Header Background day #16
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

خبررسان

13 ارسال‌
8 کاربران
48 Reactions
3,110 نمایش‌
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
شروع کننده موضوع  

خوب داستان کامل شد.در حال حاضر این آخرین چیزی هست که می تونم ارائه بدم.امیدوارم خوب شده باشه.لطفا هر نظری به ذهنتون رسید بگید،از میزان صحنه پردازی،توصیفات شخصیتی،احساسات فردی گرفته تا غلط های ویرایشی.
دانلود

تیری دیگر از کنار گوشم زوزه کنان عبور کرد،با ترس خودم را بیشتر به زین چسباندم و نگاهی به پشت سر انداختم،پنج نفر مخفی در جامه هایی به سیاهی شب و سوار بر اسبانی سفید تعقیبم می کردند،در حالی که تیری در پی تیری دیگر را در کمان نهاده و به سمت من پرتاب می کردند،اگر آموزش های پدرم نبود بی شک به خارپشتی خونین تبدیل شده بودم.
پیچی دیگر را رد کردم.نور کمی از سوراخ های روی سقف به زمین می تابد،هر چند فضای دالان اما کسانی که تجربه ای نداشته باشند،اسب راندن در اینجای باریک برایشان کاری دشوار است،آنقدر در زمان کودکیم در این دالان ها اسب دوانی کرده ام،که هر وجبش را می شناسم،سقف کوتاهش نیز کار را برای آن ها دشوار کرده بود،همین دالان ها مرا به موفقیت امیدوار می کرد.خدا را شکر که در کوهستان های شرقی تعقیب و گریز شروع شده بود،کوهستانی پر از دالان ها ی باریک که فقط به اندازه عبور چند اسب پهنا داشتند.
تا قلعه را زیادی نمانده بود،امید داشتم که خبر حمله ی ناگهانی سپاه توران را به فرمانده برسانم.
دوباره تیری را در چله کمان گذاشتم و تا انتها کشیدم.به عقب بر گشتم و همین که اولین نفر وارد پیچ شد،زه کمان را رها کردم.فریادی که به گوش رسید؛خود نشان دهنده نتیجه بود.
هر چند از انجام دادن اینکار متنفر بودم،ولی مهمیز را باری دیگر بر شبدیز زدم تا فاصله بیشتری بین خود و تعقیب کنندگانم بیندازم.
به انتهای دالان ها رسیدم که ناگهان دردی سوزان در بازوی چپم پیچید، چشمانم از درد بسته شد و دندان هایم را بر هم ساییدم،ولی درد نیز به صورت ضربان داری به کار خود ادامه می داد.نوک پیکان را دیدم که از لباسم بیرون زده بود.اهمیتی ندادم،باید هر جور شده خبر می رسید،دست چپم که هیچ سرم را نیز فدای جان مردم می کردم.
راه کوهستانی تمام شد،اکنون در دشتی باز با پوششی از درختان و درختچه های کوتاه اسب می راندم، هر چند دشت بدون هیچ پناهی کار آن ها را راحت تر می کرد،ولی از طرفی نشانه ای از رسیدن قریب الوقوع به قلعه بود.خورشید دیگر به انتهای مسیر هر روزه خود رسیده بود و سرمای پیش از موعد زمستان در پاییز حس می شد،بخاری که از دهان شبدیز و من بیرون می زد،مرا به این فکر واداشت که حتی اگر مردم قلعه را ترک کنند در این سرمای جانسوز به کجا می توانند پناه ببرند؟
در حالی که دست چپم بی فایده و سنگین در کنار بدنم آویزان مانده بود،این افکار را از سرم بیرون کردم.محکمتر به افسار چنگ زدم،باید بر روی ماموریتم تمرکز می کردم،بعدا فکری به حال پناهگاه می کنند،اگر خبر به دستشان برسد.
در دور دست بنایی نمایان شد.شاید کمتر از نیم فرسنگ راه مانده بود.به پشت سر نگاهی انداختم،فقط یک کماندار دیگر داشتند.هر چند به خاطر خستگی شبدیز به زودی دیگر نیازی به کمان نداشتند.تیری دیگر رها شد،اسب را مقداری به راست متمایل کردم؛تیر در خاک فرود آمد.

حالا قیافه کریهشان را می دیدم.چشمان باریکشان را به من دوخته بودند،کینه و عصبانیتشان در ابرو های درهم رفته ی آن ها نمایان بود،تقصیر خودشان بود؛اگر مرا تعقیب نمی کردند،اینگونه همراهانشان را از دست نمی دادند.
سرجوخه تورانیان خنجری از لباسش در آورد،بی درنگ به سمتم پرتاب کرد.راهی ندشتم،حال که یک دستم به کار نمی آمد باید به کل بی خیالش می شدم.کمی خودم را جا به جا کردم،دردی دیگر بر بازوی چپم اضافه شد.
پوزخندی هر چند درد آلود به او تحویل دادم،ولی دوام نیاورد،چون فاصله بینمان به دو متر رسید.
ترس و نگرانی وجودم را فرا گرفت اگر به قلعه حمله می کردند،تسخیرش حتمی بود،و جان دوستان و اقوامم به خطر می افتاد.
در دل گفتم:خدایا،تنها چاره ام تو هستی،مرا از این وضعیت نجات ده،جانم برایم ارزشی ندارد،ولی صدها زن و بچه در این قلعه زندگی می کنند،به وحدانیتت قسمت می دهم،به هر نحوی شده،فرمانده را از حمله تورانیان با خبر کن!
اطرافم را احاطه کردند،شمشیر هایشان را کشیدند،سرجوخه یشان شمشیرش را به صورت افقی به قصد سرم روانه کرد،خم شدم،یکی دیگر از چپ ضربه ای وارد کرد،بالا آمدم دوباره ضربه ای از راست...
برای فرار از ضربه خودم را از اسب به پایین انداختم،بر روی خاک غلت خوردم،درد شکست در ماموریتم از درد دستم پیشی می گرفت.به اسبم و همچنین به سواران نگاهی انداختم،هیچ راهی نبود.
شاید... شروع به داد و فریاد کردم به نحوی که آن ها گمان کنند از سر استیصال دارم اینکار را می کنم،و توجهشان جلب شود:حمله،دشمن،تورانی ها...
در حالی که مست از پیروزیشان قهقهه می زدند،مرا دوره کرده بودند و زحمت پایین آمدن از روی اسبان را به خود نمی دادند ،ایکاش قبل از رها کردن شبدیز شمشیرم را از خورجینش بیرون می کشیدم،کمی به اطراف نگاه کردم چیزی نیافتم،به دسته ی خنجر که خود نمایی می کرد؛خیره شدم،با درد فراوان خنجر را بیرون کشیدم و با عصبانیت منتظر حمله آن ها ماندم.
فرمانده یشان با تمسخر گفت:پسر جون معنی تسلیم شدن رو نمی دونی،آخه * تو با این سنت و با اون سوزن می خوای با ما چهار تا شمشیر به دست بجنگی،هر چند بهت پیشنهاد می کنم زودتر خودت رو بکشی،چون وقتی دست من بیفتی،دیگه آرزوی مرگت برآورده نمی شه.
پیاده شدند،دوره ام کردند،به مانند گرگان گرسنه ای که خرگوشی را احاطه کرده اند،به من نگاه می کردند،ولی کور خوانده بودند، با خود گفتم نشانشان می دهم،شده زمین را به افلاک می برم و افلاک را به زمین می آروم،تا جان ساکنین قلعه را نجات دهم،کشتن چهار سرباز شغال صفت تورانی که کاری ندارد،شاید به قدرت آن ها نبودم ولی چابک تر از من در قلعه کسی نیست.
از پشت حرکتی را حس کردم،قدمی به چپ نهادم،تیغه ی شمشیری از روبروی چشمانم رد شد،سرباز که تمام توانش را پشت این ضربه گذاشته بود،تعادلش را از دست داد و با گاردی باز به سمت من آمد،خنجر را در گلویش فرو کردم و تن بی جانش در پیش پایم افتاد.
حساب کار دستشان آمد،این بار با احتیاط حرکت می کردند،و خشمگین تر نیز بودند.فرمانده یشان با خشم فحشی داد و قدمی به جلو گذاشت،باید تحریکشان می کردم،دشمن هرچقدر عصبانی تر باشد،شانس پیروزی بیشتر می شود.
به قصد تحقیرش فریاد زدم:شما که کلی ادعا داشتین،چی شد؟همش همین،تو مگه فرمانده نیستی؟چرا تک به تک با من مبارزه نمی کنی؟اگر شکست بخوری من به قلعه می رم ولی در عوض از جونت می گذرم.
این حرفم آنچنان خشمی در او ایجاد کرد،که بدون فکر و با شتاب به سمتم یورش آورد.
ضربه ای افقی به سمت سرم روانه کرد،خم شدم،به صورت اریب شمشیرش را به پایین حرکت داد،بر روی بازوی راستم غلت زدم ، شمشیرش را به بالای سرش برد.همین که گاردش باز شد،با تمام توان خودم را به سمتش پرتاب کردم.
شمشیر با عجله پایین آمد ولی بی فایده بود،قلب سیاهش را با خنجر خودش دریدم.فریاد هر دویمان به آسمان رسید،شمشیر نیز دست چپم را به کلی قطع کرده بود.
به روی زانوانم افتادم،و مردار او را نیز در کنارم بر روی خاک انداختم.نگاهی به دو سرباز باقی مانده کردم،خشم زیادی در نگاهشان بود صدای دندان ساییدنشان به گوش می رسید،هر دو طرف می دانستیم که با فواره خونی که از من رفته غیر ممکن است بتوانم دیگر انگشتانم را تکان دهم،چه برسد به اینکه بخواهم مبارزه کنم.

اکنون که به تعقیب و گریزم فکر می کنم،به راحتی می فهمم که کشته شدن هشت نفر از ده سوار به دست من فقط با کمک خدا امکان پذیر بوده،و همین که تا این لحظه زنده هستم نیز مدیون لطف بی کران الهی ام،بدون شک شبدیز بدون سوار به قلعه هشدار می دهد و ماموریتم کامل می شود.

نگاهی به سربازان می اندازم،هر چند می دانند دیگر رمقی برایم نمانده است،ولی باز هم احتیاط می کنند و به آرامی به سمتم حرکت می کنند.
آخرین دعایم را به درگاه خدا می کنم:خدایا می دانم که هیچگاه مراتنها نگذاشته ای،اکنون و در لحظه مرگم نیز سلامتی دوستانم و رستگاری آن ها و خود را در خواست می کنم،و می دانم که تو خود خدای ساکنان قلعه هستی و از آنان مواظبت می کنی،هر چند زندگی شیرین است. ولی منتظر دیدار تو و گذشتگانم در سرای جاودان هستم.
دیگر وقت من نیز رسیده است،وقت آنکه به برادرم بپیوندم هر چند که کمی از او شرم دارم،اگر او جای من بود بی شک به قلعه می رسید،تا خبر را حضورا به پدرمان برساند،از سردار بزرگ ایران نیز کمتر از این انتظار نمی رفت.
پدر!همیشه آرزو داشتم،جای سیاوش را برایت پر کنم،یاد دارم وقتی که هنوز ده سالم نشده بود که خبر کشته شدن او را به تو دادند.برای اولین و آخرین بار حلقه زدن اشک را در چشمانت دیدم.نمی دانم زمانی که بدانی من کشته شدم چه می کنی؟
آیا از اینکه پسر بزرگترین پهلوان ایران در نبردی با ده سرباز تورانی شکست خورده است،شرمنده می شوی؟
کاش برای آخرین بار تو را می دیدم،و مادر را.
خنده ای کوچک بر لبانم می نشیند؛نکند مرده ام و خبر ندارم؟آخر شاهین پدرم را می بینم.این یعنی....
ناگهان تیری از گلو یکی از سربازان تورانی بیرون می زند،در تقلای نفس کشیدن دست به گلو برد،صدای خور خوری از دهانش شنیده می شود.چشمانش گرد می شود و خون از دهانش بیرون می زند،به زمین می افتد.
سرباز دیگر با تعجب به او نگاه می کند،بر می گردد،پیکانی نیز مهره های گردن او را خورد می کند و در پشت گردنش نمایان می شود.او نیز به هم قطارانش می پیوندد.
سر از پا نمی شناسم،پدرم در حالی که بر سیه می راند و افسار شبدیز را به دست گرفته است به سمت من می تازد.مثل همیشه از دیدن هیکل پر هیبتش آرامشی مرا فرا می گیرد،پهلوانی بی رقیب که تورانیان از ترس او و سپاهیانش جرات حمله کردن به ایران را ندارند.
ولی حال که دو ماه از حرکت سپاه شکوهمند سیستان برای مقابله با دیوان شمالی اطراف خزر گذشته است،باری دیگر چشم طمع به خاک ایران بسته اند.خدا را شکر که با اصرار مادرم،عمو به جای پدرم به شمال رفت.شاید اگر عمویم اینجا بود ،غرورش اجازه عقب نشینی را نمی داد.
پدرم به من می رسد،در چشمان سیاه ژرفش نگرانی و علاقه نسبت به خود را می بینم،از اسب به پایین می جهد.
به کنارم می آید و مرا در آغوش می کشد.از درد دست قطع شده ام،چهره ام را در هم می کشم.ولی خوشحالیم فرای تصور است،با خنده و صدایی که سعی در خالی کردن آن از درد دارم می گویم:اگر می دانستم با زخمی شدنم اینگونه مرا در آغوش می کشید،زودتر سری به توران می زدم.
با ترس از اینکه بیشتر از این به من صدمه زند کمی مرا از خود دور می کند،با بغض و عصبانیت می گوید:برزو!چه شده است،چه کسی جرات کرده است با تو اینگونه کند.
بیشتر خنده ام می گیرد:پدر پیر شده ای،تا به حال اینگونه هراسان ندیده بودمت، خبری برایت دارم؛تورانیان به قصد شبیخون به قلعه سپاهی پانزده هزار نفری گردآورده اند،زودتر قلعه را خالی کنید،و مردم را به جای امنی ببرید،در گشتی که در مرز توران می زدم،به طور اتفاقی سپاهشان را دیدم.
پدرم از عصبانیت سرخ می شود:ای پست فطرتان،این بار دیگر رحمی به آن ها نمی کنم،صلحی در کار نیست،تا تک تک سربازانشان را در خونشان غرق نکنم دست بر نمی دارم،حال باید تو را هر چه زودتر به قلعه ببرم،طبیب باید زخمت را ببندد،خدا را شکر برای شکار به اطراف قلعه آمده بودم،که شبدیز را بدون تو یافتم.
اسب خوب؛می دانستم کار خود را انجام می دهد،ولی پدر خود می دانی که رفتنی هستم.مرا همین جا رها کن،باید زودتر به قلعه بروی،قلعه باید تخلیه شود.
حرف بیهوده نزن و نگران قلعه نیز نباش،پیش قراولان سپاه ساعتی پیش رسیدند.جنگاوران در نزدیکی قلعه هستند.تورانیان شانسی ندارند،دیر عمل کردند.* ها!حتی نمی دانند چه زمان باید به دشمنانشان حمله کنند.
نفسی از سر آسودگی کشیدم:پس خیال من نیز راحت شد،دیگر وقت رفتنم است،پدر سلامت را به برادرم می رسانم،به مادر بگو عجل مهلتم نداد وگرنه دوست داشتم برای آخرین بار او را ببینم.
اشک در چشمان پدرم جمع شد!و قطره قطره بر روی صورتم ریخت،نمی دانم از اینکارش بخندم یا گریه کنم.چقدر دوست داشتم بیشتر با او باشم،باری دیگر با هم به شکار برویم یا اینکه حداقل در جنگی در کنارش باشم،دستی بر صورت پدر کشیدم و گفتم:
چقدر دوست داشتم روزگار مهلتم دهد تا هیکلی در خور پسر جهان پهلوان داشته باشم،آنوقت بیشتر به تو شبیه می شدم.دیگر کسی نمی گفت آیا این پسر همان پدر است،ولی انگار باید به همین هیکل باریک و بازوان نحیف بسنده کنم.
خداحافظ پدر!


   
R-MAMmad, ehsanihani302, Athena and 11 people reacted
نقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
شروع کننده موضوع  

قسمت دوم
برای فرار از ضربه خودم را از اسب به پایین انداختم،بر روی خاک غلت خوردم،درد شکست در ماموریتم از درد دستم پیشی می گرفت،به اسبم و همچنین به سواران نگاهی انداختم،هیچ راهی نبود.
شاید... شروع به داد و فریاد کردم به نحوی که آن ها گمان کنند از سر استیصال دارم اینکار را می کنم،و توجهشان جلب شود:حمله،دشمن،تورانی ها...
آن ها نیز هنوز زحمت پایین آمدن از روی اسب را به خود نداده بودند،و در حالی که مست از پیروزیشان قه قهه می زدند،مرا دوره کرده بودند،ایکاش قبل از رها کردن شبدیز شمشیرم را از خورجینش بیرون می کشیدم،کمی به اطراف نگاه کردم چیزی نیافتم،به دسته ی خنجرکه خود نمایی می کرد؛خیره شدم،با درد فراوان خنجر را بیرون کشیدم و با عصبانیت منتظر حمله آن ها ماندم.

فرمانده یشان با تمسخر گفت:این ایرانی های بدبخت هم که معنی تسلیم شدن رو نمی دونند،آخه **** تو با اون سوزن می خوای با ما چهار شمشیر به دست بجنگی.
پیاده شدند،دوره ام کردند،به مانند گرگان گرسنه ای که خرگوشی را احاطه کرده اند،به من نگاه می کردند،ولی کور خوانده بودند، با خود گفتم نشانشان می دهم،شده زمین را به افلاک می برم و افلاک را به زمین می آروم،تا جان ساکنین قلعه را نجات دهم،کشتن چهار سرباز شغال صفت تورانی که کاری ندارد.

از پشت حرکتی را حس کردم،قدمی به راست رفتم،تیغه ی شمشیری از روبروی چشمانم رد شد،سرباز که تمام توانش را پشت این ضربه گذاشته بود،تعادلش را از دست داد و با گاردی باز به سمت من آمد،خنجر را در گلویش فرو کردم و تن بی جانش در پیش پایم افتاد.
حساب کار دستشان آمد،این بار با احتیاط حرکت می کردند،و خشمگین نیز بودند،باید تحریکشان می کردم،دشمن هرچقدر عصبانی تر باشد،شانس من بیشتر می شود.

با تحقیر فریاد زدم:شما که کلی ادعا داشتین،چی شد؟همش همین،تو مگه فرمانده نیستی؟چرا تک به تک با من مبارزه نمی کنی؟اگر شکست بخوری من به قلعه می رم ولی در عوض از جونت می گذرم.
این حرفم آنچنان خشمی در او ایجاد کرد،که بی مهابا به سمتم یورش آورد.

ضربه ای به سمت سرم روانه کرد،خم شدم،به صورت اریب شمشیرش را به پایین حرکت داد،بر روی بازوی چپم غلت زدم ، شمشیرش را به بالای سرش برد.همین که گاردش باز شد،با تمام توان خودم را به سمتش پرتاب کردم.
شمشیر با عجله پایین آمد ولی بی فایده بود،قلب سیاهش را با خنجر خودش دریدم،هر چند شمشیر نیز دست راستم را به کلی قطع کرد.

به روی زانوانم افتادم،و مردار او را نیز در کنارم برروی خاک انداختم.نگاهی به دو سرباز باقی مانده کردم،خشم زیادی در نگاهشان بود،هر دو طرف می دانستیم که با فواره خونی که از من رفته غیر ممکن است بتوانم دیگر انگشتانم را تکان دهم،چه برسد به اینکه بخواهم مبارزه کنم.

اکنون که به تعقیب و گریزم فکر می کنم،به راحتی می فهمم که کشته شدن هشت نفر از ده سوار به دست من فقط با کمک خدا امکان پذیر بوده،و همین که تا این لحظه زنده هستم نیز مدیون لطف بی کران الهی ام،بدون شک شبدیز بدون سوار به آن ها هشدار می دهد و ماموریتم کامل می شود.
نگاهی به سربازان می اندازم،هر چند دیگر رمقی برایم نمانده است،ولی باز هم احتیاط می کنند و به آرامی به سمتم حرکت می کنند.

آخرین دعایم را به درگاه خدا می کنم:خدایا می دانم که هیچگاه مراتنها نگذاشته ای،اکنون و در لحظه مرگم نیز سلامتی دوستانم و رستگاری آن ها و خود را در خواست می کنم،و می دانم که تو خود خدای ساکنان قلعه هستی و از آنان مواظبت می کنی،پس در این مورد با تو دیگر سخن نمی گویم و منتظر دیدارت در سرای جاودان هستم.
این داستان ادامه دارد...


   
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 547
 

علی عزیز همین حالا فونتت رو درشت کن که هیچکس این داستانو اینطوری نمی خونه :دی با تشکر


   
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

Lady Rain;14111:
علی عزیز همین حالا فونتت رو درشت کن که هیچکس این داستانو اینطوری نمی خونه :دی با تشکر

آتوسا درست شد حالا نظرت رو بگو .:دی


   
لینک دانلود, *HoSsEiN*, ali7r and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

بله بله

دستان كامل نيست و نميدانم چه اتفاقي قراره بيوفته براي همين نميتوانم كامل در مورد نظر بدم.
اين داستان خب ، خوب بود گرچه مرگ اين توراني ها كاملا غير طبيعي بود، نبايد يادمون بره يه خنجر و يه تير تو دست راستش بوده! اين يعني دست راستش كلا بدون استفاده است و با دست چپ بايد بجنگه و خب كسي كه راست دسته با دست چپ بجنگه و دو نفر مبارز حرفه اي را بكشه يكم عجيبه!
توصيف، توصيفهات كم هستند، توصيف دشت، قلعه،‌كوه و جاده ، لباس هاشون و محل ديدنشون و ...
شخصيت پردازي ،‌خودش ، تورانيان،‌چهره هاشون، احساساتش (اين يكي تقريبا خوب بود !) عصبانيتشون كه ميگفتي بايد با چيزي نشان ميدادي مثل پرت كردن اب دهان به زمين يا فحش دادن و قرمز شدن و بيرون زدن رگ گردن و ...

در اخر همانطور كه گفتم من قصد نقد ندارم فقط نظرمو گفتم،‌همين. خوب بود


   
Athena, لینک دانلود, R-MAMmad and 2 people reacted
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
شروع کننده موضوع  

*HoSsEiN*;14186:
بله بله

دستان كامل نيست و نميدانم چه اتفاقي قراره بيوفته براي همين نميتوانم كامل در مورد نظر بدم.
اين داستان خب ، خوب بود گرچه مرگ اين توراني ها كاملا غير طبيعي بود، نبايد يادمون بره يه خنجر و يه تير تو دست راستش بوده! اين يعني دست راستش كلا بدون استفاده است و با دست چپ بايد بجنگه و خب كسي كه راست دسته با دست چپ بجنگه و دو نفر مبارز حرفه اي را بكشه يكم عجيبه!
توصيف، توصيفهات كم هستند، توصيف دشت، قلعه،‌كوه و جاده ، لباس هاشون و محل ديدنشون و ...
شخصيت پردازي ،‌خودش ، تورانيان،‌چهره هاشون، احساساتش (اين يكي تقريبا خوب بود !) عصبانيتشون كه ميگفتي بايد با چيزي نشان ميدادي مثل پرت كردن اب دهان به زمين يا فحش دادن و قرمز شدن و بيرون زدن رگ گردن و ...

در اخر همانطور كه گفتم من قصد نقد ندارم فقط نظرمو گفتم،‌همين. خوب بود

ممنون
قسمت سوم که خواستم بزارم یه بازنویسی کامل می کنم،هر وقت تموم شد،یه منشن می کنم،اگه وقت داشتی دوباره یه نگاه بنداز،خوشحال می شم،اونوقتم نظرتو بشنوم.


   
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
شروع کننده موضوع  

دوستان داستان تکمیل شد. *HoSsEiN* @


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 390
 

خب خب خب
دوست داشتم اینو همون وقتی که قسمت اول رو گذاشتی بگم ولی گفته بودی بزارین داستان تکمیل شه:
چرا اینقد فکر میکنه شخصیتت؟ اونم وسط جنگ؟
خیلی خیلی شبیه انیمه شده بود که مثلا یه تیر داره میاد سمتش ولی 3 قسمت اون داره در حین تیر اومدن خاطراتشو مرور میکنه:دی
توهم خیلی اینکارو کردی یکی دوبار به خدا یه بار به داداشش یه بار به سپاه و مردمان قلغه یه بار به احساسات باباش وقتی خبرشو بشنوه و...
من خودم ترجیح میدم داستان زیاد از فعل حال استفاده نشه حالا از نظر تکنیکی نمیدونم کدوم صحیح تره چون تخصصم نیست ولی به نظرم حال جالب نیست
اخرش که پدرش میاد نجاتش میده خو داره جسد اونارو میبینه 2تاشوهم خودش کشته اونوقت میاد میگه تورا چه شده؟ کی با تو اینکارو کرده؟ خو داره میبینه دیگه:دی
یه چیز دیگه هم اینه که جنگ هاش زیاد واقعیتی نبود. ینی نمیشد تصورش کرد و جزییاتشم کم بود باید یکم روش کار کنی

خب با تمام این اوصاف باید بگم داستان خوب بود. من با اینکه داستان فعلا زیاد نمیخونم و حوصلشو ندارم وقتی قسمت هارو میزاشتی به محض دیدنم میومدم و میخوندم
خوشم اومد. داستانش خوب بود.

ali7r@

   
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
شروع کننده موضوع  

سلام،ممنون سینا جان
از نظر اینکه گفتی چرا انقدر فکر می کنه فکر کنم حق با تو باشه،در واقع قصد من نشون دادن این بود که فرد چقدر براش مهمه که خبرشو برسونه،در مورد اون قسمت انيمه،من که نگفتم کل فکراش زمانی هست که تیر به طرفش می یاد.بلکه کل فکراش توی راه بود،و اینکه موقعیت الانس براش مهم نیست،مثلا اون تکه ای که به پدرش فکر می کنه،قصدم نشون دادن این بود که طرف یه آدم نه چندان قدرتمند و معروف توی جنگ هست برخلاف پدرش.
در مورد اکشنش،خودم که می خوندم،یه لحظه فکر کردم زیاد جزئیات آوردم!
و کلا مدت جنگ از قصد کم کردم،که بازم می خواستم چالاکی فرد نشون بدم.
کلا دوستان یه نظر بدن،که باید جزئیات اکشن بیشتر باشه یا نه؟
واکنش پره هم،خودم دقیقا همین سوال و از خودم پرسیدم
ولي پدر هست!فکر کن اگه بچه داشتی!:دی و می يومدي بالای سرش،دستش قطع شده بود،چی کار می کردی؟
و بازم ممنونم،کلا از هر نوع نظری استقبال می کنم،بیشتر نقد البته.

پ.ن:فصل زودتر بده و گرنه خفت می کنم!:دی


   
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 952
 

خوب زیبا.
ایده یکم تکراری بود
نثر نرم و روان بود
داستان خودش رو جدی نمیگرفت که این عالی بود
حس ها نسبتا انتقال یافته بود
هیجانش زیاد نبود
کاش نبرد بیشتر طولانی میشد
در کل خوب بود


   
ali7r and ali7r reacted
پاسخنقل‌قول
Athena
(@athena)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
 

سبک داستان رو خیلی دوست داشتم .
نبردش خیلی خوب به تصویر کشیده شده بود .
درکل زیبا بود .
موفق باشی .

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

سبک داستان رو خیلی دوست داشتم .
نبردش خیلی خوب به تصویر کشیده شده بود .
درکل زیبا بود .
موفق باشی .


   
ali7r reacted
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
شروع کننده موضوع  

almatra;14247:
خوب زیبا.
ایده یکم تکراری بود
نثر نرم و روان بود
داستان خودش رو جدی نمیگرفت که این عالی بود
حس ها نسبتا انتقال یافته بود
هیجانش زیاد نبود
کاش نبرد بیشتر طولانی میشد
در کل خوب بود

ممنون امیرجان
گفتم که قصدم زیاد هجانی نبود،بیشتر شاید حماسی.
«داستان خودش رو جدی نمیگرفت که این عالی بود»
این یعنی چی؟@almatra@


   
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1002
 

نقد تیم تخریب :دی
کد عملیات: مدیر تیم تخریب پاینده باد :دی
ali7r

Hermit:

اوایلش ضعیف تر بود. علایم نگارشی به درستی استفاده نشدن و نیاز به ویرایش در کل متن به چشم میخوره. عبارات بهتری میشد استفاده کرد. کاش یکم بیشترش میکردی و بیشتر میپرداختی. بعد از پایانش بگم خوشم اومد. احساس کمی رو داشت روی خودش! ولی احساس رو داشت! بعد درمورد روندش، ایده ی نویی نبود. من احساس کردم این میتونه فصل پایانی یه داستان بلند باشه. احساسات رو بیشتر بهش بپرداز توی این سبک از نوشتن. اون غرور ایرانی، نگرانی و ... چون تا حدی مصنوعی گفتی چیزای دیگه رو. درد حس نمیشد. بعد از دست دادن خون و درد زیاد، ضعف میاره.
کاش میوفتاد و بعد باز بلند میشد. یه حماسه ی خوب بشه.
راستی اگه میخواستی شاهنامه وار بشه یکم بیشتر به اون فضا نیاز داشتی نزدیکش کنی. مثلا یکی از افرادی که دنبالش میکرد یه پهلوان تورانی بود که قدرتش در یه سطح دیگه بود. و در نهایت پدرش میاد مبارزه میکنه و شکستش میده و در نهایت اون یکم خون از دست میده و میمیره
میشد خیلی مانور داد، متنت از نظر روایت خیلی سادست.

Sinner:

یه ویرایش خیلی خیلی حسابی نیاز داره داستانت، خیلی جاها لحن و کلمات تناسب ندارن، کسی که اطلاعات درستی از ادبیات و کلمات و اون موقع نداره نباید سعی کنه اینجوری بنویسه.
یه جاهای بیش از حد قدیمی و یه جاهای کامل امروزی شده متنت
توصیف ها خیلی ناقص رها شدن، یه چیزی رو شروع کردی و ول کردی بلافاصله
و درمورد حمل شمشیر تو خورجین، اونم وقتی داره میجنگه، نمیدونم چه فکری کنم اصلا .
با این حال نوشتن های که الگوی وطنی دارن قشنگن، امیدوارم ادامه بدی 🙂

Harir:
نقد داستان خبررسان اثر علیرضا عزیز...
میشه گفت داستان خوبی بود،پسری که با گذشتن از جون خودش سعی می کنه مردمش رو نجات بده و در فضای شاهنامه ست.
از نظر علائم نگارشی مشکلات زیادی داشتی،از ویرگول زیاد استفاده می کردی و گاهی جایی که اصلا نیازی نبود نقطه ویرگول میذاشتی. میشه اینو جز وظایف ویراستار دونست،اما از نظر من نویسنده هم باید حق المقدور تواناییش رو در رعایت این مسائل بالا ببره.
اون قسمت،داشتی درباره دالان حرف می زدی.فکر کنم یه کلمه کم بود.
فضاسازیت کم بود،خیلی جا برای بهتر شدن داشت. انتقال حست هم کم بود. یک مقدار مصنوعی به نظر می رسید،چیزی در حد چند تا شعار. به نظرم بهتر بود یه حالت احساسی قوی بهش می دادی. و فکر می کنم سعی کردی و تا حدی خوب بودی،ولی خیلی امکان بهتر شدن داشتی.
درباره اسم داستان.یه اسم خیلی معمولی گذاشتی. اگه بیشتر فکر می کردی مسلما می تونستی اسم زیباتر و برازنده تری بزاری.
شروع داستانت رو نپسندیدم.به شخصه از توضیح اضافه خوشم نمیاد و نیازی نمی بینم برای همه چیز توضیح داده شه و دلیل گفته شه و... ولی به نظرم این داستان تو می بایست کامل تر و جامع تر می بود.کمی عقب تر شروع می شد. اونطوری بهتر بود...و داستان یک دفعه و در حین تعقیب و گریز شروع نمی شد بهتر بود. اینطوری مثل این می مونه که یه دفعه از آسمون افتادیم وسط داستانت.
توصیفاتت رو بهتر کن...خیلی جای توصیف داشتی.
یه چیزی رو متوجه نشدم، یعنی اون فقط یه مقدار دعا کرد و دعاش برآورده شد؟!منطق داستان کمی خراب میشه...انگار روی شانس استوار بوده.
داستانت رو دوست داشتم،حس وطن پرستیش و حماسی بودنش برام لذت بخش بود. جملاتت هم روان بود و به دل می نشست.
بار احساسی بخش پایانی داستان خیلی عالی بود،لذت بردم. باز هم بنویس چون بی صبرانه منتطر خوندن داستان هات هستم:))

Asura:
با سلام
حتی ضعیف‌ترین داستان‌ها هم اگر ویرایشی خوب داشته باشند قطعا اثرگذاری‌ آنها بسیار بالاتر خواهد بود، از این رو عدم وجود ویرایشی نسبتا قوی در این داستان به شدت آزاردهنده می‌شد(عدم وجود فاصله بعد از ویرگول یا موارد مشابه آن). غلط‌های املایی عدم رعایت نکات ویرایشی و تمام موارد مشابه تجربه بدست آمده از نوشته را تخریب می‌کردند. داستان از نظر تصویرسازی دچار مشکل بود یعنی نویسنده باید روی تشبیهات خود بیشتر کار کند. لغات در جای اشتباه استفاده شده بودند و نویسنده نیازمند مطالعه بیشتری در این زمینه است. ایده داستان تکراری بود و سناریو خاصی در آن دیده نمی‌شد. یک صحنه تکراری در داستان‌های حماسی. در پایان امیدوارم به تلاش نویسندگی خود ادامه بدهید و با رفع ایرادات کار خود به یکی از نویسندگان خوب بومی تبدیل بشوید.

MAMmad:
داستان خوبی بود، به نظرم متن روان نسبتا خوبی داشت، البته باز هم میشد روان تر بشه. بعضی جاها میشد دست برد و با یکمی خلاقیت متن رو عوض کرد، ولی با اینحال متن نسبتا قابل قبولی نوشته بودی. علائم نگارشی در بعضی جاها درست استفاده نشده بود، میتونم بگم حجم استفاده از ویرگول در این داستانت زیاد بود، و اینکه صفحه ی اخر این داستان چند جا مکالمه ها رو با خط تیره مشخص نکردی، با خوندنشون در وهله ی اول نمیشد فهمید که این، متنی از داستانه، و یا سخنی ست از شخصیت اصلی.
من هميشه روی استفاده از علائم نگارشی بیشتر مانور میدم و دلیلش اینه که به نظرم فقط و فقط این نویسنده ی داستان هست که با بیست بار خوندن ( در بعضی موارد حتی بیشتر!) به ریتم و آهنگ متن عادت میکنه، و این شکلی از بعضی نکات کوچیک میگذره.
ایده ی داستانت رو دوست داشتم، ولی بعضی قسمت ها یکم از حد میگذشت، منظورم قسمت هایی بود که رو به خدا می اورد و دعا میکرد یا قسمت اخره داستان فقط اونجا اغوش كشيده شدن توسط پدرش رو میخواست، و از مرگش که میدونست اتفاق میوفته چندان ناراحت نبود.
صحنه های اخر حس میکنم زود تموم کردی، البته اون پاراگراف اخر خوب بود. ولی به نظرم میشد رو احساسات پدره بیشتر مانور داد. منظورم حس ناراحتیش از کشته شدن پسرش هست.
چیزه دیگه ای به نام ذهنم نمیرسه. موفق باشی 🙂

Haniyeh:
با سلام.
به نظر من داستان به طور کلی داستان خوبی بود. اگه یه کم بیشتر روش کار می شد می تونست بهتر از این هم باشه.
خوشحالم از این که داستان تو فضای ایرانی اتفاق افتاد. برای من بسی جای خوشحالی داره که نویسنده های ما دارن کم کم از غرب گرایی دست برمی دارن و به سمت ایرانی نویسی میان و تو این زمینه پیشرفت می کنن.
اوایل داستان یه اشکالات جزئی داشت. خصوصا بندهای اول. تشبیهات جالب نبودن. البته این به مرور بهتر شده بود و می شد پیشرفت رو درش دید.
از نظر اشکالات ویرایشی می تونم این ها رو بگم:
1- بعد نقطه و ویرگول و نقطه ویرگول و دونقطه باید یه اسپیس زده بشه. این اسپیس نیاز هست.
2- برای نقل قول از : «» استفاده کنید. متن رو توی گیومه قرار بدین.
مشکل دیگه ای از نظر ویرایشی ندیدم.
یه چند تا نکته ی کوچیک. به نظر من شخصیت یه کم غیرقابل باور می اومد. یه آدم دیندار که فکر مردمشه تا به فکر خودش. این یه ریسک خیلی بزرگی داره. من فکر می کنم چون نثر این داستان قوی بود و روان هم نوشته شده بود احتمالا علاقه ی زیادی به ژانر حماسی دارید و این چیز خوبیه. اگه داستان های حماسی مثل شاهنامه رو ببینیم و یا حتی ارباب حلقه ها این هست که شخصیت ها زیادی سفید و یا زیادی سیاه هستن. این مسئله توی شاهنامه و ارباب حلقه ها خیلی دلنشینه. چون به خوبی روی شخصیت ها کار شده و قابل درکه برای خواننده. ولی توی داستان شما به طور عالی روی این موضوع کار نشده بود. به نظر من از حد کلیشه ای خارجش کرد ولی هنوز هم جای کار داشت. شما راه زیادی برای شخصیت پردازی دارید ولی تا موقعی که به اون نقطه نرسیدید فقط تمرین کنید و تمرین. هنوز ریسک بزرگیه که شخصیت ها کامل سیاه و سفید باشن. و این که به نظرم توی داستان شما اغراق شده بود تو این مسئله. انگار می خواین اسلام رو به خورد مردم بدین :دی امیدوارم بفهمین چی می گم.
به نظر من ماجرای خیلی خاصی نداشت واقعا. اگه ادامه ی این داستان نوشته شده بود می تونستم در این مورد نظر کاملی بدم ولی در حال حاضر نمی تونم.
فقط این که وقتی کسی دستش قطع می شه به این فکر نمی کنه که خدایا کمکم کن شاید این جنگ رو پیروز بشم چون از نظر عقلانی عملی نیست. به هر حال هر انسانی مرگ رو تجربه می کنه.
به هر حال داستان قوی ای بود. تبریک می گم بهتون. تمرین کنید. امیدوارم روزی بین بهترین نویسنده های کشور ببینمتون.

*Hossein*

داستان را خواندم
اول وقتي داريم داستاني از ايران و توران مينويسيم بايد سعي بشه كليه كلمات عربي به فارسي تغيير كنند
سخته ولي خب در شوايي داستان كمك مي كنه
در ابتداي داستان يك فردو داريم كه در دالاني با اسبش مي تازه
دالاني كه سقف كوتاه داره
حالا چرا تير نميخوره من ماندم
ضمن اينكه چطور بهش رسيدن هم نميدونم چون اگه اسب اين خسته است
اسب هاي بقيه بيشتر خسته شدن چون از توران راه افتادن
در كل خنجري به دستش مي خوره
ولي نگفتي قطع شده جلوتر گفتي شده، بعدش چطور ميشه جوري جاخالی داد كه دست لمس شده به خنجر برخورد كنه؟
بعدش فرمانده چطور نتوانست اينو بكشه؟
اينها نكاتي هستند كه براي خواننده پيش مياد
بايد روندي منطقي كرد. ارام, اهسته, با جزئيات. و مبارزاتو هيجان داد
توصيف و شخصيت سازي و محيط سازي مهمه, ما از لباس و پوشش و و .. اينا چيزي نديدم. فقط سواراني با لباس سياه و اسب سفيد
كه دليل تضادش هم نميدونم
در كل چهره هاشون, حالاتشون, خشمشون و ترس و درد و ... شخصيت اصلي هم يادت نره
اينها ميشه شخصيت سازي
بعدش ميشه توصيفات.حركت ها ،‌محيط، باد, گياه, بو, بخار, گرماي خون, چكه خون, حركت خون روي شمشير و ... که باید کاربکنین روش


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: