Header Background day #28
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

جنگجو

21 ارسال‌
13 کاربران
87 Reactions
5,079 نمایش‌
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

جنگجو

به امواج ناآرام رودخانه چشم دوخت. رودخانه ای که همچون دیوی در بند، می غرید، با خشم بر دیواره های دو سویش پنجه می کشید و دل سیاه درّه را زخمی می کرد. سوز گزنده ای در ردای به رنگ خون جنگجو به دام افتاده و موهای بلند و مشکیش را به رقص واداشته بود.

جرئت نمی کرد اشک بریزد. شجاعت نداشت دردهای انباشته شده در سینه اش را فریاد بزند و ... عذاب می کشید. با خود فکر کرد اینجا همان کوهستانی ست که ارواح به آن باز می گردند تا با عزیزانشان صحبت کنند و انرژی باقی مانده در اجساد پوسیده شان را با زندگان شریک شوند. این صخره های سیاه و سخت، این آسمان خاکستری و این رودخانه، شریان اصلیِ قلب تپنده ی کوهستان، یک عبادتگاه مقدس بود.

برای همه ی جنگجویان قدیمی و سامورایی های کشته شده در جنگ های خونین و چندین و چند ساله، اینجا، اقامتگاه ارواحِ مبارز بود. خیلی ها در آرزوی قدرت بیشتر، ثروت، شهرت و حتی عشق به این کوهستان عظیم می آمدند. مسیر سنگلاخی و باریکی را می پیمودند که از دو سو به دره های عمیق محصور بود، تا با زدن مهرِ نفرینی بر روان خود، روح جنگجویی دیگر را در جسمشان به دام اندازند. که چه شود ؟ جنگجو بارها و بارها به این موضوع فکر کرده بود. که چه شود ؟ آخرش که باید برگردند سر جای اولشان.

" بدتر حتی... "

رودخانه ی زیر پایش، وحشیانه می غرید. جنگجو یک قدم به جلو برداشت و سنگریزه های لبه ی پرتگاه در رودخانه افتادند و او با چشمان تیزبینش سقوطشان را دنبال کرد. از خود پرسید اگر همین حالا، از بالای این صخره ی بلند خودش را در کام تاریک کوهستان بیندازد، چه خواهد شد ؟ پاسخ سوالش را از قبل می دانست.

می دانست اگر بیفتد، تنها جسمش است که از عذاب راحت می شود، روحش محکوم به شکنجه ای ناتمام خواهد شد. نه فقط یک بار و دوبار... بلکه هزاران بار، تا آن زمان که چرخ فلک می گردد و جهان پا بر جاست، او از بالای همین صخره ی بلند با قلبی آکنده از نفرت و اندوه، سقوط می کند و استخوان هایش زیر آرواره های خشمگین رودخانه، خرد می شوند و درد... دردی بدتر از گذشته... دردی زجرآور و زهرآلود تر وجودش را تا ورای نیستی می کشاند و بعد... هنگامی که می پندارد دیگر تمام شده... دیگر رها شده است؛ باز می گردد و ... دوباره و دوباره... خودش را بالای همین صخره می یابد؛ ناآگاهانه، با حافظه ای خالی، با قلبی که دیگر نمی تپد، پایین می پرد و این چرخه باز هم تکرار می شود.

اینبار درد و شکایتی هم در کار نخواهد بود. این خواسته ی خودش است و ناگزیر... باید تسلیم سرنوشتی شود که خود برای خویشتن رقم زده است.

با حسرت به آسمان نگریست. خورشید، باید طلوع می کرد. سپیده زده بود و انوار آن با دستانی رنجور، تلاش می کردند تا از میان ابرهای خاکستری، راه خود را تا خاک یخ بسته باز کنند. سر انگشتان گرمشان را بر سر زمین به خواب رفته بکشند، شاید چشمهایش را باز کند، لبخندی بزند و سرآغاز روزی دیگر باشد.

به امید آنکه، این بار سرنوشت برایش خواب بهتری دیده باشد. که دیگر مجبور نباشد بی صدا بنشیند و شاهد خون هایی باشد که با بی رحمی، چهره اش را رنگی می کند و اشکهای حسرت باری که بر لبانش فرو می چکد.

جنگجو باز هم منتظر ماند. منتظرِ پرتوهای غمزده اما پر حرارتی که روحش را به زندگی باز گرداند. منتظر نشانه ای که او را از تصمیمش باز دارد. تصمیمی که می دانست انتهایش به کجا خواهد رسید.

خسته بود. از این همه جنگ، از این همه نفرت، از این همه کینه روی زمین... خسته بود. اما انگار... آن بالا، در آسمان نیز جنگی دیگر به پا شده بود.

میدان نبردی بین نور و ابرهای تیره ای که می خواستند تاریکی بر زمین چیره شود. سربازان نور ضعیف بودند، آنقدر که تلاششان برای در هم کوفتن صفوف عظیم ابرهای خاکستری به جایی نمی رسید.

و زمین، زندانی شده بود. پشت شیشه ی بغضی ضخیم که به این راحتی ها نمی شکست. انوار آسیب دیده و زخمی، ابرهای خشمگین و پر قدرت و... زمینی که تداعی گرِ مرگ بود. و مردم... که از همه ی اینها دلی پر داشتند.

انگار انتظار برای سرآغاز روزی بدون درد، بدون خون، بدون حسرت و اندوه، به رویایی باطل مبدل گشته بود.

چشمهایش را بست و غلاف چرمین شمشیری را که به کمر بسته بود، باز کرد. عباراتی ... عباراتی که از ذهنش یا شاید هم نه... از جایی میان کوهستان جان می گرفتند... در گوشهایش طنین انداخت. صدای آشنایی که لبخند را بر لبهای خشکیده و چهره ی خون آلودش نشاند.

" روشنتر از برق... تیزتر از رعد و تاریک تر از شب... می خوام همیشه اصالت یک سامورایی رو به خاطر داشته باشی. مردمان با شرافتی رو به یاد داشته باش، مردمانی که برای عشقشون به وطن، خاندان و خانواده می جنگیدند... و هیچوقت تن به زندگی ذلّت بار ندادند. "

جنگجو کاتانا*یش را از غلاف بیرون کشید و لبه ی تیز آن را به سوی آسمان گرفت. حالا می دانست باید چه کند. حالا همه چیز مثل روز روشن شده بود. افسوس، نفرت، خشم، اندوه، عشق، لبخند، زندگی... زندگی ... زندگی...

آسمان برق زد و غرید. غرشی بلند تر از صدای سرود ارواح سرگردان، غرشی سهمگین تر از امواج رودخانه.... و سپس... فرو ریخت. هر آنچه در تمامیِ این سالها سینه اش را می فشرد، فرو ریخت.

چیزی، نیرویی ... به پرتوهای نور جان داد. بالاخره توان این یافتند تا از لا به لای ابرهای خاکستری راهی بگشایند و در میان بارانی که... با لطافت می بارید، بر لب های مرده ی زمین بوسه زنند و لبه ی پرتگاه را روشنایی ببخشند. پرتگاهی که حالا تنها غلاف چرمین شمشیری بر روی آن جا خوش کرده بود.

و رودخانه... آرام گرفت.

================================
* : کاتانا شمشیر بلند و باریک مخصوص سامورایی ها

نکته : در فرهنگ ژاپنی انسان های زنده می تونن با نوعی نفرین، نیروی مردگان رو جذب کنن اما در این صورت دیگه انسان باقی نمی مونن

ترک پیشنهادی دانلود


   
Jayaslan، Matin.m، ida7lee2 و 13 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Sorna
(@sorna)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 600
 

داستان زیبای بود
موضوعش خوب بود
فقط اگه روان تر بود بهتر می شد


   
ida7lee2، milad.m، 6019 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

داستان خیلی خوب بود. با نثر شما بله داستان زیبا می شه. اما به نظرم یکمی زیاد از حد توصیف داشت. مثلا تشبیه های درباره ی سپاهیان نور و سیاهی. تقریبا توی قسمت های زیادی از داستان از تشبیه و توصیف زیاد از حد برخوردار بود. نمیدونم شاید هم این یک احساس اشتباهیه که درون من به وجود اومده. نثر هم که گفتم واقعا خوبه. یک مقداری هم اینجا سنگین شده بود. که این جدید بود. این سنگین شدن توی داستان های قبیلتون نبود. ولی این جمله:به امید آنکه، این بار سرنوشت برایش خواب بهتری دیده باشد. که دیگر مجبور نباشد بی صدا بنشیند و شاهد خون هایی که با بی رحمی، چهره اش را رنگی می کند و اشکهایی که با حسرت از چشمهای ساکنینش، بر روی قلبش فرود می آید، باشد.
به نظرم خود همین جمله هم قشنگ هست ها ولی اگر طور دیگه ای نوشته می شد امکان تاثیر گذار شدنش بیشتر می شد. مثلا توی آخر کار از دوتا فعل پشت سر هم استفاده نمی شد. نظر خودتون چیه؟ اینجا فقط نظر شما مهمه. اما واقعا من خودم این جمله رو هم دوست داشتم. البته بازم میگم اطلاعات من بسیار پایین، و تقریبا از داستان و داستان نویسی چیز خاصی نمی دونم. انشالله که پاینده باشید.


   
ida7lee2، milad.m، Sorna و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
 

خیلی خوب بود آتوسای عزیز منتظر بقیه نوشته هات هستم . فقط منتظر نظرت در مورد طنز هام و بقیه طنز های دوستان هستم .


   
ida7lee2 و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

خيلي خوب بود
لذت بردم
اما يه چيز بعضي از جملاتت براي من نا مفهوم بود و بايد دو سه بار تكرار ميكردم تا بفهمم چي شده
اين كار به نظر ميومد يا انتها يا ابتدا ي يه كار بلند باشه پس ميشه نتيجه گرفت براي خواننده هنوز يه ابهاماتي وجود داره
موضوع جديدي بود و اين جاي خوشحالي داره كه شما بايك داستان زيبا يه فرهنگي كه توي ژاپن بوده رو برامون بازگو كرديد
فضا سازي و توصيفات و تشبيهات خوبي داشت ولي بعضي جاها زياده روي كرده بوديد كه از روان بودن متن كم ميشد و همچنين بعضي جاها متن رو حوصله سربر ميكرد و يه چيز ديگه اين سامورايي چي شد؟ چه اتفاقي براش افتاد؟ من اين جاشو نفهميدم.....
و يه چيز ديگه.....حسين جان يه جمله ي خوبي گفتن.....بزار برات بگم
جملش اين بود:اگه كار بلند و رمان مينويسي زياد كار كوتاه ننويس چون كه توي نثرت تاثير ميزاره و دچار مشكل ميشي......


   
ida7lee2، sossoheil82، milad.m و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
رانوس پترونا
(@petruna)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 110
 

اتوسا دستانت فوق العاده بود..........من عاشق توصیف و تشبیه هات شدم.........شیوه‌ی نثرت هم خیلی قشنگ بود و به داستان می‌اومد.........فقط کاش یکم روان تر بود..........شیوه‌ی نثرت منو یاد کتاب وارکرفت می‌انداخت.......
ممنون واقعا لذت بردم


   
ida7lee2، milad.m و Lady Joker واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

خیلی ممنون از نظرات ارزشمند و مفیدتان

همین حالا ویرایشش کردم، جملات خیلی طولانی و سنگین بود قبول دارم. فکر می کنم حالا خوندنش دلپذیر تر شده باشه.

یه نکته ای اینکه چون داستان کوتاه بود نمی خواست زیاد توضیح بدم که چی شده ولی خب از جملاتی مثل جنگ های چندین و چند ساله بین سامورایی ها و خون ریزی و این صحبتا می شد فهمید که کاراکتر چرا انقدر افسرده اس و بعد دیالوگی که در وسط داستان اومده اینکه یه سامورایی هرگز با ذلت زندگی نمی کنه. می دونین کد مخصوص سامورایی ها این بود که زندگی باید با شرافت باشه در غیر این صورت مرگ بهتر از هر چیزیه.

اون کوهستان هم صرفاً یه افسانه ی قدیمیِ ژاپنی بود. حالا دوستان اگر فکر می کنن باید توی داستان بیشتر توضیح داده باشه نظراتتون رو بزارید. در غیر این صورت خودم ضرورتی نمی بینم چون قرار نیست همه چیز واضح باشه

باز هم تشکر از همگی


   
ida7lee2، Anobis و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
hesam.b3da
(@hesam-b3da)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 45
 

خیلی قشنگ بود من کم داستان کوتاه میخونم اما این یکی خوب بود


   
ida7lee2، Lady Joker و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reza379
(@reza379)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1063
 

Anobis;12556:
خيلي خوب بود
لذت بردم
اما يه چيز بعضي از جملاتت براي من نا مفهوم بود و بايد دو سه بار تكرار ميكردم تا بفهمم چي شده
اين كار به نظر ميومد يا انتها يا ابتدا ي يه كار بلند باشه پس ميشه نتيجه گرفت براي خواننده هنوز يه ابهاماتي وجود داره
موضوع جديدي بود و اين جاي خوشحالي داره كه شما بايك داستان زيبا يه فرهنگي كه توي ژاپن بوده رو برامون بازگو كرديد
فضا سازي و توصيفات و تشبيهات خوبي داشت ولي بعضي جاها زياده روي كرده بوديد كه از روان بودن متن كم ميشد و همچنين بعضي جاها متن رو حوصله سربر ميكرد و يه چيز ديگه اين سامورايي چي شد؟ چه اتفاقي براش افتاد؟ من اين جاشو نفهميدم.....
و يه چيز ديگه.....حسين جان يه جمله ي خوبي گفتن.....بزار برات بگم
جملش اين بود:اگه كار بلند و رمان مينويسي زياد كار كوتاه ننويس چون كه توي نثرت تاثير ميزاره و دچار مشكل ميشي......

خب افتاد مرد دیگه آرمان جان!


   
ida7lee2، milad.m و Anobis واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

reza379;12656:
خب افتاد مرد دیگه آرمان جان!

من تا الان فكر ميكردم نمرده
خوب شد كه گفتي.....

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

راستي خوش حالم كه بانو آتوسا هم مثل من براي داستانش يه قطعه ي موسيقي در نظر گرفته..... @Lady Rain@


   
ida7lee2 و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Narjesst302
(@narjesst302)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 8
 

توصیف های خیلی قشنگی به کار برده بودید.


   
ida7lee2، Matin.m، Lady Joker و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
لینک دانلود
(@linkdownload)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1048
 

خیلی جاب و جدید
متفاوت
ایده به نظرم چیزی تو مایه های کد منبع و لبه ی فردا بود.
شخصیت پردازی خوب
فضایی متفاوت
استفاده نکردن از هیجان که به نظرم خیلی خوب بود
توصیفات واقعا خوب


   
ida7lee2، Matin.m، Lady Joker و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sina.m
(@sina-m)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 403
 

خب از روز اول تا الان بازش کرده بودم این صفحه بلاخره رسیدم بخونمش:دی
فکر میکنم با این داستان میتونیم قدرت قلم شمارو ببینیم، توصیف های خیلی زیبا و جالبی داشتین
داستانم خوب بود
فقط یه چیزی بانو لیدی : داستان های اینطوری خیلی ادبیه و فکر کنم ساده نویسی بهتر باشه برای داستان


   
ida7lee2، Lady Joker و milad.m واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

پروژه ی دوم تیم نقد A

Disturbed.Lord:
خوب شروع میکم 🙂 قبلش طبق معمول بگم که نه من منتقد خوبیم و چیزی ازش سر در میارم :دی و دارم ب نوعی دلی نقد میکنم :دی
در حال نقد هم اون ترک اهنگ رو پخش کردم ک با متن ارتباط بیشتری برقرار کنم. اهنگ خوبیه. از مسیر خارج نشیم. نقد:
انتخاب اسم به نسبت محتوا خوب بود. خوندن اون توصیفات ب شدت لذت بخش بود! ریتم داستان باید بگم ب دلم ننشست. مکث ها به نظرم بی موقع بود بعضی جاها. خوب بود ولی بعضی جاها تکرار و مفاهیم و کلمات رو به تنهایی اوردین که تا زمانی که فرد در عمق داستان غرق نشه اون احساسی ک شما میخواستین با بیان کلمات انتقال بدین رو لمس کنه. من به شخصه داستانایی رو ک نکاتی درمورد یه فرهنگ دیگه یاد میده خیلی دوست دارم ! نویسنده های که برای داستانشون مطالعه دارن رو هم همینطور ! نویسنده به خوبی بر متنش کنترل داشت ولی احساس کردم بعضی جاها جملات درون یک پاراگراف یکدست و به سوی یک موضوع نبودن.
یک قسمت از متن که یه شروع عالی ای داشت و اونقدر خوب نبودن متن باعث شد یکم تو ذوقم بخوره اینجا بود:
" روشنتر از برق... تیزتر از رعد و تاریک تر از شب... می خوام همیشه اصالت یک سامورایی رو به خاطر داشته باشی. مردمان با شرافتی رو به یاد داشته باش، مردمانی که برای عشقشون به وطن، خاندان و خانواده می جنگیدند... و هیچوقت تن به زندگی ذلّت بار ندادند. "
من دلم میخواست جملات چنان محکم بود که مو به تنم سیخ کنه ! محاوره ای گفتن این قسمت ب نظرم خوب نبود. من دلم میخواست این قسمت از ابهت یک سامورایی به خودم بلرزم ! ولی کلماتش اون انرژی رو بهم نداد.
یک چیزی ک میشه گفت جای کار داشت توی متن ب نظرم، ذهن یک سامورایی بود. شخصیتش رو یک سامورایی توصیف کردین اما ب درستی در ذهن همه نمیاد که چ شخصیتی داره!
محیطش ، اونقدرا هم قابل لمس نبود و روند داستانیش هم پر ابهام بود. خوب من فقط سعی در جمع اوری نکات منفی کردم. درکل داستان کوتاه خوبی بود. از خوندنش لذت بردم. ممنون.
امیدوارم کارهای بیشتری از شما ببینیم

*HoSsEiN*:

خب خب خب
من براي نقد پا پيش گذاشتم گرچه نه نقاد هستم و نويسنده و نظرم را به عنوان خواننده بيان مي كنم.

اول از همه استفاده از موسقي جالب بود، موسيقيش با روح ادم بازي مي كرد.
و اما خود داستان، تشبيه خيلي زيبا بودند اما زياد در هر حطي بيش از نيم خط فقط تشبيه بود،‌ داستاني شعرگونه، با توجه به داستان هاي كوتاهي كه از شما خواندم فكر كنم زيادي داريد داستانو به شعر نزديك مي كنيد،‌اين كار در چند داستان اول زيباست اما كم كم خسته كننده ميشه. البته بايد اعتراف كنم اينبار چيزي در ذهنم شكل نگرفت، يعني نتوانستم چيزي را تجسم كنم، اصولا انتظار داشتم مردي با لباس يك سامورايي كه خسته و فرسوده بر بالاي بلندي در نزديكي يك معبد ايستاده باشه را تجسم كنم اما نشد. مخصوصا وقتي كه داناي كل داره داستانو تعريف مي كنه اگه از زبان خودش بود انتظار اين موضوع را نداشتم البته شايد انتظارم از شما خيلي بالا باشه، چون واقعا داستان هاتون زيبا بودن و صد البته هستند. شايد اگه براي نقد نمي خواندم بهتر كانكت ميشدم.
موضوع بعدي اينكه خط ها با هم ارتباط نداشتند، يعني ميشد بدون در نظر گرفتن هر خط خط بعدي را بخوانيد. منظرم اينه كه انسجام كافي را نداشت، در داستان كوتاه هر خط بايد مسيري باشند به اصل داستان، يعني جزئي از كل يه جورايي ميشه گفت ريتم نداشت،‌ريتمي مثل همون موسيقي زيبا كه گذاشته بوديد.
بدنبال غلط املایی نمیگردم چون احساس میکنم اصلا ربطی به توانایی نویسنده نداره.
نکته ی دیگه ای بنظرم لازم به گفتنه اینه که در داستان "..." كاربردي نداره و نوشتنش زيبايي داستانو از بين ميبره.
خود ايده به خودي خود جالب بود اما روايتش، خب بايد بگم يك داستان مخصوصا كوتاه بايد سه ويژگي داشته باشه، شروع، پايان و اتصال اين دو.
وقتي داستاني شروعي قوي نداشته باشه خواننده كلا رهاش مي كنه، اگه پايان خوبي نداشته باشه خواننده دلسرد ميشه و اگه اتصال اين دوتا خيلي كند باشه خواننده زده ميشه.
در مورد داستان شما شروع و پايانش از نظر من خوب بود ولي چگونگي ارتباطشون و نداشتن هيچ هيجان و نقطه عطفي يكم اذيت كننده بود ولي خب اين نظر منه و ممكنه صد در صد اشتباه باشه.
برم سراغ شخصيت پردازي خب اين يكي هم قوي نبود، اينقدر غرق تشبيه داستان شده بوديم كه شخصيت سازي به فراموشي سپرده شد، همون مرد افسرده و خسته و غمگين كه ديگه تنها مرگ و اتصال با ارواح چاره نجاتشته.
دليل مرگ هزاران بارشو متوجه نشدم،‌يك نفرين ژاپنيه؟

خب وقتي داستاني اين همه مشكل داشته باشه انتظار داريم بد باشه ولي داستان جنگجو به هيچ وجه بد نبود، بلكه ميشه گفت خوب هم هست البته با نقطه اوج نويسنده فاصله زيادي داره.

MAMmad:

به عنوان یک تازه کار، یک مبتدی...کسی که از نقد کردن تنها این رو میدونه که هرچی به ذهنش رسید رو بگه نظرم رو میگم.
داستان خوبی بود.
محیط به نظرم خوب پردازش شد. متن روونی هم داشت که باعث میشد زیبایی دو چندان به نظر برسه.
تو کل داستان منتظر هدف شخصیت بودم. اینکه سر اخر میخواد با دست یابی به نیروی مردگان چه کنه؟ اصلا این نیرو توانایی اصلیش چی هست؟
و یک چیز دیگه. هر بار که میخوندم منتظر یک فلش بک بودم تا نویسنده برگرده و یکم با نشون دادن گذشته ی این فرد علاوه بر تکمیل شخصیت داستان، کمی ماجرا رو بازتر کنه.
یعنی همون هدف رو نشون بده، چرا اونجاست؟ یعنی منظور، داشتن دنیایی بدون درد بود؟
من چنین چیزی حس نکردم.
رو بند اخر خیلی فکر کردم. مرگش به انوار خورشید جون داد ولی چنین چیزی شروع چیه؟
هوممممم و در آخرخیلی دوست داشتم اون رودخانه وحشی تر تجسم میشد. خیلی وحشی تر!
نویسنده ی داستان از قدرت بالایی برخورداره و امیدوارم شاهد کار های بیشتری از باشیم.

حریر :
هر داستانی از یه روشی آدم رو تحت تاثیر میزاره.بعضی ها شیوه ی نگارش،بعضی ها موضوع و خیلی چیز های دیگه.و وقتی که یک داستان داستان خوبی باشه،از چند زاویه آدم رو تحت تاثیر قرار میده.داستان جنگجو اثر LADY RAIN عزیز،داستانی بود که من رو از لحاظ توصیفات زیباش فوق العاده تحت تاثیر قرار داد.توصیفاتش در حد حرفه ای و بسیار دلنشین و زیبا بودند و واقعا از این لحاظ به ایشون تبریک میگم.
داستان جنگجو نگارش قابل قبولی داشت.جمله بندی ها هم درست بود و غلط املایی نداشت.پس می تونیم بگیم نمره ی این بخش رو میگیره.
لحن داستان کاملا با موضوع همخوانی داشت و این اون رو جذاب میکرد.لحنی که کاملا حس پوچی رو به آدم القا میکرد و هرازگاهی لرزش سردی رو به جا میزاشت.ایده ی داستان نو و جدید بود ولی ازاونجایی که خود نویسنده هم ژاپنی نیستند(!)شاید بهتر بود موضوع نزدیک تر و قابل لمس کردنی رو انتخاب میکرد.از اونجایی که هر فردی با فضای آشنا ارتباط بهتری برقرار میکنه شاید نویسنده میتونست با این کار خواننده رو بیشتر وارد داستان بکنه...البته کار نویسنده با همین فضا هم بسیار خوب و عالی بود پس ایرادی بر اون وارد نیست.
چیزی که در این داستان کمی من رو اذیت کرد مبهم بودن داستانه.یعنی کمی بیشتر از اونی که باعث جذابیت داستان میشه مبهم بود.سوالاتی رو به وجود میاورد که جواب داده نمی شد و خیلی چیزهارو به برداشت خواننده سپرده بود و این کمی اذیت میکنه.و اون صدای آشنایی که از اصالت سامورایی حرف زد،اون صدای آشنا فقط برای جنگجو آشنا بود و انگار در حال گفتن خاطره ای خصوصی بود که به خواننده ربطی نداشت!!!!چندین بار یگه هم این مشکل تکرار شده بود ولی من دیگه ادامه نمی دم.
توصیفات.توصیفات این داستان اون رو از یک داستان معمولی به یک داستان خیلی خوب تبدیل کرده بود.« و زمین، زندانی شده بود. پشت شیشه ی بغضی ضخیم که به این راحتی ها نمی شکست.»من به شخصه واقعا این قسمت رو دوست داشتم.خیلی زیبا بود و واقعا چیزی جز عالی نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه.توصیفات به قدری کامل و خوب بودند که من به شخصه خودم رو در اون کوهستان دیدم.هر لحظه نگران افتادن در رودخانه ای بودم که در حال جوش و خروش «وحشیانه غریدن» است.همینطور تشبیهات زیبایی به کار برده بود:«کام تاریک کوهستان»«دل سیاه دره»«لب های مرده زمین»همه ی این ها نشان از قوه ی تخیل بی حد و مرز نویسنده میداند.به طور کل از بخش آرایه های ادبی و توصیفات،از ده بیست میگیره.
نتیجه گیری داستان خوب بود.کمی مبهم بود ولی در این قسمت مبهم بودن به جذابیتش اضافه می کرد پس نکته ی مثبتیه. داستان خوب تموم شد.غم و سیاهی و نفرین از بین رفتند و جنگجو به آرامش رسید،و آخر از همه،رودخانه آرام گرفت.این عالی بود...خیلی دوست داشتم.مثل این میموند که هیاهوی رودخونه فقط از روی عذاداری و غصه بوده.
ژار خوبی رو انتخاب کرده بود و مشخص بود که در این حیطه توانایی های زیادی داره.انتخاب اسم هم بد نبود ولی با این مهارت نویسنده اسم های خیلی بهتری رو می شد انتخاب کرد.جنگجو اسم قابل قبولی بود ولی اسم قابل ستایشی نبود.
در آخر،ازLADY RAIN عزیز یا همون آتوسا بابت داستان قشنگشون تشکر می کنم و امیدوارم داستان های بیشتری از ایشون رو ببینم.

رانوس پترونا :

اسم و ژانر به نظرم به خوبی انتخاب شده بود و به موضوع می‌خورد.

لحن داستان زیبا بود اما جملات طولانی خواننده رو خسته می‌کرد.اگر از جملات کوتاه تری استفاده می‌شد مطمئناً جذاب‌تر می‌شد.

روند داستان کند بود و نویسنده خیلی به جزئیات پرداخته بود و از موضوع اصلی منحرف شده بود.

ایده پردازی خوبی داشت. مثلا اون دره و رودخانه که می‌گفت روح قهرمانان در اون به بند کشیده شده یا خود داستان که راجب یه سامورایی بود.

در صحنه سازی و فضا سازی زیاده روی کرده بود طوری که سی درصد داستان رو تشکیل می‌داد و تمرکز خواننده رو از اصل داستان دور می‌کرد و خواننده داستان رو فراموش می‌کرد. اگر کمتر استفاده می‌کرد زیباتر می‌شد. هر چیزی زیادش بده.

من خوب متوجه‌ی نتیجه‌ی داستان نشدم. از یه طرف می‌گفت که این سامورایی از جنگ خسته شده و از یه طرف دیگه می‌گفت مرگ با شرافت بهتر از زندگی با ذلت است. سامورایی جنگ رو افتخار می‌دونن پس چطور ازش خسته شده ؟

نثر و نگارش خوبی داشت از نشانه‌های نگارشی درست و به موقع استفاده کرده بود. همونطور که قبلا گفتم منو یاد رمان وارکرفت می‌انداخت.

ایده‌ی نویسنده تقریبا جدید بود ( ایده ای باقی نمونده که راجبش ننوشته باشن) و به خوبی از اون استفاده کرده بود.

توصیفات و تشبیهات زیبا ولی زیادی داشتن. بعضی جاها داستان رو جذاب می‌کرد مثلا اونجا که نور خورشید رو به سرباز تشبیه کرده بود . ولی بعضی جاها واقعا زیاده روی بود.

توضیح اضافه
شما توصیف و تشبیهات بسیار زیبایی دارید. می‌تونم بگم که ازشون لذت بردم. ولی اگه در استفاده از اونا زیاده روی کنید دیگه به متنتون زیبایی نمی‌بخشن بلکه خسته‌کننده‌اش می‌کنن. از اونا درست و به موقع استفاده کنید.

Anobis:

يك موضوع خوب و عالي كه در مورد يك فرهنگ توضيح مي داد و يك شعار را تاحدودي پنهان در خود جاي داده بود. پيروزي خير بر نيك حتي در بد ترين شرايط شعار نوشته بود وتاحدودي نويسنده موفق به بازگو كردن آن به صورت پنهان شده بود.
نثر داستان زياد مشخص نبود، خواننده دو دل ميشد كه داره يه نوشته با نثر ساده و مرسل ميخواند يا يك نوشته با نثر متكلف و دشوار.
تسلط نويسنده بر محتواي نوشته خوب بود وتونسته بود يه انسجامي توي نوشته ايجاد كنه ولي خيلي كشش داده بود و تا حدودي نوشته را حوصله سر كرده بود.
به طور كلي ميشه گفت كه نويسنده هيچ ايده پردازي خاصي نكرده بود و قفط يه موضوعي كه هزاران بار در فيلم هاي قديمي ژاپني گفته شده بود رو بازگو كرده بود اما به يك روش ديگه كه اين ميتونه يك نقطه ي مثبت براي كار باشه.
همون طور كه قبلا گفته شد نويسنده تونسته بود يك شعار را توي داستان جا بده كه توسط همون شعار نويسده تونسته بود يه نتيجه گيري نسبتا قابل قبولي رو ارائه بده و مرگ كاركتر اصلي داستان رو خوب نشون داده بود.
از نظر نگارشي متن همون طور كه گفته شده بود انسجام خوبي رو بين جملات نسبا كوتاه داشت . ولي يكم روان نبود. البته همين جملات كوتاه بودند كه باعث گيجي خواننده در مورد نثر نوشته ميشد و در. و يك چيز كه خيلي توي ذوق ميزد سه نقطه هايي بود كه در يك نوشته ي ادبي ديده ميشد. منهاي اين مشكل علائم نگارشي رو تونسته بود به خوبي به كار ببره. در مورد املاي واژه گان بعضي جا ها بعضي از نيم فاصله ها رو رعايت نكرده بود. ويك نكته ي ديگه كه بايد ذكر كنم نويسنده در بعضي مواقع فراموش كرده بود كه قالب ادبي داره نوشته و از لحن محاوره اي استفاده كرده بود.
صحنه پردازي نسبتا خوبي داشت ولي بايد بيشتر توجه ميكرد چون كه زياد اون فضايي كه كاركتر اصلي داستان در آنجا ايستاده بود را براي خواننده شفاف سازي نمي كرد. يك نكته ي ديگه اين بود كه خواننده حس صحنه رو به خوبي درك نمي كرد. يا مثلا حس شخصيت اصلي داستان رو آدم به خوبي درك نمي كرد. آيا حس خود كشي داشت؟ آيا حس رهايي داشت؟ آيا حس ترس داشت؟ آيا حس عذاب وجدان داشت؟ اين يكي از مشكلات اصلي داستان بود.
از تشبيهات زيادي استفاده كرده بود و در كل ميشه گفت تشبيهاتش به جا بود و توصيفات خوبي رو بكار برده بود و در هيچ كدام زيادي نكرده بود كه از اين حوصله سر بر تر بشه.....
قفط يكم با توصيفاتي كه داشتي فضا يكم خيال انگيز و روياي شده بود تا اين كه فضا رو مثل صحنهي خود كشي جلوه بده
و نكته ي آخر. از اين كه مثل من يه موسيقي براي پس زمينه ي كارش بكار برده بود خوشم اومد.


   
ehsanihani302، ida7lee2، رانوس پترونا و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lady Joker
(@lady-joker)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 553
شروع کننده موضوع  

خیلی خیلی از نقط ریزبینانه و دقیقتون مچکرم
اینجور نقد ها واقعن به ماها که می نویسیم امید و انرژی میده و من به شخصه میگم خیلی لذت بردم از این نقد و دوست دارم کارهای بهتر و بیشتری ارائه بدم

نکته ای که توی نقد اکثر دوستان بود " توصیفات زیاد " بود

خب راستش این داستان بیشتر بر روی فضاسازی و توصیفات و تشبیهات تأکید داشت. یعنی به نوعی تمرین نویسندگی بود برای خودم که ببینم وقتی می خوام توصیف کنم و خواننده رو توی فضا بیارم باید دقیقن چیکار کنم.
همین اصل باعث شد از شخصیت پردازی دور بمونم و خب این خودش نقطه ضعفه برای منی که اکثراً شخصیت پردازی هام ضعیف هستن 🙁 ولی خب گویا تو توصیفات هم زیاد موفق نبودم چون خواننده خسته شده البته من بیشتر این خستگی رو می ذارم به حساب سلیقه ی شخصی :دی الان نمی خوام مثلن خودم رو با نویسنده های خیلی قوی مثه تالکین مقایسه کنم اما تالکین تو بعضی کتاب هاش توصیفات زیادی داره که واسه خواننده خسته کننده میشه اما سوال اینجاس آیا تو داستان کوتاه هم نیازی به این همه توصیف هست یا نه ؟

دوستان به " طولانی بودن جملات " اشاره کردن که حق رو بهشون میدم من اگر ویراستاری مثه آیدا جون رو نداشتم الان همین مشکل رو تو داستان بلندم " در جستجوی عدن " هم داشتم. جملاتم معمولن خیلی بلند می شن موقع توصیف و این خودش یه نقطه ی ضعف بزرگه، مرسی برای یادآوری سعی می کنم تو داستان های دیگه حتمن این نکته رو برطرف کنم

قالب ادبي داره نوشته و از لحن محاوره اي استفاده كرده بود

متوجه نشدم، غیر از اون محاوره ی وسط که در واقع نقل قول بود دیگه کجا محاوره ای استفاده کرده بودم ؟ :دی

اون نقل قول وسط رو هم حق رو به محمد عزیز میدم، خودمم بعد از چند بار خوندن به نظرم اومد باید اون نقل قول از محاوره ای به معیار و زبان نگارشی تبدیل بشه

در مورد حس داستان باید بگم، حس کاراکتر در حس رودخانه و حس ابرها و جدال در آسمان پیدا بود :دی و اینکه سامورایی ها مرگ رو افتخار می دونن تا زندگی پر ذلت من نمی دونم کجای این مطلب مبهم بود ولی به طور کلی این سامورایی همه ی دوستانش رو از دست داده بود، چون در قسمتهای بالاتر داستان از این همه جنگجو از این هم جنگ خسته شده!! از این همه خونریزی و کشتن خسته شده! حاضره بمیره و دیگه نخواد خون کسی رو بریزه! کسی به این پارادوکس اشاره نکرد که چطور یک جنگجو می تونه از جنگ خسته بشه ؟ به نظرم اومد پارادوکس جالبیه اما خب شاید من خوب بیانش نکردم در نهایت جنگجو از بالای تپه محو میشه! من خواننده رو با این سوال تنها گذاشتم :

1- آیا جنگجو خودش رو از دره انداخت پایین ؟

2- نکنه اصلن جنگجویی وجود نداشت و اون فقط یک روح نفرین شده ی دیگه بود ؟ ( با توجه به توصیفاتِ بالاتر )

3- شاید جنگجو فقط کاتاناش رو روی دره رها کرده و خودش برگشته باشه پایین، جنگجو هنوز زنده س و فقط با رها کردن کاتانش روی تپه خواسته به ما بفهمونه که دیگه جنگ رو کنار گذاشته ؟

جواب این سوالات به عهده ی خود خواننده بود. شاید دوباره برگردم و باز نویسی کنم این داستانو برای فهم بیشتر ولی باری... باز هم تشکر بخاطر نقد زیبای همگیتون خیلی لطف کردین که وقت گذاشتین حتمن نکاتی که عنوان کردین توی ذهنم می مونه :8:


   
ida7lee2، رانوس پترونا، *HoSsEiN* و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: