Header Background day #15
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شبنم یخ زده

18 ارسال‌
11 کاربران
94 Reactions
3,542 نمایش‌
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  
شبنم یخ زده

خب مژده مژده! با تشکر فراوان از سهیل، گرافیست سایت! سهیل با کاور فوق العاده و صفحه آرایی خوبش این داستان رو از این رو به اون رو کرد. پیشنهاد می کنم از دستش ندید، چون کاملا غافل گیر می شید! :))))


لطفا با نظراتتون به بهتر شدن داستانام کمک کنید!

داستان:


صد ها سال هم که بگذرد، چیزی جای زیبایی آن شبنم های یخ زده روی چمن های حیاط کاخ را نمی گیرد. گل ها در نیمه راه پژمردن بودند و نفس در هوای سرد آن صبح پاییزی یخ می بست. من منتظر آن ها بودم و آن ها می آمدند، بی هیچ شک و تردیدی. می توانستم تصورشان کنم...با اسب های درشت و مشکی خود به سرعت می تاختند و لحظه ای متوقف نمی شدند... آن ها هدفی دارند و تا به آن دست نیابند تسلیم نمی شوند. هدف آن ها من هستم و هدف من نیز آنانند. و همانطور در انتظارشان اینجا ایستاده ام شوق رسیدنشان مرا از خود بی خود کرده.هر شش نفر آن ها می تازند و می تازند...تا به من برسند. و وقتی به من برسند..آه، فقط ای کاش که زودتر بیایند.
تمام سینه ام از درد می سوزد.لحظاتی مثل الان، که جنون لحظه ای مرا تنها می گذارد درک به من هجوم می آورد و میفهمم چه کرده ام...این لحظات بدترین و بهترین لحظاتند.خم می شوم و از درد زجه می زنم. زجه ای به یاد موهای بلند و زیبایش، و خونی که در لحظات آخر از آن چکه می کرد...زجه ای به یاد دستان او و شیطنت چشمانش.
بغضم مثل کوه عظیمی از غم می ماند.
و سپس بازگشت جنون،دیوانگی.
می بایست سرشار از حس رنج و از دست دادن باشم، می بایست از غم به زانو بیفتم و میبایست وجدانم تا به حال صدها بار مرا کشته باشد. اما درست همان چیزی که من را به اینجا کشانده غم را از من دریغ داشته. می خواهم زجه بزنم و گریه کنم ولی سرشار از پوچی ام، خالی شده ام.
ایستاده ام و زنجیر ها پاها و دستانم را به سختی بسته اند. زنجیر ها سنگینند و مرا به طرف پایین می کشانند،ولی من مقاومت می کنم و کمرم مانند همیشه راست و مغرور است.زیرا که حتی ملکه ای مجنون نباید وقار خود را از دست بدهد.
در دوطرفم دو مشعل بلند روشن است و دودش دیدم را تار کرده،ولی برایم مثل روز روشن است که همه افراد کاخ با چشمانی سراسر نفرت به من خیره شده اند. تنها چیزی که آن ها را از حمله به من باز داشته دو نگهبان شمشیر به دستی ست که به حالت آماده در دو طرفم ایستاده اند. صادقانه بگویم، نمی دانم این دو، خود چگونه تاکنون به من حمله نکرده اند.
قلبم درون سینه ام به شدت می زند و هراسم وصف شدنی نیست. گاهی پشیمان می شوم، گاهی مصمم تر از قبل قد راست می کنم و به دروازه ها خیره می شوم. آن ها می آیند و من همینجا در انتظارشان خواهم ماند، می مانم و از جای خود تکان نخواهم خورد. چهره ام مثل چمن هایی که این چنین دوستشان دارم یخ بسته و رنگش از قبل هم سفیدتر شده. سفید همانند یک جسد، چیزی که چند ساعت دیگر مرا خواهند نامید. ولی، ولی یخ زدگی من از سرما نیست،این یخ به خاطر تصمیمی ست که گرفته ام و ترسی ست که در دلم است. این یخ تاوانی ست که با روی باز پذیرایش هستم.
جنون می رود و برمی گردد،آن را حس می کنم. از آن چه انجام داده ام شاد و راضیم و حتی ذره ای احساس پشیمانی نمی کنم.
و بعد، دوباره هجوم دردناک عقل. قوه تعقلی که بعد از آن جنون همانند شکنجه عظیمی ست...
تنها یک ساعت و سی دقیقه تا آمدن آن ها زمان باقی ست.
چمن ها...چمن هایی که لایه نازکی از یخ آن هارا پوشانده...چمن هایی که تازه کوتاه شده بودند ولی هجوم سرما مرا از استشمام بوی بی نظیرشان محروم ساخته، بویی که حتی اگر در اوج زمستان به مشامم برسد احساس تابستانی گرم و شاد به من دست می دهد. بویی تازه، بویی پر از نشاط. بویی که سرشار از خاطره های شیرین است...
درست است،می ترسم. در حقیقت اکنون وحشت زده ام. ولی هرگز کتمان نمی کنم که هیچکس از من لایق تر برای مرگ نیست، و نه فقط مرگ، مجازات است که انتظارم را می کشد و این همانی ست که باید باشد. من آینده ی سه نفر را دار زدم، سوزاندم.و آینده من را آن شش نفر پاک می کنند، آن هایی که برای من فرشتگانی هستند سیاه پوش، فرشتگانی که تبر تیز را بر گردنم می گذارند و من را به آن چیزی که باید برسم می رسانند. من را به درک می فرستند و ای کاش که این کار را با لبخندی بر لب انجام دهند. ای کاش که جلادم مبتدی باشد، و ای کاش که تبر کند باشد. آن چنان کند که برای قطع اتصال سرم با گردنم ضربه بزند و بزند و بزند. ای کاش که دردی را که لایقش هستم بچشم... چطور توانستم؟
تا زمان اجرای حکمم زمانی باقیست...آخرین خواسته ام پرسیده می شود و من می گویم می خواهم قدم بزنم.
زنجیر هایم باز می شود . نگهبانان به من نزدیک می شوند. نه جایی برای فرار کردن دارم و نه میلی به آن. همه چیز سیاه است، سیاه. آنچنان سیاه که نور در کم کردن غلظتش شکست می خورد.
و شبنم ها... شبنم ها زیبایند.
شبنم ها اشکند. اشک پسرک یازده ساله من. اشک آن دخترک دو ساله. اشک آن پسربچه شیرین شش ساله...
اشک های کودکانم یخ زده و نمی دانم چرا احساسات من هم همینطور. چرا اشک نمی ریزم و چرا زجه نمی زنم؟
من مجنونم.
و شبنم های یخ زده در هنگام طلوع خورشید...
آرام آرام، زیر چشمان پرتنفر جمعیت،همانطور که غرق در فکر شبنم های یخ زده هستم، به سمت آن درخت بید مجنون قدم می زنم. دامنم با صدای خش خش آرامی روی زمین کشیده می شود و این صدای خورد شدن برگ های خشک پاییزی است که لذتم را تکمیل می کند.درخت پیر درست در کنار دیوار انتهایی کاخ سر بیرون آورده، و برعکس این دیوار بلند و مستحکم، این دیوار نفوذناپذیر با رقص آرام شاخه هایش نوید آزادی و رهایی سر می دهد. هر حرکتش تیریست که درست شیطنت وجودم را هدف می گیرد و مرا تشویق به دویدن و دور شدن می کند، دویدن و دور شدن...
همچنان نگاه های تیز مردم بر من نشانه رفته. می دانم که اگر می توانستند به سمتم می دویدند و تکه تکه ام می کردند.ولی تنها می توانند همانجا بایستند و مشت های گره کرده خود را به سمت من پرتاب کنند و با کلماتی که شدت تنفرشان را نشان دهد هر لحظه به من یادآوری کنند که هیولایی بیش نیستم.
وزش باد شدت می گیرد، موهایم به هم ریخته و سرما نیز در مغز استخوان هایم نشسته. ولی تنها چیزی که می بینم تغییر ناگهانی درخت بید پیر به یک مجنون خشم آلود است... شاخه هایش به قصد گرفتن گلویم وخفه کردنمن به سمتم هجوم می آورند. آن چنان دست خود را دراز کرده که عقب می کشم و ترس در صورتم می نشیند! او می داند!من مطمئنم...بید نیز خبر دارد من چه کرده ام. شاخه های بید مجنون دیگر با ملاحت نمی رقصند، بید مجنون رقصی دیوانه وار و پر از عصیان را شروع کرده گویا او نیز می داند او نیز می داند...ای وای که او نیز می داند.

بغض و خشم در گلویم همزمان می شکنند. اشک هایی که فرو می خورم به طعم آتشند، می سوزانند و پایین می روند. چرا که خاطرات روز پیش دوباره ذهنم را درگیر کرده. تک تک ثانیه های جنون به خاطرم می آید. جنونی که مثل طوفانی آمد و نابود کرد و رفت. جنون من...
و من می دانم که، ملکه این سرزمین از این پس ملکه جنون نامیده خواهد شد.
«خون می ریخت. از دستانم خون می چکید و او خود را گوشه اتاق پنهان کرده بود. در کنج اتاق قوز کرده بود و سرش را روی زانوانش گذاشته و با دستانش آن را پوشانده بود. می لرزید، می لرزید ولی دیگر اثری از زجه های چند دقیقه قبلش نبود. گویی صدایی برایش باقی نمانده، یا شاید صدا هست ولی حسی در تنش نیست. و یا حس هست ولی شوکی که به او وارد شده خارج از حد تحمل او بوده...
همچنان که خون از نوک انگشتانم به زمین می چکد، خنجر را در دستم به پایین سر میدهم. خون زیادی به روی صورتم پاشیده...ولی خون چه کسی؟ به یاد نمی آورم که خون خون دخترک بود یا برادرش. شاید هم این هردوی آن هاست، این حجم خون نمی تواند تنها مال یک نفر، آن هم فردی به آن کوچکی باشد. بله یادم می آید...آن دو موجود کوچک رقت انگیز. فریاد دخترک دوساله خیلی طول نکشید، زیرا به من نزدیک بود و تنها یه قدم برداشتم و خنجر در گلویش فرو نشست. و یادم است که با چشمانی سراسر ترس و ناباوری به من زل زده بود...
ولی پسر، پسر بچه بزرگتر کمی با من فاصله داشت. به سمت در دوید و جیغ کشید و جیغ... صدایش غیر قابل تحمل بود! با خشم به سمتش دویدم و دستش را چنگ زدم و به عقب هل دادم... به زمین خورد. در را محکم بستم.
به سمت او چرخیدم. جیغ خاموش شده بود و فقط هق هقی ممتد و آزار دهنده از دهانش بیرون می آمد. چند سال داشت؟ ده؟ یازده؟ اهمیت نداشت، باید صدایش را خفه می کردم و این، این مهم بود.
خون به روی صورتم پاشید. لبخندی ناشی از آسودگی خیال زدم.
یک و دو و..
و سه. سومی کجاست؟
آه، کنج اتاق. حالا یادم آمد. گفتم که دیگر زجه نمی زد؟ گفتم که به آرامی می لرزید و خود را به دیوار می فشرد؟ صدای آرامی از آن پسرک شش ساله به گوشم رسید، صدایی که با ترس چیزی گفت:« ما... مامان. اذیتم... نکن.»
قدمی به سویش برداشتم. هیجان خون مرا به اوج برده بود.
-« مامان!! لطفا...»
چیزی نمی شنیدم و همچنان پیش می رفتم. سایه ام بر روی او افتاده بود، لبخندم بر روی صورتم کش آمد.
یک ضربه، دو ضربه و..آخرین ضربه.
یک سوال ذهنم را از هر فکری خالی کرده. چرا و چطور مجنون شدم؟چه شد که این بلا بر من نازل شد؟ چه شد که از یک زن مهربان و مادر دلسوز و ملکه ای مقتدر به هیولایی تشنه به خون مبدل شدم؟
به راستی دلیلی نمی بینم...نه زخمی بر روحم خورده و نه شکی مرا تغییر داده.
جنونم بی دلیل است و خانمان سوز!
شاید هم جنون دلیلی نخواهد،مگر نه؟
یا شاید نفرینی بوده از دشمنان بیشمارم...من می دانم که این یک نفرین است، می دانم!
دیگر اهمیتی ندارد.
آن ها مرده اند، من هم خواهم مرد.
جنون سعی می کرد خود را به سطح برساند، جنون من. ذهنم با آن مقابله می کرد. با فکر کردن به شبنم هایی که روی شیشه های کاخ بودند، و یا آن هایی که روی برگ های گل های نیمه پژمرده بودند سعی می کرد یاد آن سلاخی را از من دور کند...
کنار بوته رز خم شدم... جذاب به نظر می آمدند پس همانجا نشستم. قطره هایی که درست در شکل الماس گونه خود روی گلبرگ های رز یخ بسته بودند، با تابش پرتوهای نور خورشید در حال طلوع درخشیدند. شعاع نور رنگین کمانی اش زیبا و نفس گیر بود... برای لحظه ای من ملکه جنون نبودم و دوباره همان ملکه عاقل و متینی شده بودم که با تمام وجود به کودکانش عشق می ورزید و همه دوستش داشتند.
نگهبانی به من نزدیک شد. با لحنی خشک و از بین دندان های به هم فشرده اش گفت:« از جاتون بلند شید با...بانو.وقتشه.»
بانو را به سختی ادا کرد و حتی ادای این کلمه برایش زجری آشکار بود.
سرم را با تاخیر بلند کردم. از آنجایی که در چندین ساعت کوچکترین کلمه ای از دهان من بیرون نیامده بود واژه ها به سختی ادا شدند:« ولی...ولی هنوز نیم ساعت... باقی مونده.»
با خشم غرید:« تا آمدن جلاد ها، بله. ولی رای حاکم عوض شده. سرتون قطع نمی شه و روش دیگری برای مرگ شما در نظر گرفته شده. حالا بلند شید، تا چند دقیقه دیگر عدالت شما رو لمس میکنه، بانو.»
با خشونت مرا از جا کند. مقاومت نمی کنم؛ جانی در تنم باقی نمانده. مرا به دنبال خودش می کشد و من مثل بره ای هرجا کشیده می شوم می روم. به محوطه اصلی کاخ می رسیم، باز هم با جمعیت زیادی مواجه می شوم که مرا متعجب نمی کند.ولی چیز دیگری نیز آن جاست که باعث می شود در جایم خشک شوم. وحشت زده سر جایم ایستاده ام و حتی به نگهبان توجهی ندارم. ندایی در سرم به من یادآوری می کند که چه کرده ام و چرا اینجایم... نفس عمیقی می کشم و خودم را مجبور به ادامه مسیر می کنم.
صدای حاکم، پادشاه و همسر من بلند و رسا به گوش می رسد. چیزی درباره جنایت عظیم می گوید، می گوید که وجودم بر روی زمین زمین را تاریک می کند،کثیف می کند. که من منحوس ترین فردی هستم که تاکنون زیسته... می گوید که من یک حیوانم.
ولی حیوانات بیچاره چه گناهی کرده اند که با من مقایسه می شوند؟
درباره این می گوید که مجازات من باید ذره ای تاوان جرمم را بدهد. هیچ چیز نمی تواند مجازات مناسبی باشد، هیچ چیز. برای اینکه کاملا تقاص بدهم باید چندین بار و با زجر بمیرم.
خشم چهره اش را سرخ کرده و چشمانش به خون نشسته. و آن درد...
سینه اش از این نفرت عظیم می لرزد. می دانم که درد خیانت دیدن از طرف من، درد دیوانگی ام به اندازه درد مرگ فرزندانمان او را آزار می دهد.
من چه کرده ام؟
صدایش کم کم محو می شود، و من تنها صدای نفس های خودم را می شنوم، آخرین نفس هایم.
صبح پاییزی سردی ست، به طوری که لایه نازکی از یخ چمن هاو گل ها را پوشانده. و من با خودم می گویم که به زودی گرم خواهم شد...
مردم فریاد می زنند و با خشم مشت خود را به سمت من تکان می دهند. صدایشان را نمی شنوم ولی می بینم که از حکمی که برای من در نظر گرفته شده راضی هستند.تمامشان مست خشمند و چیزی جز مرگم را نمی خواهند. نگهبانان می روند و می آیند و مقدمات اجرای حکم را فراهم می کنند. و اکنون، همه چیز آماده است.
به کپه بزرگ هیزم روبرویم نگاه می کنم.تیرک چوبین محکمی در میان آن راست به آسمان رفته. آنجا جایی است که قرار است مرا ببندند و به آتش بکشندم.
مقدار زیادی الکل بر روی هیزم ها ریخته اند و هجم زیادی از مواد قابل اشتعال لا به لای هیزم هاست. نمی خواهند هیچ چیز اشتباه پیش برود! مگر نه؟
نگهبان می خواهد مرا به سمت هیزم ها هدایت کند ولی من خودم زودتر به حرکت می افتم. از آن کوه هیزم بالا می روم و به آرامی کنار تیرک چوبی می ایستم و منتظر می مانم مرا ببندند. طناب ها با شدت و خشونتی بسته می شوند که انتظارش را داشتم. قفسه سینه ام از فشار آن در حال خورد شدن است.
حاکم با نفرت به من نگاه می کند، با نفرت.. و غم و رنج. بدون لحظه ای مکث فرمان را فریاد می زند:
« آتش!»
مشعل ها بر هیزم میفتد و شعله ها زبانه می کشد.
آخرین چیزی که می بینم همان شبنم های یخ زده روی چمن زارند... در این هوای گرم چرا شبنم ها یخ بسته اند؟

«حریر حیدری،آذر 94»


   
نقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب داستان را خوانم كاري به نوع بيان داستان ندارم چون بارها گفتم از نظر من،‌و فقط نظر شخصي منه اين نوع روايت زمان حال را نمي پسندم.

ايده و كل داستان خوب بود ولي مشكلاتي هم داشت يك جاي داستان كلا سوم شخص شد چرا؟
نويسنده قصد داشت جنون و دو شخصيتي بودن شخصيت اول را به تصوير بكشه ولي خب اصلا معلوم نبود،‌ اوايل فكر مي كردم قصد انتقام داره و يه عزيزشو كشتن بعد مشخص شد مي خوان اعدام بشه ، بعد اسب سياه جريانش چي بود؟ قصر جلاد نداشت؟
فضا سازي :
از فضا سازي فقط چمن يخ زده ديدم.
شخصيت پردازي :
خود مالكه بد نبود ولي باقي افراد نه!

در اخر بازم ميگم داستان خيلي خوبي بود كه ميشد بهتر نشانش داد،‌درد ان بچه ها گريه،‌كثيف كردن خودشون ، پاشيدن قطرات خون به صورتش حتي ميشد بگي موقع اعدام هم خون روي لباسش بوده و گرماشو حس مي كرد، بعدش اگه طرف ديوانه است و بچه هاشو ميبينه چطور ميگه كشتمشون؟ نبايد بگه انهايي كه كشتم انها نبود و ... اين بايد نفرت داشته باشه از مردم و پادشاه چون دليل ديوانگيش انها هستند پس بايد نشون بده، تا اخرين لحظه وقار و اقتدارش را نشان بده،‌سرباز كه بهش دست ميزنه بايد بگه دست كثيفتو بكش ****.
روي محيط هم بايد كار كني،‌رقص برگها را نشان بدي ،‌گلهاي باغ بايد حس بشه،‌خود قصر و افراد فضولي كه نگاه مي كنند .
البته يه اعتراف مي كنم اولين داست روايت زمان حاله كه تو ذهنم شكل گرفت يعني ملكه را ميديدم كه روي چمت يخ زده قدم ميزنه و تكه هاي يخ زير پاش يكي يكي ميشكنند و صداي خش خش زيبايي مي ده.


   
bzaker992، bahani، nilay و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anahid
(@anahid)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 141
 

سلام داستان خوبی بود اما به نظرم باید روی یه سری جزئیات بیشتر کار کنی مثلا من اصلا از محیطی که ملکه توش بود و قرار بود اعدامش کنن هیچ تصوری نمیتونم داشته باشم جز چمنهای یخ زده و شبنم که خوب فکر نمیکنم این بتونه به عنوان یک فضا سازی خوب حساب بشه. اونجایی که ملکه حمله میکنه سمت بچه ها تا بکشتشون واونا از ترس جیغ میزنن خب اولین سوالی که به ذهن من رسید این بودش که چرا هیچ نگهبانی یا کس دیگه ای نمیاد تا ببینه چه خبره مگه نه اینکه توی هرکاخی باید کلی نگهبان باشه که از خانواده ی سلطنتی محافظت کنه؟فعلا همینا فقط به ذهنم رسید اگه چیز دیگه ای یادم اومد بهت میگم:78:. داستانه خوبیه یه موضوع جدید داره که اگه یه ذره بیشتر وبا حوصله روش کار کنی یه کا فوق العاده از آب در میاد.موفق باشی:3:


   
bzaker992، bahani، ابریشم و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
nilay
(@nilay)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 158
 

داستان جالب و زیبایی بود خیلی خوشم اومد. ایراد خاصی نیست جز همون که دوستان گفتن اگه یکم درباره اطراف و صحنه اعدام بیشتر توضیح میدادی بهتر بود. ولی در کل داستان عالی بود خیلی لذت بردم مخصوصا جمله آخر که داستان رو باهاش تموم کردی


   
bzaker992، bahani، ehsanihani302 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

حریر جان واقعا داستان زیبایی بود اما یه سری ضعف هایی هم داشت که دوستان بهش اشاره کردن اما یه چیزی که باید توجه بهش کرد انتخاب دیالوگ ها و یا مونو لوگ های مناسب یرا داستانه که به پیشرفت داستان کمک میکنه و بنظرم در اینجا با ضعف دیالوگ روبرو بودیم که اگه این مورد هم یکم روش توجه داشته باشی داستانت خیلی خوب میشه

-« مامان!! لطفا...»

این یکی از مواردی بود که خیلی تو ذوق آدم میزد
یه مشکلی دیگه هم که داشت فقط میشد با ملکه و جنونش ارتباط برقرار کنیم اما حالت بقیه افراد داستان زیاد مفهوم نبود
از این ها بگذریم یه پیشرفت چشم گری رو شاهد بودیم و خیلی خوب بود....
موفق باشی


   
bzaker992، bahani، ابریشم و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

داستانت رو خوندم
ویرایشش داغون بود
علامت گذاریا خصوصا
استفاده از تعریف مشخص از کلماته
داستان کوتاه یه هنر بزرگه
یعنی با یه سری کلمات محدود طرف رو به دنیای خودت وارد کنی
اجازه بده جاهایی تخیل خواننده آزاد باشه خودش به محل کشیده بشه
کاری که در توصیف باغ ازش استفاده کردی
بیشتر کنترلش کن
به تخیل جهت بده اونم با کمترین کلمات
مواظب باش رباتی نشخ
مورد بعدی، نگاه کنید بعضی چیزا نمادن، مثلا بره، نماد پاکیه، وقتی میگی مثل بره منو میکشید، جالب بود
آخرین مورد هم اینکه، داستانت کشش خیلی خوبی داشت، و زیبا تموم شد، ایده اش از خودت بود؟
مورد آخر هم این ضعف داستان در بیان حالت جسمی و فشار اتفاقا بر شخصیت اصلی بود.


   
bzaker992، Anahid، ابریشم و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

چی بگم
داستان خوبی بود و شاعرانه
ولی خوب به خاطر هوش پایین من کمی داستان برایم گنگ بود
درست ننفهمیدم چه اتفاقاتی می افتد
شاید توصیف ها را درست نخواندم
البته باید بگم که توصیف های شما خوب بودند ولی گویی پراکنده و شلخته بودند.برای همین خوب درنیامدند
پیرنگ و ایده داستان جذاب بود
راستی داستان شاعرانه هم بود ولی باز هم به خاطر توصیف شلخته نتوانسته اند خوب در بیایند
برای همین هم پایان داستان جذاب نشد


   
bzaker992، bahani و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Aragon
(@p_sh)
Estimable Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 187
 

متن از لحاظ نگارش و علامت گذاری در بعضی موارد مشکل داشت
مثلاً کلمه
آنانند اصلاً کلمه مناسبی نیست و ...
در مورد موضوع متن :4654980460722281494همینو میتونم بگم.



   
bzaker992، ابریشم و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  

از همه دوستان بابت نظراتشون تشکر می کنم،خیلی مفید بودن اکثرا و حتما در داستات های بعدیم بهشون توجه می کنم. حالا می خوام نظراتو جواب بدم و جاهایی رو که ممکنه در اثر ایهام داستان دچار مشکل شده باشین رو توضیح بدم.
قبل از هر چیز، دوستان می خوام بدونین سبک نوشتن هرکس با کس دیگه متفاوته.من اگه یه جمله یا حرکتی رو ه شیوه ای توصیف کردم وشما خوشتون نیومده شاید،فقط شاید به دلیل تفاوت سلیقه ها بوده باشه نه اشکال نویسنده.حالا توی پاسخ نظرات منظورم رو بهتر توضیح میدم و ابدا منظورم این نیست که کارم خوب بوده و نقداتون اشتباهه. خیلی تیکه های محدودی بودند که من قبولشون نداشتم.

*HoSsEiN*;17843:
خب داستان را خوانم كاري به نوع بيان داستان ندارم چون بارها گفتم از نظر من،‌و فقط نظر شخصي منه اين نوع روايت زمان حال را نمي پسندم.

ايده و كل داستان خوب بود ولي مشكلاتي هم داشت يك جاي داستان كلا سوم شخص شد چرا؟

خب من این کارو از قصد کردم،تغییر زاویه دید راوی برای بهتر درک شدن ماجرا.

نويسنده قصد داشت جنون و دو شخصيتي بودن شخصيت اول را به تصوير بكشه ولي خب اصلا معلوم نبود،‌ اوايل فكر مي كردم قصد انتقام داره و يه عزيزشو كشتن بعد مشخص شد مي خوان اعدام بشه ، بعد اسب سياه جريانش چي بود؟ قصر جلاد نداشت؟
بله خب،قصدم این بود که تا لحظه ای که خاطرشو تعریف میکنه موضوع مبهم بمونه گرچه از یکم قبل تر لو رفت.
سوار های سیاه جلاد های سلطنتی بودند که خب مقر خودشونو داشتند و هروقت قرار بوده که اعدامی اتفاق بیفته احضار می شدن.ولی قبول دارم این قسمت خیلی ضعیف عمل کردم.

فضا سازي :
از فضا سازي فقط چمن يخ زده ديدم.
شخصيت پردازي :
خود مالكه بد نبود ولي باقي افراد نه!
حق دارید خیلی باید کار کنم روش...

در اخر بازم ميگم داستان خيلي خوبي بود كه ميشد بهتر نشانش داد،‌درد ان بچه ها گريه،‌كثيف كردن خودشون ، پاشيدن قطرات خون به صورتش حتي ميشد بگي موقع اعدام هم خون روي لباسش بوده و گرماشو حس مي كرد، بعدش اگه طرف ديوانه است و بچه هاشو ميبينه چطور ميگه كشتمشون؟ نبايد بگه انهايي كه كشتم انها نبود و ... اين بايد نفرت داشته باشه از مردم و پادشاه چون دليل ديوانگيش انها هستند پس بايد نشون بده، تا اخرين لحظه وقار و اقتدارش را نشان بده،‌سرباز كه بهش دست ميزنه بايد بگه دست كثيفتو بكش ****.
درسته دیوانست،ولی دیوانگیش جنون خون بوده.یه دفعه زده و بچه هاشو کشته چون دلش خواسته همین!اگه تو نویسنده بودی ممکن بود از این استفاده کنی(چطور ميگه كشتمشون؟ نبايد بگه انهايي كه كشتم انها نبود و ... )اصلا جز ایراد های داستان حساب نمی شد،به سلیقه شخص تو مربوط بود.
من کی گفتم که دلیل دیوانگیش پادشاه و مردم هستن؟چه با تاکیید بهش باور داری!!!قصد من این بود دلیل دیوانگیش باز بمونه و من نگمش تا هرکس برداشت خودش رو داشته باشه.اینم برداشت تو بود ولی من همچین حرفی نزدم!
درباره اقتدار،این ملکه خودش هنوز عذاب وجدان داره.در ضمن اینی که تو میگی در صورتی که تو نویسنده بودی می شد استفاده شه.حرفت کاملا حس خودت رو بیان کرد،بله تو اگه نویسنده بودی از این جمله استفاده می کردی خوبه:)

روي محيط هم بايد كار كني،‌رقص برگها را نشان بدي ،‌گلهاي باغ بايد حس بشه،‌خود قصر و افراد فضولي كه نگاه مي كنند .
موافقم، صد در صد.
البته يه اعتراف مي كنم اولين داست روايت زمان حاله كه تو ذهنم شكل گرفت يعني ملكه را ميديدم كه روي چمت يخ زده قدم ميزنه و تكه هاي يخ زير پاش يكي يكي ميشكنند و صداي خش خش زيبايي مي ده.

خیلی ازت بابت نقدت ممنونم حسین،جدا خیلی کمکم کرد.نقدای تو همیشه عالین و باعث پیشرفت.مرسی که وقت گذاشتی.

Anahid;17845:
سلام داستان خوبی بود اما به نظرم باید روی یه سری جزئیات بیشتر کار کنی مثلا من اصلا از محیطی که ملکه توش بود و قرار بود اعدامش کنن هیچ تصوری نمیتونم داشته باشم جز چمنهای یخ زده و شبنم که خوب فکر نمیکنم این بتونه به عنوان یک فضا سازی خوب حساب بشه. اونجایی که ملکه حمله میکنه سمت بچه ها تا بکشتشون واونا از ترس جیغ میزنن خب اولین سوالی که به ذهن من رسید این بودش که چرا هیچ نگهبانی یا کس دیگه ای نمیاد تا ببینه چه خبره مگه نه اینکه توی هرکاخی باید کلی نگهبان باشه که از خانواده ی سلطنتی محافظت کنه؟
بله درسته ولی در نظر داشته باش که این مادرشون بود!در کنارشون و توی اتاق در حال بازی بودند و طبیعتا کسی شک نمی کرد.البته ممکنه حق با تو باشه،این تو ذهن من بودش.
فعلا همینا فقط به ذهنم رسید اگه چیز دیگه ای یادم اومد بهت میگم:78:. داستانه خوبیه یه موضوع جدید داره که اگه یه ذره بیشتر وبا حوصله روش کار کنی یه کا فوق العاده از آب در میاد.موفق باشی:3:

خیلی خیلی ممنونم ازت،مسلما توجه می کنم به نکاتی که گفتی:)

nilay;17846:
داستان جالب و زیبایی بود خیلی خوشم اومد. ایراد خاصی نیست جز همون که دوستان گفتن اگه یکم درباره اطراف و صحنه اعدام بیشتر توضیح میدادی بهتر بود. ولی در کل داستان عالی بود خیلی لذت بردم مخصوصا جمله آخر که داستان رو باهاش تموم کردی


خیلی خوشحالم که خوشت اومده،چشم سعی می کنم اصلاح کنم مشکلاتشو.

Anobis;17878:
حریر جان واقعا داستان زیبایی بود اما یه سری ضعف هایی هم داشت که دوستان بهش اشاره کردن اما یه چیزی که باید توجه بهش کرد انتخاب دیالوگ ها و یا مونو لوگ های مناسب یرا داستانه که به پیشرفت داستان کمک میکنه و بنظرم در اینجا با ضعف دیالوگ روبرو بودیم که اگه این مورد هم یکم روش توجه داشته باشی داستانت خیلی خوب میشه

این یکی از مواردی بود که خیلی تو ذوق آدم میزد
یه مشکلی دیگه هم که داشت فقط میشد با ملکه و جنونش ارتباط برقرار کنیم اما حالت بقیه افراد داستان زیاد مفهوم نبود
از این ها بگذریم یه پیشرفت چشم گری رو شاهد بودیم و خیلی خوب بود....
موفق باشی

خیلی ممنونم آنوبیس،لطف کردی.

bahani;17882:
داستانت رو خوندم
ویرایشش داغون بود
علامت گذاریا خصوصا
متاسفم، باید بیشتر روش کار می شد.
استفاده از تعریف مشخص از کلماته
داستان کوتاه یه هنر بزرگه
یعنی با یه سری کلمات محدود طرف رو به دنیای خودت وارد کنی
اجازه بده جاهایی تخیل خواننده آزاد باشه خودش به محل کشیده بشه
کاری که در توصیف باغ ازش استفاده کردی
بیشتر کنترلش کن
به تخیل جهت بده اونم با کمترین کلمات
مواظب باش رباتی نشخ
این عجیب بود.جدا حالت رباتی داشت؟
مورد بعدی، نگاه کنید بعضی چیزا نمادن، مثلا بره، نماد پاکیه، وقتی میگی مثل بره منو میکشید، جالب بود
خب نظرت راجب هنجارشکنی،نمادشکنی چیه؟فکر نمی کنی ممکنه از قصد این کارو کرده باشم؟من به چارچوب اعتقادی ندارم!!!!
آخرین مورد هم اینکه، داستانت کشش خیلی خوبی داشت، و زیبا تموم شد، ایده اش از خودت بود؟
خیلی ممنونم ،بله ایده اش تمام و کمال مال بنده بود.
مورد آخر هم این ضعف داستان در بیان حالت جسمی و فشار اتفاقا بر شخصیت اصلی بود.
موافقم و خیلی موافقم.ممنون که گفتی.

سپاس از نقد خوبت رضا جان:)

almatra;17947:
چی بگم
داستان خوبی بود و شاعرانه
ولی خوب به خاطر هوش پایین من کمی داستان برایم گنگ بود
دور از شما البته.گنگ بودن داستان خودش یک هدف بود. از داستان هایی که خیلی مستقیم هستن خوشم نمیاد چون اصلا فکر رو درگیر نمی کنه و داستانی که ذهن آدم رو درگیر نکنه داستان نیست.
درست ننفهمیدم چه اتفاقاتی می افتد
شاید توصیف ها را درست نخواندم
البته باید بگم که توصیف های شما خوب بودند ولی گویی پراکنده و شلخته بودند.برای همین خوب درنیامدند
پراکنده و شلخته بودند چون راوی مجنون بود. این شلختگی برای نشون دادن حس جنونه. به نظر میرسه کلا متوجه داستان نشدی!
پیرنگ و ایده داستان جذاب بود
راستی داستان شاعرانه هم بود ولی باز هم به خاطر توصیف شلخته نتوانسته اند خوب در بیایند
برای همین هم پایان داستان جذاب نشد

بابت نقدت خیلی ممنونم امیرحسین:)

eragorn;18123:
متن از لحاظ نگارش و علامت گذاری در بعضی موارد مشکل داشت
مثلاً کلمه
آنانند اصلاً کلمه مناسبی نیست و ...
در مورد موضوع متن :4654980460722281494همینو میتونم بگم.

این خوبه یا بد؟لطفا منو روشن کن!تالارگفتمان 1

خیلی ممنون دوست عزیز.

از همه بابت نقد هاشون ممنونم و ببخشید اگه رک جواب دادم،امیدوارم ناراحت نشید.


   
bzaker992، bahani، nilay و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Aragon
(@p_sh)
Estimable Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 187
 

فقط در مورد نگارش میتوانم نظر بدم و در مورد موضوع نظری نمیتونم بدم
فقط میتوانم بگم در نگارش بیشتر دقت کن و یا در صورت امکان بهتره از نرم افزار ویراستیار استفاده بشود.
موفق باشید.


   
bzaker992، nilay، ابریشم و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anahid
(@anahid)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 141
 

یه چیزی به ذهنم رسید گفتم شاید بتونه به بهتر شدن داستانت کمک کنه. اون قسمتی که ملکه به بچه ها حمله میکنه و دوتاشونو میکشه به نظرم میتونی اینو اضافه کنی که نگهبان از صدای داد و فریاد بچه ها کنجکاو میشه که ببینه چه خبره درو که باز میکنه ملکرو میبینه با یه چاقو توی دستش که ازش خون میچکه و جنازه ی دو تا بچه که روی زمین افتاده و یکی از بچه هام یه گوشه کز کرده و از ترس به خودش میلرزه بعد بچه به نگهبان میگه کمکم کن نزار منم بکشه نگهبانم میره که ملکرو بگیره ملکه از دستش فرار میکنه و همزمان چاقو رو تو گلوی بچه فرو میکنه. فک کردم شاید این کمک کنه بتونی بهتر صحنه ی مرگ بچه هارو توصیف کنی البته من بصورت کلی گفتم که منظورمو برسونم دیگه جزئیاتش با خودت.شرمنده اگه خیلی خوب نبود دیگه تخیلم تا همین حد میکشید:9:


   
Anobis و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
شروع کننده موضوع  

Anahid;18146:
یه چیزی به ذهنم رسید گفتم شاید بتونه به بهتر شدن داستانت کمک کنه. اون قسمتی که ملکه به بچه ها حمله میکنه و دوتاشونو میکشه به نظرم میتونی اینو اضافه کنی که نگهبان از صدای داد و فریاد بچه ها کنجکاو میشه که ببینه چه خبره درو که باز میکنه ملکرو میبینه با یه چاقو توی دستش که ازش خون میچکه و جنازه ی دو تا بچه که روی زمین افتاده و یکی از بچه هام یه گوشه کز کرده و از ترس به خودش میلرزه بعد بچه به نگهبان میگه کمکم کن نزار منم بکشه نگهبانم میره که ملکرو بگیره ملکه از دستش فرار میکنه و همزمان چاقو رو تو گلوی بچه فرو میکنه. فک کردم شاید این کمک کنه بتونی بهتر صحنه ی مرگ بچه هارو توصیف کنی البته من بصورت کلی گفتم که منظورمو برسونم دیگه جزئیاتش با خودت.شرمنده اگه خیلی خوب نبود دیگه تخیلم تا همین حد میکشید:9:

اتفاقا خیلی خوب بود ممنون.آره موافقم اون صحنه قتل خیلی جای کار داشت... دستت درد نکنه جالب بود^_^


   
Anahid و ehsanihani302 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

خیلیم خوب
یکم بیشتر باید پرداخته میشد ب بعضی جاها
یکم مصنوعی هم بود قسمت هاییش
در کل زیبا بود مخصوصا آخرش
اگه تونستی بعدا ی ویرایش برو
موفق باشی


   
Anobis، R-MAMmad، ابریشم و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
asura
(@asura)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 17
 

داستان زیبایی بود. دستت درد نکنه حریر. بیشتر نکات رو دوستان قبلا گفتن.
چیزی که بیشتر توجهم رو در وهله اول جلب کرد همون مساله ویرایش بود.
به عنوان مثال کلمه زجه که فکر کنم به معنای گریه و زاری استفاده شده در داستان اما املایی درستش ضجه هست. زجه به معنای زاج هست.
نبود علائم نگارشی در بعضی موارد هم میتونست سرعت و روانی متن رو کم کنه.

از نظر روایی اوج و فرود مناسبی در داستان دیده میشد اما همونطور که بچه ها هم گفتن فضاسازی کمی دیده میشد.
این بیشتر به این دلیله که داستان از جنبه احساسی نوشته شده بود. انگار داستان در ذهن یه نفر داره اتفاق می افته و واقعی نیست.
ابتدای داستان در مورد تبرهای کند صحبت شده بود و سوار و این که دلش میخواد تبر کند باشه تا زجر کشش بکنه پس چرا در ادامه داستان به آتیش کشیده شد؟
سوارها نقششون چی بود و چیکار کردن؟
به نظرم داستان از نظر روایی منطقی کمی کار داشت تا توصیفاتی برای بهتر شدنش اضافه بشه. چرا این دیوانگی ایجاد شد؟ آیا دیوانگی لحظه ای بود؟
میتونست این دیوانگی به جای لحظه ای بودن و بدون منطق بودن دلیلی پشتش داشته باشه.
اگه دیوانگی لحظه ای بوده باشه پس حتما شخص دچار خشم آنیه؟
چنین چیزی قبلا در اون بروز نکرده بود؟

در نهایت بازم از داستان خوبت تشکر میکنم.


   
ehsanihani302، Anobis، R-MAMmad و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

با رمز عملیات: تخریب عامل نفوذی، تیم تخریب بار دیگر وارد عمل میشود
البته دو نفر از تخریب چی ها بصورت انفرادی عمل کردن :دی
بریم سراغ تخریب:


هرمیت:
اول از همه بگم داستان خوبی بود. عالی و تاثیر گذار نبود. یکم معمولی بود و جای زیادی برای توصیفات بهتر, و بهتر روایت شدن داستان داشت که موقع خوندن حس میشد.
بعضی جاها تکرار داشتی که قشنگ نبود.
احساسات رو بنظرم سطحی گفتی، حتی جنون رو بهش خوب نپرداختی. فقط شاید غمش یکم حس میشد. اون احساس پوچی ای هم که داشت مصنوعی بود بنظرم. شروعش هم جذابیت کافی رو دارا نبود.
از نظر شخصیت پردازی خوب بود و ایده ی خوب و تا حدی معمولی داشت، ولی امیدوار بودم بیشتر باشه. ضعف در توصیفات محیط حس میشد.
ولی پایان جالبی داشت. که فکر کنم این تاثیر زیادی گذاشت بر داستان. پایانش خیلی از شروعش بهتر بود. موفق باشی :53:

MAMmad
داستان قشنگی بود، قبلا خونده بودمش، الان هم انقدر قشنگ بود که ترغیب شدم دوبار دیگه بخونمش.
یک چیز در داستان کمی برام عجیب بود، احساسات حاکم که چجوری به راحتی با کشتن ملکه کنار اومد و دستور اتیش زدنش رو بی هیچ ملاطفتی صادر کرد. باید یکم بیشتر روی این قسمت کار میشد، البته این نظره منه.
داستان روند خوبی داشت، یعنی اینکه اتفاقات منظم و درست، پشت هم دیگه رخ دادن. همه چیز این روند خوب بود. ولی حس میکنم یک ایراد در فضا سازی وجود داشت. فضاسازی خیلی کم بود. احساسات ملکه رو میتونستم درک کنم. وقتی که فرزنداش رو کشته بود چه حس ندامتی میکرد، این ندامت قابل حس کردن بود، ولی فضای محیط نه چندان زیاد.
محیطی که قرار بود درش ملکه رو اتیش بزنن، به نظرم شلوغی محیط رو میشد خیلی بهتر نشونش داد، خیلی ایده ی خوب میشد روش سوار کرد و بسط داد اون رو.
فکر میکنم اونقدری که روی روند داستان کار شده بود، که نشون داده بشه چه کاری کرد و برای چی ناراحته، روی محیط نه.
روایت داستان، جنون یک ملکه رو میخواست نشون بده. من روی این جنون کمی دو به شکم. نمیدونم چیزی که میگم درسته یا نه. من جنون رو نوعی دوری فرد از واقعیت میدونم، یعنی انجام کاره اشتباهی که به نظره فرد اون کاری که انجام داده کاملا درسته، به نظرم این رو میشه به عنوان جنون دونست. اما در داستان، هرجا که اسمی از جنون می اومد، ملکه اعلام میکرد که من کاره اشتباهی انجام دادم، مستحق اون مجازاتی هستم که دارن برام تدارک می بینن، نمیدونم این تا چه حد درسته 0___o
البته، این نظره نویسنده است که چجوری بخواد اون رو نشون بده، ولی احساساتی که گه گداری در بین جنون می دیدم، یکم من رو از جنون واقعی دور میکردش.
درکل، داستان زیبایی بود که واقعا ارزش خوندن داشت، شروع خوب و از همه مهم تر پایان بسیار زیبایی داشتی!!!
سر اخر میگم که غلط املایی هات رو درست کن تا بانو مهرنوش دست به کار نشد، چهار بار کلمه ی ضجه رو اشتباه نوشتی که هرکدومش 20 امتیاز منفی برات داره!

Sinner
داستان خوبی بود حریر جان
یا میتونست خوب باشه
احساسات توی متن خیلی خام هستن، پرداخت مناسبی ندارن
حدس میزنم مشکل اصلی نویسندگیت همین باشه تقریبا، تو تمام داستانهات احساسات تا حدی کم نشون میدن خودشونو، یا حس اشتباهی رو منتقل میکنن
میشه گفت انگار نویسنده خودش هم حتی نمیتونسته احساسات کارکتریش رو توی ذهنش بسازه
و که همین باعث خام موندن احساسات شده
ولی حالتی که ملکه پیدا کرده و اسم داستان واقعا تحسین برانگیز هستش
حتی با وجود تحسین امیز بودنش هم به شدت جای کار و بهتر شدن داره
در کل حریر جان، تا حدی راضی کننده بود


haniyeh:

خیلی تنبلیم می اومد این داستان رو بخونم.واقعا نمی دونم چرا. :دی زیادم طولانی نبود ها ولی باز تنبلیم می اومد.
اما الان خوشحالم از این که این داستان رو خوندم.
اول نکات ویرایشی رو می گم چون ممکنه یادم بره:
1- املای زجه غلطه و ضجه درسته.
2- صد ها بار گفتم که از سه نقطه تا جای ممکن استفاده نشه. به بانو مهرنوش بگم امتیاز کم کنه؟ :دی
3- بند اول خیلی جای ویرایش داره. این داستان متن پر احساسی داره، در نتیجه باید طوری نوشته بشه که بتونیم احساسات رو لمس کنیم. این بند اوله:

صد ها سال هم که بگذرد، چیزی جای زیبایی آن شبنم های یخ زده روی چمن های حیاط کاخ را نمی گیرد. گل ها در نیمه راه پژمردن بودند و نفس در هوای سرد آن صبح پاییزی یخ می بست. من منتظر آن ها بودم و آن ها می آمدند، بی هیچ شک و تردیدی. می توانستم تصورشان کنم...با اسب های درشت و مشکی خود به سرعت می تاختند و لحظه ای متوقف نمی شدند... آن ها هدفی دارند و تا به آن دست نیابند تسلیم نمی شوند. هدف آن ها من هستم و هدف من نیز آنانند. و همانطور در انتظارشان اینجا ایستاده ام شوق رسیدنشان مرا از خود بی خود کرده.هر شش نفر آن ها می تازند و می تازند...تا به من برسند. و وقتی به من برسند..آه، فقط ای کاش که زودتر بیایند.

قسمت های قرمز شده موقع خوندن چندان جالب نیستن. "من منتظر آن ها بودم و آن ها می آمدند بی هیچ شک و تردیدی." اول از همه این که جا به جایی اجزای جمله در داستان های محاوره ای صورت می گیره. و اینجا چون فضای چطور بگم حماسی مانند داریم بهتره که استفاده نشه. متن باید ثقیل باشه تا به فضا بیاد. فقط فضاسازی نیست که فضای یه داستان رو توصیف می کنه. اینجا به نظر میاد برای احساسی کردن متن بی هیچ شک و تردیدی رو آخر آوردی ولی بهتره از روش های دیگه ای استفاده کنی. مثلا: موهای آن ها در باد به اهتزاز درمی آمد. یال های اسب ها در هوای صبحگاهی می درخشیدند و من آن ها را می دیدم که جلو می آمدند و انتظار می کشیدم. می دانستم آن ها اگر به اینجا برسند برای اعدام من حتی لحظه ای درنگ نمی کنند.
4- در زمان های گذشته فکر نمی کنم از ساعت و دقیقه استفاده بشه. اون موقع این علم رو نداشتند. درنتیجه استفاده از یک ساعت و نیم چندان جالب نیست.
5- تو زمان گذشته و حال رفت و آمد داشتی. یعنی یه خط زمان مضارع بود یه خط زمان ماضی. باید بیشتر روش کار کنی.
خب می رسیم به خود داستان. از نظر من داستان هات مشکلاتی دارن. یک این که یا اونقدر کوتاه هستن که مثل داستان هایی که زیاد روشون فکر نمی شه و توی تلگرام هستن به نظر میان یا اونقدر طولانی هستن که بیشتر شبیه به قسمتی از رمان به نظر می رسن. باید یه حد و مرزی باشه. توصیه ی من این هست که داستان کوتاه زیاد بخونی که مقدارش دستت بیاد و تبدیل به یه ضمیر ناخودآگاه برات بشه.
روی احساسات کار شده بود. یعنی من می دیدم که تلاشت رو برای هر چه بهتر کردن داستان کردی. ولی همچنان نیاز به ویراستار داری که کمکت بکنه و تو زمینه هایی راهنماییت کنه. کلمات باید طوری تو ذهنت به رقص دربیان که موقع نوشتن بتونی تک تکشون رو تو پوست و خونت احساس کنی. اونقدر خوب بنویسی که بتونی خاص بودن تک تک کلمات و در کنار هم قرار گرفتنشون رو احساس کنی. البته این کار آسونی نیست و نیاز به تمرین داره. هر چی بیشتر تمرین کنی و بیشتر روی داستان کار کنی، بهتر از عهده ش برمیای.
کاش مفهومی رو هم توی داستان به کار می بردی تا هدفی که از داستان داشتی مشخص بشه. حالا جدای از هدف ما هیچی درمورد گذشته ی ملکه نمی دونیم. این که دلیل جنونش چی هست؟ سوالات زیادی تو ذهن خواننده به وجود میاد. بهتره به این سوالات پاسخ داده بشه تا خواننده سردرگم نشه.
داستان شروع خوبی داشت. به خوبی به احساسات ملکه ای که دیوانه شده بود و فرزندانش رو کشته بود پرداخته شده بود. پایانش هم بدک نبود. ولی موضوع کمی تا حدودی کلیشه ای بود.
با این وجود داستان قوی ای داشت. تبریک می گم بهت. :3:


   
ehsanihani302، ابریشم، R-MAMmad و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: