|
فرار از سرنوشت نیازمند اراده ای پولادین است. گاه نیازهایی وجود دارند که مانند بندی نامرئی فرد را وادار میکنند تا به سوی ناشناخته ها قدم بردارد. میدانم که راهی که انتخاب کرده ام تنها به یک نقطه ختم خواهد شد. اما دیگر اهمیتی ندارد. اندوهی که بر شانه هایم سنگینی میکند باعث ضعفم نخواهد شد.بلکه اراده ام را برای آنچه که میخواهم تقویت خواهد کرد.آتشی که در درونم شعله ور است به سادگی خاموش نمیشود.من در مسیر رسیدن به آنچه که میخواهم تنها هستم.تنها تر از هر زمان دیگری و اینک نوبت من است تا سرنوشت را به بازی بگیرم. |
فصل اول تا پنجم | ( نسخه ویرایش شده - دانلود آزاد)لینک دانلود |
فصل ششم
فصل ششم کلمه عبور: bookpage
فصل هفتم
فصل هفتم کلمه عبور BookPage
فصل هشتم
فصل هشتم کلمه عبور: bookpage
فصل نهم
فصل نه .کلمه عبور: bookpage
فصل دهم
فصل ده
فصل یازدهم
فصل یازده
فصل دوازده
فصل دوازده
توجه: من نظر همه بچه ها رو خوندم؛ منتهی دو سه باری که جواب می خواستم بدم ولی به دلیل چند تا مشکل کل جواب هام پرید و چون جدیدا من آدم بی حوصله ای شدم دیگه حس نوشتن نداشتم ولی سعی می کنم تا آخر هفته جواب بدم. این دم عیدی بقدری شلوغ شده سرم که دقیقه نود فصل میدم مهرنوش پس اگه کم و کاستی دیدید مشکل از سمت من هست که وقت لازم رو ندارم. ممنون
فصل سیزدهم: |
با سلام و خسته نباشید سایت یکمی مشکل داشت برای همین یکمی دیر تونستم پست بزارم . اول فکر میکردم این داستان در حد و اندازه سفیر کبیر نیست و نا امید شده بودم ولی با این فصل جدید امیدوار شدم مخصوصا از اخر فصل 7 خوشم اومد امیدوارم تا اخر ادامه بدی و نیمه کاره رها نکنی چون از تنها چیزی که خیلی بدم میاد از نیمه کاره رها کردن داستان هست و اونو حتی توهین به خواننده میدونم همیشه به قلمت باور داشتم و با خودم میگفتم حیفه این استعداد هدر بره و ازش استفاده نشه در داستانهای فانتزی تو ایران حتی تو جهان جز بهترین ها میدونم و ارزوی موفقیت برات دارم و امیدوارم به نویسندگی ادامه بدی حتی اگه قدر ات رو ندونن که مطمئنا با گذشت زمان حتی دشمنانت هم به قلم زیبات پی میبرن ذهن خلاقی داری و ایده های نو و بکری خلق میکنی و تمام مولفه های نویسنده خوب رو از نظر من داری ارزوی سلامتی و ادامه به نویسندگی رو برات دارم:53:
برای هر فصل چقدر سرمایه کم میکنید
سلام هر فصل روش نوشته شده است. ۲۰ سرمایه کم میشه
خسته نباشی با داستانت راستی این کتاب زبان ها گفتی کتاب الفبای هر زبانو داره داخلش پس باید الفبای زبان شیاطینو و زبان مقدسم داخلش باشه در ضمن زبان برزخیم مثل ورد برای جادو میمونه انگار زبان خواسته هاشو عملی میکنه آیا درسته
سلام فصل هفت یکی از زیباترین فصل هایی بود که تا حالا خوانده بودم و البته بابت روز قرار گیری داستان در طی هفته خیلی ممنونم :53:
عالی بود برای فصل های بعد زیاد منتظرمون نذار:77:
دقیقا این رمان عالیه ...... ساحره
چی می شد یه روز زود تر فصلو میزاشتی
نمی دونی روز اخر که میرسه چه زجری میکشی که فصل ساعت چند میاد یا شاید مشکلی پیش بیاد و فصل نیاد
نمیتونم برای خوندن ادامش حالمو توصیف کنم
خیلی..........
خودت هرچی دوست داری بنویس جای خالی رو با بهترین چیزی که میتونی کامل کن
کی قسمت بعدی رو میزارید؟ واقعا زیبا بود ....اصلا با روح روان ادم بازی میکنه .....فوقالعاده بود ....منتظز پارت بعدی هستم...
داستان به خوبی پیش میره
فقط چندتا مساله هست
چون شخصیت اول داستان یه پسر 13 سالس بنظرم یکم باید شیطون تر و بچه گانه تر فکر و برخورد کنه
اینجا که داستان رو میخونیم انگار با یک مرد جا افتاده و 30 ساله برخورد میکنیم نه یک بچه 13 ساله
البته اگر توی این مورد چیز بخصوصی هست که باید اطلاع چیدا کنیم خوشحال میشم که بدونم
یه نکته ای که از داستان دراوردم شباهت زیادش به داستان سفیرکبیر هست
انگار خاطرات زنده شدن
داستان عالی داری
با قدرت پیش برو
داستان به خوبی پیش میره
فقط چندتا مساله هست
چون شخصیت اول داستان یه پسر 13 سالس بنظرم یکم باید شیطون تر و بچه گانه تر فکر و برخورد کنه
اینجا که داستان رو میخونیم انگار با یک مرد جا افتاده و 30 ساله برخورد میکنیم نه یک بچه 13 ساله
البته اگر توی این مورد چیز بخصوصی هست که باید اطلاع چیدا کنیم خوشحال میشم که بدونمیه نکته ای که از داستان دراوردم شباهت زیادش به داستان سفیرکبیر هست
انگار خاطرات زنده شدن
داستان عالی داری
با قدرت پیش برو
اگه دقت کنی اش خودش گفت که توی این خاندان بچه ها زود بزرگ میشن رنج و سختی میتونه همه چیز رو ممکن کنه
اون وقتی کوچک بود پدر و مادرش رو از دست داد و قبل از این که بتونه بفهمه بچگی چیه به اخرین امید خانوادش تبدیل شد
دشمنان زیادی که مرگش رو میخوان و دوستانی انگشت شمار
از وقتی که تونست چپ و راستش رو بشناسه برای نبرد تعلیم داده شد برای قدرتمند شدن و فکر نمیکنم که میان قدرتمندان جای برای کودکان باشه اون باید بزرگ میشد و یا میمرد
اگه دقت کنی اش خودش گفت که توی این خاندان بچه ها زود بزرگ میشن رنج و سختی میتونه همه چیز رو ممکن کنه
اون وقتی کوچک بود پدر و مادرش رو از دست داد و قبل از این که بتونه بفهمه بچگی چیه به اخرین امید خانوادش تبدیل شد
دشمنان زیادی که مرگش رو میخوان و دوستانی انگشت شمار
از وقتی که تونست چپ و راستش رو بشناسه برای نبرد تعلیم داده شد برای قدرتمند شدن و فکر نمیکنم که میان قدرتمندان جای برای کودکان باشه اون باید بزرگ میشد و یا میمرد
نگا هرچقدرم یه بچه دچار مشکل بشه باز تفکراتش مثل یه ادم ۳۰ ساله نیست! امیدوارم متوجه منظورم بشی
اگه دقت کنی اش خودش گفت که توی این خاندان بچه ها زود بزرگ میشن رنج و سختی میتونه همه چیز رو ممکن کنه
اون وقتی کوچک بود پدر و مادرش رو از دست داد و قبل از این که بتونه بفهمه بچگی چیه به اخرین امید خانوادش تبدیل شد
دشمنان زیادی که مرگش رو میخوان و دوستانی انگشت شمار
از وقتی که تونست چپ و راستش رو بشناسه برای نبرد تعلیم داده شد برای قدرتمند شدن و فکر نمیکنم که میان قدرتمندان جای برای کودکان باشه اون باید بزرگ میشد و یا میمرد
دقیقا همینطوره, ببین شاید واس کسایی ک ندیده باشن درکش سخت باشه, اما من خودم دقیقا کسیو میشناختم ک پدرشون وقتی 10 ساله بود مرده بود, و اون و داداشش با مادرش زندگی میکردن, برادرش با اینکه 15 ساله بود احساس مردخانواده بودن داشت ومیرفت دنبال کار ,وقتی با این بچه حرف میزدی ب هیچ عنوان فک نمیکردی با ی پسر15ساله میحرفی.
اما خب بازم این داستانه و قبلا هم گفتیم ک فضای داستان رو شما هرمدل دلت بخواد میتونی بسازی چون داستان مال تو و توی تخیل تو شکل میگیره,ولی کلا درد و رنج حتی یه بچه رو راحت میتونه به آدم بالغ تبدیل کنه,مخصوصا اش که بعنوان وارث خانوادشون بقول دوستمون از بچگی برای چنین شرایطی آموزش میدیده,
سلام
این فصل رو تازه خوندم و میتونم بگم نوشتنت هر فصل به فصل داره بهتر میشه و یه حس خیلی خاصی رو به خواننده میده.شروع فصل رو با ریتم خوبی شروع می کنی و در اواسط هیجان رو زیاد می کنی و در آخر با شیب ملایمی هیجان رو کم می کنی و باعث میشی این حس،که نویسنده برای هر کلمه ای که در داستان به اون اشاره می کنه برنامه داره رو بیشتر به خواننده منتقل کنی.امیدوارم فصل 8 رو زودتر قرار بدی که مشتاقانه منتظر فصل 8 هستم.