در بیمارستانی شلوغ بیماری بر تخت خود در اتاقی چهار تخته دراز کشیده بود.
بیماری او یک بیماری لاعلاج بود؛ بین هر صد میلیون نفر یک نفر این بیماری را میگرفتند؛ بیماری همچون سوزنی در انبار کاه او را پیدا کرده بود. همه از او قطع امید کرده بودند چنانکه گویی او اصلا زنده نبود.
بیمار با خود گفت: خدا آخه چرا من؛ مگه من چکار کرده بودم؛ من کم به مردم کمک کردم؛ مگه من کار خلافی کردم؛ یه لقمه نون حلال داشتم میخوردم شکر گذار هم که بودم؛ پس چرا من؟
ناگهان فضای اتاق سرد شد گویی برف در اتاق میبارید؛ بعد به یکباره گرم شد گویی جهنم بود؛ کله ی تاسی از زمین بیرون آمد و ادامه پیدا کرد تا مردی سرخ همچون خون در برابر بیمار کامل شد.
بیمار از ترس خود را چون گلوله ای در پتو آخر تخت جمع کرده بود چشمانش را چندبار باز و بسته کرد که شاید در کابوسی باشد؛ اما مرد باز همانجا بود و به سمت او حرکت کرد زمین زیر پای مرد ذوب میشد و جای پای او را در خود میگرفت.
بیمار نگاهی به تخت های اطراف انداخت سه بیمار دیگر در خواب بودند و تکان نمیخوردند همچون مرده ای بنظر میرسیدند.
مرد سرخ به گفت: من میتوانم بیماری تو را درمان کنم؛ اما شرطی دارد.
بیمار که امیدی به زنده ماندن نداشت گفت: هرچه باشد قبول است.
مرد سرخ خنده ای کرد که تن بیمار را لرزاند بوی دهانش بوی هزاران مرده ی فاسد را میداد و گفت: زود تصمیم گرفتی؛ اما از فردا سلامت خواهی بود.
و غیب شد گویی اصلا وجود نداشت رد پای او هم نبود؛ بیمار خنده ای کرد؛ خنده ای تلخ.
و گفت:همه این ها رویا بود؛ هنوز قسمتی از او میگفت که واقعیت دارد .
به خواب رفت؛ صبح با احساس سرزندگی برخاست انرژی زیادی داشت احساس میکرد که بیماری ای ندارد؛ درد ندارد
از تخت پایین پرید در را باز کرد و وارد راهرو شد شروع کرد به دویدن از در بیمارستان هم بیرون دوید همچون پرنده ای که شوق پرواز داشته باشد؛ با لباس بیمارستان دوید؛ مردانی پشت سر او میدویدند؛ او را صدا میکردند: آقا کجا میری؟ نباید از بیمارستان خارج شوید...
اما بیمار صدای او را نمیشنید مثل انسان های کر به حرکت خود ادامه میداد.
مرد باز او را خطاب قرار داد: آقا مواظب با....
صدای بوقی بیمار را به خود آورد؛ در وسط خیابان ایستاده بود؛ کنار نرفت دست خودش نبود نمیتوانست پاهایش را حرکت دهد.
بوقی دوباره؛ به فکر فرو رفت: آیا این پایان او بود؟ مرد سرخ که بود؟ اما مرد سرخ او را خوب کرده بود.
بوق و احساس کرد که از زمین کنده میشود؛ کمرش به شیشه جلوی ماشین خورد؛ با به هوا رفت با چشمانی باز آسمان را نگاه کرد شاید این آسمان آبی او می بود؛ به پشت به زمین خورد مرد سرخ در روبهروی او بود بیمار با آخرین توان خود گفت: شر...شرط چه بود.
مرد خنده کرد و گفت؛ روح تو که در دوزخ خواهد سوخت...
حسته نباشی حسام من نقد بلد نیستم بکنم ولی جالب بود .......... امیدوارم چیزی که بهش تعلق داری رو زودتر بگیری .
منتظر نوشته های بعدیت می مونم .
موفق باشی :53:
عزيزم چه قدر قشنگ بود....
خوب تمومش كردي
اون شيطان بود؟
اي شيطون......تيپ جديد زده بود......سرخ پوشيده بود(تيم منتخب شيطان معلوم شد(پرسپوليس))......بگو چرا من نشناختمش
چه قدر بلا برده شده اين شيطون.....
قشنگ بود،منتظر کار بعدیت هستم،سعی کن بیشتر به توصیفات بپردازی.