یک روز صبح ، همین طور که پرویز از خواب آشفته ای پرید .
اطرافش را نگاه کرد هیچ چیز تغییر نکرده بود ، همان اتاق مردانه و متین همیشگی را روی به روی خود دید .
سریع دستانش را از زیر ملافه بیرون آورد و نگاهی کرد و خیالش راحت شد دست های خودش بود ، لیوان آبی را که روی میز کنار پارچ آب گذاشته شده بود را برداشت و اب های درونش را تا آخر خورد ، بعد با دستش عرق های سرش را پاک کرد و بلند شد و ملافه را کنار زد . و پاهایش را دید آن ها هم تغییری نکرده بود گفت :
عجب کابوس بدی بود !
پرویز از روی تخت بلند شد و ملافه را درست کرد و روی تخت گذاشت و به ساعت روی دیوار که عقربه هایش به کندی در حال حرکت بود و گذر زمان را نشان می داد نگاه کرد ساعت هشت و نیم صبح بود .
روی میز کوشیش اش را برداشت هشتاد تا پیام از دوست دختر دوازدهمی اش بود که او را زیر فحش کرده بود و به خدا واگذارش کرده بود . پرویز خندید و گوشی را روی میز گذاشت و حرکت کرد و درحالی که موهای به هم ریخته اش را میخواراند در چوبی کرمی رنگ اتاق را باز کرد و از اتاق خارج شد .
اتاق در طبقه دوم خانه بود . دیوار های خانه با کاغذ دیواری رنگارنگ پوشیده شده و راه پله ای که پله هایش از سنگ مرمر و میله ای مار مانند که پرویز دستش را به آن گرفت و از پله ها پایین آمد . چند پله ای که پایین آمد احساس کرد یک چیزی در شلوارش دارد تکان می خورد . اول فکر کرد توهم است چون کیج خواب بود .
از پله ها پایین آمد و به طبقه پایین رسید چند دست مبل همه جای خانه را پر کرده بود تلویزیون پنجاه اینچ به دیوار وصل بود و بوفه ای تمام شیشه ای در کوش ای از خانه و ساعتی بزرگ که در حال کار کردن بود .
هنوز هم احساس می کرد یک چیزی درون شلوارش دارد تکان می خورد . به طرف دستشویی رفت و در دستشویی را باز کرد و وارد آن جا شد . وقتی شلوارش را در آورد که کارش را بکند با یک دم مواجه شد . پرویز هنوز هم باور نکرده بود و فکر می کرد توهم است . کارش را که تمام کرد رفت تا دست و صورتش را بشورد تا اگر خیال است با آبی که به صورتش میخورد بپرد وقتی صورتش را شست . به یک باره دم که در شلوارش بود سیخ شد و شلوار را پاره کرد و از درون شلوار بیرون آمد !
به آیینه نگاه کرد شکه شد صورتش پر از مو های سیاه شده بود و سبیل هایی تار مانند سفید و دماغی باریک و چشم هایی قرمز که برق میزد و گوش هایی بزرگ و هشت مانند و دندان هایی تیز، بسیار ترسید و یک قدم به عقب رفت . باورش نمی شد او به یک گربه تبدیل شده بود، دستش هایش را دوباره نگاه کرد . دست هایش هم پر از مو شده بود و پنجه های تیز پنج سانتی . پاهایش نیز همین طور پر مو و پنجه مانند شده بود .
در همین چند دقیقه که از بالا به پایین آمده بود تبدیل به حیوان شده بود . قلبش داشت تند میزد و عرق سردی روی صورتش و موهای بدنش سیخ شده و دمی که صاف شده و یک و نیم متری بود . این رفتار به خاطر آبی که به بدنش خورده بود ،
انگار داشت خوی حیوانیش تکامل پیدا می کرد . حشن می شد و باز رام می شد و نمی توانست خودش را کنترل کند . پنج های تیزش را به دیوار دستشویی میکشید از درد و فریاد میزد . و اشک هایش سرازیر شده بود .
در همین حین صدای دستگیره در دستشویی آمد که داشت جا به جا میشد . انگار خواهر بزرگترش بود او همیشه این کار را میکرد . پرویز مانده بود چیکار کند . نمی توانست خودش را به خواهرش نشان دهد همه چیز در دستشویی به هم ریخته بود .
خواهرش گفت :
بیا بیرون پرویز ، داری اونجا چیکار میکنی ؟
پرویز گفت :
چشم میایم .
خواهر پرویز گفت :
کی اونجاست صدای گربه چرا میاد ؟! پرویز تو هستی ؟ اصلا شوخی خوبی نیست مسخره !
پرویز گفت :
ای بابا منم مینا الان میام بیرون !
خواهرش از بیرون شرو ع به پیش پیش کردن ، کرد فکر کرده بود گربه ای درون دستشویی است!
پرویز فهمید که زبانش نیز عوض شده است و با زبان حیوانات دارد صحبت میکند بسیار ناراحت شد .
رفت و در دستشویی را باز کرد . تا در دستشویی را باز کرد و خواهرش او را دید . شروع به جیغ زدن کرد و از آن جا فرار کرد و به اتاق خودش که آن طرف خانه بود رفت و در را محکم بست .
پرویز سریع چهار دست و پا از دستشویی بیرون آمد و به سرعت رفت و از پنجره ای که باز بود به بیرون خودش را پرت کرد . از خانه اش فرار کرد زیرا نمیخواست باعث آزار خانواده اش بشود .
در خیابان با آن هیکل بزرگش که به جای گربه بیشتر شبیه ببر شده بود . همه را ترسانده بود . او واقعیت را قبول کرده بود که دیگر انسان نیست .
همین طور با تمام سرعت از این خیابان به آن خیابان در حال فرار بود و نمی داسنت باید کجا فرار کند .
باعث ترس مردم شده بود و همه تا او را مدیدند جغ و فریا دی زدند وبه یک طرف فرار میکردند و پلیس ها نیز به دنبالش بودند که یک ماشین محیط بان نیز به پلیس ها اضافه شد. و بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز پرویز در یک کوچه گرفتار شد . دو نفر از محیط بانان آمدند و به او نزدیک شدند در دستانشان تفنگ بود .
پرویز بسیار ترسیده بود . فهمید که دیگر کارش تمام است . به طرف محیط بانان حمله کرد تا به آن ها ضربه ای بزند اما نتوانست و محیط بان ها بایک تیر او را از پا در آوردند .
وقتی پرویز چشم هایش را باز کرد در یک قفس در کنار یک پلنگ بود .
پلنگ به او گفت :
ای پسر تو از کدوم نژاد هستی تا حالا این شکلیش ندیده بودم .
پرویز با تعجب به پلنگی که داشت به او نگاه میکرد . نگاه کرد و گفت :
من انسانم !
پلنگ اول شکه پرویز را نگاه کرد و به یک باره مثل بمب خنده منفجر شد و روی زمین خودش رو می کشید و می خندید...
پلنگ گفت :
شوخی با مزه بود رفیق .
نه واقعا از کدوم نژاد هستی ؟
پرویز گفت :
نمی دونم یا گربه ام یا یوزپلنگ چی میدونم !
پلنگ گفت :
حتما مخلوطی ، بی خیال .
پرویز گفت :
الان دارند مارو کجا میبرند ؟
پلنگ :
چی میدونم یا باغ وحش . یا پارک جنگلی . فقط خدانکنه مارو سیرک نبرند !
پرویز دیگر ساکت شد و رفت و یک گوشه قفس دراز کشید و به فکر فرو رفت که کجای کارش اشتباه بوده که این چنین سرنوشتی داشته است .
هر چه فکر کرد هیچ چیز به ذهنش نرسید انگار همه چیز را فراموش کرده است .
همین طور چشم هایش را بست و خوابش برد .
وقتی از خواب بیدار شد در اتاقش بود و در تختخواب گرم و نرمش دراز کشیده بود . اطرافش را نگاه کرد ، چیزی تغییر نکرده بود . همه چیز سر جایش بود . سریع دستش را نگاه کرد دست سالم و انسانی بود . ساعت نزدیک چهار صبح بود .
اشک از چشم هایش سرازیر شد نمی دانست بخندد یا گریه کند .
فریاد زد :
خدایا غلط کردم ..توبه ! توبه !
خواهرش که ا صدای فریاد هایش را شنیده بود سراسیمه وارد اتاق شد و در حالی که داشت نفس نفس میزد گفت :
چی شده پرویز ؟
پرویز گفت :
کابوس دیدم !
خواهرش لیوان را از روی میز برداشت و به پرویز داد و گفت :
انشاا.. خیره .
پرویز خندید و از روی تختخوابش بلند شد و از پله ها پایین رفت و به حیاط خانه رفت . حیاط بسیار بزرگ که چهار باغچه چهار طرف حیاط بود و در هر کدام تعدادی درخت و گلو گیاه کاشته شده بود که درختانی پر از میوه بود . وسط حیاط حوضی قرار داشت پرویز رفت و از آب حوض دست و صورتش را شست و وضو گرفت و جا نماز را از اتاق پدرش برداشت و بعد از چندین سال نماز خواند ...
او بابت تمام کارهایی که در این چند سال کرده بود ،بسیار پشیمان بود و توبه کرد ....
پایان
خیلی جالب بود.موضوع جالبی داشت.خسته نباشی.پیشرفت کردی که خیلی خوبه.داستان روونی بود و بی پرده کارهای زندگی یه نفر و بیان میکرد.
اشکالاتی داشت:
جملات ناقص خیلی داشت.
فضا سازی زیاد نبود.
خیلی سریع داستانو جمع بندی کردی.داستان کوتاه بود درست ولی خوب میتونست پرشاخ و برگ تر باشه.
چقد غلط نوشتاری داشت!وقتی یه متنی رو مینویسی سعی کن یکی دوبار از روش با دقت بخونی که اینقد غلط نداشته باشه.
بازم افعالت اشکال داشت.توی بقیه ی نظرام بت گفتم که یه چند جمله ایی رو بایه فعل تموم نکن.
خط اول که اصلا نفهمیدم چی بود به نظرم عوضش کنی بهتره چون ناقصه.
یه اشکالی که داشت خط چهارم:اب های درون لیوان را خورد.این به نظر خودت صحیحه؟اب های درون لیوان؟اب ها؟ جای این می نوشتی لیوان را سر کشید.
علائم نگارشی به کار ببر تا جملاتو از هم جدا کنی.
اون قسمتی که داشت به یه گربه تبدیل میشد رو میتونستی شرح بدی که چه حالی داشت.داشت مو در می اورد.حتما ی حالی داشته دیه.
به غیر اینا خیلی خوب بود.خسته نباشی به شدت.:53:
جالب بود.
من که حال کردم، ولی نیاز به کار داره، یه ویرایش میتونه بترکونتش.
کار قشنگی بود.
در مورد پایان بندی تهشم میشد بهتر بشه.
البته بگم که میشد اینکارم کرد که همون بلاهای هرزگیش به نوعی در سیرک یا جای دیگری تمثیل پیدا کنند.
ولی میلاد ادامه بده ، میتونی