بسم الله الرحمن الرحیم
در این پست یکی از دوستان لطف میکنه و یک مقاله آموزش نویسندگی که نوشته آقای دنیل آرنسون هست رو به صورت بخشبخش و در پستهای مختلف ترجمه میکنه و قرار میده.
نویسنده: دنیل آرنسون (Daniel Arenson)
مترجم: امیرحسین زارعرهورد @ALMATRA@
جدول سازماندهی بخشهای ترجمهشده |
|
چگونه یک رمان فانتزی بنویسیم (و بفروشیم)؟
قدم 1) بفهمید که نوشتن یک کسب و کار سخته. میلیونها کتاب اون بیرونه؛ مقدار بیشماری هر سال کتاب چاپ میشه. بیشتر این رمانها بیشتر از انگشتان یک دست فروش نمیکنن. شانس اینکه رمان شما پرفروش بشه، چیزی در حد بردن لاتاریه.
قدم 2) قدم شماره یک رو بپذیرید و تصمیمتون رو بگیرید که آیا به اندازه کافی دیوونه هستید تا این کار رو با تمام مشکلاتش انجام بدید یا نه. بعد از این، بیشتر مردم تلاششون رو میکنند، چرا شما نکنید؟ یک شانس وجود داره، اگر هنوز اینجا هستید، رمانتان را خواهید نوشت، چون باید این کار رو انجام بدین؛ برای بیشتر نویسندگان، نوشتن مثل غذا خوردن یا نفس کشیدن حیاتی و ضروریه.
قدم 3) صدای درونتان را پیدا کنید. داستانی را پیدا کنید که برای شما الهام بخش باشد.(نه، الهه بخش باشد! هر هر هر هر هر!) شخصیتهایی را پیدا کنید که به آنها ایمان داشته باشید. کتابی را پیدا کنید که حتما باید آن را با جهان به اشتراک بگذارید.
قدم 4) درسهای داستان نویسی را بخوانید و مهارتها را یاد بگیرید.
قدم 5) یک جای خوب برای نوشتن پیدا کنید. من یه کوچیکش رو دارم، یک دفتر کوچک بالای ساختمان که هیچی نداره به جز یه میز، گلدون و یک لپتاب.
قدم 6) زمانی که رمان شما در حال نوشته شدن است، بازنگریش کنید. از نظر قواعد زبانی ویرایشش بکنید، دوباره روی شخصیتها فکر کنید، جاهای خستهکنندش رو کنار بگذارید، سکانسهای جدید بنویسید، هرجایی که لازمه بازنویسی کنید. من این مرحله رو چندین بار انجام میدم. برای من، قدم ششم مهمتر از قدم پنجمه. من فقط یک ساعت مینویسم و یک روز بازنویسی میکنم.
قدم 7) رمانتان را منتشر کنید. برخی نویسندگان هنوز به روش سنتی کارهایشان را برای ناشران میفرستند؛ ولی امروزه بیشتر نویسندگان مستقیم کتابشان را روی فروشگاههای کتابهای الکترونیکی آپلود میکنند.
قدم 8) شروع کنید به نوشتن کتاب دومتون!
موفق باشید.
بخش 1، قسمت 2
دنیا سازی
فانتزی و علمی تخیلی درباره دنیاهای دیگر هستند. بعضی اوقات این دنیاهایی در گذشته هستند، پر از جادوگر و اژدها. بعضی اوقات شبیه دنیای خودمون هستند ولی با جادو مخلوط شدند. بعضی اوقات توی سیارههای دیگه یا سیارهی خودمون تو آینده هستند. یکی از سختترین قسمتهای نوشتن، به خصوص داستانهای فانتزی، ساختن دنیاتون هست. چگونه میتوانیم دنیای خلق کنیم که استثنایی باشه، هیجان انگیز باشه و واقعی به نظر برسه؟
ظرفیت
آیا دنیای شما یک ظرفیت بالا داره، یک نکتهی منحصر به فرد جذاب؟ نغمه آتش و یخ دربارهی یک دنیایی هست که در اون فصلها میتوانند سال ها و سال ها ادامه داشته باشند. دون درباره یک سیاره بیابانی است. وقایع نگاری کهربا درباره یک دنیای واقعی است که در میان سایه هایی ابدی قرار دارند، من جمله زمین.
شما میتوانید به سادگی یک دنیای خیالی درست کنید با ساختن مکانهای جدید--- یک جنگل اینجا، یک کوهستان آنجا. اما یک تم خاص میتواند کمک کند تا داستان شما متمایز شود.
سری کتابهای من تحت عنوان حشره درباره یک سیاره هستش که دور مدارش نمیچرخه، بلکه نصف آن همواره در زیر نور خورشید و نیمی دیگر در یک شب بیپایان است. من میتوانستم که یک دنیای ساده خلق کنم که در آن دو پادشاهی میجنگند، اما با خلق یک دنیا میان شب و روز، حشره ها را ماندگارتر کردم.
چه چیزی دنیای شما را استثنایی میکند؟
نقشه
نویسندگان فانتزی اصولا نقشههایی برای دنیایشان میکشند. این فرآیند به شما کمک میکند تا بیشتر درباره دنیایتان بدانید. هنگامی که شما خطوط ساحلی، کوهستان ها، لجنزارها، جنگلها، ویرانه ها و شهرکها را میکشید، خلاقیت شما به کار میفتند و همینطور که آنها را میکشید، مکانها و فرهنگهای تازه خلق میکنید.
زمان که من داشتم نقشه حشره را میکشیدم، از نرم افزار Campaign cartographer استفاده میکردم. اما یک نقشه میتواند سادهتر از این حرفها و به وسیله کاغذ و مداد باشد.
یک نگاهی به نقشه حشره بندازید. همانطور که میبینید، من دنیایم را متناسب با درون مایه(تم) اثرم دو بخش کردم—یکی در روشنایی ابدی و دیگری در یک شب بیپایان. سپس پدیدههای جغرافیایی را به آن اضافه کردم(کوهها، جنگلها، رودها) همراه با شهرهای کوچک، جادهها، دروازهها، و خطوط. هنگامی که نقشه را میکشیدم، همواره فرهنگهای جدید در ذهنم خلق میشدند. چه کسی میتواند در بیابان زندگی کند؟ تمدنهای جزیرهها چگونه به نظر میرسند؟ کشیدن نقشه به من تنها در خلق مکانهای جغرافیایی کمک نکرد بلکه کمک کرد که مردمی که در آنجا نیز زندگی میکردند را نیز خلق کنم.
فرهنگ
فانتزی و علمیتخیلی اصولا همراه با فرهنگهای مختلف هستند. هرکدام از تمدنهای شما میتواند استثنایی باشد. از چه اسلحههایی استفاده میکنند؟ شمشیرهای بلند، هلالی، کاتانا، السحه لیزری؟ چه زرههایی میپوشند؟چه خدایی را میپرستند؟ چگونه اسم گذاری میشوند؟ تاریخشان چیست؟ چه میخورند؟ این لیست پرسشها ادامه دارد.
زمانی که فرهنگ ساختگی خودم را خلق میکردم، بیشتر اوقات مقداری و قسمتهایی از فرهنگهای واقعی زمین را قرض میگرفتم. در حشره، مردم لار از کاتانا استفاده میکنند، زره سامورایی میپوشیند و معبد میسازند، تمامشان را از ژاپن قرض گرفتهام. همچنین، مردم اوریدا قایقهای بادبانی میرانند و در تالارهای غذا خوری زندگی میکنند، یک جور حالت وایکینگی به آنها دادم. خرابههای تیل ناتای، در اعماق جنگل، آنها را از خرابههای پروم در کامبوج الهام گرفتهام.
با اینکه قلمروهای من کپیی از دنیای واقعی نیستند، اما شامل المانهایی از فرهنگهای دنیای خودمان هستند—اسلحهها، طراحی کشتیها، مهندسی و چیزهای دیگر. برای دنیاهای خودتان، شما میتوانید از زمین الهام بگیرید یا یک دنیای یک دست خلق کنید.
شما همچنین میتوانید محیط زیست را بر فرهنگ تمدنتان تاثیر دهید. در قسمت تاریک حشره، هیچ گیاهی وجود ندارد. این بر روی غذای مردمی که آنجا زندگی میکنند تاثیر میذاره. من این را به وسیلهی نشان دادن خوردن مقدار زیادی قارچ، گوشت شور بال خفاش، ماهیهای آبهای عمیق و سایر غذاهایی که نیاز به نور خورشدی ندارند. آتش چیز گرانبهایی در قسمت تاریک حشره است، با آتشکدههای عمومی خاص و مکانهایی مقدس برای عبادتکنندگان.
بشیتر نویسندگان فانتزی به سادگی از قرون وسطی انگلستان تقلید میکنند. برای دنیایتان، شما فرصتی دارید برای اینکه فرهنگهای متنوعی رو خلق کنید، پس از تمام ملل زمین و تخیلتان الهام بگیرید.
تاریخ
دنیای شما با تاریخ غنی میشه. تمدنهای کهن، ویرانههای امپراتورها، و اساطیری که قسمتهای مختلف دنیای شما را میسازند. شما تنها یک لحظه را خلق نمیکنید؛ شما فرهنگهایی را با افسانهها، سنتها و یک تاریخ کامل خلق میکنید. زمانی که شما دنیایتان را ساختید، تاریخش را فراموش نکنید.
تخیل
دنیای شما نباید غیر واقعی باشد، حتی اگر دلپذیر باشد. اما آنجا باید جایی باشد که خوانندگان بخواهند ببینندش.
قسمت بزرگی از تئوری داستان نویسی تخیله. خوانندهها میخواهند که جنگلهایی پر از جادو را جست و جو کنند، وارد قلعههای اساطیری شوند، بر روی اژدهایان پرواز کنند و سوار بر کشتیها به سرزمینهای ناشناخته بروند. قسمت زیادی از جهان شما میتواند خشن، زشت و ترسناک باشد، اما همواره باید شامل المانهایی باشد که در ذهن مخاطبتان بماند: هیجان انگیز، اعجاب آور، رازآلود.
زمانی که ما ارباب حلقهها را میخوانیم، ما حس میکنیم که در سرزمین میانه هستیم. بسیاری از مکانها دلپذیرند، مثل شایر. بقیه ترسناکند، مثل غار شلوب. همه به خواننده یک تجربه جدید را ارائه میدهند، فرار از زندگی کسالت بار.
دنیایی پر از شگفتی بسازید، پر از نمادش کنید، صداها و بوها، از خرابههای کوهستانی تا هزارتوهای زیرزمینی. لزوما نباید جایی باشد که خوانندهتان بخواهد در آنجا زندگی کند—چه کسی میخواهند که در وستروس یا منطقه 12(اشاره به هانگر گیمز) زندگی کند؟--اما اینجا میتواند حلی باشد که خوانندگان در آن جست و جو کنند.
الهام گرفتن
این قسمت باحالشه. برای الهام گرفتن در حین دنیا سازیتون، موسیقی پیدا کنید، آرت ورک و عکسهایی که قسمتی از دنیای شما را نشون میدن.
زمانی که دنیای حشره رو میساختم، موسیقی گوش میدادم تا موسیقی حشره رو خلق کنم و عکسهایی رو برای قسمتهای بصری حشره میدیدم. دیدن و شنیدن حشره به من الهام میداد تا به توسعه دادن دنیایم ادامه دهم و داستانم را بنویسم.
شما نیازی ندارید که یک موسیقی بسازید یا عکسی بکشید تا الهام بگیرید. شما میتوانید موزیکی را که متناسب دنیایتان هست را آنلاین پیدا کنید. قطعات موسیقی فیلم ها الهام بخشی را عالی انجام میدهند. شما میتونید تصاویری از جاهایی که شبیه دنیایتان هستند را دانلود کنید—قلعههای کهن، جنگلهای راز آلود، قلعهها و چیزهای دیگه. شما میتونید حتی از تصاویر بازیگرانی که شبیه کاراکترهایتان هستند استفاده کنید. شما نباید اینها را با خوانندگان به اشتراک بگذارید، اما آنها میتوانند به شما در حین توصیف و ساختن دنیایتان، الهام ببخشند.
داستانی را بنویسید
شما نیازی ندارید تا تمام چیزهایی را که در بالا گفتم را در آغاز نوشتن داشته باشید. اینها برای اینکه دنیایتان استخوان بندی صحیحی داشته باشند کافیست—یک فرض کلی، مکانهایی کم، شاید یک نقشه دم دستی—برای اینکه فصول اول داستانتان را آغاز کنید. هرچقدر که شما پیش بروید، نوشتن رمانتان یا سری آن، دنیایتان را گسترش خواهید داد—جاهای خالی را در نقشه پر میکنید، اساطیر و افسانههایی را اضافه میکنید، فرهنگها را جست و جو میکنید و دنیایتان را غنی میکنید.
من امیدوارم که به شما انگیزهای برای شروع داده باشم. من نمیتوانم صبر کنم تا تصاویر دنیایی که شما خلق کردید را ببینم!
بخش 2، قسمت 1
ساختن شخصیتهای بزرگ
داستان های بزرگ به شخصیت های بزرگ وابسته اند.
داستان حماسی فانتزیی که دارید مینویسید شاید درخشان ترین پیرنگ رو داشته باشه و نوشتن و... ولی اگر کاراکترهای شما مصنوعی باشند، داستان شما موفق نمیشه. دلیلش سادس. خواننده نیاز دارند تا درباره داستان شما نگران شوند. آنها میخواهند که احساساتشان را در داستان شما درگیر کنند.
خوانندگان زمانی درباره داستان شما نگران میشود که درباره شخصیتهایتان نگران شود.
شما ممکنه فکر کنید که داستانتان هیجانانگیزترین داستانی است که تا کنون گفته شده. شما میگید " داستان فانتزی حماسی من پره از تعقیب و گریز، نبردها، جنگها، شکنجهها و اکشنی که هیچ وقت متوقف نمیشه." آیا اینها کافی هستند تا خواننده را به ورق زدن صفحات وا دارد؟
اگر آره، چرا ما درباره نبردها در ارباب حلقهها نگران میشیم؟ (من میدونم که شما غافلگیر شدید که من کتاب مبهمی رو برای مثال زدن انتخاب کردم، اما با من همراه باشید.) بله، تمام اورکها، شوالیهها، شمشیرها، هیولاها هیجان انگیز هستند، اما ما واقعا به خاطر این نگران نبردها میشیم که آنها درباره شخصیتها هستند. ما هیچ وقت داستانی رو دنبال نمیکردیم که توش میلیونها اورک و شوالیه درش بجنگند، مگر اینکه نگران هابیتهای کوچولویی باشیم که اون وسط گیر افتادند.
چرا دشنه زمانی که من بچه بودم محبوب بود؟ اون رمانها پر بودن از اکشن، نبردها، اژدهایان و ارتشها، اما تمام اکشنها متمرکز بودند بر شخصیتها، نقششان در نتیجه و احساساتشان در زمان جنگها. بله، اژدهایان هیجان انگیز بودند، اما دلیل اصلیی که خواندن رو ادامه میدادم عشق (و تنفرم) نبست به یکی از شخصیتها بود.
زمانی که شما بزرگترین سکانس حماسی نبرد رو مینویسید، اون سکانسها باید متمرکز باشند بر شخصیتهایی که درگیر جنگ هستند. شخصیتها را خیلی واقعی و مهم برای خوانندگان بسازید، به قدری که آنها به ورق زدن صفحات ادامه دهند تا ببیند که چه بلایی قراره بر سر شخصیتها بیاد.
خب، چگونه ما این چنین شخصیتهایی درست کنیم که خوانندگانمان دوست داشته باشند؟
شخصیتها فراتر از زندگی عادی هستند
شخصیتهای بزرگ اغراقآمیزند. آنها کارهایی را انجام میدهند که ما هیچ وقت در دنیای واقعی انجام نمیدهیم. آنها فرارتر از ماهستند. با اغراقآمیز کردن صفاتشون، شما به آنها اجازه میدهیم که از میان صفحات بیرون بپرند و واقعی بشوند.
آیا کاراکتر شما قد بلند است؟ قدش رو 80/1 نکنید، قدش رو بکنید 30/2! واو، حالا این جالبه. او چگونه با این غول بودن زندگی میکنه؟ چه زمانی او شروع به قد کشیدن کرد؟ خب بالاخره همهی ما آندره دراز رو توی شاهزاده براید دوست داریم.
آیا شخصیت شما از خشم رنج میبرد؟ اونو تمام مدت اخمو نشونش ندید. بذارید کل اتاقش رو توی یک طغیان بترکونه.
مثل سریال لاست. بییندگان عاشق سایر بودند، اون فقط یه **** نبود... اخلاقش واقعا مزخرف بود، اون توجه ما رو هر اپیزود جلب میکرد. هارلی محبوب شد چون علاوه بر هیکلش، موهاش مغشوشش و صحبت کردن متمایزش، اون رو مخترین آدمی بود که ما تا حالا دیده بودیم. توی لاست، شخصیتها حذابند. شخصیتهایی که بیرون از سریال ندیدیم.
میدونید چیه؟ این شخصیتها فقط تخیلی نیستند. به شخصیتهایی در دنیای واقعی فکر کنید. ریچارد سیمون، مایکل جکسون، هوارد استرن... اسطورههایی که برای شما جذابند، که توجهتون رو جلب میکنند، کسانی که حاکم ذهن هستند. ما ممکنه دوستشون نداشته باشیم، ولی بهشون توجه میکنیم. آنها به ما ایدههایی من باب درست کردن شخصیتها میدن.(دوستان عبارتی که توی متن اصلی بود تقریبا غیرقابل فهم بودش، من مفهومش رو اینجا گذاشتم.)
بذارید که شخصیتهاتون در داستانتان جلب توجه کنند. اونا رو فراتر از زندگی عادی بکنید.
شخصیتهای بزرگ پیچیدهاند
بر اساس اصل بالا شخصیت نباید تک بعدی باشند. این کافی نیستش که "یه غول"، "یه آدم مزخرف" یا "یه یاروی بامزه" داشته باشید. شخصیتهای شما نیاز دارند که پیچیدگیهای یک انسان واقعی رو داشته باشند به این معنا که باید تاریخ، نمادها، رویاها، ترسها، عشقها، علاقهها و خواستههایی داشته باشند.
زمان خلق شخصیتها، من دوست دارم این کارو با یه تکنیک طوفان ذهن(تکنیکی هستش که اصولا در کارگروهی استفاده میشه ولی توی حالت تک نفره مثل این داداشمون، هرچی به ذهنش میرسه رو توی کاغذخالی میکنه) توی یه کاغذ بزرگ یا یه فایل ورد انجام بدم. من اصولا کارم رو با توصیف ظاهر شخصیت شروع میکنم.
چشمها. چه رنگی باید باشند، چه شکلی باید باشند؟ چه احساسی پشت این چشمها نهفتس، و چه چیزی درباره روحی که در پشت سرشون پنهان شده میگن؟ چشمها پنجرهای به روح هستند. شخصیتهای دیگه درباره چشمانش چه چیزی میگویند؟
رنگ موهای شخصیتتون چیه؟ چه حالتی داره و چرا شخصیت شما موهاش رو توی حالت نگه میداره؟ موهاش بلنده، ماته و از مصیبت و بدبختی کثیف شده؟ آیا همیشه شسته رفتس و هر سه هفته یه بار اصلاحشون میکنه؟ اگر موهاش مجعده، چرا مجعده؟ دقیقتر بگم، رابطش با شخصیت چیه؟
قد شخصیتتون چقدره؟ وزن اون پسر یا دختر چقدره؟ آیا خالکوبی، زخم یا سوراخ گوشواره داره؟ چه داستانی پشتشان نهفتس؟ لباس شخصیتتون چطوریه؟
سوالها زیادند. اما ارزش پاسخ دادن دارند. اگر چیز دیگری باقی نماند، این سوالها به شما توی طوفان ذهن درباره شخصیتتان کمک میکند. شاید چیزهای جدیدی درباره شخصیتتان فهمیدید.
سوالهای بیشتری بپرسید.
درباره بروز ویژگیهای درونی شخصیتتون فکر کنید. آیا صداش بلند و با اعتماد به نفسه، یا ساکت و خجالتی؟ آیا لکنت زبون داره؟ زبان بدنش چطوریه؟
آیا شخصیت شما واکنشهای بدنی هم دارد؟ یکی از شخصیتهای من زمانی که عصبی میشد لبهایش را گاز میگرفت. همچنین فقط از یک شانه استفاده میکنه. آیا شخصیت شما در وضعیتهای خاص ناخناش رو میجوه، با انگشتانش روی میز ضرب میگیره یا چانش رو میخارانه؟
پیش زمینه شخصیتهایتان را توصیف کنید. آنها از کجا آمدهاند و آنها چه کاری میخواهند در زندگیشان بکنند؟ این چه تاثیری بر رفتار آنها در آینده خواهد داشت؟ اهدافشان چیست؟
آنها از چه چیزهایی خوششان میآید و نمیآید؟ من زمانی که شخصیتها را خلق میکنم، من درباره اینکه چطور فکر میکنند مینوشتم، آنها چه چیزی میخواهند، از چه چیزی میترسند. آیا پیش داوریهایی دارد؟ غذای مورد علاقه شخصیت چیه؟ موزیک مورد علاقش؟
دربارهی اینکه درباره بقیه شخصیتها چطور فکر میکند بنویسید. اگر عاشق شخصیت دیگری است—چرا؟ اگر از فرد دیگری متنفر است—چرا؟ این رابطه(نفرت یا عشق) چگونه بر روی روابطشون تاثیر میذاره؟ آنها چقدر احساساتشان را با یکدیگر در میان میگذارند؟ آیا آنها بر اساس احساساتشان عمل میکنند یا آن را پنهان میسازند؟
تا حالا، ما سوالات موثری رو درباره شخصیتتان جمعآوری کردیم. شاید شما سوالهای دیگری هم داشته باشید. به وسیله جواب دادن به سوالها، ما به آرامی شخصیتی را که خلق کردیم را میفهمیم.
قهرمانان و اهریمنان
بذارید مسئله رو باز کنم، قهرمانان کامل حوصله سر بر هستند. اگر شما شخصیتی داشته باشید که همیشه نوع دوست، عادل و معصوم باشه، ما علاقمون رو از دست میدیم(یا بدتر، ازش بدمون میاد.). ما شاید همچین شخصیتی رو تحسین کنیم ولی این شخصیت خمیازه ما رو در میاره. یک قهرمان ناقص را وارد کار کنید، و این قهرمان قطعا توجهات ما رو جلب میکنه.
قهرمانان ناقص، یا حتی ضدقهرمانان قابل درک، خیلی جذابتر از قهرمان کامل هستند. در سریال خانه، ما شاید از شخصیتاصلی بدمون بیاد، اما اگر اون همیشه آرام و و مودب باشه، ما امکان نداره سریال رو ببینیم. چرا باید ببینیم؟ اون شخصیت کامل اصلا جذاب نیست.
من میخوام اشتباهات قهرمانهای قصّم رو به شما بگم. بعضی از اوقات اشتباهات آنها، آنها را در مشکل میاندازد. بعضی از اوقات اشتباهات آنها اونا رو منفور میکنه. اما بیشتر وقتها این اشتباهات آنها را انسانتر و جذابتر میکنه. حتی گاهی یک اشتباه کوچک—عشق قمار بودن، تعلل در همکاری با دیگران، سلیقه افتضاح در موسیقی—کمک میکنه.
درباره دنیای واقعی فکر کنید، حتی بهترینها هم ناقصند.
زمانی که شما دارید عیوب قهرمانانتان را پیدا میکنید، شما نیاز دارید که اهریمنان داستانتان را هم تجسم کنید. در دنیای واقعی، بدترین افراد هم هنوز کسانی را دوست دارند و مردمی هستند که دوستشان داشته باشند. آنان هم کسانی دارند که رازهایشان را پیششان افشا کنند. آدم بدهی داستان شما لازم نیست که یه قاتل روانی باشه که هر روز بعد از چایی سگها رو بگیره بزنه. اون ممکنه که یک پادشاه شیطانی باشه، اما ممکنه بازم با کسی رفیق باشه.
و یک چیزی را به خاطر بسپازید: آدم بدهی شما قاعدتا خودش رو طرف بد ماجرا نمیدونه. اون فکر میکنه که آدم خوبس.
یاه!(k) من میدونم که سائورون یک پادشاه شیطانیه و هیچ کدوم از ویژگیهایی که گفتم رو نداره، اما اون برای اون موقع بود و ما با الان کار داریم. پادشاهان شیطانی از زمان تالکین مردند. حتی دارث ویدر که تصمیم گرفت آدم خوبی بشه. زمانی که من آدم بدهای قصّم رو خلق میکردم، من نمیخواستم که به طور کامل بیعاطفه باشند. من سعی میکردم که با نشان دادن ترسهای فراموش نشدنیشان و افراد نزدیکشان آنان را انسانتر نشان دهم.
اجازه بدهید که شخصیتهایتان پیرنگ را پیش ببرد
ما اکنون به مهمترین بخش کارمون رسیدیم.
حالا که شخصیتهایتان را کامل میشناسید، به آنها اجازه دهید که خودشان داستان را پیش ببرند. شخصیتها را در قلب داستان قرار دهید و اجازه بدهید که به آرامی هدایتش کنند. این را به یاد داشته باشید: بزرگترین شخصیتها، آنهایی هستند که شخصیت پیرنگ را پیش میبرد، نه برعکس.
یک پیرنگ خفن خلق کنید، سپس شخصیتهایتان را درش قرار دهید، این یه توصیه غلطه. شخصیتها آن موتور محرکه داستان هستند. پیرنگ را بر اساس نمادها، احساساتشان، عیبهایشان و عشق و نفرتشان بنا کنید. پیرنگ به وجود میآید زیرا قهرمانان و شیاطین آن را هدایت میکنند. این داستان ضعیفی است که پیرنگ فقط به خاطر خودش وجود داشته باشد، با شخصیتهایی که به سادگی برچسب گذاری میشود.
پس زمانی که مینویسید، این خوبه که داستان اصلیتون رو بشناسید. ولی اجازه بدید شخصیتها آن را پیش ببرند.
پا نون مترجم: رفقا، این حرفی که ایشون زد برای نحلهی فکریی هستش که بیشتر ارزش داستان رو به شخصیت میدن نه به خود پیرنگ. این یه دعوای طولانی هستش و نمیدونم تموم شده یا نه، ولی در همین حد خواستم بگم که این طرح حرف نهایی نیست و اصالت پیرنگ هم پاسخ پایانی نیست.
بخش 2، قسمت 2
شخصیتسازی 2: انگیزه شخصیت
من قبلا درباره نوشتن شخصیتهایی بزرگ و زنده صحبت کردم. توی این مقاله، من میخوام که با دریل به اعماق شخصیتپردازی برم و درباره انگیزههای شخصیتهامون بحث کنم.
برای اینکه یک درام قدرتمند درست بکنید، شخصیتها باید انگیزههای عمیقی داشته باشند، نیازهای ناخودآگاه شخصی. اگر شما یک داستان دربارهی سیاست و یک دسیسه بین المللی بنویسید، من پیشنهاد میکنم که شخصیتتتون رو به وسیله انگیزههایی مثل عشق، حسادت یا نفرت عمق ببخشید.
به یک مثال نگاه کنید.
فرض کنید که من دارم یک تریلر درباره یک جاسوس انگلیسی در شوروی کمونیسمی صحبت میکنم. بذارید جاسوسمون رو هاتاوی صدا کنیم. اون باید یک دیپلمات بلندپایه روسی به اسم ایوانوف رو بکشه و اسناد مخفیی رو از آنا که یک خبرنگار روس هست بگیره.
ایوانف دارد طرح یک تهاجم به یک کشور کوچک مستعمره بریتانیا را میریزد و آنیا نقشههای جنگ را دارد. اگر هاتاوی در گرفتن نقشهها شکست بخوره، جنگ گسترش پیدا میکنه و موقعیت بریتانیا در آسیا در معرض خطر قرار میگیره. عالیه! ما موقعیتهای عالیی داریم؛ سرنوشت دنیا به موفقیت هاتاوی بستگی داره.
اما آیا میتوانیم که سطح دراممان را مقداری بالاتر ببریم؟ بله، میتوانیم این کار را با دادن انگیزههای شخصی به شخصیتها انجام دهیم. از نظر من، این کافی نیستش که هاتاوی بخواد دنیا رو فقط به خاطر حس افتخار ملی و انجام وظیفش نجات بده. این کافی نیستش که ایوانف بخواد یک جنگ رو فقط به خاطر قدرت شروع کنه. من میخواهم که اونها با انگیزههایی درونیتر و روانیتر این کار رو انجام بدهند.
فرض میگیریم که ایوانف و هاتاوی همکلاسیهایی قدیمی در آکسفورد بودند. آنها دوستانی صمیمی بودند و هردویشان بهترین دانشجویان کلاسشان بودند. اما یک اتفاقی میفته. یک فاجعه اتفاق میفته. هاتاوی درگیر عشق به یک دختر میشه، اما ایوانف مخشو میزنه و اون دختر هاتاوی را با قلبی شکسته ترک میکنه.
حالا، سالها بعد، هاتاوی میخواد که دوباره برگرده پیش اوانف. اون این کار رو فقط به خاطر انگیزههای سیاسی انجام نمیده، اما یک نیاز شخصی برای انتقام داره. درام این داستان قدرتمندتر شد. حالا شخصیه.
ایوانف، در همین حال، برای جنگ آماده میشه. اما اون فقط این کار رو برای شوروی انجام میده؟ بذارید درام رو اینجا بیشتر بکنیم. زمانی که اون یک کودک بوده، ایوانف و والدینش برای تعطیلات به همین کشوری در آسیا میروند که او قصد حمله به آن را دارد. شورشیان در آن کشور پدر و مادرش را گروگان میگیرند و آنها را به قتل میرسانند، سپس رهبر آن کشور را در یک کودتای خونین بر میاندازند. ایوانف حالا آماده میشه برای حمله به یک کشور منتها با یک دلیل شخصی: انتقام خون والدینش را بگیرد.
درباره آنیا چی؟ اون میتونه منبعی برای درام بشتر باشه. اون اسناد مخفی حملهی ایوانف رو بر میداره، و اگر آنها رو لو بده، جنگ شکست میخوره. هم هاتاوی و هم ایوانف میخواهند اول پیدایش کنند. چه میشود که اگر هردویشان عاشقش شوند؟ یک مثلث عشقی زخم دیرینهای را بین آن دو بر میانگیزد. یک بار دیگر، ایوانف و هاتاوی برای یک زن رقابت میکنند.
من یک داستان رو درباره جنگ و دسیسههای بین المللی شروع کردم. من اون رو با انگیزههای شخصیت ارتقا دادم: انتقام و عشق.
پی نوشت مترجم: این مطلب مفیده ولی یادتون نره که درام در غرب به شدت تحت تاثیر اندیشههای فروید درباب ناخودآگاه و نیازهای درونی انسان است و این به این معناست که آنچه تقریبا قرائت رسمی غرب(یا درواقع تمدن غرب که ریشه گرفته از یونان و روم هستش) از درام محسوب میشود، تنها راه حل درام نیست. آیا واقعا انگیزههای والایی مثل نجات جان مردم برای نجات دنیا کافی نیستند؟ یا اینکه اینها صرفا پیچش هایی هستند که برای فروش و جذب مخاطب به کار میروند و در کنار این، ارزشهای اصلی را کم رنگ میکنند؟
این Needی که داداشمون داره دربارش صحبت میکنه، فیالواقع اون دسته از نیازهایی از شخصیته که در ناخودآگاهش و در بحرانهای دوران کودکیش قرار داره. واسه اینکه مسئله براتون باز بشه و همچنین منبع این حرفم رو بگم این رو چک کنید: تئوریهای فیلمنامه در سینمای داستانی نوشته آقای شاهپور شهبازی از نشر چشمه.
بخش 2، قسمت 3
توسعه شخصیت
در یک داستان خوب(چه رمان باشه چه فیلمنامه)، شخصیت اصلی شما باید در طول زمان تغییر کنه. در پایان داستان شما، کاراکتر اصلی باید متفاوت از آغاز باشه. راههای زیادی هستند که یک شخصیت رشد و توسعه پیدا کنه. یک نگاهی به الگوهای کلاسیک بندازید.
یک هشدار سریع: من در اینجا مثالهای از کتابها و فیلمهای معروف آوردم، پس اگر شما نگران اسپویلرها هستید، مواظب باشید.
سقوط به درون تاریکی
سقوط به درون تاریکی: در بیشتر داستانها، شخصیت از یک "خوب" شروع میشه و به تدریج تبدیل میشه به "آدم بد"، تا پایان داستان، اون شخصیت به طور کامل تبدیل به یک شیطان شده. این داستانها عموما از نوع تراژدین.
خطر لو رفتن داستان پدرخوانده!
به عنوان مثال پدرخوانده. در رمان( و فیلم)، مایکل به عنوان یک قهرمان شروع میکنه که میخواد راه خانوادش رو ادامه نداره. به تدریج، ما میبینیم که او اخلاقش رو از دست میده. کای رو بدبخت میکنه، درگیر جنگهای خانوادگی میشه و در نهایت بیرحمتر از پدرش میشه. پدرخوانده دربارهی سقوط اخلاقی مایکله.
کلی مثال دیگه هم هست، از مکبث تا پیش درآمد(پریکوئل)های جنگ ستارگان.
رستگاری
خطر لو رفتن جنگ ستارگان!
خطر لو رفتن داستان کتاب بادبادک باز!
یک موقعیت متفاوت، زمانی که شخصیت از یک آدم بد بودن شروع میکنه و تبدیل میشه به آدم خوبه. فیلمهای اصلی جنگهای ستارهای این فرمت رو دنبال میکنند؛ دارث ویدر از یک شر مطلق بودن شروع میکنه تا خوبی گمشدهی درونش را پیدا کند.
بادبادک باز اثر خالد حسینی یک مثال دیگر است.
ما امیر رو در ابتدا دوست نداریم. اون کارهای وحشتناکی میکنه، اون توسط کارهایی که کرده گیر میفته، و در نهایت او خودش رو خلاص میکنه.
در موقعیتهای دیگر، شخصیت از یک آدم واقعا بد بودن شروع نمیکنه، اما از جهاتی عیوبی دارند، و در طول داستان، یاد میگیرند که بر نقص هایشان فائق بیایند. شما میتوانید این رو در فیلم اول لاکپشتهای نینجا ببینید؛ لاکپشتهایی که یادمیگیرند خشمشون رو کنترل کنند و تیمی کار کنند.
(به نظرتون باحال نیستش زمانی که یک راهنمای نویسندگی هم از لاکپشتهای نینجا مثال بزنه هم از شکسپیر؟)
رشد
"رشد" داستانهایی هستند که اغلب دربارهی بیدار کردن یک نیروی درونیه. مثالها زیادن، از بچه کاراته تا . در پایان بیشتر این داستانها، شخصیت قویتر، باهوشتر و برای مقابله با مشکلات آمادهتر میشه.
البته الگوهای دیگری برای توسعه شخصیتها وجود دارد. آنها در یک چیز مشترکند. داستان باعث تغییر شخصیتها میشود. شخصیت به خاطر فراز و فرودهای داستان تغییر میکنه و داستان هم بالتبع تغییر میکنه.
بخش 2
قسمت 4: کمی بیشتر درباره شخصیتها
در قسمت قبل فنون نوشتن، من درباره ساختن شخصیتهای بزرگ، انگیزههای شخصیتها و توسعهی آنها صحبت کردم. امروز، من دوست دارم که درباره شخصیتها در ابعادی بزرگتر صحبت کنم.
زمانی که من شخصیتها را در رمان قرار میدهم، سعی میکنم که سه چیز را حتما انجام دهم: تنگاتنگ کردن روابط بین شخصیتها، ادغام شخصیتها و ارائه دادن طیف گستردهای از انواع شخصیتها.
تنگاتنگ کردن روابط شخصیتها
شخصیتهای شما چه ارتباطی با یکدیگر دارند؟ یک داستان خوب از روابط تنگاتنگ بین شخصیتها بهره میبرد. آیا تعدادی از شخصیتهای شما اعضای یک خانواده هستند؟ اگر این شکلیه، همین نکته میتونه باعث ایجاد یک درام قدرتمندتر در داستان شما بشه نسبت به زمانی که شخصیتها هیچ روابطی با یکدیگر ندارند. همین نکته رو درباره داستانهای بزرگ هم در نظر بگیرید، زمانی که ما رمانهای بزرگ رو در ذهنمان مرور میکنیم، شخصیتها اصولا خواهر و برادرند، فرزند یک خانوادهاند، پدر و مادرند. زمانی که شخصیتهای شما رابطهای مثل خواهر و برادری ندارند، آیا خویشاوندی دورتری مثل پسر عمو، دختر خاله و... دارد؟ اگر شخصیتهای شما اصلا خویشاوندیی با یک دیگر نداشته باشند، آیا آنها هم اتاقی، هم دانشگاهی یا همسایه هستند؟ در داستانهای بزرگ، اصولا قهرمان و شخصیت منفی رابطهی قدرتمندی با یکدیگر دارند.
ادغام شخصیتها
زمانی که یک رمان مینویسم، سعی میکنم که تعداد شخصیتها را کنترل کنم. آیا شخصیت منفی شما 5 دستیار دارد، که در صحنههایی جداگانه(و مخصوص خودشان) مانع قهرمان میشوند؟ چرا آنها را در یک شخصیت ترکیب نکنیم و به جایش به همین یک شخصیت عمق بیشتری بدهیم؟ اگر شما به این نتیجه رسیدید که داستان شما شامل تعداد زیادی شخصیته که نقشهای کوچکی دارند(و به نوعی زائدند)، میتوانید تعدادی از آنها را در یک شخصیت ترکیب کنید و نقش همین یک شخصیت را در داستان بیشتر کنید.
انواع شخصیتها
گاهی اوقات من به این فکر میکنم که خیلی خوبه که داستان انواع مختلفی از شخصیتها را داشته باشد: مرد، زن، پیر،جوان، جدی، شوخ طبع. اگر یک خواننده با یک نوع از شخصیتها ارتباط بر قرار نکند، انواع دیگری از شخصیتها هستند که خواننده میتواند با آنها ارتباط بر قرار کند.
بخش 2، قسمت 5
انتخابهای شخصیتها
انسانها شخصیت واقعیشان را در سختیها نشان میدهند. زمانی که انسانها با انتخابهای سخت مواجه میشوند معلوم میشود که چه چیزی درونشان است. این واقعیتی در زندگی همه است، و این واقعیت نیز درباره شخصیتهای ساختگی شما نیز صدق میکند. بهترین راه برای نشان دادن واقعیت درونی شخصیتهایتان، قرار دادنشان در انتخابهای سخت است... و دیدن اینکه این انتخاب را چگونه انجام میدهند.
حالا، منظور من از انتخابهای سخت، انتخاب بین خوردن مرغ یا لازانیا نیست. من منظورم انتخابهای اخلاقی است، چیزهایی که واقعا شخصیت شما را مورد آزمایش قرار میدهند. شخصیتهای اخلاقی شما انتخابهایی اخلاقی انجام میدهند، حتی اگر به خاطر این انتخاب کشته شوند. شخصیتهای منفی شما انتخابهای غیر اخلاقی میکنند، برای هدفهای شخصیشان به بقیه آسیب میزنند. بعضی از شخصیتها هم هستند که فکر میکنند آدمهای خوبی اند، اما زمانی که با دو راهی مواجه میشوند، آنها چیزهایی را درباره خودشان یاد میگیرند. بعضی شخصیتها هم هستند که فکر میکنند آدم های بدی هستند، تا زمانی که دو راهیهای اخلاقی به آنها نشان میدهد که در اعماق شخصیتشان، آدم خوبی نهفته است. این مانند زندگی واقعی است: زمانی که ما با سختی مواجه میشویم، میفهمیم که واقعا چه کسی هستیم.
انتخابهای ما فقط بر روی خودمان تاثیر نمیگذارد. این انتخابها بر روی تمام اطرافیانمان تاثیرگذار است. آنها جریان زندگی خودمان را هم تغییر میدهند.
و این درباره داستان ها نیز صدق میکند. زمانی که شخصیتهای شما انتخابی میکنند، داستان را پیش میبرند و آن را برای دیگر شخصیتها (چه مثبت و چه منفی) تغییر میدهند. پیرنگ داستان شما یک مسیر صاف و ساده نیست که شخصیتهایتان در آن رژه روند. شخصیتهای شما پیرنگ را پیچ و تاب میدهند و با تصمیم هایی که میگیرند آن را کنترل میکنند. انتخابهای آنها داستان را برایشان تغییر میدهد، و برای هرکس دیگری. پیرنگ به مرور پیچیده میشه، یک بازی گسترده میان شخصیتهای شما که هرکدام راه خودشان را انتخاب میکنند و بر روی بقیه تاثیر میگذارند.
بگذارید یک مثال را شرح دهم. شخصیتی را تصور کنید، اسمشو میذاریم جین، اون داره از یک رود یخ زده عبو میکنه و میبینه که یک مرد در حال غرق شدنه. جین شروع میکنه به فرار کردن، نه اینکه زندگیشو به خاطر یک غریبه به خطر بندازه. جین یک انتخاب غیر اخلاقی کرد. جین احساس گناه میکنه؛ و او چیزهایی جدیدی را درباره خودش یاد میگیرد. او میفهمد که او به اندازهای که فکر میکرده شجاع نیست. به خاطر این احساس گناه، او شغلش را به عنوان یک معلم رها میکنه، به خاطر اینکه او فکر میکند که لایق این نیست که به کودکان آموزش دهد. به خاطر اینکه او شغلش را ترک میکند، یکی از بچهها در امتحانات نهایی می افتد و در نتیجه از دبیرستان فارغ التحصیل نمیشود. چند سال بعد، دانش آموز تبدیل به یک دزد میشود. در بین دزدی بانک، او جین را-که نشناخته بوده- با تیر میزند. انتخاب جین، به خاطر پیچیدگی سرنوشت، برمیگردد و او را شکار میکند. سرنوشت راهی پیدا کرد تا او را مجازات کند.
حالا جیکوب را تصور کنید که در حال راه رفتن بر روی رود یخ زده است، و میبیند که مردی روی آن در حال غرق شدن است. در ابتدا جیکوب میخواهد که به راهش ادامه دهد. او زندگی خشنی دارد؛ فقیر است، تنهاست و روزگار سختی را میگذراند. او احساس میکند که از دنیا طلبکار است، به خاطر اینکه دنیا همواره روی سختش را به او نشان داده است. او اهمیتی به مرد در حال غرق شدن نمیدهد و شروع به رفتن میکند، سپس او می ایستد و بر میگردد. او به درون رودخانه برای نجات مرد شیرجه میزند، اینگونه به نظر میرسد که خود جیکوب نیز بمیرد، او نزدیک بود بمیرد، اما در نهایت مرد در حال غرق را نجات میدهد. او میفهمد که مرد در حال غرق یک میلیونر است، و او با ثروتش به جیکوب پاداش میدهد. به وسیله انجام دادن یک انتخاب اخلاقی، جیکوب یک شانس جدید برای زندگیش پیدا میکند.
داستانهای بزرگ این گونه عمل میکنند. انتخاب های غیر اخلاقی بر میگردند تا شخصیت را شکار کنند. انتخاب های اخلاقی، که اصولا با فداکاری همراه هستند، اصولا پاداشی بزرگ برای شخصیت به همراه دارند.
خب پس، فقط شخصیتهایتان را با سلاخی کردن اژدهایان مشغول نکنید. در سر راهشان چند انتخاب اخلاقی قرار دهید و اتفاقی که میافتد را ببینید!
بخش 3: پیرنگ؛ قسمت 1
طرح ریزی کلی داستان
بیاید کمی درباره طرح کلی رمانها صحبت کنیم. چطور طرح کلی داستان رو قبل از نوشتنش بریزیم؟
اینجا سه روشی که خودم برای طرح ریزی کلی داسان استفاده میکنم رو آوردم
روش 1: طرح ریزی دقیق
من این روش رو برای رمان فانتزی خودم یعنی جزیره شبپره استفاده کردم. در روش طرح ریزی دقیق، من همهی بخشهای داستان رو با دقت تمام نوشتم. این طرح کلی حدود 50 صفحه یا بیشتر شد، تمام جزئیات داستان رو نوشتم، ولی نه به صورت داستانی. قبل از اینکه حتی یک کلمه نوشته شود، همه چیز از پیش ترسیم میشود. من هر قدم از داستان رو با جزئیات کامل میدونم. من میدونم که در هر کجای داستان چه اتفاقی میفته. این طرح ریزی کلی تبدیل به یک نقشه کامل میشه.
برای جزیره شبپره، طرح ریزی من خیلی کامل بود، حتی شامل گفت و گوها هم میشد. برای یک سری از فصلها، حتی جزئیات پاراگرافها هم معلوم بود.
بذارید یک مثال بزنم.
پاراگراف 14: توصیف خانه جادوگر. سقف شکسته. شراب. مارمولکها روی زمین راه میروند و آسمان ابریست.
پاراگراف15: آئولیا وارد کلبه میشود. مبلمان زوار در رفته، بوی پوسیدگی. آئولیا به یاد برادرش میفتد.
این شبیه استوری برد کشیدن فیلمسازها قبل از گرفتن هر نماست. نکته اساسی این روش اینه: قبل از اینکه واقعا چیزی بنویسم، من دقیق میدونم که این رمان قراره چه شکلی بشه.
زمانی که این طرح کلی به مرحله نوشتن واقعی میرسه، زمانی که من کل داستان رو در ذهن دارم، من میتونم که به ترتیب زمانی داستان ننویسم. من میتونم تصمیم بگیرم که یک روز صحنه سوم فصل هشت رو بنویسم، روز بعدی برگردم عقب و صحنه دوم فصل سه رو بنویسم.
طرح کلی بعضی از اوقات خیلی پر جزئیات میشه، برای همین من گاهی اوقات طرح کلی رو مستقیما توی متن میگذارم. بدین ترتیب، طرح کلی شما ممکنه که مدام چاقتر و چاقتر بشه، صحنهها مدام پر جزئیاتتر بشوند، و ممکنه که یک روز دیگه خیلی شبیه به یک طرح کلی نباشند. تبدیل میشن به نسخه اصلی.
این یک روش معمول من در نقاشی هست. ابتدا خطوط اصلی رو روی کاغذ رسم میکنم. سپس اونها رو با سه رنگ اصلی پر میکنم. سپس لایههای جدیدی به رنگها اضافه میکنم. سپس به جزئیات میرسم. با هر لایهای از جزئیات که روی نقاشی میارم، نقاشی به تکمیل شدن نزدیک میشه. این مشابه طرح کلی پیرنگه. در ابتدا داستان ما یک طرح اولیه و خام است. با هر لایهای که میذاریم رشد میکنه و در نهایت تبدیل به یک رمان میشه.
روش 2: طرح کلی
در این روش، من کلیت پیرنگ رو تعیین میکنم، ولی جزئیات هر قسمت یا فصل را دست نخورده باقی میگذارم. این روش فقط پنج صفحه حجم داره. در اون شخصیتها توصیف میشوند، کشمکشها، خطوط کلی داستان، و مقداری جزئیات برای اینکه بدانم داستان در کجا اتفاق میافتد.
وقتی که طرح کلی رو مینویسم، رمان من در یک سیر زمانی مشخص نوشته میشود، از اول داستان شروع میشود و تا انتها میرود. زمانی که در حال نوشتن هستم، من طرح کلی را در ذهن دارم.
به خاطر اینکه مجبور به رعایت جزئیات نیستم، در حین نوشتن آزادی بیشرتی برای ماجراجویی دارم. من فقط اجازه میدهم تا کلمهها جاری شوند. من فقط مطمئن میشوم که داستان دارد در یک سیر مشخص که من تعیینش کردم پیش میرود، با این حال من آزادم و میتونم چیزهای مختلفی رو در این راه کشف کنم.
بهترین چیز دربارهی این روش این است که به شما اجازه میدهد که شما داستان را به صورت خودجوش بنویسید و به آرامی آن را روایت کنید. شما در اینجا توسط یک پیرنگ سفت و سخت احاطه نمیشوید.
زمانی که من نسخهی اولیهی داستان را با این روش تمام میکنم، من صفحات زیادی را پیدا میکنم فاقد ساختار هستند. بعضی از صحنههایی که خیلی طولانی به نظر میرسند، بعضیهای دیگر که خیلی کوتاهند، بعضیها آهسته، بعضیها هم سریع. شاید هم من پنجاه صفحه را با یک شخصیت گذراندم، و به طور کامل شخصیتهای دیگر و داستانشان را فراموش کردم. بعضی فصلهایی که در جای نامناسب به پایان رسیدهاند، بدون یک پایان غافلگیر کننده. هیچ چیز هیجانانگیزی در داستان برای خوانندهها نبود.
من تعداد زیادی از صفحات را حذف کردم و دوباره از اول نوشتم. من ساختار این نسخهی اولیه را، بعد از اینکه نوشتمش، طراحی کردم. من سکانسهای طولانی را به سکانسهای کوچکتری تقسیم کردم، و پایان سکانسهای طولانی را سر قسمتهای هیجانانگیز برای ترغیب کردن خواننده به ادامه داستان قطع کردم. جای برخی از سکانسها را جا به جا کردم. تمام کارهایی که من قبل از نوشتن در روش طرحریزی دقیق انجام میدادم، در این روش تنها با چند صفحه انجامش میدهم.
تعدادی از صفحهها را ممکن است دور بریزم. در مواردی دیگر، من دوباره تعدادی از صفحات را مینویسم. فیلمسازان ممکن است ساعتها فیلمبرداری کرده باشند، سپس روزهای زیادی را در اتاق تدوین میگذرانند، و تیکهها را به هم وصل میکنند. این کاری هستش که من در روش طرح کلی انجام میدم، فقط به جای طرح کلی فیلم، طرح کلی داستان دارم.
روش 3: بدون طرح قبلی
در روش "بدون طرح قبلی"، همونطور که از اسمش معلومه، من هیچ پیش نویسی برای پیرنگ ندارم. این به این معناست که من مستقیما و کاملا کور وارد نوشتن میشوم؟ نه، حتی در این روش هم باید برنامه ریزی کرد.
من زمان زیادی را برای طرح ریزی روایت داستان از دیدگاه شخصیتها صرف کردم.(منظور از دیدگاه شخصیت، شخصیتهایی هستند که ما از دریچه چشم آنها داستان را دنبال میکنم.) برای هرکدام از شخصیتها من یک شناسنامه درست کردم که هرچیزی از شخصیتها میدانم را در آن بنویسم.
من درباره ویژگی های فیزیکی نوشتم. موهایشان چگونه است؟ چشمهای آنها چه چیزی را درون خود پنهان کردهاند؟ قدشان چقدر است، و وزنشان چند کیلو است؟ اونا زیبا هستند یا زشت؟ ویژگیهای فیزیکیشون چه تاثیری بر اخلاقیاتشون داره، و این ویژگیها چه تاثیری بر سایر صفات آنها داره؟
من پیش زمینه آنها را هم طراحی میکنم. از کجا میآیند، و چه کاری در زندگی انجام دادهاند؟ گذشتهاشان چگونه بر آیندهاشان تاثیر میگذارد؟ و –تقریبا مهمترین نکته- اینکه اهدافشان برای آینده چیست؟
من شخصیتشان را نیز توصیف میکنم. چه چیزی را دوست دارند و از چه چیزی بدشان میآید؟ من دربارهی نحوه فکر کردنشان هم مینویسم، آنها چه چیزی از دنیا میخواهند، از چه چیزی میترسند. آیا پیش داوریهایی هم برای قضاوت افراد دارند؟ غذای مورد علاقهاشان چیست؟ چه نوع موسیقیی را دوست دارند؟
حالا به اندازه کافی درباره شخصیتها میدانم، حالا به آنها اجازه میدهم که داستان را روایت کنند. من یک پیش فرض ذهنی از چگونگی داستان دارم، اما هیچ ایدهای از اینکه پیرنگ چگونه خواهد بود یا داستان چگونه پایان خواهد یافت ندارم. من شخصیتها را درون منطق داستان قرار میدهم و به آنها اجازه میدهم که داستان را هدایت کنند.
هر روزی که من میشینم برای اینکه بنویسم، هیچ تصوری از اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد ندارم. همانطور که پیش میروم داستان را میسازم. به خاطر اینکه میدانم شخصیتها عالی هستند، من میدانم که آنها در هر موقعیت چه میکنند، و آنها خودشان داستان را میسازند.
وقتی اولین پیش نویس آماده میشود؛ من آن را به چند صحنهی مختلف تقسیم میکنم و ساختارش را از نو طراحی میکنم.
کدام روش بهترین است؟
این به نویسنده و به رمان بستگی داره.
برخی از رمانها به شدت بر احساسات شخصیتها متکی هستند. برای همین، عدم طرح ریزی قبلی بیشتر به دردشان میخورد. هیچ اجباری برای پیش رفتن شما در این روش در یک طرح قبلی وجود ندارد، و شما آزاد هستید که زندگی شخصیتها را بکاوید و بینشان رابطه بر قرار کنید. خطر این روش این هستش که شما ممکن است اولین پیش نویستان به شدت نامرتب و بهم ریخته باشد، و شما ممکنه زمان زیادی رو برای بازنویسی آن صرف کنید.
روش طرح دقیق برای من به شخصه جواب داده. شما میدانید که داستان در کجا اتفاق میافتد و میتوانید و بسته به حال و هوای شما در آن روز میتوانید هرقسمتی از داستان را که میخواهید بنویسید.
در عین حال، روش طرح کلی نقاط ضعف و قوت دو روش دیگر را کارا است و مطمئنتر به نظر میرسد.
بخش3؛ پیرنگ؛ قسمت 2
گسترش ایدهها
من معمولا از نویسندگان جوان میشنوم که میگویند:« من در ایده پردازی و شروع کردن داستانها رمانهایم عالیم، اما بعد از اینکه سه چهار صفحه مینویسم، از ایده خالی میشوم. من چگونه میتوانم یادبگیرم که ایدههایم را به پایان برسانم؟»
اینجا چند ترفند وجود داره برای اینکه همچنان بتوانید در طول نوشتن یک رمان، مخصوصا زمانی که نوشتن طولانی میشود، ذوق و ایدههای خود را حفظ کنید.
هرچیزی بنویسید
قبل از اینکه موسیقیدانان شروع به نواختن کنند، سازهایشان را کوک میکنند. قبل از اینکه نقاشان نقاشی بکشند، به سرعت خطوط اولیه را نقاشی میکنند. ما نویسندهها هم بیشتر اوقات نیاز داریم تا گرم کنیم. این غیر ممکنه که بنشینید و بلافاصله ایدههایی درخشان تولید شوند. این گرم کردن بیشتر اوقات به ما کمک میکنه تا نوشتن رو شروع کنیم---نوشتن هرچیزی. اگر چند صفحهی اول شما خیلی متوسط و یا حتی بیحس بود، خودتان را نگران نکنید. خودتان را مجبور کنید که بنویسید، هرچیزی که به ذهنتان میرسد را روی کاغذ بیارید، حتی اگر هیچ ربطی به داستانتان نداشت. نوشتن این چند صفحه اول به شما کمک میکند تا ذهنتان فعال شود و بتوانید به نوشتن ادامه دهید. شما بعدا میتوانید این چند صفحهها را هر وقت که خواستید دور بریزید، و جاهایی که شما گرم شده بودید و خوب مینوشتید را نگهدارید.
از آخر به اول نوشتن
زمانی که ایدههای اولیه داستانتان به ذهنتان میرسد، سریعا انتهای آن را طراحی کنید. شما حتی میتوانید پیش از همه چیز، پایان داستان را بنویسید. این ترفند، مخصوصا زمانی که داستان شما در نیمه قرار دارد، به شما کمک میکند تا بفهمید که کجای داستانتان هستید. شما اگر در میانه نوشتن داستانتان باشید و ندانید که چگونه آن را ادامه بدهید، میتوانید از آخر به اول بنویسید.
از نمودارها استفاده کنید
شما ممکن است آغار یک داستان را بنویسید، و یا حتی پایانش را. اما در میانه داستان گیر کردهاید. چه اتفاقی قرار است جلوتر بیفتد؟ برای اینکه ذهنتان فعال شود، از نمودارها استفاده کنید. سراغ کامپیوتر نروید؛از مداد و کاغذ استفاده کنید و آزادانه هرچیزی که میخواهید بنویسید. سعی کنید تصور کنید که نقطهی عطف نزدیک بعدی در داستان شما کجاست و کی قرار است اتفاق بیفتد. نقاط عطف اتفاقاتی هستند که تاثیر زیادی در داستان شما دارند(به قول سید فیلد، مانند یک قلاب داستان شما را میگیرند و به سمتی دیگر پرتاب میکنند.) ، مثل قتلها، انقلابهای درونی و مرگها. بر روی کاغذتان، یک مربع برای هر نقطهی عطفی بکشید. یک دایره برای هرکدام از کاراکترها بکشید. سپساز فلشها استفاده کنید تا شخصیتها و پیرنگ را به یکدیگر مرتبط نمایید. فلشها نمایانگر کنشهایی هستند که شخصیتها انجام میدهند، همهی اجزا را با این شیوه به یکدیگر متصل نمایید. در حین اینکه شما مشغول این کار هستید، ایدهها خودشان را نشان میدهند. سپس خودتان را آمادهی ادامه دادن داستان پیدا میکنید.
بگذارید شخصیتها تصمیم بگیرند
شما ممکن است که تمام ترفندهایی که گفته شد را امتحان کرده باشید، ولی هنوز ندانید که در ادامه داستانتان قرار است چه اتفاقی بیفتد. سعی کنید از طریق شخصیتهایتان ادامه داستان را بفهمید. اگر شما شخصیتهایتان را عمیق خلق کرده باشید، شخصیتهایی با ابعاد مختلف، آنها احساسات و انگیزههایی دارند، عشقها و نفرتهایی. در یک داستان خوب، شخصیتها به ندرتا اضطراب ندارند، ارواحی آرام و بدون داشتن هیچ مشکل نیستند؛ آنها به شدت تحت تاثیر نیازها و خواستههایشان هستند. خب، اکنون از خودتان بپرسید: این چنین شخصیتهایی که چنین انگیزهها و خواستههایی دارند، در این نقطه از داستان قرار است چه کنشی انجام دهند؟ اگر شما شخصیتها را به درستی خلق کرده باشید، آنها میدانند که کجا روند. بگذارید که آنها هرجایی که دلشان میخواهد بروند. شما فقط بنویسید که آنها چه میکنند.
حتی اگر بعد از تمام اینها، شما بازهم در ادامه دادن داستان گیر کرده باشید، ممکن است که داستان شما مناسب شما نباشد. بعضی از اوقات هست که داستانها در ابتدا ایدهی چشم گیری دارند، اما در ادامه خوب از آب در نمیآیند. شما همیشه میتوانید اینگونه ایدهها را رها کنید و بعدا با ایدههای بهتری برگردید و از ابتدا شروع کنید.
بخش 3: پیرنگ؛ قسمت 3
نوشتن صحنه (پارت 1)
ما صحنه را چگونه تعریف میکنیم؟ یک تعریف سادهی این مفهوم این هست: قسمتی از نوشته که زیر مجموعه داستان یا فصل تعریف میشود. قسمتی که اصولا با گذاشتن چند سطر خالی تا پاراگراف بعدی یا گذاشتن علائم نگارشی از بقیه متن جدا میشود.
اما، آیا واقعا هرقسمتی از یک نوشته یک صحنه است؟ من بیشتر اوقات نویسندههایی را میبینم که(من جمله خودم، در زمانهایی که دقت نمیکنم.) سکانسهایی که خلق میکنند، صحنه محسوب نمیشوند. این را بدانید فقط به خاطر اینکه قسمتی از داستان در یک واحد داستانی اتفاق میافتد، به این معنا نیست که واقعا صحنه است—یا حداقل و در تعریفی سادهتر، حتی به اندازه کافی هیجان انگیز هم نیست.
من اخیرا در حین نوشتن متوجه قالب و شکل یکی از صحنههایی که داشتم مینوشتم شدم: شخصیتها در طول ساحل راه میروند، ناهار میخورند، درباره جست و جویشان صحبت میکنند و به خواب میروند. در صحنهی بعدی، آنها بیدار میشوند و به جست و جویشان ادامه میدهند.
من متوجه شدم که این صحنه هیچ هدفی نداره. درسته، این صحنه بستری را برای دیالوگ گویی آماده کرد که منجر به بهبود شخصیت پردازی شد. درسته، این صحنه اطلاعاتی را درباره موقعیت و جست و جویشان داد. اما آیا این صحنه به پیشبرد پیرنگ کمک کرده؟ فکر نمیکنم.
من دوباره از اول صحنه را نوشتم. اکنون شخصیتها برای شب توقف نمیکنند. توصیفات مربوط به خوابیدن و بیدارشدنشان را هم حذف کردم. به جایش، آنها آنقدر در طول ساحل راه میروند تا اینکه با یک مانع ترسناک برخورد میکنند—یک هیولایی که قبلا به آنها حمله کرده بود. این صحنه با یک کلیف هنگر به پایان میرسد و خوانندگان را در ابهام رها میکند.
این صحنه داستان را پیش میبرد. یک مانع جدید در پیرنگ را معرفی میکند و اگر خوشبین باشیم، خوانندگان را به ادامه دادن داستان وا میدارد. این صحنه به سرعت پیش میرود و از دادن اطلاعات اضافی اجتناب میکند.
اینجا برای اینکه کلمه صحنه چندین بار استفاده شده بود ولی در معنای متفاوت، برای ایجاد تفاوت، به جای استفاده از کلمه صحنه، واژه سینمایی سکانس را آوردم که به نظرم مفهوم را بهتر میرساند.
اصطلاحی برای پایانهایی ناتمام که منجر به اشتیاق خواننده برای ادامه دادن داستان میشود.
واقعا عالی و به درد بخور بود. من که خیلی لذت بردم. به غیر از این بازم تاپیک آموزش هست؟