Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

جادوگر

14 ارسال‌
10 کاربران
30 Reactions
3,287 نمایش‌
hesam.b3da
(@hesam-b3da)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 45
شروع کننده موضوع  

در روزی از روز ها در جایی دور دو نفر در جنگل سیاه پیش میرفتند یکی مردی با زره ای سنگین نقره‌ای سوار بر اسبی جنگی و قهوه‌ای دیگری خرمتکار او با لباسی فرسوده و مندرس که بار زیادی همچون سلاح های جنگی لرد خود، لرد مارتین نرمنی، غذا و پتو حمل میکرد.
خدمتکار که سیمون نام داشت در طول راه صدا های عجیبی میشنید. البته همیشه همین گونه بود از کودکی که او را به خدمت لرد در آورده بودند هر وقت که بجای خلوتی میرفت این صدا ها می آمد صدا ها را فقط خودش میشنید اما کس دیگری نمیشنید.
اوایل خیلی میترسید اما بعد برای او عادی شد اما این دفعه صدا ها نزدیک تر میشدند و این او را میترساند.صدا ها مثل پچ‌پچ کردن و هیس هیس کردن بود انگار که چند نفر همزمان صحبت کنند.
هر از چند گاهی سایه ای میدید اما باز با خود میگفت:نه بابا فقط خیال کردی.اما هر بار سایه هارا نزدیک تر میدید.
لرد مارتین که صدای او را شنیده بود که با خود حرف میزند به طرف او برگشت و گفت:چه شده سیمون باز دیوونه شدی یا از تاریکی میترسی.
سیمون از اینکه لرد همیشه او را ترسو مینامید متنفر بود گفت:نه ارباب،فقط حس کردم چیزی دیدم.
لرد گفت:سریعتر ترسو سریعتر. اگر دیر به شهر برسیم نمیتوانم استراحت کافی برای مسابقه داشته باشم و شکست میخورم و اون وقت من میدونم و تو...
سیمون گفت:چشم اربا.... ارباب اوجا رو نگاه کنید و با دست به سمت سه سایه که از لا به لای درختان بیرون آمده بودند اشاره کرد.
مارتین که از دیدن سایه ها با چشمان قرمز ترسیده بود درحالیکه سعی میکرد ترس خود را از خدمتکار خود پنهان کند گفت:شمشیرم رو بده به من سیمون.
و با شمشیر بدست به سمت سایه ها حرکت کرد جلوی آنها ایستاد و گفت: شما کی هستین و چه میخواهید.از دهان موجودات صدای هیس هیسی آمد که مارتین نفهمید چه میگویند.
و یکی از آنها به سمتش حرکت کرد.مارتین شمشیر خود را بالا برد تا خود را آماده نگه دارد.ولی موجود سرعتش را زیاد کرد و با سرعت فرا انسانی به سوی او دوید مارتین هم چهار نعل به طرف او رفت زمانی که به هم رسیدند مارتین خود را از روی اسب خم کرد و به و سعی کرد به موجود ضربه بزند اما شمشیر مثل اینکه از مه رد شود بدون آسیب از وسط سایه رد شد و مارتین که تعادل خود را از دست داده بود از روی اسب افتاد و بیهوش شد.
سایه مستقیم به سمت من می آمد اول ترسیدم که میخواهد به من آسیب بزند اما بعد از من رد شد و به هوا پرید و با دستانش که بجای انگشت چنگال هایی بلند داشت سر موجودی سبز که مثل پلنگ اما بجای خال سیاه خال سفید داشت و به سمت او حمله ور شده بود را برید.
سیمون که از ترس سر جایش میخکوب شده بود برای نجات اربابش از دست دو سایه دیگر نجات دهد چوب از روی زمین بلند کرد و به طرف سایه ای که موجود سبز را کشته بود حرکت کرد چوب را بالای سرش برد و فریادی کشید که سایه به طرفش برگشت سیمون پرید و چوب را محکم به سر سایه کوبید اما سایه که حتی از جایش تکان نخورده‌ سری تکان داد و خنده ی زشتی کرد.
سایه با همان زبان هیس هیس مانند گفت:حرکت جالبی بود، برای یک جادوگر که چیزی نمیدونه بد نبود.
و ادامه داد: دیگه به ما، با دستش به دو سایه ی دیگر اشاره کرد، حمله نکن ما محافظانت هستیم الان هم چون جانت در خطر بود برای کمک آمدیم.
سیمون که هنوز در شوک بود گفت: اما شما چی هستید؟ یعنی واقعا من جادوگرم؟ شما چیزی از گذشته ی من قبل از دوران کودکی چیزی میدونید؟ پدر و مادرم که بودند؟چرا.....
سایه حرف او را قطع کرد و گفت: آرام تر. ما هلیس ها محافظان جادوگر ها هستیم و تو یک جهدوگر قدرت مند اما ناآگاه هستی چیز بیشتری نمیتوانم به تو بگویم چون اجازه ندارم. اما زندگی تو دیگر مثل قبل نخواهد شد در ضمن ما ذهن اون شوالیه ی رو هم پاک کردیم.
سیمون گفت: اون موجود سبز چی بود؟
سایه گفت: اون جزو فرستاده های دشمن تو بوده و برای کشتن تو آمده بود.و دیگر سایه ها موجود سبز رنگ آنجا نبودند.
سیمون به طرف مارتین رفت او را سوار اسب کرد و به طرف شهر حرکت کرد با کلی سوال که در ذهن داشت.

خوب دوستان امیدوارم که خوشتون بیاد اگه خوب نظر بدید و نقد کنید احتمالا ادامه پیدا کنه


   
barsavosh, *HoSsEiN*, banooshamash and 6 people reacted
نقل‌قول
Makizy
(@makizy)
Reputable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 136
 

هوم داستانه خوبی میشه... من خوشم اومد، بیشتر بنویس .حتما ادامش بده...
فقط یه چند تا چیز میگم که به نظرم بهتر میشه داستانت...
ام اول اینکه وقتی چست میذاری لطفا وقتی حرفی رو تموم میکنن یه اینتر بزن ادم قاطی نکنه.
و بعد همم میخواستم بگم که توصیفات رو خوب نوشتی فقط از نظر علائم نوشتاری کم داشت و همینطور هم اگه جمله ها رو کوتاه تر کنی و از علائم نوشتاری استفاده کنی خیلی بهتر خواهد بود.
در توضیحاته اولت خوب بود فقط در مورده خوده اون دو مرد چیز زیادی نگفتی، البته توصیف لباسای تنشون خوب و مناسب بود
مثلا میتونی در مورد (حالتشون، حدودا سنشون، مو دارن یا کچلا اصلا؟ ریشی ، چشم، رنگ مو یا حتی رنگ چشمم اگه دوست داری میتونی بگی )
اینارو گفتم که ادامه بدی و بهتر از دفعه قبل بنویسی:25:


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
hesam.b3da
(@hesam-b3da)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 45
شروع کننده موضوع  

N@zgOl;13055:
هوم داستانه خوبی میشه... من خوشم اومد، بیشتر بنویس .حتما ادامش بده...
فقط یه چند تا چیز میگم که به نظرم بهتر میشه داستانت...
ام اول اینکه وقتی چست میذاری لطفا وقتی حرفی رو تموم میکنن یه اینتر بزن ادم قاطی نکنه.
و بعد همم میخواستم بگم که توصیفات رو خوب نوشتی فقط از نظر علائم نوشتاری کم داشت و همینطور هم اگه جمله ها رو کوتاه تر کنی و از علائم نوشتاری استفاده کنی خیلی بهتر خواهد بود.
در توضیحاته اولت خوب بود فقط در مورده خوده اون دو مرد چیز زیادی نگفتی، البته توصیف لباسای تنشون خوب و مناسب بود
مثلا میتونی در مورد (حالتشون، حدودا سنشون، مو دارن یا کچلا اصلا؟ ریشی ، چشم، رنگ مو یا حتی رنگ چشمم اگه دوست داری میتونی بگی )
اینارو گفتم که ادامه بدی و بهتر از دفعه قبل بنویسی:25:

ممنون بابت نظر متن رو درست کردم
ولی توقع زیادی از من نداشته باشید چون من تازه کارم
حداقلش سعی خودمو میکنم تا بهتر بشم
:37:


   
milad.m and Makizy reacted
پاسخنقل‌قول
bahani
(@bahani)
Honorable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 327
 

به نظرم این نوشته این ظرفیت رو داره که به یه داستان چند جلدی باشه. امیدوارم موفق باشی.


   
milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
hesam.b3da
(@hesam-b3da)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 45
شروع کننده موضوع  

قسمت 2

صبح ساعت 5 سیمون از خواب بیدار شد یاد شب قبل افتاد اول فکر کرد کابوس دیده است اما بسرعت سر خود را تکان داد و با خود گفت: باید به کار های ارباب برسم امروز مسابقه دارد.
باز به فکر رفت به گفته های سایه: زندگی تو دیگه مثل گذشته نخواهد بود تو یک جادوگری.
ای کاش همه ی این ها خواب بود اما او میدانست که همه اش واقعی است.
باز با خود گفت: فکر کردن بسه امروز میرم تو قصر شهر برای مسابقه، آنجا پادشاه و جادوگر اعظم حضور دارند شاید بتوانم با یکی از جادوگران کنار آنها صحبت کنم.
با عجله از دخمه ای که در آن خوابیده بود به سوی اتاق ارباب در مهمان خانه رفت، وسایل ارباب را برداشت و از اتاق بیرون آمد در کوچه ی کنار مهمان خانه بر روی پله های در عقب مهمان خانه نشست و در حالی که شمشیر مارتین را تیز میکرد به گذشته اش فکر کرد هیچی قبل از هفت سالگی بیاد نداشت در هفت سالگی مردی او را از کنار خیابان پیدا کرد و به پدر مارتین داد.
پدر مارتین ریس سپاه پادشاه در شرق کشور بود او ماتیوس نام داشت مردی با جثه ای درشت، صورتی زیبا، و مو طلایی بود او در طول آخرین جنگ با موردور ها که موجوداتی قرمز رنگ شبیه به انسان که فقط برای جنگ ساخته شده بودند.
در جنوب شرق کشور آشار، کشور موردور ها بود.
آنها پادشاهی نداشتند حتی به خودشان هم رحم نمیکردند اما در قبیله هایی جدا از هم و پراکنده زندگی میکردند.
در آخرین جنگ در هفت سال پیش که مارتین شانزده سال داشت، تازه به عضویت ارتش در آمده بود و چهره ای هم چون پدر خود داشت، ماتیوس پدر او به جنگ رفت و در جنگ با موردور ها که چند سال بود رهبری در میان آنها ظهور کرده بود کشته شد اما جنگ با پیروزی آشاری ها تموم شد و نصف سرزمین موردور فتح شد.
رهبر آنها که شکست خورده بود عقب نشینی کرده و دیگر خبری از آنها نبود.
اما جادوگر اعظم پادشاه گفته بود که آنها در حال تجدید قوا هستند و با دو پادشاهی شیطانی دیگر پیمان بسته اند.
از فکر بیرون آمد و وقتی زره مارتین راهم برق انداخت به اتاق او رفت تا او را بیدار کند.
مارتین که تازه از خواب بیدار شده بود و سرش درد میکرد هیچ چیزی از دیشب بخاطر نداشت.
نه چگونه به شهر رسیدن، نه چطور لباس های او شده اند.
حالا هم کی سیمون او را بیدار نکرده بود و ساعت هشت بود مسابقه تا یک ساعت دیگر شروع میشد اما او هنوز صبحانه هم نخورده بود، باید حسابش را میرسید که دیگر تکرار نشود.
سیمون از در وارد شد و شمشیر و زره را بر زمین گذاشت و گفت: ارباب معذرت میخواهم که دیر بیدارتان کردم، غذا در رستوران پایین حاضر است.
مارتین در حالی که به نقشه ای که کشیده بود زیر لب لبخند میزد گفت: این را میبخشم اما دیگر نباید تکرار بشود.
 بعد در حالی که لباس میپوشید گفت: برویم که دیر شد.
سیمون در حالیکه از اینکه لرد او را تنبیه نکرده بود تعجب میکرد پشت سر او به راه افتاد.
در چادری که در بیرون میدان مسابقه، مسابقه‌ای  برای بهترین جنگجوی پادشاهی، برپا شده بود مارتین زره خود را برتن سیمون کرد و گفت: اولین مسابقه را تو انجام میدهی.
سیمون که بیش از 17 سال سن نداشت با جثه ای لاغر، چشمانی آبی و مو های پر کلاغی زره سنگین را بر تن کرد و گفت: اما ارباب اگر من ببازم شما بازنده میشوید.
مارتین درحالیکه فکر میکرد: اینم از تنبیه برا سیمون اگر هم در مسابقه ی اول شکست بخورد مهم نیست چون از مسابقه ی دوم مسابقه حذفی میشود.
رو به سیمون برای شوخی گفت:اگر شکست بخوری باید بیست ضربه شلاق را دوام بیاوری.
سیمون در حالی که حرف مارتین را جدی گرفته بود و از ترس میلرزید گفت: هرچی شما امر بفرمایید.
و شمشیر بدست به سوی میدان مسابقه براه افتاد.

امیدوارم خوشتون بیاد
نظر یادتون نره
:10:


   
ali7r and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
Athena
(@athena)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 57
 

خوب بود . ایده شروعش جالب بود و قابلیت تبدیل شدن به داستان بلند رو هم داره . اما باید به خوبی بهش پرداخته بشه .
مثلا در درجه اول توصیفات خیلی مهمه که به نظرم خیلی ضعیف بود . مثلا میتونستی ظاهرشون و محیط و ... رو توصیف کنی که خیلی موئثره .
نکته بعدی اینکه مشخص کن که از دید اول شخص میخوای بنویسی یا سوم شخص چون اولش رو از دید سوم شخص بیان کردی و بعد در جای دیگه از دید اول شخص نوشتی " سایه مستقیم به سمت من می آمد" .
یه کوچولو شبیه مرلین بود . اما مهم موضوعیه که میخوای بهش بپردازی .
امیدوارم موفق باشی .


   
milad.m and hesam.b3da reacted
پاسخنقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 104
 

من هم نظر دوستان رو دارم فقط یه چیز دیگه هم هست . شما داستان رو سوم شخص نوشتی بعد توی یه بند اول شخصش کردی. این متنت رو از یک پارچگی خارج می‌کنه و اصلا خوب نیست.
ایده‌ی جالبی داره و می‌تونه یه مجموعه‌ی چند جلدی بشه. حیفه ادامه‌اش بدین.


   
6019, milad.m and hesam.b3da reacted
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1062
 

بهتره دیگه به فایل ورد یا پی دی اف تبدیل کنی و قرار بدی. اگر که میخوای ادامش بدی.


   
milad.m and hesam.b3da reacted
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 544
 

reza379;13074:
بهتره دیگه به فایل ورد یا پی دی اف تبدیل کنی و قرار بدی. اگر که میخوای ادامش بدی.

حسام جان رضا راست میگه اون طوری بهتر هم هست
راستی مگه چند قسمته که نوشتی قسمت دوم ؟ :34:


   
reza379 reacted
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1560
 

سلام
با عرض خسته نباشید به نویسنده عزیز
خب ایده خوبه فقط یه سری بحث نگارشی ویراستاری هست که اگه رعایت بشه بهتره
مثلا استفاده مکرر از گفت : حس داستان رو از بین میبره و مصنوعیش میکنه دیگه اینکه شما اصلا و اصولا از ضمیرها استفاده نمیکنی که این هم اشتباهه به جای تکرار اسم گاهی از ضمیرها استفاده کنی زیباتر میشه
سوم اینکه وقتی میخواید ترسناک بنویسید جوری بنویسید که حسش منتقل بشه با کلمات بازی کن یه تیکه از کار رو مثال میزنم

اوایل خیلی میترسید اما بعد برای او عادی شد اما این دفعه صدا ها نزدیک تر میشدند و این او را میترساند.صدا ها مثل پچ‌پچ کردن و هیس هیس کردن بود انگار که چند نفر همزمان صحبت کنند.

اوایل خیلی میترسید اما بعد برایش عادی شد. اما اینبار متفاوت بود. به خوبی احساس میکرد که صداها نزدیک تر میشوند همه ی آن پچ پچ کردن و هیس هیس کردن ها او را میترساند گویی چند نفر همزمان صحبت میکردند

موفق باشی و منتظر کارهای بهترت هستیم


   
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

ایده خیلی قشنگی،اگه به عنوان داستان بلند ادامش بدی خیلی بهتره.
دوستان تمام نقداشو انجام دادن،من فقط روی توصیفات داستان بیشتر تاکید می کنم،اگه توصیفات بیشتر کنی،مثلا همین قسمت دومت،می تونی تو ده صحفه بیاری،و خیلی هم جذاب تر می شه،البته فکر کنم گفته بودی،با موبایل تایپ می کنی،پس قابل درک.
ولی حیف همچین داستان قشنگی اینطوری بخواد بشه،منتظر قسمت بعدی هستم.


   
پاسخنقل‌قول
hesam.b3da
(@hesam-b3da)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 45
شروع کننده موضوع  

اینم فصل 3 http://s6.picofile.com/file/8209285984/%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%B1_3.docx.html
احتمالا داستان ادامه پیدا نکنه


   
*HoSsEiN* reacted
پاسخنقل‌قول
ali7r
(@ali7r)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

hesam.b3da;13250:
اینم فصل 3 http://s6.picofile.com/file/8209285984/%D8%AC%D8%A7%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%B1_3.docx.html
احتمالا داستان ادامه پیدا نکنه

فایل ورد نزار،کلا قاطی شده بود،همه چیش بهم ریخنه بود،بعد چرا ادامه نمی دی؟ایده ی قشنگی هست،حیف رهاش نکن.


   
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

متن داستان را همينجا قرار بده.

خب داستانت را خواندم و صد البته قصد نقد ندارم فقط نظرمو ميگم

توي داستان يك جا راوي سوم شخصت تبديل به اول شخص شد، اي كاش ويرايشش كني!
خود ايده داستان قشنگه و خب يكم بايد روش كار كني، فضا سازي، توصيف و ... خيلي كم و گاهي كلا وجود نداشت، فكر كنم يكم توي تاپيك هاي اموزشي بچه هاي سايت شركت كني به قلمت كمك ميك نه بهتر بنويسي.
در كل ايده داستانت خوب بود و ميشد يه داستان خوب ازش بيرون بكشي .


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: