اول از همه سلام و درود به همه ی عزیزانم، چند وقتی بود ننوشتم بودم یا بهتر بگم فارسی ننوشته بودم ولی خب یهو دلم تنگ شد و گفتم بنویسم چون مدت زیادی میشه ننوشتم مسلماَ بهترین کارم نیست به خصوص در زمینه ی جمله بندی و استفاده از واژگان مناسب. چون می دونین وقتی انگلیسی می نویسین برای یه مدت طولانی بعدش یه جورایی براتون سخت میشه فارسی نوشتم خصوصاً داستان نوشتم چون مدام کلمات و جمله بندی انگلیسی تو ذهنتونه با این همه خیلی روی شخصیت پردازی تو این داستان کوتاه کار کردم. امیدوارم بخونین و لذت ببرید، حتمن نظر و نقد بکنید که منتظرم.
دوستدار شما
آتوسا
مستقیم توی دوربین فیلمبرداریِ اتاق بازجویی نگاه می کرد. سرش را با افتخار بالا گرفته و دستهای به هم زنجیر شده اش را روی میز آهنی گذاشته بود. نگاه کجی به بازجو انداخت و لبخند بیمارگونه ای تحویلش داد.
کاراگاه جبّاری با اخم نگاهش می کرد. مرد میانسالی بود، حدوداً 40 ساله. موهای قهوه ای کوتاه و مرتب، عینک طبی و آن ریش پروفسوری ظاهر استادگونه ای به ـاش می داد. خشم جلوی دیدگان کاراگاه را گرفت. متهم، همان به اصطلاح استاد هنرهای تجسمی بود که بیست سالی میشد، در دانشکده ی هنر تدریس می کرد. بیشتر عاشقان هنر عکاسی، او را می شناختند و از او به عنوان اسطوره ی با استعداد و توانمند عصر خود یاد می کردند. کسی اما، نمی دانست استادِ عکاس، همان عامل ناپدید شدن چهار دختر بیگناه بوده است. هیچکس حتی به او شک هم نکرده بود؛ به استاد با سواد، هنرمند و خوش چهره ای که برای به قول خودش آفریدن هنر حاضر بود دست به هر کاری بزند.
با انزجار به چشمان قهوه ایِ سرد و بی احساس استاد ارجمند نگریست. دلش می خواست همین حالا از جایش بلند شود و گلوی مرد را آنقدر محکم بگیرد که شکستن تک تک مهره ها و پاره شدن نخاع او را زیر فشار انگشتانش حس کند. می خواست جان استاد گرامی را ذره و ذره و با زجر از بدن کثافت بارش بیرون بکشد. با خود فکر کرد، اصلاً لیاقت دارد که با این نام صدا زده شود؟ استاد ؟
دستان یخ زده ی کاراگاه از شدت خشم طوری به رعشه افتاد که دیگر توان نشستن و نگریستن به چهره ی پلید متهم را نداشت. با این حال پیش از انکه واقعاً از کوره در رود و به او حمله کند، طنین صدای بازجو متوقفش کرد.
"آقای پارسا، یکبار دیگه می پرسم، خام شهرزاد ملکی کجاست؟"
لبخند حتی یک لحظه هم از روی لبهای استاد محو نشد. با شنیدن نام "شهرزاد" و مشاهده ی آن لبخند منزجرکننده بر روی چهره ی مرد، کاراگاه برافروخته شد. دندانهایش را محکم روی هم فشرد و ناخنهای انگشتانش را در کف دستانش فرو کرد.
شهرزاد، دختر هجده ساله ی ساده و پرشوقی که عاشق عکاسی بود و استاد پارسا را با تمام وجودش می پرستید، چند ماه پیش ناپدید شد. دو هفته ی گذشته، بالاخره پلیس، با کشف مواد مخدر و تصاویری زشت که توسط متهم از قربانیان گرفته شده و در تاریکخانه ی کوچکی در زیرزمین ویلای شخصی پارسا، مخفی شده بود، وی را به اتهام قتل، تجاوز و قاچاق مواد مخدر دستگیر کرد. چندی بعد هم جسد سه دانشجوی دختر در نزدیکی دریاچه ی کوچکی در حوالی ویلا کشف و توسط خانواده ی قربانیان شناسایی شدند.
شهرزاد ملکی تنها شخص مفقود شده، اعلام شد.
استاد پارسا به صندلیش تکیه داد و به نور چراغ مهتابی بالای سرش چشم دوخت. لبخند پهنی که سراسر صورتش را پوشانده بود به آرامی جای خود را به خنده های از ته دل و نفرت انگیزی داد که فضای اتاق بازجویی را غیرقابل تحمل تر از پیش می کرد. قهقهه های طولانی و زمختش بر دیوارهای خاکستری چنگ می انداخت و سمفونی بیمارگونه ای را به حاضرین سرایت می داد.
طاقت کاراگاه به سر آمد. محکم مشت گره کرده اش را روی میز کوبید و نیم خیز شد. یقه ی استاد که حالا دهانش از شدت هیجان کف کرده و چشمانش از حدقه بیرون زده بودند را گرفت و توی صورت مرد فریاد زد : "یالا بگو چه بلایی دیگه سرش آوردی؟ کجا قایمش کردی مرتیکه ی روانی!"
"جناب جباری! جناب جباری!"
کاراگاه، بی توجه به فریادهای بازجو، با دو دست یقه ی استاد را چسبید و با شدت تکانش داد. باز داد کشید : " بگو کجاست مرتیکه ی مریض؟ بگو تا گردنت رو نشکوندم! یالا!"
استاد چند لحظه ای با چشمانی گشاد، بهت زده به کاراگاه خیره شد. سپس لبخند بار دیگر همچون ماری خوش خط و خال روی لبهای خزید. با هر تکان قهقه هایش شدت بیشتری می یافت. صدای بلند خنده هایش لا به لای فریادهای کاراگاه جا باز کرد و همه ی اتاق بازجویی را گرفت.
کاراگاه دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به صورت مرد زد. عینک طبی استاد روی صورتش شکست و گونه هایش را زخمی کرد اما حتی این هم باعث نشد تا از خنده دست بکشد. کاراگاه دستهایش را از روی یقه ی مرد برداشت و گلویش را گرفت.
"به چی می خندی ؟ به چی داری می خندی الدنگ؟ فکر کردی منتظر حکم دادگاهِ تو به همه چیزه از خدا بی خبر می مونم؟ دیوونه هایی مثه شما رو باید به زنجیر کشید و مثه سگ کشت! "
"جناب جباری! خواهش می کنم اینکارو نکنین!" صدای معترضانه ی بازجو بود که هر ازگاهی میان فریادهای کاراگاه و خنده های استاد به گوش می رسید اما چه فایده که هیچکدام اندک اعتنایی به او نمی کردند.
" دیوونه؟" بالاخره استاد برای اولین بار در چند دقیقه ی گذشته خنده اش را به هر زحمت که بود فرو داد و با پوزخند تکرار کرد : " دیوونه؟ از کجا انقدر مطمئنید که من دیوونه م جناب جباری! شما چی می دونید؟ شما چی از هنر می فهمید؟" سری تکان داد و خودش را کمی عقب کشید. کاراگاه همچنان با چشمانی که حالا کاسه ای از خون شده بود، براندازش می کرد.
استاد نفس عمیقی کشید و انگار که سر یکی از کلاس های دانشگاه است، داد سخن داد: " همه ی شما مثل هم هستید، هر کس که دریچه ی تازه ای، رو به هنر و استعداد بشری باز کنه بهش لقب دیوانه و روانی رو نسبت می دید. "
با انگشت به سرش اشاره کرد و نفس نفس زنان ادامه داد: " این مثل یک قفسه. قفس فکری همه ی ماها ولی هیچکدوم از شماها هیچوقت حتی جرئت این رو نداشتید که از این قفس بیرون بیاید. شماها وجود این قفس رو انکار می کنید ولی نه ... نه نه نه نه... این اشتباهه. شما در اشتباهید. جناب کارگاه. من می تونم حسش کنم. من می تونم خودم رو حس کنم که چطور به این قفس پنجه می کشه و می خواد از اونجا بیاد بیرون. تمام توانایی ها و استعدادهای بشری توی همین قفس به دام افتاده. تمام زیبایی هاش. من می تونم احساسش کنم. این خط باریک بین دیوانگی و عقلانیت و پاکی و گناه. من اون لحظه ای که پاکی تبدیل به پلیدی و گناه میشه رو سالها از توی این قفس زیر نظر گرفتم و دیدم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که دوست دارم ثبتش کنم. به جای اینکه من رو مثل یک حیوون کتک بزنید باید سپاسگزارم باشین. من تونستم اون لحظه ی تبدیل پاکی به نجاست رو توی زیباترین مخلوقات این دنیا ثبت کنم. توی تصاویری که هیچکدوم از شما نمی تونید و هرگز نخواهید تونست از نگاه کردن بهش دست بکشید. " پوزخندی زد و با انگشت اشاره اش کاراگاه و افسر بازجو را نشان داد : " فقط نگید که ازش لذت نمی برید و نبردید!"
کارگاه با قدمهای آهسته و تهدید آمیز به طرف استاد رفت و او را به دیوار مزائیکی پشت سرش کوبید. چقدر از این مرد نفرت داشت، چقدر دلش می خواست این شیطان پلید را در همین اتاق به آتش بکشد، چقدر دلش می خواست همان بلایی که سر آن دختران بی گناه آورده به سرش بیاورد. با مشت پای چشمش کوبید ولی بار دیگر خنده ی استاد از سر گرفته شد. " خودتو گول نزن جناب جباری! نگو کمتر از من ازش لذت بردی... " زبانش را بیرون آورد و دور لب هایش را لیسید: " مزه ی شیرین این گناهو به کام خودت تلخ نکن، کاراگاه. "
"خفه شو!" کاراگاه مشت دیگری حواله ی مرد کرد، " خفه شو. خفه شو. خفه شو." بر سر، گونه ها و چانه ی مرد آنقدر مشت کوبید که خون از بینی و دهانش جاری شد.
افسر بازجو که دید برای آرام کردن کارگاه دیگر کاری از دستش بر نمی آید، با زیرکی تمام دوربین فیلمبرداری را خاموش کرد و دیگر سختی بر زبان نراند. انگار که او هم بدش نمی آمد کاراگاه به ضرب و شتم مرد، شده تا سر حد مرگ، ادامه دهد.
" صبر کن! صبر کن!"
استاد ملتمسانه فریاد زد و کاراگاه از مشت زدن ایستاد. به نفس نفس افتاده بود، لحظه ای به دستهای خونینش و چهره ی زار و کبود استاد نگریست. گونه هایش پاره شده، بینی اش شکسته و دندان هایش یکی در میان خرد شده بودند. با خود فکر کرد حالا دیگر نمی تواند آن ذات شیطانی اش را زیر نقاب فرشته گونه اش پنهان کند.
استاد ناله کرد : " میگم... میگم..." نفس عمیقی کشید و خون دلمه بسته در گلویش را تف کرد. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد، پوزخندی زد و گفت : " شهرزاد... شهرزاد... شهرزاد... چقدر اون دختر زیباست. حلقه های زلفش بوی یاس می ده. هر بار که در آغوشش می گیرم و توی موهاش نفس می کشم، به گذشته کشیده میشم. به کوچه ی پر از گلهای یاس و دوران خوش کودکی. اولش آروم میشم اما بعد دلم می خواد که چنگ بزنم توی موهاش و اونها را از سر ظریفش جدا کنم. فقط نمی دونم... نمی دونم... نمی دونم چرا اینقدر جیغ می زنه. نمی دونم چرا مثل من نمی خنده، چرا خوشحال نیست. یعنی نمی دونه من چقدر از گریه متنفرم... اون نباید گریه کنه. کاراگاه اون نباید گریه کنه. چرا نمی خواد یاد بگیره اگر اشک بریزه من مجبورم که دوز دارو رو بالا ببرم، مجبورم بیشتر ببُرم، عمیقتر ببُرم. ولی اون قوی تر از بقیه س. با لباسهایی که بهش پوشوندم مثل فرشته ها شده . مغزم رو از کار میندازه. افکار خوب و بد توی سرم با هم تلفیق میشن و من نمیدونم که چطور باید ازش یه اثر جاودانه خلق کنم.
از چهره ی بهشتیش عکس میگیرم. از زیبایی ملکوتیش و اون اشک می ریزه. من تحمل اشکهای شهرزادم رو ندارم. برای همین اونقدر بهش تزریق می کنم تا پلکهاش سنگین شه و بخوابه. روی پاهای من بخوابه و من تا خودِ صبح از زیبایی فرا زمینیش عکس بگیرم. کاراگاه، دختر خواهر شما تنها اثری بود که به زوال نرفت و پژمرده نشد، حتی تا آخرین لحظه. فقط چشماش رو بست، آروم خوابید و گذاشت که تا خودِ سحر تن نورانیش رو نوازش کنم. "
استاد پارسا مستقیم در چشمان اشک آلود و سرشار از نفرت کاراگاه خیره، نگریست. دیگر لبخند نمی زد، نگاهش حتی تمسخرآمیز هم نبود، با ترحم به کاراگاه چشم دوخته بود. انگار می توانست ذهنش را بخواند. چشمانش روی لوله ی اسلحه ای که درست بر روی پیشانیش نشانه گرفته شده بود، لغزید. زمزمه وار گفت : " تأسف داره که دیگه هیچوقت نمی تونه به خونه برگرده. شهرزاد متعلق به منه و تا ابد خواهد موند. حتی با مرگ من هم چیزی عوض نخواهد شد کاراگاه. "
باخت. شکسته شدن و نابودی.
شاید تنها حسی بود که در آن لحظه سر تا پای وجود کاراگاه را در برگرفت و او را به ویرانه کشاند. به خواهرش قول داده بود با تا جان در تنش هست، از شهرزاد مواظبت خواهد کرد. اما شکست خورده بود. شاید او هم به اندازه ی این شیطان گناهکار بود. او که همیشه خود را یکی از مطیع ترین بندگان خدا می پنداشت، حالا توسط شیطان به زانو در آمده بود. برای یک لحظه جرئت آن یافت که به خدایش معترض شود. چرا پروردگارش پیش از این جلوی این شیطان را نگرفته بود؟ چرا با او چنین کرده بود.
تنها یک ثانیه کافی بود تا وجود خدا را منکر شود. اگر خدایی بود هرگز این اتفاق نمی افتاد. گلنگدن اسلحه را کشید. هر چند دیگر خیلی دیر شده بود ولی دیگر تاب تحمل این را نداشت که بگذارد شیطانی چون این مرد از یک هوا با او تنفس کند. بدنش از عرق سرد خیس شد. بیش از بیست سال تجربه و پرونده ی درخشان در حل صدها پرونده ی جنایی، همه اش در یک چشم بر هم زدن به خاکستر مبدل شده بود.
چشمانش را بست و انگشت اشاره اش را خیلی آرام بر روی ماشه فشرد. صدای گلوله فضای اتاق کوچک بازجویی را در برگرفت و دیوارهای خاکستری غرق در خون شدند.
(پایان.)
----------------
آتوسا جان،
با این که این ایده تکراریه ولی بیانت بهش مقداری تازگی داده بود.
داستان خوبی بود، همونطور که ازت انتظار میرفت. گرچه همونطور که خودت گفتی پختگی دیگر آثارت توش دیده نمیشد.
شخصیت متزلزل استاد رو خیلی خوب از آب درآوردی.
توصیفات کم، ولی خوب بودن.
طرز تفکر استاد رو دوست داشتم، چیز خیلی باحالی بود. یاد انیمه ی "روان گذر (Psycho-pass)" افتادم. اونجا هم هنرمندی بود که از دخترهای دبیرستانی برای ساختن مجسمه استفاده میکرد :19:
یه چیزی، گفتی کارآگاه جوان و من کسی حدود 30ساله رو تصور کردم ولی بعدش گفتی 20 سال تجربه، پس باید میانسال باشه. :7:
و یه چیز دیگه، فکر کنم پرونده رو به مامورایی که با قربانیا رابطه ی احساسی دارن، نمیدن! البته فکر کنم استثنا هم داشته باشه ولی خب اگه خواستی یه سرچ بزن.
توصیفی که استاد از لحظاتش با شهرزاد میکرد رو دوست داشتم. :5:
شهرزاد مُرد دیگه؟! :دی
فقط نفهمیدم بقیه شون چطوری به زوال رفتن! یعنی استاد "به زوال رفتن" رو تو چی میبینه؟
مامان شهرزاد هم قبلا مرده بود دیگه؟
« من تحمل اشکهای شهرزادم رو ندارم. » یارو روانیه :دی
« مستقیم توی دوربین فیلمبرداریِ اتاق بازجویی نگاه می کرد. » "توی" اشتباهه. "در" درسته
« ظاهر استادگونه ای به ـاش می داد. » قبلا از "بهاش" استفاده میکردم ولی فهمیدم اشتباهه. :دی باید بنویسی "به او"
« خشم جلوی دیدگان کاراگاه را گرفت. » حس میکنم درست نیست
« شهرزاد ملکی تنها شخص مفقود شده، اعلام شد. » این جمله یه جوریه
« استاد پارسا به صندلیش تکیه داد » "صندلی اش" درسته
« صورتش را پوشانده بود به آرامی جای خود را به خنده های از ته دل و نفرت انگیزی داد که فضای اتاق بازجویی را غیرقابل تحمل تر از پیش می کرد » فکر کنم فعل آخر رو بنویسی "کرد" بهتر باشه
« قهقهه های طولانی و زمختش بر دیوارهای خاکستری چنگ می انداخت و سمفونی بیمارگونه ای را به حاضرین سرایت می داد. » بخش دوم توصیف زیاد جالب نیست. یعنی بیشتر مشکل به خاطر "سرایت میداد".
« طاقت کاراگاه به سر آمد. » فکر کنم "به" نیاز نباشه
« محکم مشت گره کرده اش را روی میز کوبید » "محکم" بعد از "گره کرده اش" باشه بهتره
« یالا بگو چه بلایی دیگه سرش آوردی؟ » "دیگه" اضافی نیست؟!
« همچون ماری خوش خط و خال روی لبهای خزید. » "لبهایش"
« تو به همه چیزه از خدا بی خبر » "بی همه چیز"
« داد سخن داد » یاد فردوسی خدابیامرز افتادم! :71:
« دیوار مزائیکی » "موزائیک"
« کاراگاه مشت دیگری حواله ی مرد کرد » بهتره بگی حواله ی کجاش کرده
« قول داده بود با تا جان در تنش هست، از شهرزاد مواظبت خواهد کرد. » "با" اضاف هست
« این مرد از یک هوا با او تنفس کند. » شاید "نفس بکشد" قشنگ تر باشه
یه جام "کارآگاه" رو نوشته بودی "کارگاه"
پیروز باشی :53:
آتوسا جان،با این که این ایده تکراریه ولی بیانت بهش مقداری تازگی داده بود.
داستان خوبی بود، همونطور که ازت انتظار میرفت. گرچه همونطور که خودت گفتی پختگی دیگر آثارت توش دیده نمیشد.
شخصیت متزلزل استاد رو خیلی خوب از آب درآوردی.توصیفات کم، ولی خوب بودن.
طرز تفکر استاد رو دوست داشتم، چیز خیلی باحالی بود. یاد انیمه ی "روان گذر (Psycho-pass)" افتادم. اونجا هم هنرمندی بود که از دخترهای دبیرستانی برای ساختن مجسمه استفاده میکرد :19:
یه چیزی، گفتی کارآگاه جوان و من کسی حدود 30ساله رو تصور کردم ولی بعدش گفتی 20 سال تجربه، پس باید میانسال باشه. :7:
و یه چیز دیگه، فکر کنم پرونده رو به مامورایی که با قربانیا رابطه ی احساسی دارن، نمیدن! البته فکر کنم استثنا هم داشته باشه ولی خب اگه خواستی یه سرچ بزن.
توصیفی که استاد از لحظاتش با شهرزاد میکرد رو دوست داشتم. :5:
شهرزاد مُرد دیگه؟! :دی
فقط نفهمیدم بقیه شون چطوری به زوال رفتن! یعنی استاد "به زوال رفتن" رو تو چی میبینه؟
مامان شهرزاد هم قبلا مرده بود دیگه؟« من تحمل اشکهای شهرزادم رو ندارم. » یارو روانیه :دی
« مستقیم توی دوربین فیلمبرداریِ اتاق بازجویی نگاه می کرد. » "توی" اشتباهه. "در" درسته
« ظاهر استادگونه ای به ـاش می داد. » قبلا از "بهاش" استفاده میکردم ولی فهمیدم اشتباهه. :دی باید بنویسی "به او"
« خشم جلوی دیدگان کاراگاه را گرفت. » حس میکنم درست نیست
« شهرزاد ملکی تنها شخص مفقود شده، اعلام شد. » این جمله یه جوریه
« استاد پارسا به صندلیش تکیه داد » "صندلی اش" درسته
« صورتش را پوشانده بود به آرامی جای خود را به خنده های از ته دل و نفرت انگیزی داد که فضای اتاق بازجویی را غیرقابل تحمل تر از پیش می کرد » فکر کنم فعل آخر رو بنویسی "کرد" بهتر باشه« قهقهه های طولانی و زمختش بر دیوارهای خاکستری چنگ می انداخت و سمفونی بیمارگونه ای را به حاضرین سرایت می داد. » بخش دوم توصیف زیاد جالب نیست. یعنی بیشتر مشکل به خاطر "سرایت میداد".
« طاقت کاراگاه به سر آمد. » فکر کنم "به" نیاز نباشه« محکم مشت گره کرده اش را روی میز کوبید » "محکم" بعد از "گره کرده اش" باشه بهتره
« یالا بگو چه بلایی دیگه سرش آوردی؟ » "دیگه" اضافی نیست؟!
« همچون ماری خوش خط و خال روی لبهای خزید. » "لبهایش"
« تو به همه چیزه از خدا بی خبر » "بی همه چیز"
« داد سخن داد » یاد فردوسی خدابیامرز افتادم! :71:« دیوار مزائیکی » "موزائیک"
« کاراگاه مشت دیگری حواله ی مرد کرد » بهتره بگی حواله ی کجاش کرده
« قول داده بود با تا جان در تنش هست، از شهرزاد مواظبت خواهد کرد. » "با" اضاف هست
« این مرد از یک هوا با او تنفس کند. » شاید "نفس بکشد" قشنگ تر باشه
یه جام "کارآگاه" رو نوشته بودی "کارگاه"پیروز باشی :53:
خیلی ممنون آیدای عزیزم خیلی از چیزهایی که اشاره کردی موقع نوشتن هم نسبت بهش شک داشتم :دی می دونستم یه حالیه ولی هر چی به مخیله م فشار می آوردم نمی دونستم چطوری باید درستش کنم :دی واقعن وجود یه ویراستار خوب نعمته :دی
وای کاراگاه اصلن قرار نبود با شهرزاد فامیل میشه :دی یهو وسطای داستان به خودم گفتم چه خوبه که فامیل باشه تا بار احساسی ماجرا بره بالا :دی جوون هم قرار نبود باشه، قرار بود حدوداً 50 و اینا باشه، اون جوون رو نوشتم بعد اومدم برش دارم یادم رفت :دی
سرنوشت شهرزاد رو سپردم به مخاطب تا به طور دلخواه براش تصمیم گیری کنه.
لحظه ی تسلیم خواسته های استاد شدن منظورش به زوال رفتن بوده. لحظه ای که یک گل پژمرده میشه و از بین میره رو به طور مثال تجسم کن. شهرزاد در نظر استاد به اون مرحله ی پژمرده شدن نرسیده یعنی با همون زیبایی و پاکی که داشته به خواب رفته قبلن از این که پاکیش ازش گرفته بشه. شاید هم استاد از ابتدا واقعن عاشق شهرزاد بوده باشه :دی می تونست داستان بلند جالبی در بیاد اما خب حس و حالش نبود ولی حتمن یه باز نویسیش می کنم دستت درد نکنه
@Lady Rain
خوهش آتوسای عزیزم :دی
اشکال نداره یه مدت که ازش دور باشی و بعد دوباره بخونیش، درست میشه.
هوم، تعریف جالبی برای "زوال" بود! :39:
میگم شهرزاد مرده استاد هم با دیدن پاکی خلل ناپذیرش عاشقش شده! :71:
داستان بلند خوبی میشه ازش ساخت اما چون داستان این مدلی قبلا زیاد بوده باید تمام سعیتو بکنی که بهش تازگی بدی :1:
داستان جالبی بود.
غلطای نگارشیش رو هم که آیدا گفت
با اینکه آیدا گفت ایدش تکراریه ولی برای من تازگی داشت :105: نه اینکه چنین داستانی رو نشنیده باشم، کاملا چنین ایده ای رو برای خودتون کرده بودین (شنیدم شنیدم ولی چنین سبک هایی نخوندم تا حالا )
شخصیت ها هم خوب پرداخته شده بودند
فقط یه چیزی، به نظرم هیچکدوم از دو طرف داستان احساس باختن نکردن، نه استاده و نه کارآگاهی که اونو کشت. اسم بهتری برای داستان میتونست انتخاب بشه.
موفق باشین
و امیدوارم بیشتز فارسی بنویسین :دی :53:
@Hermit
نظر من اینه که کارآگاه اون موقع که استاد به حرف اومد و از شهرزاد گفت، احساس باخت کرد ولی بعدش که شلیک کرد، نه.
استاد هم مطمئناً احساس باخت نکرده! :22:
داستان جالبی بود.غلطای نگارشیش رو هم که آیدا گفت
با اینکه آیدا گفت ایدش تکراریه ولی برای من تازگی داشت :105: نه اینکه چنین داستانی رو نشنیده باشم، کاملا چنین ایده ای رو برای خودتون کرده بودین (شنیدم شنیدم ولی چنین سبک هایی نخوندم تا حالا )
شخصیت ها هم خوب پرداخته شده بودندفقط یه چیزی، به نظرم هیچکدوم از دو طرف داستان احساس باختن نکردن، نه استاده و نه کارآگاهی که اونو کشت. اسم بهتری برای داستان میتونست انتخاب بشه.
موفق باشین
و امیدوارم بیشتز فارسی بنویسین :دی :53:
خیلی ممنون از نقد و نظرت در مورد اسم داستان هم توضیح میدم حالا
@Hermit
نظر من اینه که کارآگاه اون موقع که استاد به حرف اومد و از شهرزاد گفت، احساس باخت کرد ولی بعدش که شلیک کرد، نه.
استاد هم مطمئناً احساس باخت نکرده! :22:
من کلن تو انتخاب اسامی خیلی مشکل دارم 😐 ولی خب با فکر بوده اسم این داستان اولش بیمار رو گذاشتم چون فقط می خواستم شخصیت بیمار دکتر رو نشون بدم بعد گفتم نه نمی خوام چیزی رو به خواننده تلقین کنم می خوام خواننده خودش به این نتیجه برسه که دکتر روانی یا بیماره هست یا حتی ممکن هم هست نباشه...
اما بعدش که به وسطای داستان رسیدم و اون حس شگست در پرونده به کاراگاه رسید خواستم بزارمش شکست بعد دیدم خیلی شکست حماسیه گذاشتم باخت چون کاراگاه یه جورایی پاک باخته شد. ببینید توی اتاق بازجویی یه آدمی که هیچ وسیله ای برای دفاع از خودش نداره حتی اگر حکم دادگاهش هم اعدام باشه بازم ضرب و شتمش توسط مأموران جرمه اینکه دیگه اسلحه در بیاری و بکشیش خودش بدتره و کلن می دونم ( فامیل وکیل داریم تو فامیل پرسیدم :دی ) حکمش اعدامه چون قتل درجه ی یک یا همون عمد حساب میشه دیگه. پس یه جورایی میشه گفت کاراگاه پاک باخته شد.
یه نکته ی دیگه ای هم داریم و اون اینه که کاراگاه به نسبت خودش مرد مومنی بود یعنی میگه که خودش رو خیلی مطیع خدا می دونست اما در یک لحظه همه ی ایمانش رو از دست داد یا در واقع باخت. به نظرم اینکه آدم ایمان و باورش به هر چیزی حالا خدا یا هر چیز دیگری رو از دست بده یعنی همه چیزش رو باخته و دیگه چیزی برای زندگی نداره.
افسربازجو از اون طرف دوربین فیلمبرداری رو خاموش کرده پس باز هم نمیشه مطمئن شد که کاراگاه واقعن قاتل بوده یعنی تو دادگاه احتیاج به مدرک دارن تا براش حکم بدن بنابراین با این شواهد و با اون حسی که افسربازجو نسبت به استاد داشت بعید می دونم تو دادگاه حکمی صادر بشه. یعنی به عنوان نویسنده من هم نمی دونم چه بلایی سر شخصیت هام خواهد اومد. شما می تونین به دلخواه یه پایان برای همه ی شخصیت ها در نظر بگیرین.
ایده ی داستان هم از بازی کامپیوتری life is strange الهام شدیدی گرفته بود. خیلی بازی رو دوست داشتم داستانش محشر بود و تصمیم گرفتم ورژن ایرانیش رو بنویسم چون تو ایران هم از این اتفاقات کم نداریم. :دی
@Lady Rain
در هر صورت گلوله از تفنگ کارآگاه شلیک شده و اثر انگشتشم روشه! بی برو برگرد خلاصه :66:
از نظرم استاد بیمار نیست. برخی آدما دیدشون نسبت به دنیا متفاوته (کاری به خوب و بد بودنش ندارم)
خیلی ممنون از نقد و نظرت در مورد اسم داستان هم توضیح میدم حالامن کلن تو انتخاب اسامی خیلی مشکل دارم 😐 ولی خب با فکر بوده اسم این داستان اولش بیمار رو گذاشتم چون فقط می خواستم شخصیت بیمار دکتر رو نشون بدم بعد گفتم نه نمی خوام چیزی رو به خواننده تلقین کنم می خوام خواننده خودش به این نتیجه برسه که دکتر روانی یا بیماره هست یا حتی ممکن هم هست نباشه...
اما بعدش که به وسطای داستان رسیدم و اون حس شگست در پرونده به کاراگاه رسید خواستم بزارمش شکست بعد دیدم خیلی شکست حماسیه گذاشتم باخت چون کاراگاه یه جورایی پاک باخته شد. ببینید توی اتاق بازجویی یه آدمی که هیچ وسیله ای برای دفاع از خودش نداره حتی اگر حکم دادگاهش هم اعدام باشه بازم ضرب و شتمش توسط مأموران جرمه اینکه دیگه اسلحه در بیاری و بکشیش خودش بدتره و کلن می دونم ( فامیل وکیل داریم تو فامیل پرسیدم :دی ) حکمش اعدامه چون قتل درجه ی یک یا همون عمد حساب میشه دیگه. پس یه جورایی میشه گفت کاراگاه پاک باخته شد.یه نکته ی دیگه ای هم داریم و اون اینه که کاراگاه به نسبت خودش مرد مومنی بود یعنی میگه که خودش رو خیلی مطیع خدا می دونست اما در یک لحظه همه ی ایمانش رو از دست داد یا در واقع باخت. به نظرم اینکه آدم ایمان و باورش به هر چیزی حالا خدا یا هر چیز دیگری رو از دست بده یعنی همه چیزش رو باخته و دیگه چیزی برای زندگی نداره.
افسربازجو از اون طرف دوربین فیلمبرداری رو خاموش کرده پس باز هم نمیشه مطمئن شد که کاراگاه واقعن قاتل بوده یعنی تو دادگاه احتیاج به مدرک دارن تا براش حکم بدن بنابراین با این شواهد و با اون حسی که افسربازجو نسبت به استاد داشت بعید می دونم تو دادگاه حکمی صادر بشه. یعنی به عنوان نویسنده من هم نمی دونم چه بلایی سر شخصیت هام خواهد اومد. شما می تونین به دلخواه یه پایان برای همه ی شخصیت ها در نظر بگیرین.
ایده ی داستان هم از بازی کامپیوتری life is strange الهام شدیدی گرفته بود. خیلی بازی رو دوست داشتم داستانش محشر بود و تصمیم گرفتم ورژن ایرانیش رو بنویسم چون تو ایران هم از این اتفاقات کم نداریم. :دی
آره این ارتباط هارو متوجه شدم ولی هنوزم اسم داستان به دلم ننشست :دی با این حال بد نیست اسمش، بهتر میتونست باشه
انتخاب اسم میتونه علاقه به خوندنو خیلی زیاد کنه
من حتی گاها اول اسم داستانو میگم بعدا به خود محتواش فکر میکنم :دی
ممنون که نوشتین :53:
از جو کثیفش خوشم اومد، یه ذره یاد نایت ساید افتادم.
فقط اینکه چجوری میشه یه کارگاهی که بیست سال تجربه داره جوان باشه و اینکه بند دوم، اولش نتونستم بفهمم توصیف چهره ی کیه.
خیلی ممنون
از جو کثیفش خوشم اومد، یه ذره یاد نایت ساید افتادم.
فقط اینکه چجوری میشه یه کارگاهی که بیست سال تجربه داره جوان باشه و اینکه بند دوم، اولش نتونستم بفهمم توصیف چهره ی کیه.
خیلی ممنون
:دی من نایت ساید رو نخووووووووووووندم! کاش یه بار بخونم ببینم انقدر ملت نایت ساید نایت می کنن قضیه چیه :دی
مرسی از لطفت دوست عزیزم. آره آره به آیدای عزیزم هم گفتم اون یه تیکه اشتباه شد صفت جوان رو برداشتم.
خب تو بند دوم جمله ی اول میگه کاراگاه با اخم نگاهش کرد. مرد چهل ساله ای بود. یعنی اینکه بریم تو دید کاراگاه حالا می تونیم قیافه ی استاد رو تجسم کنیم.
مرسی از نظرت :53:
:دی من نایت ساید رو نخووووووووووووندم! کاش یه بار بخونم ببینم انقدر ملت نایت ساید نایت می کنن قضیه چیه :دیمرسی از لطفت دوست عزیزم. آره آره به آیدای عزیزم هم گفتم اون یه تیکه اشتباه شد صفت جوان رو برداشتم.
خب تو بند دوم جمله ی اول میگه کاراگاه با اخم نگاهش کرد. مرد چهل ساله ای بود. یعنی اینکه بریم تو دید کاراگاه حالا می تونیم قیافه ی استاد رو تجسم کنیم.
مرسی از نظرت :53:
حتما بخونین نایت ساید رو، جزو بهترین کتاباییه که خوندم :39:
خیلی داستان خوبی بود
اولین بار بود که داستانی با این موضوع میخوندم و از ایدت خوشم اومد
وافعا نميدونم چي بگم....
با اين كه موضوع تا حدودي تكراري بود اما شيوه بيانش واقعا جلوه تازه اي به اين موضوع تكراري داده بود.
اميدوارم باز هم با يك داستان زيباي ديگر با شما همراه باشيم
واقعا ممنونم
بسی عالی
داستان خوب و جالبی بود البته میشه گفت بیشتر از خوب پر از هیجان و پر شور.
تا اواخر داستان دلیل خشم زیاد کاراگاه را متوجه نمیشدم، اصلا دلیلی به ان همه خشونت نبود وقتی که متهم در دسترس و مدارک هم موجوده ولی وقتی نسبت فامیلی را وسط کشیدی این قضیه را روشن کردی.
نکته بعدی اتاق بازجویی و روش بازجویی و ... است اصولا یکی دوتا فیلم پلیسی و بازجویی ببینی بد نیست، البته پلیسی ایرانی و یک چیزی نه ان فیلم های مزخرف پر از بزرگنمایی. اینطوری بیشتر با محیط اشنا میشی.
توی شخصیت پردازی عالی عمل کردی و خب غیر از این هم از شما انتظار نمیرفت مخصوصا شخصیت روانپریش استاد اما شخصیت کاراگاه به نسبت کمتر و در اخر بازجو که نقشش مثل نقش منشی در فیلم های ایرانی بود که اصولا فقط دو کلمه دیالوگ دارن در حالی که بازجو مهمترین رکن در بازجویی به شمار میره و میشه گفت تمام کنترل اتاق در دست اون هستش .
توی توصیف هم خوب عمل کردی ولی بیشتر از شما انتظار داشتم.
ولی در محیط سازی شاهد چیز زیادی نبودیم ، خیلی بیشتر میشد روی تاریکی و نور در اتاق بازجویی، صندلی صدای زنجیر دستبند صدای بوق دوربین و یا دریاچه و نوع پیداکردن اجساد و لباس ها و تصاویر درون ویلا و صد البته شکنجه گا استاد مانور بدی، فقط ماندم چطور از ترس و هیجان و غمی که میتوانستی از توصیف زیرزمین شیطانی استاد بدست بیاری گذشتی.
خب به رات میتوانم بگم یکی از بهترین داستان هایی بود که در چند هفته اخیر خواندم.
این مطالب هم فقط نظر شخصیه من به عنوان خواننده است ممکنه همش اشتباه باشه و یا به کل مخالف باشی.
براتون ارزوی موفقیت می کنم.