.
کتابخانه،مکانی سرد و راحت جایی که در سکوت میتوانی به راحتی در خواب فرو روی و همچون گلی تنها با طلوع موج کتابها بیدار شوی، اگر از خورشید بگذری کتابخانه ها زمین را روشن میکنند. کسی نمیداند چرا تاریخ طبری با آنکه برایم جذاب نیست ولی خاتم کتابهایم شده و جلدش در بالای همه مرا به حسی گرفتار میکند که اگر لمسش کنم سرشار از محتوایش میشوم.
اگر روزی گرفتار عشق شوم مطمئنا آن نیمهام را در میان کتابها خواهم یافت شاید کتابدار باشد. اگر تختم را از کتابها میساختم هیچگاه خواب به چشمانم نمیآمد و تا دیر گاه کتاب میخواندم و شب از روز نمیشناختم واقعا چه زیباست کهکشان کتابخانه که هزاران دنیا را میتوانی سفر کنی و هربار دوستی جدید پیدا کنی. و چه زیباترست ....
حس تون رو در ادامه داستان بگین:23:
حس بعد ازآن.
اگر بتوانم چیزی را بیش از غرق شدن در کتاب ها دوست داشته باشم، آن لحظه ای است که کتاب بهجلد پشتی خود می رسد، بسته می شود و روی سینه ام جای میگیرد. آن لحظه ای که یک زندگی جدید را تجربه کردم، و مرده ام. به هر حال، پایان هر زندگی مرگ است مگر نه؟ پایان هر زندگی صفحه آخری وجود دارد. حتی اگر آن صفحه آخر برای خودم نباشد، دردناک است. آن لحظه ای که زندگی جدیدم قطره قطره به قلبم تزریق می شود، به طرز شیرینی دردناک است.
بله، من آن لحظه را عاشقم. آن لحظه که کتاب در بغل، زیر پتویم میخزم و برای زندگی بعدیم نقشه میچینم. باید ترسناک باشد یا تاریخی؟ شاید هم عاشقانه ای آرام بهتر باشد؟ آن لحظه ای که جلوی کتابخانه لم می دهم تا زندگی دیگری انتخاب کنم را دوست دارم. انگشتم روی شیرازه های رنگارنگ می لغزد و روی یکی متوقف می شود.
+چه ایده قشنگی. لطفا ادامه بدید که زیر خاک نره:)
خیلی قشنگ بود توصیت مخصوصا اون تیکه که میگه تموم شدن کتاب یعنی مرگ یک زندگی
تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا