درد، لذت، تاریکی و سکوت. حس انتظار برای سرنوشتی که در هر صورت چیز خوشایندی نخواهد بود. چشم هایم را بسته اند و بدنم را با تسمه هایی به تخت متصل کرده اند. نمیدانم کجا هستم. جایی را نمیبینم و نمیتوانم تکان بخورم. لبخندی بر لبم نشست و کم کم به خنده ای با صدای بلند تبدیل شد. این عااالیههه...
3 روز قبل:
مت و دیوید همانطور که به سمت در ورودی تیمارستان میرفتند با اضطراب به همدیگر نگاهی کردند.
وقتی که به در رسیدند در کنار در مسول تیمارستان مایکل ایستاده بود. مت به محض رسیدن گفت: آقای رییس واقعیت داره؟ واقعا دارن به اینجا منتقلش میکنن؟ به نظرتون کار درستیه؟
مایکل هم که کمی اظطراب داشت، گفت: اینجا بزرگترین و بهترین تیمارستان کل ایالته. اگه ما نتونیم اینجا نگهش داریم پس کی میتونه اینکارو...
دیوید به وسط حرف مایکل پرید و گفت: ولی اون خیلی خطرناکه، همین 1 هفته پیش بود که زن و 3تا بچش، و زن همسایشو با چاقو کشت، البته نمیشه دقیقا بگی کشت چون درواقع قصابیشون کرد.
مایکل در حالی که در را باز میکرد تا ماشین حمل روانی های خطرناک بتواند به داخل محوطه بیاید گفت: چاره ای نداریم، ولی حواستون رو جمع کنید نباید اتفاق ناخوش آیندی اینجا بیوفته.
دیوید و مت با تکان دادن سرشان موافقتشان را اعلام کردند.
آه ه، بلاخره ایستاد. فکر میکنم که رسیدیم. چند لحظه ای طول کشید و بعد در ماشین را باز کردند و نور به داخل آمد. 5 مرد بیرون از ماشین ایستاده بودند و من را نگاه میکردند. 3 نفر با روپوش سفید که حدس میزنم از کارکن های تیمارستان باشند و 2 نفر هم با لباس پلیس که من را به اینجا آورده بودند.
دستبند به دست و پاهایم زده شده بود ولی کسی به بالا نیامده بود تا من را به جایی ببندد.
پلیس ها دو عددچوب همراه داشتند که سر آن ها طناب هایی دایره ای شکل و جود داشت. طناب هارا به گردنم انداختند و به بیرون از ماشین کشیدند.
مطیعانه بلند شدم و به سمت در آمدم. وقتی که از ماشین پیاده شدم 2 پلیس چوب هایشان را از جهات مختلف کشیدند و جلوی هرگونه حرکت اضافی از طرف من را گرفتند.
چند لحظه بعد پلیس ها از آنجا رفتند و من با هدایت چوب هایی که دوتا از کارکن های سفید پوش بدست گرفته بودند وارد راهرویی شدم. از راهروهای سفید و خالی میگذشتیم. به دری رسیدیم، مرد جلویی به دوربینی که مارا نگاه میکرد اشاره ای کرد و در با صدایی باز شد و از آن گذشتیم.
در پشت در گروه 3 نفره ی دیگری از مردان سفید پوش قرار داشت.
به هیچ چیز فکر نمیکردم، ذهنم خالی بود فقط با هدایت چوب ها راه میرفتم. دومرد جلو و دومرد پشت سرم راه میرفتند و در دو سمت هم دو نفر با چوب های متصل بر گردنم راه میرفتند. نمیدانستم اینجا چکار میکنم. چرا من را به اینجا آورده اند. هیچ چیز را به یاد نمی آوردم. ولی نه یه چیزایی مثل اینکه یادم میاد. زنم زیبا و دوست داشتنیم، و پسر های نازنینم. آره اونارو یادن میاد. فکر میکنم فراموش کردنشون غیر ممکن باشه ولی بعد یه چیز دیگه یادم اومد. جیغ، خون هایی که به همه جا ریخته بود، زجه های زنم، اعضای بدن پسر هام، درد هایی که کشیده بودند. درد... با یاد آوری تمام آنها حس هیجان و سرخوشی عجیبی به من دست داد. حس کردم که باید کاری انجام دهم. انرژی زیادی را درونم احساس کردم، فقط یک چیز را میخواستم. درد...
با تمام توانم خودم را به سمت چپ متمایل کردم مرد سمت راست با تمام قدرت میکشید ولی مرد سمت چپ من مجبور بود چوب را نکشد و فقط ثابت نگه دارد. بلافاصله با جهشی و قبل از اینکه بتواند دوباره چوب را سفت بگیرد خودم را به سمت راست پرتاب کردم و به مرد سفید پوش برخورد کردم.
هردو به زمین خوردیم ولی بلا فاصله به روی مرد رفتم و دستانم را بدور گردن مرد حلقه کردم. زنجیر دستبند مچم رو به گلوی مرد بود. با تمام قدرتم به سمت بالا کشیدم.برخورد چیزی را به سرم و درد شدیدی را در محل برخورد احساس کردم. باقی مرد ها به کمک آمده بودند و هرکس به نحوی میخواست جلوی من را بگیرد. برخورد مداوم چیزی را با سرم احساس میکردم. درد بسیار زیادی داشت و این عالی بود. داشتم لذت میبردم. بهترین حس دانیا را داشتم. مردی که گلویش را گرفته بودم رنگ صورتش قرمز شده بود. او هم درد میکشید اوهم داشت لذت میبرد. هردو لذت میبردیم. از ته دل خنده ای کردم.
ولی کم کم قدرتم را از دست دادم و دستانم شل شد. چیزی نگذشت که دنیا در سیاهی فرو رفت.
صدای باز شدن در و بعد از آن حرف زدن چند مرد را شنیدم. تختی که با آن بسته بودم به حرکت در آمد. یکی از مرد ها گفت: بلاخره آدم میشی روانی.
روانی؟ نکنه منظورش منم. منکه کاری نکردم. تخت ایستاد. صدایی گفت: مایکل مطمنی؟
بعد از چند لحظه کسی که احتمالا مایکل بود گفت: بهتره این کار انجام بشه.
1 روز قبل:
مت به همراه دیوید و 3 مرد دیگر باتوم به دست به سمت اتاقی که اون روانی زندانی بود میرفتند. بعد از اتفاق 2 روز پیش همه خوش حال بودند که فرصتی برای جبران بدست آورده اند.
گروه به پشت در اتاق که مایکل هم آنجا بود رسید. مایکل به سمتشان آمد و گفت: خوب گوش کنید این بیمار 2 روزه قرص ها و دارو های مارو نمیخوره و نمیتونیم درمانش کنیم. کار شما اینه بهش دارو خوردن رو یاد بدین. البته نباید بهش صدمه دایمی زده بشه فقط کمی بهش درس بدین، و حواستون رو هم جمع کنید.
گروه و جلوتر از همه مت و دیوید وارد اتاق شدند. بیمار درون لباسی سفید که آستین های آن تا پشت سر رفته بود و انجام هرگونه کاری را با دست غیر ممکن میکرد قرار داشت. پاهایش بهم زنجیر شده بود تا جلوی لگد پرانی را گیرد. مرد خونسرد و آرام روی تخت نشسته بود و به تازه واردین نگاه میکرد.
مت قرص ها و آب به سمت بیمار گرفت و گفت : بگیر و بخور. اما همانطور که آرزو میکرد بیمار گوش نکرد و از خود عکس العملی نشان نداد.
مت لیوان آب را به صورت بیمار پاشید و گفت: حالم از آدمایی مثل تو بهم میخوره. میدونی؟ به نظر من همه کسایی مثل تورو باید اعدام کنند. شما ها لیاقت زندگی کردن رو ندارین. مکس هنوز توی بیمارستانه و داره بخاطر تو درد...
مرد زنجیری سرش را بالا آورد و گفت: درد؟ سپس لبخندی زد
دیوید که از این لبخند بسیار خشمگین شده بود جلو آمد و باتوم خود را با تمام توان به سرش زد و گفت: امروز کاری میکنیم که برا همیشه نتونی بخندی
گروه به جلو حرکت کرد. یکی از مردان که فرانک نام داشت شوکر باتومش را روشن کرد و جلوتر از بقیه حرکت کرد.به 2 قدمی بیمار رسیده بود که مرد زنجیری به روی تخت ایستاد، با جهشی به بالا پرید و با 2پا به صورت فرانک کوبید. صدای ضربه زیاد بود و در اثر این ضربه گردن فرانک شکسته شد و روی زمین افتاد.
تمام اتفاقات سریع رخ داده بود و قبل از اینکه باقی مرد ها بتوانند به فرانک کمک کنند، روی زمین افتاده بود.
گروه با تمام توانشان باتوم های خود را به بدن بیمارشان فرود می آوردند. بدون رحم و با تمام قدرت تا بتوانند کمی انتقام دوست و همکارانشان را بگیرند اما تنها چیزی که نصیبشان میشد صدای خنده هایی جنون آمیز و قه قه هایی از ته دل بود. بعد از چند دقیقه مایکل وارد اتاق شد و گفت: دست نگه دارید. تنبیه فایده ای نداره
- اما اینطوری که نمیشه. مکس، فرانک، هردو بخاطر این روانی آسیب دیدن باید یه کاری بکنیم.
مایکل در حالی که نیمچه لبخندی میزد گفت: درسته
صدایی که مطعلق به مایکل بود گفت:
این یه روش قدیمی و غیر مجازه. خیلی وقته که دیگه کسی از این روش استفاده نمیکنه. با وارد کردن ضربه هایی مخصوص به جاهایی به سر بیمار درمان میکنیم و دوباره خندید
با خودم گفتم ممکنه منظورشون از بیمار من باشم؟ ولی منکه بیمار نیستم. چرا منو اینجا آوردن!!! میخوام برم پیش زن و بچم. چند روزیه ندیدمشون باید برم....
صدایی دیگر گفت: امیدوارم به اندازه کافی زجر بکشه. چیزیه که لیاقتشو داره
مایکل در جواب گفت: هدف ما بیخطر کردن این بیماره ولی فکر کنم راضی بشی وقتی که شروع کنم
نمیدانستم درباره چه چیزی صحبت میکنند. حرف های عجیب. صداهایی که نمیشناختم. اصلا اینجا کجاست؟ جسم کوچک و سردی را روی پوست سرم احساس کردم
- این میخ رو که میبینید وقتی با زاویه درستی وارد مغزش کنم به چیزی که میخوایم میرسیم. برا همیشه کنترل بدنشو از دست میده نه میتونه حرکتی کنه و نه حرفی بزنه اما باید دقت کرد. نمیخوایم که اشتباهی بشه و بمیره و بعد با چکش ضربه ای به میخ زد
درد بسیار زیادی داشت. ورود میخ به سرم را کاملا حس کردم. بدنم به رعشه افتاد. لذت خاصی داشت که روحم را ارضا میکرد. درون اتاق فقط صدای خنده های بلند و قه قهه های من شنیده میشد و صدای آرام برخورد میخ با چکش مه به طور مداوم ولی کم کم فرو میرفت. حدود 2 دقیقه این وضعیت ادامه داشت . دلم نمیخواست هیچوقت تمام شود، با با اخرین برخورد میخ چکش صدای خنده من قطع شد. درد داشتم اما نمیتوانستم بخندم...
مایکل گفت: خوب کارمون با موفقیت انجام شد. و هرسه باهم با صدای بلند قه قهه زدند
خب نه، قدیم این یه نوع ابزار درمان بوده
البته درصد مرگ و میر خیلی خیلی بالا بوده حتی اگه خیلی قبل تر هم بریم توی مصر باستان هم این شیوه وجود داشته
توی چند تا از فیلم های هالیوودی هم دیدم اینکارو نشون بدن
صرفاً جهت آپ شدن:دی
سینا جان
قشنگ بود.
فقط این عملی که اسمشو آوردی به این شکل نیست،بلکه قسمتی از قشر خاکستری مغز رو بر می دارن،که باعث می شه،فرد بهره هوشیش در حد یه بچه هفت ساله بشه،و کمی مشکل حرکتی پیدا می کنه.و فلج نمی کنه.
همچنین یه انسان به صورت یه دفعه ای دیوونه نمی شه،بلکه پیش زمینه هایی داره که باید اونا عنوان می شد.
بیماران روانی به تخت بسته می شن،پس فرد نمی تونه بلند شه و گردن کسی بشکونه.
حس دویینگی خوب توصیف کرده بودی.همچنین حس لذت درد.
موفق باشی و منتظر داستان بعدیت هستم.
اون قسمت وارد کردن میخ به مغز یارو خیلی جالب بود :دی
در مورد فلج کردن بیمار و این روش اطلاع زیادی ندارم اما داستان به کلی جالب بود. بد نبود یه بگ گراندی هم زندگی طرف می دادی ببینیم چطوری اینطوری شده :دی ولی به طور کلی ایده جالب و تکراری بود :دی
جالب از این رو که این احساس درد و این حرفا خیلی خوب بیان شده بود تکراری از اینکه این موضوع دیگه خیلی عنوان شده :دی
در مورد دیالوگ ها و روند نوشتاری من می تونم خیلی ایراد بگیرم، چون توصیفات اصلن کامل نیستن. شخصیت ها اصلن شخصیت پردازی درستی نداشتن. دیالوگها خیلی بد نوشته شده و انگار ترجمه شده از یه زبان دیگه به فارسی بوده. و اصلن و به هیچ وجه شخصیتِ کاراکترها رو نشون نمیده.
نگارش و استفاده ی نادرست از بعضی از واژگان دیده میشه که با توجه به کم تجربگی نویسنده مشکل چندان بزرگی نیست ولی خب جذابیت متن رو گرفته به طوری که من وقتی داشتم این متن رو می خوندم خدا خدا می کردم زود تموم شه چون به اندازه ی کافی من رو جذب نکرد اما به طور کلی خوب بود
حتمن باز هم تلاش کن، داستان های در این ژانر رو بیشتر بخون.
موفق باشی
سینا جان
قشنگ بود.
فقط این عملی که اسمشو آوردی به این شکل نیست،بلکه قسمتی از قشر خاکستری مغز رو بر می دارن،که باعث می شه،فرد بهره هوشیش در حد یه بچه هفت ساله بشه،و کمی مشکل حرکتی پیدا می کنه.و فلج نمی کنه.
همچنین یه انسان به صورت یه دفعه ای دیوونه نمی شه،بلکه پیش زمینه هایی داره که باید اونا عنوان می شد.
بیماران روانی به تخت بسته می شن،پس فرد نمی تونه بلند شه و گردن کسی بشکونه.
حس دویینگی خوب توصیف کرده بودی.همچنین حس لذت درد.
موفق باشی و منتظر داستان بعدیت هستم.
خب ایده میخ رو از یه فیلمی بود که اسمش یادم نمیاد و کتاب سینوهه گرفتم مطمنا علمی کامل نیست ممنون که اطلاع رسانی کردی
خب من بیشتر خواستم بعد از دیوونگیشو بگم و زیاد به اینکه چطوری دیوونه شده و اینا کاری نداشتم/ حرفت متین
خب داستانه دیگه:دی تو این داستان نبستنش که بزننش:دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
اون قسمت وارد کردن میخ به مغز یارو خیلی جالب بود :دی
در مورد فلج کردن بیمار و این روش اطلاع زیادی ندارم اما داستان به کلی جالب بود. بد نبود یه بگ گراندی هم زندگی طرف می دادی ببینیم چطوری اینطوری شده :دی ولی به طور کلی ایده جالب و تکراری بود :دی
جالب از این رو که این احساس درد و این حرفا خیلی خوب بیان شده بود تکراری از اینکه این موضوع دیگه خیلی عنوان شده :دی
در مورد دیالوگ ها و روند نوشتاری من می تونم خیلی ایراد بگیرم، چون توصیفات اصلن کامل نیستن. شخصیت ها اصلن شخصیت پردازی درستی نداشتن. دیالوگها خیلی بد نوشته شده و انگار ترجمه شده از یه زبان دیگه به فارسی بوده. و اصلن و به هیچ وجه شخصیتِ کاراکترها رو نشون نمیده.
نگارش و استفاده ی نادرست از بعضی از واژگان دیده میشه که با توجه به کم تجربگی نویسنده مشکل چندان بزرگی نیست ولی خب جذابیت متن رو گرفته به طوری که من وقتی داشتم این متن رو می خوندم خدا خدا می کردم زود تموم شه چون به اندازه ی کافی من رو جذب نکرد اما به طور کلی خوب بودحتمن باز هم تلاش کن، داستان های در این ژانر رو بیشتر بخون.
موفق باشی
خب خب خب:دی همینکه آتوسا خانم نسبت به داستان های قبلیم کمتر ایراد گرفته خودش یه پیشرفت محسوب میشه:دی
اره دیگه به بی تجربگی من ببخشید
راستی این اصلا میشه چه ژانری؟ جزو فانتزی دسته بندی میشه؟
نقد بچه های تخریب :دی
Disturbed.Lord:
سلام
من در نوشتن داستان کوتاه متخصص نیستم ولی چیزی که درون داستان های کوتاه میشه گفت یکی از مهم ترین موارده ، چیزی که اگه نباشه، داستان رو هرچقدر هم که خوب باشه خراب میکنه، شروع قدرتمنده. شروعی که خواننده رو جذب کنه به خودش. و باید بگم این داستان فاقد چنین چیزی بود ( شروع خوبی داشت ولی نه اونقدر قدرتمند) و باعث شد که از همون اول خسته بشم از خوندنش.
چیز دیگه ای هم که باید گفته بشه اینه که بعد از نوشتن متن رو یک دور برای غلط های املایی و یا نوع بیان ( که متن بین محاوره و ادبی تغییر حالت نده) چک کنین. چنین چیزی ریتم کار رو بهم میزنه. ولی غلط املایی جزو نقد نیست پس ازش میگذریم.
در متن کوتاه، فرصت برای پرداختن زیاد نیست. و اینکه تو پرش داشتی، روزهارو عقب و جلو میرفتی و متن رو قطع میکردی، مثل این میمونه وسط یک قطعه ی موسیقی که چند دقیقه هستش، بجای اینکه یه روند رو پیش بگیری، یهو قطع کنی و یه موسیقی دیگه بزنی، بدون اینکه اجازه بدی از متنت لذت ببره خواننده.
چند شخصیت آوردی که چون سر سری خوندم نفهمیدم و یکم گیج شدم که کی چیکاره بود ولی مهم نیست.
روانی بودن فرد خوب بود. افکارش، جای کار داشت. محیطش فقط در بعضی جاها قابل تصویر سازی برام بود ولی با اینکه میگن محیط زیاد مهم نیست توی داستان، ولی توصیفات در حد کم باید باشه که تصویر سازی بشه.
روند داستان ، موضوعش چیز خیلی خاصی نکرده بودیش. پایان ویژه و خفنی که خوننده رو به فکر فرو ببره نداشت، به نظرم روند نزولی رو در پایان داستان داشت. شاید قسمت میخ زدن بهترین قسمتش یود. طوری شخصیت سازی نکردی که توی داستان با روانی به اندازه ای که میخوای ارتباط برقرار شه.
با اینحال داستانای بهتری میتونی بنویسی
امیدوارم آثار بیشتری ازت بببینم
Harir:
داستان خوبی بود،موضوع جالبی داشت.یک بیمار که مازوخیسم داره و خودش رو کاملا سالم میدونه.از درد لذت میبره و فکر می کنه دیگران هم باید لذت ببرند.
در درجه اول سینا،چرا از اسامی غیر بومی استفاده کردی؟باور کن استفاده از اسامی،فضا و فرهنگ خودمون چون برای ما آشناتره باعث میشه ارتباط بهتری با داستانت برقرار بشه.پس برای داستان های بعدیت سعی کن دور مایکل و مت و...رو خط بکشی.
داستان مسلما به ویرایش هایی نیاز داشت،ولی به طور کلی خوب از علائم نگارشی استفاده کرده بودی و ایرادات هم مشخص بود از دستت در رفته،ولی بهتر بود دقت بیشتری می کردی.گاهی اوقات لحن داستانت نوسان داشت یعنی از از عامیانه به رسمی و از رسمی به عامیانه تبدیل میشد،و البته منظورم بین مکالمات نیست.
داستانت شروع خوبی داشت و من دوست داشتم،متاسفانه پایانش خیلی تاثیر برانگیز نبود و کوچکترین شکی به ما وارد نکرد.پایانی پایان خوبیه که یه برگ برنده داشته باشه،یه چیزی رو توضیح بده یا به یک نتیجه خاصی برسه.
داستان تو یک خط مستقیم رو طی کرد،فراز و نشیبش کم بود.و در آخر هم به جای اینکه یک راه حل برای درمان بیمارشون بدند سیستم عصبیش رو غیر فعال کردند!!کجای دنیا همچین کاری رو می کنند؟یعنی میگن:خب داروهاش رو نمی خوره و به مردم حمله میکنه،پس باید فلجش کنیم!یه سرم نمیتونستند بهش بزنند؟ببندنش یا...؟خب از این لحاظ وضوعت ضعف داشت،و فکر می کنم تو بیشتر دلت می خواست اونو تنبیه کنی و به سزای اعمالش برسونی.در حالی که بسیار بهتر می شد اگه یواش یواش درمان می شد و می فهمید چیکار کرده،و در یک عذاب وجدان ابدی رزندگی می کرد...
بهتر بود از توصیفات بیشتری استفاده می کردی،داستان ملموس تر می شد.مثلا روانی رو از دید دیگران در موقع حمله کردن:«چشمانش دو کاسه خون شده بود و از لذت قهقه میزد،ضربه ای به صورت نگهبان زد و با دست دیگرش سعی در آزادی خود داشت.از هیجان حمله میلرزید و نفس نفس میزد...»با توصیفات اتاقی که توش زندانی شده بود:«در اتاقی با دیوار های سفید و بیروح زندانی شده بودم.غیر از ترکی که در ذیوار سمت راست سمت چپ پنجره بود چیزی یکدستی و سفیدی اتاق را بر هم نمیزد و من در تختی گوشه اتاق بسته شده بودم.ثانیه ها برایم به مانند روز ها می گذشت و...»روی توصیفاتت کار کن.
خب به نظر من میتونستی اسم بهتری برای داستانت پیدا کنی...روانی به اندازه کافی به داستان میومد ولی خیلی اسم ساده و بی خلاقیتی بود...
لحن داستانت روان بود،کسل کننده نبود خیلی خوبه!!ژانر و لحنش با هم می خوند.
در آخر باید اضافه کنم که من توی نقدم بیشتر تلاش کردم مشکلاتش رو بیان کنم و امیدوارم درک کنی.منتظر داستان های بعدیت هم هستم!
رانوس پترونا :
به نظر من نویسنده برای انتخاب اسم زیاد به خودش زحمت نداده بود، اسم به داستان میخورد ولی میتونست خیلی خیلی بهتر باشه، میدونین که خوده اسم هم باید برای خواننده جذاب باشه و اون رو به داستان جذب کنه.
لحن داستان و اینکه تونسته بودن از چند دیدگاه داستان رو جلو ببرن جالب بود و داستان رو زیباتر میکرد.
روند داستان سرعت مناسبی داشت فقط بعضی جا ها بدون مقدمه چینی خیلی تند میشد.
ایده ی خوبی بود فقط شما مطمئن هستین که به وسیلهی میخ اختیار بدن بیمار رو ازش میگرفتن؟ این کار خیلی خیلی ظریفیه و با میخ و چکش... من شنیدم با عمل جراحی بخشی از مغز رو حذف میکردن ولی اینجوریش رو نمیدونم.
صحنه پردازی داستان به خوبی انجام شده بود و تصور اون به راحتی ممکن بود.
بعضی جاها نیاز به علاعم نگارشی بود و یا از ضمیر نامناسب استفاده کرده بودن.
Anobis:
داستان واقعا قشنگ و زيبايي بود. حس خوبي به من ميداد.
در مورد لحن داستان من معتقد بود بايد محاوره اي باشه اما نه به اون شدت كه فكر كني كه داري ديالوگ ميگي، اما من معتقدم چون كه داري بعضي جاها حالت هاي روحي و رواني اين بيمار رو بيان ميكني بهتره كه از لحن محاوره اي استفاده كني. البته اين نظر منه هر طور خودت صلاح ميدوني همون كار را بكن.
خوب تونسته بودي داستان رو كش بدي و به موقع و با پاياني مناسب تمومش كني . اما يه چيز خيلي تو ذوق خواننده ميزد و اون اين بود كه متنت انسجام كافي رو نداشت يعني ميدوني خيلي پرش داشت. اين طور كه نوشتي باعث ميشه خواننده تا حدودي دلسرد بشه از خوندن ادامه ماجرا چون كه تا ذهن مياد متمركز شه يه پرش ميكنه به گذشته يا آينده و كلا ذهن رو به هم ميريزه. راستي بعضي جاها متنت از روان بودن ميوفتاد.
ايده اي كه انتخاب كرده بودي خيلي خوب و ناب بود. نوشته هايي كه در مورد بيمار هاي رواني و كلا در مورد بيماري هاي رواني خيلي كم هستن چون كمتر كسي ميتونه اون حسي رو كه يه بيمار رواني داره رو به خوبي القا كنه.
يك كمي توي فضا سازيش كوتاهي كرده بودي و به همين دليل بود كه زياد خواننده نميتونست حس افراد رو درك كنه، صحنه پردازيش هم در حد قابل قبول بود.
پايانش تا حدودي باز بود و اين رو خيلي دوست داشتم.
و راستي يه چيزي كه خيلي مهمه اينه كه فونت مناسبي رو انتخاب كني چون كه اگه فونت اندازش خيلي كوچيك باشه يا خيلي بزرگ چشم را اذيت ميكنه و اگه نوع فونت خوب نباشه آدم رو خسته ميكنه.(البته فكر كنم فقط من اين طورم.)
بعضي جاها مشكل نگارشي و املايي هم داشتي كه با يك دور مرور ميتوني بر طرفش كني.
كار خوبي كرده بودي كه از آرايه هاي ادبي زياد تو متن استفاده نكرده بودي چون كه موضوع ميطلبيد كه ساده پيش بره ولي اگه يكم توصيفات صحنه رو زياد تر ميكردي خيلي بهتره ميشد.
دركل كار خيلي خوب و قشنگي بود. يه حس خيلي خوبي به من ميداد. (بخدا من رواني نيستم ولي حس درد داشتن رو دوست دارم)
اميدوارم در كار هاي بعديت بتوني ترقي كني و شاهد نوشته هاي خيلي بهتري از شما باشيم.
*HoSsEiN*
خب ميشه گفت كامل بود، فضا سازي تا حدي، شخصيت پردازي تا حدي و محيط سازي هم تا حدي داشتي كه وجود اين يه خيلي خوب بود.
جنون و ديگر ازاري و خود ازاري را خوب به تصوير كشيدي ولي يك نكته اين دو بيماري از هم جدا هستند يعني يك رواني به ازار ديگران علاقه داره و يكي به ازار خودش.
تا چيزي كه هست روايته!
پرش راوي اصلا جالب نيست،يا اول شخص بنويس يا داناي كل ، اينطوري داستان خراب ميشه.
در اول شدیدا ممنونم بخاطر نقد های خوبتون، سعی میکنم که توی داستان های بعدی حتما به این نکات توجه کنم
خب از اونجایی که این نوع فلج کردن و کار بر روی مغز اگه اشتباه نکنم تا قرن 18 میلادی در اروپا انجام میشده و نه توی ایران گفتم از اسامی خارجی استفاده کنم
اونا میخواستن با اینکار یه جورایی تلافی کنن و نمیخواستن که دیگه درمانش کنن البته یه دلیل دیگه هم داشت که بعدا توضیح میدم
اسم داستانو قبول دارم کلا تو اسم گذاشتن افتضاحم
بقیه مواردم همشو قبول دارم فقط یه نکته هست:
این اخرش من یه منظوری داشتم که البته بخاطر بی تجربگیم مثل اینکه نتونستم به خواننده منظورمو برسونم
ما داریم با داستان روانی پیش میریم و اونو روانی میدونیم ولی بقیه شخصیت ها ادمایی سالم هستند داستان جلو میره و... تا آخر داستان. روانیه داره میخنده پشت سر هم و اونا ساکت هستن ولی به محض اینکه مغزشو داغون میکنن و بلایی رو که میخوان سرش میارن روانی ساکت میشه و اونا میزنن زیر خنده. درواقع میخواستم نشون بدم که مقداری بیماری سادیسم در همه وجود داره فقط باید یه عاملی اونو تحریک کنه
من يه مستند در مورد اين قضيه ديدم.....اسمش رو ياد ندارم اما كلا در مورد اين غمل بود كه تا حدودي وحشيانه محسوب ميشه البته اينكار براي از بين بردن يكي از قسمت هاي مغز انجام ميشد و ميخ استريل رو از طريق حدقه چشم وارد ميكردن به مغز و با چند ضربه بيمار رو درمان ميكردن(البته اينكار در بعضي مواقع باعث از بين بردن بعضي از حواس و اگه ميخ به جاي حساسي ميخورد همراه با مرگ هم بود).... اما توي داستان اينا چه طور فرو كرده بودن ميخ رو تو سرش خدا عالمه(يكم مطالعتو بيشتر كن توي اين موارد) sina.m
من يه مستند در مورد اين قضيه ديدم.....اسمش رو ياد ندارم اما كلا در مورد اين غمل بود كه تا حدودي وحشيانه محسوب ميشه البته اينكار براي از بين بردن يكي از قسمت هاي مغز انجام ميشد و ميخ استريل رو از طريق حدقه چشم وارد ميكردن به مغز و با چند ضربه بيمار رو درمان ميكردن(البته اينكار در بعضي مواقع باعث از بين بردن بعضي از حواس و اگه ميخ به جاي حساسي ميخورد همراه با مرگ هم بود).... اما توي داستان اينا چه طور فرو كرده بودن ميخ رو تو سرش خدا عالمه(يكم مطالعتو بيشتر كن توي اين موارد) @sina.m
درسته. ممنون ارمان جان بابت اطلاع رسانیت
من مطالعه خاصی نداشتم ولی از چند تا فیلم هالیوودی تاثیر گرفتم که فکر کنم شاتر آیلند هم بود ولی مطمن نیستم
بازم ممنون