Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

ماردوش

14 ارسال‌
12 کاربران
32 Reactions
3,714 نمایش‌
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
شروع کننده موضوع  

سرم را بالا می آورم و به مردی که جلویم نشسته است می نگرم. او صد و هفتاد و پنج سانتی متر قد دارد و سراپا سیاه پوشیده است. حتی دور صورتش پارچه ای سیاه پیچیده و فقط چشمانش سرخ رنگش پدیدارند. لحظه ای نگاهمان با هم تلاقی می کند و من پشت چشمان او شرارتی بی انتها را می بینم. برای هزارمین بار از خودم می پرسم او کیست؟
آن مرد سه ساعت قبل به مغازه ام آمد و از من خواست در مقابل مبلغی کلان کاری برایش انجام دهم. وقتی از او پرسیدم چه کاری خونسردانه کلمه ای را به زبان آورد که مو را بر تنم سیخ کرد. احضار.
من یک اغواگر تاریکی هستم و جادوهای سیاهی را انجام می دهم که کمتر کسی حتی جرات فکر کردن به آنها را دارد. اما احضار؟ اگرچه فرایند این کار را به خوبی می دانم، تا کنون فقط یک بار و آن هم در حضور و با نظارت کامل استادم این کار را کرده ام. احضار به معنای تجاوز از حدود حیات است و با هیچ یک از گناهان دیگری که تا کنون مرتکب شده ام قابل قیاس نیست. ابتدا خواسته مرد را رد کردم اما سرانجام وقتی او آن مبلغ هنگفت را چند برابر کرد، طمع کردم و در مقابل اصرار زیاد او تسلیم شدم.
مرد هنوز نگفته که می خواهد روح چه کسی را احضار کند. او فقط از من خواست با او بیایم و سوار بالگردش شوم. حتی نمی دانم مقصدمان کجاست. اما احتمال می دهم قبرستان یا آرامگاه کسی باشد. جایی که بقایای جسد فردی وجود دارد بهترین جا برای احضار روح اوست.
«رسیدیم.» این صدا مرا به خود می آورد. به قدری در فکر فرو رفته بودم که متوجه نشده بودم بالگرد فرود آمده. به دنبال مرد پیاده می شوم و در کمال حیرت می بینم که در کوه هستیم.
مرد می گوید: «اینجا دماونده. جایی که فریدون ضحاک رو توی یه غار به زنجیر کشید و در غار رو با تخته سنگ بست.»
بلافاصه متوجه می شوم و با وحشت می گویم: «می خوای ضحاک رو احضار کنم؟»
«چیه دختر؟ ترسیدی؟ تو که گفته بودی در مقابل اون همه پول حاضری حتی انگره مینو رو هم از جهنم فرابخونی.»
«آره. حتی انگره مینو رو هم احضار می کنم اما ضحاک رو نه. وقتی اون دوباره پاش رو به این دنیا بذاره روز واپسین شروع می شه.»
مرد به آرامی می گوید: «من نمی خوام یه احضار کامل انجام بدی. فقط یه سایه از روح ضحاک رو می خوام. این با احضار کامل خیلی فرق داره.»
لحظه ای مبهوت می مانم و بعد به او می گویم: «برای چی؟ این کار چه فایده ای داره.»
مرد خنده ای شیطانی سر می دهد و می گوید: «ضحاک راز جاودانگی رو کشف کرده بود. اون کمی قبل از قیام فریدون به هند لشکرکشی بود و با جستجو در کتابخانه ها و اسناد محرمانه شمن های هند فهمیده بود طور به جادودانگی دست پیدا کنه. اما فریدون با جادوی اهوراییش جاودانگی اون رو که با روش اهریمنی به دست اومده بود از بین برد.»
سرم را تکان می دهم. «امکان نداره. من شاید یه ساحره سیاه باشم اما باز هم کارهایی هست که ازشون اجتناب می کنم. نه. می خوام برگردم و پول رو هم نمی خوام.»
چشمان مرد برق می زند. او می گوید: «متاسفانه نمی شه. یا احضار رو انجام می دی یا همینجا می کشمت.» او دستش را به سمت هفت تیری که روی کمرش بسته می برد.
فریاد می زنم: «صبر کن. باشه احضار رو انجام می دم اما یه شرط داره.»
مرد می گوید: «اینجا فقط من شرط می ذارم.» و هفت تیر را به سمت من نشانه می رود.
دستانم را به نشانه تسلیم بالا می برم و می گویم: «فقط می خوام من رو هم توی راز جاودانگی شریک کنی.»
چشمان مرد بار دیگر برق می زند. «همین؟ این که مساله ای نداره. تو هم می تونی جاودانه شیورودی غار پشت اون سنگ گنده است.» و نوک هفت تیر را به سمتی می گیرد.
بر می گردم و به آن سو نگاه می کنم. سنگی بزرگ و کروی با قطر سه متر. سوتی می کشم و می گویم: «باید تکونش بدیم؟»
«نه دختر. لازم نیست.» و کلمه ای ناآشنا را فریاد می زند. سنگ به صورت انبوهی از گرد و خاک از هم می پاشد و ورودی غار نمایان می شود. «لطفا نور احضار کن. من نمی تونم.»
وردی برای احضار یک گوی نورانی می خوانم و آن را طوری تنظیم می کنم که بالای سرم شناور بماند. آنگاه وارد غار می شوم. مرد هم به دنبال من می آید. ما حدود ده متر راه می رویم تا به انتهای غار برسیم. آنجا اسکلتی ملبس به لباسی پاره پاره وجود دارد که از دست هایش به زنجیرهایی که به سقف غار متصلند آویخته شده است. بقایای جسد ضحاک. وقت را هدر نمی دهم و به اشاره دستم از مرد می خواهم که عقب برود. آنگاه مراسم احضار را شروع می کنم.
وقتی به قسمتی از مراسم که لازم نیست وردی خوانده شود می رسم مرد جلو می آید و می پرسد: «به کجا رسیدی؟»
جواب می دهم: «دریچه جهنم در حال شکل گیریه. چند لحظه دیگه کامل می شه و بعد فقط باید سه بار اسم ضحاک رو صدا بزنم.»
«از کجا می فهمی کامل شده؟»
«وقتی شعله های جهنمی غار رو پر کرد.نگران نباش، اون شعله ها ما رو نمی سوزونن.»
«خوبه.» به محض اینکه مرد این کلمه را به زبان می آورد حسی از نگرانی به من دست می دهد و می چرخم تا به او بنگرم. او هفت تیرش را دو باره به سمتم نشانه رفته.
می گویم: «داری چه غلطی می کنی؟»
«خیلی ساده است. می خوام بکشمت و کارت اعتباریم رو از جسدت بردارم. واقعا فکر کردی اون همه پول رو بهت می دم؟»
«وقتی مرده باشم نمی تونم روح ضحاک رو صدا بزنم.»
«خودم می تونم. فقط نمی تونستم دریچه جهنم بود رو باز کنم که این کار رو هم تو کردی. حالا بمیر.»
قبل از اینکه انگشت مرد اهریمنی روی ماشه بلغزد تنها کاری که به ذهنم می رسد را انجام می دهم. به جلو هجوم می برم و با او گلاویز می شوم. صدای بنگی به گوش می رسد و من درد هولناکی را در بازوی چپم احساس می کنم.
مرد با استفاده از این موقعیت هفت تیر را می اندازد و بازویم را می فشارد. از درد جیغ می کشم و با سر به دماغ او می کوبم. مرد رهایم می کند و دماغ خون آلودش را می گیرد و من با پایم سلاح را به کناری پرتاب می کنم و عقب می روم.
مرد اهریمنی لحظه ای اوضاع را بررسی می کند و بعد با خونسردی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده می گوید: «دریچه باز شد. نمی خوای ضحاک رو صدا بزنی؟»
قهقهه ای سر می دهم و می گویم: «می خوای نیروم رو از دست بدم و بعد راحت از شرم خلاص شی؟» و محتاطانه گامی به جلو بر می دارم. مرد لحظه ای مردد می ماند و بعد فریادزنان به سمت هجوم می آورد. وانمود می کنم که می خواهم با او گلاویز شوم و در آخرین لحظه به پشت او می چرخم و لگدی به کمرش می زنم. او چند گام به جلو پرتاب می شود، در لبه دریچه جهان مردگان تعادلش را از می دهد و نعره زنان با سر به جهنم سقوط می کند.
لبخندی شیطانی می زنم. از شر او خلاص شدم. اکنون باید راز جاودانگی را بفهمم و بعد می توانم از این غار بیرون بروم. فریاد می زنم: «ضحاک ماردوش. ضحاک مار دوش. ضحاک ماردوش.» و روی این تمرکز می کنم که فقط روح او را فرا بخوانم. شاید پلید باشم اما تمایلی به نابودی دنیا ندارم.
پیکره مه مانندی در برابرم شکل می گیرد. پادشاه ستمگر. همزمان احساس ضعف به من دست می دهد. ارواح ارتباط شدید و کش مانندی با جهان مردگان دارند و آوردن آنها به دنیای زندگان مستلزم انرژی فراوانی است.
صدای ماردوش را در سرم می شنوم. کی جرات کرده آرامش من رو بهم بزنه؟
خنده ای سر می دهم و می گویم: «تو دیگه هیچ قدرتی نداری ضحاک. تو فقط یه روحی.» و با ذهنم به او فشار می آورم. اگرچه ضعیف شده ام اما مطمئنم می توانم یک روح را تحت کنترل بگیرم.
اما اشتباه می کنم. روح به راحتی فشار ذهنی مرا پس می زند و بار دیگر صدایش در سرم طنین می اندازد. فکر می کنی قدرت تو من رو به اینجا کشونده؟ اشتباه می کنی. اومدن من به اراده خودم بوده. می خواستم ببینم کی جرات کرده مزاحمم بشه.
پیکره ناپدید می شود و من احساس بی وزنی می کنم. به اطرافم می نگرم و با وحشت متوجه می شوم که توسط نیرویی نامریی از جا بلند شده ام و به طرف دریچه ای که ساخته ام برده می شوم. من همانند مرد اهریمنی با سر به درون دریچه می روم و دریچه بسته می شود. با کمک قدرت های جادوییم خودم را در هوا شناور نگاه می دارم و به زیر پایم می نگرم. آن پایین آتشی داغ شعله ور است. آن قدر داغ که حتی از این فاصله گرمایش را حس می کنم. البته مسئله ای نیست. می توانم دریچه ای بسازم و به دنیای زندگان برگردم.
اما باز هم اشتباه می کنم. قبل از اینکه ورد خواندن را آغاز کنم چندین موجود آتشین اطراف ظاهر می شوند و به طرفم هجوم می آورند. وقتی دندان ها و چنگال هایشان درون بدنم فرو می رود بدترین درد عمرم را حس می کنم و با بلندترین صدایی که می توانم جیغ سر می دهم.


   
نقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

فكر كنم توي مسابقه داستان كوتاه بود نمي دانم انجا نقدش كردم يا نه؟
خب داستان قشنگيه و هيجان هم داره البته ناگفته نماند من با راوي داستن مشكل دارم ولي داري اول شخص ميگي و روايت مي كني طرف در حال روايت كه نبايد بميره،‌ايم يكم كيفيت داستانو پايين مياره.
فضا سازي هم خوب بود ولي نه اينطور كه عالي باشه،‌خيلي بيشتر ميشد روش كار كرد البته داستان كوتاه محدوديت هاي خودش را داره.
ولي ايده داستان خيلي خوب بود و قطعاً‌ميشه از روش يك داستان بلند و خيلي زيبا نوشت.


   
ehsanihani302، bahani، StormBringer و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 555
 

داستانش داستان قشنگی بود با اینکه قبلا هم خونده بودمش باز هم از اول خوندم:0199:
با نظر حسین (داداش گلم:ye:) موافقم پتانسیل تبدیل به یه داستان بلند رو داره :(s1203):
میتونی همین رو هم تا 50 صفحه بنویسی !!!
ولی من یه جاش رو احساس میکنم سریع جلو رفتی!!! این ها میتونه فقط یه نظر باشه ها!!

نقش اول وقتی اون یارو رو می اندازه تو جهنم ؛ به نظرم خیلی سریع تغییر عقیده میده!!! خنده ای شیطانی سر دادنش یکم عجیب بود... اگه اینطور مینوشتی که به سختی بلند میشه اول سعی میکنه تا دروازه رو ببنده بعد وسط راه یاد حرف های اون مرده می افته و اونجا تغییر عقیده میده ؛ به نظرم یکم بهتر میشد!!!
راستی این یارو که زخمی شده بود ؛ تو ادامه ی داستان زیاد از زخمی شدنش یاد نکردی!!


   
ehsanihani302، StormBringer و ensieh-oof واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ensieh-oof
(@ensieh-oof)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 177
 

داستان قشنگی اگه بتونی ادامش بدی عالیه وتبدیلش کنی به یک داستان بلند .سبک نگارشت ومحتوای داستانت خیلی خوبه . خوب دیگه چیزی به ذهنم نمیاد موفق باشی:67:


   
StormBringer و R-MAMmad واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
caspian
(@caspian)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 45
 

سلام

داستانت قشنگ بود:41:

موافقم که می تونی ادامش بدی ولی من یه چیزهایی در این مورد خوندم که با داستانت متناقض بود : این که ضحاک زنده است و نمرده (طبق روایت شاهنامه) پس چطور روحش رو احضار می کنی؟؟
شاید بشه روی نجاتش و اتفاقاتی که حولش میافته مانور داد

این طوری هم سندیت داره و هم می تونه جذاب تر باشه


   
ehsanihani302 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
 

به خوبی داستان در گذشته بود
خدایی ایده هات خوبه
اطلاعات خوبی داری و خوب ازشون استفاده میکنی
اما این جریان ضحاک برا من مسئله سازه

یک چیز که من با بچه ها درش موافقم نوع راوی هست و اینکه شما همچنان فعل استمراری استفاده میکنی.به غیر از گفتگوها درتمام حالت راوی افعال استمراری هست مثال میزنم هم درباره ضمیر ها هم افعال
این تیکه از داستان رو با اجازه شما ویرایش میکنم
سرم را بالا می آورم و به مردی که جلویم نشسته است می نگرم. او صد و هفتاد و پنج سانتی متر قد دارد و سراپا سیاه پوشیده است. حتی دور صورتش پارچه ای سیاه پیچیده و فقط چشمانش سرخ رنگش پدیدارند. لحظه ای نگاهمان با هم تلاقی می کند و من پشت چشمان او شرارتی بی انتها را می بینم. برای هزارمین بار از خودم می پرسم او کیست؟

حالا ویرایش شده:
سرم را بالا آوردم و به مردی که پیش رویم نشسته بود نگریستم .( خب اولا نمیتونی دقیقا بگی صد و هفتاد و پنج سانت) پس : قد بلند بود شاید بیشتر از صد و هفتاد و پنج سانتی متر بود و سراپا سیاه پوشیده بود.صورتش را با پارچه ای سیاه پوشانده بود طوری که تنها چشمان سرخ رنگش پدیدار بودند. لحظه ای نگاهمان با یکدیگر تلاقی کرد. در عمق چشمانش شرارتی بی انتها دیدم.برای هزارمین بار از خودم پرسیدم او کیست؟


   
ehsanihani302، *HoSsEiN* و R-MAMmad واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
nilay
(@nilay)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 158
 

داستان خوبی بود ایده جالبی هم داشت ولی بیشتر از همه پایانش جالب بود.


   
پاسخنقل‌قول
s4m
 s4m
(@s4m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 418
 

قدیم در موردش نظر داده بودم خیلی خوبه من خوندش خیلی هم خوشم اومده دست شما هم درد نکنه که همچین چیزی خلق کردی !


   
پاسخنقل‌قول
sinner
(@sinner)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 28
 

محمد حذفش کن ، ممنون .


   
R-MAMmad و R-MAMmad واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sinner
(@sinner)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 28
 

sinner;17758:
محمد حذفش کن ، ممنون .

امممم لطفا یکی از ادمین ها اکانت نوید رو بن دائم کنن. با تشکر.


   
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

*HoSsEiN*;456:
فكر كنم توي مسابقه داستان كوتاه بود نمي دانم انجا نقدش كردم يا نه؟
خب داستان قشنگيه و هيجان هم داره البته ناگفته نماند من با راوي داستن مشكل دارم ولي داري اول شخص ميگي و روايت مي كني طرف در حال روايت كه نبايد بميره،‌ايم يكم كيفيت داستانو پايين مياره.
فضا سازي هم خوب بود ولي نه اينطور كه عالي باشه،‌خيلي بيشتر ميشد روش كار كرد البته داستان كوتاه محدوديت هاي خودش را داره.
ولي ايده داستان خيلي خوب بود و قطعاً‌ميشه از روش يك داستان بلند و خيلي زيبا نوشت.

به نظرم این نوع استفاده از کلام و کشوندن خواننده به گذشته ویژگی این متن بود استفاده از اول شخص، و این تعلیقی که آخرش چی شد.


   
*HoSsEiN* و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

bahani;17761:
به نظرم این نوع استفاده از کلام و کشوندن خواننده به گذشته ویژگی این متن بود استفاده از اول شخص، و این تعلیقی که آخرش چی شد.

اين نظر شخصي منه، كلا روايت زمان حال را نمي پسندم و خب هميشه گفتم نه نويسنده هستم و نه منتقد و نظر شخصيمو ميگم ، البته اين فقط نظر من نيست اگه نگيم صد در صد ،‌نود و نه درصد داستان هاي مطرح و پر فروش جهان روايت گذشته دارند .

بحث اول شخص يا دوم شخص يا داناي كل نيست، انها راوي هستند. منظورم زمان بود.

ببين مثل همين متن بالا جوري نوشته شده انگار گذشته است يعني چند صدم ثانيه قبل اينجور فكر كردم.


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

و این هم نقد داستان زیبای ماردوش...البته با تاخیر بسیار.

Hermit

داستان خوبی بود، از اون داستان کوتاهت به نظرم اومد که چند بار بهتره. اما از مشکلاتش و نقد هایی که بهش وارده به نظرم:
اول اینکه شخصیت اول توصیف نشده. هیچ ایده ای از ظاهر و یا جنسیت شخصیت اول داده نمیشه.
دوم اینکه در جایی که کسی که میخواست اون رو با سلاح بکشه به نظرم خیلی ماست بود.درگیریش خوب نبود. در ادامه اینکه، برای جهنم ابهتی قرار ندادی. خیلی ساده ازش گذشتی به نظرم. میشد با یکم توصیف مکان و احساسات بهترش کرد.
و مراسم احضار هم همینطور. مثلا اگه از چند وسیله استفاده میکرد و چند ماده، زیبایی اثر بیشتر میشد.
به طرف شلیک شده و گلوله خورده. اما بعد اون لحظه هیچی درموردش نگفتی. مگه طرف یک جنگجو بوده که اینطور دردو نادیده بگیره ? بعد کاش زنجیره ی تفکراتی براش مینوشنی که چرا احضار رو کامل کنه.
از نظر فعلی و اینکه همش ماضی استمراری بکار بردی یکم تو ذوق میزد به نظرم. همون ساده بکار میبردی بهتر بود. و در آخر هم اینکه داستان خوبی بود و ایده ی جالبی داشت. موفق باشی.

Sinner
جالب بود تانوس .
ایده خوبی داشتی
_
فقط از ایده که بگذریم بیشتر شبیه این بود که دارم متن خام یه کمیک رو میخونم نه یه داستان رو
توصیف جالبی نداشت داستانت، اتفاقات اصلا سرعت مناسبی نداشتن، مثل یه فیلم رو دور تند بودن .
خوندن جمله هات یه جاهای اصلا روون نبود، خواننده راحت نمیخونه و تو ذهنش جا نمیگیره .
یه چندتای کلمه جا افتاده البته که فکر میکنم عادی باشه، یه دور ویرایش حتما رفع شون میکنه

و جدا چطور ممکنه وسط درگیریی جایی که دو نفر قصد جون هم رو کردن، گوله شلیک کردن، دارن درد میکشن، یه هو پیشنهاد ادامه ی کار رو بدن؟ :22:اصلا اون مرد ، چطور ممکنه فکر کنه همچین درخواستی اجرا میشه؟ حتی یه درصد ؟ :22: در کل منطق تو داستانت چندان نقشی نداشت، اگه بار دوم بخوننش یه مقدار تو ذوق میزنه.

HoSsEiN
من نه نويسنده هستم و نه منتقد و فقط نظر شخصي خودمو ميدم.
اين
داستان را در گذشته خيلي دور خواندم و خب نقدش هم كردم ولي اينبار مي خوام يه نقد جديد بنويسم.

از سبك داستان خوشم نيومد كلا به داستان هاي زمان حال نمي توانم ارتباط برقرار كنم، گرچه اين نظر منه . اين نوع نوشته ها امكان ارتباط خواننده با داستان را از بين ميبره.
ايده داستان قشنگ بود ولي خب خيلي بهتر ميشد پرورشش داد مثلا در اخر داستان، كه چي؟ بهتر نبود جسمش تسخير ميشد يا هر چيز ديگه؟ضحاك چرا بردش يا اصلا چرا ضحاكو صدا بزنه و صد ها چراي ديگه كه صد البته اين خطو نويسنده تعيين مي كنه و هر خواننده نظر مختلفي داره و نبايد هم نويسنده را به دليل پايان داستانش سرزنش كرد.
شخصيت سازي، فضا سازي ، تشبيه زياد خوب كار نشدن من شخصا كلا داستانها در ذهنم شكل ميگيرن ولي اينبار هيچ احساسي برام به وجود نيامد.
بيان مطلب و احساسات شخصيت داستان هم خوب نبود نه درد، نه ترس نه خستگي و نه زجر و ناله هيچي مثل يك ربات كه داره يه متنو مي خوانه انگار كاراكتر هم مثل ما فقط يه متنو بازگو مي كنه كه اين زياد جالب نيست.
اما نقد فقط اين نيست كه ايراد بگيريم.
داستان به نوبت خودش زيبايي هايي هم داشت ، مثل ايده داستان كه خيلي زبيا بود و ايراني و بومي بودنش و ساختار شكنيش ،‌اينكه به داستان هاي مثل خوناشام و ... پرداخته نشد و نويسنده سراغ اسطوره هاي داخلي رفته.
با اينكه ميدونم نويسنده نوشتنو خيلي وقته ميشه گفت ترك كرده و سراغ كار هاي فرهنگي ديگه اي مثل ويرايش رفته ولي در كل براش ارزوي موفقيت و كارهاي بهتري دارم.

Haniyeh


خب خب خب
بالاخره موقع نقد داستانی شد که ازش خیلی می ترسیدم. چرا با من این کارو می کنید؟ چرا واقعا؟

خب این داستان تو مسابقه ای شرکت داده شده بود که یادمه داستان خودم رو هم شرکت داده بودم و خب این داستان اول شده بود اگه اشتباه نکنم. برای همین اون موقع به خاطر حسودی هم که شده رفتم سراغش و خوندم. و چه خوب شد که خوندم، چون اون اعتماد به نفس کاذبی که نسبت به داستانام داشتم فروپاشید و باعث شد بیشتر داستان بنویسم و تمرین کنم. که بعضی وقتا واقعا نیازه این ضربه ها.
خب الان وقت حرف زدن راجع به داستان من نیست، وقت حرف زدن راجع به این داستانه. چیزی که بیشتر از همه چشم من رو گرفت نثر خیلی خوب یا تقریبا می شه گفت عالی این داستان بود. چون هر کاری که از علی دیده بودم، ترجمه بود برام واقعا جالب بود ببینم توی داستان نویسی و روون بودن متنی که از ذهن خودش میاد و کار ترجمه نیست انقدر خوب عمل می کنه. به نظر من، (نظر منه البته) توی داستان نویسی خیلی بهتر از ترجمه کار می کنه. اگه من جاش بودم ترجمه رو ول می کردم می چسبیدم به داستان نویسی (البته شوخی می کنم. این قضیه کاملا بستگی به خودش داره که چی رو انتخاب می کنه.)
علائم نگارشی تو داستان به جا به کار رفتن. هیچ لغت حشوی به کار نرفته که باعث شده متن خیلی روون بشه. و همونطور که گفتم نثرش واقعا عالی بود که به من که معمولا داستان ها رو به خاطر نثر خوبشون می خونم چسبید. خیلی وقت بود متن به این روونی نخونده بودم.
شخصیت پردازی ها به خوبی انجام شده بود. شروع خوب داستان، کششی مناسب و پایانی به جا چیزیه که خیلی کم توی داستان های امروزی دیده می شه که علی تو این داستان به خوبی از پسش براومد. فکر می کنم این بر اثر ترجمه ی زیاد و عادت کردن به روند داستان ها باشه. برای همینه که به نویسنده ها پیشنهاد می شه تا جایی که ممکنه کتاب بخونن. باور کنین روی نثر و روند داستان نویسیتون تأثیر داره.
تا اینجا می شه گفت همه چی خوب بود اما جا داره از موضوع داستان هم انتقادی بکنم.
خب کار جالبی هست که از افسانه های ایرانی استفاده بشه توی یه داستان فانتزی تخیلی. و به شدت از نظر من مقبوله این کار. اما سوالی که مطرح هست اینه که آیا این کار درسته که افسانه ها رو به سلیقه خودمون تغییر بدیم؟
من داستان های شاهنامه رو به طور کامل بلد نیستم و خب درباره ی صحت این داستان ها خبر ندارم:
«اینجا دماونده. جایی که فریدون ضحاک رو توی یه غار به زنجیر کشید و در غار رو با تخته سنگ بست.»
«ضحاک راز جاودانگی رو کشف کرده بود. اون کمی قبل از قیام فریدون به هند لشکرکشی بود و با جستجو در کتابخانه ها و اسناد محرمانه شمن های هند فهمیده بود طور به جادودانگی دست پیدا کنه. اما فریدون با جادوی اهوراییش جاودانگی اون رو که با روش اهریمنی به دست اومده بود از بین برد.»
سوالی که از نویسنده دارم اینه: آیا به این ها توی شاهنامه اشاره شده یا صرفا تخیل نویسنده ست؟
اولی شاید صحت داشته باشه اما دومی احتمالا نداره. اگه صحت نداشته باشه به نظر من کار درستی نیست که تو افسانه دست برد، چون شاید کسی شاهنامه رو نخونده باشه و توسط این داستان تازه باهاش آشنا شده باشه. مثل داستان های ریک ریوردان که من تا قبل از این که داستان هاشو بخونم از ماجراهای خدایان یونانی خبر نداشتم. اگه ریک ریوردان به طور مثال توی افسانه های یونانی دست ببره به نظر من ناحقی کرده. چون افسانه یعنی تاریخ تخیل های یک ملت، یعنی فرهنگ یک ملت، دست بردن توش کار درستی نیست.
اگه صحت داره که هیچ خیلی هم کار به جایی بوده که نویسنده از این افسانه ها استفاده کرده و داستانی ماجراجویانه نوشته.
چیز دیگه ای که تو موضوع این داستان بهش اشاره شده و خیلی هم خوب اشاره شده(مشکلی از نظر نقد منفی نداشت)، انتقاد کردن از احضار هست. حتما همه راجع به احضار شنیدن. احضار جن و احضار روح. اونطوری که من اطلاع دارم نمی شه روح احضار کرد و اگه تو این داستان احضار شده صرفا یه داستان تخیلیه. اما جن رو می شه. در هر صورت احضار تقاصی داره که انسان پس می ده. خیلی هم تقاص بدی هست. خوب شد که تو این داستان بهش اشاره شد. ای کاش که معلوم می شد احضار روح نیست احضار جن هست اونوقت هر آدم عاقلی این رو می پذیرفت. ولی همین هم کفایت می کنه.
خب نقد دیگه ای هم راجع به فضا سازی دارم. به نظرم فضاسازی داستان به شدت کم بود. اصلا آدم نمی تونست همزادپنداری کنه. نویسنده حتما باید رو فضاسازی کار کنه. مثلا این که کوه رو توصیف کنه جای غار توصیف کنه. مثلا بگه غار جایی بود که اگه انسان عادی بهش نگاه می کرد شاید چیزی نمی دید اما برای اون مرد خیلی راحت پیدا بود. یه همچین چیزی چه می دونم هر جور تخیل نویسنده ست. به هر حال به عنوان یه خواننده نتونستم خودم رو تو یه فضا تصور کنم.
نقد دیگه هم به داشتن اسلحه ی مرد بود که از نظر منطقی با عقل جور درنمیاد. منظورم اینه که وقتی مرده می تونسته جادو کنه چه نیازی به اسلحه داشت؟ یا دختره واسه چی از اسلحه می ترسید وقتی می تونست با جادوی سیاه خودش رو نجات بده؟ با منطق جور درنمیاد! یه کم بیشتر باید روی ایده ش کار می شد.
خب همین. فکر می کنم به همه چیز اشاره کرده باشم. ممنون از نویسنده، امیدوارم به نوشتن ادامه بده و هر چه بیشتر بنویسه. موفق و موید باشی!

MAMmad
قبلا این داستان رو خونده بودم ، داستان قشنگیه. ولی استفاده از راوی شخصیت اول، که اخره داستان می میره و الان داره داستان سه ساعت قبلش رو توضیح میده، فک کنم ایراد داشته باشه.
بگذریم.
احساس میکنم بعضی جا ها میشد بیشتر و بهتر بپردازی، البته داستان کوتاه محدودیت هایی برای خودش داره، من فقط چندتاش رو که احساس میکنم لازمه رو میگم، شاید بشه این ها رو به عنوان یک عقیده در نظر گرفت.
اولین جایی که برای اولین بار حس کردم یک چیز کمه، وقتی بود که اون دختره، که اسمش در داستان نیومده، داشت دروازه ای به جهنم باز میکرد.
فقط اشاره کردی میخواد دروازه رو باز کنه، ولی شرحی از نحوه ی اون ندادی، میشد صحنه ی خوبی ازش در اورد، چجوری و یا با چه حالتی شروع به باز کردنش کرد، مثلا میگفتی چه جادویی انجام داد.
یه جاش رو هم احساس میکنم سریع جلو رفتی!
نقش اول وقتی اون یارو رو می اندازه تو جهنم ؛ به نظرم خیلی سریع تغییر عقیده میده، چون خنده ای شیطانی سر دادنش یکم عجیب بود... اینکه بعد از کشتن اون مرد میره برای جاودانه شدنش تلاش کنه، درحالی که قبلا انجام اون کار رو نمی پسندید، به نظرم شخصیت فرد رو متزلزل میکنه.
اگه اینطور مینوشتی که به سختی بلند میشه، اول سعی میکنه تا دروازه رو ببنده بعد وسط راه یاد حرف های اون مرده می افته و اونجا تغییر عقیده میده ؛ به نظرم یکم بهتر می شد، فک کنم تو این قسمت، فرد، ثبات خودش رو از دست داد.
و اینکه اون یارو که زخمی شده بود ؛ تو ادامه ی داستان زیاد از زخمی شدنش یاد نکردی، خب وقتی تیر بخوری مسلما باید ضعف بکنه و یکم حالش بد شه.

Harir-Silk
اول از همه باید ازت تشکر کنم چون متن خیلی خوبی نوشته بودی و از نظر نگارشی، هیچ نقصی رو نداشت. نکته دیگه ای که به ذهنم میرسه اینه که متنت روون بود.سنگین نبود،عامیانه نبود و حرفه ای نوشته شده بود.
من به شخصه بومی نویسی رو خیلی دوست دارم، تو این مورد مشترکیم. استفاده از اساطیر ایرانی خیلی کار خوبیه چون واقعا پتانسیل زیادی دارن،اونقدری که به نظر من همه ما میتونیم بر اساسشون داستان بنویسیم و این داستان ها هیچوقت تکراری نشن.
تو تو نوشتن سبک خاصی داری،انگار که همزمان اونجا هستیم و نیستیم.یا انگار داریم از پشت شیشه همه چیز رو نگاه می کنیم.شاید به خاطر کمبود احساسات داستانت باشه.شخصیت اصلی تو خیلی به سختی احساسی از خودش نشون میده، و هرج که نشون میده هم به نظر من خیلی مصنوعیه.
یه سوال، گلاویز شدن یه دختر با یه مرد رو چطور توجیه می کنی؟ و همینطور پیروز شدن دختر...پیشنهاد من اینه که از جنس پسر به عنوان شخصیت اصلی استفاده کنی چون به اتفاقات اکشن علاقه داری و خب دخترها از لحاظ فیزیکی قدرت کمتری دارند.
یک مشکلی که تو توی همه داستانات داری اینجا هم هست....میدونی چی؟ داستانت شبیه به داستان کوتاه نیست و بخشی از یک داستان بلند به نظر می رسه.میشه گفت اولش بد نبود و یه دفعه ای اومدن مرد سیاهپوش و ساحره سیاه تو ذوق نمی زد،ولی آخرش و این که دختره افتاد توی جهنم و اون موجودات آتشین احاطش کردند خوب نبود.حالا چی؟الان چی میشه؟ضحاک چی؟ این ابهام ها خیلی زیاد تر از حدن. از نظر من یا استانت رو بلند تر کن،تا سوال ها جواب داده شن یا اینکه کلا بیا و یک داستان بلند بنویس.
در آخر، اسم داستانت رو هم دوست داشتم.
خسته نباشی علی، تولدت هم با تاخیر مبارک🙂


   
پاسخنقل‌قول
ZAHRA*J
(@zahraj)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

خسته نباشی.زیبا بود. با اینکه میتونستید بیتشتر ادامه بدینش.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: