سلام.این تمرین ها ده تا هست برای داستان نویسی که دونه دونه میذارمشون تا با هم تمرین کنیم
اینم از تمرین1:
جان گاردنر(1):
هدف این تمرین های تکنیکی این است: خیلی از آن هایی که تازه دارند نویسندگی را می آموزند، سختی های نویسنده شدن را دست کم می گیرند. این افراد نمی دانند یا قبول ندارند که نویسنده های بزرگ معمولاً آن هایی هستند که مثل پیانیست های حرفه ای برای تک تک کارهایشان هزارجور روش بلدند. درست است که هیچ وقت جای نبوغ را نمی گیرد. اما در عوض نابغه هایی که تکنیک های زیادی بلد باشند. تبدیل می شوند به غول های ادبیات. حالا که شاید رقابت بر سر انتشار کتاب بین نویسنده ها از همیشه بیشتر شده باشد. آشنایی نویسنده با تکنیک های مختلف برای او خیلی مفید خواهد بود. نویسنده ای که تمرین های زیر را خوب و جدی انجام دهد خواهد دید که موقع نوشتن رمان و داستان در هر قسمت از نوشته اش امکانات بسیار زیادی در اختیار دارد و در نتیجه می تواند از بین آن ها دست به انتخاب بزند (یا اصلا چیزی تازه بیافریند).
یادتان باشد که در تمام این تمرین ها از سطحی نگری، صراحت و احساسات شدید دوری کنید به عبارت دیگر وقت تان را هدر ندهید.
1- پاراگرافی را در نظر بگیرید که قرار است در قسمتی از یک داستان، درست قبل از کشف یک جسد بیاید. این پاراگراف را بنویسید. می توانید نوع برخورد شخصیت یا جسد را توصیف کنید یا جای جسد یا هر دو هدف تمرین حاضر کسب این مهارت است که به صورت ناگهانی توجه خواننده را به پاراگراف مورد نظر جلب کنید تا دلش بخواهد آن را دنبال کند. بعد کاری کنید که ترجیح بدهد از روی آن قسمت بپرد اما به خاطر کنجکاوی نتواند به خواندنش ادامه دهد. اگر توانایی نوشتن چنین پاراگرافی را نداشته باشید، هیچ وقت نمی توانید حس تعلیق واقعی را ایجاد کنید.
همه جا سرد بود مثل بیدی در حال لرزیدن بودم در این کوهستان یخ بسته حتی یک نفر هم وجود نداشت فقط درختانی که سفید پوش شده بود . یک بهمن را دیدم که به طرف ما می آمد و دیگر چیزی از آن اتفاق یادم نیست انگار همین امروز بود . ولی نه این اتفاق دیروز برایم افتاده بود . همین طور در حال گشتن بودم در میان برف های سرد دست هایم قرمز شده بود چون دستکش را گم کرده بودم . همین طور در حال گشتن بودم به یک باره همین طور که برف ها را داشتم کنار می دادم دستی را دیدم باورم نمی شد یک از دوستانم را پیدا کردم . دست علی است . همین طور مشغول کندن برف ها شدم بعد از مدتی کندن تمام بدنش دیده می شد ولی پوستش بنفش شده بود و لباس هایش به همان تمیزی دیروز فقط یخ بسته ! ولی مگر می شود از دیروز تا حالا این قدر تغییر ! او را به زور از زیر برف در در آوردم . نفس نمیکشد او مرده بود یک جسد که حالا در دستم مانده بود بسیار ترسیده بودم و حتی ناراحت ! اشک هایم خود به خود شروع به ریختن کرد نمی دانستم از شدت سرما است از ناراحتی آن که جسد بهترین دوستم جلو چشمانم است ماتو مبهوت فقط جسد را نگاه می کردم و فقط خاطره هایمان جلوی چشم م گذشت و من را یاد او می انداخت او را بغل کردم و روی شونه ام انداختم وزنش کم بود زیرا دیگر روحی نداشت حیران بودم ونمی دانستم به کجا بروم من در این کوهستان پوشیده از برف تنها فقط به این طرف وآن طرف می رفتم ولی باز بر می گشتم سر جای اولم نه قطب نمایی نه چیزی .
شب بود.من هم همانند روزهای قبل مشغول گشت زنی در خیابانها بودم. از روزی که دوستم به دلایلی که نمیدانستم چیست سر کار نیامد من تنها مشغول به گشت زنی بودم. پشت فرمان ماشین آرام آرام مشغول حرکت بودم. بجز چند گربه که سر غذا با هم در حال دعوا کردن بودند کسی در خیابان ها نبود. لحظه ای ایستادم تا ببینم آخر کار این گربه ها چه میشد. حداقل اینکار آنها و تماشا کردن آنها میتوانست فکر مشغول مرا آرام کند. گربه ها هر لحظه کارشان بالا تر می گرفت و به هم می پیچیدند. بیشتر دقت کردم چیزی در دهان دو گربه بود که سعی داشتند با زور آزمایی آنرا از دهان یکدیگر بقاپند که آن چیز از دهانشان پرتاب شدو وسط خیابان نفتاد. چشمانم را تیز کردم تا ببینم که آن چیست که با دقت بیشتری که کردم. چیزی عین دست انسان بود. خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و دو گربه را فراری دادم و نزدیک دست شدم. تفنگ کلتم را به دست گرفتم، رفتم و خم شدم تا از صحت آن آگاه شوم، و وقتی که آن را از نزدیک دیدم شوکی از ترس به من دست داد. خیلی آرام در حالی که تفنگ در دست داشتم به سمت کوچه ای که آن دو گربه قرار داشتند رفتم. چراغ قوه ام را از دور کمرم به دست دیگرم گرفتم و آرام درون کوچه را گشتم و از دیدن صحنه ای خون در رگم خشک شد. به سرعت به سمت ماشین رفتم تا با بیسیم به مرکز این خبر را گزارش دهم که ناگهان بر سر جایم خشکم زد و به زانو افتادم و دیگر همه جا تاریک شد و...
به بزرگواری خودتون ببخشید.
«صد سال!اونا جرات حمله به اینجا رو ندارن.»
این حرف را احمد به من می گفت در حالی که داشتیم به طرف سرداب قدیمی می رفتیم،همیشه وقتی پامو تو اونجا می گذارم،یه حس مور موری توی کل تنم جولان می ده،ولی این دستور فرمانده بود.
همیشه هم با صدای ترسناکش می گفت:«دشمن ممکنه همه جا باشه وظیفه نگهبانان اینه که با دقت تمام همه جا رو بررسی کنن تا هیچ دشمنی جرات نکنه به خاک ایران تجاوز کنه»
همین طور که داشتیم به سمت سرداب می رفتیم نور کمی که روی پله های افتاده بود تاریکی سرداب را بیشتر نمایان می کرد،هر قدمی که روی پله ها می گذاشتیم،انعکاس صداش توی سرداب مثل یه طبل جنگی بود،با هر بازدم ابری در جلو کلاهخودمان ایجاد می شد،هوای سرد سرداب عرق سردی بر پیشانیم نشاند،امشب حالی دگرگون داشتم،آخر از مرز خبر آورده بودند تعدادی مزدور عثمانی وارد کشور شده اند،هرچند بعید می دانستم،جرات حمله به قلعه مستحکم گنگ دژ را نداشتند،چند قدمی که وارد سرداب شدیم،صدای آب قناتی ،که از زرد کوه جان می گرفت،و شاخه ای از آن وارد قلعه می شد،به گوش می رسید،همین طور که دایره نور پیش می رفت،لکه ای سیاه نمایان شد،کمی به جلو رفتم و دستی بر روی آن....مایع؟
«این دیگه چیه؟»
نمی دونم!دستم را که به ماده سیاه رنگ آغشته شده بود بو می کنم!......بوی آهن زنگ زده!....خون.
بر می خیزم،با ترس مشعل را به اطراف می چرخانم،لحظه ای جسمی را می بینم،کمی به طرف آن می روم،
نه جسد آرش با زخمی بر روی گردن و چشمانی مملو از ترس بر روی زمین افتاده بود!
بعد از لحظاتی انجماد به خاطر صحنه ای که بر برابر دیدگانم بود،به سمت در سرداب چرخیدم،ولی چه حیف قبل از آن که بتوانم به کسی هشدار دهم،تیری از پشت خفتانم* را درید و تنها فکرم قبل از مرگ،همسر عزیزم و پسر خردسالم بود که با گمان امنیت سر بر بالین نهاده بودند.
این رو همین طوری نوشتم امیدوارم همونطوری شده باشه که یاس عزیز گفت،در ضمن لطفا به این که گنگ دژ در شرق و زرد کوه در غرب گیر ندید همین طوری یه اسمی گذاشتم.:21:
*خفتان:زره یا لباس جنگی
برای اولین بار بعد از مدت ها،احساس خوبی داشتم.بدون کوچکترین دلیلی احساس شادی می کردم،ومطمئن بودم که هیچ چیز نمیتواند حال خوش امروزم را خراب کند.حتی آقای سرابی،رئیس بسیار سخت گیرم.نمی خواستم کوچکترین بهانه ای برای اوقات تلخی دستش بدهم،پس زمان از خانه بیرون آمدنم را چنان تنظیم کردم که به موقع به سرکار برسم و خوشبختانه دقیقا سر ساعت 7کارتم را زدم.از آنجایی که من منشی مخصوص او بودم باید از همه زودتر در دفتر حاضر میشدم تا قرار ملاقات هایش را مرتب کنم.دفتر خالی خالی بود و رئیس زودتر از 8 به دفتر نمی آمد.به سرعت به سمت میزم رفتم و شروع به نوشتن کردم.با شنیدن صدایی سرم را از روی چیزی که درحال تایپش بودم بلند کردم.صدایی مثل...مثل ریختن قطره های آب بر روی زمین.ناگهان صدای پایی آمد و سریع قطع شد...شنیدم که کسی زمزمه می کند ولی صدایش نامفهوم بود.از ترس بر جای خودم خشک شده بودم..به نظر میرسید تعداد سه یا چهار نفر در اتاق رئیس حرکت می کنند.نفسم بریده بریده بیرون می آمد و نمیدانستم چکار کنم.آن ها چطور داخل شدند؟میز من دقیقا کنار در اتاق او قرار داشت و من نزدیک نیم ساعت بود آنجا نشسته بودم و حاظر بودم قسم بخورم کسی وارد آنجا نشده بود...همچنبن کوچکترین صدایی که نشان از حضور فردی در آنجا باشد را نشنیده بودم،تا الان.از جایم بلند شدم و با ترس،اما مصمم به سمت در اتاق حرکت کردم.در را که باز کردم صدای همهمه قطع شد.وارد اتاق شدم ولی هرچه بیشتر میگشتم کمتر چیزی پیدا میکردم!!!اتاق خالی بود!نمی فهمیدم.اتاق کوچکترین پنجره ای نداشت و این غیر ممکن...صبر کن ببینم.این چه صدایی بود؟باز هم صدای قطره های آب که بر زمین می افتادند...هوا به طرز عجیبی سرد شده بود و ترس در وجودم رخنه کرده بود.به اطرافم نگاه کردم ولی چیزی ندیدم.قطره های روی صورتم افتاد.باران؟داخل ساختمان؟!!!با دستم پاکش کردم و تنها چند لحظه طول کشید که بفهمم چیزی که روی صورتم افتاده بود آب نبود،خون بود.به آهستگی سرم را بلند کردم و سقف را نگاه کردم.جسد بی سری که روی سقف میخ شده بود بی شک متعلق به رئیس من بود.هیچکس اورا بهتر از من نمیشناخت.رئیس..پدر...احساس سرگیجه کردم،و زمین در حال نزدیک شدن به صورتم بود...آخرین فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که:«پدرم مرده...»قطرات خون همچنان بر روی زمین میریختند.
زیر لب غر زد: دماغ دراز ****
این اسمی بود که سعید روی برادرش گذاشته بود.هیچ وقت نتوانسته بود به کیوان به چشم یک برادر نگاه کند .تا بیاد می آورد موفقیتهای او را دیده بود و سرکوفتهایی که شنیده بود.آه خدایا آرزو میکرد که با دست خودش این موجود از خود راضی را از زندگی خلاص کند و چیزی که آزارش میداد این بود که امروز ناچار بود از همان برادر کمک بخواهد.از بین در نیمه باز خانه داخل شد از پله ها که بالا میرفت زیرلب ناسزا میگفت. هیچ وقت از او خوشش نیامده بود و هرگز نمیتوانست تحملش کند صحبت از امروز و دیروز نبود برادرش همیشه این احساس را در او ایجاد میکرد. به طور ناگهانی احساس کرد که خانه بیش از حد ساکت است. اما این سکوت دربرابر صدای وز وز حشراتی که لحظه به لحظه بیشتر میشد هیچ چیز نبود.آهسته ضربه ای به در زد اما جوابی نشنید.قبل از آنکه دستش را روی دستگیره بگذارد دریافته بود که چیزی در اینجا طبیعی نیست. آهسته دستگیره را پیچاند و چهره اش را در برابر بوی تند آزاردهنده ای که از لای در بیرون آمد در هم کشید
دیگه چیزی نمونده، به زودی انتظار 8 ساله تموم میشه. 8 سال، کل غرب رو زیر پا گذاشتم تا پیداش کنم، بعد از سه ماه تعقیب کردن حالا کمتر از یک روز باهاش فاصله دارم. دیگه تموم میشه. از وقتی که فهمیده دنبالشم هر کاری میکنه تا دستم بهش نرسه، حتی تو دهکده قبل، انقدر عجله داشت که یادش رفت یه اسب تازه نفس برای خودش جور کنه. جسد اسبش رو همین چند کیلومتر قبل دیدم. دلیجانی هم که از غرب میومد بهم گفت یه مرد پیاده رو دیده که ازشون آب خواسته.
دیگه چیزی نمونده و من موفق میشم بعد 8 سال انتقام خانواده ام رو بگیرم. اون نباید به این راحتی بمیره، باید زجر کشش کنم باید لحظه مرگش تو چشمام نگاه کنه باید به من زل بزنه و....
اون جا! یه چیزی رو زمینه.... با اسبم به سمتش می تازم
باورم نمیشه! خودشه،خودشه.
اسلحه ام رو بیرون می کشم. آماده شلیک کردنم، از اسبم پیاده می شم. دلم میخواد تمام فشنگ هام رو تو بدنش خالی کنم اون ع.و.ض.ی روی زمین افتاده. دارم به روشهای فکر میکنم که میشه باهاشون اونو کشت. بهش نزدیک تر میشم. چشمهاش بازه همینطور دهنش، مورچه ها روی پوستش راه میرن...
به خورشید زل زده