Header Background day #15
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شبنم یخ زده

18 ارسال‌
11 کاربران
94 Reactions
3,542 نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  
شبنم یخ زده

خب مژده مژده! با تشکر فراوان از سهیل، گرافیست سایت! سهیل با کاور فوق العاده و صفحه آرایی خوبش این داستان رو از این رو به اون رو کرد. پیشنهاد می کنم از دستش ندید، چون کاملا غافل گیر می شید! :))))


لطفا با نظراتتون به بهتر شدن داستانام کمک کنید!

داستان:


صد ها سال هم که بگذرد، چیزی جای زیبایی آن شبنم های یخ زده روی چمن های حیاط کاخ را نمی گیرد. گل ها در نیمه راه پژمردن بودند و نفس در هوای سرد آن صبح پاییزی یخ می بست. من منتظر آن ها بودم و آن ها می آمدند، بی هیچ شک و تردیدی. می توانستم تصورشان کنم...با اسب های درشت و مشکی خود به سرعت می تاختند و لحظه ای متوقف نمی شدند... آن ها هدفی دارند و تا به آن دست نیابند تسلیم نمی شوند. هدف آن ها من هستم و هدف من نیز آنانند. و همانطور در انتظارشان اینجا ایستاده ام شوق رسیدنشان مرا از خود بی خود کرده.هر شش نفر آن ها می تازند و می تازند...تا به من برسند. و وقتی به من برسند..آه، فقط ای کاش که زودتر بیایند.
تمام سینه ام از درد می سوزد.لحظاتی مثل الان، که جنون لحظه ای مرا تنها می گذارد درک به من هجوم می آورد و میفهمم چه کرده ام...این لحظات بدترین و بهترین لحظاتند.خم می شوم و از درد زجه می زنم. زجه ای به یاد موهای بلند و زیبایش، و خونی که در لحظات آخر از آن چکه می کرد...زجه ای به یاد دستان او و شیطنت چشمانش.
بغضم مثل کوه عظیمی از غم می ماند.
و سپس بازگشت جنون،دیوانگی.
می بایست سرشار از حس رنج و از دست دادن باشم، می بایست از غم به زانو بیفتم و میبایست وجدانم تا به حال صدها بار مرا کشته باشد. اما درست همان چیزی که من را به اینجا کشانده غم را از من دریغ داشته. می خواهم زجه بزنم و گریه کنم ولی سرشار از پوچی ام، خالی شده ام.
ایستاده ام و زنجیر ها پاها و دستانم را به سختی بسته اند. زنجیر ها سنگینند و مرا به طرف پایین می کشانند،ولی من مقاومت می کنم و کمرم مانند همیشه راست و مغرور است.زیرا که حتی ملکه ای مجنون نباید وقار خود را از دست بدهد.
در دوطرفم دو مشعل بلند روشن است و دودش دیدم را تار کرده،ولی برایم مثل روز روشن است که همه افراد کاخ با چشمانی سراسر نفرت به من خیره شده اند. تنها چیزی که آن ها را از حمله به من باز داشته دو نگهبان شمشیر به دستی ست که به حالت آماده در دو طرفم ایستاده اند. صادقانه بگویم، نمی دانم این دو، خود چگونه تاکنون به من حمله نکرده اند.
قلبم درون سینه ام به شدت می زند و هراسم وصف شدنی نیست. گاهی پشیمان می شوم، گاهی مصمم تر از قبل قد راست می کنم و به دروازه ها خیره می شوم. آن ها می آیند و من همینجا در انتظارشان خواهم ماند، می مانم و از جای خود تکان نخواهم خورد. چهره ام مثل چمن هایی که این چنین دوستشان دارم یخ بسته و رنگش از قبل هم سفیدتر شده. سفید همانند یک جسد، چیزی که چند ساعت دیگر مرا خواهند نامید. ولی، ولی یخ زدگی من از سرما نیست،این یخ به خاطر تصمیمی ست که گرفته ام و ترسی ست که در دلم است. این یخ تاوانی ست که با روی باز پذیرایش هستم.
جنون می رود و برمی گردد،آن را حس می کنم. از آن چه انجام داده ام شاد و راضیم و حتی ذره ای احساس پشیمانی نمی کنم.
و بعد، دوباره هجوم دردناک عقل. قوه تعقلی که بعد از آن جنون همانند شکنجه عظیمی ست...
تنها یک ساعت و سی دقیقه تا آمدن آن ها زمان باقی ست.
چمن ها...چمن هایی که لایه نازکی از یخ آن هارا پوشانده...چمن هایی که تازه کوتاه شده بودند ولی هجوم سرما مرا از استشمام بوی بی نظیرشان محروم ساخته، بویی که حتی اگر در اوج زمستان به مشامم برسد احساس تابستانی گرم و شاد به من دست می دهد. بویی تازه، بویی پر از نشاط. بویی که سرشار از خاطره های شیرین است...
درست است،می ترسم. در حقیقت اکنون وحشت زده ام. ولی هرگز کتمان نمی کنم که هیچکس از من لایق تر برای مرگ نیست، و نه فقط مرگ، مجازات است که انتظارم را می کشد و این همانی ست که باید باشد. من آینده ی سه نفر را دار زدم، سوزاندم.و آینده من را آن شش نفر پاک می کنند، آن هایی که برای من فرشتگانی هستند سیاه پوش، فرشتگانی که تبر تیز را بر گردنم می گذارند و من را به آن چیزی که باید برسم می رسانند. من را به درک می فرستند و ای کاش که این کار را با لبخندی بر لب انجام دهند. ای کاش که جلادم مبتدی باشد، و ای کاش که تبر کند باشد. آن چنان کند که برای قطع اتصال سرم با گردنم ضربه بزند و بزند و بزند. ای کاش که دردی را که لایقش هستم بچشم... چطور توانستم؟
تا زمان اجرای حکمم زمانی باقیست...آخرین خواسته ام پرسیده می شود و من می گویم می خواهم قدم بزنم.
زنجیر هایم باز می شود . نگهبانان به من نزدیک می شوند. نه جایی برای فرار کردن دارم و نه میلی به آن. همه چیز سیاه است، سیاه. آنچنان سیاه که نور در کم کردن غلظتش شکست می خورد.
و شبنم ها... شبنم ها زیبایند.
شبنم ها اشکند. اشک پسرک یازده ساله من. اشک آن دخترک دو ساله. اشک آن پسربچه شیرین شش ساله...
اشک های کودکانم یخ زده و نمی دانم چرا احساسات من هم همینطور. چرا اشک نمی ریزم و چرا زجه نمی زنم؟
من مجنونم.
و شبنم های یخ زده در هنگام طلوع خورشید...
آرام آرام، زیر چشمان پرتنفر جمعیت،همانطور که غرق در فکر شبنم های یخ زده هستم، به سمت آن درخت بید مجنون قدم می زنم. دامنم با صدای خش خش آرامی روی زمین کشیده می شود و این صدای خورد شدن برگ های خشک پاییزی است که لذتم را تکمیل می کند.درخت پیر درست در کنار دیوار انتهایی کاخ سر بیرون آورده، و برعکس این دیوار بلند و مستحکم، این دیوار نفوذناپذیر با رقص آرام شاخه هایش نوید آزادی و رهایی سر می دهد. هر حرکتش تیریست که درست شیطنت وجودم را هدف می گیرد و مرا تشویق به دویدن و دور شدن می کند، دویدن و دور شدن...
همچنان نگاه های تیز مردم بر من نشانه رفته. می دانم که اگر می توانستند به سمتم می دویدند و تکه تکه ام می کردند.ولی تنها می توانند همانجا بایستند و مشت های گره کرده خود را به سمت من پرتاب کنند و با کلماتی که شدت تنفرشان را نشان دهد هر لحظه به من یادآوری کنند که هیولایی بیش نیستم.
وزش باد شدت می گیرد، موهایم به هم ریخته و سرما نیز در مغز استخوان هایم نشسته. ولی تنها چیزی که می بینم تغییر ناگهانی درخت بید پیر به یک مجنون خشم آلود است... شاخه هایش به قصد گرفتن گلویم وخفه کردنمن به سمتم هجوم می آورند. آن چنان دست خود را دراز کرده که عقب می کشم و ترس در صورتم می نشیند! او می داند!من مطمئنم...بید نیز خبر دارد من چه کرده ام. شاخه های بید مجنون دیگر با ملاحت نمی رقصند، بید مجنون رقصی دیوانه وار و پر از عصیان را شروع کرده گویا او نیز می داند او نیز می داند...ای وای که او نیز می داند.

بغض و خشم در گلویم همزمان می شکنند. اشک هایی که فرو می خورم به طعم آتشند، می سوزانند و پایین می روند. چرا که خاطرات روز پیش دوباره ذهنم را درگیر کرده. تک تک ثانیه های جنون به خاطرم می آید. جنونی که مثل طوفانی آمد و نابود کرد و رفت. جنون من...
و من می دانم که، ملکه این سرزمین از این پس ملکه جنون نامیده خواهد شد.
«خون می ریخت. از دستانم خون می چکید و او خود را گوشه اتاق پنهان کرده بود. در کنج اتاق قوز کرده بود و سرش را روی زانوانش گذاشته و با دستانش آن را پوشانده بود. می لرزید، می لرزید ولی دیگر اثری از زجه های چند دقیقه قبلش نبود. گویی صدایی برایش باقی نمانده، یا شاید صدا هست ولی حسی در تنش نیست. و یا حس هست ولی شوکی که به او وارد شده خارج از حد تحمل او بوده...
همچنان که خون از نوک انگشتانم به زمین می چکد، خنجر را در دستم به پایین سر میدهم. خون زیادی به روی صورتم پاشیده...ولی خون چه کسی؟ به یاد نمی آورم که خون خون دخترک بود یا برادرش. شاید هم این هردوی آن هاست، این حجم خون نمی تواند تنها مال یک نفر، آن هم فردی به آن کوچکی باشد. بله یادم می آید...آن دو موجود کوچک رقت انگیز. فریاد دخترک دوساله خیلی طول نکشید، زیرا به من نزدیک بود و تنها یه قدم برداشتم و خنجر در گلویش فرو نشست. و یادم است که با چشمانی سراسر ترس و ناباوری به من زل زده بود...
ولی پسر، پسر بچه بزرگتر کمی با من فاصله داشت. به سمت در دوید و جیغ کشید و جیغ... صدایش غیر قابل تحمل بود! با خشم به سمتش دویدم و دستش را چنگ زدم و به عقب هل دادم... به زمین خورد. در را محکم بستم.
به سمت او چرخیدم. جیغ خاموش شده بود و فقط هق هقی ممتد و آزار دهنده از دهانش بیرون می آمد. چند سال داشت؟ ده؟ یازده؟ اهمیت نداشت، باید صدایش را خفه می کردم و این، این مهم بود.
خون به روی صورتم پاشید. لبخندی ناشی از آسودگی خیال زدم.
یک و دو و..
و سه. سومی کجاست؟
آه، کنج اتاق. حالا یادم آمد. گفتم که دیگر زجه نمی زد؟ گفتم که به آرامی می لرزید و خود را به دیوار می فشرد؟ صدای آرامی از آن پسرک شش ساله به گوشم رسید، صدایی که با ترس چیزی گفت:« ما... مامان. اذیتم... نکن.»
قدمی به سویش برداشتم. هیجان خون مرا به اوج برده بود.
-« مامان!! لطفا...»
چیزی نمی شنیدم و همچنان پیش می رفتم. سایه ام بر روی او افتاده بود، لبخندم بر روی صورتم کش آمد.
یک ضربه، دو ضربه و..آخرین ضربه.
یک سوال ذهنم را از هر فکری خالی کرده. چرا و چطور مجنون شدم؟چه شد که این بلا بر من نازل شد؟ چه شد که از یک زن مهربان و مادر دلسوز و ملکه ای مقتدر به هیولایی تشنه به خون مبدل شدم؟
به راستی دلیلی نمی بینم...نه زخمی بر روحم خورده و نه شکی مرا تغییر داده.
جنونم بی دلیل است و خانمان سوز!
شاید هم جنون دلیلی نخواهد،مگر نه؟
یا شاید نفرینی بوده از دشمنان بیشمارم...من می دانم که این یک نفرین است، می دانم!
دیگر اهمیتی ندارد.
آن ها مرده اند، من هم خواهم مرد.
جنون سعی می کرد خود را به سطح برساند، جنون من. ذهنم با آن مقابله می کرد. با فکر کردن به شبنم هایی که روی شیشه های کاخ بودند، و یا آن هایی که روی برگ های گل های نیمه پژمرده بودند سعی می کرد یاد آن سلاخی را از من دور کند...
کنار بوته رز خم شدم... جذاب به نظر می آمدند پس همانجا نشستم. قطره هایی که درست در شکل الماس گونه خود روی گلبرگ های رز یخ بسته بودند، با تابش پرتوهای نور خورشید در حال طلوع درخشیدند. شعاع نور رنگین کمانی اش زیبا و نفس گیر بود... برای لحظه ای من ملکه جنون نبودم و دوباره همان ملکه عاقل و متینی شده بودم که با تمام وجود به کودکانش عشق می ورزید و همه دوستش داشتند.
نگهبانی به من نزدیک شد. با لحنی خشک و از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:« از جاتون بلند شید با...بانو.وقتشه.»
بانو را به سختی ادا کرد و حتی ادای این کلمه برایش زجری آشکار بود.
سرم را با تاخیر بلند کردم. از آنجایی که در چندین ساعت کوچکترین کلمه ای از دهان من بیرون نیامده بود واژه ها به سختی ادا شدند:« ولی...ولی هنوز نیم ساعت... باقی مونده.»
با خشم غرید:« تا آمدن جلاد ها، بله. ولی رای حاکم عوض شده. سرتون قطع نمی شه و روش دیگری برای مرگ شما در نظر گرفته شده. حالا بلند شید، تا چند دقیقه دیگر عدالت شما رو لمس میکنه، بانو.»
با خشونت مرا از جا کند. مقاومت نمی کنم؛ جانی در تنم باقی نمانده. مرا به دنبال خودش می کشد و من مثل بره ای هرجا کشیده می شوم می روم. به محوطه اصلی کاخ می رسیم، باز هم با جمعیت زیادی مواجه می شوم که مرا متعجب نمی کند.ولی چیز دیگری نیز آن جاست که باعث می شود در جایم خشک شوم. وحشت زده سر جایم ایستاده ام و حتی به نگهبان توجهی ندارم. ندایی در سرم به من یادآوری می کند که چه کرده ام و چرا اینجایم... نفس عمیقی می کشم و خودم را مجبور به ادامه مسیر می کنم.
صدای حاکم، پادشاه و همسر من بلند و رسا به گوش می رسد. چیزی درباره جنایت عظیم می گوید، می گوید که وجودم بر روی زمین زمین را تاریک می کند،کثیف می کند. که من منحوس ترین فردی هستم که تاکنون زیسته... می گوید که من یک حیوانم.
ولی حیوانات بیچاره چه گناهی کرده اند که با من مقایسه می شوند؟
درباره این می گوید که مجازات من باید ذره ای تاوان جرمم را بدهد. هیچ چیز نمی تواند مجازات مناسبی باشد، هیچ چیز. برای اینکه کاملا تقاص بدهم باید چندین بار و با زجر بمیرم.
خشم چهره اش را سرخ کرده و چشمانش به خون نشسته. و آن درد...
سینه اش از این نفرت عظیم می لرزد. می دانم که درد خیانت دیدن از طرف من، درد دیوانگی ام به اندازه درد مرگ فرزندانمان او را آزار می دهد.
من چه کرده ام؟
صدایش کم کم محو می شود، و من تنها صدای نفس های خودم را می شنوم، آخرین نفس هایم.
صبح پاییزی سردی ست، به طوری که لایه نازکی از یخ چمن هاو گل ها را پوشانده. و من با خودم می گویم که به زودی گرم خواهم شد...
مردم فریاد می زنند و با خشم مشت خود را به سمت من تکان می دهند. صدایشان را نمی شنوم ولی می بینم که از حکمی که برای من در نظر گرفته شده راضی هستند.تمامشان مست خشمند و چیزی جز مرگم را نمی خواهند. نگهبانان می روند و می آیند و مقدمات اجرای حکم را فراهم می کنند. و اکنون، همه چیز آماده است.
به کپه بزرگ هیزم روبرویم نگاه می کنم.تیرک چوبین محکمی در میان آن راست به آسمان رفته. آنجا جایی است که قرار است مرا ببندند و به آتش بکشندم.
مقدار زیادی الکل بر روی هیزم ها ریخته اند و هجم زیادی از مواد قابل اشتعال لا به لای هیزم هاست. نمی خواهند هیچ چیز اشتباه پیش برود! مگر نه؟
نگهبان می خواهد مرا به سمت هیزم ها هدایت کند ولی من خودم زودتر به حرکت می افتم. از آن کوه هیزم بالا می روم و به آرامی کنار تیرک چوبی می ایستم و منتظر می مانم مرا ببندند. طناب ها با شدت و خشونتی بسته می شوند که انتظارش را داشتم. قفسه سینه ام از فشار آن در حال خورد شدن است.
حاکم با نفرت به من نگاه می کند، با نفرت.. و غم و رنج. بدون لحظه ای مکث فرمان را فریاد می زند:
« آتش!»
مشعل ها بر هیزم میفتد و شعله ها زبانه می کشد.
آخرین چیزی که می بینم همان شبنم های یخ زده روی چمن زارند... در این هوای گرم چرا شبنم ها یخ بسته اند؟

«حریر حیدری،آذر 94»


   
نقل‌قول
bahadin.ramazani2
(@bahadin-ramazani2)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 16
 

این سبک رو نمی خونم اما
بازم می گم خسته نباشی
و قلمت توانا
البته کیوردت


   
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  

دوستان سلام! لینک pdf جدید داستان به پست اصلی اضافه شده. این یکی فرق خیلی زیادی با قبلی داره. سهیل عزیز با صفحه آرایی و کاور عالیش جادو کرده. پیشنهاد می کنم به هیچ عنوان از دست ندید!


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

اوه صفحه آراییش بینظیره
از خود داستان قشنگ تره :24:


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: