سوز سرد و گزنده ای او را به این فکر انداخت که آیا همیشه سرما برایش آزار دهنده بوده است یا نه؟ با کاوش در عمق ذهن ناتوانش رشته ای نازک از خاطراتش، بزرگ شدن در مناطق کوهستانی را به او یادآوری کرد. با کمی تقلا به این نتیجه رسید که قاعدتاً به این دلیل نمی توانست زیاد با سردی و گزندگی هوا نامانوس باشد. کم کم به یاد می آورد که سرما و مکان های سرد به شدت برایش محبوب بودند همیشه دوست داشت که قله های پوشیده از برف و یخ با خودش خلوت کند ولی سوال دیگری در ذهنش شکل گرفت چرا با تنهایی مانوس بود؟ در تلاش برای یافتن این جواب از ذهن خسته اش بود که دوباره احساسی گیج او را در بر گرفت و وقتی دوباره هوشیاریش را باز یافت خورشید از طرف راستش به طرف چپش تغییر موقعیت داده رمقی نداشت تا جلوی نور را با دستانش بگیرد و رشته ای نامفهوم از خاطرات دوباره شکل گرفتند جانوری بزرگ و سیاه در حال وارد شدن به خانه ی محقرشان بود مادر او را پشتش پنهان کرده بود و پدر داشت تبر قدیمییشان را بر میداشت ولی ... درد همچون رعد و برقی سریع نفسش را برای لحظه ای قطع کرد. چیزی از نوک انگشتاش داشت می چکید به زور سرش رو بلند کرد، خون برف زیر دستش را به رنگ سرخ خوش رنگی در آورده بود. دو سه متر آن طرف تر جسد سیاه حیوانی عظیم الجثه به پشت افتاده بود و چیزی آشنا از خاطراتی که بیاد آورده بود تبر کهنه پدرش برخلاف کندی و نبریدن دفعه قبلش و نابودی خانواده اش این بار به درستی کارش را انجام داده بود وزخم عمیق را در سینه حیوان ایجاد کرده بود. سالهای سال تمرین و ممارست در کوهستان در پرتاب و شکار و ردیابی حیوانات او را امروز در خون خواهی پدر و مادرش یاری کرده بود. در این افکار بود که سوز گزنده دیگری او را به زور از ذهن ملتهبش بیرون کشید، ناگهان عرق سردی بر پیشانیش نشست... یعنی تمام این سختی ها برای هیچ بودن. داشت به دلیل نا امیدی بی پایانش نگاه میکرد حیوان دوباره روی پاهایش ایستاده بود و تبر روی سینه اش همانجا جا خوش کرده بود ولی انگار اثری رویش نداشت. حیوان با چشمانی که سردی در آنها شعله می کشید دنبال او میگشت و بلاخره موفق شد او را نزدیک صخره ای که در حین خوردن تبر به سینه اش پرتاب کرده بود پیدا کرد. شدت ضربه و سختی صخره سنگی باعث شکستگی در چندین و چند جای بدنش شده بود به هیچ وجه قادر به تکان دادن بدنش نبود حیوان به تدریج با خنده ای روی صورت کریهش نزدیک میشد خنده ای سرد بر لبان خودش نیز نشست خنده ای که هزارن بار مهیب تر از گریه های تنهاییش و نا امیدی که قلب لرزانش را داشت تکه تکه از می درید گویی حیوان قبل از رسیدن به او داشت او را تکه تکه میکرد و در آخرین لحظات در آخرین قدمهای حیوان به سمت او جمله ای به تدریج در ذهنش نقش بست "بی شک نا امیدی تاریک ترین و عمیق ترین زخمی است که انسان به خود میبیند" جمله ای که با چشمان روشن مادرش قبل از رد کردن او از پنجره خانه اشان و کشته شدنش، نقش بست. ولی او به زودی با ضربه حیوان کشته میشد امیدی نبود با این همه در اوج نا امیدی نوری در دلش تابیدن گرفت نوری که از متوجه کردن تمام ذهنش به سمت خدا به آن رسیده بود، نور کم کم راهش را به بیرون از سینه خون الودش باز کرد و به تبر وصل شد... تبر حرکتی کرد باور کردنی نبود تبر داشت بیشتر در سینه حیوان فرو میرفت حیوان نعره ای رعب انگیز کشبد کم کم پاهاش لرزید و ناگهان روی زمین افتاد و خون سیاهش تمام زمین را پوشاند. ولی چطور؟ چرا؟ سوالاتی از دست داشت در ذهن ناتوانش نقش می بست که ناگهان در آخرین رمق های قبل از هوش رفتنش تصویر لرزانی از موجودی زیبا و دستش روی تبر ظاهر شد و صورتی که به او لبخند میزد و جمله ای واضح که وجودش را پر میکرد "ممنون که نا امیدی را شکستی" و حسی که سرمازگیش را به گرمای مطبوعی تبدیل میکرد...
داستان بسیار زیبایی بود .
اما میشد ظاهر موجود و محیط رو بیشتر توصیف کرد و یا اینکه چرا اون موجود به خانوادش حمله کرده .
و به نظرم میشد لحظه ای که امیدوار میشه و موجود شکست میخوره رو بهتر بیان کرد . یکم جذاب تر و غافلگیر کننده تر !
در کل خوب بود . موفق باشی .
داستان خوبی بود اما چیزی که باید بگم اینه که به بازبینی احتیاج داره. چند جا شدید به « ، » احتیاج داشت تا جمله واضح تر شه و یکی دوجا هم اصلاح میخواست البته من خودمم نمیتونم داستانامو بازبینی کنم. یه جورایی از خوندن داستان خودم بدم میاد ولی سعی کن اینکارو کنی
موجود باید بیشتر توصیف میشد مثلا چرا کسی که سالها تمرین کرده نتونسته این حیوونو شکست بده؟ جثه بزرگی داشت یا خیلی چابک بود؟
جاهایی منطق نداشت مثلا مادری که بچشو از پنجره داره فراری میده میاد جمله فلسفی میگه بهش؟؟
ولی با تمام این اوصاف داستان خیلی زیبایی بود. منتظر داستان های بعدی هستم
داستان زیبایی بود . نمی دونم ولی هر بار راجب اون حیون صحبت میشد یاد پلنگ سیاه میافتادم!
و یه چیز دیگه این لبخند روی صورت حیون درست نبود. ما تا حالا ندیدیم یه حیون بخنده! خوش حالیش رو احساس میکنیم، خونخواریش رو احساس میکنیم ولی این خندیدن........
فکر می کنم اولین کارت بوده باشه... شاید...
کار پر از اشکاله، توصیفات به گلی خیلی رویایی و flowery بودن هر چند حس سرما رو به خوبی تونستن القا کنن
اون موجودی که پدر و مادرش رو کشت چی بود ؟
چرا یهو قدرت گرفت و تونست اون موجود رو بکشه ؟ چی باعث شد امیدوار باشه فقط صدای مادر ؟
نکته ی اخری هم که دوستان اشاره کردن حیوان نمی خنده
چیزی که من از این داستان متوجه شدم این بود که اون جیوان انگار طبق غریزه ش کار نمی کرده و مثل یه موجود شیطانی مخصوصن می خواسته اون و خانواده ش رو بکشه یعنی توصیفاتت اینگونه بود مگر نه حیوان وحشی که دشمنی نداره فقط طبق غریزه کار می کنه
موفق باشی
داستان قشنگ و خوبیه. باید روش کار کنی. البته من جات باشم روش کار نمیکنم. واقعا وقتی یه چیزی نوشتم، حالا هر چی، دستم نمیره تغییرش بدم، مگه بعضی مواقع، چون میگم این دیگه آخرین چیزیه که این متن میتونه از من داشته باشه. بهترم نمیشه! ولی خو درستش اینه که ویرایش بشه. اما پیشنهاد من اینه که توی داستانای بعدیت درست کنی. اونطوری به نظرم بهتره.
راستیتش من فکر میکردم اون موجوده یه گرگه! نمیدونم چرا، اما تصورم ازش اون بود. و اون زنه هم ک آخر داستان اومد. من فکر کردم یه و. یا یه. نمیدونم محافظی چیزی. ولی دوست داشتم داستانت رو. تلاش کن
البته من که دعا میکنم بتونم مثل شما و بقیه دوستان بنویسم. یعنی آرزومه واقعا. پس حرفامو جدی و. سر حساب نفهمی بزاریدشون :21:
داستان زیبایی بود و میشه بهتر هم بشه با بازنگری توش و یه ویرایش قشنگ
توصیفاتت کامل نبودن ٰ نمیگم خوب نبود ٰ میگم کافی نبودن ٰ میتونستی رو اون موجود یکم بیشتر کار کنی
پیشنهاد یه بازنگری رو بهت میدم چون ایده های جدیدی رو به ذهنت میاره
موفق باشی و به تلاشت ادامه بده