Header Background day #21
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تکرار زمزمه ها

4 ارسال‌
3 کاربران
19 Reactions
1,786 نمایش‌
StormBringer
(@thunder)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2246
شروع کننده موضوع  

سلام اینم یه داستان کوتاه دیه
سیر داستانی خاص یا نکته اخلاقی و آموزشی نداره و همچنین اخر مشخصیتالارگفتمان 1 همینطوری نوشتمتالارگفتمان 2

گوش هایش را به شدت همیشه خاراند. عمق سوزش را در آن ها حس کرد و باز فهمید که آن ها را زخم کرده بود. باد زوزوه کش، صدای ناهنجار خودش را خفه نمی کرد. هر چه بیشتر می گذشت، هم زمان با تاریک تر شدن اطرافش بیشتر از لابه لای لاله گوش هایش می پیچید. درد گوش هایش کم نبود، اصوات بلند هم آن ها را به بازی می گرفتند.

با ناراحتی از سر و صداهای بی امان تکان خورد و خود را کمی عقب کشید. گرچه به خاطر نشستنش بر روی درخت، فضای آنچنانی برای عقب رفتن نداشت.

هم چنان نشست تا شب شده و ماه قرص نانی در آسمان شود. تا اینکه شب به او به تابد و با نورش، آئینه دلخواه او را خلق کند.

باد تقریبا به اتمام رسیده و سوزی سرد را به جا می گذاشت اما با نسیم های پایانی خود، بوی مورد علاقه او را برای بینی‌اش به ارمغان آورد.

خوشحالی عمیقی در قلب کوچکش تراوش کرد و آن را بیشترا ز همه به تپش در آورد. اول با قدم های امتحانی و آرام و سپس با تمام سرعت از روی درخت پائین رفت.

بر روی زمین نشستن حس چندان مناسبی به او القا نمی کرد. گرچه تحمل آن با دنبال کردن بو، کاملا امکان پذیر و دل نشین بود. رعد و برق، آسمان را چون رشته موهایش چاک داده و پائین می امد؛ با اینحال صدای آن، موهای ریز تنش را سیخ می کردند.

چند درخت در سمت راستش همچنان که می دوید، طعمه شکارچی گرسنه شده و دود همچون آروغ بعد از غذایی سیر، از درختان سوخته به بالا می پیچید.

سنگینی پاهایش با وجود سختی زمین، هیچ اهمیتی نداشت. واقعا چه اهمیتی داشت که خسته باشی، وقتی تا آرزویت فاصله ای بیش نداری؟

دوید و بوی دیگری را به درون بینیش کشید.

برق تیز و درخشش ممتد آن، چشمانش را گرفت و بی اراده او را به سمتمش هدایت کرد.

برای رسیدن به برکه بی قرار، و شدید ترین تشنگی عمرش را داشت. دوید تا به آن برسد؛ رسیدن آن چنان که غریزه‌اش می گفت، سخت نبود.

او عاشق دیدن درخشش چشمان اسرار آمیزش در مهتاب بود. در زمانی که به لب برکه می‌رفت و به خودش می نگریست، حتی زمانی که غذایش را می خورد به این اندازه خوش حال نبود.

اما این بار شاید متعجب شد از اینکه در برکه چشمانش را قرمز و از همه عجیب تر خود برکه را سرخ دید. پس روشنای آبی و زلال ان کجا بود؟ پس طراوت و شادابی، زندگی و عشق طبیعت کجا بود؟

قرمز بود. سرخ تر از رنگ پوست بدنش.

او دمش را از حیرت پیچاند و به دور خود چرخید و به جای ناله، آن را گاز گرفت. غم سبک ترین واژه برای بیان احساسش بود.

شاید فکر کنید که چگونه می تواند احساسی داشته باشد؟ اما داشت و با تمام وجود از آن پیروی می کرد.

حسش به او گفت که بگردد و نا امید نشود. بگردد تا شاید راهی برای برگرداندن پاکی برکه سرخ پیدا کند. اما او تنها دلیل سرخی را یافت.

موجوداتی عجیب خفته بر لبه آب، دهان هایشان را باز کرده و آب قرمز را به بیرون ریخته بودند. آب نه تنها خوش طعم نبود، بلکه او کمی از آن را مزه کرد و از انزجار جیغ جیغی کرد.

با فکر به آن فهمید که پیش از این هم این آب قرمز را دیده بود. دیده بود که از بدن پدر و مادرش به بیرون می ریخت؛ آیا هر کسی که می خوابید، این مایع را از بدنش به بیرون می راند؟ سری تکان داد و بدنش را لرزاند.

سوسوی ضعیفی از هوشیار غریزه اش را کنار می زد و به او اجازه تفکر می داد.

به دنبال رد قرمز رفت و با بینی کوچکش مسیرش را پیدا کرد.

هر چه جلوتر می رفت، سر و صدا بیشتر شده و خشم او را بر می انگیختند. پس چرا تمام نمی شدند؟ آیا قرار بود او را به سخره بگیرند و گوش هایش را از هم بدرند؟

صدا مثل صدای برخورد بود. انگار کسی هزاران هزار فندق را از آسمان با تمام قدرتش به زمین می کوبید.

او کمی خوشحال شد؛ فندق دوست داشت و شکمش هم در جواب غرشی کرد که او هیچوقت خود نمی توانست سر دهد.

لنگید شاید برای اینکه با سرعت دوید. اما بازهم صبر نکرد و حتی هدفش را در نیازش فراموش کرد.

به جایی رسید که دیگر فضایی برای دویدن نداشت. بدن هایی بود که به روی هم جمع شده و راهش را مسدود کرده بودند.

او از روی آن ها بالا رفت و همچنان ایستاد و فضای قرمز را تماشا کرد.

موجودات عجیب در میان دید او، به هم دیگر برخورد کرده و یکدیگر را می کشتند. او صدای سوت مانند مزاحم را باز هم شنید، و یکی از آن ها را دید که به زمین فرو می افتاد و آب قرمز از درونش در کمانی به بیرون می پاشید. سیبیل هایش از خشم لرزیدند.

چندین بار سوت زده شد و بازهم افتادند.

سه موجود عجیب گیر افتاده در گوشه ی به دور از بقیه، در کنار هم به زمین فرو افتاده و عقب عقب می رفتند. او می دید که یک موجود پرمو چیزی را در دستش به حرکت می داد و به سمت آن ها یورش می برد. از بین آن سه، موجود بزرگتر خودش را به زور بلند می کرد و با نعره ای به قدرت یک شیر، به او حمله می کرد. اما حمله جوابی نداد و با حرکت دیگری، او بی جان به زمین افتاده بود و مثل پدر او، از بدنش آب قرمز به زمین می ریخت. چشمانش را حس کرد که خیس می شوند.

موجود دیگر که موهایی باند داشت، فغانی سر داد و هنگامی که قاتل به جلو آمد، از کوچکترین عضو بینشان بدون هیچ وسیله ای دفاع کرد. اما او هم به زمین فرو افتاد.

عضو کوچکتر به زمین نشسته و گریه و ناله می کرد. او چشمانش را ریز کرد تا چهره اش را تشخیص دهد. او دختر بود. این چیزی بود که غریزه اش راجع به آن موجود نحیف و لاغر می گفتند.

دختر به عقب و به درون حفاظت جنگل مورد علاقه او دوید.

درست در کنار او زمین خورد و از درد جیغی کشید.

او به زمین غلتید تا خودش را از جیغ دختر دور کند.

عقابی را به یاد می آورد که به خانواده اش حمله کرده بود و تک تک آن ها را کشته بود؛ اما با این حال به خاطر نعره ای از دور، فرار کرده بود. نعره ای که هم شکل با صدای این زد و خورد بود.

موجود پرمو به سمت دختر که با خشم و نگاهی خیره به او زل زده بود حرکت کرد و لبخندی شوم به لب داشت.

لبخندش برای او کافی بود تا فوران خشم را حس کند؛ تعلل نکرد و حرکت کرد، به گونه ای از روی زمین و شاخه ها افتاده مانور می داد که اطرافش محو می شدند.

قبل از اینکه او دختر را به سرنوشت والیدنش دچار کند، او از روی تنه ی درختی پرید و پنجه هایش را درون چشمان و دهان موجود فرو کرد. آب قرمز از درون صورت او فوران کرد و او با احساس رضایتی فهمید هر چه که بود، انتقامش را گرفته بود.

دختر شاخه ای شکسته را برداشت و به درون شکم موجود فرو کرد. موجود دادی زد و سقوط کرد.

همه چیز تمام شده بود اما آن دو خیره به هم مانده بودند.

دختر بی صدا گریه کرده اما با این حال بازم به او خیره شده بود. چیزی در چشمانش درخشید؛ جلو آمد و او را از سطح زمین بلند کرد.

از میان لب های تر از اشکش، گفت: « ممنونم، سنجاب کوچولو! تو زندگیمو نجات دادی »

سنجاب قرمز برای شاد کردن او جیغی از خوش حالی سر داد. دختر خندید و او را در آغوش گرفت؛ زیر لب گفت: « تو هم مثل من یتیم شدی. غمت رو حس میکنم. بیا از اینجا بریم. ما باید سفر طولانی رو داشته باشیم. »

سپس او را در آغوشش محکم تر گرفت و به درون جنگل، خانه امن سنجاب کوچک دوید.


   
نقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

چرا اینقدر طولانی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1:9a1d645a22388add4f9


   
پاسخنقل‌قول
StormBringer
(@thunder)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2246
شروع کننده موضوع  

بخش دوم

باز هم آسمان تغییر رنگ داد. به نوبت یک رنگ در دیگری حل می شد و بعدی جایش را می گرفت. سفید، سبز و قرمز.
این بار نوبت رنگ موی دختر بود.
دختر جلوی او با شدت بیشتری می دوید. زمین جنگل هنوز هم از وجود باران خیس بود و ذره ذره قطرات آن را می نوشید.
گل با قدم های دختر به اطراف پرت می شد و او برای اینکه دچار ان نشود، بیشتر از روی گیاهان و یا از روی تنه درختان می پرید.
دختر برگشت به عقب و موهای قرمزش را کنار زد؛ داد کشید: « زود باش امیلی! »
سنجاب جیغش را فرو خورد. او از این اسم راضی نبود. نمی دانست چرا اما این را برای خودش مناسب نمی دانست.
بیشتر از پیش دوید و در کنار دختر رسید. او بی هدف پرسه می زد.
پس او جلوتر دوید و رو به شرق کرد. جایی که از خون و خونریزی در امان بود. غرایضش کاملا او را راهنمایی می کردند.
پیش رفتن و دویدن برای پنجه های کوچک او چیزی سخت و طاقت فرسا بود. اطمینان داشت که دخترک هم خسته می شود. خس خس دختر هم در پشت سرش اثبات کننده این موضوع بود.
فضای اطراف بسیار غم گرفته بود؛ مه در میان باران می پیچید و به درون بینی های حساس او فرو می رفت. جدا از بوی سنگین و نا مشخص بوی گند همه جا را برداشته بود.
دخترک سرعتش را زیاد کرد و در کنار او قرار گرفت.
درخت ها کم کم کنار رفتند و دهانه ورودی تاریکی را نمایان ساختند.
دهانه غار رو به قرمزی می زد و از فراز آن آب چکه چکه می کرد. دختر آهی از روی آسودگی کشید و با بغل گرفتن سنجاب به درون غار خزید.
فضا برای دیدن خوب بود. سنجاب از این اطمینان داشت چون درون غار به خاطر سوراخ های روی سقفش تا حدی قابل دیدن بود.
دختر وسط غار ایستاد و او را به طرف خودش برگرداند. پیشانیش را بوسید: « ممنون که کمکم کردی! »
سنجاب در جواب جیر جیر کرد.
خنده‌ای بر لبان دختر جاری شد. سنجاب از دهان او به چشمانش خیره شد. چشمان میشی اول برق می زدند اما بعد چیزی دورش را گرفت.
سنجاب به باران فکر کرد اما باران که به داخل نفوذ نمی کرد.
توده‌ای آب چشمان دختر را فرا گرفت و سپس او صدایی مثل خفه شدن از خود در اورد.
سپس هم او و هم سنجاب بر روی زمین بودند.
سنجاب در گوشه ای نشسته بود و از حیرت او را نگاه می کرد.
دختر بغض کرده بود و به شدت می گریست.
سنجای نمی توانست حرفی بزند اما غم دختر به او هم سرایت کرد.
پس جیغی از غم کشید. جیغ چشمان حیرت زده دختر را بر روی او متمرکز کرد.
جیغ چنان بلند بود که غار را شکافت. دیواره های کوتاهی که سنجاب جلوی آن نشسته بودند ترک خوردند. سکوی زیر پایش از شومی و غم صدای او فرو رفت.
صدای قرچ قرچ خرد شدن سنگ و سنگ تنها به گوش می رسید. دختر او را گرفت و به عقب برد. می خواست از غار به بیرون بدود که به زمین خورد.
سنجاب خودش را از دستان او جدا کرد و به درون سوراخ ایجاد شده در دیواره غار فرو رفت.
او هیچ احساس ترسی نداشت. انگار که به خانه امده بود.
غریزه افسارش را گرفته و او را می کشید. حتی اگر هم می خواست، توان نافرمانی نداشت.
دختر پشت سرش داد زد: « امیلی! »
از صدایش معلوم بود که دنبالش می کرد. صدای می پیچید در فضای بسته و با این حال، این فضا حس آزادی را از سنجاب نگرفت.
او شیبی را رد کرد و پائین تر رفت. جیر جیر کرد و باز هم جیغی دیگر کشید. سنگ های بیشتر خرد شدند و دوباره پائین تر رفتند.
به جایی رسید که دیگر سنگی وجود نداشت و تنها خاک بود. همان زمانی بود که دختر به او رسید و موهایش را نوازش کرد.
زمزمه کرد: « بیا از اینجا بریم. » زمزمه‌اش تکرار شد و تکرار. خاک انگار منتظر زمزمه او بود از هم جدا شد و کنار رفت تا دروازه ای را به سوی روشنایی پدید بیاورد.
سنجاب زودتر فرو رفت و تا پائین لیز خورد.
دختر کوچک دشنامی داد و او را دنبال کرد.
نوری به زیبایی رنگین کمان تمام اطراف سنجاب را فرا گرفته بود. او مبهوت مانده بود و دختر جیغی از شادی کشید.
او هم همراهیش کرد و با هم اوایی صدای هر دو زمین از وسط شکافته شد. دختر دم او ر کشید و با خود عقب برد. سنجاب جیر جیری از رنجش کرد. او خوشش نمی امد که دمش را بکشند. با این حال زیاد به دختر سخت نگرفت.
چاله ای بزرگ از زیر زمین بالا آمد. درون چاله آب می جوشید. آبی سفید و زلال. سنجاب به یاد برکه افتاد و از درون یخ زد. اما یخ درونیش به نشانه اعتراض شادی قلبش، ترک خورد و از هم پاشید. او به درون آب شیرجه رفت. دختر هم بدون اراده پشت سرش آمد.
دختر صدای خفه ای در میاورد انگا تلاش می کرد که نفسش را حبس کند. اما بعد از دقیقه ای او شنید که گفت: « خدای من! من می تونم .... می تونم نفس بکشم. این امکان نداره! نه امکان نداره. »
سنجاب به سمت دختر برگشت و در حصاری از آب جیغی از اخطار برای او کشید.
توده ای درخشان از پشت به دختر نزدیک می شد و در نور سفید، سبز و قرمز می درخشید.
فضای اطراف مادی نبود. نمی شد آن را زمینی دانست. توده جامی بود که با درخشش فراوان به سمت آن ها شناور می شد. جام که به دختر رسید او آن را در دستانش گرفت.
صدای حیرت زده او باعث شد تا سنجاب به سمتش شنا کند.
سنجاب می خواست اخطار بدهد اما دختر جام را گرفت و سر کشید. از جام رشته هایی از مایع رنگارنگ بیرون ریخت و سنجاب با دیدن آن دیگر فریاد نزد. تنها مبهوت به آن خیره شد که به سمتش پائین می امد. او بدون اراده دهانش ار گشود و مایع را خورد. زمانی که تمام شد. معده سنجاب از درد به هم پیچدید. آب در اطرافش با غضیب غرید و دختر و او را به هم کوبید.
موج چرخانی دور ان‌ها ار فرا گرفت و در گردابی فرو برد.
سنجاب و دختر خیلی رفتند تا به روشنایی رسیدند. در میان آب درد می کشیدند و به قدرت یک اژدها، جیغ می زدند.

سپس در فضای آزاد بودند و از ارتفاع سقوط می‌کردند. سنجاب پوستش را از هم باز کرد و در میان هوا شناور شد. اما پیش از این که ادامه دهد چشمانش را چیزی به سیاهی شب گرفت و او را در هوا، برای پروازی بی هدف همراهی کرد.


   
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

ها؟ این قسمت دومش چی شد؟


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: