Header Background day #14
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شوالیه های بدنام(پروژه مشترک تایپ)

19 ارسال‌
16 کاربران
86 Reactions
9,702 نمایش‌
R-MAMmad
(@r-mammad)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 555
شروع کننده موضوع  

تالارگفتمان 1

تالارگفتمان 2
نام داستان: شوالیه های بدنام
نویسنده: دیوید گمل
مترجم: طاهره صدیقیان
ویرایشگر نهایی: MAMmad
مدیران پروژه: MAMmad , haniyeh
صفحه آرا: س.فتحی
کاور: ندارد (در دست آماده سازی)
فایل: PDF
تعداد صفحات: 351
* تایپ مشترک با سایت دریم رایز*

سلام دوستان. عیدتون مبارک:69: (البته با تاخیر همیشگی من:71:)
خیلی سریع حرفامو میزنم
:دیراستش با سایت دریم رایز، یکی از بهترین سایت های موجود در حیطه فانتزی، یک کتاب رو به عنوان پروژه مشترک تایپی درنظر گرفتیم و بر آن شدیم تا این کار رو به عنوان عیدی خدمت شما ها برسونیمش. جا داره از دو گروه تشکر کنم، گروه اول بچه های تیم تایپ دو سایت که زحمت کشیدن و این پروژه رو به سرانجام رسوندن؛ و همینطور از سینای عزیز، بابت صفحه آرایی بسیار زیبایی که انجام داد. امیدوارم از این داستان نهایت لذت رو ببرین و من از اینجا این داستان و این پروژه رو از طرف سایت بوک پیج تقدیم میلاد عزیز می کنم. به شخصه خیلی دوسش دارم و امیدوارم همیشه تو زندگیش پیروز باشه @milad.m
در مورد کتاب:
در آغاز داستان با برده جوانی به نام لاگ آشنا می شویم که استعداد بالایی در جادوگری دارد و خود نیز از آن بی خبر است. او شاهده خوابی است که در آن دوازه ای خالی از سکنه، توسط اولاتارِ جادوگر باز میشود و شوالیه های گابالا از آن عبور می کنند تا دنیای آن سمت دروازه را از بدی و سیاهی پاک سازند و شیطان را برای همیشه نابود گردانند. از بین شوالیه ها، مانان ترسو پا به آن سوی دروازه نمیگذارد و اولاتار جادوگر از ان بی خبر است.
حال شیش سال میگذرد و هیچ خبری از شوالیه های گابالا نیست اما...
درباره نویسنده:
دیوید گمل (به انگلیسی: David Gemmell) نویسندهٔ فانتزی انگلیسی الاصل، در سال ۱۹۴۸ در لندن غربی متولد شد. دوران کوتاه تحصیل او در سن شانزده سالگی، بواسطه ی تاسیس یک سندیکای قمار با اخراج او از مدرسه به پایان رسید. بعد از ترک تحصیل، گمل بعنوان کارگر روزمزد در طول روز و بعنوان مامور نگهبان در کلوب های شبانه ی سوهو در طول شب، به گذران زندگی خود پرداخت. همچنین بعنوان یک روزنامه نگار آزاد برای روزنامه هایی چون «دیلی میرور» و «دیلی نیوز» مقاله می نوشت.

در سال ۱۹۸۴، اولین رمان فانتزی او با عنوان «افسانه» منتشر شد. با چاپ «پادشاه پشت دروازه» در ۱۹۸۵ و "Waylander" در ۱۹۸۶، او موفق شد روزنامه نگاری را کنار گذاشته و به عنوان نویسنده تمام وقت مشغول شود. در ۲۸ ژولای ۲۰۰۶، دو هفته بعد از عمل بای پس قلب، دیوید گمل بر اثر انسداد شرایین درگذشت. او به شدت سیگار می کشید و خودش اعتقاد داشت کنار گذاشتن سیگار، روی توانایی نویسندگی اش اثر منفی می گذارد. او کمی بعد از چاپ دومین قسمت از سری «تروی» (Troy) با نام «ارباب کمان نقره ای» (Lord of the silver bow) درگذشت. همسرش استلا امید دارد این مجموعه را توسط هفتاد هزار کلمه ای که توسط گمل باقیمانده و طرح هایی کلی که قبلا برای او توضیح داده، به انتها برساند.

سرآغاز

او نه ساله بود، دوباره میان اندوه و شادی، در حال پرواز در زیر ستارگان و بر فراز سرزمینی غرق در نور ماه. خواب می ­دید. حتی در نه سالگی می­ دانست که مردم واقعاً پرواز نمی ­کنند. با این حال، در این لحظه، چه رؤیا و چه بیداری، او تنها و آزاد بود.

کسی نبود که او را برای دزدیدن یک شیرینی عسلی تنبیه کند، کسی نبود که بعد از ساعت ­ها جلا دادن نقره­ ها، او را برای ندیدن یک اثر انگشت کتک بزند.
جایی - گرچه نمی­ دانست کجا - مادرش در سردی مرگ خوابیده بود و اندوهش مثل خنجری داغ در روح او فرو می ­رفت. اما، مانند تمام بچه ­ها، به زور غمش را از ذهن بیرون راند و به الماس پر تلالؤ ستاره­ ها نگاه کرد. اما آنها، درخشان و سرد، همواره از دسترس او دور می­ ماندند. از سرعت پروازش کاست و به زیر نگاه انداخت.


سرزمین گابالا حالا خیلی کوچک بود و دنیا بسیار بزرگ. جنگل اقیانوس مثل پوست گرگ زیر پایش گسترده بود، کوه ­ها، همچون چروک­ هایی روی پوست یک پیرمرد. پایین­ تر افتاد، می­ چرخید و به طرف زمین فرود می ­آمد و همچنان که کوه­ ها، تیز و تهدید­آمیز، به سویش بالا می ­آمدند، از وحشت فریاد می ­کشید. سقوط سرگیجه ­آورش آهسته ­تر شد و بار دیگر شناور ماند.
روی دریای آن­سوی بندر پرتیا می­ توانست کشتی­های بزرگ جنگی را با بادبان­های چهار­گوش و پاروهای بالا رفته و روی زمین، نور شهرها و دهکده ­ها را ببیند. چهار آتشدان بسیار بزرگ بر روی دیوارهای دژ مکتا روشن بودند و مثل شمع­ های روی کیک چشمک می ­زدند. از روی نورها به سوی کوه­ های دور­دست سرعت گرفت.
آرزو کرد هرگز به خانه باز نگردد؛ کاش می­ توانست، به دور از شکنجه­ های بردگی، همین­طور برای همیشه پرواز کند. هنگامی که مادرش زنده بود، کسی وجود داشت که دوستش داشته باشد - نه به عنوان یک غلام بچه - بلکه به عنوان لاگ، فرزندش، خون و گوشتش. آغوش او همیشه به رویش باز بود.
درد و غم دوباره سراسر وجودش را فراگرفت. وقتی که مادرش بیمار شد، به لاگ گفتند باید استراحت کند...اما این هیچ کمکی نکرد. دنبال گوییدیون شفاگر فرستادند، اما او به شهر فربولگسفر کرده بود. لاگ می ­دید که گوشت بدن مادرش آب می شود، از یک زن زنده و پرمهر به موجودی اسکلتی تبدیل می­ گردد، چشمانش بدون شناخت به او نگاه می­ کنند و بازوانش دیگر قدرت باز شدن برای او را ندارند.
و بعد او رفت...هنگامی که لاگ در خواب بود. به مادرش شب­ بخیر گفته و او را بوسیده بود. بعد لاگ را به اتاقی که حالا با پنج پسر دیگر شریک بود، بردند. صبح روز بعد کارهایش را تمام کرد و به طرف اتاق مادرش دوید و او را پیچیده در ملافه ­ای سفید یافت. ملافه را از روی صورتش کنار زد. چشم ­ها بسته بود، دهانش باز. هیچ نشانه­ای از تنفس یا حرکت در او دیده نمی ­شد.
برده­ ی پیر خانه، پاتریکایوس، لاگ را آنجا یافت و او را به اتاق خودش برد. لاگ از وجود پیرمرد آگاه بود، اما نمی ­توانست حرکتی بکند. زبانش بند آمده بود. احساس کرد او را در رختخواب پاتریکایوس می­ خوابانند و پتو های گرم را روی شانه ­هایش می ­کشند، اما حتی نمی ­توانست چشمانش را ببندد. پیرمرد صورتش را نوازش کرد و به نرمی چشمانش را بست.
لاگ، مدتی طولانی خوابید. سپس چیزی در درونش شکست و روحش در هوای شب آزادانه به پرواز درآمد.
به خود لرزید،گرچه احساس سرما نمی­ کرد و آرزو کرد کاش می ­توانست مادرش را برگرداند. درست در همان زمان، در زیر پا حرکتی به چشمش خورد. ردیفی از سواران، نه نفر، بر روی اسب های سفید بلند پیش می­ تاختند. لاگ به طرفشان پایین آمد و متوجه شد که شوالیه ­ها، زره­ های نقره ­ای و رداهای سفیدی که دنباله ­اش روی زین اسب­ ها افتاده بود، به تن دارند. آن ها روی چمنزار صفی تشکیل داده بودند و غباری سفید مثل دریایی شبح گونه در اطراف سُم اسب ­ها موج می­ زد. روی تپه ­ای نزدیک، مردی را دید، صورتش توسط کلاهی تیره بر روی ردایی بنفش نیمه ­پنهان بود. مه غلیظ­تر شد و شوالیه ­ها در سکوت روی اسب ­هایشان نشسته بودند.
لاگ نزدیک ­تر آمد، از جلوی مردی که سرود می ­خواند خود را کنار کشید و روی تپه ­ای دیگر، نزدیک چند درخت، فرود آمد. وقتی به زمین رسید، در آن فرو رفت؛ وحشت وجودش را فراگرفت و دوباره برخاست. آرزو کرد کاش سخت و جامد می­ بود. آرزویش به واقعیت تبدیل شد و روی علف­ ها نشست. مه به بالای تپه نرسیده بود، او نشست تا شوالیه ­ها را تماشا کند.
زره ­هایشان زیر نور ماه می ­درخشید، کلاه خود های گرد در زیر شاه­ پره ای سیاه و بلند، زره ­های گردن نقره ­ای متصل به حفاظ­ های شانه، جوشن­ های سین ه­ی حکاکی شده، محافظ­ های ران و ساق­ پوش­ ها، با این حال آنها سپری حمل نمی­ کردند.
نُه سوار بر روی نُه اسب سفید...
لاگ داستان­ هایی را که پاتریکایوس در سالن برد ه­ها هنگام جشن انقلاب تابستانی تعریف کرده بود، به یاد آورد و آنگاه دانست به چه کسانی نگاه می ­کند.
شوالیه­ های افسانه ­ای گابالا.
لاگ نام­ هایشان را نمی­ دانست به جز لرد شوالیه، سامیل داناچ، بزرگترین شمشیرزن منطقه. پسرک به دقت گروه را از زیر نظر گذراند. درست در وسط، بلند قدتر از بقیه، سامیل داناچ، با کلاغی که با بال ­هایِ نقره ­ایِ درخشان کلاهخود او را تزیین کرده بود، آرام نشسته بود...انتظار می­ کشید.
اما انتظار چی؟
هنگامی که لاگ نگاهش را به طرف مرد سرود­خوان برگرداند، ناگهان اسب ها از ترس شیهه کشیدند. شوالیه­ ها آنها را محکم نگه داشتند، دهان لاگ باز ماند، زیرا دروازه­ای بزرگ و سیاه در مقابل سواران شکل می ­گرفت و ستارگان آسمان ناپدید می­ شدند. رنگی نقره ­ای- خاکستری در میان چهارچوب سیاه ظاهر شد و بادی گزنده از میان دهان ه­ی ورودی زوزه کشید. سپس مه، مانند موجی غول­پیکر بلند شد و شوالیه­ ها را در خود فرو برد و فریاد ­های رعب­ انگیزی از پشت دروازه ­ی سیاه به گوش رسید.
لاگ تیغه ­ی شمشیر سامیل داناچ را دید که مثل فانوس روشن شد و صدایش را شنید: همه به دنبال شمشیر
و صدای ضربه سم اسب ­ها شنیده شد، هنگامی که شوالیه ­ها غرش­کنان به پیش تاختند. سپس سکوت شد و تاریکی از میان رفت و ستارگان بار دیگر درخشیدند.
لاگ به طرف تپه دیگر نگاه انداخت، اما مرد سرود­خوان رفته بود.
مه جمع شد و به سوی قله ­ی تپه بالا رفت. لاگ بلند شد و کوشید پرواز کند. اما نتوانست. بدنش سخت شده و به زمین چسبیده بود. باد سرد بر او پنجه کشید و لاگ لرزید.
رویا دیگر آرام بخش نبود و او ناامیدانه می­ خواست به خانه برگردد. اما خانه کجا بود؟ چه مسافتی پرواز کرده بود؟
صدایی از میان مه به گوشش رسید، صدای لغزش و خش­ خش. چرخید و سعی کرد زمین اطرافش را ببیند، اما مه خاکستری همه ­جا گسترده بود. در حالی که قلبش به­ شدت می ­تپید به طرف بالای تپه دوید، اما سُر خورد و روی علف ­های گل­ آلود افتاد و روی پشتش غلتید. سایه­ ای سیاه رویش افتاد و چنگال ­های تیز بر بدنش پنجه کشید؛ همچنان که چنگال ­ها پوست سینه ­اش را می­ خراشید، در کمال ناامیدی دوباره غلت زد.
هنگامی که دندان­های جانور با آب دهان سرازیر شده به صورتش نزدیک شد، جیغ کشید: «نه!» دستانش را بالا برد. پرتویی طلایی و درخشان از انگشتانش بیرون زد و جانور را بلعید و او با فریادی از درد ناپدید شد. لاگ دوباره روی علف­ ها افتاد. سایه ­ی دیگری رویش افتاد، خودش را روی زمین جمع کرد.
صدایی گفت: نترس!
لاگ نگاهش را بالا گرفت و طرح بدن مردی را دید. ماه از پشت شانه ­ی مرد می تابید و صورتش در سایه بود، اجزای صورتش به هیچ ­وجه دیده نمی ­شد.
لاگ گفت: می ­ترسم، می­ خوام برم خونه.
- میری، پسرم. و بعدش این...رویا رو...فراموش می­ کنی.
- اون جونور چی بود؟
- از پشت دروازه آمده بود. اما حالا مرده. تو نابودش کردی. پسر...(اینو می­ دونستم)چون توی وجودت قدرت داری. به امید دیدار. دوباره همدیگر رو می ­بینیم.
- تو کی هستی؟
- من داگدا هستم. حالا بخواب و برگرد خونه.
لاگ چشمانش را بست و از دنیای آگاهی رها شد. هنگامی که بار دیگر چشمانش را باز کرد، در رختخواب پاتریکایوس دراز کشیده بود؛ پیرمرد کنارش نشسته بود و روی یک صندلی چرت می­زد.
لاگ غلت زد. تختخواب صدا کرد و پیرمرد بیدار شد.
- حالت چطوره، لاگ؟
- من اینجا چکار می­ کنم، آقا؟ مادرم کجاست؟
پاتریکایوس با لحنی غمگین گفت: اون مرده، پسر. امروز بعد از ­ظهر دفنش کردیم.
پسرک بلند شد و پتو از رویش سر خورد.
پاتریکایوس زیر لب گفت: خدای من! تو چکار کردی؟
لاگ نگاهش را به زیر انداخت؛ روی سینه ­اش اثر چهار خراش بود که به شدت خونریزی کرده و ملافه ­ی زیر پتو را خیس کرده بود. وقتی پاتریکایوس پتو را کنار زد، پاهای پسرک پوشیده از گِل خشک بود.
- اینو توضیح بده، لاگ. وقتی من خواب بودم، کجا رفتی؟
لاگ گفت: نمی ­دونم، من چیزی نمی­ دونم. مادرمو می­ خوام! خواهش می­ کنم.
پیرمرد کنار پسرک که گریه می­ کرد نشست و او را در آغوش گرفت.
- متأسفم، لاگ. واقعاً متأسفم.


   
maria9620، zzareb2، snakeeyes و 22 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
 

دستتون طلا
ممنون از زحماتتون


   
ehsanihani302، R-MAMmad و lord.1711712 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
 

مرسی محمد، بابت پیگیریها!


   
ehsanihani302، R-MAMmad و Bys واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 555
شروع کننده موضوع  

reza379;20826:
آقا اینکه بالاخره اومد خودش یه دلیله ذوق مرگه.ولی صفحه آراش سیناس؟؟؟؟؟؟ اونم از نوع فتحیش؟!!! وایی مگه میشه؟؟دستت درد نکنه ممد جونم:8: و هانیه خانم. اگر این پستو میبینه بدونه که دارم تلاش میکنم فایلو بهش بدم. سایت درست بالا نمیاد. دریم رایزبا عرض معذرت

اره :دی صفحه اراش سیناست:5:
گل کاشته! واقعا کارش تمیزه

nafise;20789:
محمد نوشته ها و توضیحات قبل از لینک دانلود مشکل دارن احساس میکنم هر خط یکمی از نوشته هاشو نداره :دی

اوه اوه :دی درسته:)
خب این مقدمه رو عوض کردم اینبار خودم نوشتمش. سعی کردم بهتر شه


   
carlian20112 و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

دوستان کاور داستان به پست اصلی اضافه شده، با تشکر از زحمات سینای عزیز:)


   
Lord، R-MAMmad و carlian20112 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: