Header Background day #23
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

ترمیم

7 ارسال‌
7 کاربران
13 Reactions
1,788 نمایش‌
ZAHRA*J
(@zahraj)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
شروع کننده موضوع  

_ دیوید؟ آنجا چه کار می کنی؟ به کمک دَن برو.
تعدادی از ساختمان ها آتش گرفته بود و همه جا را دود فرا گرفته بود. ساختمان ها فرو ریخته بود و مردم از هر طرف که می توانستند از آن محوطه جهنمی می گریختند.صدای جیغ و شیون از همه طرف به گوش می رسید. دخترکی بر بالین مادرش نشسته بود و می گریست. کسی او را بلند کرد و کنار بقیه کودکان گذاشت، تمامی آنها عزیزانی را از دست داده بودند.
لحظاتی پیش دروازه اصلی شهر شکسته شده بود و موجودی غول پیکر پابه درون شهر گذاشته بود. موجودی با چهار چشم خشمگین و خونبار. جثه ای به بزرگی یک ساختمان ده طبقه و دستانی با سرپنجه های قوی .
در همان ابتدای ورودش ده ها نفر را زیر پاهای عظیم اش له کرده بود.
با چشمانی غضب آلود، با یک نگاه، تمام شهر را جست و جو کرد.
سربازان از این فرصت کوتاه استفاده کردند و به سرعت آرایش جنگی گرفتند.
_ سروان جیمز، گروهتو ببر نزدیک پای راستش. الیسا؟ تو هم با گروهت برو به طرف پای چپ. موقعیتش که پیش اومد پاهاش رو ببندید.
دو گروه به سرعت به سمت پاهای هیولا رفتند، و با احتیاط نزدیک آنها حرکت کردند و منتظر دستور بعدی شدند.
به راه افتاد. همزمان چیزی را زیر نگاه سنگینش گرفت. با هر حرکت او زمین زیر پاهایش می لرزید.
جلوی خانه ای زانو زد. کودکی در کنار خانه در خودش جمع شده بود و سعی داشت چیزی را در دستانش پنهان کند.
جیمز فریاد زد:
_ منتظر چی هستی؟ از اینجا دور شو.
اما کودک از جایش بلند نشد.
با لطافتی که از آن پنجه های تیز و برنده بعید بود؛ به آرامی دست های کودک را باز کرد و چیزی را از آغوش او بیرون کشید. صدای ناله مانند بلندی از او خارج شد.
کوک بالاخره سرش را بالا آورد و با چشمانی نمناک به او نگاه کرد.
دو سروان با کنجکاوی و احتیاط به آنها نزدیک شدند.
_نه...
موجودی شبیه به ویرانگر شهر در دستان هیولا قرار داشت و سرتاسر بدنش باند پیچی شده بود.
سرش را به طرف بالا گرفت و فریاد بلندی سر داد. پوزه اش را به آرامی به تن موجود مالید. فرمانده احساس خطر کرد:
غرید_ حمله کنین.
الیسا فریاد کشید:
_ نه صبر کنید.
_ چی چی رو صبر کنید؟ صبر کنیم که هممون رو میکشه.
کودک جلوتر آمد و دستانش را دراز کرد. ویرانگر، موجود کوچک را در دستان دراز شده او گذاشت. پسر بچه قدمی به عقب برداشت.به آرامی باند های دور تن موجودک را باز کرد. تمام بدن او زخم شده بود. پسرک با لطافت دستش را روی زخم های او کشید. از زیر دستان او نوری درخشید و زخم های او به کندی ترمیم شد.
ناباوری در نگاه همه موج می زد. عجیب ترین چیز در آن لحظه حس قدردانی و سپاسگذاری بود که در چشمان موجود بزرگتر دیده می شد. سرش را به نشانه تشکر کمی خم کرد. بچه اش را گرفت و با سرعت از شهر خارج شد. خارج از دروازه ایستاد، دستانش را بالا آورد و نوری کور کننده همه جا را فرا گرفت.
زمانی که نور از بین رفت، موجود رفته بود و همه جا دوباره مثل روز اولش نو و سالم شده بود. تمامی افراد کشته شده نیز زنده و سالم ایستاده بودند و با گیجی اطراف را می نگریستند.
تمامی نگاه ها به طرف جایی که کودک قرار داشت کشیده شد. کسی آنجا نبود...


   
نقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

ميتونم يه سوال كوچيك بپرسم؟ اين اولين تجربه‌ي نوشتن داستان شماست؟ اگه آره كه هيچي
اگه نه، بايد بگم اين داستان كوتاه نبود و بيشتر بهش ميخورد قسمتي از يك داستان بلند باشه چون نه خبري از آغاز و پايان مشخص بود و نه خبري از شخصيت پردازي. همچنين هدف از نوشتن داستان توش مشخص نشده بود. با اين حال به عنوان قسمتي از يك كتاب خوب و قشنگ بود اما خيلي ميتونيسي با توصيف بيشتر صحنه و بيان احساساتزيبا ترش كني.
از اينا ها بگذريم ئاستان قشنگي بود و من خوشم اومد، اميدوارم بيشتر بنويسي.


   
lord.1711712 و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
 

آنوبیس عزیز گفت این داستان کوتاه نبود من هم تأیید می کنم. یه نکته ی دیگه هم اینکه به نظرم خیلی جمله بندی و پاراگراف بندی و اینا مشکل داشت یعنی نیاز به ویرایش داره و اینکه من اصلن نفهمیدم چی شد. هیچ چیز برام مجسم نشده بود یعنی فضاسازی خوب نبوده.
دفعه ی بعدی حتمن سعی کن به این نکات توجه کنی

موفق باشی


   
Anobis واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
crakiogevola2
(@crakiogevola2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 690
 

خسته نباشی رها جان.خیلی خوبه که دست به قلم شدی.
این داستان موضوع متفاوتی داشت اما داستان کوتاه نبود.همونطور که دوستان گرفتن.خیلی بریده بود و حتی اون بریدگی های داستان ناموزون بودن.میتونستی بیشتر روش کار کنی.نمیتونم درباره داستان چیزی بگم چون داستان کوتاه نبود و مطمئنااگع ویرایش بشه ،بازنویسی بشه و اضافه بشه چیز خوبی در میاد.
خسته نباشی


   
Lady Joker و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب ورودتون را تبریک می گم.
من به اندازه دوستان تجربه ندارم ولی به نظرم این متن می توانست یه داستان کوتاه باشه ، شروعش با یه مکالمه و یه هشدار بود در ادامه سوال پیش میاد خب جریان چیه؟ جواب دیوی به شهر حمله کرده. بعدش دلیل حمله است، چرا؟ چون بچه اش زخمی و توی شهر بوده، یک مادر غمگین . در اخر هم میره و همه چیز خوب میشه! پایان. نمی دانم دوستان چه انتظاری دارند؟
اینکه بگیم ابتدا و انتها نداشت اشتباهه، گرچه بازم میگم من نظر شخصیمو میگم و کاری به نظر بقیه ندارم.
ایده داستان خوب بود، خوشم امد، اما جای پرداخت هم داشت، یعنی روی فضا سازی، ترس، حمله، خون و غم از دست دادن باید بیشتر مانور داده میشد، از سوی دیگه ارتش با یه دستور ساده یک نفر حمله را متوقف نمی کنه و حملات هوایی و تانک و توپ و ... هم باید در نظر بگیری.
توصیفاتت هم یکم دست بکشی روش بهتره، در مورد شخصیت پردازی خب زیاد توش وارد نشدی، البته چند تا از دوستان تاکید دارن داستان کوتاه نیاز به توصیف و شخصیت پردازی نداره که من با این هم مخالفم، متن باید توصیف داشته باشه تا داستان در ذهن شکل بگیره، وقتی داستانی می خوانم توی ذهنم شکل میگیره الان این داستان بصورت ناقص شکل گرفته .
نکته بعدی انتخاب کلمات و پرداخت متن هستش، استفاده زیاد از کلمه ای مثل "بود" توی یک خط خواننده را اذیت می کنه.

در کل اگه از کارهای اولیه شما هستش بسیار خوب و مناسبه ولی فقط به عنوان کار اولیه و اگه کمی جزوات کمک اموزشی و یا تاپیک های اموزشی سایتو ماطلعه کنید بسیار عالی خواهید نوشت،من این توانایی را در شما میبینم.


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

جالب بود
ولی نیاز به پردازش محیط بیشتر
و پردازش کاراکتر داشت
اصولا داستان ها روی کاراکتر ها سوارن. چون روی هیچ کاراکتری مانور ندادی و خیلی مبهم رد شد اینطور به نظر میرسه که داستان کوتاه نیست.
به هر حال امیدوارم بیشتر بنویسی و بیشتر روی داستانات کار کنی
موفق باشی :53:


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

خسته نباشی داستان خوبی بود:)
بیشترین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که مشکلات نگارشیش خیلی کم بود. و خوب نوشته بودی.
اما روی ایدت زیاد کار نکرده بودی. باید کمی بیشتر بسط می دادیش و پرورشش می دادی. در ضمن فضاسازی کمی انجام دادی، و ما از شهر تصویر زیادی ندیدیم.
پایان داستان به دلم ننشست. این که پسره یه جور موجود ماورایی بوده، فقط اومده بچه هیولا رو _که کسی نمی دونه چرا برداشته آورده داخل شهر_ رو ترمیم می کنه و بهش میده و باز همه چیز گل و بلبل میشه. یعنی بین انسان ها هیچ کس مشکلی نداشت؟ بچه ای مریض نبود؟ کسی صدمه ندیده بود؟ کسی لیاقت ترمیم شدن رو نداشت؟
یه مقدار ضعف داشت از این لحاظ.
ولی در کل آفرین و باز هم بنویس. بیشتر و بهتر بنویس!


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: