Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

قصه های کلاسیک

71 ارسال‌
13 کاربران
323 Reactions
34.6 K نمایش‌
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

من عاشق قصه‌ام. و زندگی رو هم یه قصه می دونم. کتاب های زیادی رو به عشق دونستن انتهای قصه خوندم و لذت بردم. از بین اینها، افسانه ها و قصه های کلاسیک، بهترین خاطرات بچگی هام بودن. اتفاقی به وبلاگی برخورد کردم که چندسال چندین قصه قدیمی رو توش گذاشته بود. تصمیم گرفتم این تاپیک هم مخصوص قصه باشه. هر کس دلش خواست که اینجا پستی بذاره، فقط قصه بذاره و نه چیز دیگری.

هر روز یک پست، و هر پست یک قصه!

چند تا قصه اول از وبلاگ قصه برداشته شده است.


   
Atish pare, hera, reza379 and 26 people reacted
نقل‌قول
bzaker992
(@bzaker992)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 34
 

عجب قصه ای ... :39::21:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

Night`s King;18748:
عجب قصه ای ... :39::21:

شرمنده ... انگار اینجا اجازه کامنت نداریم ... اشتباه شد ...


   
sossoheil82 and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
چوپان و فرشته

پيرمردى بود که يک پسر رنجور و ضعيف داشت. هرکس به او مى‌رسيد آزارش مى‌داد و اذيتش مى‌کرد. چون ناتوان بود، زورش به کسى نمى‌رسيد. بعد از مدتى پدر مرد و چون چيزى نداشتند، پسر خودش گله گوسفندان را به صحرا مى‌برد. چيزى نگذشت که چوپان‌هاى ديگر او را از زمين‌هاى پر علف بيرون کردند و او ناچار شد گلهی کوچک خود را در جاهاى دور، در کوه‌ها يا در جنگل‌ها بچراند. يک روز در جنگل انبوهى مشغول چراندن گوسفندان بود. ناگهان چشم‌اش به زنى زيبا افتاد که زير درخت بزرگى خوابيده بود. زنى بود که در ميان زنان ده هرگز نديده بود. لباس عالى و قيمتى بر تن، کفش‌هاى گران‌قيمت تيماج بر پا داشت و گيسوان مشکى و بلندش هم افشان شده بود و چون سايه درخت برگشته بود، آفتاب نيمروز بى‌رحمانه گونهی قشنگ او را مى‌سوزاند. پسرک مبهوت زيبائى زن شده بود و دلش سوخت و شاخه‌هائى از درخت‌ها که برگ داشتند بريد و آهسته سايبانى بالاى سر آن زن درست کرد، اما چيزى نگذشت که زن فرشته صورت از خواب بيدار شد و سايبان را ديد و وقتى که اطراف خودش را جستجو کرد، پسر را ديد و گفت: 'چطور شد که به فکر آسايش من افتادي؟' پسر گفت: 'چون ديدم اهل اينجا نيستى فهميدم راه گم کرده‌اى و خسته هستي، دلم سوخت و حيف‌ام آمد صورت قشنگ شما را آفتاب بسوزاند.' آن زن که فرشته بود، از اين جوان و مهربانى‌اش خوش‌اش آمد، گفت: 'معلوم مى‌شود که آدم خوبى هستى حال عوض اين خوبى که به من کردى هر چه ميل دار از من بخواه!' جوان گفت: 'من احتياج به چيزى ندارم، ولى اگر اى فرشته خوب و قشنگ مى‌خواهى به من کمک بکنى مرا نيرومند کن، تا گوسفندان خود را هرجا دلم بخواهد بچرانم و کسى نتواند اذيتم کند.' فرشته گفت: 'خوب هر چه خواستى شد. حالا زور خود را آزمايش کن.' جوان رفت نزديک درختى که تا اندازه‌اى کلفت بود و آن را گرفت و با يک زور از ريشه کند. بعد فرشته گفت: 'حالا برو آن سنگى را که روى تپهی بالاى ده قرار دارد زور بده.' جوان رفت و به تخته سنگى که فرشته نشان داده بود زور آورد و تخته سنگ از جا تکان خورد. فرشته فرياد زد: 'چه مى‌کني؟ مواظب باش اگر بيشتر فشار بياورى و سنگ از جاى کنده شود ده خراب خواهد شد و به مردم آزار خواهد رسيد مواظب باش که از زورت در موقع لازم و به منفعت مردم در کارهاى نيک استفاده کني، کسى را نيازار و با کسانى که به مردم ظلم مى‌کنند جنگ کن.'
فرشته اين را گفت و ناپديد شد. جوان از آن روز پهلوان پرزورى شد و پند فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کارهاى مردم و آسايش اهالى ده استفاده کرد و نمى‌گذاشت کسى اشخاص ضعيف را آزار و اذيت کند
-----------------------------------------------------
. - چوپان و فرشته - عمو نوروز ص ۳۸ - گرد‌آورنده: فضل‌الله صبحى (مهتدي) - انتشارات اميرکبير چاپ دوم ۱۳۴۱ به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)
-----------------------------------------------
منبع: http://azim-bahmany.blogfa.com/page/16.aspx

   
mehr reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
کوکو تی تی

کوکو ، افسانه دختر بچه ای یتیم در گیلان است که مادر خود را از دست می دهد و ماجراهایی را به چشم می بیند.

«کوکو» ، سی و دو سانتی متر قد دارد. این موجود ، دختر بچه ای یتیم است، که همه افسانه های گیلانی ها را پر کرده است. مشخصه کوکو در افسانه ها بی معرفتی است چون کوکوها جمعی با یک ماده جفت گیری و سپس ماده بیچاره را به حال خود رها می کنند. ماده بی‌خانمان و ‌آشیان، لانه پرنده‌های دیگری را انتخاب می‌کند و در هر آشیانه فقط یک تخم می‌گذارد و بعد آن پرنده‌ ناچار از تخم کوکوی ماده مراقبت می‌کند تا به دنیا بیاد.
اما چرا بی‌آشیان؟ چون رسم پرنده‌ها این است که نرها برای اثبات توانایی جفت‌گیری لانه بسازند، ولی حالا وقتی چند پرنده نر با هم باشند، هر کدام به لانه سازی مشغول شود سرش کلاه رفته. تنبلی به کوکوها هم سرایت کرده.
«کوکو تی‌تی» یا همان کوکوی معروف، از جمله پرندگانی است که به خاطر آواز حزن‌انگیز و موزونش در گیلان موجد افسانه‌هایی شده که از گذشته‌های دور بر سر زبان‌ مردم این دیار بوده
در گیلان، روایت‌های مختلفی از این پرنده هست: بعضی‌ها این پرنده را دخترکی یتیم یا نوعروسی پاکدامن می‌دانند.
«کوکو» دختر کوچکی بود که مادرش خیلی زود می‌میرد و غربت نبود مادر را هیچ چیز برایش پر نمی‌کند مگر ساعت‌هایی که همراه پدر است. چند سال مرد با دخترش سر می‌کند و خودش را از محبت یک هم‌آشیان دلخواه محروم می‌کند تا با گوش و کنایه‌ها و دلسوزی‌های دیگران، بالاخره ازدواج می‌کند و برای دخترش نامادری می‌آورد. اولین شبی که کوکو بی‌حضور و لطف محبت پدر خوابید، مادرش را در خواب دید که غمگینانه به او نگاه می‌کرد. او تا صبح چند بار از خواب پرید و بالش یادگار مادرش خیس اشک بود. کوکو هرگز از نامادری بوی مادر به مشامش نرسید و او به کوکو خیلی سخت می‌گرفت. او می‌دانست که همه چیز و دل و جان شوهرش بسته به این دخترک است.
عشق به مرد که در هر دوی آنها به شکلی متفاوت وجود داشت و کامل بودن دختر کوچولو و بدتر از همه فهمیدن اجاق کوری زن، آتش حسادت به دختر را در دلش راه داد.
کوکوی کوچولو، صندوقی داشت که کم‌کم جهیزیه‌اش را در آن جمع می‌کرد و کم‌کم صندوق پر از پارچه و دست‌دوزی‌ها و کاردستی‌های هنرمندانه و زیبای دختر شده بود.
از دیرباز در روستاهای گیلان رسم بود که دختر باید با دوخت‌ودوز و جمع آوری جهیزیه ، ابراز سلیقه کند و برای ورود به زندگی جدید آماده شود. در دل زمستانی سیاه که کوکو برای دیدار خاله به روستای کناری رفته بود و برف راه بازگشت را بسته، نامادری مهربان مشتی از آویزه‌های نخی را در لابه‌لای لباس‌ها و بافتنی‌های صندوق کوکو گذاشت. در همان زمستان برای کوکو خواستگار آمد و قرار شد بعد از نوروز به خانه شوهر برود. روزهای آخر نامادری با کوکو خیلی مهربانی کرد و مدام مثل کوکو خیال‌پردازی می‌کرد اما با چه خیالاتی؟!
دستمال را نامادری به سر «کوکو» بست، حلقه زرین را عمه داماد در انگشتش کرد و این شکل جشن نامزدی برگزار شد. صبح بعد وقتی کوکو خواست دستمال سر را در صندوق بگذارد، نامادری صدای زوزه مانند دردناکی از بالاخانه شنید. وقتی رسید دید کوکو موپریشان و چهره خراشیده وسط اتاق مچاله شده و نشسته. همه چیزهای صندوق در گوشه و کنار اتاق پخش بود و بوی ناک و خزه و خیسی همه جا پر شده بود. دختر که حاصل سال‌ها تلاش و امیدواری را که با آن همه آرزو و خوش‌خیالی، کشیده بود بر باد رفته می‌دید از خدا خواست که او را از این رنج و از این سرافکندگی و از این زندگی خالی از امید، خلاص کند. هنوز نامادری کامل وارد اتاق نشده بود که کوکوی قصه ما پیچ‌وتابی خورد و لحظه‌ای بعد به صورت پرنده‌ای زیبا و دوست‌داشتنی درآمد و پروازکنان به بالای درخت نارون همسایه رفت و در حالی که صدایش روشن و دلنشین اما دردناک بود، شروع به خواندن کرد:

«کوکو، بسوج؛ کوکو، ببیج؛ کوکو، بنال» (کوکو، بسوز؛ کوکو، برشته‌شو؛ کوکو، بنال»
کوکو پر و بالی زد و به سوی جنگل انبوه و بی‌برگ روستا در آن زمستان سرد و غم‌گرفته پرواز کرد و ناپدید شد.
--------------------------------------------------------------------
افسانه های شمال
-------------------------

منبع: http://nasirmahaleh.persianblog.ir/tag/%D8%A7%D9%81%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%DA%AF%DB%8C%D9%84%D8%A7%D9%86%DB%8C


   
mehr reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 
افسانه گل بنت‌قنسول(كريسمس، پوينستيا)

تالارگفتمان 1

در زمان‌های بسیار کهن، دختری به نام پپیتا که زندگی فقیرانه‌ای داشت.
در زمستاني كه سخت هوا سرد شده بود، در شب کریسمس، بسیار اندوهگین و غمناك، به همراه پسر عمویش، در راه رفتن به کلیسا بود.
او که مایل بود در این شب، هدیه‌ای قشنگ و با ارزش را به همراه خود به کلیسا و به محضر مسیح ببرد، در طول مسیر به این فکر کرد که مهم نیست هدیه‌اش چه باشد، اگر هدیه‌اش سرشار از عشق باشد، ناچیز بودن آن جلوه‌ای نخواهد کرد.
با این اندیشه گل‌های هرز روییده شده در جاده را کند و با عشق فراوان به داخل ساختمان کلیسا وارد شد و آن گل‌ها را در جامی درست زیر پای تندبس مسیح گذاشت و مشغول دعا كردن شد.
ناگهان معجزه‌ای روی داد و تمامی این گل‌ها با انرژی عشق این دختر کوچک، به گلی سرخ رنگ، مشهور به بنت قونسول، مبدل می‌شوند.گل هايي كه به مرور زمان برگ هاي آن از نيروي عشق سرشار مي‌شوند و رنگ سبز خود را به سرخي مي‌سپارند.


   
sossoheil82 and mehr reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
مرغ سعادت

خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد.

اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند.

از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت.

يك روز خاركن بار خارش را فروخت و راه افتاد در بازار كه براي بچه هاش خوراك بخرد. در راه به مرد فقيري رسيد و به قدري دلش به حال او سوخت كه همه پولش را داد به او و خودش دست خالي برگشت خانه.

زن همين كه ديد شوهرش چيزي با خودش نياورده, سگرمه اش را كرد تو هم و گفت «مگر امروز كار نكردي؟»

مرد گفت «چرا.»

زن پرسيد «پس چرا دست خالي آمده اي خانه؟»

مرد جواب داد «داشتم مي رفتم خورد و خوراك براتان بخرم كه رسيدم به مرد فقيري و هر چه داشتم دادم به او.»

زن گفت «كار خوبي نكردي نان شب مان را بخشيدي.»

و پاشد رفت از بالاي رف چند تا تكه نان خشك آورد؛ گرد و خاكشان را گرفت و نشستند با هم خوردند.

روز بعد, خاركن دوبرابر روزهاي قبل خار كند؛ نصفشان را گذاشت تو غاري و بقيه را برد فروخت و خوشحال بود كه فردا زحمت خاركندن ندارد.

فردا صبح؛ وقتي رفت سر وقت خارها, همين كه وارد غار شد, ديد همه خارهاش سوخته و روي خاكستر شان مرغ قشنگي نشسته.

خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانه مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن.

خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون.

شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد.

خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه.

دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي چندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.»

زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.»

مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون.

شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟»

خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.»

شمعون گفت«چه شكلي است؟»

خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.»

و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.»

خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.»

و پول را از شمعون گرفت و رفت.

در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پله زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد.

شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.»

پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!»

و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانه خاركن را زد.

زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟»

پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.»

زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.»

پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن.

پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟»

زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.»

پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگه خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.»

زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.»

پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.»

خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد.

وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.»

بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند.

عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد.

در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به فکر سر و دل و جگرش نمي افتد.

همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.»

زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.»

شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟»

زن گفت «چرا.»

شمعون پرسيد «پس كو؟»

زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟»

و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟»

آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.»

شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.»

زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچه دله دزد راحت مي شوم.»

و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.»

شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود.

زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.»

شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.»

زن گفت «اي روباه حقه باز!»

و بنا كرد به داد و فرياد.

شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش.

حالا بشنويد از سعد و سعيد!

وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كله سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود.

سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند.

تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!»

آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»

ر«اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.»

وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست است و تو هم به پادشاهي مي رسي.»

بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد.

سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند.

سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغله غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همه اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟»

مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟»

سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.»

مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.»

در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند.

اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد!

سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رشيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟»

جوان گفت «اين قصر, قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است كه در هفت اقليم همتا ندارد و هر كه بخواهد روي او را ببيند بايد شبي صد اشرفي بدهد. همه ما براي ديدن او دار و ندارمان را داده ايم و چون ديگر اعتنايي به ما نمي كند, ما هم از غم عشق او خاكستر نشين شده ايم.»

سعيد در دلش گفت «من كه هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرم و ترسي ندارم كه مثل اين ها خاكستر نشين شوم, خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يك هفته پيش او باشم.»

و پيغام داد دلارام را مي خواهد ببيند. غلام ها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توي قصر و در اتاقي جاي دادند كه سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبايي هوش از سر آدم مي برد.

طولي نكشيد كه دلارام آمد پيش سعيد. به او خوش آمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. كنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيريني هاي جورواجور آوردند.

بعد از شام, مطرب ها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانه اي رفت از اتاق بيرون.

دلارام چهل كنيز داشت كه همه با او مثل سيبي بودند كه از وسط نصف كرده باشي. از آن شب به بعد, موقع خواب به بهانه اي مي رفت بيرون و يكي از آن ها را جاي خودش مي فرستاد پيش سعيد و صبح ها قبل از اينكه سعيد از خواب بيدار شود, كنيز مي آمد بيرون و دلارام مي رفت جاي او مي خوابيد.

سعيد چهل شب در خانه دلارام بود و از ديدن او سير نمي شد و هر روز طوري كه هيچ كس نفهمد صد اشرفي از زير سرش برمي داشت و مي داد به دلارام.

دلارام شك برش داشت كه سعيد اين همه اشرفي را از كجا مي آورد و آخر سر بو برد كه اين حوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود كه شب چهل و يكم شراب هاي كهنه را رو كرد و تا آنجا كه مي توانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست كرد؛ طوري كه حال سعيد به هم خور و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا.

دلارام فوري دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابيد.

فردا صبح, سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش كه اشرفي ها را بردارد, اما ديد از اشرفي هيچ خبري نيست و فهميد چه بلايي آمده به سرش و بي سر و صدا از جا بلند شد و طوري كه هيچ كس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سرگذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديك شهري و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداخته اند. جلو رفت و پرسيد «چه خبر است داد و بي داد مي كنيد؟»

جواب دادند سر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.»

گفت «شما كي هستيد؟»

گفتند «پسران شمعون.»

گفت «از پدرتان چه خبر؟»

گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانه خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.»

گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟»

گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.»

گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.»

گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.»

گفت «چطور؟»

گفتند «اگر رو قاليچه حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.»

سعيد گفت «اگر اين طور است همه اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.»

پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.»

سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همه اين ها مي شود مال او.»

برادرها گفتند «قبول داريم.»

سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت.

پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.»

قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد.

سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام.

دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.»

سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟»

و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد.

دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟»

سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد.

چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.»

سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.»

دلارام و سعيد رو قاليچه حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.»

سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.»

دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.»

سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.»

و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش.

سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.»

و از زور غصه و نا اميدي گرفت در سايه درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!»

آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»

«اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟»

«نه, خواهرجان!ر»

ر«اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد. اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.»

«چطور؟»

«هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.»

سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همه اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟»

گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.»

سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟»

گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.»

سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.»

پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.»

سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد.

پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد.

چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند.

پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر.

سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام.

دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟»

سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.»

دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟»

و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.»

كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر .

خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو. &lt


   
mehr and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
حاکم و دختر کرمانج

داستانی از شمال خراسان از قوم کرمانج


روزگارانی حاکمی محلی با ظلم و عداوت بر بخشی از مردم خراسان حکومت می کرد که مردم بسیاری را بر اثر سنگدلی به قتل میرساند.در شبی او خوابی دید که روزگار او را پریشان می کند از این رو بسیاری از خواب گذاران فرا خوانده شده تا تعبیر خواب او را بگویند. خواب حاکم بدین شرح بود:او در خواب مقدار بسیار زیادی گوشت دیده بود که هر چه آن را خورد می کند گوشت بیشتر و چاقوی او تیزتر می شود.هیچ یک از خواب گذاران قادر به تعبیر خواب حاکم نبوده از این رو حاکم که نمی داند این خواب به چه مفهوم است وزیر خود را تهدید می کند که فردی را که توانایی تعبیر خواب را دارد بیابد در غیر این صورت جان وزیر را خواهد گرفت.وزیر از حاکم یک ماه جهت انجام این کار مهلت می گیرد و سپس راهی بسیاری از سرزمین های اطراف می گردد بعد از مراجعه به بسیاری از سرزمین های اطراف به چادر نشینان کرمانج در شمال خراسان میرسد و در راه دختری زیبا رو به وزیر رسیده و می گوید سلام وزیر،وزیر بلا فاصله بعد از سلام می گوید که تاجری بیش نیست. دختر که فردی زیرک است می گوید که تاجر در بیابان چه می کند،وزیر که متوجه زیرکی دختر می شود می گوید به همان کاری که وزیر در بیابان کاری ندارد.وزیر بعد از آشنایی با دختر ماجرا را برای او شرح می دهد و دختر به او می گوید که اگر پدر و مادرش به او اجازه دهند او خواب را برای او تعبیر خواهد کرد.وزیر بعد از گرفتن اجازه از والدین دختر تعبیر خوب را شنیده و بلا فاصله به نزد حاکم بر می گردد.
تعبیر دختر این بود که حاکم مردی قاتل است و اگر به زودی دست از قتل عام مردم بر ندارد سرنگون خواهد شد.حاکم بعد شنیدن تعبیر دختر کرمانج متحول شده و شیوه ی حکومتی خود را تغییر داده و بعد از مدتی وزیر را به همراه چند تن از بزرگان را به حضور خوانده و از آنان خواست که به دیدار دختر بروند و دختر را برای او خواستگاری کنند.دختر بعد از شنیدن درخواست حاکم به او پیغام می دهد که او مردی بدون صنعت بوده و اگر زمانی او از حکومت بر کنار گردد قادر نخواهد بود که خرج او را بدهد پس برای او شرط می گذارد که در صورتی با او ازدواج خواهد کرد که حاکم صنعتی را فرا بگیرد.حاکم که شیفته ی چنین دختر با تدبیری گشته بود به فرا گرفتن پیشه ی نمد مالی می پردازد و بعد از فرا گیری آن نمدی زیبا برای دختر بافته و بر روی آن می نویسد تقدیم به دختر کرمانج و بعد از مدتی با اجازه ی والدین دختر با او ازدواج کرده.بعد از ازدواج حاکم با دختر زندگی اش به روال عادی باز می گردد و تصمیم می گیرد به همراه وزیرش بدون هیچ محافظی به صورت افرادی ناشناس به سرزمین های تحت حکومت خود برود.بعد از چند روز گشت و گذار در سرزمین های اطراف بلا خره به کاروان سرایی رسیده و شب را در آنجا اقامت می کند.شب به ناگاه حاکم و وزیر متوجه شده در زیرزمین کاروانسرا دست و پا بسته اسیر بوده در واقع صاحب کاروانسرا مردی است که مسافر های ناشناس را به قتل رسانده و گوشت آنان را به خورد مسافران می دهد.هنگامی که کاروانسرا دار قصد جان آنان را کرد حاکم تدبیری می اندیشد و به مرد بدخو و قاتل چنین می گوید که او استاد نمد مالی است که همسر حاکم بسیار به نمد های او علاقه مند است اگر نمدی را ببافد و به نزد او در قصر بفرستد حتما پاداش بسیار خوبی را دریافت خواهد داشت و در صورت دریافت پاداش به انان اجازه دهد که آنان از آنجا به سلا مت بیرون روند و اگر چنین نشد جان آنان را بگیرد.مرد کاروانسرادار به طمع دریافت پاداشی بزرگ این پیشنهاد را قبول می کند و حاکم به کمک وزیر نمد را می بافند و مرد کاروانسرادار به همراه نمد راهی قصر می شود.در قصر همسر پادشاه به محض دیدن نمد متوجه می شود که جان همسرش در خطر است پس به تدبیر به مرد می گوید که قصد دارد امسال تمام قصر را با نمد بپوشاند به استاد نمد باف بگو به قصر بیاید.مرد کاروانسرادارشادمان به کاروانسرا باز می گردد و ماجرا را برای حاکم که برای او ناشناس است بازگو می کند و با آنان معامله می کند که این ماجرا ها را فراموش کرده و با همکاری هم به ثروتی کلان دست یابند.حاکم می پذیرد و به همراه وزیرش و مرد کاروانسرا دار عازم قصر می شوند.در دروازه ی ورودی شهر مردم بسیار و نگهبانان قصر به استقبال آنان امده و مرد کاروانسرا دار به گمان آنکه به ثروت نزدیک میشود شادمان می گردد اما به محض ورود به شهر دستگیر و به دستور حاکم در دم هلاک می گردد و برای درس عبرت دیگران در دروازه ی ورودی شهر آویزان می گردد .
این بار نه تنها حاکم بلکه تمامی مردم متوجه ی هوش و ذکاوت همسر حاکم(دختر کرمانج)قرار گرفته و به عنوان سرمایه ی شهر مورد اکرام حاکم و مردم قرار می گیرد.

----------------------------------------------------
منبع: http://anthropology.ir/node/8113


   
vania, azam, mehr and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
شاه و وزير

روزي بود؛ روزگاري بود. شهري بود؛ شهرياري بود.
پادشاهي بود بود و زني داشت كه از خوشگلي لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزير پادشاه خيلي بد چشم و بد چنس بود و و عاشق زن پادشاه بود. وزير مي دانست اگر اين راز را به كسي بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوري شقه شقه اش مي كند كه تكه بزرگش گوشش باشد. اين بود كه رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه مي كشيد به هر وسيله اي شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشيند جاي او و از اين راه به وصال زن پادشاه برسد.روزي از روزها, درويش دنيا ديده اي آمد به شهر. درويش هر روز در ميدان شهر معركه مي گرفت و كارهايي مي كرد كه همه انگشت به دهان مي ماندند. طولي نكشيد كه خبر رسيد به گوش پادشاه. پادشاه وزير را خواست و گفت «برو ببين اين درويش چه كار مي كند و براي چه آمده اينجا.»وزير رفت درويش را ديد و برگشت پيش شاه. گفت «اي پادشاه! اين درويش چند چشمه تردستي بلد است كه با آن ها براي خودش نانداني درست كرده و زندگي مي گذراند.»پادشاه گفت «برو بيارش اينجا تا ما هم تماشايي بكنيم و ببينيم چه كارهايي مي كند.» وزير رفت درويش را آورد پيش پادشاه. پادشاه چند چشمه از كارهاي درويش را ديد و تعجب كرد. اما, براي اينكه خودش را از تك و تا نندازد, گفت «اين ها كه چيزي نيست, ما بالاترش را ديده ايم.» درويش به رگ غيرتش برخورد و گفت «اي پادشاه! بگو اتاق را خلوت كنند تا من كاري بكنم كه تا قيام قيامت انگشت به دهان بماني.» پادشاه گفت «خلوت!» و در يك چشم به هم زدن همه از اتاق رفتند بيرون و پادشاه و درويش تنها ماندند. درويش گفت «اي پادشاه! من مي توانم از جلد خودم دربيايم و بروم به جلد يكي ديگر.»پادشاه گفت «چطور اين كار را مي كني؟»درويش گفت «بگو مرغي بيارند تا نشانت بدم.» پادشاه گفت مرغي آوردند. درويش مرغ را خفه كرد و لاشه اش را انداخت رو زمين. پادشاه ديد مرغ زنده شد؛ بنا كرد به قدقد كردن و دور اتاق گشتن. درويش هم افتاد گوشة اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد.چيزي نمانده بود كه پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتكارها را صدا بزند كه يك دفعه مرغ افتاد رو زمين مرد و درويش جان گرفت و پا شد ايستاد جلو پادشاه. پادشاه از كار درويش مات و متحير ماند. گفت «درويش! لم اين كار را به من ياد بده. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.» درويش گفت «يك خم خسروي طلا مي خواهم و به غير از اين, شرط ديگري هم دارم.» پادشاه يك خم خسروي طلا داد به درويش و گفت «شرط ديگرت را بگو.» درويش گفت «هيچ كس نبايد از اين مطلب بو ببرد و بي اجازه من هم نبايد لم اين كار را به كسي ياد بدي.»پادشاه گفت «قبول دارم.» درويش لم اين كار را به پادشاه ياد داد و موقع رفتن گفت «اين خم خسروي را در تاريكي شب, طوري كه وزير نفهمد, برايم بفرست.» از آن به بعد, پادشاه كارهاش را گذاشت زمين و آن قدر رفت تو جلد اين و آن كه وزير با خبر شد و فهميد اين كار را درويش ياد پادشاه داده است. اين بود كه وزير پنهاني درويش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهي به تو مي دهم؛ در عوض كاري را كه به پادشاه ياد داده اي ياد من هم بده.» درويش كه عاشق دلخستة دختر وزير بود و براي رسيدن به وصال او از شهر و ديارش آواره شده بود, به وزير گفت «به شرطي يادت مي دهم كه دخترت را بدي به من.» وزير اول يك خرده جا خورد. اما كمي بعد جواب داد «خيلي خوب! فردا بيا تا جوابت را بدم.» و رفت مطلب را با دخترش در ميان گذاشت. دختر گفت «پدرجان! من هيچ وقت چنين كاري نمي كنم؛ چون اگر زن درويش بشوم, پيش همه سرشكسته مي شوم و نمي توانم از خجالت سر بلند كنم.» وزير گفت «من هم از اين وصلت چندان راضي نيستم؛ اما نمي دانم چه جوابي به درويش بدهم.» دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را مي خواهي يك خم خسروي طلا بيار و او را ببر.»صبح فردا, درويش آمد پيش وزير جوابش را بگيرد. وزير گفت «اي درويش! من حاضرم دخترم را بدم به تو؛ به شرطي كه يك خم خسروي طلا بياري و دختر را ببري.»ردرويش گفت «قبول دارم.» وزير گفت «برو بيار! لم كارت را هم به من ياد بده و دختر را وردار ببر.» بعد, به دخترش گفت «تو خودت را راضي نشان بده, وقتي خرمان از پل گذشت, يك جوري دست به سرش مي كنم و از شهر مي فرستمش بيرون.» درويش رفت خم خسروي را آورد و لم كارش را ياد وزير داد. اما همين كه خواست دست دختر را بگيرد و ببرد, وزير گفت «كجا؟ اين طور كه نمي شود. من وزير پادشاهم و براي دخترم كيا بيايي دارم. مگر مي گذارم خشك و خالي دست دخترم را بگيري و بزني به چاك.» درويش گفت «ما شرط و شروط ديگري نداشتيم.» وزير گفت «اين چيزها را هر آدمي كه سرش به تنش بيرزد مي داند. اول بايد با پادشاه مشورت كنم؛ بعد سور و سات عروسي را تهيه ببينم و در حضور بزرگان شهر جشن بگيرم. گذشته از اين ها تو بايد يك چله صبر كني.»وزير گفت و گو را به جر و بحث كشاند. از درويش بهانه گرفت و داد او را از شهر انداختند بيرون و درويش از غصه عشق دختر سر گذاشت به بيابان. بعد از اين ماجرا, وزير رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! كاري را كه تو بلدي, من هم بلدم. اما اين درست نيست كه تو هر روز به جلد اين و آن بري و دست به كارهاي نگفتني بزني؛ چون مي ترسم آدم هاي بدخواه از اين قضيه سر دربيارند و رسوايي به بار بيايد.» پادشاه گفت «وزير! حرفت را قبول دارم و از اين به بعد بيشتر احتياط مي كنم.» چند روز پس از اين صحبت, وزير به پادشاه گفت «چطور است امروز برويم شكار و كسي را همراه نبريم كه اگر خواستيم برويم به جلد مرغ يا جانور ديگري, هيچ كس ملتفت ماجرا نشود.» پادشاه گفت «اتفاقاً مدتي است كه دلم براي پرواز كردن پرپر مي زند.» و دوتايي رفتند به شكار. دو سه منزل كه از شهر دور شدند, نزديك دهي رسيدند به آهويي. وزير تير گذاشت به چلة كمان و آهو را زد كشت.وزير به پادشاه گفت «اي پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفته اي؟» پادشاه گفت «نه!» وزير گفت «اگر ميل داري بيا برو به جلد آهو و اگر ميل نداري, خودم اين كار را بكنم.» پادشاه گفت «از دويدن آهو خيلي خوشم مي آيد.» و از اسب پياده شد, رفت تو جلد آهو و تن بي جان خودش افتاد رو زمين. وزير كه دنبال فرصتي بود, معطل نكرد؛ رفت به جلد پادشاه و پاشد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را رساند به ده. اهالي ده به هواي اينكه پادشاه آمده ديدارشان, خوشحال شدند, جلوش صف كشيدند؛ دست به سينه ايستادند و منتظر ماندند ببينند چه دستوري مي دهد. او هم گفت «با وزير آمده بوديم شكار كه يك دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها برويد جسدش را ببريد تحويل زن و بچه اش بدهيد.» و خودش را به تاخت رساند به قصر و يكراست رفت به حرمسراي پادشاه. زن پادشاه, كه چشم وزير دنبالش بود, تا ديد شاه دارد مي آيد, دويد پيشوازش. ولي, همين كه نزديكش رسيد, ديد اين شخص فقط شكل و شمايل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوي شاه هيچ اثري ندارد. اين بود كه يك دفعه تو ذوقش خورد و خودش را پس كشيد. اما, وزير, كه در شكل و شمايل شاه ظاهر شده بود و براي رسيدن به آرزويش مانعي نمي ديد, تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت زيباي زن, پا گذاشت پيش و خواست او را در آغوش بگيرد كه زن باز هم خودش را عقب كشيد؛ چون هر لحظه بيشتر مي فهميد كه اين شخص حال و هواي شاه را ندارد. زن, از آن به بعد نزديك شاه نرفت. شب و روز غصه مي خورد و هر چه فكر كرد چرا چنين وضعي پيش آمده, عقلش به جايي نرسيد و به دنبال پيدا كردن راهي بود كه بگذارد و فرار كند. حالا بشنويد از پادشاه! وقتي كه پادشاه رفت به جلد آهو و وزير رفت به جلد او, پادشاه فهميد از وزير رودست خورده؛ و از ترس اين كه او را با تير بزند, پاگذاشت به فرار و مثل باد از صحرايي به صحراي ديگر رفت تا رسيد به جنگلي و ديد طوطي مرده اي زير درختي افتاده. پادشاه از جلد آهو درآمد رفت تو جلد طوطي و پر زد به هوا و نشست رو درختي و قاطي طوطي ها شد.روزي از روزها, ديد رو زمين دام پهن كرده اند. تند از آن بالا پريد پايين و پاورچين پاورچين رفت خودش را انداخت به دام. همين كه طوطي به دام افتاد, شكارچي خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بيرون و او را گرفت. طوطي به شكارچي خوب كه نگاه كرد, ديد همان درويشي است كه تو جلد ديگران رفتن را يادش داده؛ اما به روي خودش نياورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفي بفروش به پادشاه فلان شهر.» شكارچي ديد طوطي از همان شهري اسم مي برد كه وزير از آنجا بيرونش كرده بود و نور اميدي به دلش تابيد. با خودش گفت «حتماً در اين كار حكمتي هست.» و طوطي را ورداشت برد پيش پادشاه همان شهر. پادشاه از طوطي خوشش آمد و از شكارچي پرسيد «طوطي ات را چند مي فروشي؟» شكارچي جواب داد «صد اشرفي.» در بين گفت و گو, شكارچي دو به شك شد كه اين پادشاه نبايد همان پادشاهي باشد كه لم تو جلد اين و آن رفتن را يادش داده؛ اما به روي خودش نياورد و طوطي را داد صد اشرفي گرفت و رفت. وزير كه همه فكر و ذكرش اين بود كه هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد, طوطي را زود فرستاد براي او. همين كه چشم طوطي افتاد به زن, خوشحال شد. اما, ديد زنش خيلي لاغر شده. طوطي پرسيد «خانم جان! چرا اين قدر گرفته و بي دل و دماغي؟» زن جواب داد «بيبي طوطي! دست به دلم نگذار. دردي در دل دارم كه نمي توانم به كس بگويم.»طوطي گفت «به من بگو!» زن گفت «چه كاري از دست تو ساخته است؟»
طوطي گفت «شايد ساخته باشد.»
مدتي طوطي اصرار كرد و زن انكار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بيشتر دوست داشتم و حتي از شنيدن اسمش دلم براش غش و ضعف مي رفت. عشق و علاقه ما پا برجا بود, تا يك روز شاه با وزير رفت شكار و چيزي نگذشت خبر آوردند وزير دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من ديدم شاه همان شاه است, اما نگاه و رنگ و بوي او فرق كرده و يك دفعه مهرش از دلم پاك شد و از آن روز تا امروز يك ماه مي گذرد, هر كاري كرده كه من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم, تيرش به سنگ خورده و من هم آرزويي ندارم, به غير از اينكه از اينجا و اين همه غصه و غم خلاص شوم.»
طوطي گفت «بي بي جان! بيا جلو و من را بو كن.»
زن پاشد طوطي را بو كرد و با تعجب گفت «اي واي! اين بو, بوي پادشاه است.»
طوطي گفت «من خود پادشاه هستم.»
و از اول تا آخر همه چيز را براي زنش تعريف كرد.
زن گفت «حالا چه بايد کرد؟»
طوطي گفت «امشب در قفسم را باز بگذار, وقتي وزير آمد يك خرده روي خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز كن و بگو از وقتي كه وزير مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در ميان نمي گذاري. بعد, او مي گويد نه! من هيچ فرقي نكرده ام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودي لمي را كه درويش يادت داده به من هم ياد بدي. وقتي راضي شد, تو ديگر كاري نداشته باش؛ بقيه اش با من.»
زن پادشاه هر چه را كه طوطي گفته بود, مو به مو انجام داد.
وقتي كه پادشاه دروغي راضي شد لم به جلد اين و آن رفتن را به زن ياد بدهد, زن فرستاد سگ سياهي را خفه كردند و جسدش را آوردند. بعد, وزير از جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ. پادشاه هم زود از جلد طوطي بيرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند پاشد ايستاد و گفت «اي وزير بد جنس! به من نارو مي زني؟ حالا سزايت اين است كه تا عمر داري سگ سياه باشي, كتك بخوري و واغ واغ كني.»
زن خوشحال شد و پريد دست انداخت گردن پادشاه.
پادشاه فرستاد درويش را آوردند. او را وزير خودش كرد و دختر وزير اولش را داد به او.
سگ سياه را هم بردند بستند دم طويله و آن قدر كتكش زدند كه مرد. -----------------------------------------------------------------------
منبع: http://sootak.ir/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C/%D8%B4%D8%A7%D9%87-%D9%88-%D9%88%D8%B2%D9%8A%D8%B1.html


   
vania, azam, mehr and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

دختر انار

روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت.يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد.روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.»پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.»زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.»پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش.پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟»پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.»پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.»پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!»و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!»پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟»پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.»پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد.كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»اين يكي هم افتاد و مرد.در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست.پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.»هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.»و تنها راه افتاد سمت شهر.درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.»درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.»و كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه.خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟»دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.»خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.»دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.»بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟»دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنه بچه بشورم؟ حيف نيست؟»خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.»دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.»بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.»دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.»دختر انار جوابش را نداد.دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟»«من دختر انارم.»«اينجا چه مي كني تك و تنها؟»«شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.»«اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟»«جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.»«خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.»«توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.»دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد.دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوته نسترن و ايستاد لب چشمه.كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.»دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.»پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟»دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.»پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟»«از يك دده سياه امانت گرفتم.»«رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟»«از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.»«چشم هات چرا چپ شده؟»«از بس كه چشم به راه تو دوختم.»«پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟»«از بس كه بلند شدم و نشستم.»پسر ديگر چيزي نگفت. يك دسته گل نسترن چيد و دده سياه را ورداشت و افتاد به راه.دده سياه ديد هوش و حواس پسر همه اش به گل هاي نسترن است و مرتب با آن ها بازي مي كند و هيچ اعتنايي به او نمي كند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر كرد. پسر خم شد آن ها را جمع كند, ديد عرقچيني افتاده رو زمين. عرقچين را ورداششت و راه افتاد.دده سياه ديد پسر همه اش با غرقچين ور مي رود و هيچ اعتنايي به او نمي كند. عرقچين را از دستش گرفت و پرت كرد. پسر خم شد عرقچين را وردارد, ديد كبوتر قشنگي نشسته جاي آن, كبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسيدند به خانه.هر كس چشمش افتاد به دده سياه, گفت «يك دده سياه و اين همه افاده.»پسر به روي خود نياورد و بي سر و صدا عروسيش را راه انداخت.چند روز بعد, وقتي دختر ديد پسر هميشه سرش به كبوتر بند است و هيچ اعتنايي به او ندارد, گفت «من ويار دارم؛ كبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»پسر گفت «هر چند تا كبوتر كه بخواهي مي گويم برايت بيارند.»دده سياه گفت «هوس كرده ام گوشت اين كبوتر را بخورم.»پسر قبول نكرد و سر حرفش ايستاد.اين گذشت, تا يك روز كه پسر در خانه نبود دده سياه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ويار دارم؛ اما پسرت نمي گذارد اين كبوتر را سر ببرم.»پادشاه داد سر كبوتر را بريدند. از جايي كه خون كبوتر به زمين ريخت درخت چناري روييد و قد كشيد.وقتي پسر برگشت خانه از درخت خيلي خوشش آمد. از آن به بعد, هميشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش مي پلكيد.دده سياه هر دو پايش را كرد تو يك كفش كه «بايد اين درخت را ببري و با چوبش براي بچه ام گهواره درست كني.»پسر گفت «قحطي چوب كه نيست. از هر درخت ديگري كه بخواهي مي دهم گهواره درست كنند.»اين هم گذشت؛ تا يك روز كه پسر رفته بود شكار, دده سياه رفت پيش پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. پادشاه بي معطلي داد چنار را بريدند و با چوبش گهواره درست كردند.از آن چنار زيبا فقط يك تكه چوب باقي ماند كه آن را به گوشه اي انداختند. تكه چوب همان جا ماند و ماند تا پيرزني كه به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو مي كرد, روزي تكه چوب را ديد؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! اين را بده ببرم بگذارم زير دوكم.»دده سياه گفت «وردار ببر.»پيرزن تكه چوب را برد گذاشت زير دوكش. روز بعد, وقتي برگشت خانه ديد خانه اش آب و جارو شده و همه چيز مثل دسته گل تر و تميز است.پيرزن گوشه و كنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است.»فردا از خانه بيرون نرفت و پشت پرده اي پنهان شد. ديد دختري از چوب زير دوك آمد بيرون و همه جا را آب و جارو و تر و تميز كرد. بعد, خواست برود توي تكه چوب كه پيرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هيچ كس را ندارم؛ بيا دختر من بشو.»دختر ديگر نرفت توي چوب و در خانه پيرزن ماندگار شد.روزي جارچي ها در شهر جار زدند «هر كس مي تواند بيايد از ايلخي بان پادشاه اسب بگيرد و پرورش بدهد.»دختر به پيرزن گفت «ننه جان! تو هم برو يكي بگير.»پيرزن گفت «ما كه علوفه نداريم بدهيم به اسب.»دختر گفت «تو برو بگير. كارت نباشد.»پيرزن رفت پيش پادشاه. گفت «اي پادشاه! بفرما يكي از اسب هايت را بدهند به من پرورش بدهم.»پادشاه گفت «ننه! تو كه حال و حوصله پرورش اسب نداري.»پيرزن گفت «دختر يكي يك دانه ام خيلي دلش مي خواهد اسبي داشته باشد.»پادشاه براي اينكه دل پيرزن را نشكند به ايلخلي بانش گفت «اسب مردني و چلاقي بدهد به پيرزن كه زنده ماندن و مردنش چندان فرقي نداشته باشد.»پيرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست كشيد پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشيد تو حياط و همه جا علف درآمد.چند ماه بعد, پادشاه امر كرد «برويد اسب ها را جمع كنيد.»غلام هاي پادشاه شروع كردند به جمع كردن اسب ها به خانه پيرزن هم سري زدند كه ببينند اسبش مرده يا زنده است. اسب چنان شيهه اي كشيد كه چيزي نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طويله درش بياورند كه اسب هر كه را آمد جلو زد شل و پل كرد و هر كس را كه پشت سرش ايستاده بود به لگد بست.غلام ها گفتند «ننه جان! ما كه حريف اين اسب نمي شويم؛ بگو يكي بيايد اين را از طويله بكشد بيرون تا ما آن را ببريم.»دختر رفت دستي كشيد پشت اسب و گفت «حيوان زبان بسته, بيا برو. از صاحب چه وفايي ديدم كه از تو ببينم.»اسب از طويله آمد بيرون و غلام هاي پادشاه آن را گرفتند و بردند.روزي از روزها, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد و هيچ كس نتوانست آن را به نخ بكشد.دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من مي توانم مرواريدها را نخ كنم.»پيرزن گفت «دختر جان! اين كار از تو ساخته نيست. از خيرش بگذر.»دختر اصرار كرد. پيرزن آخر سر قبول كرد و با ترس و لرز رفت پيش پادشاه گفت «قبله عالم به سلامت! من نمي گويم, دخترم مي گويد مي توانم مرواريدها را به نخ بكشم.»پادشاه گفت «برو دخترت را بيار اينجا ببينم.»دختر رفت پيش پادشاه, پادشاه گفت «اين تو هستي كه گفته اي مي توانم مرواريدها را نخ كنم؟»دختر گفت «بله! اما به شرطي كه تا همه را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق بيرون نرود.»پسر پادشاه امر كرد «هر كس مي خواهد به حياط برود, زودتر برود و هر كس در اتاق مي ماند بداند تا اين دختر مرواريدها را نخ نكرده نمي تواند قدم بگذارد بيرون.»بعد, در را قفل كرد و همه به تماشا نشستند.دختر مرواريدها را چيد جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع كرد «من اناري بودم بالاي درختي. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! يك روز پسر پادشاه آمد و من را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! من را برد و رو درخت نارنجي گذاشت. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياهي آمد و گردن بند مرواريدم را باز كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!.»به اينجا كه رسيد دده سياه گفت «ديگر بس است! از خير گردن بند گذشتيم.»دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد و با هر آهاي! آهايي كه مي گفت چند تا از مرواريدها كنار هم قرار مي گرفت و مي رفت به نخ.«من را توي آب انداخت و شدم يك بوته نسترن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پسر پادشاه گل هايم را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه ديد پسر پادشاه همه هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك عرقچين. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمين. شدم كبوتر. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, اين دده سياه ويار كرد و داد سرم را بريدند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك چنار. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»دده سياه باز هم پريد تو حرف دختر و گفت «ول كن ديگر! گردن بند نخواستيم.»دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد «چنار را بريدند براي بچه اش گهواره درست كردند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پيرزني يك تكه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم دختر پيرزن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! روزي پادشاه يك اسب لاغر و مردني داد به ما. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! اسب را پرورش داديم و غلام ها آمدند و بردنش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد.»دده سياه داد كشيد «واي دلم! در را وا كنيد برم بيرون. مردم از دل درد.»پسر پادشاه گفت «تا همه مرواريدها نخ نشده هيچ كس نبايد برود بيرون.»دختر دنبال حرفش را گرفت «هيچ كس نتوانست آن ها را به نخ بكشد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسيد تو مي تواني مرواريدها را نخ كني. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دختر گفت بله, اما به شرطي كه تا آن ها را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق نرود بيرون. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»به اينجا كه رسيد كار نخ كشيدن مرواريدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت كرد به طرف دده سياه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفايي كرده كه به تو بكند.»پسر پادشاه ديد اين همان دختر انار است. پيشانيش را بوسيد و داد دده سياه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول كردند به كوه و بيابان.بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسيدند.-------------------------------------------------------------------------------------------------------
منبع: http://sootak.ir/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%B1.html


   
vania, azam and mehr reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

بز زنگوله پا
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. بزي بود كه در و همسايه ها صداش مي كردند بز زنگوله پا و سه تا بچه داشت به اسم شنگول، منگول و حبه انگور. روزي از روزها، بز زنگوله پا خبر شد گرگي آمده دور و ور چراگاه آن ها خانه گرفته. خيلي دل نگران شد و به بچه هاش گفت: «از اين به بعد خوب حواستان را جمع كنيد و هيچ وقت بي گدار به آب نزنيد. اگر كسي آمد در زد، تا مطمئن نشده ايد من هستم در را وا نكنيد.»
بچه ها گفتند: «به روي چشم!»
و بز زنگوله پا از خانه رفت به چراگاه. چندان طولي نكشيد كه گرگ آمد در زد. بچه ها گفتند: «كيه؟»
گرگ گفت: «منم، مادرتان.»
بچه ها گفتند: «دروغ نگو! صداي مادر ما نازك است؛ اما صداي تو كلفت است.»
گرگ رفت و كمي بعد برگشت و باز در زد. بچه ها پرسيدند: «كيه؟»
گرگ صدايش را نازك كرد و گفت: «منم، مادرتان، زود در را وا كنيد. به پستان شير دارم و به دهان علف.»
بچه ها از درز در نگاه كردند و گفتند: «دروغ نگو! دست مادر ما سفيد است؛ اما دست تو سياه است.»
گرگ راه افتاد يكراست رفت به آسياب. دستش را زد تو كيسه آرد و زود برگشت در زد و باز همان حرف ها را تكرار كرد. بچه ها از درز در نگاه كردند و گفتند: «دروغ نگو! پاي مادر ما قرمز است؛ اما پاي تو قرمز نيست.»
گرگ رفت به پاهاش حنا بست و وقتي حنا خوب رنگ انداخت برگشت در زد. بچه ها گفتند: «كيه؟»
گرگ گفت: «منم، مادرتان، بز زنگوله پا.»
بچه ها ديدند صدا صداي مادرشان است. براي اينكه مطمئن شوند از درز پايين در نگاه كردند و تا دست هاي سفيد و پاهاي قرمز را ديدند در را باز كردند و گرگ خيز برداشت تو خانه. شنگول و منگول را كه دم دست بودند درسته قورت داد؛ اما حبه انگور تند پريد تو سوراخ آبراه قايم شد و از دست گرگ جان به در برد. نزديك غروب، بز زنگوله پا از چراگاه برگشت و ديد در خانه اش چارطاق باز است. مات و مبهوت ماند. اين ور چرخيد، آن ور چرخيد و بچه هاش را صدا زد.
حبه انگور صداي مادرش را شناخت. از ته آبراه آمد بيرون و به مادرش گفت كه چه بلايي سرشان آمده. مادرش پرسيد «آنكه شنگول و منگول من را خورد گرگ بود يا شغال؟»
حبه انگور جواب داد: «از بس دستپاچه شده بودم، نفهميدم.»
بز زنگوله پا رفت خانه شغال. گفت: «شنگول و منگول من را تو بردي؟»
شغال گفت: «نه. اگر باور نمي كني بيا تو و همه جا را بگرد.»
بز زنگوله پا گفت: «شنگول و منگول من را تو خوردي؟»
شغال باز هم جواب داد: «نه.» و دستي به شكمش زد و گفت: «ببين! شكم من خاليه خاليه و از گشنگي چسبيده به پشتم. اين كار كار گرگ است.»
بز زنگوله پا راه افتاد طرف خانه گرگ. همين كه به آنجا رسيد يكراست رفت رو پشت بام و بنا كرد به جست و خيز كردن و گرد و خاك به راه انداختن.
گرگ كه ديگ بار گذاشته بود و داشت براي بچه هاش آش مي پخت، سرش را از دريچه بيرون برد و فرياد زد:
«اين كيه تاپ و تاپ مي كنه؟ آش من را پر از خاك مي كنه؟»
بز زنگوله پا گفت: «منم! منم زنگوله پا كه ور مي جم دوپا دوپا چارسم دارم به زمين
دوشاخ دارم به هوا كي برده شنگول من؟ كي خورده منگول من؟ كي مياد به جنگ من؟»
گرگ گفت: «من بردم شنگول تو من خوردم منگول تو من ميام به جنگ تو.»
بز زنگوله پا پرسيد: «چه روزي مي آيي به جنگ من؟»
گرگ جواب داد: «روز جمعه.»
بز زگوله پا رفت به صحرا؛ سير دلش علف خورد و غروب همان روز رفت پيش شير دوش. گفت: «شير دوش! شير من را بدوش و يك انبان كره براي من درست كن. دو غش هم براي خودت.»
بعد انبان كره را ورداشت برد پيش چاقو تيزكن. گفت: «اين را بگير و به جاي آن شاخ هايم را تيز كن.»
چاقو تيزكن انبان كره را گرفت شاخ هاي بز را حسابي تيز كرد. گرگ هم رفت پيش دلاك. گفت: «بي زحمت دندان هاي من را تيز كن.»
دلاك گفت: «كو مزدش؟»
گرگ گفت: «مگر مزد هم مي خواهي؟»
دلاك گفت: «بي مزد و مواجب كه نمي شود كار كرد. مگر نشنيده اي كه بي مايه فطير است؟»
گرگ برگشت خانه. يك انبان ورداشت چسيد توش و درش را بست و برد براي دلاك. گفت: «اين هم مزدت.»
دلاك در انبان را كه واكرد، باد انبان در رفت؛ اما به روي خودش نياورد. در دل گفت: «به جاي مزد چس مي آوري؟ يك بلايي سرت بيارم كه تو قصه ها بنويسند.»
بعد گازانبر را ورداشت؛ دندان هاي گرگ را از دم كشيد و جاشان دندان چوبي گذاشت.
روز جمعه بز زنگوله پا و گرگ براي جنگ رفتند به ميدان. زنگوله پا گفت: «چطور است پيش از جنگ آب بخوريم كه تشنه مان نشود.»
و تند رفت پوزه اش را گذاشت تو آب و وانمود كرد دارد آب مي خورد. گرگ هم به خيال خودش، براي اينكه عقب نماند آن قدر آب خورد كه شكمش مثل طبل باد كرد. بز زنگوله پا با شاخ هاي تيز و گردن كشيده، سم به زمين زد و گرگ را دعوت كرد به جنگ. گرگ گفت: «حالا ديگر براي من شاخ و شانه مي كشي؟ الان نشانت مي دهم.»
و پريد خرخره زنگوله پا را بگيرد كه همه دندان هاي چوبيش ريخت. زنگوله پا مهلتش نداد. رفت عقب، آمد جلو، با شاخ زد شكم گرگ را سفره كرد و شنگول و منگول را از تو شكمش درآورد و بردشان خانه، پيش حبه انگور.


   
sossoheil82 and vania reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
 
«هرکس هرآنچه حقش است دریافت می کند»

سایت مرجع: بوک پیج


شبی پیرمردی از جاده ای می گذشت. دیروقت بود و جایی برای استراحت نداشت. پیرمرده خسته تصمیم گرفت به نزدیکترین خانه رفته و از صاحبخانه کمک بخواهد. به سمت خانه بزرگی که درکنار جاده قرار داشت رفت و ضربه ای به پنجره ان زد و گفت:
- امشب را به من پناه بدهید.
زن ثروتمند صاحبخانه از خانه بیرون آمد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن: همین الان سگ هایم را به جانت می اندازم! حالا خواهی دید چه جایی به تو می دهم، دور شو!
مرد رهگذر خسته و درمانده از آنجا دور شد. چند قدم آنطرف تر چشمش به خانه کوچک و محقری افتاد. ضربه به پنجره آن خانه زد و گفت:
- صاحبخانه لطفا امشب را به من پناه بدهید.
زن صاحبخانه با خوشرویی جواب داد: داخل شو، داخل شو! امشب را خانه ما بمان. اما باید مرا ببخشی چون خانه بسیار کوچک و خیلی شلوغ است.
وقتی مرد رهگذر وارد خانه شد دید که وسائل خانه بسیار محقر است و تعداد زیادی بچه با لباس های ژنده و پاره در اتاق مشغول بازی هستند. پیرمرد پرسید:
- چرا لباس بچه هایت انقدر کهنه و مندرس است؟
زن صاحبخانه جواب داد: چه کار میتوانم بکنم؟ شوهرم مرده است و من به تنهایی باید خرج بچه ها را بدهم. چگونه برای انها لباس بدوزم؟...ما حتی برای خوردن هم چیزی نداریم.
مرد رهگذر چیزی نگفت . زن صاحبخانه پس از اینکه میز شام را اماده کرد به پیرمرد گفت: بیا شام بخور.
پیرمرد جواب داد: نه متشکرم. من گرسنه نیستم. به اندازه کافی غذا خورده ام.
سپس ساکش را باز کرد و تمام خوراکی های داخل ان را به بچه ها داد. بعد هم در جایش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد.
صبح روز بعد پیرمرد خیلی زود از خواب بیدار شد. از لطفی که زن صاحبخانه در حق او کرده بود تشکر کرد و به جای خداحافظی گفت:
- هرکاری را که صبح شروع کنی، تا شب ادامه خواهد یافت.
زن متوجه حرف رهگذر نشد و توجهی هم به آن نکرد. پیرمرد را تا در باغ همراهی کرد و درحالی که به خانه باز می گشت با خود گفت:
- اگر این پیرمرد فکر می کند بچه های من لباس مندرس و پاره به تن دارند، پس دیگران چه فکری می کنند؟
پس تصمیم گرفت با تکه پارچه ای که فقط به اندازه یک بلوز بود، لباسی بدوزد. به خانه همسایه ی ثروتمندش رفت و از او متر خواست. می خواست بداند که ایا از این پارچه فقط یک بلوز می تواند در بیارد.
زن فقیر به خانه اش بازگشت و به سراغ صندوق کهنه ای که در گوشه اتاق قرار داشت، رفت. تکه پارچه را برداشت و مشغول متر کردن آن شد. اندازه گرفت و اندازه گرفت، تکه پارچه زیاد شد و زیاد شد، به طوری که انتهای آن دیده نمی شد. زن تمام روز پارچه را متر کرد تا اینکه شب فرا رسید. حالا او نه تنها می توانست برای تمام بچه هایش لباس بدوزد، بلکه تا پایان عمرش هم دیگر احتیاجی به خریدن پارچه نداشت. با خودش گفت:
- پس منظور مرد رهگذر این بود.
وقتی متر را به همسایه ثروتمندش پس می داد، موضوع را برای او تعریف کرد. که چطور به لطف پیرمرد صندوقش پر از پارچه شده است.
زن همسایه با خودش گفت:
- چرا من پیر مرد را به خانه راه ندادم؟
پس از آن فریاد زد: آهای خدمتکار، زود اسب را آماده کن. به دنبال آن گدا برو و به هرقیمتی که شده او را به اینجا بیاور. باید به بیچارگان کمک کرد. نباید خسیس بود و من همیشه این را می گویم!
خدمتکار فورا به دنبال مرد رهگذر رفت و روز بعد او را پیدا کرد. اما پیرمرد نمی خواست برگردد. خدمتکار با ناله و زاری گفت:
- اگر تو نیایی، وای به حال من! چون اگر تو را به خانه نبرم، زن صاحبخانه بدون اینکه مزد مرا بدهد بیرونم می کند.
پیر مرد گفت: نگران نباش پسرم، من با تو می آیم .
آنگاه هردو در گاری نشسته و به راه افتادند.
همسایه ثروتمند جلوی در خانه اش ایستاده بود و با بی صبری منتظر آن ها بود. وقتی چشمش به پیرمرد افتاد سلام کرد و به وی لبخند زد. سپس از او دعوت کرد داخل خانه شود، غذای خوب و نوشیدنی خوب فراوان به او داد و جای راحتی برایش آماده کرد تا بخوابد و گفت:
- پیرمرد عزیز بخواب و استراحت کن!
پیرمرد یک روز، دو روز و سه روز در آن خانه ماند. خورد و نوشید. زن صاحبخانه در این مدت از او به خوبی پذیرایی کرد و صحبت های دوستانه ای بین آنها رد و بدل شد. سرانجام صاحبخانه عصبانی شد و با خودش فکر کرد:
- پس این پیرمرد کی از اینجا می رود؟
اما جرات نداشت او را از خانه بیرون کند، چون می ترسید. نه تنها چیزی از پیرمرد نگرفته بلکه به دلیل بیرون کردنش از خانه، اتفاق بدی برای خودش روی دهد و بلایی بر سرش نازل شود. روز چهارم، صبح خیلی زود پیرمرد آماده رفتن شد. زن ثروتمند صاحبخانه تا دم درِ خانه او را همراهی کرد. پیرمرد بدون اینکه حرفی بزند به سمت در رفت و از آنجا خارج شد. زن که طاقت خود را از دست داده بود، گفت:
- به من بگو امروز را چگونه بگذرانم؟
مرد رهگذر نگاهی به او انداخت و گفت: کاری را که صبح شروع کردی تا شب ادامه خواهد داشت!
زن به داخل خانه دوید و متر بدست گرفت تا پارچه ای را اندازه بگیرد. اما ناگهان چنان عطسه کرد که مرغ های داخل حیاط وحشت زده از جا پریدند. بله عزیزان، او تمام مدت روز را عطسه کرد: آپچه، آپچه، آپچه!
زن طماع نه توانست غذا بخورد، نه توانست چیزی بنوشد و نه توانست به سوال های شوهرش پاسخ دهد. فقط می گفت: آپچه ، آپچه ، آپچه! و شب هنگام بود که عطسه هایش متوقف شد!


   
vania, carlian20112, mehr and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
 
«شیدالله تنبل»

سایت مرجع: بوک پیج

در زمان های بسیار بسیار دور مردی به اسم شیدالله زندگی می کرد. او مرد تنبلی بودکه به درد هیچ کاری نمی خورد. همسر و فرزندانش همیشه گرسنه بودند و هیچوقت جرئت نمی کردند به خریدن لباس های نو فکر کنند. روزی همسر شیدالله او را سرزنش کرد که چرا نمی خواهد کار کند. شیدالله به او پاسخ داد: به تو ربطی ندارد! ما در حال حاظر فقیر هستیم. اما به زودی ثروتمند خواهیم شد.
همسر و فرزندان شیدالله صبر کردند، تا اینکه سرانجام صبرشان تمام شد. همسرش به او گفت:
- صبر هیچ فایده ندارد، ما گرسنه ایم.
شیدالله تصمیم گرفت نزد فرد عاقلی برود و از او بپرسد. بپرسد که چگونه می تواند از بدبختی رها شود. بنابراین آماده شد و به راه افتاد. پس از سه روز و سه شب به گرگ لاغری بر خورد. گرگ از او پرسید:
- مرد شجاع ، کجا میروی؟
شیدالله جواب داد: به دیدار مرد خردمند می روم تا از او بپرسم چگونه می توانم ثروتمند شوم.
گرگ با شنیدن این حرف گفت: می گذارم بروی، اما باید از آن مرد برای من چیزی بپرسی. سه سال است که شکم من درد می کند، این درد، نه شب و نه روز مرا راحت نمی گذارد. من می خواهم خردمند به من بگوید چگونه می توانم خودم را از این درد نجات دهم.
شید الله جواب داد: بسیار خب از او خواهم پرسید.
بعد هم به راهش ادامه داد. شیدالله سه روز و سه شب راه رفت تا اینکه به درخت سیبی رسید که در کنار جاده افراشته بود. درخت سیب از او پرسید: مرد شجاع کجا میروی؟
شیدالله پاسخ داد: به دیدار مرد خردمند می روم تا از او بپرسم چگونه می توانم بدون کارکردن زندگی کنم.
درخت سیب گفت: خواهش می کنم از آن مرد خردمند برای من چاره بخواه. هر بهار من غرق شکوفه می شوم، اما هنوز شکوفه ها بارور نشده که ناگهان خشک می شوند و به زمین می افتند و من حتی یک سیب هم بار نمی دهم. از آن مرد خردمند بپرس چه کنم.
شیدالله جواب داد: بسیار خب، از او خواهم پرسید.
بعد هم به راهش ادامه داد. سه شب و سه روز دیگر هم رفت تا اینکه به دریاچه عمیقی رسید. ماهی بزرگی سرش را از اب بیرون اورد و از او پرسید: مرد شجاع کجا میروی؟
شیدالله پاسخ داد: به دیدار مرد خردمند میروم تا به من کمک کند.
ماهی گفت: خواهش میکنم از ان مرد خردمند درمورد مشکل من هم بپرس، هفت سال است که دردی در گلویم مرا شکنجه می دهد. می خواهم آن مرد خردمند چاره ای بیندیشد و بگوید که چگونه می توانم سلامتی ام را باز یابم.
شیدالله جواب داد: بسیار خب، از او خواهم پرسید.
سه روز و سه شب دیگر شیدالله راه رفت. سرانجام به بیشه ای پر از گل رسید. به اطرافش نظری انداخت. در زیر بوته گل رزی، پیرمردی با ریش بلند و خاکستری نشسته بود. پیرمرد به شیدالله نگاه کرد و پرسید: چه می خواهی شیدالله؟
شیدالله گفت: نام مرا از کجا میدانی؟
- چه از من می خواهی؟! بگو.
شیدالله توضیح داد که چرا به انجا آمده و چه می خواهد.
پیرمرد بعد از شنیدن حرف های او پرسید: آیا چیز دیگری از من نمی خواهی؟
شیدالله جواب داد: چرا چند سوال دیگر هم دارم.
سپس درخواست گرگ، درخت سیب و ماهی بزرگ را به او گفت. پیرمرد خردمند گفت:
- در گوی ماهی سنگ قیمتی بزرگی گیر کرده است، برای اینکه سلامتی اش را بازیابد باید ان را درآورد. در زیر درخت سیب کوزه ای پر از سکه قرار دارد، اگر کسی سکه را از زیر زمین درآورد، دیگر شکوفه های درخت خشک نخواهند شد و سیب خواهد رسید. اما گرگ! برای اینکه او سلامتی اش را بازیابد باید اولین مرد تنبلی را که دید، ببلعد.
شیدالله گفت: اما آنچه من از تو پرسیدم چه؟
- آرزوی تو به زودی براورده خواهد شد، می توانی بروی.
شیدالله خیلی خوشحال شد، چیزی نگفت و به خانه اش بازگشت. رفت و رفت تااینکه به دریاچه رسید. ماهی بزرگ با بی صبری منتظر او بود. به محض اینکه چشمش به شیدالله افتاد گفت: آن مرد خردمند چه چاره ای برای من اندیشیده است؟
- هروقت کسی سنگ قیمتی بزرگی را که در گلوی تو گیر کرده است، در بیاورد، دیگر درد نخواهی داشت.
پس از این حرف به راهش ادامه داد که ماهی گفت:
- به من رحم کن، این سنگ را از گلوی من در بیاور. با اینکار هم من از درد نجات میابم و هم تو ثروتمند می شوی!
- نه چرا خودم را خسته کنم؟ بدون این هم ثروتمند خواهم شد.
این را گفت و از آنجا دور شد.
پس از چند روز به درخت سیب رسید. وقتی درخت سیب چشمش به او افتاد شاخ و برگ هایش را تکان داد و گفت: چه شد؟ آیا ان مرد خردمند به تو گفت چه کنم؟
- او به من گفت کسی باید کوزه پر از سکه ای را که در زیر پای تو قرار دارد، در بیاورد. آن موقع است که شکوفه هایت خشک نخواهند شد و سیب هایت خواهند رسید.
شیدالله این را گفت و خواست به راه بیوفتد و برود که درخت گفت:
- این کوزه پر از سکه را که در زیر من قرار دارد بردار! هم تو سودی خواهی برد و ثروتمند می شوی و هم من مشکلم حل می شود.
- نه، چرا خودم را خسته کنم؟ آن مرد خردمند گفت بدون اینکه کاری انجام دهم، هرآنچه که بخواهم بدست می آوردم.
بعد از آنجا دور شد. رفت و رفت تا آنکه سرانجام به گرگ رسید. گرگ با دیدن شیدالله از هیجان شروع کرد به لرزیدن. پرسید:
- چه شد، آیا چاره ای برای من پیدا کردی؟ مرا منتظر نگذار حرف بزن!
شیدالله پاسخ داد: اولین مرد تنبلی را که دیدی بخور و به این ترتیب سلامتی ات را خواهی یافت.
گرگ از شیدالله تشکر کرد و از او خواست تمام آن اتفاقاتی که افتاده است را برایش تعریف کند. شیدالله ملاقاتش با ماهی بزرگ و درخت سیب را تعریف کرد و گفت که آنها از او چه خواستند. بعد هم گفت:
- اما من خودم را معطل نکردم چون در هرصورت ثروتمند خواهم شد!
گرگ پس از شنیدن حرف های شیدالله قاه قاه خندید و گفت: لازم نیست به دنبال یک تنبل بگردم، خودش با پای خودش به اینجا آمده است. مطمئن هستم در جهان نادان تر و تنبل تر از شیدالله وجود ندارد!
سپس بر روی شیدالله پرید و او را بلعید. به این ترتیب بود که شیدالله مرد.


   
vania, sossoheil82, mehr and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

من این داستان رو ژاپنیش رو خونده بودم!


   
vania, sossoheil82, R-MAMmad and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

بله من هم این داستان رو جور دیگه ای شنیده بودم. توی اون داستانی که من شنیدم گرگ شیر بود و ماهی اسب
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شال ترس محمد

محمد نامی که از شغال می ترسید، ولی دل شیر داشت ، به جای یک زن دو زن داشت ، هر دو قوی هیکل ، بلند بالا و پر صولت . با این همه شال ترس محمد از شغال می ترسید . تا شغال را می دید دست و پایش را گم می کرد و به تته پته می افتاد و پیش از آن که شغال مرغ یا خروسی را بگیرد خودش به لانه مرغ ها می رفت و یک مرغ یا خروس می گرفت و به شغال می داد .

زن ها از این که هر شب یکی از مرغ ها یا خروس ها کم می شود ناراحت بودند تا اینکه بالاخره کشیک گذاشتند ببینند چه حیوانی می آید آن ها را می خورد که می بینند ای عجب شال ترس محمد خودش این کار را می کند . دوتایی می افتند به جان شوهرشان و حسابی او را می زنند و می گویند : ترسوی بی عرضه حق نداری دیگر پا توی این خانه بگذاری و بیرونش می کنند .

شال ترس محمد بیچاره ، تنها و بی کس راه می افتد اما قبل از این که حرکت کند یک تفنگ و یک تبر و یک « ویریس » ( طنابی که از ساقه لی نوعی گیاه آبزی می بافند ) هم بر می دارد . می رود و می رود تا به جنگلی می رسد . نوری او را به طرف خود می کشد جلو می رود می بیند کلبه ای است می گوید بادا باد امشب را این جا می مانم تا صبح چه پیش آید . سلامی می کند و وارد می شود اما به جای آدمیزاد سه غول می بیند که کنار هم نشسته اند و دارند شام می خورند .

غول بزرگ می گوید : به به عجب لقمه ای سر سفره ما آمده . شال ترس محمد می گوید » من لقمه هستم یا شما . سه شرط با شما می گذارم اگر شما بردید مرا بخورید اگر من بردم هرسه تای شما را می خورم . غول ها قبول می کنند . شال ترس محمد رو به یکی از غول ها می کند و می گوید من کنار دیوارمی مانم تو با تمام قدرت به من مشت بزن . غول با تمام قدرت مشتی حواله او می کند ، اما شال ترس محمد خود را کنار می کشد و دست غول محکم به دیوار می خورد و فغانش به آسمان می رود . نوبت غول می رسد که کنار دیوار بماند شال ترس محمد با تبر محکم به شانه او می زند باز فغان غول به آسمان می رود و می گوید عجب مشتی داری . شال ترس محمد می گوید حالا کجایش را دیدی این مشت من نبود « کچله انگشت » ( انگشت کوچک ) من بود .
شال ترس محمد شرط دوم را پیش می کشد و می گوید بیا هریک موهای بدنمان را اندازه بگیریم مال هر کس درازتر بود آن برنده است . غول ها قبول می کنند و هریک تار مویی از بدنشان را که فکر می کردند بلندتر است کشیدند . سه تا با هم شد سه ذرع . شال ترس محمد دست برد و « ویریس » را در آورد به تنهایی شد هفت ذرع ومسابقه را برد
یکی از غول ها گفت این بار شرط را ما می گذاریم . شال ترس محمد گفت عیبی ندارد غول گفت هر یک تیری در می کنیم هر کدام صدای بلندتری داشت آن برنده است . شال ترس محمد قبول کرد . غول بزرگ خم شد و یک تیری در کرد که صدای مهیبی در اطاق پیچید ، بلافاصله شال ترس محمد خم شد و تیری از تفنگ خالی کرد که هم صدایش بلندتر بود هم آتش به همراه داشت .
غول ها یک دیگر را نگاه کردند و هرسه قبول کردند که شال ترس محمد برنده است و به قدرت او ایمان آوردند . از ترس پذیرایی مفصل و شاهانه ای از او کردند . برایش رختخواب پهن کردند ودست به سینه پشت اطاق او ایستادند. شال ترس محمد فکر کرد با این همه اگر احتیاط کند بهتر است . از رختخواب بیرون آمد و تنه درختی را به جای خود گذاشت و خودش رفت با رف نشست . از قضا نیمه شب غول ها آمدند و به جان رختخواب افتادند و به قصد کشت اینقدر زدند و زدند که عرق کردند .

صبح شد شال ترس محمد آمد بیرون و بدنش را خاراند . غول ها پرسیدند چرا خودت را می خارانی ؟ گفت دیشب چندتا « سوبول » ( کک ، حشره معروف ) مزاحم مرا گزیدند بدنم کمی می خارد . غول ها با خود گفتند این همه کتکش زدیم تازه می گوید چند تا سوبول مرا گزیده اند .
شال ترس محمد گفت خوب حالا برویم سر قرارمان . دیوها پرسیدند قرارمان چه بود ؟ شال ترس محمد گفت باید شما را بخورم . غول ها آه و ناله می کنند و می گویند ما هرچه گنج داریم به تو می دهیم ما را نخور .

شال ترس محمد قبول می کند . هر یک از غول ها یک کیسه پر طلا بر می دارد و جلوی او می گذارد . شال ترس محمد می گوید تو حمال صدا بزنید این ها را تا خانه ام بیاورند . غول بزرگ به دو غول دیگر دستور می دهد کیسه ها را ببرند . شال ترس محمد در جلو و آن ها از پشتش می روند تا به خانه می رسند .
شال ترس محمد از ترس زن ها یش زودتر به خانه می رود و آرام به آن ها حالی می کند که داستان از چه قرار است . بعد به آن ها یاد می دهد که من غول ها را داخل اطاق می آورم . شما بروید کیسه ها را خالی کنید و به جایش «کلوش » ( کاه برنج ) پر کنید . من سر شما داد می کشم کیسه ها را خالی کردید ؟ شما بگویید نه الان می بریم و کیسه های کلوش را با یک انگشت بگیرید ببرید خالی کنید . زن ها از شجاعت شال ترس محمد خوششان می آید و چشم چشم می گویند .
شال ترس محمد می آید و رو به غول ها می کند و می گوید می خواستم شما را مرخص کنم ولی زن هایم می گویند خوب نیست باید به حمال ها چای بدهیم . چای حاضر می شود . شال ترس محمد توی استکان غول ها فلفل میریزد و توی استکان خودش شکر و فورا سر می کشد و می خورد . دیوها هم چنین می کنند و به آخ و واخ و سرفه می افتند و در دل به قدرت شال ترس محمد غبطه می خورند .
شال ترس محمد سر زنهایش داد می کشد کیسه ها را خالی کردید یا نه ؟ زن ها می گویند نه الان خالی می کنیم و بعد کیسه های پر از کلوش را با یک دست و به سرعت می آورند و از کنار غول ها رد می شوند وپشت خانه خالی می کنند و کیسه خالی شده را به غول ها می دهند .
غول ها با خود می گویند کیسه های به آن سنگینی را مردیم تا این جا کشیدیم زن های شال ترس محمد عجب پهلوانی هستند . ممکن است همین حالا به جان ما بیافتند و ما را بخورند . این بود که هرچه زودتر پا شدند خداحافظی کردند و رفتند .
هنوز خیلی دور نشده بودند که شغال به آن ها برخورد وقتی ماجرا را از دهان غول ها شنید گفت : شال ترس محمد غلط کرده این بلا را سر شما آورده است بیایید برویم ببینید چه طور از من می ترسد . اما شغال « رز داری » ( درخت انگور که در گیلان پیچنده و بالا رونده است ) می گیرد وبه زور یک سر آن را گردن خود می اندازد و سر دیگر آن را به کمر غول ها می اندازد . خودش جلو ، غول ها عقب به طرف خانه شال ترس محمد حرکت می کنند .
شال ترس محمد از بالا « تلار » ( ایوان بالای خانه روستایی ) خانه اش می بیند شغال داردمی آید و غول ها هم دنبالش . چاره ای می اندیشد ؛ از ترس همان جا نشسته با صدای لرزانی می گوید آقا شغال تو که پارسال سه تا قربانی آوردی چطور امسال دو قربانی آوردی ؟

غول هاتا این حرف را شنیدند از ترس جان ، هر کدام به سمتی فرار کردند « رز دار » به گردن شغال گره خورد و جدا شد و شغال بیچاره در دم جان سپرد .
شال ترس محمد هم از دست او راحت شد.
---------------------------------------------------------
منبع: http://saeedlateleili.persianblog.ir/tag/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%82%D8%AF%DB%8C%D9%85%DB%8C_%DA%AF%DB%8C%D9%84%D8%A7%D9%86
-----------------------------------------------------------------------------------------------
یه نسخه از این داستان رو هم من تو یه مجموعه داستان انگلیسی دیدم.


   
R-MAMmad and vania reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
 
«سلطان و بافنده»

سایت مرجع: بوک پیج

روزی سلطان یکی از سرزمین ها بر روی تختش نشسته بود، خبر دادند فرستاده سلطان دیگری از سرزمین های دور دست رسیده است. وقتی وی را به حضور سلطان رساندند، حرفی نزد و با یک تکه گچ دور تخت سلطان دایره ای کشید. سلطان که چیزی نفهمیده بودف پرسید:
- این چه معنی دارد؟
اما فرستاده یک کلمه هم حرف نزد. پادشاه نگران شد، تمام وزرا و درباریان را صدا زد و از آنها خواست معنی این کار فرستاده سلطان سرزمین دیگر را برایش توضیح دهند.
وزرا و درباریان با دقت به خطوط رسم شده نگاه کردند اما نتوانستند دلیلی برای ان بیابند. شاه با عصبانیت فریاد کشید:
- این ننگ است، ننگی بزرگ! در تمام سرزمین ما کسی یافت نمی شود که معنی این خطوط رسم شده به دور تخت مرا بفهمد؟
به سرعت دستور صادر شد: تمام اندیشمندان را جمع کنید تا شاید کسی از میان انها بتواند راز این خطوط را اشکار نمیاد. اگر آنها نیز نتوانند این مشکل را حل کنند، سرشان بریده خواهد شد.
وزرا با عجله به دنبال اندیشمندان رفتند، به تمام شهر ها و روستا ها سرک کشیدند و به در هر خانه ای کوفتند. تا اینکه سرانجام به خانه بسیار کوچکی رسیدند، داخل شدند. کسی در انجا نبود و همه چیز آرام بود ولی گهواره ای خود به خود تکان میخورد، بدون اینکه کسی آن را تکان بدهد. وزرا با تعجب گفتند:
- چرا این گهواره خودش تکان میخورد؟ کسی که در این اتاق نیست!
متعجب و حیرت زده به اتاق دیگر وارد شدند. در آن اتاق هم گهواره ی دیگری خودش تکان میخورد. وزرا اینبار بیشتر تعجب کردند، و به پشت بام خانه رفتند. بر روی بام گندم خشک میشد. در آسمان، بالای گندم ها، پرندگان پرواز می کردند. آنها میخواستند با منقارشان از گندم بخورند اما نمیتوانستند. چون یک تکه نی بر روی بام قرار داشت که از گوشه ای به گوشه دیگر می غلتید و انها را میترساند.
فرستادگان سلطان با تعجب به یکدیگر گفتند:
- چرا این نی اینطور میکند؟ هیچ بادی در اینجا نمی وزد چون درختانی که در این اطراف هستند تکان نمیخورند. حتی یکی از شاخه ها و یا یکی از برگ ها هم حرکت نمی کند.
سپس از بام بیرون آمدند و به اخرین اتاق خانه رفتند. در این اتقا یک بافنده در مقابل دستگاه بافندگی اش نشسته بود. فرستادگان شاه از او پرسیدند:
- در خانه ات چه میگذرد؟ چرا در ان دو اتاق خالی، گهواره خود به خود تکان می خورد؟ چرا بر روی پشت بام خانه ات، نی از این گوشه به ان گوشه می غلتد در حالی که باد نمی وزد؟
مرد بافنده گفت: هیچ چیز غیر عادی وجود ندراد، من تمام این کار ها را انجام می دهم.
فرستادگان فریاد زدند: تو ما را مسخره می کنی؟ چطور میتوانی تمام این کار ها را انجام بدهی درحالی که اینجا نشسته ای؟
بافنده پاسخ داد: خیلی ساده است، من سه نخ به دستگاه بافندگی ام وصل کرده ام. اولین را به گهواره اولی، انتهای دومین نخ را به گهوراه سوم و انتهای نخ سوم را به نی بسته ام. وقتی من می بافم، هر سه نخ با هم تکان می خورد و در نتیجه گهواره و نی تکان میخورند.
فرستادگان سلطان نگاه کردند دیدند حرف های او حقیقت دارد: سه نخ به دستگاه بافندگی وصل بود، دو تا از آنها به گهوراه و سومی به پشت بام میرفت.
با تعجب گفتند: یک بافنده! او واقعا مرد اندیشمندی است. ما به این مرد احتیاج داریم! با ما نزد سلطان بیا، شاید بتوانی مشکل مارا حل کنی.
بافنده پرسید: ابتدا به من بگویید موضوع چیست؟
وزرا گفتند:
- فرستاده یک سلطان بیگانه به سرزمین ما آمده است. او با یک تکه گچ ، دایره ای در اطراف تخت سلطان رسم کرد. هیچکش نمیداند این به چه معنی است، نه سلطان نه درباریان و ما بنا به دستور سلطان به دنبال کسی هستیم که بتواند این خطوط را معنی کند. اگر بتوانی راز ان را اشکار سازی، سلطان ما تو را ثروتمند خواهد کرد.
بافنده پس از اینکه به حرف های آنها گوش داد، به فکر فرو رفت. سپس دو مهره برداشت که کودکان با ان بازی می کنند، انها را در جیبش گذاشت، مرغی هم برداشت. وزرا با تعجب به او نگاه کردند و گفتند:
- تو با این مرغ چی میخواهی بکنی؟
بافنده جواب داد:
- به دردم خواهد خورد.
سپس ان را در سبدی گذاشت و به سمت قصر به راه افتاد.
وقتی به قصر رسیدند، بافنده به سلطان سلام کرد. ابتدا به دایره سفیدی که به دور تخت سلطان رسم شده بود نگاه کرد، سپس به فرستاده سلطان سرزمین دیگر هم نگاهی انداخت. لبخندی زد و مهره ها را جلوی او انداخت. فرستاده بدون اینکه چیزی بگوید از جیبش یک مشت ارزن در آورد و بر روی زمین پاشید. بافنده بار دیگر لبخندی زد و مرغ را از سبد درآورد و بر روی زمین گذاشت. مرغ شروع کرد به خوردن ارزن ها. پس از چند لحظه دیگر ارزنی دیده نمی شد.
فرستاده سلطان دیگر بدون اینکه چیزی بگوید ، با دیدن این صحنه از آنجا رفت. سلطان و تمام کسانی که در آنجا قرار داشتند از رفتار مرد غریبه و بافنده بسیار متعجب شدند.
سلطان پرسید: چرا غریبه اینطوری کرد؟
بافنده جواب داد:
- او می خواست به شما نشان بدهد که سلطان سرزمین او در پی گرد آوردن سپاهی است تا به سرزمین ما بفرستد. او می خواست بداند آیا تو تسلیم خواهی شد یا مبارزه خواهی کرد. این بود معنی خطوط رسم شده به دور تخت تو!
سلطان گفت: حالا می فهمم. اما نمی فهمم که تو چرا مهره ها را جلوی پایش انداختی!
بافنده پاسخ داد: من این کار را کردم تا به او بفهمانم ما بسیار قوی تر هستیم و آنها نمی توانند ما را شکست بدهند. به این معنی که: شما در برابر ما بچه هستید، به همین دلیل بهتر است در خانه تان بمانید، با مهره هایتان بازی کنید و با ما وارد جنگ نشوید.
سلطان گفت: بسیار خب همه چیز را فهمیدم. اما حالا برایم توضیح بده چرا مرد غریبه روی زمین ارزن ریخت و چرا تو از سبد مرغ بیرون آوردی؟
بافنده پاسخ داد:
- برای کامل کردن پاسخ. او این کار را کرد تا نشان دهد که سپاه عظیمی گرد اورده اند. من هم مرغ را بیرون آوردم تا به او نشان دهم اگر ما با هم بجنگیم حتی یکی از جنگ جویانشان زنده نخواهد ماند.
سلطان پرسید: آیا مرد غریبه این را فهمید؟
بافنده پاسخ داد: وقتی فرار کرد، معلوم است که فهمیده!
سلطان به بافنده عاقل و اندیشمند ثروت زیادی داد و گفت:
- ای بافنده، اینجا بمان! تو وزیر و دست راست من خواهی بود!
بافنده پاسخ داد: خیر، من نمی خواهم وزیر تو بشوم! من کار های زیادی دارم.
و سپس از آنجا دور شد.


   
sossoheil82 reacted
پاسخنقل‌قول
R-MAMmad
(@r-mammad)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 551
 
«آسیاب دستی شیطان»

سایت مرجع: بوک پیج

دو برادر بودند: یکی خیلی ثروتمند و دیگری خیلی فقیر.برادر ثروتمند با همه همسایه ها دوست بود، اما برادر فقیرش را انگار اصلا نمی شناخت چون می ترسید برادرش از او چیزی بخواهد. عید به زودی از راه می رسید و هیچ خوراکی در خانه برادر فقیر نبود. روزی همسرش به او گفت:
- جشن را چگونه بگذرانیم؟ به خانه برادرت برو و از او بخواه کمی گوشت به ما قرض دهد، دیروز یک گاو سر بریدند.
برادر فقیر اصلا دلش نمیخواست به خانه برادرش برود ولی شخص دیگری را نمی شناخت تا کمی گوشت از او درخواست کند!
وقتی به خانه برادرش رسید گفت: برادر کمی گوشت به من قرض بده، عید نزدیک است و ما چیزی برای خوردن نداریم.
برادر ثروتمند یکی از سُم های گاو را به او داد و گفت:
- بیا بگیر! برو به جنگل نزد شیطان!
برادر فقیر با خودش گفت: حالا که این سُم را به شیطان داده است نه به من، پس باید آن را برای شیطان ببرم.
و سپس به راه افتاد و رفت تا به هیزم شکن ها رسید. آن ها از او پرسیدند: کجا میروی؟
- نزد شیطان میروم، یک سُم برایش می برم، شما نمی دانید من چگونه می توانم کلبه اش را پیدا کنم؟
هیزم شکن ها جواب دادند:
- مستقیم به جلو برو، آن وقت به کلبه شیطان خواهی رسید. اما قبل از رفتن به حرف های ما گوش بده. اگر به جای این سُم شیطان خواست به تو پول بدهد، ان را نگیر. اگر طلا خواست بدهد، ان را هم نگیر، از او فقط یک آسیاب دستی بخواه.
مرد از توصیه هیزم شکن ها تشکر کرد و به راهش ادامه داد. رفت و رفت تا اینکه به کلبه کوچکی رسید. نزدیک کلبه شد. شیطان داخل خانه اش نشسته بود. نگاهی به مرد انداخت و گفت:
- اغلب مردم برای من چیز هایی می آورند ولی من کمتر راضی می شوم، تو برای من چه آوردی؟
مرد جواب داد: یک سم گاو!
شیطان خوشحال شد و گفت: سی سال است که من گوشت نخورده ام، بده!
سم را گرفت و پس از اینکه ان را خورد گفت:
- من در عوض این سم چیزی باید به تو بدهم! چیز زیادی از من می خواهی؟ دو مشت پول به تو می دهم.
- من به پول احتیاجی ندارم.
شیطان می خواست دو مشت طلا به او بدهد ولی مرد فقیر جواب داد: من به طلای شما احتیاجی ندارم.
شیطان گفت: پس چی می خواهی؟
- من آسیاب دستی تو را می خواهم!
شیطان گفت: نه نمی توانم آن را به تو بدهم! هر قئر پول میخواهی بردار و برو!
اما مرد فقیر راضی نبود و آسیاب دستی را می خواست. شیطان گفت:
- من سم گاو را خورده ام و چیزی باید به تو بدهم. به جهنم آسیاب دستی مرا بردار. اما آیا می دانی چطور کار می کند؟
مرد فقیر جواب داد:
- نه، نمی دانم. به من یاد بده.
شیطان جواب داد:
- این یک آسیاب معمولی نیست. او هرچی را که تو دستور بدهی می تواند انجام دهد. کافی است بگویی: آسیاب کن، آسیاب کن. و وقتی بگویی: کافی است، او متوقف خواهد شد، حالا برو.
مرد فقیر از شیطان تشکر کرد و به راه افتاد. مدت زیادی در جنگل راه رفت تا اینکه شب شد. باران می بارید و باد زوزه می کشید و شاخه های درختان به سر و صورتش می زد. صبح به خانه اش رسید. زنش از او پرسید:
- کجا بودی؟ من فکر کردم هرگز تو را نخواهم دید!
مرد فقیر جواب داد:
- به کلبه شیطان رفته بودم و این هم هدیه ای که او به من داده است.
و به همسرش نشان داد و گفت: آسیاب من، آسیاب کن، هرچه را که برای جشن لازم است آسیاب کن!
آسیاب چرخید و چرخید، میز پر شد از آرد، بلغور، شکر، گوشت، ماهی و انواع و اقسام خوردنی ها. همسر مرد فقیر ساک و کاسه ها را پر کرد. مرد با انگشت خود به آسیاب زد و گفت: کافی است!
آسیاب از حرکت بازایستاد. عید در خانه بردر فقیر به خوبی مردم دیگر برگذار شد. آنها دیگر فقیر نبودند. همسر و فرزندانش لباس ها و کفش های نو بر تن داشتند و دیگر چیزی کم نداشتند.
روزی برادر فقیر به آسیاب دستی دستور داد جو سیاه برای اسبش آسیاب کند، اسب مشغول خوردن شد. در همین لحظه برادر ثروتمند مهترش را فرستاد تا اسب هایش را در برکه آب بدهد. مهتر با اسب سوی برکه راه افتاد، وقتی به خانه برادر فقیر رسیدند، اسب ها ایستادند و شروع کردند به خوردن جو. برادر ثروتمند از خانه خودش این را دید، از خانه اش خارج گشت و گفت:
- آهای پسر، اسب هایم را ببر به ان طرف، ممکن است آشغال بخورند.
مهتر اسب را برگرداند و گفت: نه قربان، اسب هایتان آشغال نمی خورند، آن ها جو های بسیار عالی بودند، برادر شما مقدار زیادی جو دارد.
کنجکاوی برادر ثروتمند برانگیخته شد، گفت:
- همین الان میروم می بینم. چطور ممکن است این همه جو داشته باشد؟
وقتی به خانه برادرش رسید گفت: تو چطور به این سرعت ثروتمند شدی؟ این چیزهایی را که داری از کجا اوردی؟
برادر فقیر چیزی را از او پنهان نکرد و گفت: شیطان به من کمک کرده است.
برادر ثروتمند گفت: چطور؟
برادر فقیر گفت: الان برایت تعریف می کنم. چند روز قبل از عید تو به من سُم گاوی دادی و گفتی آن را به شیطان بدهم. من هم سم را به کلبه اش بردم. به جای سُم گاو شیطان به من یک آسیاب دستی جادویی داد. این آسیاب هرچه را که بلخواهم فراهم می کند.
برادرش گفت: آن را به من نشان می دهی؟
برادر فقیر از آسیاب خواست از انواع غذاها و خوردنی ها برایش فراهم کند. آسیاب چرخید و چرخید و میز پر از انواع شیرینی ها شد. چشم های برادر ثروتمند از تعجب گرد شدند سپس گفت: این آسیاب را به من بفروش!
برادر فقیر گفت: من آن را نخواهم فروخت. خودم به آن احتیاج دارم.
برادر ثروتمند مرتبا اصرار کرد: هرچقدر پل بخواهی به تو می دهم، این را به من بفروش!
بردارش می گفت: نه، من آن را به تو نمی دهم.
وقتی برادر ثروتمند دید دیگر نمی تواند کاری بکند، سعی کرد از راه دیگر وارد شود و گفت: تو چقدر نمک نشناسی! بگو ببینم چه کسی سم را به تو داد؟
برادرش جواب داد: تو!
مرد ثروتمند گفت: می بینی! حالا تو نمی خواهی آسیابت را به من بفروشی؟ حالا که نمی خواهی آن را بفروشی پس برای مدتی ان را به من قرض بده.
برادر فقیر کمی فکر کرد و گفت: بسیار خب، برای چند روز آن را نزد خودت نگه دار.
برادر ثروتمند با خوشحالی آسیاب را برداشت و به خانه اش رفت. اما او نپرسیده بود که چگونه می تواند آسیاب را متوقف کند. صبح فردای آن روز، آسیاب را برداشت و به کنار دریا رفت. بر روی قایقی نشت و راهی دریا شد. با خودش گفت:
- این روزها مردم ماهی را نمک سود می کنند. نمک گران است و من می توانم مقدار زیادی نمک بفروشم.
سپش به آسیاب دستور داد: آسیاب کن، اسیاب من مقدار زیادی نمک به من بده.
آسیاب چرخید و چرخید و قایق پر از نمک خالص و سفید شد. برادر ثروتمند از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و می دید سور زیادی برده است.
دیگر زمان ان رسیده بود که اسیاب را متوقف سازد ولی مرد مرتبا داد می زد: آسیاب، اسیاب، ادامه بده!
قایق چنان سنگین شده بود که تا لبه در آب فرو رفته بود. اما مرد گویی عقلش را از دست داده بود، مرتبا فریا می زد: آسیاب کن، آسیاب کن!
آب دیگر تا سطح قایق رسیده بود، نزدیک بود به آن راه یابد... مرد ناگهان به خودش آمد و گفت: آسیاب متوقف شو!
آسیاب همچنان به کارش ادامه داد، مرد فریاد زد: بایست!
چاما آسیاب کارش را متوقف نکرد. برادر ثروتمند می خواست آسیاب را به آب بیندازد اما نتوانست آن را بلند کند، چون به کف قایق چسبیده بود. مرد فریاد زد: کمک، کمک!
اما چه کسی می توانست او را نجات دهد و چه کسی می توانست به او کمک کند؟ قایق و مرد طماع به ته دریا رفتند و مرد ثروتمند غرق شد و دریا او را به کام خود کشید!
می گویند آسیاب دستی در زیر آب همچنان به کارش ادامه می دهد و دائما نمک آسیاب می کند. به همین دلیل آب دریا شور است.


   
sossoheil82 and ida7lee2 reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 4 / 5
اشتراک: