Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

محل زندگی شخصیت ها

12 ارسال‌
8 کاربران
29 Reactions
3,850 نمایش‌
LORD Dragon
(@lord-dragon)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
شروع کننده موضوع  

بیاین در این پست با محل زندگی شخصیت های داستان دوستانمان آشنا شویم .(محل زندگی میتونه جنگل شهر یا خانه و غار یا هر جایی که شخصیت در آن زندگی می کند باشد ) سعی کنید محل زندگی را طوری توصیف کنید که خواننده به راحتی بتواند آن را در ذهن خود تجسم کند البته باید بگم خود من زیاد در این موضوع مهارت ندارم .

با اجازه ی صاحب تایپیک من یه ویرایش اضافه میکنم (nafise):

یک شخصیت از داستانی را انتخاب کرده و محل زندگی او را توصیف کنید به طوریکه انگار شما دارید در داستان اون محل رو توصیف می کنید

به نفر اول 300 امتیاز میدم به شرطی که از نویسندگان به نام سایت نباشه :دی

ده روز فرصت دارین


   
fatemeh.s, proti, crakiogevola2 and 4 people reacted
نقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

دقیق متوجه نشدم، یعنی یه شخصیت درست کنیم و بعدش محل زندگیشو توصیف کنیم یا اینکه محل زندگی یکی از شخصیت های داستانی که خواندیم را توصیف کنیم؟


   
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

*HoSsEiN*;25815:
دقیق متوجه نشدم، یعنی یه شخصیت درست کنیم و بعدش محل زندگیشو توصیف کنیم یا اینکه محل زندگی یکی از شخصیت های داستانی که خواندیم را توصیف کنیم؟

من فکر میکنم منظورش این بوده ک جائی که کارکترت زندگی میکنه رو توصیف کن.دنیاشون.محلشون.(:


   
faezeh and LORD Dragon reacted
پاسخنقل‌قول
chief
(@chief)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 82
 

من تو قبلی که گفت و گو با شخصیت بود شخصیت اصلیم رو نگفتم و فقط یه نقش مکمل بود.
حالا هم یه نقش مکمل دیگه
دیانا:
وقتی سنم کم تر بود تو خونه‌ی اشرافی پدرم بودم. توی جنوبی ترین قسمت شهر. یه خونه خیلی بزرگ که دیوار هاش چه از داخل چه از بیرون با مرمر های پر از حکاکی پوشیده شده بود. وسایل گرون قیمت و هر چیزی که فکرش رو بکنید. با خدمتکار ها و هر چیزی که میخواستم ولی نمیدونم چرا این اصلا رازیم نمیکرد. حتی دوست واقعی هم نداشتم. بچه های افراد ثروت مند که اون حوالی بودند بیشتر از اون که من خوشم بیاد از خود راضی بودن و همین طور دراصل به خاطر پدرم سعی در دوستی با من داشتن.
وقتی متوجه کار های عجیب پدرم شدم و به هویت واقعیش پی بردم فهمیدم این چیزیه که میخوام. ولی پدرم اجازه نمیداد. چون فکر میکرد ضعیفم. هر روز مدت بیشتری بوی جنگل میموندم
و تمرین میکردم. جنگلی انبوه با درخت های پیر که دست کم 20 برابر قد خودم بودند. نور خورشید به زور به داخل جنگل میرسید. لارسا هم مراقبم بود و بهم آموزش میداد. وقتی شنلم رو به دست آوردم(نمیگم چجوری و یا به چه معنی اسپویل نشه) و پدرم قبول کرد که به اندازه ای قوی هستم که از خودم مراقبت کنم همون جنگل خونه من شد. و حالا فقط گاهی به شهر بر میگردم.


   
پاسخنقل‌قول
LORD Dragon
(@lord-dragon)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;25815:
دقیق متوجه نشدم، یعنی یه شخصیت درست کنیم و بعدش محل زندگیشو توصیف کنیم یا اینکه محل زندگی یکی از شخصیت های داستانی که خواندیم را توصیف کنیم؟

فرق نمی کنه هر طور دوست دارین خواستین یک شخصیت بسازین اگر نه محل زندگی یکی از شخصیت های داستانی که خوندین رو توصیف کنید . انتخاب با خودتونه


   
پاسخنقل‌قول
L0rd LaTITude
(@l0rd-latitude)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 215
 

جایی در بینهایت 😐
محل خاصی نداره داستان من از اسمشم معلومه 🙂
یه جورایی مثل سوپر گرو ها میمونه همه چی آزاده 🙂
هرچیز جادویی و غیر جادویی که فکرش رو بکنین میتونید پیدا کنید یه محیط تاریک محسو ر شده در روشنی که خودش توی تاریکی محسور شده 🙂
از این بهتر نمیتونم دنیای بینهایتو توصیف کنم، جایی که کسانی که جادو ندارند با شمشیر یک دیگر را میکشند و حیوانات را شکار کرده و به بردگی خود در میاورد 🙂

هر چی مینویسم بد تر قرون وستایی میشه پس تموم 🙂


   
LORD Dragon reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب اسم شخصیتو میزارم جابر

جابر مردی با قدی حدود 180 بود که در کوهستان های جوب شرقی خالزار زندگی می کرد، هیچ کسی جابر را دوست نداشت شاید به خاطر چهره از زخمش بود یا ان داستانی هایی که در موردش می گفتند.
خیلی ها در موردش می گفتند که او در گذشته فرمانده یکی از ارتش های پادشاه خونخوار بوده است و عده ی زیادی را کشته است.
کسی چیز دقیقی در مورد شهر و زادگاه و یا حتی گذشته اش نمی داسنت برای همین شایعه ها هر روز بیشتر میشد.
اما جبار اهمیتی نمی داد، او کوهای سربه فلک کشیده خازار را دوست دشات، کلبه چوبین که درست کنار دره بزرگ قرار داشت را با بزرگترین کاخ ها عوض نمی کرد و صدای پرندگان که از درختان جنگل میشنید را به صدای اواز بهترین اوازه خوان های ممکلت ترجیح می داد.

****
اینو الان نوشتم


   
پاسخنقل‌قول
⁹
 
(@galactic)
Trusted Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 51
 

اینم مال من امیدوارم زیاد طولانی نشده باشه:

بالاخره تموم شد. همین الان آخرین گره قالی کوچکی را که بافتنش را سه ماه پیش شروع کردم زدم. قالی طرحی از یک غزال بود، حیوان مورد علاقه ام که زیستگاهش در همین جا است، اما از آخرین باری که دیده شده مدت ها می گذرد. نگاهی حاکی از رضایت به آن انداختم و زمزمه کردم:آفرین گلناز موفق شدی. از جایم بلند شدم. هوا کمی سرد شده بود به همین دلیل اطراف را به دنبال شنل ارغوانی ام گشتم، آن را روی پشتی دستبافت قرمز رنگ دیدم.
کمی سرما خیلی بهتر از گرمای غیر قابل تحمل تابستان است. به همین دلیل هرساله تابستان ها را به اینجا ییلاق میکنیم. اینجا در نزدیکی قله ی کوهی در رشته کوه البرز است و دید فوق العاده ای بر دره ای پوشیده از درختان سرسبز جنگل های ارسباران دارد و به سختی میتوان قلعه بابک را که در قله ی کوه قرار دارد از اینجا دید.
به اطراف نگاهی انداختم. وسایل زیادی در چادر قرار نداشت. چند دست رختخواب که در گوشه چادر گذاشته بودیم و ملافه ای گلدوزی شده روی آن ها انداخته بودیم، در گوشه دیگر دار قالی بود و بقیه اطراف چادر را با پشتی هایی با طرح ها و رنگ های مختلف پر کرده بودیم. بر روی زمین دو گلیم هشت متری با زمینه فیروزه ای را طوری در کنار هم انداخته بودیم که کف چادر را به طور کامل پوشانده بود. چراغ نفتی نیز در مرکز چادر درکنار یک از شش ستون داخل چادرقرار داشت و کتری سبز رنگی روی آن بود.
شنل را روی دوشم انداختم و به سمت ورودی چادر حرکت کردم. هنگامی که خواستم ورودی را باز کنم سرم به منگوله های رنگارنگی که از سردر چادر آویزان کرده بودیم برخورد کرد و به آرامی شروع به تکان خوردن کردند.
هنگامی که از چادر خارج شدم علت سرمای هوا و سکوت مطلق را متوجه شدم. مه غلیظی همه جارا پوشانده بود. به سختی می توانستم چند متری خود را ببینم.به آرامی شروع به حرکت کردم. مرغ هارا دیدم که به دنبال غذا زمین را جست و جو میکردند. از کنار مشک دوغ که قطره های شبنم روی آن قرار داشت گذشتم و وارد چادری دیگر شدم که گمان میکردم بقیه اعضای خانواده در آن جا باشند.


   
zahrachemeli722, LORD Dragon, fatemeh.s and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

Galactic;25943:
اینم مال من امیدوارم زیاد طولانی نشده باشه:

بالاخره تموم شد. همین الان آخرین گره قالی کوچکی را که بافتنش را سه ماه پیش شروع کردم زدم. قالی طرحی از یک غزال بود، حیوان مورد علاقه ام که زیستگاهش در همین جا است، اما از آخرین باری که دیده شده مدت ها می گذرد. نگاهی حاکی از رضایت به آن انداختم و زمزمه کردم:آفرین گلناز موفق شدی. از جایم بلند شدم. هوا کمی سرد شده بود به همین دلیل اطراف را به دنبال شنل ارغوانی ام گشتم، آن را روی پشتی دستبافت قرمز رنگ دیدم.
کمی سرما خیلی بهتر از گرمای غیر قابل تحمل تابستان است. به همین دلیل هرساله تابستان ها را به اینجا ییلاق میکنیم. اینجا در نزدیکی قله ی کوهی در رشته کوه البرز است و دید فوق العاده ای بر دره ای پوشیده از درختان سرسبز جنگل های ارسباران دارد و به سختی میتوان قلعه بابک را که در قله ی کوه قرار دارد از اینجا دید.
به اطراف نگاهی انداختم. وسایل زیادی در چادر قرار نداشت. چند دست رختخواب که در گوشه چادر گذاشته بودیم و ملافه ای گلدوزی شده روی آن ها انداخته بودیم، در گوشه دیگر دار قالی بود و بقیه اطراف چادر را با پشتی هایی با طرح ها و رنگ های مختلف پر کرده بودیم. بر روی زمین دو گلیم هشت متری با زمینه فیروزه ای را طوری در کنار هم انداخته بودیم که کف چادر را به طور کامل پوشانده بود. چراغ نفتی نیز در مرکز چادر درکنار یک از شش ستون داخل چادرقرار داشت و کتری سبز رنگی روی آن بود.
شنل را روی دوشم انداختم و به سمت ورودی چادر حرکت کردم. هنگامی که خواستم ورودی را باز کنم سرم به منگوله های رنگارنگی که از سردر چادر آویزان کرده بودیم برخورد کرد و به آرامی شروع به تکان خوردن کردند.
هنگامی که از چادر خارج شدم علت سرمای هوا و سکوت مطلق را متوجه شدم. مه غلیظی همه جارا پوشانده بود. به سختی می توانستم چند متری خود را ببینم.به آرامی شروع به حرکت کردم. مرغ هارا دیدم که به دنبال غذا زمین را جست و جو میکردند. از کنار مشک دوغ که قطره های شبنم روی آن قرار داشت گذشتم و وارد چادری دیگر شدم که گمان میکردم بقیه اعضای خانواده در آن جا باشند.

قشنگ بود.جدا خیلی قشنگ بود.خوشم اومد.من این جور داستانا رو دوسدارم.لطفا کارکتر داستانتو معرفی کن تو این تاپیک (: خیلی مشتاقم بشناسم کارکترت رو(:
با اجازه ی لرد دراگون صاحب تاپیک:
شناخت شخصیت


   
پاسخنقل‌قول
⁹
 
(@galactic)
Trusted Member
عضو شده: 2 سال قبل
ارسال‌: 51
 

_MIS_REIHANE;25944:
قشنگ بود.جدا خیلی قشنگ بود.خوشم اومد.من این جور داستانا رو دوسدارم.لطفا کارکتر داستانتو معرفی کن تو این تاپیک (: خیلی مشتاقم بشناسم کارکترت رو(:
با اجازه ی لرد دراگون صاحب تاپیک:
شناخت شخصیت

خیلی ممنووون
در واقع این رو همینطوری الان نوشتم و خب کارکتر خاصی براش مد نظر ندارم:)


   
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

خیلی هم عالی
خب من یه تیکه از داستانم رو میذارم که توصیف یه مکان خاصه

ابتدای کوچه ای ناشناس ایستاده بودند. بن بست یاس... این نامی بود که روی تابلوی زنگ زده ی روی دیوار نوشته شده بود. اردین با شگفتی نگاهی به او کرد: از کجا میدونستی اینجاست؟
ـ فقط میدونستم
کوچه پهن بود و تاریک. تاریکتر از هرجای دیگری که در آن شب دیده بودند. چرا که هیچ چراغی آن را روشن نمی کرد. اردین نگاهی به اطراف کرد. از بچگی میدانست که راتین علاقه ای به تاریکی ندارد.. در کوله اش جستجو کرد و چراغ قوه اش را بیرون کشید. نور باریک زردرنگ راهشان را در میان کوچه اندکی روشن ساخت. شجاعانه دسته ی خنجرش را به دست گرفت و به برادرش هشدار داد: کنار من بمون. خنجرت رو هم بگیر دستت. .
کوچه بلند بود و تاریک. دیوارهایش از دیوارهرجای دیگری که تا امروز دیده بود بلند تر بود. چند شاخه ی بلند درخت که از پشت دیوار بیرون زده بود نشان میداد که باغی در آنجا قرار دارد.
تا جایی که میتوانست به سرعت در میان کوچه قدم برمیداشت. سر انجام به در دو لنگه ی قدیمی رسیدند. تنها دری که در میان این کوچه قرار داشت. در چوبی بود و بی نهایت قدیمی به نظر میرسید.
اردین نگاهی به دیوار کرد. از زنگ خبری نبود. همانطور که خانه پلاکی هم نداشت. قسمت کمی از دیوار در سمت راست در ریخته بود با تصمیمی ناگهانی چراغ قوه را به دست برادرش داد و با کمی تقلا از دیوار بالا رفت. چیز زیادی دیده نمیشد. همه جا تاریک بود. درختان بلند سرو و چنار دیواری عظیم را پیش رویش ساخته بودند. نمایی نصفه و نیمه از یک روشنایی از سمت ساختمانی قدیمی در مرکز درختان به چشم میخورد.
ـ بیا پایین اردین... درست نیست بری روی دیوار خونه مردم
ـ من باید بفهمم کجا اومدیم.
آهسته از دیوار پایین آمد : چیز زیادی معلوم نیست یه ساختمونه وسط یه سری درخت. اما خیلی دوره. مطمئن نیستم صدای در رو بشنون.
ـ خب پس بیا در بزنیم دیگه
اردین نگاهی به کلون قدیمی خانه کرد: در بزنیم؟ اگه این در رو منفجر هم بکنیم بعیده که صداش به اون خونه برسه. باور کن این باغ زنگ هم نمیخواد آژیر لازم داره.
ـ بزن دیگه؟
ـ کدومشو؟ بزرگه یا کوچیکه رو؟
ـ وای اردین یکیشو بزن
اردین دستگیره ی آهنی را با محکم ترین ضربی که میتوانست به در کوبید. یکبار دوبار و سه بار... یکبار دیگر... اما از جواب خبری نبود: حتی اگه صدای در به ته باغ برسه بعیده این وقت شب کسی بیدار باشه که صداشو بشنوه.
ـ دعا کن یکی بشنوه چون من واقعا دارم از این خلوتی خیابون زهره ترک میشم.
راتین حلقه ی کوچک روی در را دو بار روی در کوبید اینبار صدایی به گوشش رسید. صدا دور بود. خیلی دور اما بدون شک صدای قدمهایی بود. یک سگ برای اولین بار صدا کرد و به متجاوزین هشدار داد. چند لحظه بعد صدای قدمها نزدیکتر شد. یک صدای پیر آهسته حیوان را ساکت کرد. چند لحظه بعد از پشت در پرسید: کیه این وقت شب؟
بچه ها نگاهی رد و بدل کردند. راتین آهسته جواب داد: سلام. معذرت میخوام ممکنه در رو باز کنید؟
ـ با کی کار داری بچه؟
ـ اسم من راتین کاویانه،مادرم من رو فرستاده اینجا...
ـ باید مادرت رو بشناسم پسرجون؟
اردین کامل کرد: ما از طرف محافظ اومدیم
ـ خداوندا
صدای ور رفتن یک نفر با در قفل در به گوش رسید. صاحبخانه سرسختانه و با عجله با قفل در ور میرفت و در همان حال زیر لب غرغر کرد: این قفل لعنتی بازم گیرکرده،صد بار بهش گفتم درستش کن. مگه گوش میده. بعد از کلی کلنجار رفتن سرانجام در با صدای گوش خراشی روی لولا چرخید. و چهره ی پیرزن فرتوتی در آستانه در ظاهر شد. پیرزن کوتاه قدی بود با پشتی خمیده که به عصایی تکیه داشت و در آن لحظه از پشت عینک کهنه اش با کنجکاوی به آنها نگاه می کرد.
راتین زودتر از برادرش به خودش آمد: ا... سلام.
پیرزن با نگاهی محتاط سراپای آن دو را بررسی کرد همانطور که به سرعت تاریکی کوچه را از نظرمیگذراند پرسید : گفتی کی تو رو فرستاده؟
ـ مادرم گفت بگم محافظ ما رو اینجا فرستاده. اسم پدرو مادرم آناهیت و کامیار کاویانه. ااااا یکی دیگه هم هست به اسم پاساک که شاید ....
نام پاساک چهره ی پیرزن را در هم برد : امان از دست این آدم بی ملاحظه. بهش گفته بودم که راه به راه غریبه ها رو نفرسته اینجا.
ـ اون مجبور شد. یه جورایی بهمون حمله کردن. یه مشت... بهشون چی میگفتن راتین؟ گوراس؟!
چشمان پیرزن در پشت شیشه ی عینکش گشاد شدند اینبار نگاهش به کوچه لبریز از وحشت بود: گوراس ها... یا خدا... خیلی خب معطل چی هستین؟ بیاین تو ....
اردین با نگرانی جلوتر از برادرش وارد باغ شد. تاریکی بی نهایتی پیش رویشان بود و تنها چیزی که از میان تاریکی دیده میشد یک جفت چشم زرد رنگ درخشان بود که پشت سر هم پلک میزد. پیرزن رو به تاریکی هشدار داد: بچه ها رو نترسون!
حیاط بزرگی بود بزرگتر از آنکه قبلا به نظر می آمد و همه جای آن در تاریکی فرو رفته بود. پیرزن هیچ لامپی را روشن نکرده بود و به نظر نمیرسید که قصد چنین کاری را داشته باشد.همانطور که از قفل بودن در مطمئن میشد به بچه ها هشدار داد: نزدیک من بمونین


   
پاسخنقل‌قول
zahrachemeli722
(@zahrachemeli722)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
 

خيلي خوب صحنه سازي كردي قشنگ بود ????


   
proti reacted
پاسخنقل‌قول
اشتراک: