سلام، بعد از مدت ها یکی از داستان های کوتاه جدیدم رو رونمایی می کنم:) دربارش فقط این رو بگم که، خیلی حسی بود و نمی دونم چطور شده. امیدوارم باهاش ارتباط برقرار کنید.
و خواهش می کنم صادقانه نقدم کنید.
انجمن چشم های غمگین
****************************************************************************************************************************
انجمن چشم های غمگین
به مادرم گفتم باران چیز مهمی است. شاید از نقطه نظری باران چیزی جز چند جمله علمی و چرخه آب و بخار شدن و سپس برگشتش و نوعی روزمرگی مزخرف نباشد، اما در نقطه نظر من باران برای خلاص شدن از روزمرگی این زندگی کسالت بار بسیار مناسب است.مگر نه آن که وقتی باران می بارد مردم برای زمانی از چرخیدن در خیابان و ول گشت در بازار ها و سوت کشیدن برای دخترها و خرید چیزهایی که به آن نیاز ندارند دست می کشند؟ باران چیز مهمی است و البته مادرم مرا تایید نمی کند. او هیچ چیز را تایید نمی کند. مادرم فقط آه می کشد.
و چشم های بارانی هم... آن ها نیز مهمند. زمانی که احساس له شدگی می کنی می بارند. و هروقت احساس کوفتگی می کنی و هروقت که خیلی از احساس ها را با هم داری. اکثرا مفید واقع می شوند، فقط کافی ست ببارند. اوضاع قبل و بعد بارش یکی است، اما همه چیز بعد از این باریدن خرد خرد ؛ کمی پرنورتر، کمی رنگی تر به نظر می آید.
صدای آهسته خنده از گوشه اتاق می آید.این چه صدایی...
و باران....بسیار مهم است. چه در چشم و چه در خیابان. از فواید باران دوست دارم به بوی تازگی آن اشاره کنم. چرا برگ ها و گل ها همیشه این بو را نمی دهند؟ و چرا خاک، این خاک قهوه ای نرم که همه می گویند سرد است، چرا او بوی خیس خوردگیش را اکثرا دریغ می کند؟ چرا همیشه منتظر بارانکش می ماند تا خوشبوییش را به رخ بکشد؟ من باران را دوست دارم و می دانم، می دانم که خاک هم گوشه چشمی به او دارد.
و چشم های غمگین... این چشم ها درصدی اضافه حقوق می خواهند- ترجیح می دهم درصد بیشتری خیره شدن در چشمان تو را جای حقوق طلب کنم.- بار سنگینی به دوششان است، آن ها در خود باران دارند و این اضافه باریست ناجوان مردانه. حمل باران کار دشواری ست و مخصوصا زمانی که ظرف حاملش شکننده و نازک باشد. و آن وقت... آن وقت است که چشمان بارانی وقت و بی وقت می بارند.
و ای کاش که ما اعضای انجمن چشم های غمگین راه دیگری برای سبک کردن چشمانمان داشتیم. ای کاش که جز باریدن راهی بود...آخر می دانی، مردم می گویند که گریه کردن کار کودکان است و پیران. راه دیگری نمیشناسی عزیز من؟ در چه فکری که این طور سرت را تکان می دهی؟ برای من افسوس می خوری ؟ نکن. نکن که من اینطور هستم و اینطور می مانم و اینطور راضیم. من از انجمن چشم های غمگینم.
چشم ها می بارند، ابرها می بارند و من باران را دوست دارم.
راستی، گفته بودم که باران روز دوشنبه چه سنگین بود؟ باران بر شیشه می زد و می زد و من خیره بودم.منتظر ندایی از چشمانم بودم تا همراهی کنم باران را، اما چشم هایم در خیال چشم تو فرو رفته بودند و چیزی آن ها را به گریه وانمی داشت. و در آخر یاد رفتن چشم هایت بود که توانست اشک را به چشمانم بیاورد. یادش قلبم را خراشاند و مانند خاری تیز و برنده قلبم را برید و برید و برید. تا آنجا که خون تمام درونم را گرفت ... چشمانم مدتی به جای اشک خون گریستند.
و باران، بارانی که در خیال من می بارد و گاهی خاطراتی را می شوید. از او ممنونم، خاطراتی تلخ بر ذهنم نشسته که تنها باران از تلخی اش می کاهد. کاری که تنها از پس باران بر می آید و نه حتی شکلات روز دیدار اول.
من عضو انجمن چشم های غمگین هستم. این را گفته بودم؟ بله بله، به گمانم گفته بودم. انجمنم عضو زیادی ندارد، من و خاک هستیم و آن شمعدانی لب پنجره. خاک گلدان را آب می دهم و می بویمش. اما بوی باران نمی دهد نه، بوی باران نمی دهد. و من باران را دوست دارم.
با امروز می شود هشت ماه و سه هفته و پنج روز. دقیقه هایش را هم می دانم عشق من،ولی فکر نکنم این جزئیات برایت اهمیتی داشته باشد...مگر نه عزیزم؟ تو می خواهی از خاطرات خنده هایم تعریف کنم...از گل ها و از شیرینی و از رنگ صورتی. از رنگ صورتی و طلایی و نقره ای. از قرمز آتشین .اما من بارانم. من خاکستری آسمانی هستم که دل پری از نباریدن دارد. و من خاکم.و من جایی میان طیف آبیم، طیف آبی. من اینم و دوستش می دارم.
داشتم می گفتم...هشت ماه و سه هفته و پنج روز. مگر نه که خاک سرد است و مگر نه که هشت ماه زمان زیادی است؟ پس چرا هنوز هم باران می بارد و چرا این خاکستری ابرها روشن نشده؟ و من می دانم...من می دانم که خاک طالب باران است. من می دانم که خاک حسرتی سخت برای درآغوش کشیدن باران دارد. باران چموش است اما و آخر هم خاک در طلبش جان می دهد و من می دانم.
باز هم به مادرم می گویم که باران چیز مهمی است....و این بار هم تاییدی جز اشک هایش نمی بینم. شاید همین بارش چشمانش تاییدی بر حرف هایم باشد ولی...خب او به باران نمی اندیشد و من این را نیز می دانم.
خاک سرد نیست. نیست باور کنید که نیست. من او را لمس کرده ام وهر هفته، پنجشنبه ها در آغوشش می کشم. خاک سرد نیست. چند ماه هست که حرارت خاک قلبم را می سوزاند. چند روز است که تمام گرمایش من را به فکر لمس مرگ تیره می اندازد و من در فکر اینم که شاید آن سیاهی بی حد و حصر را لمس کنم عزیز دلم...من که چیزی جز تو نمی خواهم، می خواهم؟ و در پشت این سیاهی تو خوابیدی و چه چیز روشن تر و پرنورتر از این؟ من هرچند لرزان و هرچند به آرامی، اما به پیشت می آیم. چمدانی نبسته ام، موهایم را هم شانه نکرده ام. همینجا درحالی که کنار پنجره کز کرده ام و گلدان شمعدانی را در آغوش گرفته ام؛ به شیشه خیره شده ام و شیشه، نقش اسم تو را دارد.
ولی نه... چیزی جلوی من را می گیرد. چیزی به سادگی صدای جیرجیر گهواره، آن گهواره گوشه اتاق. چیزی به سادگی بوی کودکم، کودکم...کودک ما. چیزی جلویم را می گیرد و آن لبخند کودکی ست که من را تمام دنیایش می پندارد.
می آیم ولی نه الان. می آیم هرچند آن قدری ضعیف و رنجور شده ام که اگر مرا می دیدی بی گمان نمیشاختی...گونه هایم آب شده و چیزی از آن باقی نمانده، متاسفم که امانت دار خوبی نبوده ام!!! من منتظر می مانم و نمی دانم کی، همینطور با موهایی که نامرتب روی شانه هایم ریخته و با چشمانی خیس و بارانی به پیشت می آیم. و می دانم که بیش از حد این حرف های تیره من را تحمل کرده ای و می دانم از طیف آبی خسته ای. ولی من می آیم و در آن جا از صورتی برایت حرف ها می زنم. با طلایی شعر ها می گویم و شاید برای ادامه حرف هایم از تو طلب بستنی کنم، بستنی صورتی!
و خیال آمدن چه شیرین تر می بود اگر این صدای جرجیر گهواره به گوش نمی رسید...
اینطور نگاهم نکن! نمی توانم می فهمی؟ اینطور با اخم نگاهم نکن... من همان ظرف نازک حامل بارانم. زود می شکنم و تو نمی دانی که من تا کنون چند بار سرهم شده ام. من ترک هایی عمیق دارم. من بارها تحمل کرده ام. و اگر چشم های بارانی این چنین سیلابی پس از من راه نمی انداختند می آمدم...
گهواره تکان می خورد و قهقهه کودکی در اتاق می پیچد. من کنار شمعدانیم هستم ولی جذابیت شمعدانی هر دم برایم کمتر می شود. از گوشه چشم به آنسوی اتاق نگاه می کنم. صداهای نامفهوم نوزادم، دست های کوچکش که انگار در جستجوی چیزی هستند و پاهایش...تلاشی که برای رسیدن به آن ها می کند! من چشم های بارانی را دوست دارم، پس چرا هر قطره اشکی که از چشمان این لطیف دوست داشتنی می ریزد داغی ست در عمق سینه ام و زجرم می دهد؟
باز هم از باران بگویم؟ نه، این بار از حسرت نبودت می گویم. خاطرات تنها برای شکنجه بشرند...و ماهی ها چه خوشبختند! مرگ را به یاد نمی آورند. مرگ و از دست دادن را.
گریه دیگر تسکینم نمی دهد. آن موجود کوچک را در آغوش می کشم و کنار پنجره می نشینم. ساکت است. چشمانش خمار است و هر لحظه امکان خوابیدنش وجود دارد، ولی تمام تلاشش را می کند که بیدار بماند و به من خیره شود. لبریز از عشق می شوم، لبریز از دوست داشتن...
روزی می آیم عزیزم، روزی می آیم. ولی آن روز امروز نیست.چگونه می توانم بیایم و این دو چشم گرد و کنجکاو را پشت سرم بگذارم؟ راستی عزیزم، چقدر چشمانش شبیه تو هستند! خیره می شوم به آن ها و اندکی از بار چشمانم کم می شود. حس می کنم چشمانم آرام شده اند، کمی به آن چه که مدت هاست در طلبش هستند رسیده اند.
و رفتن...رفتن و بار بستن. این درخواست را به دادگاه ذهنم کشانده ام.
رد شد و اعتراضی وارد نیست. نگاه چشمان کودکم محکم ترین مدرک برای رد درخواست بار بستن من است. من ماندنم را با او تمرین می کنم. می مانم و می مانم و شاید روزی، مرا با لبخندی، بی هیچ اشکی در جلوی در خانه ات ببینی. خانه ای که چشم انتظار من سال ها پشت پنجره ای نشسته ای. پشت پنجره ای با گلدان کوچک شمعدانی. و از آن به بعد، آفتاب است که می تابد. آفتاب است که می تابد و گرم می کند مرا، آن جایی که شعرهای طلایی سروده می شوند.
پس تا آن روز، می خواهم قلم را زمین بگذارم و نامه ای برایت ننویسم. گو این که نمی دانم حتی، نامه های قبلی مرا خوانده ای یا نه... زنده می مانم و می دانم بعد از این باران بر خانه ام نمی بارد.
عزیزم، دوستت دارم و دلتنگتم. این را می دانی و می دانم...
امضا: من، از پشت پنجره.
پایان
حریر حیدری
عالی عالی
قبلا ویرایش نشدشو خونده بودم، بزار ببینم این چچوری شده :دی قبلا که خوب بود
بستنی صولتی؟! چقده خوب!
یه بار مهمونمون کن:دی 😐
حسش که خیلی ... احساسی بود! آره گفتی اول داستانت، یه جورایی حالت شعری داشت و جاهایی که یک جمله رو یا یک قسمت رو دوبار تکرار میکردی بیشتر احساسیش میکرد! تا اونجاها که برای اخرین بار گفت:"مادرم اشک میریزد" من فکر میکردم کسی رو از دست داده. اون فرد پدرشه. ولی خب فقط چند لحظه بعد که یه بچه وارد داستان شد دچار تردید شدم. و اینکه... هیچی. این حالت توی خیلیا به وجود میان که میخوان یه چیزیو بگن بعد نظرشون عوض میشه، اما این رو نشون میدن که میخواستن چیزی بگن!
والا من که نه کاره ایم نه مهارتی توی داستان نویسی دارم، و داستان های عاشقانه با گروه خونیم جور نیستن! البته تلاش میکنم نباشن:22: ولی اگه بگم اصلا احساسی نشدم دروغ گفتم.
احتمالا زیر بارون بودی و ذهنت جرقه زده! :دی چون محوریت قشنگی حول بارون داشت.
بابا من جیزی سرم نمیشه یک کلام خوفه. صاحب نظران بیان:-|
من به شخصه ازش لذت بردم سبکشو دوست داشتم
ممنون برای نوشتنش و قرار دادنش:53:
خوندم و متاسفانه اصلا برام جالب نبود.
باید بگم که در همون 4 بند اول گم شدم، بعد اینکه بعضی جاها به نظرم جملات و تشبیهات ربطی بهم نداشتند، مثلا اون قسمت ما هی ها چه خوشبختند،اصلا منظورشو نگرفتم، البته شاید مشکل از منه.
بعد به نظرم پاردوکس ها و تضاد ها هم بی جا بودند. خاکستری، آبی و بعدشم صورتی اصلا درک نمی کنم.
و در آخر من کلا زیاد از این مدل داستان ها خوشم نمیاد، و این به نظرم بیشتر شبیه دلنوشته بود تا داستان کوتاه، و بازم میگم نظراتم همه سلیقه ای هستند و امیدوارم جسارت نکرده باشم.
در نوع خودش میتو نم بگم خاص بود
حس آمیزی داخلش رو دوست داشتم
دوباره خوندمش و باید بگم تاثیری کمتر از دفعه ی اول نداشت
خیلی خوب نوشته شده بود
فقط اینکه این داستان کوتاه نیست تقریبا
با اینحال زیباست، واقعا لذت بردم
ممنون :53:
به نام خدا
نکته ی اول: متن زیر یک توهین/شوخی/مسخره کردن نیست.
من ژ سه رو پیشنهاد میکنم. اسلحه ی قدرتمندیه، کمی ولی بزرگ و وزنش زیاده. برش دارید، طرف مغزتون بگیرید و شلیک کنید. مغزتون پاچیده میشه به دیوار.
و بعدش.
شما دوست عزیز که این صحنه را دیدید، بروید و مغز را بگردید. این داستان را میبینید.
داستانی که در پیش روی شماست را من نمیخواهم نقد کنم و فقط میخوام یک نکته بگویم:
این متن دقیقا مثل همان مغز پاچیده به دیوار است. متنی از عمق احساسات و وجود نوشته شده، خیلی ها با آن هم حس نمیشوند، از آن خوششان نمی آید و فردی مثل من میخواهد نقدش کند. ولی این یه متن از ته دله. هرچی میخواد باشه باشه.
چون از درون یکی از عجیب ترین بخش های بدن انسان آمده بیرون. نه میدونم کجاست و نه میدونم چیه ولی آمده بیرون! دلیلش را نمیدانم. ولی شبیه به گلوله ژ سه است، آمده بیرون!
پس بخوانید، حالا هرچه که بخواهد شود بشود.
من نظری ندارم.
من فقط چهار خط اولشو خوندم البته شایدام کمتر
به نظر من اون جذابیت لازمو برای جلب نظرم نداشت که تا آخرشو بخونم
داستانو خواندم.
داستانش قشنگ بود.
نقد نمی کنم و نظر هم نمیدم چون کلا توی خواندن اینجور سبکی مشکل دارم و صد البته تخصصی هم در این خصوص ندارم اما اینکه من مشکل دارم یا به اینجور داستانهایی علاقه ندارم چیزی از زیبایی متن کم نمی کنه.
موفق باشی
خسته نباشي حرير جان
داستان(بهتره بگم متن)زيبايي بود
باراني تصميم به باريدن گرفت و حرير شروع به نوشتن كرد. شروع به نوشتن كرد و دردي عميق را از يك دختر، همسر، مادر به نمايش گذاشت. عشق ، درد، غم، نيستي و همه چيز بودن در آن تراژدي موج ميزد اما به ساحلي از آرامش و زيبايي ختم مي شد. تضاد هايي كه در نوشته اش به كار برده بود زيبايي دوچنداني به كار او ميداد و حسي را كه لازم بود منتقل كند اين گونه زيباتر بيان كرده بود. باراني كه شروع به باريدن كرده بود. حرير را از گفتن توصيفات منع ميكرد و اين كمبود را در متن احساس مي كرد. و اما اتفاق باريدن باران و شروع ماجرا موضوع جالب و تا حدودي تكراريست اما زيبايي متن اين چيز بي ارزش را نمايش نمي داد.
.
.
.
.
.
در آخر خسته نباشي و منتظر كار هاي بعدي خوبي از شما هستيم
و در نظر داشته باش كه حتما به بحث كشش داستان توجه كني
+اگه ميتوني كليپ صوتي اين متن رو خودت درست كن. فكر كنم جالب بشه
حریر خیلی خوب بود :11:
بی نقص نبود ولی خیلی دوستش داشتم.
شروع جالبی داشت. مخصوصا نخستین جمله «دیشب باران بارید و با خود روز 24 ام را شست و برد.» البته حس میکنم باید روی چند بند اولش یکم بیشتر کار کنی.
اولش جالب و یه مقدار گنگ شروع شد؛ جوری بود که حس کردم مدل این نوشته های عجیب غریب نویسنده خارجکیاست! ولی رفته رفته احساسی شد و خب خوب درش آوردی. احساسات سوپ نشده بودن! یعنی زیاد اغراق نداشت. و آخراش، خیلی از "بچه" خوشم اومد. نمیدونم شاید چون حس مادرانه ی قوی دارم یا چون تو خوب درآوردی یا هر دو ؟! :دی و نور امیدی که در آخر به فضا تابید...
احساسات داستان خوب بود، ولی غلط ویرایشی و املایی چند تا داشت و تو ذوقم میزد و از داستان دورم میکرد! فونت و رنگش هم... چیکار کنم دست خودم نیست، حساسم :دی ولی یه چیزی تو عمقش بود که حس میکنم درست نبود! گرچه نمیدونم چی. این نقد هم عجله ای شد، شاید اگه یه بار دیگه بخونم... البته از اون دسته داستانایی که باید 2بار بخونیش تا خوب بگیریش. چون داستان تقریبا 2 نیمه ست که یه مرز بینشون هست. شاید اگه بتونی این مرز بین 2 نیمه رو کمرنگ تر کنی یا کاری کنی که بیشتر با هم جور باشن، بهتر بشه درک کرد.
یه جورایی نیمه ی اول و دوم به هم بی ارتباط بودن! یا خوب ارتباطشون ندادی! نمیدونم، واقعا نمیدونم و شرمنده م.
صحنه ی دست و پای بچه هه رو هم هر چند کم، اما خوب توصیف کردی؛ قشنگ تصویرش کردم و چون واقعا بچه ها جوری دست دراز میکنن که انگار میخوان پاهاشونو بگیرن!
ولی در کل، موضوع تکراری بود و خب این چیزی از ارزش نوشته کم نمیکنه. مهم اینه که خوب پرداخته بشه. و علی رغم ایراداتی که داشت، این داستان رو دوست داشتم.
و نمیتونم قضاوت کنم که صرفا "داستان" بود یا "نوشته" چون دقیقا فرقشونو نمیدونم :دی
یه چیزاییش به نظرم جور درنمیان ولی اصلا مطمئن نیستم برای همین چیزی نمیگم، شاید چند ماه بعد که ذهنم آسوده بود دوباه خوندم و نظرمو گفتم :1:
و ارتباط "طیف آبی" با موضوع داستان چیه؟ نفهمیدم :دی
رنگ و فونت رو دوست نداشتم و وسط چین بودنشو؛ :دی راست چین کنی بهتره. :1:
« مادرم فقط آه می کشد. » پیش خودم گفتم یا مامانه دیوونه ست یا دختره :دی
« من باران را دوست دارم و می دانم، می دانم که خاک هم گوشه چشمی به او دارد. » . :23:
«و هر وقت باران می بارد ترسی در دلم می افتد که نکند این بار باران عمرم را با خود بشوید و ببرد.» 2 تا "باران" تو یه جمله درست نیست
« شاید از نقطه نظری باران چیزی جز چند جمله علمی و چرخه آب و بخار شدن و سپس برگشتش و نوعی روزمرگی مزخرف نباشد، اما در نقطه نظر من باران برای خلاص شدن از روزمرگی این زندگی کسالت بار بسیار مناسب است. » این جمله یه جورایی عجیبه، هم به خاطر خود واژه هاش هم انگار یه جوری خوب کنار هم استفاده نشدن. و "چند جمله علمی و چرخه آب و بخار شدن و سپس برگشت" چه ربطی به " روزمرگی مزخرف" داره؟ نفهمیدم :دی... و شاید بهتر باشه "نقطه نظر" با واژه ی دیگه ای جایگزین بشه. و "برگشتش" شاید بهتر باشه "برگشتنش" بشه :1: البته مطمئن نیستم، از علمای سایت بپرس.
« ول گشت » ... "ول گشتن" مغزم مشکلی با این کلمه نداشت اما حس میکنم مناسب یه متن ادبی نیست!
« باریدن خرد خرد » حس میکنم "نم نم" قشنگ تر باشه.
« خوشبوییش » " خوشبویی اش" غلط این مدلی زیاد داشت
« در چه فکری که این طور سرت را تکان می دهی؟ » بعد از "فکری"، "هستی" بذار
« خانه ای که چشم انتظار من سال ها پشت پنجره ای نشسته ای » غلط املایی داره یا نامفهومه؟
پیروز باشی دخترم :53:
ما هی ها چه خوشبختند،اصلا منظورشو نگرفتم، البته شاید مشکل از منه.
در باور عمومی حافظه ی ماهی ها 3 ثانیه ایه! یعنی خیلی خیلی کوتاه. ولی از نظر علمی این رد شده.
بستنی صولتی؟! چقده خوب!
یه بار مهمونمون کن:دی 😐
حسش که خیلی ... احساسی بود! آره گفتی اول داستانت، یه جورایی حالت شعری داشت و جاهایی که یک جمله رو یا یک قسمت رو دوبار تکرار میکردی بیشتر احساسیش میکرد! تا اونجاها که برای اخرین بار گفت:"مادرم اشک میریزد" من فکر میکردم کسی رو از دست داده. اون فرد پدرشه. ولی خب فقط چند لحظه بعد که یه بچه وارد داستان شد دچار تردید شدم. و اینکه... هیچی. این حالت توی خیلیا به وجود میان که میخوان یه چیزیو بگن بعد نظرشون عوض میشه، اما این رو نشون میدن که میخواستن چیزی بگن!
والا من که نه کاره ایم نه مهارتی توی داستان نویسی دارم، و داستان های عاشقانه با گروه خونیم جور نیستن! البته تلاش میکنم نباشن:22: ولی اگه بگم اصلا احساسی نشدم دروغ گفتم.
احتمالا زیر بارون بودی و ذهنت جرقه زده! :دی چون محوریت قشنگی حول بارون داشت.
بابا من جیزی سرم نمیشه یک کلام خوفه. صاحب نظران بیان:-|
یک کلام: ممنون:دی
( بستنی صورتی رو به هرکسی نمی دم من:) شرایط خاص داره)
خیلی عالی بود.خوشم اومد.
خیلی ممنون:) blackmarauder
من به شخصه ازش لذت بردم سبکشو دوست داشتم
ممنون برای نوشتنش و قرار دادنش
@nafise
خوشحالم خوشت اومد عزیزم، ممنون:)))
خوندم و متاسفانه اصلا برام جالب نبود.
باید بگم که در همون 4 بند اول گم شدم، بعد اینکه بعضی جاها به نظرم جملات و تشبیهات ربطی بهم نداشتند، مثلا اون قسمت ما هی ها چه خوشبختند،اصلا منظورشو نگرفتم، البته شاید مشکل از منه.
بعد به نظرم پاردوکس ها و تضاد ها هم بی جا بودند. خاکستری، آبی و بعدشم صورتی اصلا درک نمی کنم.
و در آخر من کلا زیاد از این مدل داستان ها خوشم نمیاد، و این به نظرم بیشتر شبیه دلنوشته بود تا داستان کوتاه، و بازم میگم نظراتم همه سلیقه ای هستند و امیدوارم جسارت نکرده باشم.
بله مسلما کارم ایراد داره، اما احساس می کنم الان مشکل شما با این داستان تفاوت سلیقتون باهاش باشه. این طرز نوشتن یه سبکه و این که شما ازش خوشتون نیومده ناراحت کنندست. ولی دقیقا چون این سبک رو نمیشناسین ربط جمله ها و تشبیه هارو متوجه نشدید. پراکنده بودن و قطعه قطعه بودن از ویژگی های بارز این سبکه.
ماهی ها، به باور عموم کم حافظه هستند:))
ممنون بابت نظرتون، سعی می کنم کارم رو بهتر کنم. @Silent Hunter
در نوع خودش میتو نم بگم خاص بود
حس آمیزی داخلش رو دوست داشتم
@proti
ممنون سمیه:))
دوباره خوندمش و باید بگم تاثیری کمتر از دفعه ی اول نداشت
خیلی خوب نوشته شده بود
فقط اینکه این داستان کوتاه نیست تقریبا
با اینحال زیباست، واقعا لذت بردم
ممنون
باعث افتخاره که خوشت اومد.
و منم نمی دونم چیه، اما حس می کنم ممکنه یه چیزی بین دل نوشته و داستان کوتاه باشه. @Hermit
به نام خدا
نکته ی اول: متن زیر یک توهین/شوخی/مسخره کردن نیست.
من ژ سه رو پیشنهاد میکنم. اسلحه ی قدرتمندیه، کمی ولی بزرگ و وزنش زیاده. برش دارید، طرف مغزتون بگیرید و شلیک کنید. مغزتون پاچیده میشه به دیوار.
و بعدش.
شما دوست عزیز که این صحنه را دیدید، بروید و مغز را بگردید. این داستان را میبینید.
داستانی که در پیش روی شماست را من نمیخواهم نقد کنم و فقط میخوام یک نکته بگویم:
این متن دقیقا مثل همان مغز پاچیده به دیوار است. متنی از عمق احساسات و وجود نوشته شده، خیلی ها با آن هم حس نمیشوند، از آن خوششان نمی آید و فردی مثل من میخواهد نقدش کند. ولی این یه متن از ته دله. هرچی میخواد باشه باشه.
چون از درون یکی از عجیب ترین بخش های بدن انسان آمده بیرون. نه میدونم کجاست و نه میدونم چیه ولی آمده بیرون! دلیلش را نمیدانم. ولی شبیه به گلوله ژ سه است، آمده بیرون!
پس بخوانید، حالا هرچه که بخواهد شود بشود.
من نظری ندارم.
حدس می زنم منظورتون آشفتگی و در هم ریختگی ذهن راوی باشه. حقیقتش کاملا از روی قصد و نیت قبلی این کار رو کردم، پس اگه ایرادی وارد باشه این ایراد به سبک استفاده شده است. متاسفم که خوشتون نیومده. @almatra
من فقط چهار خط اولشو خوندم البته شایدام کمتر
به نظر من اون جذابیت لازمو برای جلب نظرم نداشت که تا آخرشو بخونم
ممنون که شروع کردی عزیزم:دی کاش تمومش هم می کردی و بعد نظر می ذاشتی، اما باز هم ممنون. @andromeda