سقوط کرد، شکست
قطرات اشک بی مهابا از صورتش پایین میچکید. نمیدانست به کجا اما فقط داشت میرفت. قدم هایی سست و لرزان بی هدف عبور میکردند. نفس هایش از بار نگاه عابران سنگین شده بود. بدنش خیس عرق بود و نگاه گنگش در میان زمین و آسمان سرگردان بود. دستش سوخت، شمع سفید و روشنی در دست داشت. روح شمع میسوخت و جانش ذوب میشد و دستانش را میسوزاند. هنوز داشت راه میرفت. شعله ی شمع با اینکه بخاطر حرکتش کم سو میشد ولی هنوز زنده بود. هر قدم را که بر زمین فرود می آورد حس میکرد بیشتر در باتلاقی فرو میرود. از درون میجوشید، مغزش مانند کپسولی پر از بخار شده بود. صورت خیس و تبدارش بخاطر نسیم خنکی که میوزید، میسوخت. گیج بود. کلمات نامفهوم و کج و کوله در ذهنش پیچ و تاب میخوردند. دستانش باز مورد تهاجم جان تبدار شمع قرار گرفته بودند. دردی سرطانی در سرش داشت ولی هنوز سر پا بود. نمیخواست بفهمد، فکر میکرد یکبار برای همیشه عقلش را از دست میدهد و مجنون میشود؛ ولی هنوز داشت راه میرفت. باور نمیکرد! گلدان چینی از لبه ی طاقچه سقوط کرد، شکست... همیشه تصور میکرد چینی شکسته را میشود بند زد اما حالا شمع عزا بر دست گرفته بود و آواره ی خیابان ها. تنها بود و غربت نگاه مردم این را بیشتر به او گوشزد میکرد. تصاویر تار و سیاه-سفید گذشته از مقابل دیدگانش عبور میکرد وبی آنکه هیچ درکی از هیچکدام داشته باشد نگاهشان میکرد. آخر چطور ممکن بود!؟ گلدان چینی از لبه ی طاقچه سقوط کند، بشکند و او در خیابان مانده باشد... باید میمرد! گلدانش شکسته بود، باید برایش مزاری میخرید، باید برایش سنگ قبر میتراشیدند، باید دفنش میکرد، باید فراموشش میکرد... در مرز انفجار بود. زلزله ای به جانش افتاده بود که هر لحظه محکم تر تکانش میداد. آشفته تر از آن بود که به نظر میرسید. چشم های خیره مردم شهر همراه با آمیزه ای از ترحم به او دوخته میشد ولی پاهایش بی توجه به جلو متمایل بود. کمرش داشت میشکست انگار زیادی صاف ایستاده بود. نمیدانست چرا هنوز زنده بود، در حالی که گلدان چینی از لبه ی طاقچه سقوط کرده و شکسته بود!؟
احتمالا به خاطر سواد ادبی کم منه ولی با این نوشته به کجا میری ؟
چرا pdf نمیزارید؟
احتمالا به خاطر سواد ادبی کم منه ولی با این نوشته به کجا میری ؟
همه ی متن ها و داستانام هدف داره منتها نه به اون وضوحی که شما انتظار داری، من میخام که فکر کنی به مطلب تا بفهمیدش، نمیخام نماد هارو اینجا بگم تلگرام دارید؟ به پی ویم پیام بدین تا توضیح بدم. @life_pianist
چرا pdf نمیزارید؟
چون متن کوتاهه پی دی اف لازم نداره
همه ی متن ها و داستانام هدف داره منتها نه به اون وضوحی که شما انتظار داری، من میخام که فکر کنی به مطلب تا بفهمیدش، نمیخام نماد هارو اینجا بگم تلگرام دارید؟ به پی ویم پیام بدین تا توضیح بدم. @life_pianist
یه جمله که پدر خدا بیامرزم به خواهرم گفت :
شعرات واسه منو داداشت ممکنه قشنگ باشن اما تا وقتی راهی پیدا نکنی که احساست رو به دیگران منتقل کنی و به اصطلاح عامش نکنی نمیتونی شاعر باشی...
حالا منم میام اینو به تو میگم.
به نظر میاد خیلی عمیق نوشتی از مزه نوشتت معلومه ولی فکر نمیکنم بجز خودت کسی اینو درک کنه اگه درک کنه مطمئنن تجبیاتش با تو مشابه بوده ..
سقوط کرد، شکستقطرات اشک بی مهابا از صورتش پایین میچکید. نمیدانست به کجا اما فقط داشت میرفت. قدم هایی سست و لرزان بی هدف عبور میکردند. نفس هایش از بار نگاه عابران سنگین شده بود. بدنش خیس عرق بود و نگاه گنگش در میان زمین و آسمان سرگردان بود. دستش سوخت، شمع سفید و روشنی در دست داشت. روح شمع میسوخت و جانش ذوب میشد و دستانش را میسوزاند. هنوز داشت راه میرفت. شعله ی شمع با اینکه بخاطر حرکتش کم سو میشد ولی هنوز زنده بود. هر قدم را که بر زمین فرود می آورد حس میکرد بیشتر در باتلاقی فرو میرود. از درون میجوشید، مغزش مانند کپسولی پر از بخار شده بود. صورت خیس و تبدارش بخاطر نسیم خنکی که میوزید، میسوخت. گیج بود. کلمات نامفهوم و کج و کوله در ذهنش پیچ و تاب میخوردند. دستانش باز مورد تهاجم جان تبدار شمع قرار گرفته بودند. دردی سرطانی در سرش داشت ولی هنوز سر پا بود. نمیخواست بفهمد، فکر میکرد یکبار برای همیشه عقلش را از دست میدهد و مجنون میشود؛ ولی هنوز داشت راه میرفت. باور نمیکرد! گلدان چینی از لبه ی طاقچه سقوط کرد، شکست... همیشه تصور میکرد چینی شکسته را میشود بند زد اما حالا شمع عزا بر دست گرفته بود و آواره ی خیابان ها. تنها بود و غربت نگاه مردم این را بیشتر به او گوشزد میکرد. تصاویر تار و سیاه-سفید گذشته از مقابل دیدگانش عبور میکرد وبی آنکه هیچ درکی از هیچکدام داشته باشد نگاهشان میکرد. آخر چطور ممکن بود!؟ گلدان چینی از لبه ی طاقچه سقوط کند، بشکند و او در خیابان مانده باشد... باید میمرد! گلدانش شکسته بود، باید برایش مزاری میخرید، باید برایش سنگ قبر میتراشیدند، باید دفنش میکرد، باید فراموشش میکرد... در مرز انفجار بود. زلزله ای به جانش افتاده بود که هر لحظه محکم تر تکانش میداد. آشفته تر از آن بود که به نظر میرسید. چشم های خیره مردم شهر همراه با آمیزه ای از ترحم به او دوخته میشد ولی پاهایش بی توجه به جلو متمایل بود. کمرش داشت میشکست انگار زیادی صاف ایستاده بود. نمیدانست چرا هنوز زنده بود، در حالی که گلدان چینی از لبه ی طاقچه سقوط کرده و شکسته بود!؟
وای! این یکی از قشنگ ترین مرثیه هایی بود که خونده بودم...این که در وصف چی بود به نظرم به عهده خواننده هست..می تونم تو داستانی که دارم می نویسم ازش استفاده کنم؟؟؟؟
وای! این یکی از قشنگ ترین مرثیه هایی بود که خونده بودم...این که در وصف چی بود به نظرم به عهده خواننده هست..می تونم تو داستانی که دارم می نویسم ازش استفاده کنم؟؟؟؟
دوست دارم بگم بله 🙂 ولی یه منطقی دارم که میگه بگو اسمتو پینوشت کنن :/
حنا شایان هستم 🙂
حتما اسمتون رو می نویسم به نحوی جالب...که تو روند داستان باشه