«بزرگ ترین ضعف هایمان در تسلیم شدن قرار دارد. مطمئن ترین راه به موفقیت همیشه یک بار دیگر امتحان کردن است.»
توماس ادیسون.
نوشته ی : جوزف پارکر
ترجمه: تانوس
در چند تدریس آخر بدشانسی افتادن در یک چاله واقعی و نقطه تنگنا دوم در وقتی که شخصیت منفی با قصد زنده دفن کردن قهرمانتان حفره ای در خاک می کند مقایسه کرده ام. قهرمانتان برای یک لحظه در وحشت این است که چه اتفاقی افتاده، اما اکنون لحظه ای است که او باید به حرکت در بیاید، از چاله خارج شود، و با سر با تهدید روبرو شود. نقطه تنگنای دوم حادثه ای نسبتا کوچک اما شخصی است که لزوم برای اقدام قهرمان را فراهم می کند، مانند حسی تجدید شده از تمرکز بر اینکه چگونه این کار را کرد. در جنگ های ستاره ای: امیدی نو، این نقطه وقتی می رسد که متحدان شورشی و دوست دوران کودکی لوک، بیگز، در سفینه جنگی در ستاره مرگ توسط دارث ویدر کشته می شوند. این یک بازپس گیری عاطفی از تراژدی را نشان می دهد که لوک را به سفرش بر می انگیزد، همچنین ضرورتی اساسی برای او که جای جوخه کشتار شده ای که وظیفه شان از بین بردن ستاره مرگ بود را بگیرد.
نکته اول: تشابهات را در کار بین نقطه پیچش اول و دومم یادداشت کنید.
به یاد داشته باشید که نقطه پیچش اول، مانند امیدی نو در نقطه ای که خانواده لوک کشته می شوند، وحشت به دنبال حادثه انگیزنده می آید، حادثه غیرمنتظره ای که تعادل زندگی قهرمانتان را تهدید می کند، مثل وقتی لوک می فهمد یک جدای است. این ضربه ای به قهرما در حالی که دنیایش از قبل می چرخید بود، که باعث شدن پیش رفتن در مسیرشان برایشان مانند یک ضرورت باشد. نقطه پیچش دوم، مثل نقطه پیچش اول، باید لحظه ای بسیار شخصی باشد و حادثه ای که شخصیت اصلی درک می کند باید در راهی خاص از اقدامات قیام کند، نه فقط به دلیل احساساتش بلکه به خاطر اینکه موقعیت مستلزم آن است. دوباره، تصمیم یک مسیر خاص از اقدامات باید منطقی به نظر برسد، حداقل هدایت ضخصیت اصلی به احساسات خالص می تواند نیروی پیشران صحیح باشد.
نکته دوم: این فصل را به عنوان منظره ای از آغازهای تجدید شده بسازید، نه تصمیمات.
درست مانند نقطه پیچش اول، در انتهای عمل اول، نقطه پیچش دوم نباید حل همه مشکلاتی باشد که شخصیت منفی از طریق مصیبت و نقطه تنگنای دوم ایجاد کرده است. تصور کنید در یک چاله هستید و متوجه می شوید که دشمنتان بر شما حاک می ریزد. فورا شروع به نقشه کشیدن می کنید که چگونه نقشه شرورانه دشمنتان را خراب کنید، افراد محبوبتان که در حفره های دیگر به دام افتاده اند را آزاد می کنید، یا روی تغییر خودخواهی ذاتیتان کار می کنید؟ نه، اکنون زمان این نیست. تمام آنچه اکنون نیاز دارید خروج از آن چاله است، اقدامی که به واکنش های دقیق و حتی حیوانی نیاز دارد. این را در نقطه پیچش دوم در بازگشت جدای می بینیم، وقتی که ویدر به لوک می گوید اگر به سمت تاریک نیرو منحرف نشود، شاید خواهرش منحرف شود. این تهدید ساده باعث می شود لوک خطرات وضعیتش را به طور کامل درک کند، او به طور خالص طبق غریزه واکنش نشان می دهد، باری بقای خودش و دوستانش شدیدا به ویدر حمله می کند، فقط سعی دارد از گودال بگریزد. همینگونه، احساسات و مشکلات موقعیتی شخصیت اول شما هنوز نباید حل شوند، فقط پیروزی به قدر کافی حاصل شود تا قهرمانتان بتواند بایستد و تصمیم بگیرد از آنجا کجا برود.
نکته سوم: درگیری برای فرار از حفره باید با عمق حفره متناسب باشد.
برای یک لحظه تعدادی از بدترین کمدی های عاشقانه ای که شاید دیده باشید، را به یاد بیاورید، وقتی که شخصیت اصلی به طرز تقریبا توهین آمیزی به سمت جذابیت عاشقانه داستان حرکت می کند. و بعد با تجلی ای دردناک، عذرخواهی ای تاسف بار، و اعتراف به هر چه که از مفهومی که آنها فکر می کنند عشق است می کاهد، شخصیت اصلی به طرز جادویی از خودخواهی خود فرار می کند، روابط را درست می کند، و مطمنن می شود که مشکل حل می شود انگار که خسارت رخ نداده است. این جور داستان گویی نه تنها غیرواقعی و تنبلانه است، بلکه اگر مسائل این قدر آسان حل شوند از ارزش تمام دردی که شخصیت اصلی با آن روبرو شده است می کاهد. در بازگشت جدای، لوک نمی تواند فورا نیروی ساکت خوبی شود و امید دارد که نه تنها برای پدرش رستگاری به دست بیاورد بلکه کهکشان را از سلطه امپراتور نجات دهد. نه، او باید هر دو را از طریق کشف نیروی خود در تاریکی، ظرفیتش برای ظلم، و از طریق درگیر شدن با احساسات نیرومند خود به واسطه حمله شدید به پدرش به دست بیابد. این بی رحمی برای نور انداختن به خودش و پدرش ضروری است و مخاطب می داند که فردی می تواند تاریکی را حس کند در آن سقوط می کند اما بعد زنجیرهای تاریکی را بر خود می شکند، در جایی که لوک دوباره بر می خیزد، در حالی که با فشار فزاینده و ناامیدی ای که از دانستن اینکه دوستان و خواهرش به زودی می میرند مقابله می کند. بنابراین مطمئن شوید که تلاش شخصیت اصلی برای فرار از موقعیت ناامیدکننده اش با پیچیدگی و سختی موقعیت تناسب دارد.
نکته چهارم: واکنش دوم را با نیرو و تناسب برای نقطه خیزش پایان دهید.
دومین نقطه پیچش آخرین نقطه در واکنش دوم است، به این معنا که مرحله ای از تغییر طرح در داستان است، جایی که همه چیز سریع باز می شود تا اینکه به اوج می رسد. نقطه بعدی که به آن می رسیم خیزش است، جایی که قهرمانمان یک لحظه دارد تا کنترلش بر احساساتش را در نقطه پیچش دوم به دست بگیرد، حسی جدید از خود آگاهی کسب کند، و اقدام سنجیده برای رسیدن به اهداف جدیدش را انجام دهد. در بازگشت جدای، این لحظه ای است که لوک ویدر را مغلوب می کند، امپراتور به او می گوید که پدرش را از بین ببرد، و او درک می کند که این کار را نخواهد کرد زیرا این خیانت به خودش است، و اینکه به پدرش عشق می ورزد، و امید دارد که هنوز خوبی ای در قلب ویدر باشد. پس مناسب قهرمان است که بر ضعف ها و عیب هایش، بسته به اینکه یک کمدی می نویسید یا یک تراژدی، غلبه کند، و نقطه تنگنای دوم را به شکلی پایان دهد که تنش را بالا می برد تا اینکه مخاطب در انتظار بماند و نداند که بعد چه می شود و آیا قهرمان قادر خواهد بود که به خطر غلبه کند.
آقا به شدت مفید بود
به نظرم در اکشن های پشت سر هم داستانی کمک میکنه
مثلا شما سه فصل پشت سر هم اکشن دارید
این به نظرم خیلی کمک میکنه که هیجان ها از دور نیفتن و همینطور فزاینده برن بالا.
اقا من تو داستان ضعیفم ینی در حد صفر مرسی که این تاپیکو گذاشتی خسته نباشی:53::53::1:
خیلی خوب بود علی
واقعا مرسی
مخصوصا مورد سوم را دوست میدارم
واقعا عالی بود
برای داستان های سایت مخصوصا خیلی مفید بود :53: