با سلام
این اولین پستیه که من میذارم میدونم نوشتم فانتزی نیست ببخشید ولی دوس دارم نقد شم انشا ا.. نوشته های بعدی رو در تم فانتزی و تخیلی مینویسم..
مردی از میان مردمی دور تر از آسمان ما انتخاب شد...میان مردم آمد..فریاد کرد...:((آهای میان این جهان ما تنها نیستیم...آن دور تر ها هستند کسانی که زندگی میکنند...آن زیر ..کنار ستاره ی کوچک..))مردم به او خندیدند.
ـچگونه اند انها؟
-مردک دیوانه شده..
-لابد شب ها هم ما را به هم نشان میدهند...
دوباره آیت آور فریاد کرد...:((مغرور شده اید مردم من..به خوب بودنتان...مغرور شده اید...بنده نشده خدا گردیده اید..آنجا ملتیست که غرور دیوانه ی شان کرد...هزاران مفهوم را خدایی کردند ...ساعت..زمان زندگی ..مرگ.. تولد..مغرور شده اید...مغرور دیوانیتان خواهد کرد...))
-زمان .. ساعت..این کافر چه میگوید..
-دیوانه است ...
-دیوانگان را شهر ستارگان جای نیست......
آیت آور هبوط کزد...
میان بیابان مسافری شد روی زمین..
یک شهر....
همسا یه ای از دیگری ساعتی پرسید...مسافر گفت:((ساعت چیست؟))
-سه است غریبه سه!صدای مرد قصاب بود ..
کتاب فروش سر از مغازه بیرون آورد-چه میگویی آقا ساعت سه و پنج دقیقه است !
فرایاد اعتراض ساعت فروش بلند شد..ساعت هنوز سه نشده...
میان میانه شهر بر سر ساعت دعوا شد...
مسافر خندید..پشت به آن ها کرد و رفت:((ساعت پوچ است..ساعت پوچ است.))
مسافر هزاران سال رفت...میانه ی شهر هنوز بر سر ساعت دعواست..
اووووووف!!!
عجب نویسنده و داستانی!
من که حال کردمموضوع قشنگی داشت و نثرش بی نقص بود
به بپک پیج خوش اومدی!!!!
جالب بود. تیکه ای که میگه زمان پوچ است. احساسش کردم. انسانها به زمان معنی دادن و در این غرق شدن یه جورایی. البته همش زمان نیست. این سیستم کاری و ... ای که بوجود اومده، که آدم این همه کار میکنه تا در یه مدت زمانی که تعیین میشه استراحت کنه یا مجبورت میکنن فلان ساعت تا فلان ساعت کار کنی. اگه واقعا آدم ببینه چقدر وقت کمی داره، یکم پوچ به نظر میاد، ولی خب این یه نوع نگرشه :5: شاید منظورت این نبود و من اینو برداشت کردم.
از قسمت اولش که چیزی نفهمیدم، خیلی مبهم گفته شده بود.
داستان کوتاه نبود این، تیکه ی دومش شبیه حکایت های پند آموزی بود که مینویسن تا یه ایده رو بدن.
از نظر نگارشی هم خیلی ساده رد شد، دیالوگ ها میتونست زنده تر باشه و خواننده بیشتر ارتباط برقرار کنه.
جایی که وارد شهر شد، میتونستی مفاهیمو بیشتر برسونی. کردمی که ساعت هارو میبینن و به سرعت مشغولن و ... میتونست یه تم جالب باشه برای شهر. ولی خب، توصیفی نداشتی.
امیدوارم بیشتر بنویسی
و غالب داستان کوتاه بهش بدی اگه واقعا میخوای روایتت هات تاثیر گذار تر بشن
ممنون :دی :53:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
اووووووف!!!
عجب نویسنده و داستانی!
من که حال کردمموضوع قشنگی داشت و نثرش بی نقص بود
به بپک پیج خوش اومدی!!!!
بوک پیج :دی
من قسمت اول داستانو بهش اضافه کردم از بافت خود نوشته نبود ..
این متن قرار بود شعر باشه ک به خاطر ضعف من توی وزن و قافیه نشد برای همین گنگه یکم..
البته من معتقدم نویسنده بعد نوشتن هر اثرش میمیره و حق حرف زدن نداره ولی اصلیت داستانو گرفتین
در ابتدای داستان داستان یه مدینه ی فاضله ای یا یه شهری مثل آتلانتیس و میگه ک دنیای ما ههم یه روزی یه مدینه ی فاضله ای بوده که غرور آدماش باعث جنون و از بین رفتن این شهر شده این آیت آور یا پیامبر در واقع برای مک اومده بود ک مردم اونو از شهر انداختن بیرون و دیوونه خوندش و این چون هیچ جایی نداشت به زمین هبوط میکنه و با مردم یه شهر ملاقات میکنه..میشد خیلی برگ و بال بهش داد اما دیکه از حالت کوتاهش در میومد من به شخصه طرفدار داستان هاییم ک پشت و تصویر های داستانو به آدم میسپاره مثلا من تم این داستانو یه شهر قدیمیه شلوغ میدیدم که یه میدون بزرگ وسطش بود و این اتفاقات بین دیوارای کاه گلی شهر میوفته
من قسمت اول داستانو بهش اضافه کردم از بافت خود نوشته نبود ..
این متن قرار بود شعر باشه ک به خاطر ضعف من توی وزن و قافیه نشد برای همین گنگه یکم..
البته من معتقدم نویسنده بعد نوشتن هر اثرش میمیره و حق حرف زدن نداره ولی اصلیت داستانو گرفتین
در ابتدای داستان داستان یه مدینه ی فاضله ای یا یه شهری مثل آتلانتیس و میگه ک دنیای ما ههم یه روزی یه مدینه ی فاضله ای بوده که غرور آدماش باعث جنون و از بین رفتن این شهر شده این آیت آور یا پیامبر در واقع برای مک اومده بود ک مردم اونو از شهر انداختن بیرون و دیوونه خوندش و این چون هیچ جایی نداشت به زمین هبوط میکنه و با مردم یه شهر ملاقات میکنه..میشد خیلی برگ و بال بهش داد اما دیکه از حالت کوتاهش در میومد من به شخصه طرفدار داستان هاییم ک پشت و تصویر های داستانو به آدم میسپاره مثلا من تم این داستانو یه شهر قدیمیه شلوغ میدیدم که یه میدون بزرگ وسطش بود و این اتفاقات بین دیوارای کاه گلی شهر میوفته
اگر همینایی که گفتین در تار و پود داستان گنجونده میشد و بسط میدادین یکم، خیلی میتونست تاثیر گذار تر باشه :53: البته این فقط یه نظره، شاید شما خودتون همینطور بیشتر دوست داشتین
صد در صد که توصیف حال یه داستانو بهتر میکنه:)
واقعا زیبا بود من کاملا حس داستان رو متوجه شدم اتفاقا من به شدت تازگی ها طرفدار داستان هایی شدم که در ساده ترین حالت ممکن منظور خودشون رو برسونن
برای نوشتن و قرار دادنش متشکرم :53:
امیدوارم داستان های دیگه ای ازت در این سایت ببینیم :41:
متن بسیار زیبا و پرمفهومی بود و از خوندنش لذت بردم. ولی به نظرم داستان کوتاه نبود. بیشتر نثر ادبی بود.
من قسمت اول داستانو بهش اضافه کردم از بافت خود نوشته نبود ..
این متن قرار بود شعر باشه ک به خاطر ضعف من توی وزن و قافیه نشد برای همین گنگه یکم..
البته من معتقدم نویسنده بعد نوشتن هر اثرش میمیره و حق حرف زدن نداره ولی اصلیت داستانو گرفتین
در ابتدای داستان داستان یه مدینه ی فاضله ای یا یه شهری مثل آتلانتیس و میگه ک دنیای ما ههم یه روزی یه مدینه ی فاضله ای بوده که غرور آدماش باعث جنون و از بین رفتن این شهر شده این آیت آور یا پیامبر در واقع برای مک اومده بود ک مردم اونو از شهر انداختن بیرون و دیوونه خوندش و این چون هیچ جایی نداشت به زمین هبوط میکنه و با مردم یه شهر ملاقات میکنه..میشد خیلی برگ و بال بهش داد اما دیکه از حالت کوتاهش در میومد من به شخصه طرفدار داستان هاییم ک پشت و تصویر های داستانو به آدم میسپاره مثلا من تم این داستانو یه شهر قدیمیه شلوغ میدیدم که یه میدون بزرگ وسطش بود و این اتفاقات بین دیوارای کاه گلی شهر میوفته
سلام
همانطور که گفتید کمی گنگ و نا مفهوم است
ولی در نوشتن متنهای ادبی، قلم خوبی دارید.
توصیه میکنم (البته اگر دوست داشتید عمل کنید) برای اینکه در وزن وقافیه مشکل دارید، روی شعر نو مطالعه انجام دهید چرا که وزن و قافیه آن راحت تر از غزل و قصیده و ... است.
موفق باشید.
متن زیبایی بود
البته هدفش را درک نکردم، احساس می کنم یکم توصیفاتش کم و خود داستان گنگ بود.
طرف فرشته ای فضایی چیزی بوده؟
توی متن داستانت اینها را مشخص کن و بصورت داستان درش بیار، الان بیشتر یه متن زیباست.
روی شخصیت داستانت هم یکم کار کن، چی شد که یکهو امد اینو گفت، چرا؟
بعدش مردم فکر کردن دیوانه است دیگه اخراج برای چی؟
خیلی سریع رخ داد.
با تشکر از شما با بت نوشتن این اثر زیبا
روند داستان رو زیاد نگرفتم ولی مفهوم اصلیش رو چرا... البته فک کنم
قلم خوبی داری روش کار کنی فوق العاده میشه 🙂
دایره لغاتت هم بزرگه
و یه چیز دیگه...
مغرور دیوانیتان خواهد کرد...
مغرور یه صفته، مگر این که بگی اسم یه شخص بوده که فک نکنم باشه...
بنابراین فک کنم منظورت غرور بوده باشه درسته؟؟