توصیف در داستان نویسی
صفدر تقی زاده
تایپ: N@zgol
رمان نویس و داستان نویس امریكایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات سال ١٩٤٩ در مصاحبه ای گفت: «نویسنده به سه چیز احتیاج دارد:تجربه، قوهی مشاهده و قوهی تخیل. من خودم موقع نوشتن داستان معمولا با موضوعی واحد یا خاطره ای یا تصویری ذهنی كار را شروع میكنم.»
كار نوشتن، چه داستان و چه غیر داستان غالبا با توصیف چیزی كه دیده ایم آغاز میشود زیرا آغاز تفكر معمولا ایجاد یا تصویر ذهنی است. با مشاهدهی دقیق میتوان ظرفیت انتخاب ریزه كاریها و جزئیات لازم و برجستهی این تصویر ذهنی را توضیح داد و با ورزدادن قوهی تخیل میتوان تاثیر مسلط تصویر ذهنی را به نوشته و واژه منتقل كرد.
هرچند نویسنده یك قطعه توصیفی خوب باید قوهی مشاهده و تخیل خود را ورزدهد، نیازی ندارد كه برای كسب تجربه در جادههای دوردست به جست وجو بپردازد، این تجربه را جه بسا توان از هریك كه نزدیك ترین و آشناترین هم هست به دست آورد.
فاكنر در یكی از نوشتههای اولیهاش در بیست و پنج سالگی به نام «تپه» چشم افراد جنوبی و بومی زادگاه خود را توصیف كرده است و به هر یك از خوانندگان خود این فرصت را داده است كه اگر برفراز تپه ای بایستند و به هنگام غروب به مكانی كه در آن بزرگ شدهاند چشم بدوزند، چه احساسی به آنها دست خواهد داد: چشمانداز و منظره ای آشنا طوری كه انگار نخستین بار است با دید جست و جو گر اوایل دورهی جوانی نظارهاش میكنند. این توصیف البته با برداشت یك كتاب راهنمای شهری یا استانی متفاوت است رودر رویی یگانه یك شخصیت است با یك مكان، نه تنها از لحاظ ظاهر كه فرضی واتمسفر آن مكان هم توصیف از سادهترینشان تا پیچیدهترینشان، نمونهی الگوی زبان به كار گرفته شده برای به وجود آوردن و فرم بخشیدن به یك تصویر دقیق كلامی است. با مطالعهی دقیق این توصیفها میتوان قوهی مشاهده و قوهی تخیل خود را بهبود بخشید و به تواناییهای تصویر مكانهایی دست یافت كه بر اثر تجربه به صورتی خاطرهانگیز درآمدهاند.
انتوان چخوف گفته است: «وقتی نویسنده ای میخواهد طبیعت را توصیف كند،باید به جزئیات ریز هم توجه داشته باشد و به آنها طوری نظم دهد كه خواننده، پس از آن كه چشمهایش را بست، تصویری در ذهنش مجسم شود مثلا واقعیت یم شب مهتابی را وقتی خوب توصیف میكنی كه بنویسی؛ نوری مثل نور ستاره از میان خرده شیشههای یك بطری شكسته درخشیده و بعد طرح یا سایهی گرد و قلنبهی یك سگ یا یك گرگ ظاهر شد، فقط در صورتی میتوان به طبیعت، زندگی ببخشی كه به تشبیههایی متوسل نشوی كه در آنها اعمال طبیعت به اعمال بشری تشبیه شدهاند.
درنمایش حالتهای روحی و روانی شخصیتها،توصیف جزئیات ریز ضروری است. خدا ما را از شر كلی گوییهای مبهم نجات دهد! تا میتوانی در باب حالت روحی شخصیتها بحث نكن. ین حالتهای روحی را با نشان دادن اعمال آنها نشان بده. همچنین نیازی نیست كه به تصویر كشاندن چندین شخصیت اصلی بپردازی. دو شخصیت را گرانیگاه داستان خودت قرار بده: مردی و زنی. همین كافی است.»
هر توصیفی شامل درونمایه ای است كه مشخص كننده و هدف، هستی، موقعیت یا اتفاقی كه شرح داده میشود. (مثلا خانه) و چند درونمایهی فردی مشخص كنند اجزائ متشكلهی آن (مثلا در، اتاق، پنجره، دیوار) درونمایه و یا دورنمایههای فرعی میتوانند یا از لحاظ كیفی توصیف شوند (بر حسب كیفیتشان)؛ «پنجره قشنگ بود، دیوار سبز» یا از لحاظ عملی؛ «برحسب عملكرد یا مورد استفاده بودنشان»، «اتاق فقط برای مناسبتهای ویژه به كار میرفت.» یك توصیق میتواند كمابیش دقیق، ریز و همراه با جزئیات باشد، عینی یا ذهنی، معمولی یا خاص یا به عكس فردی و اختصاصی، تزیین دكوراتیو یا توضیحی، عملی ( یا ایجاد كنند لحن یا حالت یك قطعه، انتقال دهندهی اطلاعات مربوط به طرح كلی یاری دهنده شخصیت پردازی، معرف یا تقویت كنند یك درونمایه، اشاره كننده یه صورتی نمادین به كشمكشی كه قرار است در داستان در بگیرد.
در یك اثر ادبی، توصیف یا بازنمائی جزئیات زمان، مكان، شخصیت و صحنهی اجتمایی، دنیایی را میافریند كه ماجرای داستان در آن رخ میدهد. رمان نویسان قدیمی در آثار خود با شرحی طولانی و همه جانبه و اه ملال آور، محیط داستان و محیط زیست شخصیت را توصیف كردهاند، طوری كه گویی محیط از شخصیت جداست، حال آنكه بسیاری از نویسندگان از اواخر قرن نوزدهم، صحنهی اجتمایی را به صورتی جداناپذیر از شخصیتهای رمان در نظر گرفتهاند و در این اواخر هم نویسندگان تحت نفوذ نظریهی روانشناختی از شگرد " جریان سیال ذهن" سود جستهاند، تكنیكی برای تجزیه ضمیر خودآگاه ناخدآگاه شخصیتها به طورت نوع تازه ای از توصیف.
وشته یا داستان كوتاه «تپه» كه اولین بار در سال ١٩٩٢ در نشریه دانشگاه میسی سی پی به نام «میسی سی پین» به چاپ رسیده است غالباً به مثابهی نمونه ای برجسته از "توصیف" شناخته شده است.
تپه
ویلیام فاكنر
(William faulkner)
پیشاپیش و اندكی بالای سرش طرح قلهی تپه به روشنی بر پهنهی آسمان نقش بسته بود. برفراز تپه، ناپیدایی صفیر باد مثل پرده ای از آب میلغیزید و به نظرش رسید كه چه بسا بتواند پایش را كه از روی جاده بلند كند، به بالا شناور شود و سوار بر بال باد به فراز تپه برسد، باید كه لباساشافتاده بود و پیراهنش را كه به سینهاش چسبانده بود و كت و شلوار گشادش را به این سو و آن سو میكشاند، بادی كه موی پرپشت شانه نشدهاش را بر بالای صورت ارام گوشت الودش بر هم میزد. پاهای دراز سایه وارش عمودی بلند میشد و به طرز مضحكی پایین میافتاد، انگار كه نیروی پیش رونده ای نداشت و انگار كه تن و بدنش را خدایی شوخ طبع افسون كرده بود و به فعالیت عروسك وار بی حاصلی در یك نقطه وا داشته بود، در ملال حال كه زندگی سخت از او گذشته بود و او را پشت سر گذاشته بود. سرانجام سایهاش به قلعه رسید و با سر بر روی آن فرود آمد.
نخست كنارهی درهی روبرو پدیدار شد، نیلگون و دور و هم سطح با آفتاب بعدازظهر. مقابل آن، منارهی مخلوطی شكل كلیسا مثل پیكرههایی كه در رویا سر بلند كنند،نمایان شد، آنگاه پشت خانهها، سرخ و سبز كمرنگ زیتونی كه در بلوطها و نارونهای پرازجوانههای پنهان بودند.
برگهای سه درخت سپیدار كنار دیوار خاكستری رنگ افتاب خورده ای میدرخشیدند، دیواری كه درختان سیب و هلو به وفور رنگهای خفیف سرخ و سفید روی آن لمیده بودند؛ و هرچند در دره بادی نمی وزید، درختها به سمت جبر ارام و مقاومت ناپذیر ماه اپریل در شاخههاشان، به نرمی خم میشوند، آنگاه دوباره ارام میگرفتند و قد راست میكردند به جز البته مه الودی نقره فام برگهای هرگز ارام نپذیر و هرگز رها نشونده شان. تمامی دره زیر پای او را گسترده بود و سایه اشكه تا دوردست جهیده بود، ارام عظیم بر آن افتاده بود. اینجا و آنجا باریكه ای لرزان از دود، بر فراز دودكش تعادلش را حفظ میكرد. دهكده در خواب بود پیچیده در لفاف صلح و ارامش زیر غروب افتاب، طوری كه انگار قرنی است به خواب رفته؛ چشم انتظار و به نحوی ناپیدا مشبك از شادیها و غمها، امیدها و یاسها تا ابد الآباد.
بالای تپه دره، موزاییكی بی حركت از درختها و خانهها بود؛ هیچ زمین خشك و بایری خیس از باران بهاری و زیر و رو شده و بهم ریخته با سم اسبها و گاو و گوسفندها دیده نمیشد، نه هیچ كومه ای از خاكسترهای زمستانی و قوطیهای حلبی زنگ زده، نه تخته بندی سیاه پوشیده از پاره پورههای جنون امیز مطالب مستهجن و آگهیهای تبلیغاتی و نه هیچ نشانی از تلاش،از یاوه سراییهای تازیانه خورده، از حرصها و شهوتها، از آب دهنهای خشك شده از مشاجرههای عقیدتی، نمیتوانست ببیند كه سادگی پرطنین ستونهای ساختمان دادسری را انفیههای گهگاهی، لكه دار و آلوده كرده است.
در دره هیچ جنبشی نبود، جز پیچاپیچ بالا رونده دود، متانت قوت قلب دهندهی سپیدارها، و هیچ صدایی نبودجز پژواك خفیف و موزوون یك سندان.
میان مایگی بی شكل وكنده چهرهاش با تكه ای ناگهانی و درونی پیچ و تاب خورد: تقلای كورمال و هولناكی در ذهنش.سایهی هیولایش مثل زنگ خطری بر روی كلیسا نشست و در لحظه ای چیزی بیگانه با خویشتن را بفهمی نفهمی حس كرد، اما زود از خاطرش گریخت؛ و چون نمیدانست چیزی هست كه میكوشد موانع ذهنیاش را در هم شكند و با او ارتباط برقرار كند، آگاه نبود كه از چنگش گریخته است. پشت سرش، روزی بود اكنده از كار سخت با دست، كش مكشی با نیروهای طبیعت برای به دست آوردن نان و پوشاك و پناهگاهی برای خواب فتحی به بهای بافتهای بدنی و روزهای معدود هستی اش؛ روبرویش دهكده قرار داشتكه منزل گاهش بود، اقامتگاه گهگاهی لاقیدانه، و بعد از آن روزی دیگر منتظر، روزی دیگر برای به دست آوردن نان و پوشاك و پناهگاهی برای خواب.به این روال همهی جوانب پیش افتادگیهای ویران تقدیرش را سنجید، با این ذهنی كه تا این لحظه با خورده گیریها و اصولهای اخلاقی، مغشوش شده بودو سرانجام با نیروی خفیف و مقاومت پذیریها در دره ای به هنگام غروب یكه خورده بود وبه خود آمده بود.
خورشید آهسته در درون آبگونهی سبز مغرب غوطه ورشد.دره ناگهان در سایه فرو رفت.و همین كه خورشد رهایش كرد، ذهن او كه زیر آفتاب زندگی كرده بود و زیر آفتاب مرارت كشیده بود و نخستین بار بود آزارش داده بود، آرام گرفت. اینجا، در گرگ و میش غروب، پریها و فونها، خدایان جنگل و كشتزارها چه بسا به یك جیغهای باریك، به یك لرزه و زنگ سنجها در یك خفت گزنده آتشفشانی زیر ستاره ای بلند و یخ زده شورشی كنند.
پشت سرش آتش سوزی بی حركت غروب بود. و پیشاپیشاش كنارهی درهی مقابل بر پهنهی آسمانی متغییر، لحظه ای روی یك خط افق ایستاد و به آن سوی خط دیگر خیره شد، به آن دودستها، بر فراز دنیایی از مرارتهای بی انتها و خوابهای آشفته؛ دست نخورده، دست نخوردنی؛ و پاك از یاد برده بود مكانی را كه باید به آن بازگردد.
آهسته از تپه فرود آمد.