند و آن‌ها آن‌قدر خوردند که بیهوش شدند. پسر باز دست به کار شد و وزیر را مثل اولش کرد و باز با عجله از پله‌های قصر پایین آمد و رفت به خانه خودش. چند ساعت از این موضوع گذشت و حضرات کمی به حال اولشان برگشتند و چشمشان را باز کردند. چون دیدند وزیر در حال جان دادن است باز با مداوای فراوان او را به حال اولش درآوردند. ده روز از این ماجرا گذشت و دیگر آن‌وقت وزیر می‌توانست صحبت کند و حرف بزند و بنشیند. خبر به پادشاه دادند و پادشاه دستور داد که دیگ‌های هلیم درست کنند و بین مردم پخش کنند. هلیم را درست کرده بودند و نزدیک ظهر بود که پسرک به یک نفر پول فراوان داد با یک اسب تندرو و گفت: «تو باید جلو پادشاه که همیشه وقت عصر در جلو قصر می‌نشیند، بروی و بگویی که همه این کارها را من به سر وزیر آورده‌ام. حالا هر کار که از دستت برمی‌آید بکن.» بعد هم مثل باد فرار کن. آن مرد هم رفت و تا این حرف را زد پادشاه فریاد زد: «او را بگیرید.» اما او که اسبی تندرو داشت با چابکی فراوان در رفت و سر به بیابان نهاد. از آن طرف به فرمان پادشاه مردم شهر از کوچک و بزرگ سوار را دنبال کردند. تمام شهر سر به رد او کردند هیچ‌کس در شهر باقی نماند. پسر همین که فرصت به دستش آمد به بالین وزیر آمد. وزیر را برداشت و توی دیگ آخری که باید بین مردم تقسیم بشود انداخت و با اسبی که داشت خودش را به مردمی که از شهر بیرون رفته بودند رساند. از آن سواری هم که مردم رفته بودند دستگیرش کنند اثری پیدا نکردند. پادشاه دستور داد برگردید. مردم برگشتند سر سفره هلیم نشستند و شروع کردند به خوردن.
دیگ‌ها که تمام شد نوبت رسید به دیگ آخرى. آشپزباشی چون چند بشقاب را پر کرد و به مردم داد، با آب‌گردانی که در دست داشت هي به ته دیگ می‌زد ولی آن‌وقت که می‌خواست هلیم بالا بیاورد آب گردان کج می‌شد. آشپزها جمع شدند ببینند چه خبر شده، یک‌مرتبه دیدند دست و پای وزیر نمایان شد. دو دستی به سرشان زدند. خبر به پادشاه دادند که وزیر در دیگ هلیم افتاده و از بین رفته و این هلیم در راه عزاداری او خرج شده! دو سه روزی که از این ماجرا گذشت، پادشاه دستور داد که یک شتر را نقره و جواهر بار کنند و در شهر راه ببرند. پیش خودش گفت: «هر کس این شتر را بدزدد قاتل وزیر هم اوست.» شتر همان‌طور که در شهر راه می‌رفت تا رسید به در خانه پسرک، پسرک این بر و آن بر را نگاه کرد، هیچ‌کس نیست در یک چشم به‌هم‌زدن شتر را به خانه برد و در را بست و جواهرات را از روی شتر برداشت و شتر را کشت و توی زیرزمین مخفی کرد. چند ساعتی که از این ماجرا گذشت خبر به پادشاه دادند که دیگر اثری از شتر نیست. پادشاه دستور داد که: «بگویند هرکس گوشت شتر بیاورد به او جایزه می‌دهند.» یک پیرزنی خانه به خانه می‌گشت تا به خانه پسرک رسید. چون در باز بود به داخل خانه رفت و با زن صاحب‌خانه سلام و احوالپرسی کرد و بعد از احوالپرسی گفت: «خاله‌جون اگر گوشت شتر داری یک کمی به من بده بچه‌ام داره از گشنگی جون می‌ده.» زن پیر ساده‌دل هم که از هیچ جا خبر نداشت رفت و از ران شتر کمی برید و به زن داد. زن از زیرزمین با خوشحالی فراوان به در خانه رسید. اما پسرک در آن وقت سر رسید گفت: «ای خاله‌جون چه چیزی گوشه بالت داری؟» پیرزن گفت: «ای پسرجون یک کمی گوشت شتر که دارم برای بچه مريضم می‌برم.» گفت: «کو ببینم؟» چون پسر گوشت را دید از او گرفت و گفت: «ببینم زبانت را؟» چون زن زبان خود را به او نشان داد پسر با کاردی که در دست داشت سر زبان او را برید. پیرزن سروصدا راه انداخت و خودش را به این طرف و آن طرف می‌زد، هی دستش را به زبان خون‌آلود خودش می‌زد و روی درها می‌کشید که نشانه‌ای داشته باشد. همین‌طور رفت تا رسید به بارگاه پادشاه. پادشاه چون زن را دید که نمی‌توانست حرفی جز به‌به‌به‌به‌به از او بشنود چند تا فراش را با او کرد تا بروند خبری بیاورند. فراش‌ها به در هر خانه‌ای می‌رفتند دست خون‌آلودی روی در می‌دیدند اما توی خانه‌ها چیزی نمی‌دیدند. چندین خانه که رفتند و اثری از گوشت شتر ندیدند اوقاتشان تلخ شد و چندتا، تیپا به پیرزن زدند و او مرد. رفتند به پادشاه گفتند: «قربانت گردیم ما چیزی ندیدیم آن پیرزن دیوانه بود، لال هم بود و نمی‌توانست حرف بزند.» چند روز از این ماجرا گذشت. پادشاه دستور داد که یک صندوق پر از جواهرات در وسط شهر آویزان کردند. پیش خودش گفت: «هرکس این صندوق را بدزدد همان قاتل وزیر است.»
یک مکتب‌خانه این سر شهر بود و یک مکتب‌خانه آن سر شهر. پسر به مکتب‌خانه آن سر شهر رفت و به ملا گفت: «چرا نشسته‌ای؟ الان بچه‌های آن مکتب‌خانه می‌آیند تو را می‌زنند و شاگردهایت را هم اذیت می‌کنند، خودت و شاگردانت بروید خودتان را به وسط شهر برسانید.» از این طرف هم به آن مکتبخانه رفت و همین حرف‌ها را گفت ملا و بچه‌های این دو مکتب‌خانه راه افتادند و هر دو وسط شهر به هم رسیدند و افتادند به جان هم؛ حالا نزن کی بزن. هر کس که بچه‌اش را می‌شناخت سوا می‌کرد. در این موقع پسرک از فرصت استفاده کرد و صندوق را چنان برد که حتی پرنده هم ندید. دعواها که خوابید مردم نگاه کردند دیدند اثری از صندوق نیست. خبر به پادشاه دادند. پادشاه که دیگر به تنگ آمده بود دستور داد که جار بزنند هرکس این کارها را کرده بیاید خودش را معرفی کند، دختر کوچکم را به او می‌دهم. پسر وارد شد به پیشگاه پادشاه آمد و گفت: «قبله عالم وزیرت را من كشتم و تمام کارها را من به سرش آوردم.» و تمام ماجرای خودش را از اول زندگی تعریف کرد. پادشاه گفت: «من تو را به یک شرط می‌بخشم که تو به شهر حلب بروی و مرده پادشاه حلب را بیاوری، چون او گفته است که این چطور دزدی است که تو نمی‌توانی او را دستگیر کنی؟» پسر گفت: «به من ده روز مهلت بدهید.» پادشاه گفت: «ده روز به تو وقت دادم.» پسر رفت پیش زنگ‌ساز و دستور داد صدتا از زنگ‌هایی که به گردن اسب‌ها می‌بستند درست کند. زنگ‌ها که درست شد آن‌ها را پیش پوستین‌دوز برد و گفت: «یک سینه‌بند برای من درست کن و این زنگ‌ها را به آن ببند.» پوستین‌دوز هم آن را حاضر کرد و داد، پسر هم رفت به شهر حلب و آنجا ایستاد تا روزی که خبر دادند پادشاه می‌خواهد به حمام برود. حمام را خلوت کردند. چون شب شد پسرک رفت و خودش را در گوشه‌ای از حمام پنهان کرد. صبح آن روز که پادشاه وارد حمام شد جز پادشاه کسی دیگر در حمام نبود.
پادشاه هنوز رخت‌هاش را در می‌آورد که همان پسرک بیرون آمد و به ساق پای پادشاه چسبید. ناگهان حمام به لرزه افتاد و آن زنگ‌ها به صدا درآمد. پسرک به پادشاه گفت: «من عزرائیلم و آمده‌ام جانت را بگیرم، فردا به اتفاق وزیرانت به سر چشمه‌ای که خارج از شهر است بیا تا من جانت را بگیرم و وزیرانت از آنجا دور بشوند.» پادشاه حلب از ترس نفهمید آنچه می‌بیند به خواب است یا بیداری؟ فردا که شد بی‌اختیار همین کار را کرد و پسرک پیش از آنکه آن‌ها بروند به سر آن چشمه رفت و منتظر پادشاه نشست و تا دید که پادشاه دارد می‌آید خودش را زیر درختی پنهان کرد. پادشاه رسید به سر چشمه و به وزیران خودش گفت که: «شما دور بشوید.» چون وزیران از او دور شدند یک صدای زنگ به گوش او رسید که از هوش رفت. پسرک پادشاه را در قدیفه سفیدی پیچاند و از داروی بیهوشی که داشت به او زد و سوار بر اسب خودش شد و رو به شهر خودشان رفت و رفت و رفت تا به دربار شاه رسید. وقتی به دربار شاه رسید و پادشاه او را دید خیلی خوشحال شد. پادشاه دستور داد حکیم‌باشی‌ها او را بهوش بیاورند. وقتی پادشاه شهر حلب بهوش آمد و چشمه‌اش را باز کرد گفت: «من در کجا هستم؟» پادشاه گفت: «نترس تو در دربار من هستی و من تو را از گیر بهشت نجات داده‌ام.» پادشاه شهر حلب گفت: «چه کسی این کار را به سر من آورده است؟» پادشاه گفت: «همان کسی که دم در ایستاده» پادشاه شهر حلب دختر خودش را به او داد. این پادشاه هم او را وزیر خودش کرد و عمری را به خوشی گذراند.

تیر ۱۳۴۹
یادداشت _ مضمون قصه چابک‌دستی‌ها و تردستی‌های عیاران را به یاد می‌آورد. از این قصه روایت دیگری داریم نوشته آقای سیدعبدالرسول طبيبيان، شصت و نه ساله، پزشک، شهرضا؛ که در مضمون یکسان است اما با روایت مشهد تفاوت‌هایی دارد.


. ferat: چرخ بافندگی دستی

. paki: تیغ دلاکی.


   
mehr, sossoheil82, Anobis and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
افسانه گل لاله



روزگاری هفت برادر بودند که در شهرشان آهنگری می کردند و پدر پیرشان بهترین شمشیرساز شهر بود.
پادشاه از ترس مردم اسلحه سازی را قدغن کرده بود. اما مردم شهر از ستم او خسته بودند و برای مبارزه شمشیر لازم داشتند، برای همین آن‌ها روزها آهنگری می کردند و شبها مخفیانه، در زیرزمین، برای مردم شمشیر می ساختند.
پدر بیمار شد و در روزهای اخر به آن‌ها گفت: پسرها، شما سال‌های درازی زندگی خواهید کرد و احتیاج به یک یار و یاور و رفیق و همسر دارید. شما همسرانی لازم دارید که مثل خودتان در برابر ستم بایستند و آستین‌ها را بالا بزنند و پتک بکوبند و شمشیر بسازند.
هفت خواهر در جنگل زندگی‌می کنند که نگاهبانان جنگل و زندگی‌اند. آن‌ها می‌توانند چنین همسرهایی باشند. نام این هفت خواهر، نیلوفر، یاس، سوسن، بنفشه، مینا، شقایق و لاله است. اما برای این که شما لیاقت خود را نشان داده باشید، من امتحانی برایتان ترتیب داده ام.
نشانی آن جنگل را در دل سندان آهنگری گذاشته ام. شما باید شمشیری چنان تیز بسازید که بتواند با یک ضربت سندان را دو تکه کند تا نشانی آن پری‌رویان از دل آن در آید.
پدرشان چند روز بعد مرد و هفت برادر دست به کار شدند.
سندانی که باید می شکافتند چندین برابر سندان‌های معمولی بود. سنگین تر از کوه و سخت تر از سنگ و سیاه تر از شب. هفت‌نفری دوره‌اش می کردند و پتک می‌زدند و با فولاد و آهن و پتک و آتش درمی‌افتادند. اما هر شمشیری که می ساختند بر سندان اثر نمی کرد و خودش چندتکه می شد.
بالاخره در یک شب تاریک و سرد زمستان هر هفت نفر دست به دست هم دادند و از دل کوره شمشیری درآوردند که سندان سنگین و سیاه را شکافت.
در دل سندان قوطی کوچکی بود و درون قوطی تکه کاغذی بود که بر روی آن با خط زیبا و سرخی نوشته شده‌بود:
«دلاوران شمشیرساز، هر چه زودتر دنبال ما بیایید. نشانی ما را از لاله های سرخ بهار بپرسید.»
این یادداشت آن‌ها را چنان بی‌قرار کرد که می خواستند همان شب دنبال دخترها بروند. اما وسط زمستان سیاه و سرد بود و نه لاله‌ای بود که نشانی آنها را بپرسند و نه می توانستند کارشان را ول کنند. دلاوران شهر هزاران قبضه شمشیر آبدیده سفارش داده بودند که برای بهار باید آماده می‌شد.
زمستان طولانی شد و بهار دیر رسید و آن‌ها هر روز بی‌قرارتر می‌شدند. برف و سرما همه‌جا را گرفته بود و هیچ گلی نمی رویید. هر گلی هم که می رویید سربازان پادشاه زیر پا لگدکوبش می کردند.
نوروز شده بود و برف، تازه تمام شده بود که سر تپه‌ای بلند٬ لاله سرخ و درشتی دیدند با خال سیاه و درشتی در سینه. از لاله پرسیدند: ای لاله زیبا و سرخگون، زیبارویان جنگل کجایند؟ نشانیشان را به ما بگو.
لاله قد راست کرد و گفت:
امسال زمستان سختی بود و بهار دیر رسید. سربازان پادشاه ستمگر به نزدیک جنگل سبز رسیده اند. دخترها خیلی نگران و بیقرارند. زودتر باید راه بیفتید. بعد گل لاله نشانی دخترها را داد.
سپس رو به جوان‌ترین پسر کرد و گفت: دلاور، خیلی دلم می‌خواهد که تو مرا بچینی و با خودت ببری اما اما چه کنم که زمستان سیاه هر چه گل لاله بود خشکانده و اگر من هم نباشم دیگر این تپه ها را کسی لباس سرخ نخواهد پوشاند. می خواهم مرا نچینی تا تخم لاله را همه جا بپاشم و تپه ها را باز پر لاله کنم، سرخ کنم.
از لاله جدا شدند. شمشیرها را تحویل دادند و به راه افتادند. از دریا و کوه و صحرا گذشتند تا بالاخره روزی دم غروب رسیدند به جنگلی خاموش و خلوت. هفت قصر تاریک آنجا بود. نشستند و منتظر شدند.
شب، شش دختر ماهرو سوار بر اسب از شش گوشه جنگل پیدایشان شد. پسرها را که دیدند شاد شدند. پایین آمدند و به آن‌ها خوش آمد گفتند.
بعد رو به جوان‌ترین پسر کردند و گفتند: دلاور جوان، امسال زمستان سخت و طولانی شد و هر چه تخم لاله بود خشکاند. دیگر بذری نبود که گل بدهد٬ زمین برای همیشه گل لاله را فراموش می کرد، مردم هم دیگر لاله را نمی دیدند.
خواهر کوچک ما «لاله» بود. او نمی خواست مردم باور کنند که لاله‌ سرخی در دشت نمانده است. می خواست تپه ها را باز پر لاله کند، سرخ کند. آری، عشق و فداکاری او بیشتر از همه ما بود.
آن لاله ی سرخ سر تپه٬ خواهر کوچکمان٬ «لاله» بود. او خون خودش را بر زمین ریخت تا از خونش دوباره لاله بروید. او خودش را قربانی مردم و زمین و عشق کرد. اگر لاله این کار را نمی کرد، دیگر لاله‌ای نبود که نشانی ما را به شما برساند و شما ما را برای همیشه گم می کردید.
جوان آنچنان بیتاب شد که تصمیم گرفت برگردد و لاله را بچیند. اما فداکاری لاله چنان بزرگ بود که پشیمان شد. باید راه لاله را ادامه می‌داد. دلاوران راه آزادی به شمشیرش نیاز داشتند...


   
Atish pare and mehr reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
افسانه تامارا

روزی روز گاری در آغوش آبی بیکران دریاچه وان دخترکی به زیبائی و درخشش طلوع طلیعه خورشید زندگی میکرد . دخترک آنچنان زیبا بود که پدر کشیش اش به او نام تامارا یعنی حیات را داده بود . هر چه که بر سن تامارا افزوده میشد ، زیبائی اش نیز صد چندان می گردید . آوازه زیبائی اش بالا می گرفت و آرزوی وصال بر دل جوانان اطراف می انداخت . هر کس که او را میدید آتشی بر دل اش می افتد و دیوانه و مجنون میشد . کشیش که از مزاحمات های جوانان بتنگ آمده بود برای اینکه تامارا را از دست آنها رها بسازد ، کلیسائی در جزیره وسط دریاچه ساخته و با دختر اش به آنجا نقل مکان میکند و از مردم دور میشود . از آن پس تامارا تنها می ماند و عموما وقت خود را درآغوش طبیعت جزیره می گذراند . مردم با گذشت زمان کشیش و دخترش را فراموش میکنند و آن دو را به خاطره ها می سپارند .
روزی از روزها جوان رشید و دلاوری برای چوپانی به وان می آید. به گوش اش خبر زیبائی فوق العاده تامارا و انزوای وی در جزیره وسط دریاچه میرسد. هر وقت که گوسفندان خود را برای چرا به مراتع اطراف دریاچه میبرد ، بی اختیار به فکر تامارا می افتد . اشتیاق دیدن او را پیدا میکند . هر روز عاشق و عاشق تر میشود . دردش را با ریش سفید محل در میان می گذارد ، پیرمرد عصایش را به شانه جوان زده و به او گوشزد میکند که " بیهوده به جزیره نگاه مکن ، به خیال رفتن به آنجا نباش " ....فقط هر روز که میگذرد ، آرزوی جوان برای رفتن به جزیره و دیدن تامارا بیشتر میشود
جوان متمادیا در لب دریاچه نشسته و چشم به افق و آبی بیکران در یاچه می اندازد . و نهایتا تصمیم خود را می گیرد . می خواهد حداقل یکبار به جزیر ه رفته و بدون اینکه کسی متوجه بشود ، بر گردد . ظهر یک روز که زیر سایه در ختی استراحت میکرد ، یکباره گله را به سگ اش که صداقت زیادی داشت ، سپرده و به کنار در یاچه می آید . چارق و کت اش را در آورده و بسمت جزیره شنا می کند . وقتی به جزیره میرسد ، از میان نیزار اطراف آن نگاهی انداخته ، و وقتی که مطمئن میشود کسی اورا ندیده است پا به خشکی میگذارد . هیجان بزرگی وجودش را فرا می گیرد و قلب اش به طپش می افتد . تصمیم می گیرد که فورا بر گردد . وی سرنوشت که جوان را به جزیره کشانیده بود ، در همان لحظه که میخواهد خودش را به آب بیاندازد قدرت خود را نشان میدهد . ناگهان از بین درختان صدائی میشود و بی اراده به آن طرف نگاه میکند و دختر را می بیند . چشم تامارا که دامن خود را بالا زده و در حال جمع کردن بادام بود نیز ، به جوان می خورد . جوان با دیدن کیسوان سیاه و چشمان سبز تامارا افسون شده و دل به او می سپارد . بدن اش یخ میزند ....مست میشود .....تامارا نیز خود را به عشق چوپان تسلیم میکند ...آتش عشق به قلب این دو جوان می افتد ......
از آن روز به بعد دو عاشق و معشوق ، دور از چشم کشیش هر شب به دیدار هم رفته و شب را تا سپیده دم ، دست در دست هم در کنار دریاچه و زیر نور مهتاب می گذرانند . تا جائی که نمی توانند ، حتی لحظه ائی از هم دور بشوند . جوان هرروز خود را به آب سرد و شور دریاچه رها کرده و به آغوش تامارا می شتابد . تا تاریکی شب خود را در نیزار پنهان میکند ، و وقتی همه بخواب میروند ، و وقتی تامارا با فانوس به او اشارت میدهد ، ظاهر می گردد . جوان بی ـنکه تابستان و یا زمستان بگوید و بی آنکه سرما و طوفان راهش را بگیر د هر روز به جزیره میرود و با طلوع آفتاب راه بر گشت را در پیش میگیرد .
مدتی بعد کشیشی از اهالی وان ، متوجه حادثه شده و به پدر تامارا خبر میدهد . پدر تامارا به سختی عصبانی شده ، ولی چون می فهمد که از راه ساده نخواهد توانست عاشق و معشوق را از هم جدا بسازد ، نقشه ائی میکشد .
روزی که هوا بسیار طوفانی بود فرصت اجرای نقشه خود را بدست می آورد .
در این روز که بشدت باران باریده و سینه اسمان را می درید ، جوان باز برای اینکه به دیدار تامارا در جزیره برود به لب دریاچه می آید .انتظار اشارت تامارا را می کشد . نور فانوس را در گوشه دیگری می بیند . ولی از هیجان دیدن تامارا اعتنایی نمی کند .بدن خود را به امواج غول آسای دریاچه می سپارد .لحظاتی بعد در مان و طاقتی برایش باقی نمی ماند . بی خبر از این است که پدر تامارا توطئه ائی برایش چیده است . حال اینکه کشیش طوفان را بهانه قرار داده تامارا را در خانه حبس کرده و فانوس را بسمت صخره های تابانیده است . مقصد اش این است که جوان را طعمه امواج عظیم دریاچه نماید .
و بالاخره آنچه که کشیش میخواهد اتفاق می افتد ، جوان که توان مقابله با امواج سهمگین در یاچه را از دست میدهد ، بسمت صخره های تیز و برنده روان شده و در حالیکه بدنش از برخورد صخره ها تکه و پاره شده است باز چشم از نور فانوس بر نمی دارد .بی دریغ فریاد می زند ، " آه تامارا ، آه تامارا " . آرام آرام از دیده پنهان میشود و در سیاهی شب به قعر آب فرو می رود .
در همان لحظه تامارا نیز صدای فریاد جوان را شنیده و سراسیمه بسمت نور فانوس می دود. ولی دیگر خیلی دیر است. عاقبت حزین عشق بزرگ خود را بچشم می بیند . بر روی صخره ائی تیز رفته و بدون اینکه لحظه ائی در نگ بکند خود را به پائین می اندازد. بدنبال جوان در قعر آب فرو می رود . بدین ترتیب وصالشان در آن دنیا انجام میگیرد. دو عاشق و معشوق ، تا ابد با هم می مانند، ودر آبی بیکران در یاچه وان مسکن می گیرند.
نمی دانیم کشیش چگونه طاقت درد مرگ دخترش تامارا را می آورد، لاکن عشق چوپان و تامارا ، افسانه میشود و زبان به زبان می گردد. جزیره نام " آه تامارا " را میگیرد و با گذشت زمان به " آک دامار " تبدیل میشود.


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 5 / 5
اشتراک: