تيرهاي اتشين يكي پس از ديگري از بالاي سرهايمان سوت كشان مي گذشتند و اسمان تاريك شب را همچون روز روشن مي كردند. با اینکه شب سردی بود اما گرمای اتاق هاي در حال سوختن و تحرک مبارزه باعث شد تمام بدنم عرق كند، همه همانطور بودند. نیمی از آنها زره و بعضی ها هم همانند من شمشیرهایشان را فراموش کردند. آنقدر سریع بیرون آمده بودیم که بعضی ها هنوز فکر میکردند خواب ميبينند.
كسي انتظار سقوط قلعه سنگي را نداشت، قلعه در بالاي كوه و در محاصره رودخانه قرار داشت و با آن حفاظ های طبیعی و دیوار های محکم ، ما فکر نمیکردیم که هیچگاه به ما حمله یشود. در حالت عادی تسخیر آن قلعه با ده هزار سرباز هم غیر ممکن بود ... اما ما حساب يك چيز را نكرديم، خيانتی از داخل!
جنگ زياد ادامه نداشت، ما به سرعت محاصره شدم ،تيرهاي اتشين اتاق ها را به اتش كشيد و باعث شد ما به حياط داخلي رانده شويم،جايي در محاصره مغول ها.
هيچ راه فراري وجود نداشت و تنها دو راه پيش رويمان بود ، تسليم ميشديم و يا ميجنگيديم و ميمرديم.
مغول هاي لعنتي شهر ها را يكي پس از ديگري تصرف مي كردند، مردان را مي كشتند، به زنان و كودكان تجاوز مي كردند و در اخر خانه ها را به اتش مي كشيدند.
تنها اميد مردم قلعه ها و مبارزان دورنش بود كه انها هم يكي پس از ديگري با خيانت هاي خورشاه1 سقوط مي كردند.
من و تعدادي از افراد باقيمانده پشت ديواري سنگر گرفته و منتظر يك فرصت براي حمله بوديم، حمله اي بي ثمر، ديگر همه مي دانستند ما شكست خوردیم و قلعه سقوط كرده است و همه چيز تقصير يك نفر بود! خشایار. ان خائن پست فطرت، هرچقدر بیشتر به نامش فکر میکرد نفرت بیشتری درونش میجوشید.
نگاهي به اطراف انداختم، بدن هاي غرق در خون دوستانم در جاي جاي ميدان سنگي ديده ميشد، بغض گلويم را گرفت اما زماني براي مرثیه خواني وجود نداشت بايد مي جنگيديم.
ياسمين به ارامي خود را به من رساند و در حالي كه لبخندي بر لب داشت گفت : اردوان، فكر نكنم اينجا موندن فايده اي داشته باشه، من حمله ميكنم!
دستش را گرفتم، نبايد ميرفت،او توان جنگيدن نداشت شايد بهتر بود تسليم ميشد اما بلايي كه بعد از تسليم شدن بر سرش مي اوردند خيلي بدتر از مرگ بود .
- نرو...
سرش را برگرداند، نمي دانم در چشمانم چه چيزي ديد، نتوانست تحمل كند
چيزي زير لب گفت، اما صدايش را نشنيدم. صداي فرياد ها، ناله هاي زخمي ها و صوت بي امان تيرها نمي گذاشت به خوبي بشنوم. براي همين در حالي كه دستش را محكمتر مي گرفتم و با صدايم به خاطر بغض دو رگه شده تكرار كردم :ياسمين ... نرو ...
دوست داشتم جلويش را بگيرم، ما عمري با هم در اين قلعه زندگي كرده بوديم، دوستاني جدا نشدني، تمام ساكنين قلعه من، خشایار و او را همچون سه يار جدانشدني مي ديدند، حق هم داشتند ما هر سه با هم در كودكي از روستايمان فرار كرده و اينجا امده بوديم.
ناگهان او دستش را از دستم بيرون كشيد .
- بايد همين امشب تمومش كنيم... بخاطر مردم... بچه هاي روستا رو يادت رفته؟
نمي دانستم چه بگويم اما او منتظر پاسخي از سمت من نبود :
-اونها ميميرن ... وقتي اومديم قول داديم كه براي ازادي كشور مبارزه كنيم ... حتي اگه ... بميريم.
دستش را در جيبش فرو برد شبدر سه پري بيرون اورد و بالاي گوشش فرو برد سپس شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد و با فريادي از پشت ديوار خارج شد.
صداي ميدان جنگ نمي گذاشت صدايش را بشنوم به همين دليل كمي سرم را از پشت ديوار بيرون اوردم، او انجا بود، مي جنگيد ،مردي مغول در برابرش شمشير قرار داشت اما او ترسي از خود نشان نمي داد، همچون يك مرد در برابر حريفش گارد گرفت و چشم در چشمش به دور هم مي چرخيدند.
ميدان پر بود از جنگجوياني كه تن به تن ميجنگيدن و البته هرگاه جنگجوي ماه قويتر بود چند سرباز مغول همزمان به آنها حمله مي كردند
لحظات همچون يك عمر سپري ميشدند، مرد حمله اي نمي كرد، بي شك نگاه استوار ياسمين جرات حركت را از او گرفته بود لحظه اي بعد دخترك شجاع روستا به سمت او يورش برد.
ياسمين هيچ وقت تن به تن نمي جنگيد او بيشتر نقشه هاي حمله را پي ريزي مي كرد اما آن زمان همچون يك مبارز مي جنگيد و با دستان نحيفش شمشير را مي چرخاند تا جلوي حملات مرد غولپيكر را بگيرد.
اهي كشيدم،چقدر مي توانست مقاومت كند؟ شايد دو يا سه ضربه ديگر ، كمر خم شده اش نشان مي داد توانش را از دست داده است.
همينطور هم شد،در ضربه بعدي شمشير از دست ياسمين به گوشه اي پرت شد، مرد مغول مشتي به بدن ياسمين كوبيد كه او را به جاي دورتر پرتاب كرد، مي توانستم زير نور تيرهاي اتشين لبخند كثيف مرد را ببينم، انگار بر تمام مردان اين قلعه پيروز شده باشد.
نتوانستم تحمل كنم شمشير فردی که کنارم ایستاده بود را از دستش در اوردم و به سمت مرد حمله ور شدم ، او اصلا انتظار ديدنم را نداشت براي همين تا خواست رويش را برگرداند شمشيرم را تا انتها دروت بدنش فرو بدم، خنده بر لبهايش ماسيد و با صدايي كه از درد مي لرزيد چيزي به زبان نامفهومي زمزمه كرد و به زمين افتاد.
شمشير در بدنش گير كرده بود ، به سختي شمشير را از بدنش بيرون كشيدم و به سمت دوست قديميم دويدم، او از جايش برخواسته و مي خواست چيزي بگويد كه تيرها يكي پس از ديگري بر بدنش نشستند، اولي در پايش فرو رفت،درد در چشمانش مشخص بود ، ديگري به شانه اش نشست و اخري به سينه اش برخورد كرد.
همچون برگ درخت به زمين افتاد، دود از تيرهاي كه در بدنش فرو رفته بود به اسمان بر مي خواست، لعنت به انها كه سرزمين و دوستم را گرفتند.
چشمانم گرد شد، فرياد مي زدم و به سمتش مي دويدم اخر به او رسيدم ،بر زمين افتاده بود و خون به ارامي از گوشه لبش به بيرون ميريخت، شمشير را رها كردم و شانه هايش را گرفتم و كشان كشان به پشت چند جعبه كه گوشه اي قرار داشت بردم.
كنارش نشستم ، سرش را بلند كردم و روي پايم قرار دادم.
لبخند هميشگيش روي لبش نشست و در حالي كه سرفه مي كرد گفت : فكر ... نمي كردم ... اخرين ...كسي كه قبل... از مرگ ببينم... تو باشي...
اشك به ارامي از چشمانم سرايز شد، حتي ديگر صداي ميدان جنگ را نميشنديم، تنها كسي كه برايم اهميت داشت او بود. بغض دردناکی گلویم را گرفته بود. اشک ها به ارامی پایین میلغزیدند و مجبور بودم تا لبم را گاز بگیرم تا صدای ناله ام بلند نشود.
سرفه اي ديگر كرد و ادامه داد : اينم از... شانس... بد ...منـ...ـه!
دهانم را باز کردم و اشک هایم شدت گرفتند. به سختی با دستم سعی میکردم انها را پاک کنم و جمله ی با مفهومی را سر هم کنم :
- قرار ... قرار نيست... الان بميري .
صدايم مي لرزيد،چرا او بايد ميمرد؟ چرا وقتي كه خبر حمله رسيد اصرار نكردم فرار كند؟ و هزاران چراي ديگر در ذهنم ميچرخيدن
دستش را به ارامي بالا اورد و صورتم را لمس كرد. با اینکه لرزشی در صدایش داشت، اما میدانستم که از ترس مرگ نیست :
- تو... كه ....تسليم ...نميـ...
دستش به پايين افتاد و بدنش كمي لرزيد و سپس نور به ارامي از چشمان زيبا و سياهش رفت.
چشمانش درشت و همچون اهويش ديگر شيطنت گذشته را نداشت ،او هنوز به زور بيست بهار را ديده بود و به همين راحتي مرد ان هم به خاطر خيانت خشایار!
چشمان ياسيمن را بستم سرش را زمين گذاشتم، بدنم مي لرزيد، انگشتانم را مشت كردم و از بالاي جعبه ها با چشمانم به دنبال خشایار گشتم ، بالاي تمام ديوار ها مردان كمان به دست مغول اماده تيراندازي بودند و تيرهايي به هر سمت پرتاب مي كردند و عده اي ديگر هم شمشير به دست به باقي مانده ساكنين قلعه مي جنگيدن .
اخر او را ديدم، بر بالاي يكي از ديوار ها در كنار مردي مغول ايستاده و به حياط يا همان ميدان مبارزه نگاه مي كرد!
مردك پست حتي جرات ورود به ميدان را هم نداشت.
نفسي عميق كشيدم و نگاهي به ياسمين انداختم و چهره را به خاطر سپردم،موهاي سياه،شبدري كه درون موهايش فرو رفته بود ، صورت گرد و زيبايش و لبخندي كه روي لبان كوچكش قرار داشت.
از او چشم برداشتم و اطراف را به دنبال چيزي براي مبارزه گشتم و شمشيري پيدا كردم، بي درنگ انرا برداشتم و به سمت ميدان و راهي كه به بالاي ديوار جايي كه ان مردك پست قرار داشت دويدم، هيچ چيز نمي توانست جلوي راهم را بگيرد،هر كسي در برابرم مي ايستاد با ضربه اي از مسيرم بر مي داشتم، به پله ها رسيدم،انها را يكي پس از ديگري طي مي كردم و مغول هاي كثيف را دانه به دانه از بالا به پايين مي انداختم، صداي برخورد و فريادشان توجه خشایار و مردي كه كنارش بود را جلب كرد.
خشایار با تعجب مرا نگاه مي كرد،انگار انتظار ديدنم را نداشت، توجهم را از او به افرادي كه مسير را سد مي كردند معطوف شد ،بعد از كشتن چند نفر به بالاي ديوار، در چند قدمي خشایار رسيدم اما ان بالا با كشتن هر مغول يكي ديگر جايش را مي گرفت و از هر طرف حمله ميشد، نميشد جنگيد،خسته بودم و توانم را كم كم از دست مي دادم،دشمن مرا به سمت لبه به عقب راند سپس نمي دانم شمشير چه كسي بود كه به دستم بر خورد كرد، مچ دستم و شمشير با هم به زمين افتاد و خون همچون چشمه اب از دستم جاري شد،به خشایار نگاهي انداختم،درد نكشتن او بر درد دستم غلابه كرده بود، شمشير ديگر به بدنم فرو رفت و مرا به عقب راند،ناگهان احساس كردم زير پايم خالي شده است، به يكباره از بالاي ديواره به سمت بيرون پرت شدم،حسي همچون پرواز داشتم و لحظه اي بعد به سطح رودخانه كنار قلعه برخورد كردم،اب همچون مادري مرا در بر گرفت.
1 خورشاه اخرين فرمانروای اسماعیلی
نویسنده : ا.افکاری
قسمت دوم داستان :
http://btm.bookpage.ir/thread1410.html
آقا داستان کخه خوب بود. نثرت هم که همه میگن خوبه. منم میگم. خوبه. اما بهتر هم میشه. و من نسبتا حسی رو که اون شخص اصلی داستان داشت داشتمو البته نسبتا. مثلا اونجا که یاسمین مرد ، من واقعا ح خاصی نداشتم از داستان، هر چند باید بگم که توی گفتگوی هنگام مرگ، یه حس خاصی به خواننده القا می شد. البته بیشتر با حرف های یاسمین. واقعا خواننده هم باید تمرکز کنه و توی حس باشه، تا یه احساسی بهش دست بده. نمیشه که حرف بزنه و بخونه و حواسش جای دیگه باشه. یا مثلا اونجا که دیگه تقریبا لبه ی دیواره های قلعه ایستاده بود و بعدش هم پرت شد پایین. اگر اونجا مقدار توصیف رو بالاتر میبردید داستان زیبا تر میشد.
البته من واقعا هیچ سر رشته ای نداشتم. تازه همیشه هم گفتم، یکی که از این رشته سر رشته داشته باشه بیاد و حرف های من رو ببینه، با چوب میفته دنبالم. البته شایدم با شمشمیر!:دی:38: منم که آرزوی شهادت دارم؛ آقا یکی لطف کنه بیاد:6::25:
راستی ایده ی بیشتر داستان های کوتاه شما قابلیت ایده ی یک داستان بلند شدن رو دارن. ایده های شما پایان نپذیره. و همه هم خوب. و راستی ماجرای داستان. یک مقداریش. مثلا قلعه الموت داره سقوط میکنه نه؟ قلعه از کنترل حشاشین ها خارج شده؟ این خیانتکاره، خشایار، یکی نیست مثل المعلم؟؟؟؟؟ واقعا این بازی اساسین و پرنس پرشیا چه ماجراهای عالی داشتن. من همیشه از الموت و اساسین ها خوشم اومده. و داستان شما شباهت نسبی داشت به داستان الطایر. البته من واقعا باید اعتراف کنم که این داستان شما وجه تمایزهای زیادی از اون داشت و واقعا ممعرکه بود. جدا معرکه! بازم منتظریم ما!!
راستی ایده ی بیشتر داستان های کوتاه شما قابلیت ایده ی یک داستان بلند شدن رو دارن. ایده های شما پایان نپذیره. و همه هم خوب. و راستی ماجرای داستان. یک مقداریش. مثلا قلعه الموت داره سقوط میکنه نه؟ قلعه از کنترل حشاشین ها خارج شده؟ این خیانتکاره، خشایار، یکی نیست مثل المعلم؟؟؟؟؟ واقعا این بازی اساسین و پرنس پرشیا چه ماجراهای عالی داشتن. من همیشه از الموت و اساسین ها خوشم اومده. و داستان شما شباهت نسبی داشت به داستان الطایر. البته من واقعا باید اعتراف کنم که این داستان شما وجه تمایزهای زیادی از اون داشت و واقعا ممعرکه بود. جدا معرکه! بازم منتظریم ما!!
تشكر دوست عزيز ،لطف داشتي،داستان كوتاه است بايد زير 1000 كلمه باشه و اين تازه يكم بيشتر شده،در كل جا براي توصيف و ... وجود داشته كه اين هم مشكل نويسندگي منو ميرسانه، در كل هيچ وقت هم ادعايي در نوشتن و نويسندگي نداشتم .
راستش اولش خواستم بگم قلعه الموت بعدش ديدم كنار اون رودخانه نيست بي خيالش شدم و اسمشو را گذاشتم قلعه سنگي، چون قصد داشتم داستان را در سه ديدگاه بنويسم بعدش پشيمان شدم و در دو ديدگاه نوشتمش.
از همه دوستان به خاطر نظر لطفشون ممنونم.
خیلی از خوندنش لذت بردم
اما به خودم اجازه می دم چندتایی نظر براتون بذارم:
- هرچقدر بیشتر به نامش فکر میکرد نفرت بیشتری درونش میجوشید.... از آن جا که داستان راوی اول شخص داره این جمله با حالت اول شخص بهتر نمی شه؟؟
- در ضربه بعدي شمشير از دست ياسمين به گوشه اي پرت شد.... فکر نمی کنید اگر به جای «در» از «با» استفاده کنید بهتر باشه؟
- شمشيرم را تا انتها دروت بدنش فرو بدم .... غلط املایی درون و فرو بردم
- درد نكشتن او بر درد دستم غلابه كرده بود ... غلط املایی غلبه
امیدوارم همیشه قلمت سریع و خوب بنویسه
موفق باشی
نقد اولین پروژه ی تیم نقد
داستان کوتاه شبدر سوخته
نویسنده : ا.افکاری
منتقد اول :
خوب من خودم به عنوان اولین نفر شروع کنم بهتره. برخلاف خیلی از داستان های بومی بقیه. داستان های بومی ای که حسین جان مینویسن اون سختی ای که توی خوندن داستان های بومی هست رو تقریبا نداره. واقعا نثر خوب و قابل تقدیری داره.
من یک منتقد نیستم و هرچی که به ذهنم اومد رو میگم. اگه چیز اشتباهی گفتم ببخشید.
بقول ممد هر متنی رو اگر روش دقیق بشیم میشه غلط در آورد :دی و با اینکه من افتخار اینو داشتم که تو درس کردن این متن به تو و ممد کمک کنم بازم با نگاه کردن به متن غلط ها و یا نکات مورد نقدی به ذهنم میاد.
با اینکه در این مورد به تو و ممد گفته بودم ولی با تمام تغییرات ایجاد شده بازم یکم میگم با اینکه این یه داستان کوتاهه و حجم مطلب باید کم باشه اما پیش زمینه ای که برای توصیفات میخواد رو نداره. وسط یک میدان جنگ ، سربازان حمله کننده و جنگ رو میشد کمی توصیف کرد. مردان و زنانی که کشته میشدند و خشمش رو بیشتر میکرد.
در جایی که گفتی یاسمین شبدر رو از جیبش درمیاره. کاش اشاره ای به اینکه شبدر نماد شانس و امیده میکردی. شاید همه نشناسن این نماد رو.
یک یا دو جا غلط املایی دیده میشد که به عنوان یه نویسنده میدونم که از زیر دست ادم در میره.اونجایی بود که میگه :
نتوانستم تحمل كنم شمشير فردی که کنارم ایستاده بود را از دستش در اوردم و به سمت مرد حمله ور شدم ، او اصلا انتظار ديدنم را نداشت براي همين تا خواست رويش را برگرداند شمشيرم را تا انتها دروت بدنش فرو بدم، خنده بر لبهايش ماسيد و با صدايي كه از درد مي لرزيد چيزي به زبان نامفهومي زمزمه كرد و به زمين افتاد.
دو غلط داره این متن درون و بردم
ميدان پر بود از جنگجوياني كه تن به تن ميجنگيدن و البته هرگاه جنگجوي ماه قويتر بود چند سرباز مغول همزمان به آنها حمله مي كردند
میجنگیدن محاورست و ماه منظورت ما هستش دیگه ؟
همین الان هم که دارم دوباره میخونم متن رو ، به جایی رسیدم که یاسمین مبارزه میکنه و اخر سر تیر میخوره. اصلا هیچ ایده ای ندارم که کجان و چجوری تیر میخوره و اینو کجا میبره.
چشمانم گرد شد، فرياد مي زدم و به سمتش مي دويدم اخر به او رسيدم ،بر زمين افتاده بود و خون به ارامي از گوشه لبش به بيرون ميريخت، شمشير را رها كردم و شانه هايش را گرفتم و كشان كشان به پشت چند جعبه كه گوشه اي قرار داشت بردم.
گفتی چشماش گرد شد. معمولا این نشان وارد شک شدنه که باعث میشه فرد نتونه از جاش تکون بخوره. خشم باعث میشه که فرد بدوه و فریاد بزنه نه بهت.
تو همین متن بالا گفتی از گوشه ی لبش بیرون میریخت. جاری میشد بهتر نبود ؟ معمولا میگن از دهانش بیرون میریخت. :/ نمیدونم. فعلش یه حس بدی میده 😐 شاید بنی اسرائیلی باشه 😐
بعد تو همین پاراگراف اسم جعبه هارو اوردی که قبلا بهشون اشاره نکردی. لااقل اگه جدید میاری میگفتی که چه جعبه ای بودن. توش چی بود یا اصلا هیچ ایده ای داشت توش چیه. نمیدونم فقط بگم سریع رفتی.
چشمان ياسيمن را بستم سرش را زمين گذاشتم، بلند مي لرزيد
بلند میلرزید ؟ چرا این به چشمم نخورده بود تا حالا ؟
اینو به خودت هم گفته بودم که پایانش سریع رد شد. مبارزه میتونست بیشتر گسترده شه.
خوب نقد روی ریز متن تموم شد. بریم سراغ نقد کلی. روند داستان خوب بود. مکث سر قسمت یاسمین شاید باید بیشتر میشد تا تاثیر گذاریش بیشتر شه ولی با اینحال اگر یه فرد متن رو خوب بخونه واقعا اون احساس غم رو میگیره. البته چون بیشتر افراد سریع از متن داستان کوتاه رد میشن شاید به خوبی درکش نکنن ، برای همین میگم کاش بیشتر بود. البته من به داستان های بلند بیشتر علاقه دارم که سر توصیفاتش خوب کار بشه.
شخصیت پردازی خوب بود ولی جای گفتن احساسات و یا افکار بیشتر بود.
روال داستان خیلی خوب و جذاب بود و موضوع بومی و عالی ای داشت. اون مشکلات ریز متنی ای هم که بالا گفتم خیلی هاش به چشم خواننده نمیاد. نه تا زمانی که برای غلط گرفتن به متن نگاه کنه.
شروع و پایان خوبی داشت و یکی از داستان های کوتاه خیلی خوبی به حساب میاد که خوندم. برای نوشتن این داستان ممنون.
منتقد دوم :
من به شخصه،معمولا برای نقد کردن یک داستان اون رو از چند زاویه نگاه می کنم.یکی از این زاویه ها شیوه ی نگارشه.داستان شبدر سوخته نثر روانی داشت،اثری از اضافه گویی توش نبود و مهم تر از همه باعث کسل شدن آدم نمی شد.دقت کردید که گاهی اوقات تمام جمله بندی ها درستند،غلط املایی وجود نداره وداستان هم موضوع جالبی داره ولی آدم رغبت نمیکنه بخونش؟خب این داستان اینطوری نبود و این نشون دهنده ی سبک روانش بود.جمله ها خیلی خوب به هم مرتبط شده بودند و علائم نگارشی در جای دقیق خودشون قرار گرفته بودند.
فاکتور دوم مسلما موضوعه. موضوع این داستان خوب انتخاب شده بود ولی از نظر من و با توجه به کارهای قبلی نویسنده،میتونست موضوع به مراتب بهتری رو انتخاب کنه.بار ها از موضوع جنگ در قلعه استفاده شده گرچه باید بگم اینجا نویسنده با خلاقیت خودش کارشو از کارهای دیگه متمایز کرد که این موضوع باعث میشه ایرادی که گفتم کمرنگ بشه.استفاده از عشق وسط یک میدان جنگ بسیار فکر عالی ای بود و یک پارادوکس خیلی زیبا رو به نمایش گذاشت.من محتوای داستان رو پسندیدم:سه دوست قدیمی-خیانت از جانب کسی که کوچکترین احتمال خیانت از اون نمی رفت-کشته شدن یکی از اونها-و مرگ در راه انتقام.یک داستان کاملا حماسی...
فاکتور بعدی از نظر من نحوه ی شروع داستانه.خوب انجام شد،به طوری که یک دفعه وار داستان نشدیم.داستان هایی که خیلی ناگهانی همه ی اطلاعات رو همون لحظه ی اول میدن داستان های قوی ای نیستند.پس این کار رو هم خیلی خوب انجام داد.
فاکتور بعدی پایان داستانه.اینم خوب بود،ولی خلاف شروع داستان کاملا جا برای بهتر شدن داشت.نویسنده میتونست جوری داستان رو تموم کنه که مارو وارد یک شوک بزرگ کنه و مرگ اردوان برای این کار کافی نبود.دوباره میگم،پایان خوبی بود و هیچ نقصی نداشت،ولی جا برای بهتر شدن داشت.
فاکتور آخری که من بهش نگاه می کنم،اسم داستانه.واقعا واقعا خوشم اومد.به نظر من دقیقا حس فدا شدن اون دختر رو رسوند.شبدر چهارپر که نشانه ی خوش شانسیه و میسوزه.به نوعی میشه گفت این امید اون ها بوده که میسوخته،و به نوع دیگه ای میشه گفت که اون دختر با فداشدنش حس یه شبدر سوخته رو القا میکرد.از نظر من انتخاب اسم یکی از مهم ترین نقاط قوت این داستان بود.
با تشکر از حسین عزیز بابت داستان زیبا و خوندنیش.
منتقد سوم :
خب اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد استفادهی بیش از اندازه از فعل « داشت» بود که باعث خسته شدن خواننده میشد.
جنگ زیاد ادامه نداشت، اما ما بسرعت محاصره شدم. انتخاب فعل در این جمله اشتباه بود.
یا این جمله « هرچه بیشتر به نامش فکر میکرد، نفرت بیشتری درونش میجوشید» تمام متن از دیدگاه اول شخص نوشته شده اما این جمله سوم شخصه.
یه جای دیگهی داستان هم به جای گفتن جنگجویان ما، جنگجویان ماه تایپ کرده بود که احتملا اشتباه تایپیه.
به جای جملهی بدنم میلرزید، نوشته بود ، بلند میلرزید.
در داستان اومده بود که شمشیر رو کنار یاسمین زمین انداخته ولی بعد از مرگ یاسمین نوشته شده بود ، به دنبال چیزی برای مبارزه گشتم. مگه شمشیرش کنارش نبود؟
در اخر باید بگم که داستان زیبایه و توصیفات بسیار قشنگی داره طوری شما احساس شخصیت اصلی رو درک میکنید ، نویسندهی این داستان قلم خیلی قدرتمندی دار.
با تشکر
منتقد چهارم :
سلام ،اين هم متن اصلي البته نقد هاي كه كردم رو تو پرانتز گذاشتم
تيرهاي اتشين يكي پس از ديگري از بالاي سرهايمان سوت كشان مي گذشتند و اسمان تاريك شب را همچون روز روشن مي كردند. با اینکه شب سردی بود اما گرمای اتاق هاي در حال سوختن و تحرک مبارزه باعث شد تمام بدنم عرق كند، همه همانطور بودند. نیمی از آنها زره و بعضی ها هم همانند من شمشیرهایشان را فراموش کردند. آنقدر سریع بیرون آمده بودیم که بعضی ها هنوز فکر میکردند خواب ميبينند.
(هول شدن و عجله ي موجود رو خوب بيان كرده بود ولي بعضي جاها از واژه هايي استفاده كرده بود كه يا نيازي بهشون نبود يا از روان بودن متن كم ميكردند)كسي انتظار سقوط قلعه سنگي را نداشت، قلعه در بالاي كوه و در محاصره رودخانه قرار داشت و با آن حفاظ های طبیعی و دیوار های محکم ، ما فکر نمیکردیم که هیچگاه به ما حمله یشود. در حالت عادی تسخیر آن قلعه با ده هزار سرباز هم غیر ممکن بود ... اما ما حساب يك چيز را نكرديم، خيانتی از داخل!
(فضا سازي خوبي داشت ولي جمله هايي كه به كار برده بود با هم متحد نبودند وانسجام بند رو كم كرده بود و همين طور بعضي از واژه ها رو كامل تايپ نكرده كه اين باعث گيج شدن خواننده ميشه)جنگ زياد ادامه نداشت، ما به سرعت محاصره شدم ،تيرهاي اتشين اتاق ها را به اتش كشيد و باعث شد ما به حياط داخلي رانده شويم،جايي در محاصره مغول ها.هيچ راه فراري وجود نداشت و تنها دو راه پيش رويمان بود ، تسليم ميشديم و يا ميجنگيديم و ميمرديم.
(مشكل نگارشي داره و حس نااميدي رو فقط با يك كليشه ي تسليم ميشديم و يا ميجنگيديم و ميمرديم بيان كرده)
مغول هاي لعنتي شهر ها را يكي پس از ديگري تصرف مي كردند، مردان را مي كشتند، به زنان و كودكان تجاوز مي كردند و در اخر خانه ها را به اتش مي كشيدند.تنها اميد مردم قلعه ها و مبارزان دورنش بود كه انها هم يكي پس از ديگري با خيانت هاي خورشاه1 سقوط مي كردند.
(اين تيكه مشكل خاصي نداشت اما يك سوال خورشاه چيه؟ اينو بايد تو پرانتز يا چيزي تعريف ميكرد)من و تعدادي از افراد باقيمانده پشت ديواري سنگر گرفته و منتظر يك فرصت براي حمله بوديم، حمله اي بي ثمر، ديگر همه مي دانستند ما شكست خوردیم و قلعه سقوط كرده است و همه چيز تقصير يك نفر بود! خشایار. ان خائن پست فطرت، هرچقدر بیشتر به نامش فکر میکرد نفرت بیشتری درونش میجوشید.
(به نظرم يه نفر نميتونسته انقدر راحت يه سپاه رو وارد كنه. نا اميدي رو تونسته با واژه ها نشون بده كه اين يه پويت مثبته، راستي سركش ها رو يادش رفته بزاره)نگاهي به اطراف انداختم، بدن هاي غرق در خون دوستانم در جاي جاي ميدان سنگي ديده ميشد، بغض گلويم را گرفت اما زماني براي مرثیه خواني وجود نداشت بايد مي جنگيديم.ياسمين به ارامي خود را به من رساند و در حالي كه لبخندي بر لب داشت گفت : اردوان، فكر نكنم اينجا موندن فايده اي داشته باشه، من حمله ميكنم!
(درد و عذاب وجدان رو تا كمي تونسته نشون بده ولي نه كامل. و يك نكته ياسمين چه طور توي اون جنگ و شبيخون با آرامش راه ميرفت؟؟؟؟)دستش را گرفتم، نبايد ميرفت،او توان جنگيدن نداشت شايد بهتر بود تسليم ميشد اما بلايي كه بعد از تسليم شدن بر سرش مي اوردند خيلي بدتر از مرگ بود .- نرو...سرش را برگرداند، نمي دانم در چشمانم چه چيزي ديد، نتوانست تحمل كند چيزي زير لب گفت، اما صدايش را نشنيدم. صداي فرياد ها، ناله هاي زخمي ها و صوت بي امان تيرها نمي گذاشت به خوبي بشنوم. براي همين در حالي كه دستش را محكمتر مي گرفتم و با صدايم به خاطر بغض دو رگه شده تكرار كردم :ياسمين ... نرو ...
(زياد مشكل نداره و حس هارو خوب منتقل كرده)دوست داشتم جلويش را بگيرم، ما عمري با هم در اين قلعه زندگي كرده بوديم، دوستاني جدا نشدني، تمام ساكنين قلعه من، خشایار و او را همچون سه يار جدانشدني مي ديدند، حق هم داشتند ما هر سه با هم در كودكي از روستايمان فرار كرده و اينجا امده بوديم.
(واي خاك بر سرم دختره چه فكري كرده كه با دوتا پسر فرار كرده و رفته يه جاي ديگه تازه اونم تو ايران(عاقا اينجاش مشكل اخلاقي داشتا))ناگهان او دستش را از دستم بيرون كشيد .- بايد همين امشب تمومش كنيم... بخاطر مردم... بچه هاي روستا رو يادت رفته؟نمي دانستم چه بگويم اما او منتظر پاسخي از سمت من نبود :-اونها ميميرن ... وقتي اومديم قول داديم كه براي ازادي كشور مبارزه كنيم ... حتي اگه ... بميريم.
(به چه كسي قول دادن؟ اينا مگه فرار نكرده بودن؟ اينجا رو درست كنيد)دستش را در جيبش فرو برد شبدر سه پري بيرون اورد و بالاي گوشش فرو برد سپس شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد و با فريادي از پشت ديوار خارج شد.
(حالا چرا شبدر؟خوب گندم ميزاشت. به نظر من اين جمله كلا بي ربطه با داستان و هيچ كمكي به سِير داستان نمي كنه)صداي ميدان جنگ نمي گذاشت صدايش را بشنوم به همين دليل كمي سرم را از پشت ديوار بيرون اوردم، او انجا بود، مي جنگيد ،مردي مغول در برابرش شمشير قرار داشت اما او ترسي از خود نشان نمي داد، همچون يك مرد در برابر حريفش گارد گرفت و چشم در چشمش به دور هم مي چرخيدند.ميدان پر بود از جنگجوياني كه تن به تن ميجنگيدن و البته هرگاه جنگجوي ماه قويتر بود چند سرباز مغول همزمان به آنها حمله مي كردندلحظات همچون يك عمر سپري ميشدند، مرد حمله اي نمي كرد، بي شك نگاه استوار ياسمين جرات حركت را از او گرفته بود لحظه اي بعد دخترك شجاع روستا به سمت او يورش برد.ياسمين هيچ وقت تن به تن نمي جنگيد او بيشتر نقشه هاي حمله را پي ريزي مي كرد اما آن زمان همچون يك مبارز مي جنگيد و با دستان نحيفش شمشير را مي چرخاند تا جلوي حملات مرد غولپيكر را بگيرد.اهي كشيدم،چقدر مي توانست مقاومت كند؟ شايد دو يا سه ضربه ديگر ، كمر خم شده اش نشان مي داد توانش را از دست داده است.همينطور هم شد،در ضربه بعدي شمشير از دست ياسمين به گوشه اي پرت شد، مرد مغول مشتي به بدن ياسمين كوبيد كه او را به جاي دورتر پرتاب كرد، مي توانستم زير نور تيرهاي اتشين لبخند كثيف مرد را ببينم، انگار بر تمام مردان اين قلعه پيروز شده باشد.
(خب صحنه ي جنگ را خوب طراحي نكرده بود. آدم تو حسش زياد نمي رفت ولي تا حدودي تونسته بود مقصود رو برسونه. اون حس دردي كه دختره داشت رو اصلا خوب بيان نكرده بود ولي باز اون كمر خم شده اش به داد نوشته رسيد.)نتوانستم تحمل كنم شمشير فردی که کنارم ایستاده بود را از دستش در اوردم و به سمت مرد حمله ور شدم ، او اصلا انتظار ديدنم را نداشت براي همين تا خواست رويش را برگرداند شمشيرم را تا انتها دروت بدنش فرو بدم، خنده بر لبهايش ماسيد و با صدايي كه از درد مي لرزيد چيزي به زبان نامفهومي زمزمه كرد و به زمين افتاد.شمشير در بدنش گير كرده بود ، به سختي شمشير را از بدنش بيرون كشيدم و به سمت دوست قديميم دويدم، او از جايش برخواسته و مي خواست چيزي بگويد كه تيرها يكي پس از ديگري بر بدنش نشستند، اولي در پايش فرو رفت،درد در چشمانش مشخص بود ، ديگري به شانه اش نشست و اخري به سينه اش برخورد كرد.
(مگه شمشير هاي اجسادو نميتونست برداره؟اون خنده اي كه سرباز مغول كرد به نظرم الكي بود. تازه اون قسمت شمشير رو كشيدم هم خيلي مصنوعي بود. وقتي كه دوستت در حال زجر كشيدنه تو حتما بايد شمشير دربياري؟راستي مگه وقتي كه تير پرتاب ميكنن جون خودش هم به خطر نميوفته)همچون برگ درخت به زمين افتاد، دود از تيرهاي كه در بدنش فرو رفته بود به اسمان بر مي خواست، لعنت به انها كه سرزمين و دوستم را گرفتند.چشمانم گرد شد، فرياد مي زدم و به سمتش مي دويدم اخر به او رسيدم ،بر زمين افتاده بود و خون به ارامي از گوشه لبش به بيرون ميريخت، شمشير را رها كردم و شانه هايش را گرفتم و كشان كشان به پشت چند جعبه كه گوشه اي قرار داشت بردم.كنارش نشستم ، سرش را بلند كردم و روي پايم قرار دادم.لبخند هميشگيش روي لبش نشست و در حالي كه سرفه مي كرد گفت : فكر ... نمي كردم ... اخرين ...كسي كه قبل... از مرگ ببينم... تو باشي...
(تير ها زهري بودن يا آتشين كه دود از پاش بيرون ميزد؟بايد به اين توجه ميكرد. مگه بدنش كلا آتيش گرفته بود كه يه همچين دود غليظي توليد بشه كه بخواد به آسمان هم بره؟از كلمات بريده استفاده كرده بود رو دوست داشتم)اشك به ارامي از چشمانم سرايز شد، حتي ديگر صداي ميدان جنگ را نميشنديم، تنها كسي كه برايم اهميت داشت او بود. بغض دردناکی گلویم را گرفته بود. اشک ها به ارامی پایین میلغزیدند و مجبور بودم تا لبم را گاز بگیرم تا صدای ناله ام بلند نشود.سرفه اي ديگر كرد و ادامه داد : اينم از... شانس... بد ...منـ...ـه!دهانم را باز کردم و اشک هایم شدت گرفتند. به سختی با دستم سعی میکردم انها را پاک کنم و جمله ی با مفهومی را سر هم کنم : - قرار ... قرار نيست... الان بميري .
(چيز خاصي به ديدم نيومد)صدايم مي لرزيد،چرا او بايد ميمرد؟ چرا وقتي كه خبر حمله رسيد اصرار نكردم فرار كند؟ و هزاران چراي ديگر در ذهنم ميچرخيدندستش را به ارامي بالا اورد و صورتم را لمس كرد. با اینکه لرزشی در صدایش داشت، اما میدانستم که از ترس مرگ نیست :- تو... كه ....تسليم ...نميـ...دستش به پايين افتاد و بلندش كمي لرزيد و سپس نور به ارامي از چشمان زيبا و سياهش رفت.
(عذاب وجدان رو خوب بيان كرده بود. اين تيكه رو دوست داشتم)چشمانش درشت و همچون اهويش ديگر شيطنت گذشته را نداشت ،او هنوز به زور بيست بهار را ديده بود و به همين راحتي مرد ان هم به خاطر خيانت خشایار!چشمان ياسيمن را بستم سرش را زمين گذاشتم، بلند مي لرزيد، انگشتانم را مشت كردم و از بالاي جعبه ها با چشمانم به دنبال خشایار گشتم ، بالاي تمام ديوار ها مردان كمان به دست مغول اماده تيراندازي بودند و تيرهايي به هر سمت پرتاب مي كردند و عده اي ديگر هم شمشير به دست به باقي مانده ساكنين قلعه مي جنگيدن .
(شيطنت كلمه ي مناسبي نبود كه آورده بود و باعث ميشد خندم بگيره، نفرت رو تازه نشون داد و خيلي عالي پيش رفت)اخر او را ديدم، بر بالاي يكي از ديوار ها در كنار مردي مغول ايستاده و به حياط يا همان ميدان مبارزه نگاه مي كرد!مردك پست حتي جرات ورود به ميدان را هم نداشت.نفسي عميق كشيدم و نگاهي به ياسمين انداختم و چهره را به خاطر سپردم،موهاي سياه،شبدري كه درون موهايش فرو رفته بود ، صورت گرد و زيبايش و لبخندي كه روي لبان كوچكش قرار داشت.از او چشم برداشتم و اطراف را به دنبال چيزي براي مبارزه گشتم و شمشيري پيدا كردم، بي درنگ انرا برداشتم و به سمت ميدان و راهي كه به بالاي ديوار جايي كه ان مردك پست قرار داشت دويدم، هيچ چيز نمي توانست جلوي راهم را بگيرد،هر كسي در برابرم مي ايستاد با ضربه اي از مسيرم بر مي داشتم، به پله ها رسيدم،انها را يكي پس از ديگري طي مي كردم و مغول هاي كثيف را دانه به دانه از بالا به پايين مي انداختم، صداي برخورد و فريادشان توجه خشایار و مردي كه كنارش بود را جلب كرد.خشایار با تعجب مرا نگاه مي كرد،انگار انتظار ديدنم را نداشت، توجهم را از او به افرادي كه مسير را سد مي كردند معطوف شد ،بعد از كشتن چند نفر به بالاي ديوار، در چند قدمي خشایار رسيدم اما ان بالا با كشتن هر مغول يكي ديگر جايش را مي گرفت و از هر طرف حمله ميشد، نميشد جنگيد،خسته بودم و توانم را كم كم از دست مي دادم،دشمن مرا به سمت لبه به عقب راند سپس نمي دانم شمشير چه كسي بود كه به دستم بر خورد كرد، مچ دستم و شمشير با هم به زمين افتاد و خون همچون چشمه اب از دستم جاري شد،به خشایار نگاهي انداختم،درد نكشتن او بر درد دستم غلابه كرده بود، شمشير ديگر به بدنم فرو رفت و مرا به عقب راند،ناگهان احساس كردم زير پايم خالي شده است، به يكباره از بالاي ديواره به سمت بيرون پرت شدم،حسي همچون پرواز داشتم و لحظه اي بعد به سطح رودخانه كنار قلعه برخورد كردم،اب همچون مادري مرا در بر گرفت.
(جنگ اين تيكه رو دوست داشتم و به خوبي بيان شده بود. مرگش رو ولي دوست نداشتم خوب بيان نشده بود و كل نوشته بخاطر اين مرگ بد تا حدودي حروم شده بود.مي تونست بهتر شه.)1 خورشاه اخرين فرمانروای اسماعیلی
خوب حالا نقد كلي
در كل خوب بود.حس هارو خوب بيان كرده بود ولي بعضي جاها يكم نوشته ميلنگيد. بعضي جاها از واژه هاي اضافه و يا تكراري استفاده كرده بود كه به دوتا شون اشاره ي مستقيم كردم. نوشته در بعضي جاها روان بودنش رو از دست ميداد كه اين يه نكته منفي بود. بهضي جاها هم از انسجام جملات كم ميشد.تشبيهات خوبي داشت ولي بعضي جاها زياد روي كرده بود. مشكل املايي و نگارشي هم داشت.
نوشته ي خوب و قوي بود در كل. ممنون از آقاي افكاري بخاطر داستان خوبش
منتقد پنجم:
حسین جان توصیفات داستانت عالی بود
ولی برای انتقال احساس به خواننده مشکل داشتی
به طور مثال
صحنه ی مرگ یاسمین
یا وقتی که دربارهی خیانت خشایار و خور شاه گفته می شد خشم و نفرتی که باید منتقل میشد خیلی کم بود
غلط های املای و ویرایشی هم داشت
منتقد ششم :
خب شاید نقد من به عنوان ویرایشگر این داستان یکم سخت باشه. چون هر غلطی که بگیرم یعنی زیر سوال بردن خودم!
اما همیشه یک رویه برای ویرایش تو ذهنم دارم که هیچ وقت عملی نمیشه. اینکه به متن چند روز بعد از اینکه ویرایشش تموم شد دوباره نگاه کنیم. یعنی متن رو بذاریم کنار ، دو یا سه روز بعد دوباره دستش بگیریم. مشکلاتش سمتمون میاد. این چیزیه که به من ثابت شده.
سعی کردم رو متن دقیق شم.
درکل این داستان متن بسیار زیبایی داشت. من همیشه به قدرت نویسندگی حسین قبطه میخورم. متن یک دست و روونی بود که به نظرم هر گونه ایرادی ازش تنها میتونه سلیقه ای باشه. چیزهایی که میگم هم از این قضایا مستسنی نیبست.
من روی فضا ی داستان مشکل داشتم. محیط اول داستان تو ذهنم قشنگ تجسم نشد ، حتی با اون همه نوصیف زیاد ، اما از اون طرف اخرای داستان ،وقتی طرف میجنگید، برام کاملا واضح بود.
هنوز هم از اینکه نقش اول با اون همه علاقه اش نسبت به یاسمین ، باتوجه به خشمه اخره داستانش ، اون رو ول میکنه تا تنهایی بره وسطه میدون ، مشکل دارم.
و یک چیز دیگه ، من رو صحنه ی پایانی یکم فکر کردم. روی صحنه ای که شاید کمی برام تکراری بود. اینکه فرد می افته و سقوط میکنه. خیلی ایده ی زیباییه ولی اگر بگم تکراری هست دروغ نگفتم. حتی تو فصل هشتم داستان هدیه شومی که خودت نوشتی هم سقوط وجود داشت.
و سر آخر ژنرال من رو ببخش ...
ژنرال من و مرتضی رو نکشه صلوات !!!!:22::24:
خب داستان یه قسمت دومی هم ظاهرا داره که سعی میکنم هرچی رو این کم کاری کردم رو اون یکی بیشتر رونمایی کنم :دی
بیشتر غلط هایی که گرفته شد باز هم من میگم سلیقه ایه.
یه نکته رو من یادم رفته بود تو نقد هام بگم اون هم انتخاب اسم بود. دیدم یکی از دوستان اشاره کرده
واقعا این اسم برازنده بود و کاملا به محتوای داستان میخورد
ایولا جناب ژنرال :16:
یک نکته ای رو اشاره کنم،یکی از دوستان گفته بود که چرا در قسمتی از داستان نوشته از زبان سوم شخص بیان میشه و این رو یه ایراد دونسته بود.حقیقتش به نظر من این ویژگی مثبتیه،اگه بخوام مثال بزنم مثل صحنه ی فیلم برداری میمونه که چندین دوربین از زاویه های مختلف فیلم رو ثبت میکنند.داستان های بزرگی از این سبک استفاده کردند و موفق بودند.گاهی اوقات حتی نیاز هست که برای لحظه ای از بیرون به شخصیت نگاه کنیم،خیلی تاثیر گذاره.
با تشكر از تمام دوستان و نقد هاي زيباتون.
فقط اي كاش اسم كسايي كه نقد كردن هم بالاي هر نقد مينوشتيد.
چيز خاصي ندارم براي دفاع بگم، مشكلات غلط املايي و نگارشي وجود داشت كه بيشتر تاكيد دوستان هم روي همين نكته بود.
باقي موارد هم مي پذيرم.
خوشحالم به عنوان اولين داستان داستان من نقد شد.
راستي روي گروه نقد يه اسم هم بزاريد.
با تشمر از زحمت و وقتي كه گذاشتيد، اميدوارم بعداً داستان هاي بهتري بزارم.
در اخر : بروتوس توهم؟؟ (اگه نميدانيد منظور از اين جمله چيه و چه كسي انرا در كجا به كار برده است مي توانيد با سرچ كردن از ان اگاهي يابيد:دی )