Header Background day #22
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

قصه های کلاسیک

71 ارسال‌
13 کاربران
323 Reactions
34.7 K نمایش‌
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

من عاشق قصه‌ام. و زندگی رو هم یه قصه می دونم. کتاب های زیادی رو به عشق دونستن انتهای قصه خوندم و لذت بردم. از بین اینها، افسانه ها و قصه های کلاسیک، بهترین خاطرات بچگی هام بودن. اتفاقی به وبلاگی برخورد کردم که چندسال چندین قصه قدیمی رو توش گذاشته بود. تصمیم گرفتم این تاپیک هم مخصوص قصه باشه. هر کس دلش خواست که اینجا پستی بذاره، فقط قصه بذاره و نه چیز دیگری.

هر روز یک پست، و هر پست یک قصه!

چند تا قصه اول از وبلاگ قصه برداشته شده است.


   
Atish pare، hera، reza379 و 26 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

يكي بود, يكي نبود. پير مردي بود به نام عمو نوروز كه هر سال روز اول بهار با كلاه نمدي, زلف و ريش حنا بسته, كمرچين قدك آبي, شال خليل خاني, شلوار قصب و گيوة تخت نازك از كوه راه مي افتاد و عصا به دست مي آمد به سمت دروازة شهر.بيرون از دروازة شهر پيرزني زندگي مي كرد كه دلباختة عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا مي شد, جايش را جمع مي كرد و بعد از خانه تكاني و آب و جاروي حياط, خودش را حسابي تر و تميز مي كرد. به سر و دست و پايش حناي مفصلي مي گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرك آرايش مي كرد. يل ترمه و تنبان قرمز و شليتة پرچين مي پوشيد و مشك و عنبر به سر و صورت و گيسش مي زد و فرشش را مي آورد مي انداخت رو ايوان, جلو حوضچة فواره دار رو به روي باغچه اش كه پر بود از همه جور درخت ميوة پر شكوفه و گل رنگارنگ بهاري و در يك سيني قشنگ و پاكيزه سير, سركه, سماق, سنجد, سيب, سبزي, و سمنو مي چيد و در يك سيني ديگر هفت جور ميوة خشك و نقل و نبات مي ريخت. بعد منقل را آتش مي كرد و مي رفت قليان مي آورد مي گذاشت دم دستش. اما, سر قليان آتش نمي گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز مي نشست.
چندان طول نمي كشيد كه پلك هاي پيرزن سنگين مي شد و يواش يواش خواب به سراغش مي آمد و كم كم خرناسش مي زفت به هوا.در اين بين عمو نوروز از راه مي رسيد و دلش نمي آمد پيرزن را بيدار كند. يك شاخه گل هميشه بهار از باغچه مي چيد رو سينة او مي گذاشت و مي نشست كنارش. از منقل يك گله آتش برمي داشت مي گذاشت سر قليان و چند پك به آن مي زد و يك نارنج از وسط نصف مي كرد؛ يك پاره اش را با قندآب مي خورد. آتش منقل را براي اينكه زود سرد نشود مي كرد زير خاكستر؛ روي پيرزن را مي بوسيد و پا مي شد راه مي افتاد.آفتاب يواش يواش تو ايوان پهن مي شد و پيرزن بيدار مي شد. اول چيزي دستگيرش نمي شد. اما يك خرده كه چشمش را باز مي كرد مي ديد اي داد بي داد همه چيز دست خورده. آتش رفته سر قليان. نارنج از وسط نصف شده. آتش ها رفته اند زير خاكستر, لپش هم تر است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بيدار كند.پير زن خيلي غصه مي خورد كه چرا بعد از آن همه زحمتي كه براي ديدن عمو نوروز كشيده, درست همان موقعي كه بايد بيدار مي ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببيند و هر روز پيش اين و آن درد دل مي كرد كه چه كند و چه نكند تا بتواند عمو نوروز را ببيند؛ تا يك روزي كسي به او گفت چاره اي ندارد جز يك دفعة ديگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر كوه راه بيفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به ديدارش روشن كند.پير زن هم قبول كرد. اما هيچ كس نمي داند كه سال ديگر پيرزن توانست عمو نوروز را ببيند يا نه. چون بعضي ها مي گويند اگر اين ها همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و از آنجا كه دنيا هنوز به آخر نرسيده پيرزن و عمو نوروز همديگر را نديده اند.

چه پایان تلخی داره
.
برای اینکه دنیای خودمون خراب نشه باید دعا کنیم تا دو نفر به هم نرسن:2: یعنی همیشه همینطوره؟
.

جواب: نه،‌ این افسانه است و قصه. به زندگی واقعی چ ربطی داره؟
ویرایش: چون قرار بود فقط داستان باشه، یکی از داستان ها رو به پست شما اضافه کردم.


   
milad.m، فرشید، carlian20112 و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

پرنده آبی

يكي بود؛ يكي نبود. در روزگار قديم پادشاهي بود كه اجاقش كور بود و هر قدر نذر و نياز كرده بود صاحب فرزند نشده بود.روزي از روزها, پادشاه در آينه نگاه كرد وديد ريشش سفيد شده. از غصه آه كشيد و آينه را محكم زد زمين. در اين موقع درويشي آمد تو. گفت «قبلة عالم به سلامت! چرا افسرده حالي؟» پادشاه گفت «اي درويش! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام.»درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد كه بايد شش ماه در بغل نگهش داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد.»
پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه كه سهل است شش سال تمام نمي گذارم پايش به زمين برسد.»پادشاه به حرف درويش عمل كرد و پس از مدتي كه درويش گفته بود, زن پادشاه پسري به دنيا آورد و اسمش را حسن يوسف گذاشتند.
پادشاه دايه اي گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش كرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت كند و هيچ وقت او را زمين نگذارد.پسر پادشاه دو ماهه كه شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان كردند و مردم مشغول شدند به رقص و پايكوبي و بزن و بشكن.
در ميان هياهوي جشن و شادي دايه تنگش گرفت و هر چه به اين و آن گفت بچه را يك كم نگه دارند تا او دستي به آب برساند, هيچ كس به حرفش گوش نداد.دايه وقتي ديد گوش هيچكي بدهكار حرف ها نيست, رفت گوشه اي؛ اين ور نگاه كرد؛ آن ور نگاه كرد؛ ديد كسي حواسش به او نيست. با خودش گفت «مگر چه طور مي شود! بچه را مي گذارم همين جا و زود مي روم و بر مي گردم.»
و بچه را به زمين گذاشت. تند رفت جايي و برگشت ديد جا تر است و از بچه خبري نيست.دايه دو دستي كوفت تو سر خودش و زد زير گريه. وقتي همه فهميدند چه اتفاقي افتاده مثل مور و ملخ ريختند رو سرش و تا مي خورد كتكش زدند و جشن تبديل شد به عزا.
پادشاه ماتم گرفت. لباس سياه پوشيد و داد در و ديوار شهر را پارچة سياه كشيدند.
در يك شهر ديگر پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت كه هر روز مي نشست كنار پنجره؛ براي چهل تا پرنده اش دانه مي پاشيد و سرگرم تماشاي پرنده ها مي شد.يك روز كه دختر نشسته بود و دانه ورچيدن پرنده هاش را تماشا مي كرد ديد يك پرندة آبي خيلي قشنگ هم بين آن هاست و يك دل نه صد دل عاشق پرندة آبي شد. خواست يك مشت دانه براش بريزد كه النگوش ليز خورد و افتاد. پرندة آبي النگو را گرفت به نوكش و پر زد به آسمان و از چشم دختر كه با حسرت به او نگاه مي كرد دور شد.
دختر از غصه بيمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همة طبيب هاي شهر را جمع كرد؛ اما هيچ كدام نتوانستند دختر را درمان كنند. آخر يكي به پادشاه گفت «دستور بده حمامي بسازند و از مردمي كه مي آيند حمام بخواه به جاي پول حمام قصه بگويند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه يادش برود.»پادشاه ديد بد فكري نيست و داد حمامي ساختند و گفت جارچي ها هم جا جار زدند كه هر كس دلش مي خواهد به اين حمام بيايد و به جاي پول حمام براي دختر پادشاه قصه بگويد.
پيرزني صداي جارچي ها را شنيد و به پسرش گفت «آهاي كچل! مي بيني كه چند ماه است به حمام نرفته ام و چيزي نمانده كه بوي گند بگيرم. پاشو برو مثل بچه هاي مردم قصه اي, چيزي يادبگير و بيا به من بگو تا بروم حمام.»كچل گفت «ننه! الان خيلي گرسنه ام. اول يك كم نان بده بخورم.»پيرزن گفت «تا نروي قصه ياد نگيري از نان خبري نيست.»كچل با شكم گرسنه و دل پرغصه رفت بيرون پاي ديواري نشست و زانوي غم بغل گرفت. طولي نكشيد كه ديد قطار شتري با بار طلا دارد مي آيد. كچل جستي زد و سوار يكي از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغي رسيدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالي كردند و برگشتند.
كچل به قصري كه در باغ بود رفت و وارد اتاقي شد. ديد هر جور خوراكي كه فكرش را بكنيد آنجا هست. زود خودش را سير كرد و رفت گوشه اي پنهان شد.كمي كه گذشت ديد چهل و يك پرنده كه پر يكي از آنها آبي بود, بال زنان از راه رسيدند. چهل پرنده, پيرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زيبا و پريدند تو استخر قصر و شروع كردند به شنا. پرندة آبي هم پيرهن پرش را درآورد و شد يك پسر بلند بالا و خوش سيما و به اتاقي رفت كه كچل خودش را در آنجا پنهان كرده بود. النگويي از جيبش درآورد. گذاشت كنار جانمازش و شروع كرد به نماز خواندن. نمازش كه تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را به من برسان.»
بعد النگو را برداشت گذاشت تو جيبش و پيرهنش را پوشيد. دخترها هم از استخر درآمدند. پيرهن پرشان را به تن كردند و پرندة آبي را ورداشتند و پر كشيدند به آسمان.كچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه اي ياد گرفتم. تو برو با خيال راحت حمام كن و بگو پسرم مي آيد قصه را مي گويد.»
پيرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست.كنيزهاي دختر پادشاه به پيرزن گفتند «حالا بيا قصه ات را تعريف كن.»پيرزن گفت «الان پسرم مي آيد و براتان تعريف مي كند.»و كچل را صدا زد.
كچل آمد شروع كرد به نقل آنچه ديده بود. گفت و گفت و همين كه رسيد به آنجا كه پرندة آبي در ميان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش كرد و افتاد زمين.كنيزها گفتند «به دختر پادشاه چي گفتي كه غش كرد؟»و كچل را تا مي خورد زدند و بيرونش كردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشيدند و شانه هاش را ماليدند تا حالش جا آمد. دختر همين كه چشم باز كرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «كچل كجا رفت؟»گفتند «خيالتان راحت باشد. كتكش زديم و انداختيمش بيرون.»دختر پادشاه گفت «برويد زود پيداش كنيد و بياوريدش اينجا.»كنيزها رفتند, كچل را پيدا كردند و آوردند.
دختر به كچل گفت «بگو ببينم بعد چه شد.»كچل گفت «ديگر نمي گويم. مي ترسم باز غش كني و اين ها بريزند سرم و بزنند پاك خرد و خميرم كنند»دختر به كنيزها گفت «هر بلايي سر من بيايد كاري به اين كچل نداشته باشيد.»
كنيزها گفتند «به روي چشم!»
كچل هم نشست همة قصه اش را تعريف كرد.
دختر پرسيد «مي تواني من را به آن باغ ببري؟»
كچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.»
دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بيا خبرم كن.»
كچل رفت سر كوچه ايستاد و همين كه شترها از دور پيداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب كه شترها آمدند.»
دختر دويد بيرون و هر كدام سوار شتري شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسيدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.
كچل دختر را جايي پنهان كرد و منتظر ماندند. كمي بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرندة آبي هم مثل دفعة قبل نمازش را كه خواند دست هايش را رو به آسمان برد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را زود برسان.»
كچل از جايي كه پنهان شده بود بيرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بيارم, به من چي مي دهي؟»
پسر گفت «از مال دنيا بي نيازت مي كنم.»
كچل دختر را صدا زد. همين كه دختر و پسر يكديگر را ديدند هر دو از شوق ديدار بيهوش شدند و افتادند زمين. كچل گلاب به روشان پاشيد و حالشان را جا آورد.
پسر گفت «من تو را به زني مي گيرم. اما اين چهل تا پرنده عاشق من هستند و بايد خيل مواظب باشيم از اين قضيه بويي نبرند والا تو را زنده نمي گذارند.»
و به كچل يك كيسة طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.»
مدتي گذشت و دختر پادشاه آبستن شد.
روزي از روزها پسر گفت «وقتي بچه به دنيا بيايد گريه زاري راه مي اندازد و پرنده ها از ته و توي ماجرا باخبر مي شوند. آن وقت هم تو را مي كشند و هم بچه را.»
دختر گفت «چي كار بايد بكنيم؟»
پسر گفت «فردا با هم راه مي افتيم. من پرواز كنان و تو پاي پياده. رو ديوار هر خانه اي كه نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو ديوار خانه اي نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. كنيز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
كنيز رفت به خانم خانه گفت «زن غريبه اي آمده دم در مي گويد شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
خانم آه بلندي كشيد و گفت «الهي داغ به دلت بنشيند كه باز من را به ياد حسن يوسف انداختي و داغم را تازه كردي! برو بگو بيايد تو.»
كنيز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاريكي جا داد.
چند روزي كه گذشت دختر پادشاه بچه اي به دنيا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به كنيز گفت «شب برو پيش او بخواب؛ چون زائو را نبايد تنها گذاشت.»
كنيز پيش زائو خوابيده بود كه شنيد كسي به شيشة پنجره زد و گفت «هما جان».
دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!»
«شاه ولي در چه حال است؟»
«خوابيده؛ تاج سرم!»
«مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!»
كسي كه پشت پنجره بود ديگر چيزي نگفت و گذاشت رفت.
همين كه صبح شد كنيز پيش خانمش رفت و گفت «ديشب چيز عجيبي ديدم.»
زن گفت «هر چه ديده و شنيده اي بگو.»
كنيز هم هر چه را كه ديده و شنيده بود تعريف كرد.
زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن يوسف برگشته. امشب خودم مي روم پهلوي زائو مي خوابم تا مطمئن شوم.»
بعد, براي زائو غذاي خوبي پخت. بچه را تر و خشك كرد. لحاف و تشكش را عوض كرد و شب رفت پهلوش خوابيد.
نصف شب ديد كسي از پنجره آمد تو و يواش گفت «هما جان!»
«بفرما؛ تاج سرم!»
«شاه ولي در چه حال است؟»
«خوابيده؛ تاج سرم!»
«مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
«بله, تاج سرم!»
پسر مي خواست برگردد كه مادرش بلند شد. دستش را محكم گرفت و گفت «ديگر نمي گذارم از پيشم بروي. تو حسن يوسف من هستي.»
حسن يوسف گفت «مادرجان! نمي توانم اينجا بمانم.»
مادرش گفت «چرا نمي تواني؟»
حسن يوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعي كه دايه من را زمين گذاشت من را برده اند و به هر دري كه مي زنم رهايم نمي كنند.»
مادرش گفت «چه كار بايد بكنيم كه دست از سرت بردارند و نجات پيدا كني؟»
پسر گفت «بده تو حياط خانه مان تنور بزرگي بسازند و در يك طرفش راه فراري بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه مي اندازم و آخر سر مي گويم از دست آن ها خودم را آتش مي زنم. آن ها مي گويند نه, مزن. من مي گويم نه, حتماً اين كار را مي كنم و پرواز مي كنم مي آيم اينجا, خودم را مي اندازم تو تنور و از راه فرارش در مي روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش مي زنند و خاكستر مي شوند.»
مادر حسن يوسف دستور داد تنور بزرگي ساختند. در يك طرفش را فراري گذاشتند و تنور را آتش كردند.
حسن يوسف به پرنده ها گفت «ديگر از دستتان خسته شده ام و مي خواهم خودم را بزنم به آتش.»
پرنده ها گفتند «نه! اين كار را نكن.»
حسن يوسف گفت «مرگ براي من شيرين تر از اين زندگي است. حتماً اين كار را مي كنم.»
پرنده ها گفتند «اگر چنين كاري بكني ما هم خودمان را آتش مي زنيم.»
حسن يوسف به حرف پرنده ها اعتنايي نكرد. به هوا پريد و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر كشيدند و سايه به سايه اش پرواز كردند.
حسن يوسف خودش را به تنور رساند و يكراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هواي او خودشان را به آتش زدند و خاكستر شدند.
حسن يوسف پيرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن كردند.
همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.


   
milad.m، ابریشم، فرشید و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

پرنده طلایی

روزي, روزگاري پيرمرد و پيرزن فقيري در آسياب خرابه اي زندگي مي كردند.سال هاي سال بود كه پيرمرد پرنده مي گرفت مي برد بازار مي فروخت و از اين راه زندگي فقيرانه اش را مي گذراند.روزي از روزها, وقتي رفت دامش را جمع كند, ديد پرنده طلايي قشنگي افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توي توبره اش كه يك دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «اي مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بيا من را آزاد كن. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.»پيرمرد گفت «اي پرنده طلايي! من آرزو دارم از زندگي در اين آسياب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبي زندگي كنم.»پرنده طلايي گفت «آزادم كن تا تو را به آرزويت برسانم.»پيرمرد پرنده طلايي را آزاد كرد.پرنده طلايي پيرمرد و پيرزن را برد به خانه قشنگي كه در كنار جنگلي قرار داشت و همه جور وسايل آسايش و خورد و خوراك در آن مهيا بود.پرنده طلايي گفت «اين خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبي و خوشي زندگي كنيد.»بعد, يكي از پرهاش را داد به آن ها. گفت «هر وقت با من كاري داشتيد, اين پر را آتش بزنيد فوراً حاضر مي شوم.» و خداحافظي كرد و پر زد و رفت.پيرزن و پيرمرد خيلي خوشحال شدند كه بخت با آن ها ياري كرد و زندگيشان از اين رو به آن رو شد. ديگر هيچ غم و غصه اي نداشتند. صبح به صبح از خواب بيدار مي شدند. با هم گشتي مي زدند. بعد مي آمدند مي نشستند تو ايوان. سماور را آتش مي كردند. صبحانه مي خوردند و باز در ميان سبزه و گل ها گشت مي زدند و وقت مي گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با كسي كاري داشتند و نه كسي با آن ها كاري داشت.دو سه سالي گذشت. يك روز پيرزن به پيرمرد گفت «تا كي بايد تك و تن ها در گوشه اين جنگل سوت و كور زندگي كنيم؟»پيرمرد گفت «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مشقتي صبح را به شب مي رسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مي آمد يك وجب زمين خشك پيدا نمي شد كه روي آن بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پايمان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.»پيرزن گفت «نخير! اين طور هم كه تو مي گويي نيست. آدمي زاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرنده طلايي را حاضر كن كه فكري به حال ما بكند والا در اين بر بيابان و بين اين همه جك و جانور دق مي كنم.»پيرمرد وقتي ديد گوش زنش به اين حرف ها بدهكار نيست و هر چه به او مي گويد فايده اي ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد.پرنده طلايي في الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟»پيرمرد گفت «از اين زن بپرس.»پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, ما در اينجا خيلي ناراحتيم. مونس ما شده كلاغ و زاغچه و هيچ تنابنده اي دور و بر ما نيست كه با او خوش و بش كنيم. ما را ببر به شهر كه اين آخر عمري مثل آدمي زاد زندگي كنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا كه مرديم و از ما سؤال و جواب كردند, پيش خداي خودمان رو سفيد بشويم.»پرنده طلايي گفت «اشكالي ندارد. اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»پرنده آن ها را به شهري برد و عمارت بزرگي در اختيارشان گذاشت كه از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد در آن وجود داشت.پيرزن تا چشمش به چنين دم و دستگاهي افتاد ذوق زده شد و به پيرمرد گفت «ديدي هي مي گفتم آدمي زاد نبايد قانع باشد و تو همه اش مخالفت مي كردي و نق مي زدي. حالا اينجا براي خودت كيف كن.»پرنده طلايي گفت «كار ديگري با من نداريد؟»گفتند «نه! برو به سلامت.»پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد, خداحافظي كرد و رفت.پيرمرد و پيرزن زندگي تازه شان را شروع كردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مي زدند. شب ها به مهماني مي رفتند و خوش و خرم زندگي مي كردند.يكي دو سال بعد, پيرزن به شوهرش گفت «اي پيرمرد! حالا كه اين پرنده طلايي در خدمت ما هست و هر چه بخواهيم برامان آماده مي كند, چرا به اين زندگي قانع باشيم؟»پيرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و اين قدر ناشكري نكن كه آخرش بيچاره مي شويم.»پيرزن گفت «دنيا ارزش اين حرف ها را ندارد. يالا برو پر را بيار آتش بزن كه حوصله ام از دست اين زندگي سر رفته.»خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روي ناچاري رفت پر را آورد و آتش زد.پرنده طلايي حاضر شد و گفت «ديگر چه خبر شده؟»پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.»پيرزن گفت «اي پرنده طلايي ما از اين وضع خيلي ناراحتيم.»پرنده پرسيد «چه مشكلي داريد؟»پيرزن جواب داد «دلم مي خواهد شوهرم را حاكم اين شهر بكني و من هم بشوم ملكه.»پرنده طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من راه بيفتيد.»پرنده از روي هوا و آن ها از روي زمين راه افتادند و رفتند تا رسيدند به قصري كه در آن وزير و خزانه دار و كلفت و كنيز و جلاد دست به سينه آماده خدمت بودند.پرنده گفت «از همين حالا شما صاحب اختيار اين شهر هستيد. اگر كاري با من نداريد ديگر برم.»گفتند «برو به خير و به سلامت.»پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد و خداحافظي كرد و رفت.پيرزن و پيرمرد در مدتي كه حاكم و ملكه شهر بودند آن قدر خودخواه و خوشگذران شدند كه به كلي مردم را فراموش كردند.پيرزن وقتي به حمام مي رفت به جاي آب تنش را با شير مي شست و بعد مي گرفت در آفتاب مي خوابيد كه چين و چروك پوستش صاف بشود.يك روز پيرزن رفت حمام و آمد رو ايوان قصر لم داد توي آفتاب. در اين موقع تكه ابري در آسمان پيدا شد و جلو آفتاب را گرفت.پيرزن عصباني شد. شوهرش را صدا زد و گفت «اي ريش سفيد! چرا اين ابر جلو آفتاب را گرفته؟»پيرمرد گفت «من از كجا بدانم.»پيرزن گفت «يالا برو پر را بيار آتش بزن كه با پرنده طلايي كار دارم.»پيرمرد گفت «اين دفعه چه خيالي داري؟»پيرزن داد كشيد «لغز نخوان پيرمرد. زود كاري را كه مي گويم بكن والا پوستم نرم نمي شود.»پيرمرد رفت پر را آورد و آتش زد.پرنده طلايي حاضر شد و گفت «اين دفعه چه مي خواهيد؟»پيرمرد گفت «نمي دانم. از اين پيرزن بپرس.»پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, جلو آفتاب نشسته بودم كه اين تكه ابر آمد و سايه اش را انداخت رو من. مي خواهم فرمان زمين و آسمان را بدي به من كه بتوانم به همه چيز امر و نهي كنم.»پرندة طلايي گفت «اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتي از شهر رفتند بيرون, يك دفعه پرنده غيبش زد. هوا تيره و تار شد. باد تندي آمد و به قدري خاك و خل به پا كرد كه چشم چشم را نمي ديد.پيرزن و پيرمرد دست هم را گرفتند و كورمال كورمال رفتند جلو تا رسيدند به آسياب خرابه اي كه قبلاً در آن زندگي مي كردند.پيرمرد آهي از ته دل كشيد و به زنش گفت «اي فلان فلان شده! ما را برگرداندي جاي اولمان. حالا برو كاسه اي پيدا كن و آب كف آسياب را بريز بيرون كه بنشينم زمين و خستگي در كنم


   
milad.m، فرشید، carlian20112 و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

داستان پرنده آبی قشنگ بود


   
milad.m، ida7lee2، lordfire910 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

کچل مم سیاه.

روزي بود و روزگاري بود. كچلي بود به نام مم سياه كه از دار و ندار دنيا فقط يك ننه پير داشت. كچل مم سياه روزي از ننه اش پرسيد «ننه! پدر خدا بيامرزم از مال و منال دنيا چيزي برام به ارث نگذاشت؟»
پيرزن گفت «چرا! همين تفنگي كه به ديوار آويخته شده از پدرت مانده.»
كچل مم سياه تفنگ را برداشت؛ اندخت گل شانه اش و در سياهي شب به قصد شكار رفت بيرون. هنوز چندان راهي نرفته بود كه يك دفعه چشمش به جانوري افتاد كه از يك طرفش نور مي تابيد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسيد. كچل مم سياه جانور را نشانه گرفت و تفنگش را به صدا درآورد. وقتي رفت جلو ديد گلوله جانور را زخمي كرده. با خودش گفت «فعلاً همين شكار از سر ما زياد است؛ مي بريمش خانه از نورش استفاده مي كنيم و به ساز و آوازش گوش مي دهيم و عيش دنيا را مي كنيم.» و جانور را كول كرد و راه افتاد طرف خانه. به خانه كه رسيد در زد. ننه اش آمد دم در. پرسيد «كي هستي اين وقت شب؟ آدمي؟ جني؟ چي هستي؟»
كچل مم سياه جواب داد «نه جن هستم و نه پري. مم سياهم!»
پيرزن داد زد «جلدي برگشتي چرا؟ تا نان به دست نياري در به رويت وا نمي كنم.»
كچل مم سياه گفت «دست خالي نيامده ام. جانوري شكار كرده ام كه تا دنيا دنياست هيچ پادشاهي مثل و مانندش را شكار نكرده. در را باز كن كه ديگر از دست پيه سوز و چراغ موشي خلاص شديم.»
پيرزن در را باز كرد. ديد پسرش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي دهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد.
كچل مم سياه شكار را كشان كشان برد تو؛ گذاشت بالاي اتاق و لم داد كنار ديوار. يك پايش را انداخت رو پاي ديگرش و خواست به قول معروف خودش را به بي خيالي بزند و فارغ از حساب و كتاب دنيا و به دور از غم و غصه ها خوش باشد كه يك دفعه در زدند.
نگو پيرزني كچل مم سياه و شكارش را ديده بود و خبر برده بود براي پادشاه كه «اي پادشاه! چه نشسته اي كه كچل مم سياه در همان شكار اولش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. حيف است چنين جانوري كه لايق چون تو پادشاهي است بيفتد دست چنان كچلي.»
پادشاه فرستاد كچل مم سياه را آوردند. از او پرسيد «اين صحت دارد كه تو در همان شكار اولت جانوري شكار كرده اي كه فقط پادشاهان لياقت شكارش را دارند؟»
كچل مم سياه جواب داد «قبله عالم به سلامت, درست خبر چيني كرده اند!»
پادشاه گفت «زود برو بيار تقديمش كن به ما. چنان شكار بي مانندي مناسب آلونك سياه و كاهگلي تو نيست.»
كچل مم سياه دست گذاشت رو چشمش و گفت «پادشاه درست مي فرمايند. همين الان مي روم مي آورم.» و تند رفت خانه و جانور را آورد براي پادشاه.
پادشاه هر قدر فكر كرد كه چه انعامي به كچل بدهد عقلش به جايي نرسيد. آخر سر چشمش افتاد به وزير و بلند گفت «آ . . . هان! پيدا كردم.»
وزير گفت «قبله عالم به سلامت! بفرماييد چه چيزي را پيدا كرديد كه من مراقب آن باشم دوباره گم نشود؟»
پادشاه گفت «وزير! زود وزيري ات را بده به كچل. ما انعام ديگري نداريم به او بدهيم.»
وزير گفت «قبله عالم به سلامت! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.»
تو نگو وزير يك باباكلاه داشت كه هر وقت كارش گره مي خورد و تو هچل مي افتاد با باباكلاهش حرف مي زد و از او مي خواست گره از كارش واكند.
وزير سر شب رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «اي باباكلاه! دورت بگردم؛ خودت مي بيني كه در چه هچلي افتاده ام. نمي دانم اين كچل مم سياه لعنتي يك دفعه از كجا مثل اجل معلق پيدا شد و مي خواهد جاي من را بگيرد. آخر خودت بگو من چه جوري مي توانم از وزيري ام دل بكنم و جايم را بدهم به يك كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته.»
باباكلاه به صدا درآمد كه «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چاره اين كار از آب خوردن هم آسان تر است! فردا برو پيش پادشاه و بگو كچل مم سياه را بفرستد برايش شير چهل ماديان بياورد. خودت خوب مي داني هر كه برود دنبال شير چهل ماديان, رفت دارد و برگشت ندارد.»
وزير باباكلاه را دو دستي از زمين ورداشت گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود, پيش از بوق حمام, رفت سراغ پادشاه.
پادشاه پرسيد «چه كار داري وزير؟»
وزير جواب داد «پادشاها! ديشب خوابي ديدم, آمدم برايت بگويم.»
«چه خوابي ديدي؟»
«قربان! خواب ديدم كچل مم سياه رفته شير چهل ماديان را برايت آورده. بفرستش برود؛ بلكه خوابم تعبير بشود.»
پادشاه خنديد و گفت «خواب ديده اي خير باشد وزير! خودت مي داني براي آوردن شير چهل ماديان نصف بيشتر قشون ما از بين رفت و چيزي عايدمان نشد. حالا يك كچل تك و تنها چطور مي تواند اين كار را بكند؟»
وزير گفت «قربان! اين كار براي كسي كه در شكار اولش بتواند چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بدهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد, كار مشكلي نيست.»
پادشاه ديد وزير چندان بي ربط نمي گويد و امر كرد رفتند كچل را آوردند.
كچل مم سياه گفت «قبله عالم به سلامت! خودم مي آمدم خدمتتان. براي انعام دادن چقدر عجله مي فرماييد.»
پادشاه گفت «انعامت سر جايش هست؛ خيالت تخت باشد. اما پيش از گرفتن آن بايد بروي شير چهل ماديان را بياري.»
كچل مم سياه در دلش گفت «نه شير شتر و نه ديدار عرب! هيچ مي داني چهل ماديان يعني چه و من را دنبال چه چيز مي فرستي؟»
اما به روي خودش نياورد و گفت «الساعه حركت مي كنم.»
و برگشت خانه به پيرزن گفت «ننه! پاشو ناني تو دستمال ببند كه رفتني شدم.»
پيرزن پرسيد «مي خواهي بروي كجا؟»
كچل جواب داد «پادشاه امر كرده بروم شير چهل ماديان را برايش بيارم.»
پيرزن گفت «كجاي كاري پسر جان! خيال دارند تو را به كشتن بدهند. تا حالا خيلي از پهلوان ها هوس اين كار را كرده اند و خودشان را به كشتن داده اند. آن وقت تو چطور جرئت مي كني بگويي مي خواهم بروم شير چهل ماديان را بيارم.»
كچل مم سياه گفت «چاره اي ندارم. اگر سرم را هم در اين راه بدهم مجبورم بروم.»
پيرزن گفت «حالا كه مي گويي مجبورم بروم و مرغ يك پا دارد, برو به پادشاه بگو چهل مشك شراب به تو بدهد با چهل بار آهك و چهل بار پنبه. بعد برگرد پيش من تا راهش را نشانت بدهم.»
كچل مم سياه رفت پيش پادشاه و چيزهايي را كه ننه اش گفته بود گرفت و برگشت.
پيرزن گفت «پسرجان! شراب و آهك و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسي به دريا. در كنار دريا با آهك و پنبه حوض بزرگي درست كن و شراب را بريز توي آن. بعد همان دور و بر گودالي بكن و در آن قايم شو. زياد طول نمي كشد كه مي بيني آسمان سياه مي شود و نعره مي زند؛ دريا به جنب و جوش در مي آيد؛ آب دو شقه مي شود و مادياني چون كوه از ميان آب مي جهد بيرون و به دنبالش سي و نه كره كوه پيكر از دريا مي زند بيرون و همه مي روند در مرغزار نزديك دريا مشغول چرا مي شوند و تشنه شان كه شد برمي گردند آب بخورند. مواظب باش تو را نبينند والا روزگارت سياه مي شود. چهل ماديان سر حوض شراب مي رسند, آن را بو مي كنند و برمي گردند. باز تشنه شان كه شد مي آيند سر حوض. اين دفعه هم شراب را بو مي كنند و برمي گردند به چرا. اما دفعه سوم كه تشنگي امانشان را بريده و طاقتشان را طاق كرده لب مي گذارند به شراب و آن قدر مي خورند كه سير مي شوند. در اين موقع بايد مثل مرغ هوا خيز ورداري و بنشيني بر پشت ماديان بزرگ. مشت را گره كني و محكم بزني به وسط پيشانيش. بعد از اين خيالت راحت باشد؛ چون خودش مانند باد به حركت در مي آيد و كره هاش چهار نعل به دنبالش مي آيند.»
كچل مم سياه دستمال نانش را به كمرش بست؛ پاشنه ها را وركشيد و پا گذاشت به راه. مثل باد از دره ها گذشت و مثل سيل از تپه ها سرازير شد. نه چشمش خواب ديد و نه سرش بالين. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را بريد و آخر سر رسيد كنار دريا. با پنبه و آهك حوض بزرگي درست كرد؛ مشك هاي شراب را ريخت تو آن و گودالي كند, در آن پنهان شد و به انتظار آمدن چهل ماديان نشست.
چيزي نگذشت كه يك دفعه ديد آسمان تيره و تار شد و نعره زد؛ دريا به جوش و خروش آمد؛ آب دو شقه شد و از ميان آن مادياني مانند كوه جست بيرون و با سي و نه كره اش كه چون باد صرصر به دنبالش روان بودند رو به مرغزار گذاشت.
در مرغزار آن قدر چريدند كه تشنه شان شد و آمدند سر حوض, شراب را بو كردند و برگشتند. بار دوم هم آمدند و برگشتند؛ اما دفعه سوم تشنگي به قدري امانشان را بريده بود كه لب گذاشتند به شراب و تا سير نشدند لب از آن برنداشتند و سر بالا نگرفتند.
كچل مم سياه ديد فرصت مناسب است و جست زد نشست بر پشت ماديان. مشتش را گره كرد و محكم بر پيشاني او زد. ماديان كه مست شده بود شيهه بلندي كشيد و مثل مرغ به هوا جست و سي و نه كره اش چون باد به دنبالش راه افتادند و چهار نعل پيش تاختند تا به شهر رسيدند.
كچل مم سياه چهل ماديان را به خانه اش كشاند. شيرشان را دوشيد و فرستاد براي پادشاه.
باز بشنويد از آن پيرزن خبرچين!
پيرزن خبرچين كچل مم سياه را با چهل ماديان ديد و تند رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! چه نشسته اي كه كچل مم سياه فقط شير چهل ماديان را نياورده, بلكه چهل ماديان را هم آورده و ول كرده تو خانه كاهگلي و سياهش.»
پادشاه امر كرد رفتند كچل مم سياه را آوردند. از او پرسيد «اين درست است كه چهل ماديان را آورده اي؟»
كچل مم سياه جواب داد «اي پادشاه! باز هم درست خبر چيني كرده اند.»
پادشاه گفت «زود برو آن ها را بيار براي ما. چهل ماديان فقط لايق طويله پادشاهان است.»
كچل مم سياه رفت چهل ماديان را آورد ول كرد تو طويله پادشاه.
پادشاه به وزير گفت «وزير! ديگر بايد جايت را بدهي به او.»
وزير گفت «قربان! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.»
همين كه شب شد وزير باز رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش. گفت «اي باباكلاه! خودت خوب مي داني كه من نمي توانم از وزيري ام چشم بپوشم و جايم را مفت بدهم به يك كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته و معلوم نيست از كجا پيداش شده و مي خواهد جايم را بگيرد. به من بگو چه كار كنم و جانم را خلاص كن.»
باباكلاه به صدا درآمد كه «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چاره اين كار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو كچل را بفرستد براي كشتن اژدهايي كه خيلي وقت است روز روشن را بر او تيره و تار كرده و نصف بيشتر قشونش را بلعيده. خودت مي داني كه هيچ پهلوني نمي تواند از دست اژدها جان سالم به در ببرد.»
وزير خوشحال شد. باباكلاهش را دودستي برداشت گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود پيش از بوق حمام رفت به قصر پادشاه.
پادشاه گفت «وزير! باز چه خبر؟»
وزير گفت «قربان! ديشب خوابي ديدم.»
«بگو! خير باشد.»
«قربان! خواب ديدم كچل مم سياه رفته اژدها را كشته و صحيح و سالم برگشته.»
پادشاه خنديد و گفت «اين چه حرفي است كه مي زني؟ نصف بيشتر قشون ما كشته شد و مويي از سر اژدها كم نشد؛ آن وقت تو مي گويي يك كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ اژدها.»
وزير گفت «قبله عالم به سلامت! كسي كه در شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بيايد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد و بعد برود چهل ماديان را بياورد, اين يك كار كوچك را هم مي تواند انجام دهد.»
پادشاه ديد وزير چندان بي ربط نمي گويد و امر كرد و رفتند كچل مم سياه را آوردند و به او گفت «تو را وزير خودم مي كنم به شرطي كه بروي شر اژدها را از سرمان كم كني و زنده يا مرده اش را بياري.»
كچل در دلش گفت «تا ما را به كشتن ندهد دست از سر كچل مان برنمي دارد.»
و برگشت خانه و به ننه اش گفت «پاشو نان بگذار تو دستمالم كه رفتني شدم.»
پيرزن پرسيد «باز چه خيالي در سر داري؟»
كچل جواب داد «پادشاه مي خواهد بروم زنده يا مرده اژدها را براش بيارم.»
پيرزن گفت «پسرجان! بيا از خر شيطان پياده شو. اين كار آخر و عاقبت خوشي ندارد. اژدها آن همه قشون پادشاه را بلعيده و يك نفر صحيح و سالم از كامش بيرون نيامده. كشتن او كار هر كسي نيست. وزير مي خواهد تو را به كشتن بدهد.»
كچل مم سياه گفت «ننه! الا و بلا بايد بروم؛ حتي اگر سرم را از دست بدهم. به جاي اين حرف ها اگر راهش را بلدي نشانم بده.»
پيرزن گفت «حالا كه اين همه اصرار داري و اين قدر حاضر به يراقي گوش كن تا راهش را به تو بگويم. اژدها شصت گز درازا دارد و ته دره گودي خوابيده. در راه رسيدن به آن دره مي رسي به كوه بلندي و از آن مي روي بالا. به قله كه رسيدي مي بيني هيچ چيز قرار و آرام ندارد. از پرنده و چرنده و خزنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و بوته و درخت و قلوه سنگ, تند تند هجوم مي برند ته دره. پسرجان! مبادا پا بگذاري تو دره كه تو هم كشيده مي شوي پايين و يكراست مي روي به كام اژدها و تا روز قيامت نمي آيي بيرون. همان جا پناه بگير و آن قدر صبر كن كه اژدها بخوابد و همه چيز آرام و قرار بگيرد. وقتي ديدي پرنده مي تواند پرواز كند و سنگ مي تواند سر جاش قرار بگيرد, آن وقت تند راه بيفت؛ برو به دره و به ته آن كه رسيدي مي بيني اژدها خوابيده و خرناسش به هوا بلند است. اما باز هم به تو مي گويم مبادا وقتي اژدها بيدار است قدم بگذاري به دره كه اگر هزار جان داشته باشي يك جان به در نمي بري.»
كچل مم سياه به نشانه اطاعت دست رو چشمش گذاشت؛ دستمال نان را بست به كمر؛ پاشنه ها را وركشيد و راه افتاد. از دره ها چون باد گذشت؛ از تپه ها چون سيل سرازير شد؛ نه سرش بالين ديد و نه چشمش خواب تا امان راه را بريد و رسيد به پاي كوه بلندي. بي آنكه يك لحظه بايستد چهار دست و پا از كوه رفت بالا. به بالاي كوه كه رسيد ديد همه چيز, از خزنده و پرنده و چرنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و قلوه سنگ و بوته و درخت يكراست هجوم مي برند ته دره.
كچل مم سياه از اوضاع و احوال دور و برش فهميد اژدها بيدار است و نفسش را داده به كوه و دشت و هر چيزي را مي كشد طرف خودش و مي بلعد. گوشه اي پناه گرفت و منتظر ماند و وقتي همه چيز آرام و قرار گرفت, از كوه سرازير شد. به ته دره كه رسيد چشمش به اژدهايي افتاد كه زبان از شرحش عاجز است. اژدها به يك پهلو افتاده بود. طول و عرض دره را پر كرده بود و خرناسش به هوا بلند بود.
مم سياه معطلش نكرد. وسط پيشانيش را نشانه گرفت و زد. اژدها پيچ و تابي خورد و پيش از جان دادن چنان نعره اي كشيد كه كوه به لرزه درآمد.
اين را ديگر هيچ كس نمي داند كه كچل مم سياه لاشه به آن بزرگي را چطور به شهر آورد؛ اما همه ديدند و شنيدند كه مم سياه اژدها را انداخت جلو خانه پادشاه و گفت «برش دار! دشمنت به چنين روزي بيفتد.»
پادشاه نگاهي انداخت به اژدها و به وزير گفت «وزير! اين دفعه جاي هيچ بهانه اي نيست. نمي توانيم كچل را دست خالي برگردانيم؛ زود جايت را به او بده.»
وزير كه ديد اين بار هم حقه اش نگرفته به هول و ولا افتاد و گفت «قبله عالم به سلامت! امروز نه. فردا بيايد و بي چون و چرا وزيري من را تحويل بگيرد.»
همين كه شب شد, باز وزير رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «اي باباكلاه, قربانت بگردم! اين كچل حقه باز ما را انداخته تو هچل و پيش اين و آن سنگ رو يخمان كرده. تا حالا هر راهي كه پيش پايم گذاشته اي فايده اي نداشته. اين دفعه سنگ تمام بگذار و نگذار اين كچل بي سر و پا وزيري ام را بگيرد. آخر اين كچل دله دزد كجا و وزيري پادشاه كجا؟ زود بگو چه كار بايد بكنم كه دارم از غصه دق مي كنم.»
باباكلاه گفت «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چاره اين كار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو مم سياه را بفرستد دختر پادشاه فرنگ را براش بياورد و بدان كه اين كار, كار هر كچلي نيست و اگر به جاي يك كچل هزار كچل برود دنبال دختر پادشاه فرنگ, يكي شان زنده بر نمي گردد.»
وزير خوشحال شد. باباكلاهش را بوسيد و گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود پيش از بانگ خروس رفت به قصر پادشاه و به پادشاه گفت «قربان! ديشب خوابي ديدم.»
پادشاه گفت «ديگر چه خوابي ديده اي؟»
ر«خواب ديدم كچل مم سياه رفته دختر پادشاه فرنگ را آورده براي شما. قربان بفرستش برود؛ بلكه خوابم تعبير شود. بعيد است فرصتي از اين بهتر پيش بيايد.»
پادشاه خنديد و گفت «وزير! اين چه حرفي است كه مي زني؟ مگر عقل از سرت پريده؟ خودت مي داني كه تمام قشون ما از عهده پادشاه فرنگ بر نيامد؛ حالا چطور مي گويي يك كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ پادشاه فرنگ؟»
وزير گفت «پادشاها! كچل مم سياه را دست كم گرفته ايد. كسي كه در شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بپاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند باشد و به جاي شير چهل ماديان برود خود چهل ماديان را بياورد و ول كند تو طويله شما و بتواند اژدها را بكشد و لاشه اش را بياورد؛ از عهده قشون پادشاه فرنگ هم بر مي آيد. فرصت را از دست نده كه آوردن دختر پادشاه فرنگ براي كچل مم سياه از آب خوردن آسان تر است.»
پادشاه گفت «جدي مي گويي وزير؟»
وزير گفت «فدايت گردم! هرگز مطلبي جدي تر از اين به عرضتان نرسانده ام.»
كچل مم سياه تازه بيدار شده بود و دست و روش را شسته بود كه در زدند.
پيرزن گفت «پسر! پاشو برو ببين اين دفعه چه آشي برات پخته اند.»
مم سياه گفت «معلوم است. باز پادشاه احضارم كرده.»
و راه افتاد رفت پيش پادشاه و برگشت به ننه اش گفت «ننه! نان و دستمالم را حاضر كن كه باز رفتني شدم. اين بار پادشاه امر كرده بروم دختر پادشاه فرنگ را براش بيارم.»
پيرزن گفت «پسرجان! بيا از خر شيطان پياده شو. وزير مي خواهد تو را به كشتن بدهد. خيلي از پهلوان ها و جوان هاي زرنگ تر از تو نتوانسته اند دختر پادشاه فرنگ را بيارند؛ آن وقت توي يك لا قبا چطور مي خواهي تك و تنها بروي به جنگ پادشاه فرنگ و دخترش را بگيري و بياري؟»
كچل مم سياه گفت «كار ما از اين حرف ها گذشته. اگر سرم را هم در اين راه از دست بدهم بايد بروم. به جاي اين حرف ها اگر راهش را بلدي نشانم بده.»
پيرزن گفت «پسرجان! من از فرنگستان و پادشاه فرنگ چيزي نمي دانم؛ خودت راه بيفت و برو ببين چه كار بايد بكني.»
كچل مم سياه دستمال نان را بست به كمر. پاشنه ها را وركشيد و از خانه زد بيرون. چون باد از دره ها گذشت و چون سيل از تپه ها سرازير شد. نه چشمش رنگ خواب ديد و نه سرش نرمي بالين. يك بند رفت تا عاقبت امان راه را بريد و رسيد به كنار دريا. ديد يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته سرش را كرده تو دريا و دارد آب مي خورد. آن هم نه از اين آب خوردن ها! آب خوردني كه با هر قلپش دريا يك وجب و نيم مي رود پايين.
كچل مم سياه مات و متحير ماند و گفت «ذليل شده اين چه جور آب خوردن است؟»
آب دريا خشك كن گفت «ذليل شده خودتي كه چشم ديدن آب خوردن من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. حيف كه نمي دانم اين كچل مم سياه كجاست و گرنه مي رفتم و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي شدم.»
مم سياه خنديد و گفت «كچل مم سياه خود من هستم.»
آب دريا خشك كن گفت «راست مي گويي؟»
كچل مم سياه گفت «دروغم كجا بود!»
آب دريا خشك كن غلام كچل مم سياه شد و به دنبالش راه افتاد. رفتند و رفتند تا ديدند يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته چند تا سنگ آسياب به چه بزرگي انداخته گل گردنش و آن ها را لك و لك مي چرخاند و هر چه را كه جلوش مي آيد خرد و خاكشير مي كند.
كچل مم سياه گفت «احمق را باش, زده به سرش!»
سنگ آسياب چرخان گفت «احمق خودتي كه چشم ديدن سنگ هاي من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان حيواني را شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي شوم.»
آب دريا خشك كن گفت «كجاي كاري! همين كه مي بيني خود كچل مم سياه است.»
سنگ آسياب چرخان گفت «راست مي گويي؟»
آب دريا خشك كن گفت «دروغم كجا بود! خود خودش است.»
او هم غلام كچل مم سياه شد و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يك قلاب سنگ انداز كه با قلاب سنگش تخته سنگ هاي بزرگ و كوچك را از جايي به جاي ديگر مي اندخت.
كچل مم سياه داد كشيد «آهاي ديوانه! دست نگهدار ببينم چه كاره مملكتي تو و اين چه جور قلاب سنگ انداختن است؟»
قلاب سنگ انداز دست نگهداشت و گفت «ديوانه خودتي كه چشم ديدن قلاب سنگ من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان حيواني شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. اگر مي دانستم كجاست همين الان مي رفتم پيشش و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي شدم.»
آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان با هم گفتند «اينكه مي بيني خودش كچل مم سياه است.»
قلاب سنگ انداز گفت «تو را به خدا راست مي گوييد؟»
گفتند «بله! خود خودش است؛ حي وحاضر.»
قلاب سنگ انداز هم غلام كچل مم سياه شد و با آن ها را افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نمي رفت و يك گوشش را زير انداز كرده بود و گوش ديگرش را روانداز و گرفته بود تخت خوابيده بود.
كچل مم سياه گفت «آهاي! اين ديگر چه جور گوش هايي است كه انداخته اي زير و رويت و گرفته اي تخت خوابيده اي؟»
لحاف گوش گفت «تو كه چشم نداري ببيني گوش هاي من هم به جاي رختخوابم هستند و هم مي توانند هر صدايي را از چهل فرسخي بشنوند؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي شوم.»
آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان و قلاب سنگ انداز گفتند «اي بابا! اين خودش كچل مم سياه است ديگر.»
لحاف گوش گفت «شما را به خدا؟»
گفتند «به خدا!»
لحاف گوش هم غلام كچل مم سياه شد و همرا آن ها راه افتاد. آن قدر رفتند و رفتند تا رسيدند به مملكت پادشاه فرنگ. ديدند دروازه ها بسته است و قراول هاي زيادي اين طرف و آن طرف دروازه كشيك مي دهند و كسي را راه نمي دهند.
قلاب سنگ انداز پرسيد «اين ها كي باشند؟»
كچل مم سياه جواب داد «قراول هاي پادشاه فرنگ اند. تا كسي را نشناسند راه نمي دهند.»
قلاب سنگ انداز گفت «چه غلط هاي زيادي! مگر مي توانند راه ندهند؟»
و دست برد همه قراول ها را گرفت تپاند تو قلاب سنگش. قلاب سنگ را دور سرش چرخ داد و چرخ داد و ول كرد.
پادشاه فرنگ در قصرش نشسته بود و داشت با اعيان واشراف صحبت مي كرد كه ناگهان ديد قراول ها در هوا معلق زنان مي آيند به طرفش. پادشاه فرنگ آنچه را كه ديده بود هنوز خوب باور نكرده بود كه خبر رسيد «اي پادشاه! چه نشسته اي كه پنج نفر زبان نفهم كه هيچ چيزشان به آدمي زاد نرفته دم دروازه ايستاده اند و مي گويند آمده ايم دختر شاه فرنگ را ببريم.»
پادشاه گفت «برويد بياوريدشان ببينم به چه جرئتي چنين حرفي مي زنند.»
سنگ آسياب چرخان افتاد جلو. شروع كرد به خرد و خراب كردن در و ديوار و بقيه به دنبالش پيش رفتند تا رسيدند به قصر پادشاه.
پادشاه همين كه چشمش به آن ها افتاد نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد. گفت «امروز برويد استراحت كنيد و فردا بياييد تا دخترم را به شما بدهم.»
بعد وزيرش را احضار كرد و گفت «وزير! ما نمي توانيم از پس اين جانورهاي عجيب و غريب و زبان نفهم بر بياييم. زودباش تا دخترم از دست نرفته فكري كن.»
وزير گفت «قبله عالم به سلامت! با اين ها نمي شود درافتاد بايد حيله اي به كار بزنيم.»
پادشاه گفت «چه حيله اي؟»
وزير گفت «امر كن جار چي ها فردا راه بيفتند تو كوجه و بازار و مردم را از كوچك و بزرگ و پير و جوان به مهماني پادشاه دعوت كنند. آن وقت به آشپزباشي مي گوييم چهل ديگ بزرگ پلو بار بگذارد و چهلمي را زهرآلود كند و اين پنج نفر را هم دعوت مي كنيم و پلو زهرآلود را به خوردشان مي دهيم.»
حالا بشنويد از كچل مم سياه و غلام هاي حلقه به گوشش كه دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه يك دفعه لحاف گوش قاه قاه زد زير خنده.
گفتند «چه خبر است؟ مگر جني شده اي كه بي خودي مي خندي؟»
گفت «نه! پادشاه و وزير دارند برايمان آش خوبي مي پزند.»
پرسيدند «چه آشي؟»
گفت «مي خواهند همه ما را زهركش كنند.»
آب دريا خشك كن گفت «بگذار به همين خيال باشند.»
روز بعد, تمام مردم شهر از كوچك و بزرگ و پير و جوان در قصر پادشاه جمع شدند. كچل مم سياه و غلام هايش هم آمدند و در گوشه اي نشستند. كمي كه گذشت كچل مم سياه به پادشاه گفت «اجازه مي دهي آشپزباشي من سري به آشپزخانه شما بزند.»
پادشاه گفت «عيبي ندارد.»
كچل مم سياه به آب دريا خشك كن گفت «آشپزباشي! پاشو برو سر و گوشي آب بده ببين غذا كي حاضر مي شود.»
آب دريا خشك كن رفت به آشپزخانه و ديد آشپزباشي پادشاه چهل تا ديگ پلو بار گذاشته و دست به كمر و دستمال به شانه دم در ايستاده و منتظر است كه ديگ ها خوب دم بكشد و براي خوردن آماده شود. آب دريا خشك كن گفت «آشپزباشي! من آشپزباشي كچل مم سياه هستم. اجازه مي دهي سري به ديگ هاي پلو بزنم؟»
بعد رفت در ديگ اولي را ورداشت. پشت به آشپزباشي ايستاد و دست برد جلو, در يك چشم برهم زدن ديگ پلو را لمباند و رفت سراغ دومي و سومي و بي آنكه آشپزباشي بو ببرد هر چهل ديگ را به ترتيب خالي كرد.
آشپزباشي پرسيد «دم كشيده اند؟»
آب دريا خشك كن جواب داد «دستت درد نكند دارند دم مي كشند.»
و رفت نشست سر جاش.
پادشاه امر كرد نهار بياورند. آشپزباشي رفت در ديگ ها را ورداشت و ديد محض دوا و درمان هم يك دانه برنج ته ديگ ها پيدا نمي شود و مات و متحير ماند كه چه خاكي به سرش بريزد و چه جوابي به پادشاه بدهد.
خبر به پادشاه كه رسيد فهميد اين كار كار كسي جز كچل مم سياه نيست و از زور خشم شروع كرد به جويدن لب و لوچه اش و آخر سر كه ديد اين كارها دردي دوا نمي كند گفت به مهمان ها بگويند مهماني پادشاه افتاده به فردا و آن ها را با زبان خوش برگردانيد به خانه هاشان.
كچل مم سياه هم غلام هايش را ورداشت و رفت.
پادشاه به وزيرش گفت «وزير! از دست اين زبان نفهم ها عاجز شديم. چه كار بايد كرد؟»
وزير گفت «امر كن حمام فولاد را گرم كنند تا كچل مم سياه و دار و دسته اجق وجقش را دعوت كنيم به آنجا و همين كه رفتند تو در را ببنديم روشان و از دريچه بالايي آن قدر آب توي حمام بريزيم كه خفه شوند.»
پادشاه گفت «بد فكري نيست.»
كچل مم سياه و غلام هاي حلقه به گوشش دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه لحاف گوش يك دفعه قاه قاه زد زير خنده.
گفتند «چي شده؟ مگر زده به سرت كه بي خودي مي خندي؟»
گفت «نه! پادشاه و وزير دارند باز برايمان آش خوبي مي پزند.»
پرسيدند «چه آشي؟»
گفت «مي خواهند حمام فولاد را گرم كنند و ما را بندازند آنجا و خفه مان كنند.»
سنگ آسياب چرخان و آب دريا خشك كن گفتند «بگذار به همين خيال باشند.»
روز بعد, پادشاه كسي را فرستاد و كچل مم سياه و غلام هايش را دعوت كرد به حمام فولاد.
وقتي هر پنج تاشان رفتند به حمام, در بسته شد و آب مثل سيل از دريچه بالايي ريخت تو. آب دريا خشك كن دهنش را گرفت دم دريچه و شروع كرد به خوردن آب و نگذاشت حتي يك قطره به كف حمام برسد, همين طور آب خورد و خورد تا حوصله اش سر رفت و به سنگ آسياب چرخان گفت «تا كي مي خواهي بر بر نگاهم كني؟ مگر نمي بيني حوصله ام سر رفته؟»
سنگ آسياب چرخان تا اين حرف را شنيد, سنگ هاي آسيابش را به چرخش درآورد و ديوارهاي حمام فولاد را داغان كرد.
آب دريا خشك كن از حمام كه آمد بيرون دهنش را وا كرد و پوف كرد و چنان سيلي راه انداخت كه نصف بيشتر مملكت فرنگ را آب گرفت.
خبر رسيد به پادشاه كه «چه نشسته اي كه بيشتر مملكت را سيل گرفته. چرا بايد مردم به خاطر دخترت بروند زير آب و بميرند؟ دخترت را بده ببرند و جان مردم را خلاص كن.»
پادشاه فرنگ ديد چاره ديگري ندارد و دخترش را سپرد به كچل مم سياه و راهشان انداخت بروند.
كچل مم سياه دختر را نشاند تو كجاوه و خودش و چهار غلامش پياده راه افتادند. منزل به منزل رفتند تا رسيدند به نزديك شهر خودشان.
مم سياه پيغام فرستاد كه «اي پادشاه! من صحيح و سالم برگشته ام و دختر پادشاه فرنگ را آورده ام؛ بگو بيايند پيشواز من.»
پادشاه به قشونش امر كرد پياده و سواره بروند پيشواز كچل مم سياه و او را بياورند به شهر.
كچل مم سياه با كبكبه و دبدبه آمد به شهر و يكراست رفت به خانه خودش.
خبر به پادشاه رسيد كه «كچل مم سياه با دختر پادشاه فرنگ كه از قشنگي در تمام دنيا مثل و مانندش پيدا نمي شود و با چهار نفر ديگر كه هيچ چيزشان به آدمي زاد نرفته يكراست رفت به خانه خودش و به تو اعتنا نكرد.»
پادشاه براي كچل مم سياه پيغام فرستاد «هر چه زودتر آن چهار نفر و دختر را بفرست پيش من, كه دختر پادشاه فرنگ لايق قصر من است نه لايق دخمه سياه و كاهگلي تو.»
كچل مم سياه هم پيغام فرستاد كه «تا حالا هر چه گفتي گوش كرديم و هر دستوري دادي انجام داديم؛ حالا تو بيا و يكي از اين دو كار را بكن. يا شكار اول و چهل ماديان را بده و جانت را وردار و به سلامت از شهر برو و همه چيز را به دست من بسپار؛ يا براي جنگ آماده شو. اما يادت باشد كه قشون تو هر چه باشد از قشون پادشاه فرنگ بيشتر نيست كه به دست من تار و مار و ذليل شد.»
پادشاه و وزير نشستند به گفت و گو كه چه كنند و چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند اگر بتوانند از دست كچل مم سياه جان سالم به در برند كار بزرگي كرده اند.
پس از رفتن پادشاه و وزير, كچل مم سياه غلام هايش را ورداشت آورد به قصر و نشست به تخت و ننه اش را هم وزير خودش كرد و دستور داد شهر را آيين بستند؛ در خانه ها شمع روشن كردند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند. بعد, با دختر پادشاه فرنگ عروسي كرد و به مراد دل رسيد.


   
milad.m، ابریشم، carlian20112 و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

علی بونه گیر

مردي بود كه همه به او مي گفتند علي بهانه گير.علي بهانه گير يازده تا زن داشت كه هر كدام را به يك بهانه اي زده بود ناقص كرده بود؛ طوري كه وقتي زن ها مي خواستند بروند حمام, پول و پله اي مي دادند به حمامي و حمام را قوروق مي كردند كه پيش اين و آن خجالت نكشند.از قضا يك روز كه زن هاي علي بهانه گير مي خواستند بروند حمام, دختر ترشيده اي رفت تو حمام قايم شد كه ببيند چه سري در اين كارست كه زن هاي علي بهانه گير از ديگران كناره مي گيرند و هميشه با هم به حمام مي روند.وقتي زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوي خود شدند, دختر ترشيده از جايي كه قايم شده بود, آمد بيرون, رفت بين آن ها و ديد همه ناقص اند. يكي گوشش بريده؛ يكي انگشت ندارد؛ يكي فلان جاش بريده و يكي بهمان جاش ناقص است. خلاصه ديد تن و بدن هيچ كدامشان بي عيب نيست.دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستيد؟»زن ها كه ديدند كار از كار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علي بهانه گير ما را به اين روز انداخته.»دختر گفت «حالا كه او اين قدر بي رحم است, لااقل شما يك كاري بكنيد كه بهانه دستش ندهيد.»گفتند «فايده ندارد! هر كاري بكنيم, بالاخره يك بهانه اي مي گيرد و مي افتد به جان ما.»دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بي عرضگي خودتان است. بياييد من را براش بگيريد تا انتقام شما را از او بگيرم و بلايي به سرش بيارم كه از خجالت نتواند سر بلند كند.»بعد, نشاني خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بيرون.زن هاي علي بهانه گير وقتي برگشتند خانه, نهار مفصلي درست كردند و سر ظهر سفره انداختند.علي بهانه گير آمد خانه و بي آنكه سلام عليك كند يا يك كلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همين كه مزة غذا را چشيد بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب كشيد و بغ كرد.زن ها كه جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سينه ايستادند. علي بهانه گير به حرف درآمد و گفت «اگر يك زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از اين بود و مجبور نبودم هميشه غذاهاي بيمزه بخورم.»زن اول گفت «مشهدي علي! امروز تو حمام دختري ديدم كه صورتش مثل قرص قمر مي درخشيد.»زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمي گويي كه از چشم آهو قشنگ تر بود.»زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمي گويي كه مثل سيب سرخ بود.»زن چهارم گفت «چه لب و دنداني داشت.»خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعريف كردند كه دل از دست علي بهانه گير رفت و نديده يك دل نه صد دل عاشق دختر شد.زن اول علي بهانه گير وقتي ديد آب از لب و لوچة شوهرش راه افتاده و معلوم است كه دختر را مي خواهد, گفت «مشهدي علي! راضي هستي بريم و او را برات بگيريم؟»علي بهانه گير سري خاراند و گفت «راضي كه هستم؛ ولي از خرج و برجش مي ترسم.»زن دوم گفت «هر چي باشد تو به گردن ما حق داري؛ من خودم لباس هاش را مي خرم.»زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را مي دهم.»زن چهارم گفت «كفش و چادرش با من.»زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من مي دهم.»چه دردسرتان بدهم!هر كدام از زن ها قبول كردند چيزي بدهند و بساط عقد و عروسي را راه بندازند.زن اول گفت «حالا كه اين جور شد, فقط مي ماند خرج ملا, كه آن را هم يك جوري جور مي كنيم.»و علي بهانه گير را شير كرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاري.بعد از كمي گفت و گو, پدر دختر قبول كرد دخترش را بدهد به علي بهانه گير و همان روز عقد و حنابندان و عروسي سرگرفت.شب عروسي, دختر يك دست و پا و يك طرف صورتش را بزك كرد و رفت به حجله.علي بهانه گير صبح كه از خواب پاشد و دختر را در روشنايي روز ديد, با خودش گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور بزك كردني است كه اين كرده؟»مي خواست شروع كند به بهانه جويي؛ ولي چون ديرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش يك گوني بادنجان خريد و فرستاد خانه.عروس به زن ها گفت «اين تازه اول كار است. علي بهانه گير دنبال بهانه مي گردد؛ ما بايد هر جور غذايي كه با بادنجان درست مي شود, درست كنيم و هيچ بهانه اي دست او ندهيم.» و همين كار را هم كردند.آخر كار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع مي كرد كه ديد يك بادنجان مانده زير آن ها. بادنجان را ورداشت داد به يكي از زن ها و گفت «اين يكي را همين طور پوست نكنده نگه داريد شايد به دردمان بخورد.»سر شب علي بهانه گير آمد خانه و يكراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش كرد و گفت «شما از كجا مي دانستيد من چلو خورش بادنجان مي خواستم! شايد مي خواستم آش بادنجان بخورم.»يكي از زن ها رفت يك قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرماييد مشهدي علي.»علي بهانه گير كه ديد اين طور است, گفت «شايد من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمي كنيد و سر خود هر چه دلتان مي خواهد مي پزيد؟»يكي ديگر زود رفت يكي سيني دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.علي بهانه گير گفت «شايد من هوس كشك و بادنجان كرده بودم, نبايد از من مي پرسيديد؟»يكي از زن ها تند رفت يك ديس كشك و بادنجان آورد گذاشت جلو علي بهانه گير.علي بهانه گير كه ديد ديگر نمي تواند بهانه بگيرد و هر چه مي خواهد تند مي آورند و مي گذارند جلوش, خيلي رفت تو هم و با اوقات تلخي گفت «شايد من دلم مي خواست يك بادنجان پوست نكنده را گلي كنم و همان طور خام خام بخورم.»عروس رفت بادنجان پوست نكنده را گذاشت تو بشقاب؛ كمي گل هم ريخت كنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرماييد ميل كنيد مشهدي علي! نوش جانتان.»علي بهانه گير كه ديد نمي تواند هيچ بهانه اي بگيرد, سرش را انداخت پايين؛ غذايش را خورد و بي سر و صدا رفت خوابيد. اما, به قدري ناراحت بود كه تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توي اين فكر بود كه فردا چه جوري از زن ها بهانه بگيرد.صبح زود, علي بهانه گير بلند شد, صبحانه نخورده يكراست رفت بازار. گوني بزرگي خريد و به حمالي پول داد و گفت «من مي روم توي گوني, تو هم در گوني را محكم ببند و آن را ببر خانة من تحويل زن هايم بده و بگو مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.»بعد, رفت توي گوني. حمال در گوني را بست. آن را كول كرد و هن و هن كنان برد خانة علي بهانه گير و به زن ها گفت «مشهدي علي سفارش كرده در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.»همين كه حمال رفت, عروس فكري ماند اين ديگر چه حقه اي است كه علي بهانه گير سوار كرده است و مدتي گوني را زير نظر گرفت كه يك دفعه ديد گوني تكان خورد.عروس فهميد علي بهانه گير رفته تو گوني و اين كلك را سوار كرده كه بفهمد زن ها پشت سرش چه مي گويند و چه كار مي كنند و بهانه اي به دست بيارد.عروس هيچ به روي خودش نياورد. زن ها را صدا كرد و گفت «اين درست است كه مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودش بيايد خانه؛ اما اين درست نيست كه ما همين طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاريم و بي كار بمانيم.»يكي از زن ها گفت «پس چه كار كنيم؟»عروس گفت «اشتباه نكنم اين گوني پر از چغندر است. خوب است بندازيمش تو حوض تا لااقل گل هاش خيس بخورد و شسته بشود.»زن ديگري گفت «آن وقت جواب مشهدي علي را چي بدهيم؟»عروس گفت «مشهدي علي خودش گفته در گوني را وا نكنيد؛ از شستن و نشستن آن ها كه حرفي نزده. تازه از كجا معلوم است كه مشهدي علي بهانه نگيرد چرا ما گوني را در حوض نينداخته ايم و نشسته ايم.»زن ها ديدند عروس راست مي گويد و بي معطلي آمدند جلو؛ چهار گوشة گوني را گرفتند و كشان كشان بردند انداختندش تو حوض و يكي يك چوب ورداشتند و افتادند به جان گوني.كمي بعد يكي از زن ها گفت «دست نگه داريد. آب حوض دارد قرمز مي شود.»عروس گفت «چيزي نيست! چغندرها دارند رنگ پس مي دهند.»و باز افتادند به جان گوني و حالا نزن كي بزن؛ تا اينكه كاشف به عمل آمد كه راست راستي از گوني دارد خون مي زند بيرون.زن ها دست پاچه شدند. زود گوني را از حوض كشيدند بيرون. اما, هنوز جرئت نمي كردند درش را وا كنند و همين طور دورش ايستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش مي كردند. عروس هم هيچ به روي خودش نمي آورد كه مي داند علي بهانه گير تو گوني است.در اين موقع, صداي ضعيفي با آه و ناله به گوش رسيد كه «در گوني را وا كنيد.»عروس گفت «مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.»صدا آمد «زود باشيد! دارم مي ميرم.»عروس گفت «به ما مربوط نيست؛ مي خواهي بمير, مي خواهي نمير؛ مشهدي علي سفارش كرده تا خودم نيايم خانه هيچ كس در گوني را وا نكند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمي آوريم.»صدا آمد «من خود مشهدي علي هستم؛ زود درم بياريد كه دارم مي ميرم.»زن ها كه تازه فهميده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گوني را واكردند و علي بهانه گير را درآوردند.عروس گفت «الهي من بميرم و تو را به اين روز نبينم مشهدي علي جان؛ چرا رفته بودي تو گوني؟»زن ها وقتي ديدند علي بهانه گير جواب ندارد بدهد و از زور درد يك بند ناله مي كند, رخت هاش را عوض كردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب.چند روز بعد, حال علي بهانه گير جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال كسب و كارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شكمش دست كشيد و گفت طگوش شيطان كر, چشم حسود كور, گمانم خبرهايي است.»علي بهانه گير پرسيد «چه خبرهايي؟»عروس جواب داد «غلط نكنم حامله شده اي؟»چشم هاي علي بهانه گير از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله مي شود؟»عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود و خواست خدا را نمي شود عوض كرد. دوازده تا زن گرفتي و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته اين جوري تلافي كند.»علي بهانه گير رو شكم خودش دست كشيد و شك برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابيده بود, شكمش يك كم پف كرده بود.عروس گفت «مشهدي علي! سر خود راه نيفت برو بيرون كه مردم چشمت مي زنند. بگير تخت بخواب تا من برم قابله بيارم ببينم قضيه از چه قرار است.»عروس, علي بهانه گير را برگرداند به رختخواب و تند رفت پيش زن ها. گفت «به علي بهانه گير گفته ام حامله شده؛ او هم باور كرده و رفته تخت خوابيده كه كسي چشمش نزند.»زن ها پقي زدند زير خنده و گفتند «چطور چنين چيزي را باور كرده؟»عروس گفت «خودم خرش كرده ام و او هم باور كرده و خيال ورش داشته. مي خواهم بلايي به سرش بيارم كه نتواند تو مردم سر بلند كند.»زن ها گفتند «هر بلايي به سرش بياري حقش است, ذليل مرده. با اين بهانه هاي طاق و جفتش نگذاشته يك روز خدا آب خوش از گلويمان برود پايين.»خلاصه چه درد سرتان بدهم!زن ها رفتند دور علي بهانه گير را گرفتند و عروس رفت با قابله اي ساخت و پاخت كرد, آوردش خانه كه علي بهانه گير را معاينه كند و بگويد چهار ماهه حامله است و چند روزي نبايد از جاش جم بخورد و دست به سياه و سفيد بزند.زن ها زود دست به كار شدند؛ گوسفند سر بريدند؛ آب گوش مفصلي بار گذاشتند و برو بيايي به راه انداختند.خيلي زود خبر حاملگي علي بهانه گير در شهر پيچيد و طولي نكشيد كه همة فاميل و دوستان دور و نزديكش دسته دسته به طرف خانة او راه افتادند كه سر و گوشي آب بدهند و ببينند موضوع از چه قرار است و همين كه ديدند قضيه جدي است, رفتند و دور علي بهانه گير جمع شدند.پيرمردي از علي بهانه گير پرسيد «مشهدي علي! خدا بد نده؛ چه شده؟»علي بهانه گير از خجالت سرخ شده و جوابي نداد.عروس به جاي او جواب داد «سلامت باشيد حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدي علي چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابيده كه خداي نكرده هول نكند و بچه بندازد.»همه با تعجب به همديگر نگاه كردند. يكي پرسيد «اين چه حرف هايي است كه مي زنيد؛ مگر مرد هم حامله مي شود؟»عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود. قابله هم معاينه اش كرده و هيچ شك و شبهه اي در كار نيست.»يكي گفت «اگر پسر باشد, ديگر نور علي نور مي شود.»عروس گفت «ان شاءالله!»و همه كر و كر زدند زير خنده.آن روز مردم, از پير و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند ديدن علي بهانه گير و هر كس متلكي بارش كرد. آخر سر پيرمردي گفت «مشهدي علي! قباحت دارد كه اين طور ولنگ و واز خوابيده اي و دلت خوش است كه حامله اي؛ پاشو برو پي كار و كاسبي ات. مگر مرد هم حامله مي شود.»آخرهاي شب كه خانه خلوت شد, علي بهانه گير خوب كه فكر كرد, فهميد عروس دستش انداخته و پيش اين و آن طوري آبروش را ريخته كه از خجالتش بايد سر بگذارد به بيابان؛ چون مي دانست كه مردم به اين سادگي ها ول كن معامله نيستند و همين كه صبح بشود باز پيداشان مي شود و زخم زبان ها و متلك ها از نو شروع مي شود.اين بود كه علي بهانه گير همان شب بي سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پاي ديگر هم قرض كرد و از خانه و شهر و ديارش فرار كرد و به جايي رفت كه هيچ كس او را نشناسد.فردا صبح همين كه زن ها پاشدند و ديدند جاي علي بهانه گير خالي است, فهميدند علي بهانه گير گذاشته رفته و حالا حالاها هم پيداش نمي شود. خيلي خوشحال شدند كه از دست بهانه هاي عجيب و غريب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در كنار هم زندگي مي كنند.قصة علي بهانه گير همين جا تمام مي شود؛ اما بعضي ها مي گويند ده دوازده سال بعد, وقتي علي بهانه گير از در به دري خسته شده بود, فكر كرد خوب است سري بزند به شهر خودش و ببيند اگر آب ها از آسياب افتاده و مردم فراموشش كرده اند, بي سر و صدا برگردد دنبال كار و زندگيش را بگيرد؛ اما هنوز نرسيده بود به شهر كه ديد چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازي مي كنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت كنم و از حال و هواي شهر باخبر شوم.»علي بهانه گير با اين بهانه به بچه ها نزديك شد و گفت «داريد چه كار مي كنيد اينجا؟»يكي از بچه ها پسري را نشان داد و گفت «مي خواهيم بازي كنيم, اما اين يكي مرتب بهانه مي گيرد و نمي گذارد بازيمان راه بيفتد.»علي بهانه گير گف «آهاي پسر! بيا اينجا ببينم. چرا اين قدر بهانه مي گيري و نمي گذاري بقيه بازي كنند؟»پسر جواب داد «دست خودم نيست. من پسر علي بهانه گيرم.»علي بهانه گير گفت «چرا پرت و پلا مي گويي, علي بهانه گير ديگر چه كسي است؟»پسر جواب داد «باباي من است! دوازده سال پيش من را زاييد و ول كرد از اين شهر رفت و برنگشت.»علي بهانه گير كه اين طور ديد ديگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را كج كرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش.
رفتيم بالا آرد بود؛اومديم پايين ماست بود؛قصة ما راست بود!

   
milad.m، wizard girl، *HoSsEiN* و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

شاهزاده خانمی روی نخود

روزى روزگارى در زمان هاى قديم شاهزاده جوانى به همراه پدر و مادرش يعنى پادشاه و ملكه در قصر باشكوهى زندگى مى كرد. شاهزاده تصميم گرفته بود كه با دخترى ازدواج كنه ولى اون دختر فقط مى تونست يك شاهزاده خانم واقعى باشه، بنابراين تمام دنيارو به دنبال يك شاهزاده خانم واقعى زير ورو كرد، در طول سفر، شاهزاده خانم هاى زيادى رو ديد اما مشكل بزرگى وجود داشت، از كجا مى تونست مطمئن بشه كه اونها واقعى اند؟ بالاخره مأيوس و نااميد به خونه برگشت. يك روز عصر ناگهان، ابر سياهى تمام آسمان رو پوشاند و باد شديدى شروع به وزيدن كرد و طوفان ترسناكى سرگرفت كه صداى رعد و برقش تمام ساختمان قصر رو به لرزه انداخت همه ساكنين قصر حسابى ترسيده بودند و در همين زمان ناگهان صداى تق تقى شنيده شد، انگار كسى در مى زد، همه از ترس گوشه اى قايم شده بودند، بالاخره پادشاه كه از همه شجاع تر بود تصميم گرفت بره در رو باز كنه، همين كه در رو باز كرد با صحنه عجيبى رو به رو شد، شاهزاده خانم زيبايى با لباس هاى خيس زير باد و بارون ايستاده بود كه به محض ورود به قصر ادعا كرد كه يك شاهزاده خانم واقعيه و راه طولانى رو تا اينجا اومده تا با شاهزاده ملاقات كنه، دختر با چنين سر و وضع ولباس خيس واقعاَ مى تونست شاهزاده باشه؟ ناگهان فكرى به ذهن ملكه رسيد و با خودش گفت: «به زودى معلوم ميشه» و بدون اينكه حرفى بزنه سريعاً به سمت اتاق خواب رفت و تشك تخت رو برداشت و كف تخت يك دونه نخود گذاشت و بعد ۲۰ تا تشك پر نرم روى اون نخود قرار داد و ۲۰ تا لحاف خيلى نرم از جنس پر قو هم روى اونها انداخت.
و با خودش گفت: «اين هم از تختى كه شاهزاده خانم قراره شب روى اون بخوابه» صبح روز بعد ملكه به سراغ شاهزاده خانم رفت و پرسيد: «تونستيد شب رو راحت بخوابيد؟» شاهزاده خانم در حالى كه خيلى ناراحت به نظر مى رسيد جواب داد: «اوه، نه! حتى يك لحظه هم نتونستم پلك روى هم بگذارم. وحشتناك بود، خدا مى دونه چى زير تختم گذاشته بودند، خيلى سفت و ناراحت كننده بود. »ملكه با شنيدن اين حرف با خوشحالى به همسر و پسرش خبر داد كه شاهزاده خانم واقعى رو پيدا كرده، چون فقط يك شاهزاده واقعى مى تونه اينقدر ظريف و حساس باشه كه سفتى يك نخود رو از زير ۲۰ تا لحاف و ۲۰ تا تشك احساس كنه. بدين ترتيب شاهزاده قصه ما با همسر دلخواهش ازدواج كرد و آنها سال هاى سال با خوبى و خوشى در كنار هم زندگى كردند

از: هانس كريستين آندرسن


   
milad.m، wizard girl، *HoSsEiN* و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

قصه ماه و پلنگ

شب هنگام در بيشه آرامشي زيبا حاكم بود , جغد ناله مي كرد و نسيم هروله كنان با عبور از روي علفها و ميان شاخه ها لالايي را نجوا مي كرد كه ناگاه پاي خود را بر آرام ترين و هوشيارترين اهالي بيشه نهاد , چون او را بديد پاي خود به نشان ادب بر بچيد. آري او پلنگ بود كه در ميان تاريكي شب آرام با وقاري شاهانه از درختي پايين مي آمد.
چون به زمين پايش رسيد , از استواري گامش زمين به ستايش مي لرزيد. انگار خود نيز از شكوه خويش با خبر بود كه سر فراز كرده وبا سينه اي ستبر از غرور, سوي بركه مي خراميد. در سر سوداي زندگي داشت و در ذهن خويش باز مي خواند آنچه را روز از سر بگذرانده بود. شكارش امروز نيز چون هر روز بهترين شكار بيشه بود و نيز چابكي كرده بود و پيش از آنكه كفتارها سر رسند شكار به بالاي درخت منزلگاه خود رسانيده بود, اين چابكي براي او كم از نيرومندي در شكار نبود كه اگر كفتارها مي رسيدند بايستي شكار خويش رها مي كرد, نه از آن روي كه وي را توان در افتادن با كفتار ها نيست, كه از آن روي كه نيك مي دانست بازي زندگي آنقدر سخت هست كه نخواهد با زخم دندان كفتاري دون مايه آن را سخت تر كند.
آري اكنون مي خواست با نوشيدن, ضيافت زندگاني را براي خويش را كامل سازد و مستانه پيروزي خويش در يك نبرد ديگر براي بقا جشن بگيرد. چون به بركه رسيد, بهر نوشيدن سر از عرش پايين آورد كه ناگه چيزي چشمش را ربود. نوري بديد كه چون آذرخش بر خودي خودش اوفتاد و آنرا بسوخت و از خود بيخود, مبهوت آن نقش در بركه شد. دست دراز كرد تا لمسش كند كه نقش در ميان موجها به تلاطم افتاد. غم تمام وجود پلنگ را فرا گرفت گفت با خود : واي با آن همه زيبايي چه كردم....
با نااميدي سر بر آسمان برد تا ندامت از چنين غفلتي را فرياد زند و از خداي براي آمرزش گناهش ياري جويد كه همه دنيا برايش متوقف شد. به يكباره تنديسي از آن همه شكوه شد كه مبهوت به آسمان خيره شده است. فقط يك راه براي يافتن علت اين بهت وجود داشت آنهم دنبال كردن سوي چشمان درخشانش بود كه به ماهتاب ختم شده بود. پلنگ خيره به ماه نگاه مي كرد . آشوبي غريب سرا پايش را گرفت. انگار ماه به قصاص تلاطم تصويرش تمام آشوب هستي را يكسره به درون پلنگ ريخته بود.

بي قرار چرخيد , ناليد , فرياد زد , غريد, بر زمين كوبيد, ولي چشم از ديدن ماه برنداشت. دست خود بالا برد, تمام بدنش را به سوي آسمان كشيد , دستش نرسيد. بر جهيد, ولي باز دستش كوتاه از رسيدن به ماه ماند. ناكامي شرر ديگر بر جانش انداخته بود . ميل به رسيدن ماه در او آتش بالا رفتن را شعله ور كرده بود. بي اختيار به سمت كوه حركت كرد. مي دويد, سريعتر از هميشه, بر زمين مي خورد, سنگها بدنش را خراش مي دادند , خار ها پنجه هايش مي آزردند ولي او بي محابا مي رفت و مي رفت ولي لحظه اي چشم از آسمان بر نميداشت تا آنگه كه به قله رسيد. به نوك تخته سنگي رفت اولين كاري كه كرد دستش را دراز كرد. باز هم دستش نمي رسيد. ايستاد! شكست خورده با نزاري و بيچارگي و فقط در ماه مي نگريست . ماهتاب چنان چشمش پر كرده بود كه جايي براي هيچ چيز ديگري نگذاشته بود. حتي اشك را به اين ضيافت راه نداد مباد كه خاطر نور يار منكسر شود. غافل از همه چيز همه كس و همه چيز و همه كس غافل از او و حالش. چنان محو در تماشا بود كه فقط تيز بين ترين چشمان بيشه ديدن او را توان بود. آنقدر در ماه خيره ماند كه رشك خورشيد را بر انگيخت و خورشيد خود را به زور از پشت كوه هاي دور دست بالا كشيد. هيچگاه چنين براي پلنگ طلوع دردناك نبود. آخر اين مهمان ناخوانده رنگ از رخ نگارش مي پراند. پلنگ ماند و تا آخرين لحظه ماه را بدرقه كرد تا مهتاب در غبار نور خورشيد حسود از نظرش گم شد. وقتي خورشيد شادان از اين پيروزي نور افشاني را به اوج رسانده بود و سفره صبح در سراسر بيشه گسترانيده شده بود, پلنگ آرام سرش به پايين انداخت و به سمت درخت خود روان شد. اين بار نمي دويد , سر هم رو به آسمان نداشت, ولي باز بر زمين مي خورد , و باز بدنش از سرزنشهاي سنگ و خار خون مي گرييد.
چنان بي ميل به سوي خانه مي رفت كه انگار تابوت گناهكار ترين مردمان است كه به سوي گور تشييع مي شود . گامش را ديگر نه صدايي بود و نه صلابتي . به پاي درختش رسيد. هنگام بالا رفتن از آن چون مستي بي اختيار, پايش سر مي خورد و نمي توانست سنگيني بدنش به بالا بكشد آري ديگر توان بالا رفتنش نبود حتي براي رفتن به خانه. بدنش به هر زحمت كه بود بر شاخ درخت آرام گرفت, اما در جانش هنوز آشوبي بود كه بر سر آن صخره داشت. تنها ارتباطش با جهان بيرون نفسش بود كه شتابان مي آمد و مي رفت. انگار ديگر نمي خواست هيچ تعلقي به هستي داشته باشد و هوا را از سينه مي رهاند. در سوداي خويش بود كه صداهايي از ميان روياهايش آمد و آنها را مي راند و هوشياري چون جانشيني ناخلف بر جايگاه ايشان مي نشاند. آه .... اين صداي دوستان و رقيبانش در بيشه بود كه درباره حال نزار او به گفتگو نشسته بودند و گاه ا ورا صدا مي كردند . گاهي نيش رقيب همراه نام پر صلابتش بود و گاهي نوش محبت دوست.
- پلنگ , پلنگ برخيز! چرا جواب نمي دهي ؟ پلنگ ! پلنگ........تو را چه سودا شده است؟......
آرام تكاني خورد و كلامي گفت : چه مي خواهيد از من....
گرگ گفت : پلنگ را چه شده است اولين بار است كه مي بينم پوزه ات از خون شكار سرخ نيست ؟ زردي را با پلنگ شرزه چه كار؟
گفت: كيمياي نور يار چون در تو آميزد, سرخي ات زرين شود.
همه از اين جواب حيرتشان برد......
شير كه عمري بگذرانده بود و درخشش پلنگ جاي خود نمايي اش در بيشه را تنگ كرده بود پوز خندي زد و به طعنه گفت : بدن پلنگ بالا نشين را خاك گرفته است , نكند او نيز از اين به بعد از درخت , آن منزلگاه عالي مرتبت, پايين مي آيد و به رسم گوران تن خويش به خاك مي خاراند !؟
پلنگ گفت: خاك كوي يار بر تن گوران هم كه بنشيند از يالي كه بر تن شيران است شريف تر است!
شير بر آشفت و با دست پاچگي و غضب باز را به شهادت طلبيد كه: اي باز تو نيز چون من عمري را گذرانده اي و خردمندي تو زبان زد است. پلنگ جوان ما ديوانه است! مگر نه اي باز؟
باز گفت: اي شير تو نفهميدي كه او چه گفت , پير شدي اما هنوز از فهمش عاجزي!
شيرگفت: اي باز چه مي گويي من چون توانمند بودم, مانده ام. نه گرسنه مانده ام , نه شكست خورده ام . هميشه بدرانده ام و دريده نشدم و بهترين ها جفت من بوده اند و نه اين چون اين پلنگ ديوانه شده باشم . اين هم اولين نيست كه مي بينم. پلنگان را رسم چنين است كه اندكي با شيران رقابت كنند و بعد چون مي بينند كه تاب تقابلشان نيست , ساز جنون كوك مي كنند بعد از مدتي هم از اين بيشه گم مي شوند تا آبرويشان نرود.
باز گفت : فهم نكردي, پير شدي ! و پر كشيد و از آنجا به آسمان برفت.
شير پشت باز فرياد زد: اي باز تو پير شده اي و نمي فهمي . تو اگر توانايي زيستن با ديگران داشتي در عزلت كوه در ميان صخره ها خانه نمي ساختي . هنوز از يادم نرفته كه سنگي كه بر سر جفتت خورد و او را كشت . آري آن سنگ از همان صخره ها كه تو مي پرستي جدا شده بود.......
صداي قهقه شير كه تمام عصبيت و جهل او را با خود به دنبال مي كشيد در فضا منتشر مي شد و در اين ميان قطره اي اشك بود كه با سرعت راه در مي نورديد تا از اوج به پايين رسد و در زمين فرو رود تا مگر داغ تازه شده باز را دفن كند.
همه آرام آرام از كنار پلنگ رفتند. خود پلنگ كه مدتها پيشتر از همه از آن جمع رفته بود, اما نه جايي دور كه به درون آشفته خود. آنقدر در خود با سوداي شب خويش گذراند تا طاقت خورشيد طاق شد. خورشيد پشيمان از حسادت صبحگاهي اش و از روي ملامت آنچنان خون گريست كه سرخي اش تمام افق پر كرد. و از شرمساري رفت تا خود را پشت كوه ها پنهان كند....

   
milad.m، wizard girl، *HoSsEiN* و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

کاکل زری دندون مروارید

در زمانهای قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت "می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم" . هرکدام از دخترها کاری کردند ، آخر که حلوا پخته شد توی یک سینی بزرگ ریختند ولی ته دیگ را زن بابا خورد و به دختر ها نداد . دخترها وقتی که زن بابا از خانه رفت بیرون گفتند باید تلافی در بیاریم ، همه حلواها را خوردند و وقتی پدرشان از صحرا برگشت زنش گفت : امروز حلوا پختیم بیارم یه کم هم تو بخور . وقتی سینی حلوا را آورد مرد دید خالی است . زن گفت این کار دختراته و اینجا یا جای منه یا جای دخترها . مرد گفت الان دخترها را می برم بیابان ولشان می کنم . دخترها را برد بیابان و به آنها گفت : من می رم دستشویی و زود برمی گردم . دخترها منتظر پدر ماندند ولی پدرشان نیامد، وقتی رفتند اطراف را گشتند دیدند پدر نیست و آنها هم راه خانه را بلد نبودند . زیر یک درخت نشستند تا اینکه شب شد . داشتند با هم صحبت می کردند. دختر بزرگ گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره لباس همه قشون پادشاه را می دوزم . دختر دوم گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره برای همه سپاه پادشاه نون می پزم . دختر کوچک گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره ، یه دختر دندون مرواری با یک پسر کاکل زری براش به دنیا می آرم .
... سه تا از پسرهای پادشاه که به شکار رفته بودند صدایشان را شنیدند و آنها را با خود به شهر بردند و شهر را آینه بندان کردند و هر کدام با یکی از دخترها عروسی کردند . دختر بزرگی یک لباس دوخت پر از سوزن کرد هر یکی از سربازان می پوشیدند سوراخ سوراخ می شدند و سریع لباس را در می آوردند . پسر پادشاه این دختر را طلاق داد .
دختر دوم که قول داده بود نان بپزد خمیر را شور کرده بود سربازان پادشاه هر لقمه نان را که خوردند شور بود و از دهنشان بیرون انداختند . پسر پادشاه دختر دوم را هم طلاق داد و ماند دختر کوچک . دختر کوچک زایید و یک دختر دندون مرواری با یک پسر کاکل زری به دنیا آورد . خواهرهایش که خیلی حسود بودند زود بچه ها را برداشتند و بردند و به جای آنها دو تا توله سگ گذاشتند . پسر پادشاه که از شکار برگشت بهش گفتند که زنت زاییده و دو تا توله سگ به دنیا آورده . ناراحت شد و گفت : زنی که توله سگ بیاره باید ببرندش جلوی دروازه شهر به گچ بگیرند . زن هرچه التماس کرد که این حرفها دروغه و من بچه دندون مرواری و کاکل زری آوردم شوهرش قبول نکرد بنابر این به سربازها گفت : بروید در دروازه شهر چاله بکنید و زن را تا کمر در چاله کنید و گچ بزنید و به بچه ها گفت که بروند سنگش بزنند .
خواهر های زن بچه ها را بردند توی یکی از خرابه های کنار شهر گذاشتند . از قضا یک گوسفند بود که مال یک پیرزن بود هر روز می رفت توی خرابه و به بچه ها شیر می داد و آنها بزرگ می شدند . پیرزن دید که هر روز که بزش می آید شیر ندارد. رفت به چوپان گله گفت که شیر بز من را تو می دوشی . هرچی چوپان گفت من نمی دوشم پیرزن قبول نکرد . چوپان گفت خودت همراه گله بیا ببین که بزت کجا میره . پیرزن با گله رفت ، دید که بزش رفت توی خرابه و دو تا بچه شیرش را خوردند . پیرزن بچه ها را به خونه آورد ، هروقت که بی پول می شد یک نیشگون به دختر می گرفت گریه می کرد و دختر که دندانهایش مروارید بود اشکهایش هم مروارید می شد آنها را جمع می کرد می برد می فروخت و موهای پسر را هم می چید و می فروخت تا اینکه بچه ها بزرگ شدند و هر روز می رفتند دم دروازه با بچه های دیگر بازی می کردند و به زن پسر پادشاه که تو گچ بود سنگ می زدند و این بچه ها نمی دانستند که این زن ، مادرشان است . یک روز پسر پادشاه از زنش پرسید اینقدر بچه ها به تو سنگ می زنند دردت هم میاد ؟ گفت : نه ، فقط یک دختر و پسر هستند که وقتی سنگ می زنند دردم میاد !
... بچه ها بزرگ و بزرگتر شدند و برای خودشان قصری ساختند . خاله هاشون فهمیدند که این ها همان بچه ها هستند با خود گفتند هرجوری شده باید آنها را از بین ببریم . گفتند می ریم بهشون می گیم که خونه شما خیلی قشنگه فقط یه اسب چهل کُرّه می خواد . وقتی اونها میرن اسب را بگیرن اسب اونها را لگد می زنه و می میرن . خاله ها رفتند به پسر کاکل زری گفتند : خونه شما اسب چهل کره می خواد. پسره آمد به خواهرش گفت : این زن گفته خونه شما اسب چهل کره می خواد. خواهرش گفت یه کم شکر وردار برو لب چشمه، وقتی اسب اومد آب بخوره یک مشت شکر بریز توی آب . اسب میگه چه آب شیرینی ! تو هم بهش می گی بیا پالانت کنم ، میاد . باز یک مشت دیگه شکر می ریزی تو آب میگه چه آب شیرینی ، میگی : بیا زینِت کنم و سوارت بشم و این کار را می کنی . وقتی سوارش شدی یک نعره می زنه چهل کُره از زیر بُته ها بیرون میان . کاکل زری این کارها را کرد و اسب چهل کره را به خانه آورد. خاله ها دیدند که بچه ها باز هم سالم هستند . گفتند : خونه شما انار چهل غنچه میخواد . هرکس که به دنبال انار چهل غنچه می رفت دیو او را می کشت چون زیر درخت انار چهل غنچه دیو خوابیده بود . پسر کاکل زری اومد ماجرا را به خواهرش گفت . خواهرش گفت : میری سوار اسب می شی به باد می گی " سلام راه انار چهل غنچه از کدوم وره" نشونت می ده ، می رسی به در می گی " راه انار چهل غنچه از کدوم وره" به کلیدون می رسی می گی "راه انار چهل غنچه از کدوم وره " همه نشونت میدن، میری انار را می چینی و میایی . کاکل زری سوار اسب شد و رفت و از همه نشونی ها را پرسید تا اینکه رسید به کلیدون سلام کرد و در باز شد . رفت توی باغ دید زیر درخت انار ، دیو خوابیده . یواش یواش رفت انار را چید و سوار بر اسب شد . یک دفعه دیو از خواب بیدار شد گفت : کلیدون ، در را قفل کن نذار بره . کلیدون گفت : بره مال خودشه . دیو گفت : در ، بسته شو نذار بره ، گفت : بره مال خودشه .دیو گفت : باد بگیرش .گفت : بره مال خودشه . اومد رسید به خونه ، به خاله ها گفت : انار چهل غنچه آوردم . خاله ها دیدند هیچ بلایی نمی تونند سر این بچه بیارن، گفتن : خونه شما "ماه دخترون "می خواد . هر کس می رفت ماه دخترون را بیاره سنگ سیاه می شد . کاکل زری اومد به خواهرش گفت : این زنه می گه خونه شما ماه دخترون می خواد . دندون مرواری گفت : میری سوار بر اسب میشی پای کوه ماه دخترون میگی : ماه دخترون پای اسبم سیاه شد ، ماه دخترون اسبم سیاه شد ، ماه دخترون خودم و اسبم سیاه شدیم ، اون موقع ماه دخترون میاد بیرون . کاکل زری اومد پای کوه دید اونجا پر از سنگ سیاهه ، فهمید اینها آدمهایی بودن که اومدن ماه دخترون را ببینن که سنگ سیاه شدن. کاکل زری کارهایی را که خواهرش گفت کرد تا اینکه دید ماه دخترون از وسط کوه بیرون اومد . کاکل زری او را سوار بر اسب کرد و به خانه اومد . خاله ها دیدند بازهم این بچه ها سالم هستند . اومدن به پسر پادشاه ( که همان پدر بچه ها بود ) گفتند : یه دختر و پسر هستند که خیلی ثروتمندند و توی خانه شان اسب چهل کره دارن ، انار چهل غنچه دارن ، ماه دخترون دارن .... اگر اینها را نکشی پادشاه می شن . پسر پادشاه گفت امشب آنها را دعوت می کنم و در غذایشان زهر می ریزم . رفتند اونها را دعوت کردند. دندون مروارید به کاکل زری گفت : امشب وقتی رفتی مهمانی یک کلاه سرت بذار که اونها ندونن موهای تو زری است و یک چوب با یک گوپ ور میداری وقتی سفره پهن شد می گن : بسم الله ، تو میگی : چوب و گوپ و بسم الله . دست به غذا نمی زنی چون زهر توش کردن . باز میگن بسم الله ، و تو حرف قبلی را می زنی . رفتن مهمانی ، سفره پهن شد . پسر شاه گفت : بسم الله ، کاکل زری گفت : چوب و گوپ و بسم الله .پسر شاه ناراحت شد ، گفت : پسره نفهم چوب و گوپ هم مگه شام می خورن؟ کاکل زری گفت : مرتکه نفهم مگه آدم هم توله سگ به دنیا میاره ؟ بعد کلاهش را ور داشت . پسر پادشاه دید که کاکلش زری است ! دندون مرواری هم خندید ، پسر پادشاه دید که دندونش مروارید است و فهمید که خواهر های زنش دروغ گفتند ... دستور داد آنها را به دم اسب باد پا ببندند و توی صحرا روی زمین بکشند تا تکه تکه شوند . بعد مادرشان را هم از توی گچ درآوردند و به قصر آوردند و با هم زندگی کردند .

منبع


   
milad.m، wizard girl، *HoSsEiN* و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

نمکو (نمکی)

یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد. یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت :برو همه درها را ببند، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد. شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان. دیو گفت: بریسید تا بریسید ماه دودان/ بیارید یک چایی بهر مهمان. مادر و خواهر های نمکو گفتند: هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو چایی بهش بده. نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد. دوباره دیو گفت: بریسید و بریسید ماه دودان / بیارید یک شامی بهر مهمان . خواهرهایش گفتند: هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو شامش بده. نمکو رفت دیو را شام داد. بعد دیو همدم خواست. خواهر هایش گفتند: هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کور شو برو همدمش باش. نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید. نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت. نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت: دستشویی دارم، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد. دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت: نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن. ولی صدایی نیامد. توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است. برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد. او را در توبره گذاشت و راه افتاد. دوباره نمکو گفت: دستشویی دارم. دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد. نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد. دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند. گفت نمکو اینقدر سیخ نزن. دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر از خار است. برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش. به نمکو گفت: من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم. نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده. دیو رفت بیرون. نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته. با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه. یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد. همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد. کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید. دوباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید. این بار پر را انداخت، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو کور شده اند. نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد و همه از دست دیو راحت شدند.یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد. یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت :برو همه درها را ببند، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد. شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان. دیو گفت: بریسید تا بریسید ماه دودان/ بیارید یک چایی بهر مهمان. مادر و خواهر های نمکو گفتند: هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو چایی بهش بده. نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد. دوباره دیو گفت: بریسید و بریسید ماه دودان / بیارید یک شامی بهر مهمان . خواهرهایش گفتند: هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو شامش بده. نمکو رفت دیو را شام داد. بعد دیو همدم خواست. خواهر هایش گفتند: هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کور شو برو همدمش باش. نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید. نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت. نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت: دستشویی دارم، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد. دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت: نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن. ولی صدایی نیامد. توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است. برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد. او را در توبره گذاشت و راه افتاد. دوباره نمکو گفت: دستشویی دارم. دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد. نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد. دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند. گفت نمکو اینقدر سیخ نزن. دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر از خار است. برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش. به نمکو گفت: من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم. نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده. دیو رفت بیرون. نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته. با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه. یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد. همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد. کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید. دوباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید. این بار پر را انداخت، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو کور شده اند. نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد و همه از دست دیو راحت شدند.

منبع

این قصه ها کلا منو برد تو دوره بچگیم
مرسی مهرنوش


   
milad.m، wizard girl، silent angel و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
پرنده ی خوشبختی

فرهاد کشوری


آفتاب چشمش را زد. دست سایبان چشم‌ها کرد. تا آنجاهایی که آفتاب آزارش نمی‌داد به آسمان نگاه کرد.دست پایین آورد و به دور و برش نگاه کرد. همه‌ی سرها رو به آسمان بود. مرد و زن به آسمان نگاه می‌کردند. دوباره دست سایبان چشم‌ها کرد. نگاهش روی لکه سفید ماند. با خود گفت: «دیدمش!» کبوتر سفید درشت و درشت‌تر می‌شد. دلش تند می زد و دهانش خشک بود. گفت: «خودشه. داره نزدیک می‌شه.» کبوتر رفت به طرف راست. بعد دور و محو شد. دستش پایین افتاد. دست ها را توی جیب‌ها فرو برد و آه کشید. به سمتی که کبوتر رفته بود نگاه کرد. کبوتر برگشته بود و می‌آمد به طرفش. پنجه ی دستش را برد بالای چشم هایش. کبوتر آمد پایین. با خود گفت: «داره میاد به طرفم؟» کبوتر چرخید به چپ و بعد دور زد و پایین آمد. دست ها را پایین آورد. کبوتر بالای سرش بود. زانوهایش زیر سنگینی تنش سست می‌شد. تند تند نفس می‌زد. دندان‌ها را روی هم فشرد. پیش از این که کبوتر روی شانه‌اش بنشیند. لغزش نرم بالش را بر گوشش حس کرد. قلبش نزدیک بود از سینه اش بیرون بزند. از اطرافش شنید: «ها ا ا !» انگشت‌های اشاره رو به او بود. «او!» «اونجا!» «خوش ‌به حالش!» «مرد خوشبخت!» ماشینی به سرعت طرفش می آمد و گرد و خاک به سر و روی آدم هایی که برایش راه باز کرده بودند می ریخت. «راه باز کنین!» «کنار، کنار!» بنز مدل بالای آلبالویی رنگ از دور می‌آمد. بنز نیم‌ دوری زد و جلوش ترمز کرد. هر چهار در ماشین همزمان باز شد. چهار مرد پیاده شدند و به طرفش آمدند. مرد دوربین عکاسی به دستی گفت: «تکون نخور! بی‌حرکت!» لبخندش روی لبهایش خشکید. صدای دوربین را در سکوت اطرافش شنید. عکس نیمته‌ای از او و کبوترِ گرفته بود. عکاس دوربین را پایین آورد. مرد لاغراندام گفت: «تکون نخور!» عکاس به چپ رفت و گفت: «نیمرخ با کبوتر... بی‌حرکت... عالیه!... تمام شد» مرد تنومند ی که عینک دودی به چشم داشت گفت: «پس مرد خوشبخت تو یی. سوار شو!» چنگ انداخت کبوتر را گرفت و گذاشت توی قفس. قفس را برد گذاشت پشت بنز. شنید: «سوار شو!» رفت پشت بنز نشست. عکاس و مرد تنومندی دو طرفش نشستند. مرد لاغراندام جلو نشست. بنز دور زد. جمعیت عقب رفت و راه داد. بنز سرید میان دالان طولانی آدم ها. مرد لاغراندام از توی آینه نگاهش کرد. آدم‌ها برایش دست تکان می‌دادند. او نگاهشان می‌کرد. مرد لاغر اندام گفت: «چه احساسی داری؟» ذوق زده گفت: «احساس خوشبختی.» مرد تنومند گفت: «جالبه.» راننده گفت: «خوبه.» دالان آدم‌ها تمام شد. ماشین پیچید توی جاده‌یِ آسفالت. تک و توک آدم‌ها از کنار جاده بنز را به هم نشان می‌دادند. احساس تشنگی می‌کرد. بعد فکر کرد: «دختر حاکم چه شکلیه؟» چهره‌اش را در ذهنش ترسیممی کرد. اول چشم‌ها. چشم‌های درشت و قهوه‌ای تیره با مژه‌های بلندِ سیاه. موها ریخته روی شانه‌ها. صورتِ گرد. بعد بینی و لب و چانه و گونه‌ها. با خودش گفت: «اگر این شکلی نبود؟» چشم‌هایش ‌ماند، همان چشمان درشت قهوه‌ای تیره با مژه‌های بلند. صورت بیضی ‌شد. موها نه کوتاه و نه بلند. بعد بینی و لب و چانه و گونه‌ها. دلش تند می‌زد. به بید مجنون توی باغ ملی نگاه کرد. لیلی توی ذهنش جان گرفت. بیابان... گرما... تشنگی... باد گرم... تشنگی. مردی که نشسته بود روی نیمکت توی باغ ملی و روزنامه می‌خواند تا بنز را دید بلند شد سرپا. چند قدم جلو آمد. به بنز نگاه کرد. حتما او را دیده بود.بعد انگار با دست به او اشاره ‌می کرد. شاید می خواست چیزی به او بگوید. بنز نرسیده به چهارراه پشت چراغ قرمز ایستاد. به ازدحام ماشین‌ها نگاه کرد. وقتی چراغ سبز شد ماشین از جا کنده شد. پیچید به راست. از چند خیابان گذشت و رفت توی جاده‌ی خلوتی. شکل چهره‌ی دختر را توی ذهنش عوض کرد. ماشین جلو در بزرگ کاخ زد روی ترمز. در باز شد. ماشین آرام رفت توی پارکینگ بزرگی ایستاد. مرد لاغراندام گفت: «پیاده شو!» پیاده شد. جلو مردها روی سنگفرش سفید و براق میان حیاط به طرف عمارت بزرگ کاخ رفت. هنوز به نیمه راه سنگفرش نرسیده بود که مرد تنومند جلو آمد و دستش را گرفت و بردش به طرف مردی که زیر سایه‌بانی آفتابی پشت میزی نشسته بود. مرد را شناخت: «خودشه پدر دختر!» نرمی چمن را زیر پاهایش احساس می کرد. روبه روی مردی که پیراهن و شلوار سفید پوشیده بود و عینک آفتابی به چشم داشت ایستاد. چهره‌ خودش را توی شیشه‌های عینک مرد می‌دید. گفت: «سلام.» دست پیش برد با پدر دختر دست بدهد. دستی از آن‌سوی میز پیش ‌آمد. شنید: «خوشحالی؟» «بله، این سعادت... » سعی کرد آب دهانش را قورت بدهد. گلوی خشکش را تر کند و راحت تر حرف بزند. گفت: «سعادت... خوشبختی...» مرد لبخند بر لب گفت: «راهنماییش کنید.» با اشاره مرد لاغر کنارشان راه افتاد. فکر کرد: «پدر زن آینده.» از مقابل ایوان طولانی و بلند کاخ گذشتند و از کنج عمارت پیچیدند به راست و در امتداد دیوار بلند کاخ پیش رفتند. با خودش گفت: «خودش را نباید ببازه. چه کلماتی را باید به کار ببره؟... شانس؟ نه... سعادت، خوشبختی... کبوتر خوشبختی. روز خیال‌انگیز... روز شورآفرین... روز... روز شیرین... روز...» به خودش گفت: «حتماً تو کاخ جداگانه‌ای زندگی می‌کنه. شاید درش پشت کاخ باز می‌شه.» کنج ساختمان پیچید و ایستاد. عقب عقب رفت. بازوهایش را گرفتند. هفت سرباز تفنگ به دست رو به دیوار خبردار ایستاده بودند. افسری کلت به کمر از کنار سربازها به او نگاه می‌کرد. پشت سر مرد بید مجنون بیهیچ جنبشی به دیوار تکیه داده بود. گفت: «پس دختر؟» مرد لاغراندام باتعجب گفت: «دختر؟ کدام دختر؟» «دختر حاکم.» مرد لاغراندام به دو مرد دیگر نگاه کرد و بعد گفت: «کدام دختر حاکم؟» «مگر دختر حاکم قراره با من عروسی کنه. کبوتر خوشبختی.» مرد لاغر اندام رو به مردی که دوربین از گردنش آویزان بود گفت: «شاید اون افسانه قدیمی را می‌گه، یادت میاد؟» عکاس گفت: «کدوم افسانه؟ یادم نمیاد.» مرد لاغراندام گفت: «مادربزرگم سال‌ها پیش این افسانه را برام تعریف کرد.» عکاس گفت: «وقتی به دنیا اومدم مادربزرگم مرده بود.» مرد تنومند گفت: «همچه چیزی من نشنیدم نه.» مرد لاغراندام گفت: «یک افسانه قدیمی‌یه.» مرد جوان گفت: «نه، افسانه نیست. دختر حاکم کجاست؟» مرد لاغراندام گفت: «کدام دختر؟ حاکم اصلاً دختر نداره.» «دروغه! چطور ممکنه حاکم دختر نداشته باشه.» بازوهایش را کشیدند و بردند. وقتی پشت به دیوار ایستاد. لوله‌ی هفت تفنگ رو به او بود. نگاهش از روی برق لوله‌ها بالا رفت و سرید روی پنجره‌ها. پرده‌ی تمام پنجره‌ها کشیده بود و هیچکس پشت هیچ پنجره‌ای نبود


   
milad.m، wizard girl، silent angel و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

گل به صنوبر چه کرد؟
منبع

يكي بود يكي نبود. سوا خدا هيچكه نبود.
در قديم شخص ثروتمندي بود فقط يكدانه پسر داشت و چون خيلي علاقه به اين پسر داشت به نوكرها و غلامان دستور داده بود باغي كه متقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نكنند و او را توي باغ نبرند. تا اينكه پسر يواش يواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شكار مي رفت از قضا روزي از در باغ عبورش افتاد به نوكر خودش گفت اين باغ از كيست؟ نوكر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است. پسر تعجب كرد كه چرا در اين مدت از باغ خودشان ديدن نكرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست كه اجازه دهد از باغ ديدن كند.
مادرش گفت پدرت دستور داده كه در اين باغ گشوده نشود پسر اصرارش زيادتر شد و بناي داد و بيداد و گريه زاري را گذاشت. و از مادرش خواست كه بايد من به اين باغ سر بزنم. عاقبت در غياب پدر و مادرش در باغ را گشود و ديد كه باغ پر از ميوه و جويبارهاي فراوان است مثل بهشت عنبر سرشت. قدري تفرج و گردش كرد. گفت پدرم چرا تا حال باغي به اين خوبي را به من نشان نداده كه بهترين گردشگاه است و خيلي غصه مدت عقب افتاده را خورد كه ناگهان آهوي خوش خط و خالي از جلو چشمش نمايان شد كه خيلي جالب بود و توجهش را به خود جلب كرد و پسر در تعقيب آهو شتافت آهو بناي جست و خيز را گذاشت و پسر هم او را تعقيب كرد.
آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقيب كرد تا بالاخره وارد قلعه شد. چرخي خورد دختر خوشگلي از جلد آهو خارج شد. پسر از دختر كه از جلد آهو بيرون آمده بود خواستگاري كرد دختر دست پسر را گرفت و داخل زير زمين هاي قلعه كرد و گفت:«اگر مي خواهي به وصالم برسي شرط دارد اگر شرطم را پذيرفتي و جوابم را دادي زنت مي شوم والا سرت از تن جدا خواهم كرد» بعد به اتاق ديگري هدايتش كرد. پسر متوجه شد كه سرهاي بريده در اين اتاق زياد است. گفت اين سرهاي بريده چيست؟ دختر گفت:«اين ها تمام خواستگارهاي من بوده اند و چون نتوانسته اند به سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده اند و حال اگر حاضر شوي شرطم را قبول كني سؤال مطرح شود.»
پسر چون عاشق و بيقرار دختر بود ناچار قبول كرد. دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه كرد و صنوبر به گل چه كرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت: يك هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم كه عيال من هستي اگر نگفتم سرم را تقديم خواهم كرد. دختر گفت:«مهلت دادم اما خيال نكني كه از چنگ من خلاص مي شوي. اگر سر موعد جواب ندهي چنانچه ستاره شوي در آسمان باشي و اگر ماهي شوي ته دريا باشي دستگير مي شوي و سزاي خود را خواهي ديد» پسر از قلعه خارج شد و به فكر و انديشه فرو رفت سرگردان رو به بيابان نهاد و شب را زير درختي به روز رساند. خواب و بيدار بود كه ناگهان سه كبوتر بالاي درخت قرار گرفته يكي از كبوترها به دو كبوتر ديگر گفت:
«خواهرها اين پسر گرفتار عشق دختر پريزاد شده و دخترپريزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر اين جوان بيدار باشد بايد زود حركت كند و راه راست را پيش بگيرد داخل شهر «گل» شود دكان قصابي جلو دروازۀ شهر است و آن دكان مال «گل» است. سگي جلو دكان با قلادۀ طلا مشغول پاسباني است و در انتظار صاحب دكان كه گل باشد مانده است. همين قدر كه گل سرو كله اش نمايان مي شود سگ را با عزت تمام داخل دكان مي كند و مشغول پذيرائي از سگ و مشغول كاسبي مي شود و عصر كه شد با سگ به منزل مي روند. اين جوان بايستي هر طور شده و صاحب دكان هر شرطي بكند قبول كند و داخل منزل گل شود تا از سرگذشت گل و صنوبر آگاه شود.»
پسر تمام حرفهاي كبوتر را شنيد و توكل بخدا روانه شهر شد. در بين راه به پيرمرد عابدي رسيد و پس از سلام و احوالپرسي از پيرمرد عابد التماس دعا كرد و پير روشن ضمير پر مرغي از شال كمر خود خارج كرد و گفت:«اي جوان انشاء الله به مراد خود و دانستن سرگذشت گل و صنوبر خواهي رسيد. هر جا و هر وقت درمانده و ناچار شدي اين پر را آتش بزن مرغي تو را نجات خواهد داد» جوان از مرد عابد خيلي ممنون، روانه شهر شد. ناگاه چشمش به سگ پاكيزه اي افتاد كه قلادۀ طلا و زنجير طلا به گردن در دكاني پاس مي دهد. جوان هم يك طرف دكان ايستاد و مشغول تماشا شد. اندكي بعد سر و كله قصاب صاحب دكان كه همان گل باشد پيدا شد و سگ را بغل كرد و قدري او را نوازش كرد و بوسيدش و پشت پيشخوان دكان ايستاد و مشغول كاسبي شد.

تالارگفتمان 1

جوان هم در آنجا مشغول تماشا بود خلاصه غروب شد قصاب دكان خود را جمع آوري كرد و خواستند روانۀ منزل شوند. جوان غريب دنبال قصاب افتاد و براه ادامه داد. قصاب رو به جوان كرد و گفت:«چيزي مي خواهي؟» پسر گفت:«بدان و آگاه باش كه من غريب اين شهرم جا و منزلي ندارم امشب مرا به منزل خود راه بده.» گفت:«اي جوان من كسي را به منزل خود راه نميدهم اگر هم كسي را در منزل ببرم صبح سرش را خواهم بريد. اگر به اين شرط حاضري مي تواني بخانۀ من بيايي.» پسر قبول كرد و به اتفاق به خانۀ قصاب آمدند و قصاب مشغول پذيرايي گرمي شد تا موقع شام رسيد. قصاب سفره را پهن كرد سگ هم جلو سفره نشست. قصاب اول غذاي مرتب و منظمي جلو سگ گذاشت و بعداً خود و جوان مشغول غذا خوردن شدند و پس از صرف شام قصاب باقي ماندۀ غذاي سگ را توي بشقابي ريخت و بلند شد در صندوقخانۀ مقابل را باز كرد و قفسه بزرگي كه در آن قفل بود باز كرد باقي ماندۀ غذاي سگ را جلو زن زيبايي كه در قفس زنداني بود گذاشت و مجدداً در قفسه را قفل كرد.
پسر هم دارد تماشا مي كند خيلي تعجب كرد كه اين زن بيچاره كيست و چرا زنداني شده و سگ چرا اينقدر مورد احترام و عزت قرار گرفته است قصاب هم پس از فارغ شدن مجدداً آمد و با جوان مشغول صحبت شدند. جوان گفت:«اي قصاب تو كه مرا صبح خواهي كشت خواهش مي كنم قصه اين زن زيبا كه در قفس است و اين سگ كه اينقدر مورد توجه و محبت تو قرار گرفته براي من كه فقط تا صبح زنده هستم بازگو كن.»
قصاب گفت:« از اين راز منصرف شو كه براي تو سودي ندارد.» از بسكه پسر التماس كرد قصاب راضي شد كه قضايا را بگويد و پيش خود فكر كرد كه اين مهمان من است و صبح هم كشته خواهد شد پس خوب است دلش را نشكنم و سرگذشت را بگويم.» قصاب شروع كرد حرف زدن گفت:«اي جوان بدان و آگاه باش كه اسم من گل است و اسم آن زن زيبا كه در قفس هست صنوبر است. اين زن را از چشم هاي خود بيشتر دوست دارم و هر چه مي خواست از شير مرغ تا جون آدميزاد برايش تهيه مي كردم از هيچ نوع فداكاري در مقابل خواست هايش دريغ و مضايقه نكردم و اين زن به من خيانت كرد. بعضي از دوستان و رفيقان كه از موضوع با اطلاع بودند گاهي گوشه و كنايه مي زدند ولي من تصور نمي كردم كه اين زن بمن خيانت كند زيرا هر چه خواست برايش مهيا مي كردم. از اتفاق روزگار روزي سر زده داخل منزل شدم ديدم كه اين زن پدر سوخته با مردي است.
از روي ناراحتي به آن شخص حمله كردم و با هم گلاويز شديم. زن وقتي ديد كه ممكن است من به او فايق آيم به كمك او شتافت و نزديك بود هلاك شوم كه همين سگ باوفاي من وارد شد و پاي زن را به سختي مجروح كرد و پس از افتادن زن به كمك من شتافت كه با مرد فاسد مشغول زد و خورد بودم و بالاخره شخص خائن را كشتم و جسدش را در چاه انداختم. از آن موقع تاكنون زن را در قفس زنداني كرده ام و پس ماندۀ غذاي اين سگ، خوراك آن صنوبر خانم است اين بود سرگذشت من و حالا اين سگ را از جان خود بيشتر دوست دارم و شب ها قفس زن را در پشت در خانه مي گذارم كه بجاي سگ پاسباني كند.» و قفس زن را آورد و پشت در اتاق گذاشت و رختخواب سگ را انداخت و سگ بخواب ناز فرو شد و مرد قصاب و جوان هم خوابيدند. صبح زود قصاب از خواب بيدار شد و جوان هم بلند شد و گفت آمادۀ كشتن شو. جوان رو به قصاب كرد و گفت:«اجازه بده نماز صبح را بخوانم. آنوقت من تسليم تو هستم.»
قصاب در خانه را قفل كرد و جوان توي حياط آمد كه وضو بگيرد و نماز بخواند پر مرغي كه مرد عابد به او داده بود سوزاند كه يكمرتبه سيمرغي نمودار شد و دست انداخت گريبان جوان را گرفت و به هوا بلند شد و جوان با صداي بلند از آقا گل قصاب بين زمين و آسمان خداحافظي كرد و قصاب از رازي كه مدت ها در سينه پنهان كرده بود و به كسي اظهار نكرده بود پشيمان شد و انگشت حسرت و عبرت به دندان گرفت ولي افسوس كه پشيماني سودي ندارد. خلاصه سيمرغ به جوان گفت كجا خواهي رفت؟ جوان قلعه دختر پريزاد را نشان داد و سيمرغ هم در قلعه جوان را پياده كرد و خداحافظي كرد و مجدداً پري به جوان داد كه اگر وقتي لازم باشد بسوزان تا حاضر شوم و پسر داخل قلعه شد و ديد كه دختر پريزاد مشغول قدم زدن است و منتظر است پسر كه داخل قلعۀ پريزاد شد دختر به استقبال شتافت به اتفاق داخل تالار شدند و ماجراي گل و صنوبر را نقل كرد.
رنگ از رخسار دختر پريد زيرا شنيده بود كه هر كه سرگذشت گل و صنوبر را بگويد با او وفادار نخواهد شد. شب را باستراحت پرداختند پسر از دختر پريزاد پرسيد حالا چه مي گويي؟ دختر گفت:؟«من به عهد خود وفادارم و تسليم خواهم شد» بعد سرگذشت جواناني را كه بدست او به قتل رسيده بودند براي جوان تعريف كرد و جوان با خود انديشيد كه پدرش حق داشته كه در باغ را قفل مي كرد و از رفتن او به باغ مانع مي شد تصميم گرفت كه انتقام جواناني را كه بدست اين دختر سنگدل به قتل رسيده اند بگيرد.
پر سيمرغ را آتش زد سيمرغ حاضر شد و جوان گفت:«از تو مي خواهم كه اين دختر پريزاد را به هوا ببري و به كوه قاف پرتاب كني كه طعمۀ جانوران شود و انتقام خود را پس بدهد.» و سيمرغ هم اطاعت كرد و دختر را به درك اسفل السافلين رساند و خبر نابودي آهوي خوش خط و خال را و سرگذشت گل و صنوبر و صنوبر به گل چه كرد را براي پدر و مادرش تعريف كرد و همگي شاد و خرم شدند و در باغ را باز كردند و آنرا وقف گردشگاه عمومي كردند و پسر هم تا زنده بود از زنان گريزان بود و نفرت داشت و هر وقت پدر و مادرش مي خواستند او را وادار به عروسي كردن كنند مي گفت گل به صنوبر چه كرد؟

   
milad.m، wizard girl، silent angel و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس.

روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست. اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند پسر پادشاه به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبائی و رعنائی او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
ای پرمرد این دختر کیه؟ پیرمرد خارکن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.پیرمرد که پسر پادشاه را بجا نیاورد گفت: ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت.

تالارگفتمان 2

فردا باز هم پسر پادشاه آمد و با پیرمرد شروع به حرف زدن کرد، پیرمرد هم تمامی زندگیش را برای او تعریف کرد و گفت: که فقط دو دختر دارد و تنها آرزویش خوشبختی آنهاست. چند روزی گذشت و هر روز پسر پادشاه پیش خارکن میآمد و با او حرف میزد.
پیرمرد خارکن که میترسید این مرد غریبه نسبت به دخترش نظری داشته باشد که هر روز به صحرا میآید، دیگر دخترش را به صحرا نمیآورد ولی پسر پادشاه هر روز میآمد. یک روز پسر پادشاه گفت: پیرمرد وقتی تو دخترت را به صحرا میآوردی کارت زودتر تمام می شد چرا او را نمیآوردی؟ پیرمرد گفت: مریض است.
پسر گفت: به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و میخواهم او را برای خودم ببرم. مرد خارکن که هنوز هم پسر پادشاه را نشناخته بود گفت: ولی من دخترم را به تو نمیدهم.
پسر گفت: من به تو یک معما میگویم اگر توانستی حلش کنی که هیچ والا من دخترت را میبرم. پیرمرد خارکن به التماس افتاد ولی فایده ای نداشت. پسر پادشاه گفت:«کاسه چینی آبش دورنگه» و تا فردا هم به تو مهلت میدهم.

پیرمرد به خانه رفت خیلی خسته و ناراحت بود. دختر بزرگتر پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. دختر کوچک آمد و پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. ولی دخترها آنقدر اصرار کردند تا پدرشان همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. دختر بزرگ گفت: به من چه مربوط است اگر جوابش را دادی که هیچ و اگر ندادی خواهرم را میبرد به من کاری ندارد و به دنبال کارش رفت. دختر کوچکترش گفت: پدر جان ناراحت نباش من جواب این معما را میدانم تخم مرغ است.

پیرمرد خوشحال شد و فردا به پسر پادشاه همین جواب را داد. پسر گفت: از امروز به تو چهل روز مهلت می دهم تا برایم قبائی از برگ گل بدوزی این حرف را گفت و رفت مرد خارکن ناراحت تر و غمگین تر به خانه برگشت، دخترش پرسید مگر جواب معما غلط بود؟ پیرمرد گفت: نه ولی حرف بزرگتری به من گفته، دخترش پرسید چی؟ پیرمرد گفت: آن مرد از من قبائی از برگ گل خواسته.

دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب این معما را هم پیدا میکنیم. سی و نه روز گذشت فقط یکروز دیگر باقی مانده بود پیرمرد خیلی ناراحت بود و هنوز قبائی ندوخته بود. دخترش گفتک فردا که رفتی اگر آن مرد آمد به او بگو تو برایم از تخم گل نخ بیاور تا من برایت قبائی از برگ گل بدوزم. فردا که پیرمرد خارکن به صحرا رفت پسر پادشاه هم آمد و گفتک قبای مرا دوختی؟ پیرمرد گفت: تو از تخم گل برایم نخ بیاور تا از برگ گل برایت قبا بدوزم. پسر پادشاه گفت: آفرین بر استادت، رحمت بر استادت خوب بگو این جواب را چه کسی به تو یاد داده؟ پیرمرد حاضر نمیشد بگوید ولی پسر پادشاه خودش را معرفی کرد و گفت: حالا بگو چه کسی به تو یاد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهی دید.

پیرمرد گفت: دخترم. پیرمرد سوار بر اسب پسر پادشاه شد و با او به شهر پسر پادشاه رفتند. پسر پیش پدرش رفت و همه چیز را گفت. پادشاه از هوش آن دختر متعجب شد. پسر گفت: اگر اجازه بدهید من این دختر را به زنی میگیرم. پادشاه راضی شد ولی زن پادشاه گفت عروس من باید علاوه بر هوش، خوشگل هم باشد.
پسر گفت: خوشگل هم هست ولی زن پادشاه گفت: من باید مطمئن شوم بعد سیبی به پیرمرد داد و گفتک این را به دختر بده و بگو یک گاز بزند و یک جفت کفش هم داد و گفت این را هم به پای دخترت کن و کنیزی به همراه پیرمرد خارکن فرستاد.

پیرمرد به خانه رفت، دختر کوچکش به حاما رفته بود. دختر بزرگ از پدرش پرسید کجا بودی؟ پیرمرد همه چیز را گفت. دختر با خودش فکر کرد که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز زد ولی چه گازی! پناه بر خدا با همان یک گاز نصف سیب را خورد، کفش را گرفت که پایش کند ولی از بس پایش بزرگ بود کفش پاره شد.
کنیزک کفش و سیب را برداشت به قصر پادشاه رفت و همه چیز را تعریف کرد. زن پادشاه گفت: من سیب فرستادم که او یک گاز بزند تا ببینم دهانش چقدر است و دهان این دختر کاروانسراست کفش ظریف و خوبی دادم که ببینم پایش چقدر است ولی پاهای او از پای شتر هم بزرگتر است. پسر پادشاه گفت: ولی من خودم او را دیده ام، دختر خوشگل و ظریفی است و خیلی اصرار کرد که اجازه بدهند با این دختر عروسی کند. پادشاه که همین یک پسر را داشت راضی شد وزن پادشاه هم اگر چه راضی نبود ولی رضایت داد.

پسر پادشاه رفت و پیرمرد خارکن و دخترهایش را به قصر آورد. دختر بزرگ که میدانست چه کرده، خودش را زیر نقاب قایم کرد و به صورت خواهر کوچکش هم نقاب زد. جشن مفصلی برپا کردند. دختر بزرگ به پدرش گفت که نباید به پسر پادشاه بگوید که این دختر بزرگش است. عروس و داماد را به حجله بردند.
پسر همینکه تور را از روی صورت عروس برداشت، چشمش به دختری افتاد که او را تا به حال ندیده بود. پرسید تو کی هستی اینجا چکار میکنی؟ دختر که فکر نمیکرد پسر، خواهرش را دیده باشد گفت: من دختر خارکن هستم. پسر پادشاه گفت: ولی تو آن دختری که من دیدم نیستی. دختر خارکن که دید چاره ای ندارد مجبور شد راستش را بگوید، گفت: من خواهر بزرگتر او هستم و او الان تو قصر شماست.

پسر پادشاه پیش خارکن رفت و گفت: ترا به سزای عمل زشتت میرسانم. پیرمرد خارکن دختر کوچکش را به دست پسر پادشاه سپرد و از او طلب عفو کرد. دختر خارکن هم از شوهرش خواست که پدرش را ببخشد. پسر پادشاه خارکن را بخشید و به او مال و دارائی فراوان داد و همگی خوش و شاد زندگی کردند.


   
milad.m، wizard girl، silent angel و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
تالارگفتمان 3

گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمین گاهی به سر می بردند و سراه غافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند و موجب ناامنی شده بودند مردم از آنها ترس داشتند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آن‌ها دست یابند، زیرا در پناهگاهی استوار در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود. فرماندهان اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابی بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند که هر چه زودتر باید از گروه دزدان جلوگیری کرد و گرنه آنها پایدارتر شده و دیگر نمی توان درمقابلشان پایداری کرد.

درختی که اکنون گرفته است پای

به نیروی مردی برآید ز جای

وگر همچنان روزگاری هلی

به گردونش از بیخ بر نگسلی

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد واخبار آن‌ها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند همان گروه از دلاور مردان جنگنده را به سراغ آنها بفرستند. همین طرح اجرا شد و گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند.جاسوس بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند.طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده‌ بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان را فراگرفت. همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد،دلاورمردان از کمینگاه برجهیدند و خود را به آن دزدان از همه جا بی خبر رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند.شاه اشاره کرد همه را اعدام کنید. در بین دزدان جوانی تازه به دوران رسیده وجود داشت. یکی از وزیران شاه تخت پادشاه را بوسید و به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت : بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود. اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه می گفت‌:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمی بزرگ شود

دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت و به ثروت و مال فراوانی هم رسید. شاه که این ماجرا را شنید گفت:

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی

ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس

باران که درلطافت طبعش خلاف نیست

درباغ لاله روید و در شورزار خس

زمین شوره سنبل بر نیارد

درو تخم و عمل ضایع مگردان

نکویی با بدان کردن چنان است

که بد کردن به جای نیک مردان

حکایت چهارم از باب اول (سیرت پادشاهان) گلستان سعدی
http://par30story.blogfa.com/category/2

   
milad.m، wizard girl، silent angel و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 5
اشتراک: