Header Background day #22
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نوای هومورو

49 ارسال‌
7 کاربران
122 Reactions
11.5 K نمایش‌
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630

   
حمید، reza379، zahrachemeli722 و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

اشوزُشت سپید;29076:
ممنون که خوندی :1:
برای خودم نوشتم، مامانم رفته مسافرت :دی

خداوند مادرتو حفظ کنه . صد سال سایه اش با سلامتی کامل رو سرتون باشه.


   
bahani و ida7lee2 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;29089:
خداوند مادرتو حفظ کنه . صد سال سایه اش با سلامتی کامل رو سرتون باشه.

ممنون حسین جان، همچنین :53:


   
bahani و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

»»» ۱۶

«دوباره تٙن می‌شوم...»

وقتی ناگهان،
پناهت بدل به ویرانه می‌شود،
وقتی ناگهان دنیایت،
ابری می‌شود و در آغوش مِه می‌رود،
شانه‌ای می‌خواهی برای گریستن...

موسیقیِ غم می‌گذاری،
و دلت می‌خواهد آب شود،
اما تنها شانه‌ی خودت را برای گریستن می‌یابی...

موسیقیِ غم می‌خوانٙد،
تو در خود می‌پیچی،
در خود می‌گریی...
نفس کم می‌آوری،
نفس کم می‌آوری،
نفس کم‌ می‌آوری...

پناهت که ویران شد،
دلت فریاد می‌خواهد،
کران تا به کرانِ کهکشان...
در خود می‌پیچی،
در خود می‌گریی،
و فریادت زیر آب می‌مانٙد...

مرکز ثقل دنیایت می‌شوی،
سرت درد می‌آید،
سرت درد می‌آید،
و آرام تٙرٙک برمی‌دارد...

در خود فریاد می‌شوی،
در خود اشک می‌شوی،
در خود اشک می‌شوی،
شانه‌هایت آب می‌شوند،
سوز، در درونت بی‌پروا می‌شود،
آب و آتش می‌آمیزند،
و تنها تو می‌مانی و خاکسترت...

تنها تو می‌مانی و خاکسترت،
خاکسترت را آغوش می‌گیری،
دوباره آبْ می‌شوی،
یک‌باره گِل می‌شوی،
و دوباره تٙن می‌شوی...

***
آیدا ب. (هومورو)
02 sep 2017 ... ۱۳۹۶ شهریور ۰۹
... ۰۹:۵۱ ..


   
bahani، Lady Joker، Farvahar و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ida7lee2
(@ida7lee2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 630
شروع کننده موضوع  

»»» ۱۷

« آن روزهای بد... »

می‌پرسم:«چه می‌نوشی؟ کاکتوس، پیچک، شمعدانی؟»
هیچ نمی‌گوید و من، سرخوش از آمدنش، تمام داشته‌هایم را روی میز می‌گذارم. و او هیچ نمی‌نوشد. پیچک را برمی‌دارم و خیره به برگ‌های برخاسته از لیوانم، برایش می‌گویم، از آن روزهای بد، روزهایی که او نبود و خاک، دیگر هیچ دانه‌ای را در خود حل نمی‌کرد و من بودم و غروب‌هایی که بی‌برگ، پشت پنجره و خیره به افق، سر می‌شد... آن روزها که هیچ شاخه‌ای دَم نمی‌کشید و از سوء تغذیه، چال گونه‌ام در صورتم فرومی‌رفت...
جرعه‌ای پیچک می‌نوشم و نگاه خیره‌اش را می‌بلعم... باز هیچ نمی‌گوید و باز من می‌گویم. آن روزها مرجان‌ها دیگر تیغ نداشتند و دکتر می‌گفت باید کمبود تیغ بدنم را جبران کنم... اشک‌ها دیگر جوانه نمی‌زدند و نمی‌توانستم درد معده‌‌ام را آرام کنم... شمعدانی‌ها دیگر صبح‌ها ژاله نمی‌بستند و گلویم از خشکی هوای خانه، آتش می‌گرفت...
لیوان پیچکم را در سینی می‌گذارم و چشمانش را می‌نگرم که هنوز با چشم‌هایم عهد بسته‌اند. هیچ نمی‌گوید...

***
آیدا ب. (هومورو)
11:18
۱۳۹۶دی۵
2017Dec11

تالارگفتمان 2


   
hana68722، flash، arashmajd202 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 4 / 4
اشتراک: