Header Background day #30
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرین داستان نویسی: گره سازی

30 ارسال‌
14 کاربران
77 Reactions
7,035 نمایش‌
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

یه نکته ی خیلی مهم توی هر داستان کشش و جذابیت داستانه
کشش و جذابیت با آیتم های مختلفی ایجاد میشه که یکی از اون آیتم ها و شاید آیتم اصلی ایجاد گره در داستان هست به طوری که سوالاتی در ذهن خواننده ایجاد بشه و باعث بشه که خواننده دنبال خوندن ادامه ی داستان باشین
بیاین گره بسازیم.

موضوع: قیچی

قوانین:

با موضوع بالا یک گره ایجاد کنید در حداکثر 6 خط سعی کنید کمتر و بیشتر نشه
سوالی در ذهن مخاطب ایجاد کنید
به گره و معمای ایجاد شده در داستان پاسخ ندید
سعی کنید کشش و جذابیت و حالت معماگونه ی داستانتون رو بیشتر کنین
جوری که مخاطب کنجکاو شه و ادامه ی داستان رو ازتون بپرسه


   
bahani، R-MAMmad، ehsanihani302 و 13 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 110
 

yasss;11296:
سلام
اول از همه به نظرت اگه بخوای این داستان رو ادامه بدی میتونی؟
یعنی قابل ادامه دادن هست؟
نکته ی دوم کشش داستان هست
به نظرت اگه ادامش بدی کسی میخونه؟
گره توی داستان داشتی. قیچی کو؟ ولی این سوال صرفا توی ذهن شخصیت اصلی مونده مخاطب رو درگیر نمیکنه که کنجکاو بشه قیچی کجاست
گره خوب گرهیه که مخاطب رو درگیر کنه و دنبال خودش بکشونه
نه صرفا پیش بردن وقایع
وقتی گره ایجاد میکنی دقت کن که مخاطب رو درگیر کنه
انتقال حس به وسیله کلمات که توی تاپیک قبل دربارش گفتم اینجا هم کاربرد داره

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

میبخشید ولی فکر میکنم جای نوشتتون اینجا نیست
میتونستین یه داستان متناسب با موضوع تاپیک بزارین!!

اخه چرا؟؟ کاری که باید می‌کردیم خلق سوال در ذهن خواننده بود که من یک تیکه از داستان خودم رو قرار دادم. اشکالی داره از کار قدیمیم استفاده کنم؟؟؟ اگه اشتباه کردم عذر می‌خوام. این بر داشت من از گره نویسی بود. منم سوال خلق کردم دیگه.....اینکه پس محافظان پترون کجان؟ چرا زخمی شده؟؟؟ چرا.....


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

چشمانم مسیر قیچی رو دنبال می کرد،و ذهنم مسیر های زیاد دیگری را دنبال می کرد.هر برشی که به پارچه می زدم،انگار برشی به روح خودم میزدم...فراموش کردن گذشته سخت بود،خیلی سخت.شاید با تغییر مسیر زندگیم برای مدتی کوتاه از گذشته فرارکرده بودم،ولی این موضوع به هیچ عنوان دائمی نبود.می دانستم که هر چقدر هم دور فرار کنم او پیدایم می کند...
-«لعنتی!!!!»همچنان که غرق افکارم بودم دست خودم را بریدم و همانطور که خون از دستم جاری بود به کودکم فکر می کردم.ای کاش می شد یکبار دیگر اورا ببینم..اما دیدن او مساوی بود با پیداشدن من و پیدا شدنم تنها زندگی را برای پسر کوچکم سخت می کرد.چه کسی از داشتن مادری مجرم خوشحال می شد؟مادری که خودش می دانست جرمی جز عاشقانه خانواده اش را دوست داشتن مرتکب نشده؟مهم نبود،مهم این بود که او مجرم بود و همسرش نیز پلیس،و او هم با تمام وجود برای دستگیریش تلاش می کرد-آن هم بدون کوچکترین رحمی-مطمئن بود تبدیل شدنش به خیاطی جعلی کمکی به پیدانشدنش نمی کرد..ولی شاید به او کمی وقت برای فکر کردن می داد.به قیچی خیره شد.واقعا او برای چه زنده بود؟نمی توانست تحمل کند پسرش به شکل یک جنایتکار به او نگاه کند،این از تحملش خارج بود.پایان دادن به همه چیز خیلی راحت تر بود.
قیچی بر روی گردنش فرود آمد.


   
milad.m، barsavosh و barsavosh واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
seatmon
(@seatmon)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 54
 
فصل اول: شروع کابوس

به هرجا نگاه می کردم جز تاریکی مطلق چیزی نمی دیدم. اصلا انگار به چیزی نگاه نمی کردم یا شایدم چشمانم را باز نکرده بودم. گیج و سردرگم، سعی داشتم اثری از چیزی بیابم اما چیزی جز تاریکی نبود. مگر چه اتفاقی برایم افتاده بود. ترس در بند بند وجودم رخنه کرده بود. آشوبی وحشتناک در درونم شکل گرفته بود. به ذهنم فشار وارد کردم تا شاید چیزی بخاطر بیاورم. ولی جز سردردی که کم کم داشت به شدتش افزوده می شد چیزی عایدم نشد. سردرد به حدی رسید که دیگر توان مقابله با چنین دردی را نداشتم. دستانم را خیلی سریع به دوطرف سرم گذاشتم ولی انگار با این کارم به شدت درد افزوده میشد. شدت درد به گونه ای بود که مرا به زانو و سپس به روی زمین انداخت. از شدت درد به خودم می پیچیدم. خواستم فریادی از ته دل بزنم ولی انگار قدرت صدایم را گرفته بودند. ناگهان از شدت درد کاسته شد و دودی خاکستری از درون دهانم خارج شد و فواره ای از خون از بینی ام به بیرون جهید و دیگر.... ـ تو همه اینا رو تو یه ساعت خواب دیدی؟!! این صدای لیدی بود که با دهانی باز به من نگاه می کرد. ـ لیدی!! ـ باشه پدر. ببخشید رابرت... من با نگاهی بی تفاوت مثل همیشه به او خیره شدم و سپس رو به کاهن کردم و گفتم: ـ میشه بگین این کابوس می خواد چه موضوعی رو بهم بفهمونه؟ این کابوس اولین کابوس توی تمام مدتیه که پیش شما زندگی میکنم. تو اون وضعیت خیلی ترسیده بودم و اصلا نمی دونستم که مرده ام یا زنده، و وقتی که از خواب پریدم تمام پیراهنم خونی بود. کاهن متیوس نگاهی عمیق به لیدی انداخت و لیدی سری تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت در رفت و دستگیره در را فشرد و از اتاق خارج شد. من که سعی داشتم خودم را متعجب نشان دهم با همان نگاه خشک و بی تفاوت به رفتن لیدی خیره شدم و سپس نگاهم را رو به کاهن چرخاندم و گفتم: ـ خب! این اتفاقات نمی تونه اتفاقی باشه و می خوام دلیل این چیزا رو بدونم. اینکه چرا من یادم نمیاد که چه کسی هستم و خانوادم چه کسانی هستن و چرا الان تو این دره زندگی می کنم و دلیل اینکه شما از بقیه دورین چیه؟! اصلا شما چه ک... کاهن دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و از جایش برخواست و به سمت آیینه تمام قدی که در گوشه اتاق بر روی پایه ای ازجنس سرب قرار داشت حرکت کرد. من اینبار با عصبانیت بر روی میز کوبیدم و از جایم برخاستمو با تحکم ناشی از خشم ادامه سوالم را پرسیدم. ـ گفتم شما چه کسی هستین. دلیل این همه پنهان کاری شما چیه؟ صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود و اصلا نمی توانستم خودم را کنترل کنم. در همان لحظه کاهن هر دو گوش خود را گرفت و به زانو نشست. انگار نیرویی در درونم به جوشش افتاده بود که هر لحظه امکان داشت توسط آن کوهی را جابه جا کنم. نگاهی به کاهن انداختم و اینبار با لحنی آرام تر گفتم: ـ کاهن من برای شما احترام خیلی زیادی قائلم پس سعی نکنین از جواب دادن به سوالاتم طفره برین. کاهن را در حالی دیدم که نوری آبی دورش را پوشانده بود و در آن رگه هایی از هاله هایی سفید رنگ بصورت دورانی به دور آن نور آبی می چرخیدند. پس از دقیقه ای آن نور و آن هاله ها از بین رفتند و من آرام شده بودم. کاهن دستی بر مویش کشید و رو به من کرد و گفت: ـ راستش رو بخوای من نمی دونم چی به سرت اومده. تو سوالات زیادی تو سرته و این سوالات تو رو تنها ی ک نفره که می تونه جواب بده، لحظه ای مکث کرد. خوشحال از این بودم که یک نفر هست که می تواند سوالات مرا جواب دهد با نگاهی کنجکاو او را وادار به حرف زدن کرد و او نگاهش را به سقف دوخت و با همان حالت ایستاده که اینک رویش به سمت من بود گفت: ـ اون شخص که می تونه به تمام سوالاتت پاسخ بده فقط تویی. نه من و نه کس دیگه ای نمی دونه تو چه کسی هستی.
.
.
.
...... چطوره؟ میخوام ادامش بدم چیز خوبی ازآب در میاد؟!


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

با اجازه یاس عزیز :53:
فکر کنم بعضی از دوستان متوجه نشدن یاس عزیز چی گفتن ....
داستان های خودشون رو اینجا قرار دادن .....
اول قوانین و موضوع رو بخوانید دوستان بعد بنویسید ! :53:
البته خودم نوشتم ولی مورد پسند یاس عزیز قرار نگرفت :53:

موضوع: قیچی

قوانین:

با موضوع بالا یک گره ایجاد کنید در حداکثر 6 خط سعی کنید کمتر و بیشتر نشه
سوالی در ذهن مخاطب ایجاد کنید
به گره و معمای ایجاد شده در داستان پاسخ ندید
سعی کنید کشش و جذابیت و حالت معماگونه ی داستانتون رو بیشتر کنین
جوری که مخاطب کنجکاو شه و ادامه ی داستان رو ازتون بپرسه


   
yasss واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

sina.m;11306:
با اجازه بزرگان
=====
ذهنم مشوش شده بود فکرم هر لحظه با موضوعات مختلفی در تکاپو بود، حدود 3 روز از آن جنایت وحشتناک میگذشت، جنایتی که مسبب آن کسی نبود جز پسرم.باور این قضیه که پسر من فرد دیگری را کشته بود برایم غیر قابل باور بود هرچه سعی کردم با او تماس بگیرم ولی در دسترس نبود. کسی از جای او اطلاعی نداشت ولی پلیس ها من را مضنون به دانستن جای قاتل میدانستند. از طرفی سرنوشتی که در انتظار پسرم بود و از طرف دیگه دیدن خانواده ی مقتول و زجر و آه انها من را تا مرز جنون پیش برده بود.کلافه بودم و نمیدانستم چه کنم، تا دیشب که موبایلم زنگ خورد،شماره ناشناس و با خط کشوری دیگه بود. گوشی را برداشتم:الو؟؟... سلام بابا وقت زیادی ندارم.فقط خواستم بهت بگم که حالم خوبه و از کشور خارج شدم.حلالم کن...صبر کن محمد... قطع کرده بود.یشب تا صبح خوابم نبرده بود و به آینده فرزندم و آن جوان بیچاره،مقتول فکر میکردم. صبح شد با علی پسر کوچکم به مغازه رفتیم تا یکم ذهنمان از فکر و خیال دور شود.علی در سرداب مغازه کت و شلوار و من در همکف پارچه میفروختم.بعد از حدود یک ساعت، چند دقیقه ای از مغازه برای خریدن مقداری خوراکی برای صبحانه خارج شدم.پیامی برایم آمد گوشیم را نگاه کردم.نوشته بود «بیحساب شدیم» معنای آنرا نفهمیدم به مغازه برگشتم.روی میز و روی پارچه سفیدی، قیچی ای که با پارچه هارا میبردیم وجود داشت اضطراب سراسر وجودم را در بر گرفت قیچی خونی بود.ناخود آگاه نگاهم به ورودی سرداب مغازه افتاد...
====
امیدوارم اینو نقد کنین و اشتباهاتم رو بگید .مثل اونیکی نشه ها:دی

سلام آفرین خوب بود گره رو ایجاد کرده بودی
حس رو سعی کرده بودی برسونی یه سری نکات نگارشی ویرایشی داشت که اینجا کاری به اون نداریم
فقط توی ایجاد گره به نظرم اون جمله ی بی حساب شدیم رو نمینوشتی مبهم تر میشد اینجوری یه اشاره ی مستقیم داشتی به جواب مسئله اما اگه نمینوشتی یکم غیر مستقیم تر ذهن به سمت جواب متمایل میشد
اما در کل تقریبا خوب از پسش بر اومدی آفرین

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

ali7r;11327:
سلام جناب دکتر
سلام آقای سربازرس
چه خبراي برامون دارین؟
مثل قتل های قبلی به وضوح آثار جسم تیزی که احتمالا یه قیچی روی بدن مقتول مشخص،فرد از دفعات قبل ماهرترم شده،این بریدگی تاندون ها رو می بينين؟
مشخص برای خلع صلاح کردن اول دست های همکارتونو از کار انداخته،بعدم که مثل همیشه بعد از کمی شکنجه،نای با یه حرکت قطع کرده،اینم که می گم ماهرتر شده برای همینه،این دفعه خیلی تمیز این کار کرده،الان دیگه مشخصا با یه قاتله،سریالی دیونه طرفین که از پلیسا کینه داره.
که اینطور ردی باقی گذاشته؟
نه.
ممنون.
خواهش می کنم،مواظب خودتون باشين!
از درب پزشکی قانونی بیرون اومدم،و رفتم طرف ماشینم داشتم کلیدمو از جیب کتم بیرون می آوردم که....
قچ قچ قچ،صدای عجیبی اومد،همین که برگشتم،یه مرد ۴۵ ساله دیدم که با دو تا قیچی تو دستاش،و یه نگاه گرسنه توی چشاش روبرویم وايساده.

سلام
آفرین حس رو در داستانت خوب رسوندی
اما به نظرم آخر داستانت گره ایجاد نکردی این یک اتفاقه که حالا ممکنه بعدش به گره تبدیل بشه

................................................
داستان خرمگس/ اتل لیلیان وینیچ ص234

هنگامی که از او پرسیدم آیا کسی هست با آمدنش موافق باشید؟ او مثل این که وحشت داشت لحظه ای خیره به من نگاه کرد، سپس هر دو دستش را روی چشم هایش گذاشت و گفت: به آن ها... به آن ها نگو... حتما خواهند خندید.!
این طور به نظر میرسید که خاطره ای از خندیدن مردم به چیزی در او زنده شده بود. من نتوانستم این موضوع را درک کنم

همان/ص 221

هنگامی که از کنار دروازه ی اوفنری گذشتند، خرمگس به آن طرف جاده رفت و به روی توده ی سیاهی که به نرده تکیه داشت، خم شد. آن گاه با صدای بسیار ملایم و ملاطفت آمیزی که جما تا کنون نشنیده بود گفت:
اوه، چیست کوچولو؟ چرا به خانه نمیروی؟ هان؟...
توده ی سیاه تکان خورد و صدایی از درون آن آهسته و نالان چیزی به خرمگس گفت.
جما نزدیک شد تا او را ببیند.


   
sossoheil82، ali7r و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 128
 

yasss;11371:
سلام آفرین خوب بود گره رو ایجاد کرده بودی
حس رو سعی کرده بودی برسونی یه سری نکات نگارشی ویرایشی داشت که اینجا کاری به اون نداریم
فقط توی ایجاد گره به نظرم اون جمله ی بی حساب شدیم رو نمینوشتی مبهم تر میشد اینجوری یه اشاره ی مستقیم داشتی به جواب مسئله اما اگه نمینوشتی یکم غیر مستقیم تر ذهن به سمت جواب متمایل میشد
اما در کل تقریبا خوب از پسش بر اومدی آفرین

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

سلام
آفرین حس رو در داستانت خوب رسوندی
اما به نظرم آخر داستانت گره ایجاد نکردی این یک اتفاقه که حالا ممکنه بعدش به گره تبدیل بشه

................................................
داستان خرمگس/ اتل لیلیان وینیچ ص234

هنگامی که از او پرسیدم آیا کسی هست با آمدنش موافق باشید؟ او مثل این که وحشت داشت لحظه ای خیره به من نگاه کرد، سپس هر دو دستش را روی چشم هایش گذاشت و گفت: به آن ها... به آن ها نگو... حتما خواهند خندید.!
این طور به نظر میرسید که خاطره ای از خندیدن مردم به چیزی در او زنده شده بود. من نتوانستم این موضوع را درک کنم

همان/ص 221

هنگامی که از کنار دروازه ی اوفنری گذشتند، خرمگس به آن طرف جاده رفت و به روی توده ی سیاهی که به نرده تکیه داشت، خم شد. آن گاه با صدای بسیار ملایم و ملاطفت آمیزی که جما تا کنون نشنیده بود گفت:
اوه، چیست کوچولو؟ چرا به خانه نمیروی؟ هان؟...
توده ی سیاه تکان خورد و صدایی از درون آن آهسته و نالان چیزی به خرمگس گفت.
جما نزدیک شد تا او را ببیند.

ممنون از نقدت،فقط یه چیزی من گره دقیق متوجه نشدم،مثلا مگه نمی شه گفت،گره ها:پلیسه باهاش چی کار کردن که ازشون کینه به دل گرفته،یا الان تو این صحنه کی برنده می شه،پلیسه یا قاتل.
بازم ممنون از نقدت،از نقد دوبارت استقبال می کنم.:دی


   
barsavosh و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

قیچی در دستانم بود و قطره ای خون از نوک قیچی به زمین ریخت. بدنم به سختی میلرزید، نگاه مضطربم را به اطراف چرخاندم.
من تنها فرد زنده در اتاق بودم. دستم را بالا آوردم وبه قیچی در دستم خیره شدم و به این فکر کردم که چطور چنین چیزی در دستان من تبدیل به یک سلاح شده. ناخواسته به گذشته فکر کردم به زمانی که مادرم پارچه های مشتریان مغازه اش را با قیچی میبرید، صدای قیچی در گوشم مانند موسیقی ای آرامش بخش بود (قچ،قچ،قچ)
در افکار خودم غرق بودم که در، با صدای ضعیفی باز شد.


   
barsavosh، Anobis و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

سهیل;12773:
قیچی در دستانم بود و قطره ای خون از نوک قیچی به زمین ریخت. بدنم به سختی میلرزید، نگاه مضطربم را به اطراف چرخاندم.
من تنها فرد زنده در اتاق بودم. دستم را بالا آوردم وبه قیچی در دستم خیره شدم و به این فکر کردم که چطور چنین چیزی در دستان من تبدیل به یک سلاح شده. ناخواسته به گذشته فکر کردم به زمانی که مادرم پارچه های مشتریان مغازه اش را با قیچی میبرید، صدای قیچی در گوشم مانند موسیقی ای آرامش بخش بود (قچ،قچ،قچ)
در افکار خودم غرق بودم که در، با صدای ضعیفی باز شد.

البته باید منتظر موند تا بزرگان نظر بدند
ولی به نظرم جا برای کار بیشتر داشت. باید طوری باشه که درباره ی اینکه چطور اومده اینجا و چیشده بیشتر کنجکاو بشیم
خیلی سریع بود و من قبل اینکه یکم داستان بگیرتم دیدم داستان تمومه


   
barsavosh و sossoheil82 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
eregon2
(@eregon2)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 83
 

اولین بار بود که به این چنین مهمانی بزرگی دعوت میشد در نگاه اول همه چی عین همه مهمانی هایی بود که قبلاً پدرش موقعی که بچه بود برده بود ولی یک چیز با دیدن نشان قیچی روی یقه کت نزدیکترین شرکت کننده مهمانی، مثل یه رعد و برق خاطره ای را به یادش آورد. در همان سالها پدر هم برای رفتن به بعضی مهمانی ها از کشوی کمد مخصوصی، نشان خاصی به شکل قیچی ولی با شکلی متفاوت نسبت به دفعه قبل، استفاده میکرد. بعدها کمد و تمام اسباب وسایل شخصی پدرش در آتش سوزی بزرگ خانه اشون از بین رفته بودند و پدرش ...
با شنیدن اسم خودش از افکار مغشوش و در هم پیچیده اش بیرون آمد و مردی میان سال را روبرویش دید و باز هم همان نشان قیچی روی یقه کت. این نشان قیچی حسابی داشت گیجش میکرد ولی دلیل این گیج شدن چی بودش؟ یعنی فقط مربوط به نشان و خاطره کودکیش بود؟ چیزی در مورد این قیچی ها اصلاً درست نبود ولی هر چی به ذهن در هم ریخته اش فشار می آورد به نتیجه ای نمی رسید.حالا که دقت میکرد روی یقه کت همه افراد حاضر در مهمانی این نشان دیده میشد ولی با تفاوت های اندکی در شکل و اندازه و رنگ. و در نهایت بزرگترین غافلگیری از زمانی که به این مهمانی دعوت شده بود تابلوی قیچی بزرگ و بی رنگی به شکل سه بعدی بالای سر در ورودی نصب شده بود، ولی... ولی... موقع وارد شدن به مهمانی همچین چیزی آنجا نبود، این دیگه مربوط به دهن آشفته اش یا در هم ریختگی عاطفیش نبود واقعاً چیزی قبلاً آنجا نبود، در همین زمزمه ها با خودش بود که ناگهان اتفاقی افتاد. قیچی داشت رنگش عوض میشد. کم کم داشت شروع به درخشش میکرد، چه اتفاقی داشت می افتاد؟


   
barsavosh، sossoheil82 و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
yasss
(@yasss)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 533
شروع کننده موضوع  

eregon;12781:
اولین بار بود که به این چنین مهمانی بزرگی دعوت میشد در نگاه اول همه چی عین همه مهمانی هایی بود که قبلاً پدرش موقعی که بچه بود برده بود ولی یک چیز با دیدن نشان قیچی روی یقه کت نزدیکترین شرکت کننده مهمانی، مثل یه رعد و برق خاطره ای را به یادش آورد. در همان سالها پدر هم برای رفتن به بعضی مهمانی ها از کشوی کمد مخصوصی، نشان خاصی به شکل قیچی ولی با شکلی متفاوت نسبت به دفعه قبل، استفاده میکرد. بعدها کمد و تمام اسباب وسایل شخصی پدرش در آتش سوزی بزرگ خانه اشون از بین رفته بودند و پدرش ...
با شنیدن اسم خودش از افکار مغشوش و در هم پیچیده اش بیرون آمد و مردی میان سال را روبرویش دید و باز هم همان نشان قیچی روی یقه کت. این نشان قیچی حسابی داشت گیجش میکرد ولی دلیل این گیج شدن چی بودش؟ یعنی فقط مربوط به نشان و خاطره کودکیش بود؟ چیزی در مورد این قیچی ها اصلاً درست نبود ولی هر چی به ذهن در هم ریخته اش فشار می آورد به نتیجه ای نمی رسید.حالا که دقت میکرد روی یقه کت همه افراد حاضر در مهمانی این نشان دیده میشد ولی با تفاوت های اندکی در شکل و اندازه و رنگ. و در نهایت بزرگترین غافلگیری از زمانی که به این مهمانی دعوت شده بود تابلوی قیچی بزرگ و بی رنگی به شکل سه بعدی بالای سر در ورودی نصب شده بود، ولی... ولی... موقع وارد شدن به مهمانی همچین چیزی آنجا نبود، این دیگه مربوط به دهن آشفته اش یا در هم ریختگی عاطفیش نبود واقعاً چیزی قبلاً آنجا نبود، در همین زمزمه ها با خودش بود که ناگهان اتفاقی افتاد. قیچی داشت رنگش عوض میشد. کم کم داشت شروع به درخشش میکرد، چه اتفاقی داشت می افتاد؟

خیلی خوب بود آفرین
هم گره خوبی ایجاد کرده بودی هم مخاطب رو به دنبال خودش وارد داستان میکنه و هم اینکه حول محور موضوع هست
حس رو هم خوب منتقل کرده بود

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

سهیل;12773:
قیچی در دستانم بود و قطره ای خون از نوک قیچی به زمین ریخت. بدنم به سختی میلرزید، نگاه مضطربم را به اطراف چرخاندم.
من تنها فرد زنده در اتاق بودم. دستم را بالا آوردم وبه قیچی در دستم خیره شدم و به این فکر کردم که چطور چنین چیزی در دستان من تبدیل به یک سلاح شده. ناخواسته به گذشته فکر کردم به زمانی که مادرم پارچه های مشتریان مغازه اش را با قیچی میبرید، صدای قیچی در گوشم مانند موسیقی ای آرامش بخش بود (قچ،قچ،قچ)
در افکار خودم غرق بودم که در، با صدای ضعیفی باز شد.

آفرین خوب بود گره رو خوب تونستی ایجادش کنی اما به نظرم بهتر بود یکم بیشتر درباره در که باز شد توضیح میدادی تا کنجکاوی مخاطب برانگیخته بشه بیشتر
مثلا در با صدای ضعیفی باز شد رشته نور مرموز و باریکی روی زمین افتاد و گسترده شد
جسه ی یک آدم درشت هیکل که خاطره ی ترس عمیقی را در من زنده میکرد در آستانه ی در نمایان شد

مثلا البته


   
barsavosh، *HoSsEiN*، sossoheil82 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Athena
(@athena)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
 

بازهم صدای قیچی نمیگذاشت بخوابم . برایم عادت شده بود که هر شب صدایش را بشنوم . هرشب دقیقا لحظه ای که پلک هایم روی هم می افتاد و در آستانه ورود به عالم رویا بودم ، صدای قیچی رشته خوابم را قطع میکرد . امشب از همیشه بلندتر بود . صدایش در تاریکی وهم آلود اتاق پژواک عجیبی داشت . ۱ ساعتی میشد که صدا ادامه داشت . از همیشه طولانی تر ! سعی کردم مثل همیشه بی اعتنا باشم اما گویی اینبار ممکن نبود . خسته و خواب آلود بی آنکه فکری در سر داشته باشم آباژور را روشن کردم و به سمت در روانه شدم . صدا از داخل اتاق مرکزی می آمد . مثل همیشه ! خراش های روی دیوار خیلی وقت بود که برایم عادی شده بود اما اینبار به تازگی کاغذ دیواری را عوض کرده بودم و هیچ دلم نمیخواست تا فردا با کاغذ های پاره رو به رو شوم . شاید اینجا یتیم خانه بود و این بچه ها نیازمند توجه و مراقبت ، اما این دلیلی موجه برای کارهایشان نبود . با نزدیک شدن به اتاق صدا بلند تر و بلندتر میشد . گویی چند قیچی همزمان در حال بریدن چیزی بودند . به سرعت در اتاق را باز کردم. همزمان با باز شدن در ، صدا قطع شد . سریع چراغ را روشن کردم .تصور میکردم که اینبار مچشان را گرفته ام اما چیزی که مقابلم قرار داشت برایم قابل باور نبود . اتاق خالی بود و بر روی دیوار پارگی های زیادی وجود داشت . کاغذ دیواری به کل داغون شده بود . اما اینبار چیزی فرق میکرد . قیچی ای بزرگ به صورتی غیر عادی در دیوار فرو رفته بود و پارگی های روی دیوار در حقیقت چیزی بیش از خراش های متعدد و بیهوده بودند .


   
barsavosh و ali7r واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

خب در كلاس استاد ياس هم شركت مي كنيم.
قيچي؟ گره؟ براي مني كه نويسنده نيستم خيلي سخته :63:

من شاهد هستم، تمام ماجرا را با همين دو حفره ديدم گرچه انگشتانش را در چشمم فرو كرده بود اما ميتوانستم چيزهايي ببينم، كار خودش بود، ناجوانمردانه "پيپر" را كشت، تكه تكه اش كرد، دوست داشتم فرياد بزنم و زدم اما صدايم را كسي نشنيد شايد هم شنيدند و به روي خود نياوردند، نميدانم.
خيلي بايد تحمل داشته باشي تا قبول كني بهترين دوستت توسط تو به قتل برسد اه،‌اري من دوستم را كشتم،‌نمي خواستم اما او مرا كنترل مي كرد، "پيپر" بيچاره از درد ناله مي كردولي من با دست او به كارم ادامه دادم، او را بريدم و بريدم. چرا پيپر را كشت؟ دقيق متوجه نشدم شايد مي خواست با او پاكتي براي پولش درست كند و يا اينكه او را نصف كرده و رويش چيزي بنويسد.
ساعت ها از ان روز گذشت و من تنها در ميان جعبه لوازم تحرير به انتظار نشستم،‌ همچون ديگر هم نوعانم،‌قيچي هاي قاتل .

از زبان قيچي نوشتم.


   
crakiogevola2، ابریشم، Athena و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

*HoSsEiN*;13304:
خب در كلاس استاد ياس هم شركت مي كنيم.
قيچي؟ گره؟ براي مني كه نويسنده نيستم خيلي سخته :63:

من شاهد هستم، تمام ماجرا را با همين دو حفره ديدم گرچه انگشتانش را در چشمم فرو كرده بود اما ميتوانستم چيزهايي ببينم، كار خودش بود، ناجوانمردانه "پيپر" را كشت، تكه تكه اش كرد، دوست داشتم فرياد بزنم و زدم اما صدايم را كسي نشنيد شايد هم شنيدند و به روي خود نياوردند، نميدانم.
خيلي بايد تحمل داشته باشي تا قبول كني بهترين دوستت توسط تو به قتل برسد اه،‌اري من دوستم را كشتم،‌نمي خواستم اما او مرا كنترل مي كرد، "پيپر" بيچاره از درد ناله مي كردولي من با دست او به كارم ادامه دادم، او را بريدم و بريدم. چرا پيپر را كشت؟ دقيق متوجه نشدم شايد مي خواست با او پاكتي براي پولش درست كند و يا اينكه او را نصف كرده و رويش چيزي بنويسد.
ساعت ها از ان روز گذشت و من تنها در ميان جعبه لوازم تحرير به انتظار نشستم،‌ همچون ديگر هم نوعانم،‌قيچي هاي قاتل .

از زبان قيچي نوشتم.

البته من مسول نیستم ولی حسین جان گره نداشتا!!


   
*HoSsEiN* واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

sina.m;13314:
البته من مسول نیستم ولی حسین جان گره نداشتا!!

گره چيه مومن؟


   
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

*HoSsEiN*;13316:
گره چيه مومن؟

خب چیزی برا من سوال نشد


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: