تنها بازمانده ی یک کشتی ی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه افتاد.او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد.
اگر چه روز ها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر میگزراند کسی نمی امد.
سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره های کشتی کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در ان نگه دارد .
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به همگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از ان یه اسمان میرود . بدترین اتفاق رخ داده بود و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه همانجا خشکش زده بود . فریاد کشید: خدایا چطور راضی شدی چنین کاری با من بکنی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک میشد از خواب پرید .
کشتی ای امده بود تا نجاتش دهد .
از نجات دهندگانش پرسید : چطور متوجه من شدید ؟
ان ها جواب دادند : ما علامتی که با دود می دادی را دیدیم
خسته نباشی.
یکی از درس های عربی ما هم با همین مضنون بود اخرشم همینطوری شد ولی دانشجو بودن اونا.
خیلی قشنگ بود.
جالب بود.
پریفیکس داستان کوتاهش رو زدم.
اصولا اگه میگفت آتیش رو دیدن بنظرم واقعی تر بود، چون صبح به اونجا رسید کشتی، و تو شب دود مشخص نیست. به این منطق ها دقت کنین :39:
جالب بود.
پریفیکس داستان کوتاهش رو زدم.
اصولا اگه میگفت آتیش رو دیدن بنظرم واقعی تر بود، چون صبح به اونجا رسید کشتی، و تو شب دود مشخص نیست. به این منطق ها دقت کنین :39:
الان مثلا کلبه تو ظهر سوخته این بدبخت هم تا روز بعد داخل ساحل مونده
من اين داستانو قبلا خوانده بودم، اگه نويسنده اش شما باشيد،بسي خوب بود.
كلا نقدش نمي كنم چون جز داستان هاي بسيار كوتاه قرار ميگيره.
یه همچین داستانی تو کتاب عربی ما اومده بود ، دقیقا همین نبود نسخه دانشجویانش بود (خخخخخخخخخخخخخخ)
یه همچین داستانی تو کتاب عربی ما اومده بود ، دقیقا همین نبود نسخه دانشجویانش بود (خخخخخخخخخخخخخخ)
بله ریحانه جون هم گفت