سلام سلام سلام
بالاخره من دوباره اومدم با یه تمرین نویسندگی جدید:10:
می دونم همتون منتظر این لحظه ی تاریخی بودین :d
البته تاپیک جدید یه قانون مهم داره و اون هم اینه که هر کسی قبل از این که نوشته خودش رو بذاره باید نوشته ی قبل از خودش رو نقد کنه:41:
اینجوری بیشتر میتونیم به همدیگه کمک کنیم خودم هم تا جایی که وقتم اجازه بدم سعی می کنم نوشته ها رو نقد کنم.
و اما تمرین:
پاراگرافی رو در نظر بگیرین که قراره در قسمتی از یه داستان درست قبل از کشف جسد بیاد
این پاراگراف رو بنویسید
مثلا: می تونید نوع برخورد شخصیت با جسد رو توصیف کنید.
هدف از این تمرین کسب این مهارته که بتونیم به طور ناگهانی توجه مخاطب رو به پاراگراف موردنظر جلب کنیم
تا دلش بخواد حتما اونو بخونه.یعنی کاری کنید که دلش بخواد از اون قسمت بپره و ببینه آخرش چی میشه اما به خاطر کنجکاوی خط به خط نوشته رو بخونه
با اینکار هم میتونیم حس تعلیق رو در مخاطب ایجاد کنیم و هم به اصطلاح طعمه به قلاب میزنیم تا ماهی رو به سمت خودش بکشونه:19::65:
ببینم چه میکنید دیگه:43:
اسلحه اش را توی جیبش چک کرد و از در ورودی رد شد هزار بار مکالمه ای را که قرار بود انجام دهدبا خودش مرور کرده بود.
در کسری از ثانیه چشمش به انتهای راهرو افتاد و حرکت سایه ی محوی را دید.دستش را در جیب گذاشت و محض احتیاط به دیوار سمت راست چسبید.صدای قژ قژ پنجره،عبور باد و تاریکی راهرو فضای وهم آوری ایجاد کرده بود.با احتیاط به سمت درب اتاق مورد نظرش رفت یک دستش را روی دستگیره گذاشت و دست دیگرش رادرجیب نگه داشت.حس کرد کف پایش به مایع لزج و چسبناکی آغشته شد .سعی کرد در را باز کند که سایه محوی کنارخودش حس کرد...
اینم شروع از من منتظر بقیه هم هستم��
سلام
همه جا تاریک بود و هیچ چیز قابل رؤیت نبود، چراغ قوه ام را روشن کردم و همه جا را بررسی کردم، رد خون از کف اتاق به سمت راهپله کشیده میشد، به سمت راهپله رفتم و در خون را دنبال کردم، خون تا بالای راهپله میرسید، اولین قدم را بر روی راهپله گذاشتم، سعی کردم پایم را روی خونها نگذارم برای همین دستم را به نرده گرفتم تا تعدالم را از دست ندهم، چیز لزجی را زیر دستم حس کردم نور چراغ قوه را روی دستم انداختم، خون بود، تازه، پس معلوم بود قاتل به تازگی اینجا بوده، به سرعت به سمت طبقۀ بالا حرکت کرد و پله ها را سه تا یکی طی کردم، به سمت دربی رسیدم که خون از زیر آن وارد اتاق کشیده شده بود، نور را روی درب انداختم تا آن را باز کنم که ناگهان متوجۀ تصویری روی درب اتاق شدم
تصویر صورتی با لبخندی پهن که احتمال می دادم با خون مقتول کشیده شده بود.
سلامهمه جا تاریک بود و هیچ چیز قابل رؤیت نبود، چراغ قوه ام را روشن کردم و همه جا را بررسی کردم، رد خون از کف اتاق به سمت راهپله کشیده میشد، به سمت راهپله رفتم و در خون را دنبال کردم، خون تا بالای راهپله میرسید، اولین قدم را بر روی راهپله گذاشتم، سعی کردم پایم را روی خونها نگذارم برای همین دستم را به نرده گرفتم تا تعدالم را از دست ندهم، چیز لزجی را زیر دستم حس کردم نور چراغ قوه را روی دستم انداختم، خون بود، تازه، پس معلوم بود قاتل به تازگی اینجا بوده، به سرعت به سمت طبقۀ بالا حرکت کرد و پله ها را سه تا یکی طی کردم، به سمت دربی رسیدم که خون از زیر آن وارد اتاق کشیده شده بود، نور را روی درب انداختم تا آن را باز کنم که ناگهان متوجۀ تصویری روی درب اتاق شدم
تصویر صورتی با لبخندی پهن که احتمال می دادم با خون مقتول کشیده شده بود.
سلام خوبی؟
یه سوال ازت دارم
اگه بخوای چند بار دیگه این پاراگراف رو بخونی و بعد اصلاحش کنی کجاهاشو اصلاح میکنی؟لطفا اینو پاک نکن و اصلاح شدشو هم بنویس
سلام
زوج جوان از فروشگاه خارج شدند . سنگینی کیسه ها اجازه نمی داد به سرعت حرکت کنند . با این حال احساس رضایتی به سبکی ابرهای آسمان در وجود آنها جاذبه زمین را خنثی می کرد . نور ماه با روشنایی کم سوی چراغ های کنار خیابان در آمیخته بود و سایه های وهم انگیزی بوجود می آورد . آنها بی توجه به اطراف با هم حرف می زدند و جلو می رفتند و می خندیدند . گاهی کیسه ها را در دستهایشان جابجا می کردند . آنقدر مشغول خود بودند که نفهمیدند کی جلو ماشین رسیدند . هر دو کیسه ها را زمین گذاشتند . مرد درب اتومبیل را باز کرد و همزمان مشغول انتقال کیسه ها روی صندلی عقب شد . آخر تازه یادش افتاده بود و خسته شده و حال بردن آنها به سمت صندوق عقب را نداشت . سپس هر دو سوار ماشین شدند . مرد استارت زد و ماشین پس از یکی دو بار تلاش روشن شد . او چراغ ها را روشن کرد و دنده عقب گرفت . تازه حرکت کرده بود که ناگهان ماشین بالا و پایین رفت .گویی دست اندازی پشت ماشین بود و او ندیده بود . ولی وقتی پارک می کردند چیزی آنجا نبود !!! به سرعت پیاده شد و به زیر ماشین نگاه کرد و بعد بهت زده با هر دو دست بر سرش کوبید . زن هراسان پیاده شده و به سمت شوهرش دوید و همزمان چشمش بر زمین افتاد . کنار ماشین یک لنگه کفش پاشنه بلند مشکی زنانه به چشم می خورد که پایی درون آن بود !!!درست زیر چرخ عقب سمت راننده!!!
سلام
زوج جوان از فروشگاه خارج شدند . سنگینی کیسه ها اجازه نمی داد به سرعت حرکت کنند . با این حال احساس رضایتی به سبکی ابرهای آسمان در وجود آنها جاذبه زمین را خنثی می کرد . نور ماه با روشنایی کم سوی چراغ های کنار خیابان در آمیخته بود و سایه های وهم انگیزی بوجود می آورد . آنها بی توجه به اطراف با هم حرف می زدند و جلو می رفتند و می خندیدند . گاهی کیسه ها را در دستهایشان جابجا می کردند . آنقدر مشغول خود بودند که نفهمیدند کی جلو ماشین رسیدند . هر دو کیسه ها را زمین گذاشتند . مرد درب اتومبیل را باز کرد و همزمان مشغول انتقال کیسه ها روی صندلی عقب شد . آخر تازه یادش افتاده بود و خسته شده و حال بردن آنها به سمت صندوق عقب را نداشت . سپس هر دو سوار ماشین شدند . مرد استارت زد و ماشین پس از یکی دو بار تلاش روشن شد . او چراغ ها را روشن کرد و دنده عقب گرفت . تازه حرکت کرده بود که ناگهان ماشین بالا و پایین رفت .گویی دست اندازی پشت ماشین بود و او ندیده بود . ولی وقتی پارک می کردند چیزی آنجا نبود !!! به سرعت پیاده شد و به زیر ماشین نگاه کرد و بعد بهت زده با هر دو دست بر سرش کوبید . زن هراسان پیاده شده و به سمت شوهرش دوید و همزمان چشمش بر زمین افتاد . کنار ماشین یک لنگه کفش پاشنه بلند مشکی زنانه به چشم می خورد که پایی درون آن بود !!!درست زیر چرخ عقب سمت راننده!!!
قرار شد قبل از نوشتن نوشته قبل از خودمونو نقد کنیم
. آخر تازه یادش افتاده بود و خسته شده و حال بردن آنها به سمت صندوق عقب را نداشت .
این جمله به نظرم یکم مبهمه و منظور نویسنده رو نمیرسونه
اگه بخوای بعد از چند بار خوندن متنتو دوباره از نو بنویسی چی بهش اضافه میکنی و چی ازش کم؟نیاز نیست حتما به متن اول وفادار باشی
سعی کن بعد چند بار خوندن پاراگرافی که نوشتی از اول بنویسیش
لطفا بذار این پاراگراف هم بمونه تا روند کار حفظ بشه ممنون��
کنار دیوار ایستاده بود. پایش را مرتب تکان تکان میداد ، حرکتی که در زمان استرس زیاد ، باعث میشد اروم بشه.مارکوس توی جیب پولیورش یک چاقو داشت ، مصمم بود حساب جک * رو برسه.
ترس زیادی مانع میشد پاشو توی ساختمون بزاره. کمی اروم شد و احساس کرد نظر مردم رو جلب کرده .در یک لحظه تمام زجرهای اون * جلوی چشماش اومد ، مارکوس رفت تا کا رو یک سره کنه.
به سرعت از پله ها بالا رفت . به طبقه سوم که رسید خودش رو توی داستانی دید که هیچ ربطی به اون نداشت. ادم کشتن از سر عصبانیت !! نه مارکوس هیچ وقت این کار رو نمیکرد. اما این بار میخواست کار رو یک سره کنه.
انتهای راهرو اتاق شماره 12 ، کاغذ ادرس رو مچاله کرد و باز در جیب شلوارش گذاشت. اروم به در نزدیک شد. باز شماره اتاق رو با شماره روی کاغذ چک کرد، وسواس شدیدی گرفته بود و قلبش به شدت میزد.لای در باز بود و عرق سردی روی صورتش اومد. با تعجب به حالت نشسته از روزنه باریک در داخل رو دید زد ، خبری از جک نبود ، خیلی اروم و با احتیاط وارد اتاق شد.اشپزخانه درست در راهروی اول بعد از درب ورودی بود. و نمای کلی از خانه رو میشد از اونجا دید،پس به سرعت و با حالت چابکی خاصی خودش رو به اشپزخونه رسوند. لکه های خون روی کابینت ها .ترسش رو چند برابر کرد.اروم سرش رو از پشت اپن اشپزخانه بالا اورد و جسد جک رو که هنوز چاقویی روی سینش بود دید.
در کسری از ثانیه هم خوشحال بود هم ترسیده بود و هم فکر میکرد.احساس کرد که هیچ کس به جز اون و جک توی خونه نیست.وقتی بالای سر جک رسید ، هنوز بدنش گرم بود.و هنوز خس خس کنان نفس های اخر رو میکشید.
صورت مارکوس سرخ شده بود. جک دستش رو بالا اورد و مرد.
مارکوس برای چند لحظه چشمهایش رو بست و بعد به سرعت از اونجا دور شد...
بنده جلب نظر رو از یه بعد دیگه نوشتم شرمنده
مهتابی لحظهای روشن شد و تصویری از دو مرد در روبروی هم را نمایان ساخت. مردی با ژاکت قرمز و در مقابل او مردی با ژاکت سبز. لحظهای سپری شد و مهتابی خاموش شد. صدایی برخاست و لحظه ای بعد برق شمشیرها در تاریکی فضا ردی از نوری سفید را بر جای گذاشت. نبرد هر لحظه سریع تر و پر برخورد تر می شد، گویی هر دو در روشنایی روز زیر نور خورشید در حال نبرد بودند. در اوج نبرد در سوله باز شد و هیولایی با بوی تعفن انگیزش وارد شد. دیری نپایید که جهت نبرد عوض شد. دو مرد رو به سوی هیولا کردند. تله موثر واقع شده بود و هیولا جلب آنها شده بود. نبرد اصلی در حال آغاز شدن بود....
سلام
عباس آقا رفتگر پارک بود . شیفت امشب حسابی خسته اش کرده بود . نتیجه جشن سر شب آشغالهای زیاد روی زمین بود . چند ساعتی مشغول شده بود و بدون لحظه ای استراحت کار می کرد . دیشب هم شیفت یکی از همکاران را قبول کرده بود . همچنان که سطل چرخ دار را هل می داد به دخترش فکر می کرد . چند روز دیگر بله برون سعیده بود. مانده بود بچه ها کی بزرگ شده اند که او نفهمیده بود ؟ شاید اینقدر از زندگی عقب بود که حتی تغییر قیافه و قد و بالای بچه ها را هم نفهمیده بود . آخرین باری که مدرسه دخترش رفته بود کی بود ؟ هیچوقت !!! همیشه زنش را فرستاده بود . بچه های فضول این دوره و زمانه کافی بود بفهمند شغل پدر سعیده چیست . آن وقت روزگارش را سیاه می کردند . همانطور که زمین را جارو می کرد بی اختیار آهی کشید . حالا سعیده به خانه بخت می رفت . راستی خانه بخت بود یا بدبختی ؟ حتما خانه بخت بود . نباید بد به دلش راه می داد . هیچکس از آینده خبر نداشت . در همین فکرها بود احساس کرد سر جارویش به چیزی می خورد . یک کفش کتانی سفید جلو نیمکت پارک روی زمین قرارداشت . نه ! یک جفت کفش بود . از آن کفشهای گران قیمت که بیشتر از حقوق یک ماهش ارزش داشت . بالای کفشها پاچه های شلوار را دید که تا روی کفش پایین آمده بود بر عکس آن کفشها این شلوار حسابی پاره پوره و سوراخ سوراخ بود . نمی فهمید اصلا مردم چرا برای همچین چیزهایی پول می دادند ؟ تازه می شدند عین بچه های محله آنها ! تیشرت روی شلوار هم دست کمی از خود شلوار نداشت . سرانجام سر و گردن صاحب همه اینها بالای یقه تیشرت خودنمایی می کرد که با چشم بسته و هدفون در گوش از همه دنیا فارغ بود . به قیافه اش نمی خورد ولی حتما حسابی در هپروت سیر می کرد که وقتی جاروی او به کفشش خورده بود متوجه نشده بود . اگر فهمیده بود حتما کل پارک را با داد و هوار و فحش و ناسزا روی سرش می گذاشت . پارک تعطیل بود . عباس آقا دستش را روی شانه جوان گذاشت که او را تکان دهد که ناگهان هیکلش روی زمین ولو شد . دسته سفید یک چاقو وسط لکه بزرگی از خون روی پشت جسد بیرون زده بود !!!
بنده جلب نظر رو از یه بعد دیگه نوشتم شرمنده
مهتابی لحظهای روشن شد و تصویری از دو مرد در روبروی هم را نمایان ساخت. مردی با ژاکت قرمز و در مقابل او مردی با ژاکت سبز. لحظهای سپری شد و مهتابی خاموش شد. صدایی برخاست و لحظه ای بعد برق شمشیرها در تاریکی فضا ردی از نوری سفید را بر جای گذاشت. نبرد هر لحظه سریع تر و پر برخورد تر می شد، گویی هر دو در روشنایی روز زیر نور خورشید در حال نبرد بودند. در اوج نبرد در سوله باز شد و هیولایی با بوی تعفن انگیزش وارد شد. دیری نپایید که جهت نبرد عوض شد. دو مرد رو به سوی هیولا کردند. تله موثر واقع شده بود و هیولا جلب آنها شده بود. نبرد اصلی در حال آغاز شدن بود....
آیا این یه پاراگراف قبل از کشف یه جسده؟لطفا دوباره روش فکر کن و بنویس و این پاراگراف رو هم پاک نکن
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
عباس آقا رفتگر پارک بود . شیفت امشب حسابی خسته اش کرده بود . نتیجه جشن سر شب آشغالهای زیاد روی زمین بود . چند ساعتی مشغول شده بود و بدون لحظه ای استراحت کار می کرد . دیشب هم شیفت یکی از همکاران را قبول کرده بود . همچنان که سطل چرخ دار را هل می داد به دخترش فکر می کرد . چند روز دیگر بله برون سعیده بود. مانده بود بچه ها کی بزرگ شده اند که او نفهمیده بود ؟ شاید اینقدر از زندگی عقب بود که حتی تغییر قیافه و قد و بالای بچه ها را هم نفهمیده بود . آخرین باری که مدرسه دخترش رفته بود کی بود ؟ هیچوقت !!! همیشه زنش را فرستاده بود . بچه های فضول این دوره و زمانه کافی بود بفهمند شغل پدر سعیده چیست . آن وقت روزگارش را سیاه می کردند . همانطور که زمین را جارو می کرد بی اختیار آهی کشید . حالا سعیده به خانه بخت می رفت . راستی خانه بخت بود یا بدبختی ؟ حتما خانه بخت بود . نباید بد به دلش راه می داد . هیچکس از آینده خبر نداشت . در همین فکرها بود احساس کرد سر جارویش به چیزی می خورد . یک کفش کتانی سفید جلو نیمکت پارک روی زمین قرارداشت . نه ! یک جفت کفش بود . از آن کفشهای گران قیمت که بیشتر از حقوق یک ماهش ارزش داشت . بالای کفشها پاچه های شلوار را دید که تا روی کفش پایین آمده بود بر عکس آن کفشها این شلوار حسابی پاره پوره و سوراخ سوراخ بود . نمی فهمید اصلا مردم چرا برای همچین چیزهایی پول می دادند ؟ تازه می شدند عین بچه های محله آنها ! تیشرت روی شلوار هم دست کمی از خود شلوار نداشت . سرانجام سر و گردن صاحب همه اینها بالای یقه تیشرت خودنمایی می کرد که با چشم بسته و هدفون در گوش از همه دنیا فارغ بود . به قیافه اش نمی خورد ولی حتما حسابی در هپروت سیر می کرد که وقتی جاروی او به کفشش خورده بود متوجه نشده بود . اگر فهمیده بود حتما کل پارک را با داد و هوار و فحش و ناسزا روی سرش می گذاشت . پارک تعطیل بود . عباس آقا دستش را روی شانه جوان گذاشت که او را تکان دهد که ناگهان هیکلش روی زمین ولو شد . دسته سفید یک چاقو وسط لکه بزرگی از خون روی پشت جسد بیرون زده بود !!!
سلام
قرارمون اینه که یه پاراگراف وسط متن باشه و از اولین کلمه توجه خواننده رو به خوندنش جلب کنه
قرار نیست برای یه پاراگراف کلی توضیح بدیم قراره فضا رو آماده کنیم برای کشف یه جسد
درسته میخواستی بگی عباس آقا توی دنیای خودش سیر میکرد اما این وسط باید یه نشونه های کمی بذاری که نشون بده قراره اتفاق بدی بیوفته
مثلا این که امشب سرد تر از همیشس و ...
دوباره سعی کن
در با صدای خیلی بدی باز شد ، چشم هاشو بست و تمرکز کرد بلکه از روی صدا بتونه جاشو پیدا کنه در حالی که در تاریکی غرق شده بود ناگهان همه جا در سکوت فرو رفت طولی نکشید که تمام اشیاء داخل پذیرایی به جهت مخالف یکدیگر پرتاب شدند پوزخندی صدادار زد و دست هاشو از هم باز کرد و شروع کرد به ورد خواندن کم کم از زمین فاصله گرفت و بدنش در اتش سبز گم شد فریاد کشید:خودت رو نشون بده تو لیاقت مدارا رو نداری، آریتوس*در حالی که لبخدی شیطانی روی لبانش جا خوش کرد به سمتش رفت و فریاد زد فکر کردی ازت میترسم **** من فقط دارم باهات بازی میکنم ناگهان تنها با یک اشارهی او آتشی سیاه از درون زمین زبانه کشید و پسرک را با تمام قدرتش در خود فرو برو.