Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

قصه های کلاسیک

71 ارسال‌
13 کاربران
323 Reactions
34.6 K نمایش‌
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

من عاشق قصه‌ام. و زندگی رو هم یه قصه می دونم. کتاب های زیادی رو به عشق دونستن انتهای قصه خوندم و لذت بردم. از بین اینها، افسانه ها و قصه های کلاسیک، بهترین خاطرات بچگی هام بودن. اتفاقی به وبلاگی برخورد کردم که چندسال چندین قصه قدیمی رو توش گذاشته بود. تصمیم گرفتم این تاپیک هم مخصوص قصه باشه. هر کس دلش خواست که اینجا پستی بذاره، فقط قصه بذاره و نه چیز دیگری.

هر روز یک پست، و هر پست یک قصه!

چند تا قصه اول از وبلاگ قصه برداشته شده است.


   
Atish pare, hera, reza379 and 26 people reacted
نقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
ديو هفت سر


در روزگاران قديم پادشاهى بود که سى پسر داشت. وقتى همهی پسرهاى او بزرگ شدند، پسر بزرگ که نامش ملک‌محمد بود نزد پدر آمد و گفت: اى پدر! برادرانم بزرگ شده‌اند و بايد ازدواج کنند. پادشاه گفت: اى فرزند! من کجا بروم خواستگارى که سى دختر داشته باشند؟ ملک‌محمد گفت: اين را بگذار به عهدهی من. پادشاه به شرط اينکه در سه منزل پياده نشوند قبول کرد. ملک‌محمد پذيرفت که در سه محلى که پدرش گفته بود نماند و با برادرانش به‌راه افتاد. شب اول بر خلاف گفتهی پدر در آسياب خرابه‌اى فرود آمدند. برادر کوچک شرط پدر را به ياد آنها آورد ولى برادر بزرگ به روى خودش نياورد. شام را خوردند و خوابيدند اما ملک‌محمد بيدار ماند. نيمه شب صدائى شنيد و از خرابه بيرون رفت. در آنجا ديوى ديد. ديو گفت: اى ملک‌محمد! مادرت به عزايت بنشيند! تو و برادرانت در خانهی من چه مى‌کنيد؟ منتظر باش تا تو و برادرهايت را تکه‌تکه کنم. ملک‌محمد گفت: به مردى يا نامردي؟ گفت: به مردي. ملک‌محمد با ديو گلاويز شد ديو را بر زمين زد و سينه‌اش را پاره کرد. خلاصه آن شب به پايان رسيد و صبح روز بعد بار کردند و رفتند. آن‌قدر رفتند تا شب فرا رسيد. شب دوم در کاروانسراى خرابه‌اى فرود آمدند. باز هر قدر برادر کوچک سفارش پدر را يادآورى کرد، ملک‌محمد اهميت نداد و گفت: 'تو کارت نباشد. خلاصه شام را خوردند و خوابيدند. اما ملک‌محمد همچنان بيدار ماند و مواظب اطراف بود تا اينکه صداى ديو را شنيد. ديو با ديدن ملک‌محمد جلو آمد و گفت: اى ملک‌محمد! تو برادرم را کشتى و حالا به خانهی من آمده‌اي؟ باش تا تو و برادرانت را به خاک سياه بنشانم. ملک‌محمد گفت: به مردى يا نامردي؟ ديو گفت: البته به مردي. سپس با هم درگير شدند. ملک‌محمد او را به زمين زد و سينه‌اش را چاک کرد. آن شب هم با اين وقايع به صبح رسيد. شب سوم به حمام خرابه‌اى فرود آمدند. برادر کوچک همچنان سفارش‌هاى پدر را يادآور شد اما ملک‌محمد به او گوش نداد. پاسى از شب گذشته ديوى آمد و گفت: اى ملک‌محمد! مثل اينکه سرت به تنت زيادى مى‌کند. تو دو برادر مرا کشته‌اى و حالا هم به خانهی من آمده‌‌اي؟ تا تو و برادرانت را نکشم از پا نمى‌نشينم. ملک‌محمد اين ديو را هم کشت. صبح که شد بار کردند و رفتند تا رسيدند به نزديکى يک شهر. در همان‌جا چادر زدند و ملک‌محمد روانهی کاخ فرخ شد. نزديک کاخ که رسيد ديد اطراف کاخ سرهاى بريدهی جوانان را از کنگره‌ها آويزان کرده‌اند. از دربان کاخ علت آن‌را جويا شد. دربان گفت: هر روز جوانان زيادى به خواستگارى دختران پادشاه مى‌آيند و پادشاه آنها را مى‌آزمايد اگر موفق نشدند آنها را مى‌کشد و اين سرها، سرهاى خواستگارى دخترهاى پادشاه است. ملک‌محمد گفت: اين آزمايش‌ها چيست؟ دربان گفت: شيرى در کاخ است و شمشيرى بالاى سرش آويخته شده هر کس مى‌خواهد به دختران پادشاه برسد بايد شير را بکشد و شمشير را نزد پادشاه ببرد. ملک‌محمد رفت و با شجاعتى که از خود نشان داد شير را کشت. پادشاه با شنيدن خبر اجازه داد که ملک‌محمد همسر آيندهی خود را از بين دختران او انتخاب کند. در آن موقع دختران پادشاه در حال استراحت بودند و فقط دختر بزرگ بيدار بود. ملک‌محمد انگشترى خود را به او داد و با يک نگاه مهر آنها به دل هم افتاد. دختر هم انگشترى خود را به ملک‌محمد داد. سپس ملک‌محمد نزد پادشاه رفت و خودش را معرفى کرد. پادشاه از دلاورى‌ها ى ملک‌محمد خوشش آمد و حاضر شد ملک‌محمد و برادرانش را به دامادى خود بپذيرد. خلاصه سى شب جشن و سرور برپا بود و بعد از آن ملک‌محمد و برادرهايش راهى ملک پدر شدند. شب اول، در راه بازگشت، به حمام خرابه‌اى فرود آمدند. بعد از شام بيست و نه برادر خوابيدند و ملک‌محمد بيدار ماند. نيمه‌هاى شب صدائى شنيد گفت: کى هستي؟ گفت: من ديو هفت سرم؛ يا سى عروس و سى داماد را مى‌کشم يا بايد بالاى اين درخت بروى و براى من برگى از آن بکني. ملک‌محمد روى درخت رفت که برگ بکند اما ديو درخت را از جا کند گذاشت روى سرش و راه افتاد که برود. ملک‌محمد ديو را قسم داد که برگردد تا سفارشى به برادرانش بکند. وقتى ديو برگشت ملک‌محمد برادرهايش را بيدار کرد و گفت: اى برادران! اگر من تا هفت سال برنگشتم ديگر از آمدن من قطع اميد کنيد. بعد ديو ملک‌محمد را برداشت و رفت تا به غارى رسيد. در آنجا گفت: اى ملک! اگر مى‌خواهى زنده بمانى بايد دختر فلان پادشاه را براى من خواستگارى کني. ملک‌محمد که چارهی ديگرى نداشت قبول کرد. ديو سيبى به او داد و گفت: در بين راه دوى دو سرى راه تو را مى‌بندد؛ نصف سيب را در وقت رفتن و نصف سيب را هنگام برگشتن به او بده. وقتى ملک‌محمد به‌راه افتاد در بين راه به ديو دو سر برخورد. نصف سيب را به او داد. ديو هم در مقابل موئى از بدنش به او داد و گفت: اگر مشکلى برايت پيش آمد اين تار مو را آتش بزن من فوراً حاضر مى‌شوم و به تو کمک مى‌کنم. ملک‌محمد به راهش ادامه داد تا به رودخانه‌اى رسيد. ديد که يک طرف رودخانه سنگ داغ است و طرف ديگرش خاک، و مورچه‌هائى در اين طرف هستند که نمى‌توانند از رودخانه عبور کنند و الان است که از بين بروند. درختى را بريد و روى رودخانه انداخت. مورچه‌ها از روى تنهی درخت به آن سوى رودخانه رفتند و در عوض شاخکى از خود به او دادند تا در موقع تنگى به کمکش بيابند. ملک‌محمد رفت و رفت تا رسيد به کاخ همان پادشاه که ديو گفته بود. وارد کاخ شد و خواستهی خود را بيان کرد. پادشاه براى اين سه شرط گذاشت: خواستهی اول اينکه هفت ديگ برنج پخته را بايد تا دانهی آخر بخورد به‌طورى که تا صبح، حتى يک دانهی برنج هم باقى نماند. خواستهی دوم اينکه ملک‌محمد انبوهى از مهره‌هاى رنگارنگ را در اتاقى تاريک از هم جدا کند و آنها را هفت قسمت کند. و سرانجام خواستهی سوم اينکه کاغذهاى سفيدى زير يک درخت پهن کنند و ملک ظرف شيرى به دست بگيرد و بدون اينکه قطره‌اى از آن بريزد، آن‌را بالاى درخت ببرد. ملک‌محمد اين شرط‌ها را پذيرفت اما چند لقمه که خورد سير شد. مانده بود که چه کند که ناگهان ديو دو سر به يادش آمد. موى ديو را آتش زد. ديو حاضر شد و هفت ديگر پر از برنج را خورد. در مورد مهره‌ها ملک‌محمد هيچ‌کارى نتوانست بکند. شاخک مورچه را در آتش انداخت. مورچه‌ها حاضر شدند و مهره‌ها را در هفت دستهی جدا از هم درآوردند. خواستهی سوم پادشاه را خود ملک‌محمد انجام داد ولى در حين بالا رفتن از درخت به ياد همسرش افتاد؛ اشک از چشمانش جارى شد و کاغذها را تر کرد. پادشاه فکر کرد شير بر آنها ريخته، خواست او را مجازات کند ولى ملک گفت: اينها اشک چشمان من است که در فراق همسر و بردرانم ريخته‌ام. با انجام اين سه شرط پادشاه دخترش را به ملک‌محمد داد. ملک‌محمد به‌راه افتاد و نصف سيب را به ديو دو سر داد و رفت و رفت تا رسيد به ديو هفت‌سر. در آنجا به دختر گفت: به ديو بگو من به شرطى با تو همراه مى‌شوم که شيشهی عمرت را به من بدهى تا با آن بازى کنم. اگر بتوانى شيشهی عمر ديو را بگيرى من تو را به خانه‌ات بر مى‌گردانم. پس از رسيدن به ديو، دختر خواستهی خود را گفت. ديو پذيرفت و گفت: شيشهی عمر من در فلان چاه است در شکم يک ماهى زرد. ملک‌محمد رفت و شيشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملک‌محمد! رفت و شيشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملک‌محمد! من به سفارش تو عمل کردم حالا موقع آن است که مرا نزد پدرم برگرداني. ملک‌محمد به ديو گفت: اين دختر دلش براى خانواده‌اش تنگ شده بيا براى ديدار نزد پدرش برويم و برگرديم. ديو قبول کرد و آنها را به قصر پادشاه برد. در آنجا ملک‌محمد شيشهی عمر ديو را از دختر گرفت و شکست و خلاصه ديو نابود شد. بعد از آن ملک‌محمد از پادشاه و دخترش خداحافظى کرد و راهى شهر و ديار خود شد. چند ماه در راه بود . وقتى به شهر رسيد ديد جشن عروسى برپاست. پرسيد: عروسى کيست؟ گفتند: عروسى مردى با زن سابق ملک‌محمد که الان هفت سال است ديو او را برده و ديگر همه از آمدنش نااميد شده‌اند . ملک‌محمد ديد اگر در اين وضعيت خودش را معرفى کند هيچ‌کس قبول نمى‌کند . فکرى به سرش زد. خود را به لباس گدايان درآورد و گفت: غذاى عروس را بياوريد لقمه‌اى از آن بخورم. تقاضاى او را به گوش عروس رساندند. عروس دلش به حال گدا سوخت و دستور داد ظرف غذايش را نزد او ببرند . ملک‌محمد به بهانه لقمه گرفتن انگشترى خود را زير غذاى عروس پنهان کرد، سپس غذا را نزد عروس بردند. عروس در حال خوردن انگشترى را ديد و شناخت. پى برد که ملک‌محمد آمده . به فکر چاره افتاد و خود را به بيمارى زد و خلاصه عروسى به‌هم خورد. بعد از آن ملک محمد به خانواده‌اش پيوست و به خاطر بازگشت او هفت روز جشن و شادى در سراسر کشور برپا شد.

ـ

ديو هفت سر ـ افسانه‌هاى چهارمحال و بختيارى ـ ص ۱۳۷ - على آسمند و حسين خسروي - انتشارات ايل - چاپ اول ۱۳۷۷ (فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)

از: http://azim-bahmany.blogfa.com/


   
Anobis, vania, R-MAMmad and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

مرداس شاهی خداشناس و حاکم سرزمین نیزه گزار است . او پسری به نام ضحاک دارد که صاحب هزار اسب است . دیو دل ضحاک را تباه می کند و او را تشویق و ترغیب به کشتن پدر می سازد و بدین سان ضحاک با کشتن پدر جانشین وی می شود . بعد از رسیدن به قدرت دیو فریبی دیگر می سازد و به شکل آشپز بر وی ظاهر می شود و برای او از گوشت ، تخم مرغ و مرغ غذا می سازد . ضحاک دل به مهر وی می سپارد و برآن می شود که به خاطر کار او به وی پاداشی دهد. دیو تنها می خواهد که بر دو شانه ی وی بوسه زند . از بوسه ی دیو بر دو شانه ی ضحاک دو مار شگفت می روید و آرام را از وی می رباید . دیو با این ترفند می خواهد که جهان را از مردمان خالی سازد ، به همین دلیل پادشاه نگون بخت را راهنمایی می کند که از مغز جوانان ماران را خورش دهد تا مگر با این پرورش از بین بروند .
در همین زمان مردم ایران دل از مهر جمشید گسسته اند و به سوی او می شتابند و او را شاه ایران می خوانند.پادشاه مار بر دوش به ایران می آید تاج بر سر می نهد و جمشید را پس از صد سال آوارگی از پا در می آورد و دختران وی ارنواز و شهرناز را به زنی می گیرد . ضحاک هزار سال به بیداد و تباهی فرمان می راند و هر شب از مغز جان دو جوان خورش برای دو مار می سازد . سرانجام دو نژآده ی ایرانی به نام ارمایل و گرمایل به فکر تدبیر و چاره جویی می پردازند و به نام آشپز و خوالیگر نزد شاه می روند و زمین خدمت می بوسند . آنان هر بار گوسفندی را به جای یکی از جوانان می کشتند و بدین سان هر ماه سی جوان را از مرگ نجات می دادند و آن ها را به کوه می فرستادند و به دامداری می پرداختند . کردان از نژآد این جوانانند .
شبی ضحاک در خواب می بیند که جوانی گرزه گاوسار در دست دمان به پیش وی می رود و پالهنگ بر گردن وی می نهد . یکی از خوابگزارن خواب ضحاک را این گونه تعبیر می کند که آفریدون از مادر خواهد زاد و باگرزه ی گاو چهرش بر فرق وی خواهد کوفت. در همین ایام فریدون و گاو پرمایه پا به عرصه هستی می نهند . آبتین پدر فریدون که از موبدان است به دستور ضحاک کشته می شود و فرانک مادر فریدون از بیم گزند ضحاک ، فرزند را به مرغزاری می برد و او را به نگهبان مرغزار می سپارد . نگهبان سه سال فریدون را با شیر گاو پرمایه می پرورد . فرانک که هم چنان از ضحاک بیمناک و هراسان است فرزند را به البرز کوه می برد و به مردی دینی می سپارد . فریدون تا شانزده سالگی در کوه البرز می ماند .فریدون از مادر درباره نژاد و تبار خویش می پرسد و مادر داستان را از آغاز برای فرزند بازگو می کند . دل فریدون از گفته های مادر به درد می آید و برآن می شود که به ایوان ضحاک حمله کند. در همین ایام که ضحاک در اندیشه ی یافتن فریدون است مردی به نام کاوه آهنگر نزد وی می آید و از ظلم و بیداد او داد سخن سر می دهد.کاوه مردم را به یاری فریدون و جنگ با ضحاک فرا می خواند.فریدون با گرز گاو رنگ به همراه سپاهی به کاخ ضحاک حمله می کند . در آن زمان که ضحاک برای یافتن فریدون از کاخ خارج شده فریدون به ایوان وی حمله می کند و ارنواز و شهر ناز را از مشکوی ضحاک بیرون می آورد و از آن ها می خواهد که به آیین سرشان را بشویند و از آلودگی رهایی یابند. وزیر ضحاک کندرو به او خبر می دهد که فریدون به کاخ حمله کرده و شهرناز و ارنواز را به همسری گرفته است . ضحاک دمان به سوی ایوان خویش می آید و به نبرد با فریدون
می پردازد. فریدون تصمصیم می گیرد که ضحاک را از پای در آورد اما سروش به نزد وی می آید و او را از کشتن برحذر می دارد .در نهایت ضحاک را به کوه دماوند می برد و در آن جا با میخ هایی گران سنگ فرو می بندد .


فریـدون چو شـد بر جهان کامکار/ بـرو شاد شـد گـردش روزگار
چو بر تخت شاهی نشست استوار/ ندانست جـز خویشتن شهریار
جـهان چون بر او بر نماند ای پـسر / تـو نیز آزمپرست و انـدوه مخور
نماند چنین دان جهان بر کسی / درو شادمانی نبینی بـســی « پایان »

از: http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=218224


   
Anobis, mehr and vania reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

تا جايي ك من يادمه از فرمانروايي جنشيد تعريف ميكردن ، نه كه بگن در ظلم و جور بودن مردم، بعد ضحاك خواب ميبينه فريدون رو! اين هيچ جاي داستان بيان نشده!!!!


   
Anobis and sossoheil82 reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

mehr;17903:
تا جايي ك من يادمه از فرمانروايي جنشيد تعريف ميكردن ، نه كه بگن در ظلم و جور بودن مردم

والا من زیاد در جریان داستان نیستم :دی
ولی میشه حدس زد که نویسنده اشتباه کرده چون نوشته

جمشید وقتی که به فرمانروایی رسید بسیار ظالم و مستبد بود ، بطوری که از ظلم و جور او مردم به تنگ آمده بودند
ولی زمانی که زحاک به حکومت میرسه نوشته
. اما ظلم و ستم در اینجا خاتمه پیدا نکرد ، چون ضحاک بجای جمشید نشست و بقول معروف بد بجای نیک نشست و زمان ضحاک خونخوار و مستبد وضع مردم ایران صد مقابل بدتر از زمان جمشید شد و همه در وحشت و اختناق بسر می بردند

بعد ضحاك خواب ميبينه فريدون رو! اين هيچ جاي داستان بيان نشده!!!!

یه اشاره کوتاه شده

"سالها گذشت.ضحاک شب و روز در فکر فریدون بود و می ترسید که روزی به سراغش بیاید و آنچه را که در خواب دیده بود برای او تعبیر شود"
.
.
.

ممنون که گفتی. اگر فکر میکنی که نیازه اصلاحش کن :دی


   
Anobis, mehr and mehr reacted
پاسخنقل‌قول
mehr
 mehr
(@mehr)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 839
شروع کننده موضوع  

تا زه جريان فريدون خودش يه داستان داره!!! بعد كاوه تنها يه پسرش زنده مونده بود! بعد اون پيرمردي ك فريدون پيشش بزرگ شد! و يه نكته ديگه يهو فريدون تو شهر پيداش شد؟؟؟ براي نويسنده بنويس داستانو چرا خراب ميكنه!!!!


   
sossoheil82 reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

mehr;17907:
تا زه جريان فريدون خودش يه داستان داره!!! بعد كاوه تنها يه پسرش زنده مونده بود! بعد اون پيرمردي ك فريدون پيشش بزرگ شد! و يه نكته ديگه يهو فريدون تو شهر پيداش شد؟؟؟ براي نويسنده بنويس داستانو چرا خراب ميكنه!!!!

بله، واقعاً شرمنده اشتباه از من بوده باید قبلش داستان رو با دقت میخوندم
.
پست قبلی با یه خلاصه جدید جایگزین شد اگر بازم مشکلی داشت بگید تا رفع بشه
ممنون

تنبل و کور

پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيب‌ها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون.


پسرک گفت: ماما، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند. پسرک آن‌قدر پشت در نشست تا گرسنه‌اش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته. پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چه‌کار مى‌کني؟ گفت: به من گفته‌اند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مى‌گردم، هيچ‌ پولى نيست. مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواسته‌اند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند* را به او داد و گفت: من خرج تو را مى‌دهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند.

تنبل هر روز توى کوچه و بازار مى‌گشت آت و آشغال جمع مى‌کرد و توى باربند مى‌ريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان* را پر کرده‌ام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانى‌که به کارشان مى‌آمد فروخت و پول زيادى از اين طريق به‌دست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد.

تنبل با پول‌ها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اى پول شکسته است، کيسه‌ات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور 'غليف* هاى پلو را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسه‌هاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند. پول‌ها را به هوا مى‌انداختند. تنبل همه پول‌ها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد.

حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب* توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچ‌شده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مى‌برم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت.

تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پول‌ها را توى خورجين ريخت و به خانه‌اش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمى‌کنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بسته‌ام** . مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مى‌گويد، آنها سال‌ها به خوشى زندگى کردند.


باربند: زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است ... - از زيرنويس قصه)


شترخان: (خانه شتر، جايگاه شتران - از زيرنويس قصه)


غلیف : ( :ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مى‌شود. از زيرنويس قصه

پایاب: (نقبى است پله‌دار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب. از زيرنويس قصه) ت

به کلون بسته ام (ضرب‌المثلى است که براى آدم‌هاى ثروتمند به‌کار مى‌برند و اين داستان را منشاء اين ضرب‌المثل مى‌دانند. از زيرنويس قصه) :::
تنبل و کور

- اوسونگون - ص ۱۲
- گردآورنده: مرتضى هنري
- از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر ۱۳۵۲
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي

از: http://azim-bahmany.blogfa.com/page/3.aspx


   
Anobis and mehr reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

مرغ طوفان
در روزگار قديم مرد ثروتمندى بود که نامش يوسف بود، مرد ثروتمند و با قدرتى بود. اين مرد تمام جوانى‌اش را پول جمع کرده بود. وقتى که ثروت او از تمام مردم شهر بيشتر شد، به فکر و غم گرفتار شد. آن‌وقت تصميم گرفت مسافرت کند تا ببيند در دنيا چه خبر و مردم چطورى خوش مى‌گذرانند.

خورجين را از طلا و جواهرات پربها پر کرد و تندروترين اسب خود را از طويله بيرون کشيد و بر آن سوار شد و از شهر خارج گرديد و از بيابان و کوه و دشت گذشت.

چون عادت به سفر نداشت، خيلى از اين مسافرت رنج مى‌برد تا به قهوه‌خانه‌اى رسيد و براى استراحت به قهوه‌‌خانه رفت.

هنوز خستگى راه را درنکرده و يک فنجان چاى نخورده بود که ديد در قهوه‌خانه، همهمه و غوغائى بلند شد. هر کس تو قهوه‌خانه بود سراسيمه بيرون دويد. يوسف ثروتمند هم دنبال آنها بيرون آمد و ديد حيوانات، ديوانه‌وار از بيابان رو به مردم مى‌دويدند. گردباد عظيمى به جلو مى‌آمد و هر چه در سر راهش بود نابود مى‌کرد. يوسف شنيد که مردم مى‌گويند:

- 'مرغ طوفان، مرغ طوفان!' يوسف از پيرمردى که نزديکش بود پرسيد: 'چه شده؟'

پيرمرد گفت: 'مرغ طوفان است، به هيچ‌کس رحم نمى‌کند' . مرغ طوفان هر لحظه به آبادى نزديک‌تر مى‌شد تا بالأخره به قهوه‌خانه رسيد.

يوسف که تازه مى‌خواست بفهمد لذت خوشى چيست و نمى‌خواست دست از جانش بشويد، در مقابل مرغ طوفان به خاک افتاد و دست‌هايش را به‌طرف او بلند کرد و التماس کرد که:

- رحم کن، رحم کن! هر چه بخواهى به تو مى‌دهم، حاضرم تمام ثروتم را به تو تقديم کنم؟ فقط جان مرا نگير!

مرغ طوفان جواب داد: 'خوب! تو به‌قدرى به زندگى علاقه دارى که من حاضرم به التماس تو گوش بدهم. اما تو بايد با من يک شرط بکني!'

يوسف که به‌خاطر جانش به هر کارى حاضر بود گفت:

- هر چه بگوئى اطاعت مى‌کنم.

مرغ طوفان گفت: 'اگر من به تو رحم کنم، بايد نسل تو را از روى زمين بردارم. تو هرگز نبايد پسرت را داماد کني. اگر تو اين شرط را بشکني، من روز دامادى او حاضر مى‌شوم و عوض جان تو، جان پسرت را خواهم گرفت!'

به‌نظر يوسف اين شرط به‌قدرى در آن وقت سهل و ساده آمد که فوراً قبول کرد.

سال‌ها گذشت.

يوسف مدت‌ها بود که از سفر گذشته بود و به خوشى مى‌گذارند و از عجايبى که در سفر ديده بود، براى دوستانش نقل مى‌کرد.

يوسف فقط از مرغ طوفان چيزى به کسى نمى‌گفت. معلوم هم نبود که آن شرطى که با او بسته بود به ياد داشت يا فراموش کرده بود.

اين را نمى‌دانيم ولى وقتى که پسرش بزرگ شد، خيلى زيبا شد و يک روز بهاري، گل‌جهان، دختر يکى از خان‌هاى ثروتمند را براى محسن پسر يوسف خواستگارى کردند.

گل‌جهان هم خيلى قشنگ و زيبا بود، عروسى برپا شد، سى شب و سى روز جشن گرفتند، شب سى‌ و يکم ـ يعنى شب عروسى ـ سررسيد، در همان دقيقه‌اى که ملا مى‌خواست عروس را عقد کند، ساز و آواز و رقص ساکت شده بود، فقط صداى بلبل خوش‌آواز شنيده مى‌شد که يک دفعه صداى ترس‌آورى بلند شد، يوسف از دور صداى مرغ طوفان را شنيد و بر خود لرزيد. در همين بين مرغ طوفان وارد حياط شد.

طوفان به چشم مهمانان که از ترس و وحشت خشکشان زده بود به‌صورت حيوانى درآمده بود که نصف بدنش مثل الاغ و نصف ديگرش مانند پرنده عظيمى بود، نوک درازى داشت و به‌جاى دست، بال‌هاى بسيار بزرگى داشت. پرنده، با صداى بلند فرياد زد:

- يوسف! تو قرارداد ما را فراموش کردي، من آمده‌ام جان پسرت را بگيرم.

همه مهمان‌ها خيلى دلشان سوخت و با گريه و زارى دست‌هاى خود را به‌سوى او دراز کردند.

مرغ طوفان به ناله و زارى مردم توجه کرد و گفت:

- خوب من حاضرم جان يکى از نزديکان محسن را بگيرم. اول کسى که داوطلب شد، خود يوسف پدر محسن بود. رفت جلو گفت:

- پسر من نبايد بميرد، جان مرا بگير زود باش.

مرغ طوفان با پرهاى مخوف خود او را گرفت و در آغوش کشيد و سخت فشارش داد و دوبار به قلب او نوک زد. يوسف طاقت نياورد و شروع کرد به التماس نمودن که او را رها کن.

دومين نفر، مادر بزرگ محسن بود که حاضر شد به‌جاى محسن هلاک شود ولى او هم به محض اينکه در آغوش پرنده عجيب فشرده شد و نوکى به قلبش خورد، به التماس افتاد و بعد تمام اطرافيان يکى‌يکى حاضر شدند و هيچ‌کدام طاقت نياورده و ديگر هيچ‌کس حاضر نبود که به‌جاى محسن بميرد. حتى گل‌جهان هم که خيلى محسن را دوست مى‌داشت نتوانست طاقت بياورد.

مرغ طوفان هم به زيبائى او رحم نکرد. داماد جوان با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و نمى‌خواست بميرد، اما با غرور سر خود را بلند کرد و نزديک مرغ طوفان رفت.

مرغ طوفان قهقهی ترس‌آورى زد، چشم‌هاى خون‌خوارش درخشيدن گرفت. هنوز او بال‌هايش را بلند نکرده بود که ناگهان دخترى دوان‌دوان رسيد و فرياد زد:

'صبر کن!' و خودش را به‌طرف مرغ طوفان انداخت، گيسوان بلند او تا زمين مى‌رسيد و چشم‌هايش از گريه ورم کرده بود. چادر کهنه او از پشت سرش آويزان بود ولى با همان لباس کهنه و بى‌رنگ به‌قدرى زيبا بود، که بى‌اختيار همه‌ی مهمان‌ها آه حسرت کشيدند.

پرنده وحشت‌‌آور پرسيد: 'تو کيستي؟'

- من ظريفه دختر نوکر يوسف هستم.

من و محسن با هم بزرگ شده‌ايم، وقتى که ما بچه بوديم، خيلى همديگر را دوست داشتيم، ما را از هم جدا کردند و حالا اگر تو او را بکشى من هم خواهم مرد.

مرغ طوفان او را در ميان بال‌هاى بزرگ خود از نظرها پنهان کرد و به قلب او نوک زد. ظريفه تکانى خورد ولى زارى و التماس نکرد.

مرغ طوفان بال‌هاى خود را بيشتر و سخت‌تر فشرد و دفعه دوم به قلب او نوک زد. ظريفه ناله کرد ولى باز هم التماس نکرد، آن وقت پرنده غول‌پيکر با تمام نيرو دختر را فشار داد و دفعه سوم به قلب او نوک زد، ظريفه‌ فريادى کشيد ولى اين بار هم التماس نکرد. در اين وقت بال‌هاى سياه مرغ طوفان آويزان شد. و نفس در سينه‌اش گرفت، نيروى محبت دختر قدرت مرغ طوفان را شکست. مرغ طوفان مغلوب شد و با صداى خفه گفت:

- هيچ‌کس در دنيا بعد از ضربت سوم منقار من زنده نمانده است، دختر در قلب تو نيروى عظيمى نهفته است! که آن نيرو مرا شکست داد، آن نيرو نيروى محبت است! در برابر آن مرگ هم چيزى نيست.

اين حرف‌ها را زد و غيب شد و ديگر هيچ‌وقت در آن نواحى ديده نشد. محسن آن وقت فهميد که خوشبختى او در ثروت و کبر و ناز‌ِ‌گل جهان نيست، بلکه در فداکارى و محبت ظريفه است. با او عروسى کرد و با کمال سعادت و مهربانى تا آخر عمر با هم زندگى کردند.

هر سال در روز و ساعت عقد آن دو نفر بلبل خوش‌آواز به باغ يوسف مى‌آمد و آهنگ‌هاى بى‌نظير خود را براى محبتى که مرگ را هم شکست داده است مى‌خواند.

- مرغ طوفان
- عمو نوروز ـ ص ۸۹
- گردآورنده: فضل‌الله مهتدى (صبحي)
- انتشارات اميرکبير، چاپ سوم ۱۳۴۱
- به ‌نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول

http://azim-bahmany.blogfa.com/page/11.aspx



   
Anobis and mehr reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
سنگ راز


يکى بود و يکى نبود جل از خداى ما هيشگى نبود. هرکه بندهی خدانِ بگه يا خدا، يا خدا. زن و شوهرى بودند که دخترى داشتند اين دخترو به کتوخونه مى‌رفت. يکى از اين روزها که به کتوخونه رفت مطابق هر روز به ملاباجى سلام کرد. ملاباجى گفت: عليک‌سلام نوک سفيد بخت‌ سياه. دخترو چيزى نگفت. از آن به بعد هر روز ملاباجى جواب سلامش را اين‌طور مى‌داد. دخترو کم‌کم ناراحت مى‌شد که يعنى چه چرا به ديگران اين‌طور نمى‌گويد. روزى گريه‌کنان به خانه رفت. مادرش که اين‌طور ديد گفت: دخترم چطور شده؟ دخترو گفت من ديگه پام تو کتوخونه نمى‌ذارم گفتند چرا؟ حال و حکايت را براشون تعريف کرد. مادرو ناراحت شد يک‌راست پيش ملاباجى رفت، و گفت چرا جواب سلام دختر من اين‌طور مى‌گوئي؟ اگر وضع به همين قراره من ديگه دخترم رو به کتوخونه نمى‌فرستم. ملاباجى گفت مى‌خواهى دخترت را به کتوخونه بفرست مى‌خواهى نفرست من اين‌طور مى‌گويم و سرنوشتش هم همينه! مادر وقتى اين‌طور ديد به خانه آمد وسايلشون جمع کردند و شبانه از شهر بيرون آمدند جاده را دادند دمش و رفتند، تا به خانه‌‌اى که در بيابان بود رسيدند. همان موقع هم باران تندى شروع به باريدن کرد. چاره‌اى جز اين نديدند که در خانه را باز کنند و وارد خانه بشوند. پدرو هرچه کرد در را باز کنه نتوانست. مادرو هم همين‌طور. اما دست دخترو که به در خورد باز شد و دخترو به‌داخل افتاد و در بسته شد. پدر و مادر هرچه کردند که درو باز کنند نتونستند. ديدند گريه و زارى هم فايده‌اى ندارد پس از دخترو خداحافظى کردند و او را دادند دست خدا و رفتند. دخترو وقتى از همه جا نااميد شد شروع کرد در خانه گردش کردن. گوشه‌اى دسته کليدى ديد در اتاقى را باز کرد ديد داخل اتاق در ديگرى است آن را هم باز کرد داخل آن اتاق هم در ديگرى ... آن را هم باز کرد. خلاصه هفت تا اتاق توبرتو بود. در اتاق هفتمى ديد جوانى روى تختى ميخکوب شده. دخترو دلش براش سوخت شروع کرد به ميخ‌هاى بدن جوان را کشيدن يک وقت متوجه شد که ديد هفت شبانه‌روز گذشته ... در آن روز متوجه صداى زنگ کاروانى شد که از پشت ديوار خانه مى‌آمد جلدى روى بام آمد. کاروانى ديد صدا کرد: کنيزکى داريد که به من بفروشيد. هم‌وزنش طلا مى‌دم. رئيس کاروان گفت بله داريم. طلاها را داد بعد گيس‌هايش را فرستاد پائين کنيزک را بالا کشيد. کنيزک را به اتاقى برد که جوان بود. گفت: من هفت شبانه‌روزه که دارم ميخ‌هاى بدن اين جوان را بيرون مى‌کشم تا من چند دقيقه‌اى بخوابم تو اين کار را بکن. دخترو رفت گوشه‌اى و خوابيد. کنيزک مشغول شد. يک وقت متوجه شد ديگر ميخى در بدن جوان نيست و همان موقع بود که جوان از جا بلند شد به کنيزک گفت خيلى متشکرم که منو نجات دادي. کنار هم نشستند و به گفتگو پرداختند. دخترو وقتى بلند شد که ديد کار از کار گذشته و کنيزک با جوان عروسى کرده ... وقتى هم جوان از کنيزک سؤال کرد که اين دختر کيه؟ کنيزک گفت: اين کنيز من است. دخترو هم دندان روى جگر گذاشت و دم نزد. تا اينکه جوان خواست به مسافرت برود از هر دو آنها سؤال کرد چه مى‌خواهند که برايشان بياورد. کنيزک گفت براى من دستبند طلا بياور و دخترو گفت: براى من سنگ راز بياور. جوان به مسافرت رفت کارش را ديد. دستبند طلا را خريد داشت برمى‌گشت که يادش آمد سنگ راز نخريده رفت به سراغ دکانى و گفت: سنگ راز داري؟ گفت دارم براى چه مى‌خواهي؟ گفت براى کنيزکم مى‌خوام. صاحب دکان گفت: اى جوان بدان که سنگ راز را کسانى مى‌خواهند که درد دل بسيار دارند. حالا من سنگ راز را به تو مى‌دهم. دختره سنگ راز را به گوشه‌اى مى‌برد و شروع مى‌کند قصهی زندگى خودش را براى سنگ گفتن. دست آخر مى‌گويد. بپک که پکيدم ( همان معنى بترک که ترکيدم را مى‌دهد). تو بايد زود کمر دختر را بگيرى و بگوئى‌اى اى سنگ تو بپک. جوان به خانه آمد. سنگ راز را به دختر داد و دورادور او را مى‌پائيد که چه مى‌کند. دخترو سنگ راز را به گوشه‌اى برد و شروع کرد سرگذشت خودش را براى سنگ تعريف کردن. جوان هم هرچه مى‌گفت مى‌شنيد تا اينکه رسيد اينجا که گفت: اى سنگ بپک که پکيدم. اينجا بود که جوان خودش را به دخترو رساند. کمر او را گرفت و گفت. اى سنگ تو بپک. که سنگ مث شيشه پول پول شد ( پول پول یعنی خرده، خرده) شد. جوان از دخترو عذرخواهى کرد و باهم عروسى کردند و کنيزک را هم با پاى پتى 'برهنه' و کم (شکم)
گشنه و لب تشنه تو بيابان ول کردند.

سنگ راز - قصه‌هاى مردم فارس - ص ۵۵ - گردآورنده: ابوالقاسم فقيرى - انتشارات سپهر - چاپ اول ۱۳۴۹ - به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم - على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول1380

از: http://azim-bahmany.blogfa.com/page/21.aspx


   
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
لجباز

يكي بود؛ يكي نبود. سال ها پيش از اين زن و شوهري بودند كه خلق و خويشان با هم جور نبود. زن كاربر و زير و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتي و هميشه خدا با هم بگو مگو داشتند.

يك روز زن از دست شوهرش عاصي شد و گفت «اي مرد! خجالت نمي كشي از دم دماي صبح تا سر شب تو خانه پلاسي و هي دور و بر خودت مي لولي و از خانه پا نمي گذاري بيرون؟»

مرد گفت «براي چه از خانه برم بيرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را مي برند مي چرانند و از فروش شير و پشمشان به ما پولي مي دهند. به كار و بار توي خانه هم تو سر و سامان مي دهي.»

زن گفت «پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من. اما آب دادن گوساله با خودت. اين يكي به من هيچ ربطي ندارد.»

مرد گفت «نكند خيال مي كني تو را آورده ام توي اين خانه كه فقط بخوري و بخوابي و روز به روز چاق و چله تر بشوي؟»

زن گفت «من را آوردي كه خانه و زندگيت را رو به راه كنم و خودت را تر و خشك كنم, نياوردي كه گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده.»

مرد گفت «اين جور نيست! هر چه گفتم بايد گوش كني؛ حتي اگر بگويم پاشو برو بالاي بام و خودت را پرت كن پايين نبايد به حرفم شك كني.»

خلاصه, بعد از جر و بحث زياد قرار بر اين شد كه آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر كس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد.

فردا صبح زود زن از خواب بيدار شد و بعد از آب و جاروي خانه, صبحانه را آماده كرد. مرد هم بيدار شد و بي آنكه كلمه اي به زبان بياورد شروع كرد به خوردن صبحانه.

زن ديد اگر كنار شوهرش بماند ممكن است قول و قراري را كه گذاشته اند يادش برود و براي اينكه خيالش از اين بابت راحت بشود چادرش را سر كرد و رفت خانه همسايه.

مرد براي اينكه حوصله اش كمتر سر برود رفت نشست رو سكوي دم در. طولي نكشيد كه گدايي پيدا شد و پس از دعاي بسيار به جان مرد از او چيزي طلب كرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا كرد, جوابي نشنيد. گدا با صداي بلندتر دعا خواند و از مرد خواست كه پولي, نان و پيازي, چيزي به او بدهد. مرد با آنكه به گدا نگاه مي كرد لام تا كام چيزي نگفت.

گدا حيران ماند كه اين ديگر چه جور آدمي است كه بربر نگاهش مي كند, اما لب نمي جنباند و جوابش نمي دهد و با خودش گفت «لابد كر است.»

گدا رفت جلوتر و صدايش را تا جايي كه مي توانست بلند كرد و باز تقاضايش را تكرار كرد. مرد در دلش گفت «فكر مي كند نمي دانم زنم او را تير كرده بيايد اينجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از اين به بعد گوساله را آب بدهم. نه! اگر زمين به آسمان برود و آسمان به زمين بيايد و اين مرد صبح تا شب بيخ گوشم هوار بكشد, زبانم را در دهان نمي چرخانم.»

بگذريم! وقتي گدا ديد حرف زدن با مرد فايده ندارد, با خود گفت «بيچاره! انگار تو اين دنيا نيست.»

و رفت تو خانه؛ توبره اش را گذاشت زمين و هر چه نان و پنير در سفره بود خالي كرد توي توبره اش و راهش را گرفت و رفت.

مرد همه اين ها را مي ديد؛ اما چيزي نمي گفت و اعتراضي نمي كرد كه نكند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد.

پس از رفتن گدا, سلماني دوره گرد از راه رسيد و همين كه ديد مرد نشسته رو سكوي دم در سلام كرد و پرسيد «مي خواهي سر و ريشت را اصلاح كنم؟»

مرد به خيال اينكه سلماني را هم زنش فرستاده, جوابش نداد و بربر نگاهش كرد. سلماني با خودش گفت «سكوت نشانه رضاست.»

و آينه را برد جلو صورت مرد و پرسيد «مي خواهي ريشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردكي كنم؟»

مرد همان طور ساكت ماند و سلماني هم نه گذاشت و نه برداشت, تيغش را برداشت حسابي تيز كرد و ريش مرد را از ته تراشيد و صورتش را مثل كف دست صاف و صوف كرد و زلفش را دم اردكي زد. بعد آينه گرفت جلو مرد و گفت «ببين خوب شده؟»

مرد چيزي نگفت.

سلماني در دلش گفت «اين چه جور آدمي است كه حتي زورش مي آيد بگويد دستت درد نكند.»

بعد دستش را دراز كرد و گفت «مزد ما را مرحمت كن از خدمت مرخص بشويم.»

مرد اين بار هم چيزي نگفت. سلماني دو سه بار حرفش را تكرار كرد؛ اما فايده اي نداشت. سلماني گفت «خودت را به كري نزن. همين طور مفت و مجاني كه نمي شود ترگل و ورگلت كنم. زود باش مزد ما را بده بريم باقي رزق و روزيمان را به دست بياريم.»

مرد باز هم جواب نداد. سلماني كه حوصله اش سر رفته بود دست كرد تو جيب مرد, پول هايش را درآورد و رفت دنبال كارش.

تازه سلماني رفته بود كه زن بندانداز از راه رسيد و تا چشمش به مرد ريش تراشيده افتاد او را بند انداخت. زير ابروهايش را ورداشت و به صورتش سرخاب سفيداب ماليد و رفت.

كمي بعد دزدي سر رسيد و دور و بر خانه سر و گوشي آب داد. ديد زني با لباس مردانه و گيس بريده و صورت بزك كرده نشسته رو سكو. دزد رفت جلو. گفت «خاتون جان! چرا در را باز گذاشته اي و بدون چادر و چاقچور نشسته اي اينجا؟»

مرد جواب نداد. دزد جلوتر كه رفت فهميد اين آدم زن نيست و مرد است و دو دستي زد تو سرش و گفت «خاك عالم بر سرت! اين چه ريخت و قيافه اي است براي خودت درست كرده اي؟»

مرد در دلش گفت «مي دانم تو را زنم فرستاده كه زبانم را باز كني و زحمت آب دادن گوساله بيفتد گردنم؛ اما كور خوانده اي! من از آن بيدها نيستم كه به اين بادها بلرزم.»

دزد وقتي ديد حرف زدن با مرد بي فايده است و هر چه از او مي پرسد جوابي نمي شنود, رفت تو خانه و هر چه چيز سبك وزن و سنگين قيمت دم دستش آمد ريخت تو كوله پشتي اش و زد به چاك.

حالا بشنويد از گوساله!

گوساله زبان بسته كنج طويله از تشنگي بي تاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حياط و بنا كرد صدا كردن. مرد با خودش گفت «اين زن بدجنس به گوساله هم ياد داده صدا در بياورد و من را وادار كند به حرف زدن.»

در اين ميان زن سر رسيد. ديد زني حسابي بزك دوزك كرده نشسته دم در. خيال كرد شوهرش رفته هوو سرش آورده. تند رفت جلو گفت «آهاي! با اجازه كي پا گذاشته اي اينجا؟»

مرد از خوشحالي فرياد كشيد «باختي! باختي! زودباش به گوساله آب بده.»

زن نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. دو دستي زد تو سر خودش و گفت «خاك عالم بر سرم! چرا اين ريختي شده اي؟ كي مويت را زده؟ كي ريشت را تراشيده؟ كي اين قدر آرايشت كرده و اين همه سرخاب سفيداب ماليده به صورتت؟»

آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه ديد همه چيز درهم برهم است. فهميد دزد آمده دار و ندارشان را برده.

زن برگشت پيش مرد. گفت «مگر مرده بودي يا خوابت رفته بود كه جلو دزد را نگرفتي؟»

مرد گفت «نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و مي دانستم كه همه اين دوز و كلك ها زير سر تو است و تو اين ها را تير كرده اي بيايند من را به حرف بياورند و آب دادن به گوساله بيفتد گردن من.»

زن گفت «خاك بر سرت كنند لجباز كه هست و نيست و آبرويت را روي لجبازي گذاشتي و باز خوشحالي كه مجبور نيستي به گوساله خودت آب بدهي. حالا بگو ببينم دزد كي رفت و از كدام طرف رفت؟»

مرد گفت «چندان وقتي نيست كه رفته. اما نفهميدم از كدام طرف رفت.»

زن از خانه زد بيرون و گوساله به دنبالش را افتاد. سر كوچه از بچه هايي كه مشغول بازي بودند پرسيد «شماها نديديد مردي كه از خانه ما آمد بيرون از كدام طرف رفت؟»

بچه ها سمتي را نشان دادند و گفتند «از اين طرف.»

زن افسار گوساله را گرفت و به طرفي كه بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و كم كمك از شهر رفت بيرون.

يك ميدان بيشتر از شهر دور نشده بود كه ديد مردي كوله پشتي سنگين دوش گرفته و دارد مي رود. زن از سر و وضع مرد فهميد كه دزد خانه همين است. قدم هاش را تند كرد و بي آنكه نگاهي به دزد بيندازد از او جلو افتاد.

دزد صدا زد «باجي جان! داري كجا مي روي؟»

زن جواب داد «غريبم! دارم مي روم شهر خودم.»

دزد پرسيد «چرا اين قدر تند مي روي؟»

زن گفت «مي خواهم تا هوا تاريك نشده خودم را برسانم به كاروانسرايي كه شب تك و تنها توي بيابان نمانم. اگر كس و كاري داشتم يواش يواش مي رفتم و بيخودي خودم و اين گوساله زبان بسته را خسته نمي كردم.»

دزد گفت «دلت مي خواهد با هم برويم؟»

زن گفت «بدم نمي آيد!» و با هم به راه افتادند.

در بين راه زن آن قدر شيرين زباني كرد و قر و غمزه آمد كه دزد گفت «خاتون باجي! مگر تو شوهر نداري؟»

زن گفت «اگر شوهر داشتم تك و تنها با اين گوساله راهي بيابان نمي شدم.»

كم كم گفت وگوي زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگاري كرد و قرار و مدار گذاشتند همين كه برسند به شهر بروند پيش قاضي, مهر و كابين ببندند.

از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دم دماي غروب آفتاب رسيدند به دهي.

دزد گفت «بهتر است به اسم زن و شوهر برويم خانه كدخدا و شب را آنجا بمانيم.»

زن گفت «بسيار خوب! اما به شرطي كه به من دست نزني مگر بعد از رفتن به خانه قاضي.»

دزد قبول كرد و با هم رفتند به خانه كدخدا. كدخدا هم از آن ها پذيرايي كرد.

وقت خواب كه رسيد زن رختخوابش را يك طرف اتاق پهن كرد و رختخواب دزد را طرف ديگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابيدند.

نيمه هاي شب, وقتي خر و پف دزد رفت به هوا, زن بي سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانه كدخدا كمي آرد برداشت؛ با آن خمير شل و ولي درست كرد و آورد ريخت توكفش هاي دزد و كدخدا. بعد, كوله پشتي را انداخت به پشت گوساله؛ از در بيرون زد و راه خانه خودش را پيش گرفت.

زن كدخدا از صداي به هم خوردن در بيدار شد. كدخدا را بيدار كرد و گفت «انگار صداي در آمد؛ پاشو ببين مهمان هاي ما دزد از آب در نيامده باشند.»

كدخدا بلند شد. خواست كفش بپوشد برود تو حياط و سر و گوشي آب بدهد ببيند چه خبر است كه پاش چسبيد به خمير. ناچار كفشش را درآورد و پا برهنه دويد تو حياط؛ ديد در چار تاق باز است. تند برگشت سركشيد تو اتاق مهمان ها ديد از زن خبري نيست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابيده. كدخدا مرد را صدا زد. مرد از خواب پريد و گفت «چي شده!؟»

كدخدا گفت «مي خواستي چي بشود. زنت خمير ريخته تو كفش هاي من و در را باز كرده و رفته. حالا ديگر چيزي هم برده يا نه نمي دانم.»

دزد گفت «نه بابا! زن من دزد كه نيست؛ فقط بعضي وقت ها به سرش مي زند و دردسر درست مي كند.»

در اين ميان چشم چرخاند دور و برش؛ ديد اي داد بي داد از كوله پشتي اثري نيست. و به كدخدا گفت «بهتر است زودتر برم ببينم كجا رفته؛ مبادا اين وقت شب به دزدي يا دغلي بربخورد و گوساله را از او بگيرند و خودش را به كنيزي ببرند.»

و خواست كفش هاش را بپوشد كه پاش تو خمير گير كرد. نخواست كدخدا از اين قضيه سر در بياورد؛ با هر دردسري بود كفش هاش را پوشيد؛ يواش يواش خودش را رساند دم در و از كدخدا خداحافظي كرد.

همين كه پاش رسيد به كوچه و خودش را تنها ديد, نشست كفش هاش را پاك كرد. اما, ديگر دير شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود. دزد ديد اگر بخواهد به زن برسد چاره اي ندارد جز اينكه همه راه را بدود. اين بود كه شروع كرد به دويدن و از تپه ماهورهاي زيادي گذشت. رفت تو رفت تا به جايي رسيد كه از دور زن و گوساله را ديد.

زن هم كه مرتب پشت سرش را نگاه مي كرد, دزد را ديد و ترس برش داشت كه چه كند چه نكند و از ناچاري به گوساله گفت «اي گوساله! همه اين بلاها به خاطر تو سرم مي آيد. اگر دزد به ما برسد, من را سر به نيست مي كند و تو را مي برد مي دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را مي برد و ديگر نه من را مي بيني و نه رنگ قشنگ سبزه را. دلم مي خواهد از خودت غيرت به خرج دهي و با اين كله گت و گنده ات طوري به شكمش بزني كه جا به جا جان از بدنش در بيايد.»

و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به طرفي كه دزد داشت نزديك مي شد چرخاند. گفت «چيزي نمانده به ما برسد. ببينم چه كار مي كني.»

همين كه دزد نزديك شد, گوساله خيره خيره نگاهش كرد. بعد چند قدم رفت عقب عقب و يك دفعه خيز برداشت و با سر چنان ضربه محكمي به آبگاه دزد زد كه دزد نقش زمين شد و ديگر از جاش جم نخورد.

زن از شادي دك و پوز گوساله را غرق بوسه كرد و باز رو به خانه اش به راه افتاد.

هنوز هوا روشن بود و ستاره ها در آسمان پيدا نشده بودند كه زن با گوساله رسيد به خانه. در حياط همان طور چارتاق بود و مرد بزك دوزك كرده نشسته بود رو سكو. گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه اي هم به مرد بزند و او را به همان روزي بيندازد كه دزد را انداخته بود. اما, زن تند پريد جلوش را گرفت. گفت «اي گوساله! هر چه باشد من و اين مرد مثل آستر و رويه هستيم. اگر لجباز است, عوضش دلپاك و بي غل و غش است.»

گوساله سرش را انداخت پايين و راهش را گرفت رفت تو طويله.

مرد هم از حرف زنش خجالت كشيد و از فرداي آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد.

بالا رفتيم هوا بود؛

پايين اومديم زمين بود؛

قصه ما همين بود.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منبع:: http://sootak.ir/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C/


   
mehr reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
بزي

روزي بود؛ روزگاري بود. خياطي بود كه در اين دار دنيا سه پسر داشت و هر سه آن ها در دكان خياطي وردستش بودند.

روزي از روزها, خياط بزي خريد و با پسرهاش قرار گذاشت هر روز يكي از آن ها بز را ببرد صحرا بچراند تا صبح به صبح شيرش را بدوشند و قاتق نانشان كنند.

روز اول, پسر بزرگ بز را برد صحرا تو سبزه ها چراند و غروب كه شد از بزي پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»

بز گفت «بله! آن قدر خورده ام كه تو دلم به اندازه‌يك برگ جاي خالي باقي نمانده.»

پسر گفت «حالا كه اين طور است بريم خانه.»

و طناب بزي را گرفت و آوردش خانه.

خياط از پسرش پرسيد «پسرجان! بزي خوب سير شد؟»

پسر جواب داد «آن قدر خورده كه تو شكمش به اندازه يك برگ هم جاي خالي باقي نمانده.»

خياط براي اينكه خوب مطمئن بشود, رفت تو طويله و از بز پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»

بز گفت «اي بابا! چه جوري سير شدم؟ مگر تو سنگ و سلاخ علف پيدا مي شود؟»

خياط پرسيد «چطور؟»

بز گفت «پسرت من را برد بست وسط سنگ و كلوخ ها. از صبح تا غروب هر چه اين ور جستم و آن ور جستم علفي گيرم نيامد كه لااقل مزه اش را بگيرم.»

خياط اوقاتش تلخ شد. نيم ذرعي را ورداشت رفت سر وقت پسر بزرگش. گفت «اي دروغگو! حيوان زبان بسته را بردي بستي تو سنگ و سلاخ ها و حالا آمده اي دروغ برايم سر هم مي كني.»

پسر تا آمد حرف بزند خياط گرفتش به باد كتك و از خانه انداختش بيرون.

روز بعد, خياط به پسر وسطي گفت «بچه جان! امروز نوبت تو است. بيا مردانگي كن و مثل برادر بزرگت نباش. اين حيوان را ببر تو سبزه ها بچران و تا خوب سير نشده نيارش خانه.»

پسر گفت «اي به روي چشم!»

و بز را برد صحرا و ول كرد تو سبزه ها.

تنگ غروب, پسر ديد بزي ديگر نمي چرد. پرسيد «بزي! چرا نمي چري؟»

بز گفت «آن قدر سير شده ام كه نگاه به علف مي كنم عقم مي گيرد.»

پسر گفت «حالا كه اين طور است بريم خانه.»

و بز را آورد خانه و برد بستش تو طويله.

خياط پرسيد «بچه جان! بزي خوب سير شد؟»

پسر جواب داد «آن قدر خورده كه نگاه به علف مي كند دلش به هم مي خورد.»

خياط پاشد رفت تو طويله و گفت «بزي! خوب سير شدي.»

بزي گفت «اي بابا! چه چيزها مي پرسي تو.»

خياط پرسيد «چطور؟»

بزي جواب داد «مگر به ديوار باغ علف سبز مي شود كه بخورم و سير بشوم؟ پسرت من را برد بست پاي ديوار باغ. از صبح تا غروب هر چه اين طرف آن طرف پوزه كشيدم, چيزي گيرم نيامد.»

خياط اوقاتش تلخ شد. نيم ذرعي را ورداشت و رفت افتاد به جان پسر وسطي و گفت «اي دروغگوي بدجنس! مگر نگفتم تو ديگر مثل برادر بزرگت نباش و اين حيوان زبان بسته را ببر خوب بچران. اين جوري حرف پدرت را گوش كردي؟»

پسر تا آمد حرف بزند, خياط بيخ خرش را گرفت و از خانه انداختش بيرون.

روز بعد, خياط به پسر كوچكش گفت «بچه جان! امروز نوبت رسيده به تو؛ بيا و تو مثل آن دوتا بد نباش. اين حيوان را ببر صحرا و بگذار بعد از دو روز گشنگي سير علف بخورد.»

پسر گفت «به چشم!»

و بزي را برد صحرا و ول كرد تو سبزه ها. گفت «بزي! تا مي تواني بخور كه آن دو روزت را هم تلافي كرده باشي.»

غروب كه شد, پسر پرسيد «بزي! خوب سير شدي؟»

بزي جواب داد «آن قدر كه ديگر از علف زده شدم.»

پسر گفت «حالا كه اين طور است برويم خانه.»

آن وقت بزي را برگرداند خانه و برد بست تو طويله.

خياط از پسرش پرسيد «بچه جان! بزي خوب سير شد؟»

پسر جواب داد «بله! آن قدر خورده كه از علف زده شده.»

خياط با خودش گفت «بد نيست احتياط كنم و باز برم از خودش بپرسم.»

بعد, پاشد رفت تو طويله و از بزي پرسيد «امروز خوب سير شدي؟»

بزي گفت «مگر آب رودخانه با خودش علف مي آورد كه من بخورم و سير بشوم؟»

خياط پرسيد «چطور؟»

بزي جواب داد «پسرت من را برد بست لب رودخانه و از صبح تا غروب چشمم به علف نيفتاد.»

خياط رفت با اوقات تلخي پسر كوچكش را هم مثل آن دوتاي ديگر زد از خانه انداخت بيرون.

فردا صبح, خياط به بزي گفت «بزي! حالا توي اين خانه تو مانده اي و من. امروز خودم مي برمت صحرا و ولت مي كنم تو علف ها تا حسابي بچري و شكمي از عزا در بياري.»

و بزي را برد صحرا و ولش كرد تو علف هاي تر و تازه.

بزي تا آفتاب زردي چريد و سير دلش علف خورد. آن وقت خياط گفت «بزي! خوب سير شدي؟»

بزي گفت «آن قدر خورده ام كه تا يك هفته ديگر هم ميلم به علف نمي كشد. خياط خوشحال شد. بزي را آورد خانه و برد بستش تو طويله.»

وقتي كه خياط مي خواست از طويله برود بيرون؛ به عادت روزهاي قبل باز از بزي پرسيد «بزي! امروز خوب سير شدي؟»

بزي چون به دروغ عادت كرده بود, جواب داد «عجب حرفي مي زني! مگر توي شوره زار علف در مي آيد كه بخورم و سير بشوم.»

خياط ماتش برد. فهميد بزي از روز اول دروغ مي گفته و او فريب حرف هاي بزي را خورده و بچه هاش را بي خودي از خانه انداخته بيرون. گفت «اي بدجنس دروغگو! بچه هاي من را آواره مي كني؟ بلايي به سرت بيارم كه تا دنيا دنياست مردم براي هم تعريف كنند.» بعد, رفت آب آورد سر بزي را خوب خيس كرد و تيغ هندي را ورداشت و سرش را از ته تراشيد. بعد با شلاق افتاد به جانش؛ حالا نزن كي بزن.

بزي ديد اگر دير بجنبد, شلاق پوستش را غلفتي درمي آورد و چنان تقلايي كرد كه ميخ طويله اش را از جا كند و چهار دست و پا داشت, چهارتاي ديگر هم قرض كرد و از خانه خياط فرار كرد و رفت.

خلاصه! خياط تنها ماند و خانه و دكانش سوت و كور شد. صبح تا غروب مي نشست تو دكان و هي با خودش حرف مي زد و غصه مي خورد. شب هم برمي گشت خانه و يك گوشه كز مي كرد و مي رفت تو فكر و خيال.

حالا بشنويد از سرگذشت پسرها!

پسر بزرگ رفت به يك شهر ديگر پيش مسگري شاگرد شد. حسابي دل داد به كار و احترام استادش را نگاه داشت تا خوب فن و فوت مسگري و سفيدگري را يادگرفت. يك روز به استادش گفت «استادجان! رخصت.»

استاد پرسيد «كجا؟»

پسر گفت «دلم تنگ شده, مي خواهم دستت را ببوسم و از اين شهر و ديار برم.»

استاد گفت «دست حق به همراهت؛ هر جا كه دلت مي خواهد برو.»

بعد, يك ديگ و يك كفگير داد به پسر و گفت «چون اين مدت از جان و دل برايم كار كردي, اين ديگ و كفگير را يادگاري مي دهم به تو؛ به شرطي كه قدرش را بداني و خيلي مواظب باشي آن را از دستت درنياورند.»

پسر گفت «اين ها چقدر مي ارزند كه اين قدر سفارش مي كني مواظبشان باشم؟»

استاد گفت «خاصيت اين ها اين است كه وقتي كفگير را به ديگ مي زني و مي گويي غذا حاضر شو, هر چند تا بشقاب غذا بخواهي از ديگ در مي آيد, مي رود مي نشيند دور سفره و تا وقتي كه همه سير نشده اند هر بشقابي هم كه تمام مي شود خودش بر مي گردد تو ديگ و دوباره پر مي آيد بيرون.»

پسر ديگ و كفگير را گرفت؛ دست استادش را بوسيد و راه افتاد. با خودش گفت «به اين مي گويند شانس! مردم صبح تا شب جان مي كنند كه يك لقمه نان به دست بيارند؛ آن وقت ما الحمدالله چيزي نصيبمان مي شود كه تا روز قيامت نان بيندازد تو دامن تخم و تركه و كس و كارمان. حالا كه اين طور است خوب است برم سراغ پدرم. لابد همان طور كه من دلم براي او تنگ شده, او هم دلش هواي من را كرده و اوقات تلخيش هم تمام شده.»

پسر راهش را كج كرد به طرف شهر خودش. رفت تا رسيد به كاروانسراي مهمان كش نزديك ولايتش. رفت تو كاروانسرا؛ ديد عده زيادي مسافر بار انداخته اند و گله به گله ديگ ها و كماجدان هاشان را بار گذاشته اند و دارند تهيه شام مي بينند. او هم رفت گوشه اي براي خودش گرفت نشست و ديگ و كفگيرش را هم گذاشت دم دستش. مسافرهايي كه نزديكش بودند, وقتي ديدند پسر ديگش را بار نگذاشته دلشان سوخت و شامشان كه حاضر شد به او گفتند «بسم الله؛ بفرما اينجا چيزي ميل كن.»

پسر گفت «الان ميلم به غذا نمي كشد. شما بفرماييد اينجا تا هر چه ميل داريد برايتان حاضر كنم.»

پرسيدند «چطور حاضر مي كني؟ تو كه ديگت را بار نگذاشتي؟»

پسر گفت «بفرماييد اينجا تا ببينيد.»

مسافرها آمدند دور و برش نشستند. او هم سفره اي پهن كرد؛ با كفگير زد به ديگ و گفت «غذا حاضر شو!»

اين را كه گفت, بشقاب پلو و خورش بود كه پشت سر هم از ديگ درآمد و رفت نشست تو سفره.

مسافرها از تعجب نگاهي انداختند به هم و نشستند سر سفره و آن قدر خوردند كه سير شدند.

طولي نكشيد كه اين قضيه دهن به دهن گشت تا به گوش كاروانسرادار رسيد.

كاروانسرادار با خودش گفت «هر طور شده بايد اين ديگ و كفگير را از چنگ او دربيارم.»

بعد, صبر كرد وقتي همه خوابيدند رفت بالاي سر پسر و ديد بله, پسر ديگ و كفگير را گذاشته سينه ديوار و خودش مست خواب است.

كاروانسرادار ديگ و كفگير را خوب ورنداز كرد تا اندازه شان آمد دستش؛ آن وقت رفت تو انبار يك ديگ و كفگير آورد گذاشت جاي آن ها و آن ها را ورداشت برد يك جاي امن قايم كرد.

فردا صبح, مسافرها بار و بنديلشان را بستند و افتادند به راه. پسر هم ديگ و كفگير را ورداشت و راه افتاد. غروب همان روز رسيد به شهر خودش و يكسر رفت سراغ پدرش.

خياط تا پسرش را ديد, از خوشحالي اشك تو چشم هاش حلقه بست. او را بغل كرد و شكر خدا را به جا آورد. بعد پرسيد «خوب! پسرجان بگو ببينم اين مدت كجا بودي و چه كار مي كردي؟»

پسر گفت «در فلان شهر بودم؛ مسگري مي كردم و اين ديگ و كفگير را هم برات سوغاتي آورده ام.»

پدرش گفت «مسگري هنر خوبي است؛ آدم را به نان و نوايي هم مي رساند؛ اما مگر سوغات ديگري تو آن شهر گير نمي آمد كه ديگ و كفگير آوردي.»

پسر گفت «اين ديگ و كفگير به دينايي مي ارزد؛ چون هر جور غذايي كه بخواهي فوري حاضر مي كند.»

خياط گفت «حالا كه اين طور است صبر كن برم همه قوم و خويش ها را دعوت كنم به نهار, آن وقت هنرت را نشان بده.»

پسر گفت «خيلي خوب!»

و خياط رفت از همه قوم و قبيله اش براي نهار فردا وعده گرفت.

فردا, صلات ظهر مهمان ها آمدند و نشستند پاي سفره. پسر با آب و تاب ديگ و كفگير را آورد به ميدان. كفگير را زد به ديگ و گفت «غذا حاضر شو!»

اما ديد خبري نشد. بار دوم قايم تر زد و بلندتر گفت؛ باز هم خبري نشد. پسر فهميد كاروانسرادار ديگ و كفگيرش را عوض كرده و از خجالت نزديك بود پيش آن همه آدم آب شود.

خياط هم اوقاتش تلخ شد و بي سرو صدا سفره را ورچيد؛ و قوم و خويش هاش شروع كردند به خنديدن و مسخره كردن. بعد هم بلند شدند و رفتند پي كارشان.

پسر وسطي وقتي از خانه خودشان آواره شد, رفت جايي, پيش آسياباني شاگرد شد. حسابي به كارش چسبيد و احترام صاحب كارش را نگه داشت. بعد از مدتي, پسر به آسيابان گفت «خيلي وقت است پدرم را نديده ام و دلم براش تنگ شده. اگر اجازه مي دهي برم و به او سري بزنم.»

آسيابان گفت «دست حق به همراهت.»

بعد, افسار خري را داد دست پسر و گفت «چون از تو راضي هستم و در اين مدت با صدق و صفا برام كار كردي, اين خر را مي دهم به تو؛ اما بپا هيچ وقت او را نزني؛ چيزي هم بارش نكني.»

پسر پرسيد «چنين خري به چه درد مي خورد؟»

آسيابان گفت «ها! تو خبر نداري. اين خر از آن خرهاست كه به تو اشرفي مي دهد.»

پسر پرسيد «چطور؟»

آسيابان گفت «اين طور كه يك چادر شب پهن مي كني رو زمين و اين زبان بسته را هم مي بري وسط آن نگاه مي داري. بعد, دست راستت را مي بري بالا و سه دفعه مي گويي اجي, مجي, لاترجي؛ كه خر بنا مي كند به عرعر كردن و اشرفي پس مي دهد.»

پسر خوشحال شد. به سر و روي آسيابان بوسه زد و راه افتاد طرف ولايتشان. دست بر قضا او هم بعد از مدتي رسيد به كاروانسراي مهمان كش. رفت تو و ميخ طويله خرش را كوبيد به زمين و نشست با مسافرها به صحبت كردن. وقت شام كه رسيد, پسر به مسافرها گفت «امشب همه مهمان من! هر چه دلتان مي خواند به كاروانسرادار بگوييد بياورد.»

به كسي هم فرصت نداد جواب تعارفش را بدهد و خودش كاروانسرادار را صدا زد و گفت «به حساب من براي هر مسافر يك مرغ بريان, يك فنجان عسل و چند تا نان و كلوچه بيار.»

كاروانسرادار رفت و هر چه را كه پسر خواسته بود براي مسافرها آورد؛ اما از دست و دلبازي اين لوطي تعجب كرد و خيلي دلش مي خواست بفهمد اين لوطي كيست كه اين طور ولخرجي مي كند.

شام و شب چره كه تمام شد, كاروانسرادار آمد به حساب و كتابش رسيد و از پسر خواست پول شام مسافرها را بدهد. پسر گفت «بگير همين جا بنشين, الان پولت را مي دهم.»

بعد, خر را برد گوشه اي و غافل از اينكه كاروانسرادار دارد زاغ سياهش را چوب مي زند, چادر شبي پهن كرد ورد را خواند؛ يك خرده اشرفي جمع كرد و برگشت حسابش را تمام و كمال با كاروانسرادار صاف كرد.

نصفه هاي شب كه همه مسافرها خوابيدند, كاروانسرادار رفت از تو طويله اش يك خر به قد و قواره همان خر آورد و آن را با خر پسر عوض كرد.

صبح فردا, مسافرها پا شدند و هر كدام به سمتي رفتند. پسر هم افسار خرش را گرفت؛ راه افتاد و غروب همان روز رسيد خانه.

پدر و برادر بزرگش از ديدن او خيلي خوشحالي كردند. بعد از حال و احوال, پدرش گفت «خوب! بگو ببينم اين مدت كجا بودي؟ چه كار مي كردي؟»

پسر جواب داد «رفته بودم فلان جا دم دست يك آسيابان كار مي كردم. اين خر را هم برات سوغاتي آورده ام.»

پدرش گفت «مي خواستي چيز ديگري بياري كه اينجا تازگي داشته باشد؛ خر كه در شهر خودمان فت و فراوان است.»

پسر گفت «اين خر از آن خرها نيست. برو قوم و خويش ها را خبر كن تا هنرش را نشان بدم.»

خياط رفت قوم و خويش ها را خبر كرد. وقتي همه جمع شدند, پسر با طول و تفصيل از هنر خرش حرف زد. چار شب را پهن كرد تو حياط و خر را برد وسط آن نگه داشت. بعد, رو به خر ايستاد؛ يك دستش را بلند كرد و گفت «اجي, مجي, لاترجي!»

اما انگار نه انگار كه پسر ورد خوانده. چون خر عرعر نكرد و حتي يك پول سياه پس نداد. قوم وخويش ها اين بار آن قدر خنديدند كه نزديك بود از خنده روده بر شوند. خياط اوقاتش تلخ شد و پسر كلي خجالت كشيد و فهميد كاروانسرادار خرش را عوض كرده.

اما, پسر سوم!

وقتي كه خياط پسر كوچكش را از خانه كرد بيرون, پسر رفت به شهري و شاگرد خراط شد. چون خراطي ريزه كاري زيادي داشت, بيشتر از دو برادرش پيش استاد ماند. در اين مدت از آن هايي كه از ولايتش به آن شهر مي آمدند, از حال و روز دو برادرش با خبر شد و شنيد كه كاروانسرادار چه حقه اي به آن ها زده.

چند ماهي كه گذشت و پسر صنعت خراطي را خوب ياد گرفت, يك روز رفت پيش استادش؛ با ادب و احترام زمين را بوسيد و گفت «استادجان! دلم هواي پدرم را كرده. اگر رخصت بدي برم او را ببينم. دنياست ديگر! مي ترسم يك دفعه چشمش را هم بگذارد و ديگر چشمم تو چشمش نيفتد.»

خراط گفت «به سلامت!»

بعد, كيسه اي داد به دست پسر و گفت «توي اين كيسه يك چماق است. چون از دل و جان برايم كار كردي آن را به تو يادگار مي دهم.»

پسر پرسيد «چماق به چه دردم مي خورد؟»

خراط جواب داد «هر جا گرفتار زورگو يا قلدري شدي يا خواستي حقت را از كسي پس بگيري كه زورت به او نمي رسد, دست بگذار رو كيسه و بگو چماق از كيسه درآ. بعد از آن ديگر كارت نباشد, چون چماق از كيسه در مي آيد و طرف را مي گيرد زير ضرب و له و لورده مي كند.»

پسر خوشحال شد. دست استادش را بوسيد؛ از او خداحافظي كرد و راه افتاد. بعد از چند روز, او هم مثل برادرهاش رسيد به كاروانسراي مهمان كش. رفت تو, گوشه اي نشست؛ كيسه و چماقش را گذاشت جلوش و شروع كرد از اينجا و آنجا حرف زدن. كم كم عده اي دور و برش جمع شدند. كاروانسرادار هم آمد در ميان جمعيت ايستاد كه ببيند اين تازه وارد چه مي گويد. پسر تا چشمش افتاد به كاروانسرادار, گفت «اي مردم! در اين دار دنيا آدم چيزهايي مي شنود كه از تعجب مي خواهد ماتش ببرد. مي گويند ديگ و كفگيري هست كه هر جور غذايي بخواهي حاضر مي كند. مي گويند خري هست كه وقتي عرعر مي كند, اشرفي پس مي دهد. من اين ها را نديده ام؛ شنيده ام. اما همه اين ها به گرد چيزي كه من تو اين كيسه دارم نمي رسد.»

كاروانسرادار خوشحال شد. با خودش گفت «چشم حسود كور! ما كه آن دو تا راگير آورديم, اين يكي را هم به هر حقه اي هست به چنگ مي آرم.»

و تا نيمه هاي شب صبر كرد. وقتي همه مسافرها خوابيدند, رفت بالاي سر پسر و ديد كيسه را گذاشته زير سرش و چنان غرق خواب است كه خر و پفش رفته هوا.

كاروانسرادار دست برد گوشه كيسه را گرفت و خواست آن را يواشكي از زير سرش بكشد. تو نگو پسر خودش را زده بود به خواب و يك دفعه مچ دستش را گرفت و گفت «چماق درآ»

چشمتان روز بد نبيند! چماق مثل فنر از كيسه پريد بيرون و افتاد به جان كاروانسرادار؛ حالا نزن و كي بزن.

كاروانسرادار از زور درد شروع كرد به ورجه ورجه كردن و غلط كردم گفتن.

پسر گفت «غلط كردم ندارد. به جاي اين حرف ها برو ديگ و كفگير و خر را وردار بيار والا مي زند لت و پارت مي كند.»

كاورانسرادار گفت «كدام ديگ؟ كدام خر؟»

پسر گفت «پس آن قدر كتك بخور كه يادت بيايد.»

كاروانسرادار وقتي ديد اين چماق رحم سرش نمي شود و يكريز مي كوبد تو سر و كله اشم امانش بريد و گفت «خيلي خوب! هر چه تو بگويي.»

پسر گفت «اگر جانت را دوست داري زود برو آن ها را بيار.»

خلاصه! پسر ديگ و كفگير و خر را گرفت و همان شبانه زد به راه و صبح زود رسيد به خانه. پدر و دو برادرش خيلي خوشحال شدند و وقتي فهميدند برادر كوچكشان ديگ و كفگير و خر را از كاروانسرادار پس گرفته, نزديك بود از شادي پر دربيارند.

خياط پرسيد «خوب. بگو ببينم تا حالا كجا بودي؟ چه كار مي كردي؟»

پسر گفت «رفته بودم فلان شهر و پيش فلان خراط, خراطي مي كردم.»

ناشتايي كه خوردند, خياط پرسيد «سوغات چي آورده اي برايمان؟»

پسر جواب داد «يك چيز به درد بخور.»

پرسيد «چه چيز به درد بخوري؟»

پسر گفت «يك چماق درست و حسابي.»

خياط گفت «بچه جان! مگر من نمي توانستم يك شاخه از درخت بكنم و با آن چماق درست كنم كه از راه دور چماق برام سوغات آورده اي؟»

پسر گفت «اين چماق از آن چماق هايي نيست كه تا حالا ديده اي. از بركت همين چماق بود كه توانستم ديگ و كفگير و خر را پس بگيرم.»

آن وقت به تفصيل همه چيز را براي پدر و برادرهاش تعريف كرد.

پدرش خوشحال شد و گفت «حالا بايد اين چيزها را به رخ قوم و خويش ها بكشم تا بفهمند ما دروغ باف نيستيم و حساب كار بيايد دستشان و ديگر هر و هر به ريش ما نخندند.»

خياط رفت همه قوم وخويش هاش را دعوت كرد به نهار. پسر بزرگ هم ديگ و كفگير را آورد به ميدان و به همه آن ها غذا داد. پسر وسطي هم بعد از نهار چادرشب را پهن كرد تو حياط. خر را برد وسط آن نگه داشت؛ ورد خواند و اشرفي ها را بين كس و كارش قسمت كرد.

بگذريم! همه تا نصفه هاي شب دور هم نشستند, گفتند و خنديدند.

وقتي مهمان ها رفتند, پسر كوچك به پدرش گفت «باباجان! توي اين خانه همه چيز سر جاي خودش است به غير از بزي؛ او رفته كجا؟»

از شما چه پنهان, خياط يك خرده از بچه هاش خجالت كشيد و گفت «آن بدجنس دروغگو از آب درآمد! من هم سرش را از ته تراشيدم و بستمش به باد كتك. او هم فرار كرد و رفت كه رفت.»

پسر كوچك گفت «از آن به بعد خبر ديگري از او نشنيدي؟»

خياط گفت «از قرار معلوم از اينجا كه فرار مي كند, مي بيند با سر تراشيده جلو سر و همسر نمي تواند سر در بيارد و مي رود توي لانه روباهي قايم مي شود. وقتي روباه برمي گردد به لانه اش و چشمش مي افتد به او, از ترسش پا مي گذارد به فرار و در راه مي رسد به يك خرس؛ خرس از او مي پرسد آقا روباه كجا با اين عجله؟ روباه مي گويد جانور بدهيبتي آمده تو لانه ام جا خوش كرده كه گمان نكنم تا حالا كسي مثل او را ديده باشد. خرس مي پرسد چه شكلي است. روباه مي گويد يك كله و پك و پوزي دارد كه نگو و نپرس. خرس مي گويد بريم بيرونش كنيم و با هم برمي گردند به لانه روباه. همين كه خرس چشمش مي افتد به بزي, از ترس نعره اي مي زند و اين دفعه خرس و روباه با هم فرار مي كنند. در راه مي رسند به يك زنبور, زنبور مي پرسد كجا با اين عجله و آن ها قضيه را با زنبور در يمان مي گذارند. زنبور مي گويد برگرديد به من نشانش بدهيد تا شما را از شرش راحت كنم. خرس مي گويد ما بااين هيكل ترسيديم جلوش نطق بكشيم. آن وقت تو مي خواهي چه كني؟ زنبور مي گويد فلفل نبين چه ريزه, بشكن ببين چه تيزه, و آن ها را برمي گرداند و با هم مي روند به طرف لانه روباه. خرس و روباه با ترس و لرز دم لانه مي ايستند؛ زنبور مي رود تو؛ چرخي توي هوا مي زند و مي رود مي نشيند وسط سر تراشيده بز و چنان نيشي مي زند به او كه سرش از درد آتش مي گيرد و جلز و ولز كنان از لانه روباه مي زند بيرون و مثل برق و باد سر مي گذارد به بيابان. از آن به بعد هم ديگر كسي از او خبر ندارد و هيچ كس نمي داند چطور شد و چه به سرش آمد.»

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منبع: http://sootak.ir/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C/%D8%A8%D8%B2%D9%8A.html


   
mehr and milad.m reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
درويش و اژدهاى هفت‌ سر

يک روز درويشى در ميان مردم در يک ميدان نشسته بود. ناگهان شعلهی آتشى از دور به طرف آنها آمد و اژدهائى که هفت‌ سر داشت خودش را وسط ميدان انداخت. هر کسى از ترس به گوشه‌اى فرار کرد. الا درويش و پيرمردى که بسيار فقير بود. درويش که ديد همه وحشت‌زده شده‌اند گفت: 'نترسيد، اين اژدهاى هفت سر، زن مى‌خواهد، چه کسى حاضر است دخترش را به اژدها بدهد.' همه آدم‌ها که ديگر ترس‌شان ريخته بود دور درويش و اژدها جمع شدند اما هيچ کسى حاضر نشد دختر خودش را به اژدها بدهد الا پيرمرد فقير که دار و ندارش از مال دنيا فقط همين يک دختر بود. درويش دختر پيرمرد را براى اژدها عقد کرد و اژدها دختر را روى کولش گذاشت و رفت. سال‌ها گذشت. پيرمرد هر روز به ميدان مى‌آمد کنار درويش مى‌نشست و به حرف‌هاى او گوش مى‌داد و درويش مى‌ديد که پيرمرد روز به روز افسرده‌تر مى‌شود، اما هيچ حرفى نمى‌زند. يک روز درويش به او گفت: 'پيرمرد! مى‌دانم که دلت براى دخترت تنگ شده، مى‌خواهى او را ببيني؟' پيرمرد خوشحال گفت: 'بله.' درويش نشانهی غارى به او داد و از پيرمرد خواست که هر چه را مى‌بيند براى هيچ‌کس تعريف نکند. پيرمرد قبول کرد و راه افتاد. پيرمرد از راه‌هاى زيادى گذشت. از بيابان‌ها، از دشت‌ها و کوه‌ها تا به دهانهی غارى رسيد و همان‌جا خسته و تشنه نشست. هنوز نفسى تازه نکرده بود که ناگهان دخترى از پشت غار بيرون آمد و پرسيد: 'چه مى‌خواهى پيرمرد و به دنبال چه کسى مى‌گردي؟' پيرمرد فقير گفت: 'گشنه و تشنه‌ام، راه دورى آمده‌ام به‌دنبال دخترى مى‌گردم که روزگارى زن اژدها شد.' حرف‌هاى پيرمرد که تمام شد دختر که کلفت بود به سرعت توى غار رفت و جريان را براى خانمش تعريف کرد. خانم دستور داد: 'پيرمرد را به داخل غار بياورند.' اما پيرمرد وقتى داخل غار شد از تعجب نمى‌دانست چه بگويد، داخل غار مثل قصر شاه پريان بود پر از غلام و کنيز و پر از ظرف و ظروف نقره، پيرمرد حتى دختر خودش را هم نشناخت. اما دختر پدر را شناخت. او را در بغل گرفت و بوسيد و گفت: 'من دختر تو هستم و اين دم و دستگاه هم زندگى من است.' پيرمرد آه بلندى کشيد و گفت: 'دخترم زندگى تو خوب است اما چه فايده که شوهرت اژدهاست.' دختر خنديد و به پدرش گفت: 'شوهرم کليددار بهشت و جهنم است و اژدها نيست.' و بعد جلوى چشمان پدرش وردى خواند و ناگهان جوانى رعنا و بلندبالا حاضر شد و به پيرمرد سلام کرد و دختر گفت: 'اين هم شوهر من!' پيرمرد يک ماه نزد آنها ماند. يک بار هم با دامادش به بهشت رفت و همه جاى بهشت را ديد و حتى به جهنم هم رفت و سالم برگشت و تنها گوشهی انگشت کوچکش سوخت و تازه فهميد که دو ريال به کسى بدهکار است و سر يک ماه بار و بنديلش را بست و هر چه داماد و دخترش خواستند که نزد آنها بماند قبول نکرد. پيرمرد به دامادش گفت: 'هر چه زودتر بايد بروم و دو ريال بدهى‌ام را بدهم.' پيرمرد دختر و دامادش را بوسيد، از آنها خداحافظى کرد و به ولايت خودش برگشت


. - درويش و اژدهاى هفت سر - افسانه‌ها و باورهاى جنوب - ص ۶۵ - گردآورنده: منيرو روانى‌پور - نشر نجوا - چاپ اول ۱۳۶۹ (فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)
منبع: http://azim-bahmany.blogfa.com/page/14.aspx

   
bzaker992, Anobis and mehr reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
دروغ شاخ‌دار


يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. پادشاهى بود که دخترى بسيار زيبا داشت. از گوشه و کنار دنيا خواستگارهاى زيادى براى اين دختر مى‌آمدند ولى او به همهی آنها جواب رد مى‌داد. هر چه پادشاه به دخترش اصرار مى‌کرد که براى خود شوهرى انتخاب کند به خرج شاهزاده خانم نمى‌رفت. تا اينکه روزى دختر پادشاه اعلام کرد: 'هر کس يک دروغ شاخ‌دار بگويد، طورى که مرا متعجب کند من زن او خواهم شد! ولى اگر آن دروغ، مورد پسندم قرار نگيرد، دستور خواهم داد سر دروغگو را از بدنش جدا کنند!' جارچى‌ها اين خبر را در چهار گوشهی مملکت به اطلاع همه رساندند، عده زيادى به طمع شاهزاده خانم به قصر پادشاه رفتند ولى دروغ‌شان موردپسند واقع نشد و سرشان را از دست دادند. روزى کچل، با لباس ژنده و سر و وضع ژوليده خواست که به قصر پادشاه داخل شود. دربان‌ها نگاهى به قد و بالاى او انداختند و از ورودش جلوگيرى کردند. کچل بنا کرد به داد و فرياد راه انداختن. دختر پادشاه متوجه سر و صدا شد و پرسيد: - آنجا چه خبر است؟ گفتند: - يک کچل به زور مى‌خواهد وارد قصر شود. دختر پادشاه امر کرد که او را به داخل راه بدهند. از کچل پرسيد: - براى چه کارى به اينجا آمده‌اي؟ کچل گفت: - آمده‌ام يک دروغ شاخ‌دار به شما بگويم! دختر پادشاه گفت: - مى‌دانى که اگر از دروغ تو خوشم نيايد دستور مى‌دهم سر از تنت جدا کنند؟ کچل گفت: - باشد قبول دارم و شروع به تعريف کرد. گفت: - ما سه نفر بوديم و سه تا تفنگ داشتيم، تفنگ اولى قنداق نداشت، تفنگ دومى ماشه نداشت، تفنگ سومى گلوله نداشت. قنداق تفنگى را که قنداق نداشت به سينه فشرديم، ماشهی تفنگى را که ماشه نداشت چکانديم و با تفنگى که گلوله نداشت گلوله در کرديم، سه اردک شکار کرديم يکى مرده بود، دو تا هم نيمه‌جان. سه تا ديزى داشتيم دوتاش شکسته بود، يکى‌اش ته نداشت. اردک مرده را در ديزئى که ته نداشت گذاشتيم و آبگوشت درست کرديم، سه تا کاسه داشتيم دو تاش ترک خورده بود يکى‌اش ته نداشت. آبگوشت را در کاسه‌اى که ته نداشت ريختيم و مشغول خوردن شديم. در همين موقع يک دانه تخم هندوانه از توى کاسه پيدا کرديم، تخم هندوانه سبز شد و آن‌قدر بزرگ شد و شد تا يک بستان به‌وجود آمد، در اين بستان هندوانهی خيلى بزرگ ديدم. خواستيم هندوانه را ببريم، چاقو آورديم نشد، کارد آورديم نشد، خنجر آورديم نشد، شمشير آورديم نشد، من يک تيغهی شکسته داشتم، با آن هندوانه را قاچ دادم که ناگهان دستم تو رفت، به‌دنبال دستم، بازويم، بعد سرم، بعد بدنم داخل هندوانه شد، همين‌طور گيج و ويج دور خود مى‌گشتم که نگاهم به مردى افتاد. آن مرد تا مرا ديد پرسيد: - هاى کچل اين تو چه‌کار مى‌کني؟ گفتم: - دنبال تيغهی شکسته‌ام مى‌گردم. مرد عصبانى شد و يک سيلى محکم خواباند بيخ گوشم و گفت: - من هفت قطار شترم، اين تو گم شده نمى‌توانم پيدا کنم تو مى‌خواهى يک تيغهی شکسته را پيدا کني؟ دختر پادشاه با تعجب بسيار گفت: - کچل کافى است، آخر دروغ هم به اين بزرگي؟! کچل گفت: - بله، مگر شرط شما همين نبود؟ دختر پادشاه گفت: - حق با تو است.
به اين ترتيب کچل با دختر پادشاه عروسى کرد و سال‌هاى سال به خوشى با هم زندگى کردند

. - دروغ شاخ‌دار - افسانه‌هاى آذربايجان - ص ۱۷۹ - دکتر نورالدين سالمي - نشر مينا - چاپ اول ۱۳۷۶ (فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)

---------------------------------------------------
منبع: http://azim-bahmany.blogfa.com/


   
bzaker992, Anobis, mehr and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 
جمعه، شنبه، یکشنبه


روزي, روزگاري سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و يك شنبه كه هر سه دزدهاي تر و فرزي بودند و هيچ وقت دم به تله نمي دادند.

يك روز, جمعه گوسفندي دزديد؛ برد خانه سرش را بريد و گوشتش را آويزان كرد به تاق ايوان و به زنش گفت «اگر من خانه نبودم و شنبه يا يك شنبه آمد اينجا و آب خواست, آب را تو كاسه بريز و بده دستشان؛ چون اگر با كوزه آب بخورند, سرشان را بالا مي گيرند و لاشه گوسفند را مي بينند.»

زن گفت «به روي چشم!»

تازه جمعه از خانه رفته بود بيرون كه سر و كله شنبه پيدا شد و سراغ جمعه را گرفت.

زن گفت «پيش پات رفت بيرون.»

شنبه گفت «يك كم آب بده بخورم.»

زن گفت «صبر كن كاسه بيارم.»

شنبه گفت «به خودت زحمت نده!»

و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد, دست برد كوزه را از گوشه ايوان ورداشت سركشيد و گفت «دستت درد نكند! ديگر زحمت را كم مي كنم.»

و از خانه بيرون زد.

تنگ غروب, جمعه برگشت خانه و از زنش پرسيد «چه خبر؟»

زن جواب داد «امن و امان! فقط شنبه يك نوك پا آمد اينجا آب خورد و رفت.»

جمعه گفت «با كاسه آب خورد يا با كوزه؟»

زن گفت «تا خواستم كاسه بيارم, كوزه را ورداشت سر كشيد و خداحافظي كرد و رفت.»

جمعه با دست زد رو پيشاني خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت.»

زن گفت «بد به دلت راه نده.»

جمعه گفت «مگر نمي گويي با كوزه آب خورد؟»

زن گفت «چرا!»

جمعه گفت «خدا مي داند كه گوشت از دست رفت! اين خط و اين نشان. اگر روز روشن نبرد, شب تاريك مي برد.»

بعد نشستند با هم به مشورت كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند شب كه مي خواهند بخوابند, گوشت را بيارند زير لحاف بگذارند بين خودشان.

نصفه هاي شب, شنبه رفت خانه جمعه و وقتي ديد لاشه‌گوسفند سر جاش نيست, تا ته ماجرا را خواند و بي سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همين كه خر و پفشان رفت هوا دست برد زير لحاف, لاشه گوسفند را يك كم غلتاند طرف برادرش, يك كم چرخاند طرف زن برادرش و خوب كه جا باز شد, لاشه را آهسته از بين شان درآورد و با خود برد.

كمي بعد, جمعه بيدار شد؛ ديد از گوشت خبري نيست و مثل برق و باد, بام به بام خودش را رساند به خانه شنبه و رفت پشت در حياط ايستاد.

شنبه به خانه كه رسد, آهسته زد به در. جمعه در را باز كرد و شنبه به خيال اينكه زنش در را باز كرده, در تاريكي شب گوشت را داد به دست جمعه. جمعه هم گوشت را ورداشت و يواشكي زد بيرون و برگشت به خانه خودش.

كله سحر, شنبه زنش را بيدار كرد و گفت «پاشو يك آبگوشت پرگوشت بار بگذار براي نهار.»

زن گفت «با كدام گوشت؟»

شنبه گفت «با همان گوشتي كه ديشب آوردم خانه تحويلت دادم.»

زن گفت «خواب ديدي خير باشد!»

شنبه از همين يكي دو كلام همه چيز دستگيرش شد و دو بامبي زد تو سر خودش و گفت «اي داد بي داد كه گوشت از دست رفت! جمعه گوشت را زد و برد و ديگر رنگش را نمي بينيم.»

بعد, پاشد رفت سروقت يك شنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانه جمعه كه هم نهار چرب و نرمي بخورند و هم با او صحبت كنند و قرار و مداري بگذارند.

نهار را كه خوردند, شنبه و يك شنبه صحبت را كشاندند به اصل مطلب و گفتند «اي برادر! از انصاف به دور است كه سور و سات تو اين قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشيم؛ آخر برادري گفته اند, برابري گفته اند؛ بيا از اين به بعد با هم بريم دزدي و هر چه گير آورديم تقسيم كنيم.»

جمعه گفت «به شرطي كه هر چه من گفتم گوش كنيد.»

شنبه و يك شنبه قبول كردند. برادر بودند, دست برادري هم با هم دادند.

غروب همان روز, جمعه به بهانه ديدن آشنايي كه در دربار شاه داشت, رفت به دربار, اين ور آن ور سرك كشيد؛ راه خزانه شاه را ياد گرفت و برگشت و نصفه هاي شب با شنبه و يك شنبه يكي يك كولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار.

شنبه و يك شنبه نزديك خزانه قايم شدند؛ اوضاع را زير نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ كولبارچه هاشان را يكي يكي از جواهر پر كرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه.

فرداي آن شب, سه تايي از خانه رفتند بيرون كه در كوچه و بازار سر و گوشي آب بدهند و ببينند مردم از دزدي ديشب شان چه مي گويند. اما, هر چه گشتند و به اين و آن سر زدند, ديدند خبري نيست.

تو نگو وقتي شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه, گفته «نگذاريد اين خبر جايي درز كند كه تاج و تخت مان بر باد مي رود.» ر

و دستور داده بود زير دريچه اي كه دزد از آن جا به خزانه رفته يك خمره پر از قير بگذارند كه اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه, يكراست بيفتد تو قير و اسير بشود.

برادرها وقتي ديدند به خزانه شاه دستبرد زده اند و آب از آب تكان نخورده, نيمه هاي شب, كولبارچه هاشان را ورداشتند و باز به طرف دربار راه افتادند.

اين دفعه نوبت شنبه بود كه از دريچه به خزانه برود. جمعه و يك شنبه دور و برشان را زير نظر گرفتند و شنبه از دريچه پايين پريد و يكراست افتاد تو خمره قير و گير افتاد.

شنبه, جمعه را صدا زد و گفت «اي برادر! من افتادم تو قير و كارم تمام است. شماها زودتر در برويد و جانتان را نجات بدهيد.»

جمعه تا آخر قضيه را خواند و ديد اگر دير بجنبد كار همه شان تمام است و چاره اي غير از اين نديد كه سر شنبه را ببرد و با خود ببرد. اين بود كه خم شد, چنگ انداخت موي سر شنبه را گرفت, سرش را بريد و با خود برد.

فردا صبح, جمعه و يك شنبه رفتند بيرون ببينند چه خبر است. ديدند همه جا صحبت از اين است كه دزد زده به خزانه شاه و افتاده به تله؛ اما سر ندارد و شاه دستور داده دزد بي سر را آويزان كنند به دروازة شهر كه هر كس آمد جلو جنازه گريه زاري كرد, او را بگيرند و دزد را شناسايي كنند.

جمعه و يك شنبه برگشتند خانه و هر چه شنيده بودند به زن شنبه گفتند. زن شنبه شيون و زاري راه انداخت كه «من طاقت ندارم تن بي سر شوهرم به دروازه شهر آويزان باشد و خودم اينجا راحت بگيرم و بنشينم. الان مي روم جنازة شوهرم را ور مي دارم و مي آورم.»

جمعه گفت «اگر اين كار را بكني سر همه مان را به باد مي دهي. تو از خانه پا بيرونت نگذار؛ من قول مي دهم كه با يك شنبه برم و هر طور كه شده جنازه شنبه را از چنگشان در بيارم.»

جمعه و يك شنبه, مطربي هم بلد بودند و الاغي داشتند كه هر جا ولش مي كردند, يكراست بر مي گشت خانه و اگر در خانه بسته بود, با سر به در مي زد.

سر شب, جمعه و يك شنبه ساز و كمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بيرون و شروع كردند در شهر گشتن و زدن و خواندن.

نزديك دروازه شهر كه رسيدند, يكي از نگهبان ها جلوشان را گرفت و گفت «پياده شويد و براي ما ساز بزنيد.»

جمعه گفت «ديگر از نفس افتاده ايم و حال ساز زدن نداريم.»

نگهبان ها گفتند «حالا كه به ما رسيد از نفس افتاديد؟ د يالله بياييد پايين و بهانه نياريد كه پاك حوصله مان سر رفته.»

يك شنبه گفت «راستش را بخواهيد مي ترسيم اگر پياده شويم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بيفتيم.»

يكي از نگهبان ها گفت «دهنت را آب بكش! كي جرئت دارد به خرتان نگاه چپ بكند. ما داريم از جنازه به اين مهمي نگهباني مي كنيم, آن وقت شما مي گوييد دزد بيايد و جلو چشم ما خرتان را بدزدد.»

جمعه گفت «خلاصه گفته باشم كليد رزق و روزي ما در اين دنيا همين يك دانه الاغ است.»

و از الاغ پياده شدند؛ نشستند كنار نگهبان ها و شروع كردند به ساز زدن و آن قدر زدند كه نگهبان ها چرتشان برد و كم كم خر و پفشان رفت به هوا.

جمعه و يك شنبه پا شدند, جنازه را از بالاي دروازه آوردند پايين و بستند رو الاغ و الاغ را راهي كردند طرف خانه و تند برگشتند دراز كشيدند كنار نگهبان ها و خودشان را زدند به خواب.

كله سحر, يكي از نگهبان ها از خواب پريد و ديد نه از جنازه خبري هست و نه از الاغ و بناي داد و فرياد را گذاشت و همه را از خواب پراند.

جمعه و يك شنبه كش و قوسي به خود دادند و خواب آلود پرسيدند «چي شده؟»

نگهبان ها گفتند «گاومان دوقلو زاييده!»

و با عجله شروع كردند به اين ور آن ور دويدن و وقتي چيزي پيدا نكردند, برگشتند پيش جمعه و يك شنبه كه زارزار گريه مي كردند و به سر و كله خودشان مي زدند. جمعه مي گفت «ديدي چطور نانمان را آجر كردند؟» و يك شنبه دنبال حرف برادرش را مي گرفت كه «حالا چه كنيم با هفت هشت تا نان خور ريز و درشت؟»

نگهبان ها افتادند به از و جز كه «صداش را در نياريد و جرم ما را سنگين تر نكنيد؛ بياييد پول الاغتان را بگيريد و برويد دنبال كارتان.»

جمعه در لا به لاي گريه گفت «از كجا الاغي به آن خوبي پيدا كنم؟»

نگهبان ها شروع كردند به دلداري آن ها و گفتند «پيدا مي كنيد ان شاءالله. باز حال و روز شما بدك نيست. ما را بگو كه معلوم نيست پادشاه به دارمان بزند يا به زندانمان بندازد.»

جمعه گفت «حالا كه اين طور است قبول مي كنيم. چون دلمان نمي آيد سرتان برود بالاي دار.»

و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه.

طولي نكشيد كه خبر به پادشاه رسيد «جنازه را هم دزديدند.»

پادشاه وزير دست راستش را خواست و نشستند به گفت و گو كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر به اين نتيجه رسيدند كه تو كوچه و خيابان سكة نقره و طلا بريزند و نگهبان ها دورا دور مراقب باشند و هر كه دولا شد سكه ورداشت او را بگيرند به دار بزنند و قال قضيه را بكنند.

جمعه كه از اين ماجرا بو برده بود, به يك شنبه گفت «پاشو قير بزن كفت پات و برو تو كوچه و خيابان. هر جا سكه ديدي رو آن پا بگذار. بعد, برو تو خرابه؛ سكه را از كف پات بكن و باز راه بيفت و از نو همين كار را بكن؛ اما مبادا دولا شوي و چيزي از زمين ورداري كه سرت به باد مي رود.»

يك شنبه گفت «هر چه تو بگويي!»

و همان طور كه جمعه گفته بود رفت خيابان ها و كوچه پس كوچه هاي شهر را زير پا گذاشت و همه سكه ها را جمع كرد.

براي پادشاه خبر بردند كه «اي پادشاه چه نشسته اي كه روز روشن همه سكه ها ناپديد شد و احدالناسي هم دولا نشد كه از زمين چيزي بردارد.»

پادشاه دستور داد يك شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر كه نگاه چپ به شتر كرد, او را بگيرند از دروازه شهر آويزان كنند.

جمعه كه هميشه دور و بر دربار مي پلكيد, از اين خبر هم اطلاع پيدا كرد و رفت چپق سر و ته نقره اش را آماده كرد و دم در خانه شان ايستاد. همين كه ساربان رسيد جلو خانه, چپق را آتش زد و گفت «يا علي! يا حق! خسته نباشي ساربان!»

و چپق را داد به دست او. ساربان تا يكي دو پك زد به چپق, يك شنبه افسار شتر را بريد و آن را برد تو خانه.

ساربان به پشت سرش كه نگاه كرد, هاج و واج ماند؛ چون ديد فقط افسار شتر مانده به دستش و از شتر و باش اثري نيست.

خلاصه! براي پادشاه خبر بردند كه «اي پادشاه! چه نشسته اي كه شتر با بارش ناپديد شد و دزد پيداش نشد.»

در اين ميان پادشاه كشور همسايه يك چرخ پنبه ريسي و مقداري پنبه براي پادشاه دزد زده هديه فرستاد و پيغام داد «پادشاهي كه نتواند دزد خزانه اش را پيدا كند, همان بهتر كه از تاج و تختش بيايد پايين, گوشه اي بنشيند و پنبه بريسد.»

اين موضوع به پادشاه گران آمد و گفت «جارچي در شهر بگردد و جار بزند هر كس بيايد و راه پيدا كردن دزد را نشان بدهد, پادشاه از مال و منال دنيا بي نيازش مي كند.»

پيرزني رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! شتر به آن بزرگي را كه نمي شود قايم كرد؛ بالاخره يكي آن را مي بيند.»

پادشاه گفت «حرف آخر را بزن؛ مي خواهي چه بگويي؟»

پيرزن گفت «دزد تا حالا شتر را كشته و گوشتش را تيكه تيكه كرده. من كوچه به كوچه و خانه به خانه شهر را زير پا مي گذارم و مي گويم تو خانه مريضي دارم كه حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است. اين طور هر كه آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم مي آيد و كمي هم به من مي دهد و دزد پيدا مي شود.»

پادشاه گفت «بد فكري نيست! برو ببينم چه كار مي كني.»

پيرزن راه افتاد در خانه ها كه «خدا خيرتان بدهد! جوان مريضي در خانه دارم كه حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است؛ اگر داريد كمي به من بدهيد و جانش را نجات دهيد. ان شاءالله خدا يك در دنيا و صد در آخرت عوضتان بدهد.» پيرزن همين طور خانه به خانه گشت تا رسيد به خانه جمعه.

زن جمعه دلش به حال پيرزن سوخت و كمي گوشت شتر داد به او.

جمعه رفته بود حمام و هنوز رخت در نياورده بود كه خبر را شنيد و تند راه خانه اش را پيش گرفت كه به زن ها خبر بدهد اگر چنين پيرزني آمد در خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخوريد؛ اما به سر كوچه كه رسيد, ديد پيرزني گوشت به دست از كوچه آمد بيرون.

جمعه از پيرزن پرسيد «ننه جان! كجا بودي اين طرف ها؟»

پيرزن جواب داد «ننه جان! جواني دارم كه مريض است و حكيم گفته دواي دردش گوشت شتر است. همه شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا كمي پيدا كردم.»

جمعه گفت «حكيم درست گفته, گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهي شفاي بيمار تو در كله شتر است. با من بيا تا كله شتر هم به تو بدهم.»

پيرزن تا اين حرف را شنيد, گل از گلش شكفت؛ چون مطمئن شد كه دزد را پيدا كرده و شروع كرد به دعا كردن و به دنبال جمعه افتاد به راه.

جمعه پيرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را بريد.

خبر به پادشاه رسيد كه «پيرزن گم شد و از دزد خبري به دست نيامد.»

پادشاه كه ديگر خسته شده بود, دستور داد جارچي جار بزند كه اگر دزد بيايد و خودش را معرفي كند, پادشاه برابر وزنش به او طلا و جواهر مي دهد.

طولي نكشيد كه عده زيادي جلو دربار جمع شدند و همه ادعا كردند كه دزدند.

پادشاه گفت «به اين سادگي ها هم نيست. دزد ما نشاني هايي دارد.»

جمعه ديد وقتش رسيده خودش را آفتابي كند و سر شنبه و سر شتر و سر پيرزن و سكه ها را ورداشت و برد گذاشت پيش پادشاه و گفت «اين سر برادرم كه به خزانه زده بود؛ اين سر شتري كه با بار طلا و جواهر گم شد؛ اين سر پيرزني كه دنبال گوشت شتر مي گشت و اين هم سكه هايي كه ريخته بود تو كوچه و خيابان.»

پادشاه انگشت به دهان ماند و گفت «اگر تو همه دنيا يك دزد درست و حسابي پيدا شود, همين است!»

و دستور داد جمعه را گذاشتند تو ترازو و برابر وزنش طلا و جواهر كشيدند و دادند به او.

---------------------------------------------------------------------------------------
منبع: http://sootak.ir/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C/%D8%AC%D9%85%D8%B9%D9%87-%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87-%D9%8A%D9%83%D8%B4%D9%86%D8%A8%D9%87.html


   
mehr, bzaker992 and Anobis reacted
پاسخنقل‌قول
sossoheil82
(@sossoheil82)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 369
 

خجه چاهی


يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. زني بود به اسم خديجه كه مردم اسمش را جمع و جورتر كرده بودند و به او مي گفتند خجه.

خجه خيلي خودپسند و پر حرف بود و مرتب از شوهرش انتظاراتي داشت كه اصلاً با وضع زندگي و كسب و كار او جور درنمي آمد.

همه شب كه شوهرش خرد و خسته مي آمد خانه, خجه به جاي دلجويي و حرف هاي نرم, شروع مي كرد به ور زدن و بناي داد و قال را مي گذاشت و مي گفت «كاشكي گم و گور شده بودي و به جاي خودت خبرت آمده بود خانه. حيف نيست به تو بگويند شوهر! آخر اين چه مخارجي است كه تو مي دهي؟ به مردم نگاه كن ببين چه جوري خرجي به زن هاشان مي دهند و چه چيزهايي براي زن هاشان مي خرند. يل قلمكار هندي, كفش ساغري, پيرهن تور, پاكش قصواري, چادر گلدار, چاقچور دبيت؛ ولي من چي؟ هيچي! بايد سر تا پا و دوازده ماه لباس كرباسي تنم كنم و عاقبت از غصه آرزو به دلي بتركم.»

مرد بيچاره در جواب زنش مي گفت «اگر تو به زن هاي همسايه نگاه مي كني, شوهران آن ها هر كدام روزي پنج ريال درآمد دارند و من روزي چهار عباسي بيشتر درآمد ندارم. ببين تفاوت از كجا تا كجاست؟ شكر خدا كه چشم و گوش داري و مي شنوي و مي بيني كه آن ها كاسبكارند و من هياركار. هر كسي بايد مطابق درآمدش بخورد و بپوشد. مگر نشنيده اي كه گفته اند چو دخلت نيست خرج آهسته تر كن.»

مرد بيچاره وقتي ديد زنش به هيچ صراطي مستقيم نيست, با خودش گفت «بايد اين زن و زندگي را ترك كنم و برم جايي كه از دست اين زبان دراز راحت شوم.»

و يك شب بي سر و صدا از خانه زد بيرون و به جايي رفت كه زن هر چه دنبالش گشت پيداش نكرد.

خجه از آن به بعد تند خوتر شد و آن قدر به همسايه ها زبان تلخي كرد و جنگ و جدال راه انداخت كه اهل محل دسته جمعي رفتند پيش كدخدا و از دست او شاكي شدند.

كدخدا فرستاد خجه را آوردند.

تا چشم خجه افتاد به آن جمع دروازه دهنش را واكرد و بي اعتنا به كدخدا همه را بست به ناسزا.

كدخدا گفت اي زن بدزبان! جلو دهنت را بگير و اين همه جفنگ نگو والا جوري مجازاتت مي كنم كه تا زنده اي يادت نرود.»

خجه گفت «من اينم كه هستم و از توپ و تله تو هم نمي ترسم.»

كدخدا به فراش ها گفت خجه را كردند به جوال و با چوب و چماق افتادند به جانش و تا مي خورد كتكش زدند.

از آن به بعد, خلق و خوي خجه تغييري كه نكرد هيچ, زبان تلخ تر هم شد؛ طوري كه همه اهالي ده به ستوه آمدند و باز رفتند پيش كدخدا شكايت كردند.

كدخدا همه ريش سفيدها را جمع كرد و بعد از مشورت با آن ها و عقل سر هم كردن, گفت خجه را گرفتند و بردند انداختند به چاهي در يك فرسخي ده.

دو سه روز بعد, چوپاني رفت سر چاه دلو انداخت براي گوسفندها آب بكشد؛ اما همين كه دلو را بالا كشيد, ديد به جاي آب مار كت و كلفتي توي دلو است. چوپان يكه خورد و خواست مار و دلو را بندازد به چاه, كه مار به زبان آمد و گفت «تو را به خدا قسم من را از دست خجه چاهي نجات بده, در عوض خدمت بزرگي به تو مي كنم.»

چوپان مار را از چاه درآورد. از او پرسيد «چرا اين قدر وحشت زده اي؟»

مار جواب داد «سال هاي سال بود كه من در اين چاه بودم و هيچ جانوري جرئت نداشت به آن قدم بگذارد, ولي دو سه روز پيش سر و كله زني پيدا شد به اسم خجه چاهي و از بس حرف زد و به زمين و زمان بد و بي راه گفت كه از دست اين زن امانم بريد و جان به لبم رسيد. هر چه مي خواستم راه فراري پيدا كنم و خودم را از اين چاه بكشم بيرون, راهي پيدا نمي كردم. تا اينكه تو آمدي و من را نجات دادي. حالا مي خواهم عوض خدمتي كه به من كردي, خدمتي به تو بكنم.»

چوپان گفت «از دست تو چه كاري ساخته است؟»

مار گفت «همين امروز مي روم مي پيچم دور گردن دختر پادشاه و هر چه طبيب مي آورند باز نمي شوم. وقتي تو از اين اتفاق باخبر شدي خودت را برسان به دربار و بگو من اين خطر را برطرف مي كنم؛ به اين شرط كه پادشاه نصف دارايي و دخترش را بدهد به من. وقتي كه پادشاه شرط را قبول كرد, با او قول و قرار بگذار؛ بعد تنها برو به اتاق دختر و دست بزن به من و بگو اي مار كاري به كار دختر پادشاه نداشته باش. آن وقت من به محض شنيدن صداي تو از دور گردن دختر باز مي شوم و راهم را مي گيرم و مي روم.»

مار پس از اين گفت و گو راه افتاد, رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسيد و خودش را رساند به دختر و محكم پيچيد به گردن او.

نديمه دختر سراسيمه رفت پيش پادشاه و او را از اين اتفاق عجيب و غريب باخبر كرد. پادشاه دستور داد طبيب ها جمع شوند و براي نجات دختر از چنگ مار راهي پيدا كنند.

طبيب ها هر چه فكر كردند چطور مار را از گردن دختر جدا كنند كه مار فرصت نكند او را نيش بزند, عقلشان به جايي نرسيد. پادشاه كه دخترش را در خطر ديد, عصباني شد و دستور داد دو تا از طبيب ها را گردن زدند و بدنشان را بالاي دروازه شهر آويزان كردند.

همين كه چوپان از اين ماجرا باخبر شد, خودش را رساند به قصر پادشاه و به دروازه بان قصر گفت «من را به پيشگاه پادشاه ببر!»

دروازه بان گفت «پادشاه امروز كسي را به حضور نمي پذيرند؛ مگر نشنيده اي كه دخترشان به چه بلايي گرفتار شده؟»

چوپان گفت «من براي همين كار آمده ام و مي خواهم دختر را از چنگ مار نجات دهم.»

دروازه بان با عجله خبر را رساند به گوش پادشاه و پادشاه چوپان را به حضور پذيرفت و تا چشمش افتاد به او با تعجب گفت «تو مي خواهي دخترم را نجات دهي؟»

چوپان گفت «بله! اي قبله عالم.»

پادشاه گفت «مي داني اگر نتواني او را نجات دهي چه بلايي سرت مي آيد؟»

چوپان گفت «وقتي به شهر رسيدم بدن بي سر طبيب هايي را ديدم كه نتوانسته بودند دخترتان را نجات دهند.»

پادشاه گفت «خلاصه و خوب حرف مي زني. پس زود برو دختر نازنينم را از دست اين مار كه نمي دانم از كجا مثل اجنه ظاهر شده و پيچيده به گردن او, نجات بده.»

چوپان گفت «به روي چشم! ولي شرايطي دارم كه اگر قبله عالم قبول مي فرمايد بروم و دست به كار شوم.»

پادشاه پرسيد «چه شرايطي؟»

چوپان جواب داد «اين كه اگر توانستم مار را دفع كنم دختر و نصف دارايي ات را به من بدهي.»

پادشاه گفت «تو دخترم را نجات بده, شرط تو را به جان مي پذيرم.»

بعد, همان طور كه قرار گذاشته بودند, رفت سراغ مار. دستي زد به او و گفت «اي مار! كاري به كار دختر پادشاه نداشته باش.»

مار به محض شنيدن صداي چوپان از دور گردن دختر واشد و راهش را گرفت و رفت.

پادشاه همين كه خبر نجات دخترش را شنيد, خيلي خوشحال شد. دستور داد جشن مفصلي برپا كردند و دخترش را به عقد چوپان درآورد و نصف دارايي اش را داد به او.

حالا بشنويد از مار!

مار وقتي از دور گردن دختر پادشاه باز شد, رفت به يك شهر ديگر و مدتي بعد پيچيد به گردن دختر ثروتمندي. پدر دختر دست به دامان طبيب هاي زيادي شد, ولي هيچ كدام نتوانست راه نجاتي براي او پيدا كند. آخر سر يكي گفت «دواي درد دخترت در فلان شهر و پيش فلان چوپان است كه تازگي ها شده داماد پادشاه.»

پدر دختر رفت سر وقت چوپان و مشكلش را با او در ميان گذاشت. چوپان هم با مرد ثروتمند طي كرد كه نصف ثروتش را بگيرد و دخترش را نجات دهد.

وقتي چوپان رسيد به بالين دختر, گفت دور و برش را خلوت كردند. بعد رفت جلو؛ به مار دست زد و گفت «كاري به كار اين دختر نداشته باش.»

مار همان طو كه داشت از دور گردن دختر باز مي شد, در گوش چوپان گفت «دفعه اول كه باز شدم مي خواستم كمكي را كه به من كرده بودي تلافي كنم؛ اين دفعه هم به خاطر حفظ آبروت باز مي شوم؛ اما بدان كار من همين است و اگر دفعه ديگر پيدات بشود, چنان نيشي به كف پات بزنم كه كرك سرت را باد ببرد.»

بعد, آهسته راهش را گرفت و رفت.

-----------------------------------------------------------------------------
منبع: http://sootak.ir/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D9%82%D8%B5%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C/%D8%AE%D8%AC%D9%87-%DA%86%D8%A7%D9%87%D9%8A.html


   
mehr, milad.m, bzaker992 and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
Anobis
(@anobis)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 994
 

علي بهانه گير

روزگاري در همين شهر خودمان مردي بود كه همه به او مي گفتند علي بهانه گير.
علي بهانه گير يازده تا زن داشت كه هر كدام را به يك بهانه اي زده بود ناقص كرده بود؛ طوري كه وقتي زن ها مي خواستند بروند حمام, پول و پله اي مي دادند به حمامي و حمام را قوروق مي كردند كه پيش اين و آن خجالت نكشند. از قضا يك روز كه زن هاي علي بهانه گير مي خواستند بروند حمام, دختر ترشيده اي رفت تو حمام قايم شد كه ببيند چه سري در اين كارست كه زن هاي علي بهانه گير از ديگران كناره مي گيرند و هميشه با هم به حمام مي روند. وقتي زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوي خود شدند, دختر ترشيده از جايي كه قايم شده بود, آمد بيرون, رفت بين آن ها و ديد همه ناقص اند. يكي گوشش بريده؛ يكي انگشت ندارد؛ خلاصه ديد تن و بدن هيچ كدامشان بي عيب نيست. دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستيد؟» زن ها كه ديدند كار از كار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علي بهانه گير ما را به اين روز انداخته.» دختر گفت «حالا كه او اين قدر بي رحم است, لااقل شما يك كاري بكنيد كه بهانه دستش ندهيد.» گفتند «فايده ندارد! هر كاري بكنيم, بالاخره يك بهانه اي مي گيرد و مي افتد به جان ما.» دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بي عرضگي خودتان است. بياييد من را براش بگيريد تا انتقام شما را از او بگيرم و بلايي به سرش بيارم كه از خجالت نتواند سر بلند كند.» بعد, نشاني خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بيرون. زن هاي علي بهانه گير وقتي برگشتند خانه, نهار مفصلي درست كردند و سر ظهر سفره انداختند.علي بهانه گير آمد خانه و بي آنكه سلام عليك كند يا يك كلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همين كه مزه غذا را چشيد بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب كشيد و بغ كرد.زن ها كه جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سينه ايستادند. علي بهانه گير به حرف درآمد و گفت «اگر يك زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از اين بود و مجبور نبودم هميشه غذاهاي بيمزه بخورم.» زن اول گفت «مشهدي علي! امروز تو حمام دختري ديدم كه صورتش مثل قرص قمر مي درخشيد.»زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمي گويي كه از چشم آهو قشنگ تر بود.» زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمي گويي كه مثل سيب سرخ بود.» زن چهارم گفت «چه لب و دنداني داشت.» خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعريف كردند كه دل از دست علي بهانه گير رفت و نديده يك دل نه صد دل عاشق دختر شد. زن اول علي بهانه گير وقتي ديد آب از لب و لوچه شوهرش راه افتاده و معلوم است كه دختر را مي خواهد, گفت «مشهدي علي! راضي هستي بريم و او را برات بگيريم؟»علي بهانه گير سري خاراند و گفت «راضي كه هستم؛ ولي از خرج و برجش مي ترسم.» زن دوم گفت «هر چي باشد تو به گردن ما حق داري؛ من خودم لباس هاش را مي خرم.» زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را مي دهم.» زن چهارم گفت «كفش و چادرش با من.» زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من مي دهم.» چه دردسرتان بدهم! هر كدام از زن ها قبول كردند چيزي بدهند و بساط عقد و عروسي را راه بندازند. زن اول گفت «حالا كه اين جور شد, فقط مي ماند خرج ملا, كه آن را هم يك جوري جور مي كنيم.»و علي بهانه گير را شير كرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاري. بعد از كمي گفت و گو, پدر دختر قبول كرد دخترش را بدهد به علي بهانه گير و همان روز عقد و حنابندان و عروسي سرگرفت. شب عروسي, دختر يك دست و پا و يك طرف صورتش را بزك كرد و رفت به حجله. علي بهانه گير صبح كه از خواب پاشد و دختر را در روشنايي روز ديد, با خودش گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور بزك كردني است كه اين كرده؟» مي خواست شروع كند به بهانه جويي؛ ولي چون ديرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش يك گوني بادنجان خريد و فرستاد خانه. عروس به زن ها گفت «اين تازه اول كار است. علي بهانه گير دنبال بهانه مي گردد؛ ما بايد هر جور غذايي كه با بادنجان درست مي شود, درست كنيم و هيچ بهانه اي دست او ندهيم.» و همين كار را هم كردند. آخر كار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع مي كرد كه ديد يك بادنجان مانده زير آن ها. بادنجان را ورداشت داد به يكي از زن ها و گفت «اين يكي را همين طور پوست نكنده نگه داريد شايد به دردمان بخورد.»سر شب علي بهانه گير آمد خانه و يكراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش كرد و گفت «شما از كجا مي دانستيد من چلو خورش بادنجان مي خواستم! شايد مي خواستم آش بادنجان بخورم.»يكي از زن ها رفت يك قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرماييد مشهدي علي.» علي بهانه گير كه ديد اين طور است, گفت «شايد من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمي كنيد و سر خود هر چه دلتان مي خواهد مي پزيد؟»يكي ديگر زود رفت يكي سيني دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.علي بهانه گير گفت «شايد من هوس كشك و بادنجان كرده بودم, نبايد از من مي پرسيديد؟» يكي از زن ها تند رفت يك ديس كشك و بادنجان آورد گذاشت جلو علي بهانه گير. علي بهانه گير كه ديد ديگر نمي تواند بهانه بگيرد و هر چه مي خواهد تند مي آورند و مي گذارند جلوش, خيلي رفت تو هم و با اوقات تلخي گفت «شايد من دلم مي خواست يك بادنجان پوست نكنده را گلي كنم و همان طور خام خام بخورم.» عروس رفت بادنجان پوست نكنده را گذاشت تو بشقاب؛ كمي گل هم ريخت كنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرماييد ميل كنيد مشهدي علي! نوش جانتان.» علي بهانه گير كه ديد نمي تواند هيچ بهانه اي بگيرد, سرش را انداخت پايين؛ غذايش را خورد و بي سر و صدا رفت خوابيد. اما, به قدري ناراحت بود كه تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توي اين فكر بود كه فردا چه جوري از زن ها بهانه بگيرد. صبح زود, علي بهانه گير بلند شد, صبحانه نخورده يكراست رفت بازار. گوني بزرگي خريد و به حمالي پول داد و گفت ر«من مي روم توي گوني, تو هم در گوني را محكم ببند و آن را ببر خانه من تحويل زن هايم بده و بگو مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» بعد, رفت توي گوني. حمال در گوني را بست. آن را كول كرد و هن و هن كنان برد خانه علي بهانه گير و به زن ها گفت «مشهدي علي سفارش كرده در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» همين كه حمال رفت, عروس فكري ماند اين ديگر چه حقه اي است كه علي بهانه گير سوار كرده است و مدتي گوني را زير نظر گرفت كه يك دفعه ديد گوني تكان خورد.عروس فهميد علي بهانه گير رفته تو گوني و اين كلك را سوار كرده كه بفهمد زن ها پشت سرش چه مي گويند و چه كار مي كنند و بهانه اي به دست بيارد. عروس هيچ به روي خودش نياورد. زن ها را صدا كرد و گفت «اين درست است كه مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودش بيايد خانه؛ اما اين درست نيست كه ما همين طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاريم و بي كار بمانيم.» يكي از زن ها گفت «پس چه كار كنيم؟» عروس گفت «اشتباه نكنم اين گوني پر از چغندر است. خوب است بندازيمش تو حوض تا لااقل گل هاش خيس بخورد و شسته بشود.» زن ديگري گفت «آن وقت جواب مشهدي علي را چي بدهيم؟» عروس گفت «مشهدي علي خودش گفته در گوني را وا نكنيد؛ از شستن و نشستن آن ها كه حرفي نزده. تازه از كجا معلوم است كه مشهدي علي بهانه نگيرد چرا ما گوني را در حوض نينداخته ايم و نشسته ايم.» زن ها ديدند عروس راست مي گويد و بي معطلي آمدند جلو؛ چهار گوشه گوني را گرفتند و كشان كشان بردند انداختندش تو حوض و يكي يك چوب ورداشتند و افتادند به جان گوني. كمي بعد يكي از زن ها گفت «دست نگه داريد. آب حوض دارد قرمز مي شود.» عروس گفت «چيزي نيست! چغندرها دارند رنگ پس مي دهند.» و باز افتادند به جان گوني و حالا نزن كي بزن؛ تا اينكه كاشف به عمل آمد كه راست راستي از گوني دارد خون مي زند بيرون. زن ها دست پاچه شدند. زود گوني را از حوض كشيدند بيرون. اما, هنوز جرئت نمي كردند درش را وا كنند و همين طور دورش ايستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش مي كردند. عروس هم هيچ به روي خودش نمي آورد كه مي داند علي بهانه گير تو گوني است. در اين موقع, صداي ضعيفي با آه و ناله به گوش رسيد كه «در گوني را وا كنيد.» عروس گفت «مشهدي علي گفته در گوني را وا نكنيد تا خودم بيايم خانه.» صدا آمد «زود باشيد! دارم مي ميرم.» عروس گفت «به ما مربوط نيست؛ مي خواهي بمير, مي خواهي نمير؛ مشهدي علي سفارش كرده تا خودم نيايم خانه هيچ كس در گوني را وا نكند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمي آوريم.» صدا آمد «من خود مشهدي علي هستم؛ زود درم بياريد كه دارم مي ميرم.» زن ها كه تازه فهميده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گوني را واكردند و علي بهانه گير را درآوردند. عروس گفت «الهي من بميرم و تو را به اين روز نبينم مشهدي علي جان؛ چرا رفته بودي تو گوني؟» زن ها وقتي ديدند علي بهانه گير جواب ندارد بدهد و از زور درد يك بند ناله مي كند, رخت هاش را عوض كردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب. چند روز بعد, حال علي بهانه گير جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال كسب و كارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شكمش دست كشيد و گفت گوش شيطان كر, چشم حسود كور, گمانم خبرهايي است.» علي بهانه گير پرسيد «چه خبرهايي؟» عروس جواب داد «غلط نكنم حامله شده اي؟» چشم هاي علي بهانه گير از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله مي شود؟» عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود و خواست خدا را نمي شود عوض كرد. دوازده تا زن گرفتي و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته اين جوري تلافي كند.» علي بهانه گير رو شكم خودش دست كشيد و شك برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابيده بود, شكمش يك كم پف كرده بود. عروس گفت «مشهدي علي! سر خود راه نيفت برو بيرون كه مردم چشمت مي زنند. بگير تخت بخواب تا من برم قابله بيارم ببينم قضيه از چه قرار است.» عروس, علي بهانه گير را برگرداند به رختخواب و تند رفت پيش زن ها. گفت «به علي بهانه گير گفته ام حامله شده؛ او هم باور كرده و رفته تخت خوابيده كه كسي چشمش نزند.» زن ها پقي زدند زير خنده و گفتند «چطور چنين چيزي را باور كرده؟» عروس گفت «خودم خرش كرده ام و او هم باور كرده و خيال ورش داشته. مي خواهم بلايي به سرش بيارم كه نتواند تو مردم سر بلند كند.» زن ها گفتند «هر بلايي به سرش بياري حقش است, ذليل مرده. با اين بهانه هاي طاق و جفتش نگذاشته يك روز خدا آب خوش از گلويمان برود پايين.» خلاصه چه درد سرتان بدهم! زن ها رفتند دور علي بهانه گير را گرفتند و عروس رفت با قابله اي ساخت و پاخت كرد, آوردش خانه كه علي بهانه گير را معاينه كند و بگويد چهار ماهه حامله است و چند روزي نبايد از جاش جم بخورد و دست به سياه و سفيد بزند.زن ها زود دست به كار شدند؛ گوسفند سر بريدند؛ آب گوش مفصلي بار گذاشتند و برو بيايي به راه انداختند. خيلي زود خبر حاملگي علي بهانه گير در شهر پيچيد و طولي نكشيد كه همه فاميل و دوستان دور و نزديكش دسته دسته به طرف خانه او راه افتادند كه سر و گوشي آب بدهند و ببينند موضوع از چه قرار است و همين كه ديدند قضيه جدي است, رفتند و دور علي بهانه گير جمع شدند. پيرمردي از علي بهانه گير پرسيد «مشهدي علي! خدا بد نده؛ چه شده؟» علي بهانه گير از خجالت سرخ شده و جوابي نداد. عروس به جاي او جواب داد «سلامت باشيد حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدي علي چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابيده كه خداي نكرده هول نكند و بچه بندازد.» همه با تعجب به همديگر نگاه كردند. يكي پرسيد «اين چه حرف هايي است كه مي زنيد؛ مگر مرد هم حامله مي شود؟» عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, مي شود. قابله هم معاينه اش كرده و هيچ شك و شبهه اي در كار نيست.»يكي گفت «اگر پسر باشد, ديگر نور علي نور مي شود.» عروس گفت «ان شاءالله!» و همه كر و كر زدند زير خنده. آن روز مردم, از پير و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند ديدن علي بهانه گير و هر كس متلكي بارش كرد. آخر سر پيرمردي گفت «مشهدي علي! قباحت دارد كه اين طور ولنگ و واز خوابيده اي و دلت خوش است كه حامله اي؛ پاشو برو پي كار و كاسبي ات. مگر مرد هم حامله مي شود.» آخرهاي شب كه خانه خلوت شد, علي بهانه گير خوب كه فكر كرد, فهميد عروس دستش انداخته و پيش اين و آن طوري آبروش را ريخته كه از خجالتش بايد سر بگذارد به بيابان؛ چون مي دانست كه مردم به اين سادگي ها ول كن معامله نيستند و همين كه صبح بشود باز پيداشان مي شود و زخم زبان ها و متلك ها از نو شروع مي شود. اين بود كه علي بهانه گير همان شب بي سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پاي ديگر هم قرض كرد و از خانه و شهر و ديارش فرار كرد و به جايي رفت كه هيچ كس او را نشناسد. فردا صبح همين كه زن ها پاشدند و ديدند جاي علي بهانه گير خالي است, فهميدند علي بهانه گير گذاشته رفته و حالا حالاها هم پيداش نمي شود. خيلي خوشحال شدند كه از دست بهانه هاي عجيب و غريب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در كنار هم زندگي مي كنند. قصه علي بهانه گير همين جا تمام مي شود؛ اما بعضي ها مي گويند ده دوازده سال بعد, وقتي علي بهانه گير از در به دري خسته شده بود, فكر كرد خوب است سري بزند به شهر خودش و ببيند اگر آب ها از آسياب افتاده و مردم فراموشش كرده اند, بي سر و صدا برگردد دنبال كار و زندگيش را بگيرد؛ اما هنوز نرسيده بود به شهر كه ديد چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازي مي كنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت كنم و از حال و هواي شهر باخبر شوم.» علي بهانه گير با اين بهانه به بچه ها نزديك شد و گفت «داريد چه كار مي كنيد اينجا؟» يكي از بچه ها پسري را نشان داد و گفت «مي خواهيم بازي كنيم, اما اين يكي مرتب بهانه مي گيرد و نمي گذارد بازيمان راه بيفتد.» علي بهانه گير گف «آهاي پسر! بيا اينجا ببينم. چرا اين قدر بهانه مي گيري و نمي گذاري بقيه بازي كنند؟» پسر جواب داد «دست خودم نيست. من پسر علي بهانه گيرم.» علي بهانه گير گفت «چرا پرت و پلا مي گويي, علي بهانه گير ديگر چه كسي است؟» پسر جواب داد «باباي من است! دوازده سال پيش من را زاييد و ول كرد از اين شهر رفت و برنگشت.» علي بهانه گير كه اين طور ديد ديگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را كج كرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش. رفتيم بالا آرد بود؛اومديم پايين ماست بود؛قصة ما راست بود!


   
sossoheil82, mehr, bzaker992 and 1 people reacted
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 5
اشتراک: