سلام! تصمیم گرفتم به عنوان یه تمرین ساده، تاپیکی بزنم که به نوشتنمون کمک کنه. ایده این کار رو از سایت دیگه ای گرفتم و به نظرم فکر خیلی خوبی بود.
روش کار اینطوریه که من پنج تا کلمه می دم، و نفر بعدی باید یه پاراگراف بنویسه که توی اون از هر پنج کلمه استفاده شده باشه. دقت کنید که اون پاراگراف درباره هر موضوعی می تونه باشه اما بی مفهوم و ... نباشه. می شه داستان باشه یا دل نوشته یا حتی یه جور مقاله. فقط مهارت نوشتنتون رو تقویت کنید.
هرکس که پاراگرافش رو گذاشت باید پنج کلمه نفر بعد رو مشخص کنه. و اینطور نیست که همه با این پنج کلمه نوشته خودشون رو بدن، هرکس پنج کلمه خودشو از نفر قبل می گیره.
موفق باشید!
پنج کلمه اول: بندانگشتی، سایه، اداره،قورباغه، جاده.
پ.ن: کلمات مورد نظر را مشخص کنید.
پ.ن2: پست غیر مرتبط نزنید. بلافاصله حذف می کنم تا شلوغ نشه.
( نمی دونم همچین تاپیکی قبلا زده شده یا نه، چک کردم و نبود. اگه شما دیدید منو مطلع کنید.)
#نویسنده #کارگاه_داستان_نویسی #فانتزی #معرفی_داستان_فانتزی #داستان نویسی
در جاده، در حال رانندگی به سمت اداره بودم که ناگهان قورباغه بزرگی را وسط جاده دیدم، برای عدم برخورد با قورباغه، مجبور به انحراف از مسیرم شدم، از ماشین پیاده شدم تا اوضاع را بررسی کنم و سلامت قورباغه مطمئن شوم، هیچ قورباغهای آنجا نبود، در همان لحظه سایهای را دیدم، با وحشت به پشت سرم نگاه کردم، سایه همان قورباغه بود که به طرز عجیبی بزرگ بود و ناگهان شروع به صحبت کرد، اون گفت: بخاطر نجات من یکی از آرزوهایت را برآورده میکنم، امروز با شخصیت داستان مورد علاقهات ملاقات خواهی کرد؛ بعد از گفتن این حرف به حدی سریع ناپدید شد که باورش سخت بود. بعد از آن اتفاق دوباره مسیر جاده به سمت اداره را در پیش گرفتم و تا اداره در فکر حرفهای قورباغه بودم و اینکه چگونه حرف زد و چرا اینقدر بزرگ بود؟ هنگامی که به اداره رسیدم تمام اتفاقات و سوالات و افکارم را کنار گذاشتم و بر روی کارم متمرکز شدم که ناگهان حرکتی را زیر کوهی از ورقههای روی میزم احساس کردم، هنگامی که ورقههای را برداشتم با منظره شگفتآوری روبهرو شدم، اصلاً باورم نمیشد حتی چند بار چشمهایم را مالیدم و چند سیلی و نیشگون نیز نثار خودم کردم ولی واقعیت داشت، خودش بود، بندانگشتی، شخصیت داستان مورد علاقه من در زمان بچگی، واقعاً خود بندانگشتی بود، خودِ خودش.
پنج کلمه بعدی: کفش، جنگل، تک شاخ، گرگ، مه
(امیدوارم درست نوشته باشم.)
درون مه غلیظ پیش میرفتیم، حتی تا با نور مشعل ها هم تا چند متر جلو تر را هم نمیدیدیم. با طنابی بلند به هم متصل بودیم، راهنما گفته بود به هیچ وجه تکان های غیر معمول نخوریم و یا از طناب جدا نشویم. اگر از پشت سر هم کشیده شدن طناب را حس کردیم، می بایست طناب را قطع می میکردیم و به مسیر ادامه میدادیم. شکار تک شاخ از آنچه که می پنداشتم سخت تر بود. چندین روز به اعماق جنگل نفرین شده حرکت کرده بودیم و هنوز تا مقصد راه زیادی مانده بود. در مرکز تاریکی، در عمیق ترین بخش آن جنگل که هیولا های بسیاری در آن ساکن بودند محل زندگی تک شاخ ها بود، موجوداتی که زیبایی و پاکیشان آنقدر بود که تنها قلب های فاسد و تاریک انسانها میتوانست به آنها آسیب برساند. هیچ یک از موجودات جنگل، حتی پست ترین و شیطانی ترینشان هم از آنها محافظت میکردند. اما جایزه ی بدست آوردنشان آنقدر زیاد بود و حرص و طمع آنقدر چشمان انسان ها را کور میکرد که برای آزمایش بخت خود در این آزمون مرگبار شرکت میکردند.
تک شاخ ها تقریبا به افسانه بدل شده بودند. و ما، ارتش مخصوص شاهزاده ادوارد، برای کشتن پاک ترین موجود زنده به درون چنین جنگلی میرفتیم. شایعات میگفتند ملکه ی سرزمین سرخ شاهزاده را جادو کرده تا عاشقش شود. به هر حال تمام خاندان سلطنتی برای ازدواج حاضر میشدند که ملکه ی سرزمین سرخ از شاهزاده تک شاخی خواست به نشانه ی تعهداتشان، و حال بعد از دو هفته مسافرت مداوم به مقصد رسیده بودیم. اما چقدر دور بود.
با صدای زوزه ی گرگ ها از پشت نقاب مه، بر خود لرزیدم و تعادلم را از دست دادم.
یه سختی با تمام توان از جایم برخواستم. برای لحظه ای متوقف شدم، احساس کردم طناب شل شده است. نه از پشت سر حرکتی بود و نه پیش رو، شعله را به اطراف میچرخاندم، نور شعله تحت تاثیر مه درحال کمتر شدن بود، ترس قلبم را پر کرد. به سرعت جلو رفتم. طناب دیگه کشیده نمی شد آنها نباید مرا تنها ...
در انتهای طنابم به جنازه ی خون آلود راهنما رسیدم. قلبم داشت از جا در می آمد. عمده ی بدنش خورده شده بود. گویی گله ای از گرگ ها به او حمله کرده بودند. بر لباس و کفش هایش رد های دندان های گرگ ها وجود داشت.
زوزه ی دیگری از گرگ ها باعث شد اشک در چشمانم حقله بزند. شمشیر درون دستم را بالا آوردم و به اطراف نگاهی انداختم. شعله را بالاتر بردم و عده ای گرگ سیاه رنگ از درون مه خارج شدند.
آنها مرا به آسانی بدست نمی آوردند ... پس با فریادی به سویشان دویدم ...
۵ کلمه: چشم/ روح/ آبشار / نان/ کفشدوزک
فکر کنم متنم زیاد شد :دی
باحاله :دی
حریر نظرت چیه یه ژانر هم بده هر نفر برای پاراگراف نفر بعدی؟
در تمام زندگیم فکر میکردم اگر کاری را مدت مدیدی به صورت مداوم انجام دهی بالاخره حساب زمان از دستت در میرود. حالا که سفرم به "گودال کمال" به پایانش نزدیک میشود متوجه شده ام که درست فکر میکردم، و کاملا اشتباه. مطمئنا بیاد دارم چه زمانی از شروع این سفر گذشته، چرا که در یک سفر روحانی تمام جزئیات مهمند و مهمتر از همه زمان، اما احساسم مانند این است که زمان برای من وجود ندارد و من یک ابدیت است که "جاده میانی" را میپیمایم. دورِ سیزده روزه به دور کوهستان را تمام کردم و چرخش معکوسِ یک هفته ای از درون طوفان را دو روز است که به پایان رسانده ام و حال در روز آخر از صعودم به قله هستم؛ زمانی که دو روز قبل از میان بورانی ابدی به چشمِ این طوفان وارد شدم، و آن را بهاری عطر آگین شده از آرامش یافتم، یقین داشتم که بهشت گمگشته را پیدا کرده ام. در وصف این پردیس که به نام مدفن کفشدوزک ها شناخته میشود قاصرم و تقریبا وسوسه شده ام که سفر را در این نقطه به پایان برسانم. بنظر میرسد که در اینجا نان، که در خانه سعادتی کمیاب محسوب میشد، بر تنه درختان می روید و تا چشم کار میکند نهر های آب شیرین جریان دارند، حقیقتا زندگی در هوا موج میزند.
اما مقصد نزدیک تر از آن است که توقف کنم، هرچند که این آخرین قدم ها سخت ترین ها هستندند. بالاخره به گودال دست یافتم اما برخلاف انتظارم این گودال تهی و تاریک نیست. من به جستجوی انتهای جهان آمده بودم و در اینجا چشمه ای را پیدا کردم که دور تا دورش را آبشار ها پوشانده و دایره ای بی نقص تشکیل داده اند. میفهمم که ادامه مسیر نه راه جسم بلکه راه روح است پس به آرامی زندگی را رها میکنم...
کاشکی فقط بیشتر از یک پاراگراف بکنیدش بهتره.
منم با ژانر موافقم ولی خوب منطقی بدید فقط!
5 تا کلمه: خار، تاج، سنگ، خون، ملکه
در آن بیابان، همین که توانسته بودم یک هفته زنده بمانم خیلی بود!
یعنی، من می دانستم که هوا گرم خواهد بود، به طوفان شن برخورد می کنیم و خارها نزدیک ترین چیز به گیاه بودند که در آن منطقه خواهیم دید، اما با لجبازی و غرور زیاد برای آن ماموریت داوطلب شده بودم. من برای خودنمایی در برابر ملکه عازم ماموریتی شده بودم که به خودکشی می مانست!! از شدت گرما پوستم خشک شده بود و لب هایم ترک برداشته بود. ترک ها به قدری بد بودند که باعث خون ریزی شده بودند و هر از چند گاهی شوری عرقی که بر چهره ام جاری بود باعث ایجاد سوزشی وحشتناک در لبم می شد.تشنه بودیم و خسته، ولی در راه ملکه همه این ها چیزی نبود. حاضر بودیم جان، و حتی روحمان را بدهیم تا به موفقیت برسیم. ما باید سنگ را می یافتیم، ما باید ملکه را خشنود می کردیم.
چند روزی است که دچار جنون شده ام. مطمئنم جنون است،وگرنه من چطور می توانم به خودم جرات بدهم و در درستی اهداف ملکه به خودم شک راه بدهم؟ این گرما ذهنم را نابود کرده است، زیرا که مدام به این فکر می کنم که این وفاداری بی فکرو شدید ما به ملکه غیر طبیعی است...و درست در این زمان است که باز هم وفاداری و عشق به بانویم، ملکه زیبای سرزمینم به وجودم برمی گردد و از آن فکر های ابلهانه و احمقانه به خودم می لرزم.
ولی... درست با لرزیدن و جاری شدن قطره ای عرق به روی زخم هایم و حس سوزش زخم، دوباره ذهنم روشن می شود، دوباره دچار شک می شوم و فکر می کنم...چرا برای این ماموریت داوطلب شده ایم؟ این سنگ چیست و چرا بی هیچ پرسشی در حال انجام دستورهای بانوییم؟ چراها در ذهنم می رقصند، تاج ملکه و جای خالی سنگ کوچکی بر روی آن را به یاد می آورم و درونم یخ می بندد. تنها برای تکمیل تاج او، با سنگی گرانبها جان ما به بازی گرفته شده؟ این افراد جان باخته...
ذهنم دوباره جمع می شود و عشق به ملکه مرا دچار شرمساری عظیمی می کند. من چطور توانستم...؟
و این، چرخه ای است بی پایان.
+ نه ژانر انتخاب نشه بهتره.
+ کم تر از یک پاراگراف نشه، ولی نهایت سعی خودمون رو بکنیم که فقط یه پاراگراف شه. چون کار سخت تر می شه و این یه چالشه. سعی کنید یک پاراگراف بنویسید.
+پنج کلمه بعدی: ترازو، چشم، ابله، نقشه، درخت
درحالیکه نقشه را در جیبم لمس میکردم، در جستوجوی شهر نیز بودم؛ به چشمهای رسیدم، تصمیم گرفتم در کنار چشمه نشسته و به آینده بنگرم، بهزودی گنج را مییافتم. در همین افکار بودم که با صدای نالهای به خودم آمدم، به اطراف نگاهی انداخته و منبع صدا را، از سوی درختی، در آنسوی چشمه یافتم؛ به سمت درخت که حرکت کردم با منظره شگفتی روبهرو شدم؛ مردی نمور و رنجور با لباسهای پاره بر زیر درخت افتاده بود، چشم به ترازو روبهرو مرد دوخته بودم که من را صدا زد، هنگامیکه به او نگاه کردم، تازه متوجه شدم که مرد بیچاره چشم ندارد، پس چشمهایی که بر یکی از کفههای ترازو قرار گرفته بود مال او بود؛ حال او را جویا شدم و از ماجرایی که بر او گذشته، پرسیدم؛ او در جواب گفت: من یک ابله بیش نیستم که مال و ثروت کورم کرده بود و فکر میکردم در زندگی باارزشتر از مال و ثروت نیست؛ تا یک روز پیش مردی بودم ثروتمند، با بردههای بسیار، بردههایی که جرئت نافرمانی از من را نداشتند و یاد ندارم زمانی در چشمهایم مستقیم نگاه کرده باشند، چند روز قبل یکی از بردهها بهپیش من آمد و با التماس و زاری از من طلب کمک کرد تا دخترش را که در تب میسوخت، کمک کرده و نجات دهم، ولی من در جواب او گفتم: یک برده ارزشی برای من ندارد، اگر میخواهی دخترت را نجات دهم باید بعد از نجاتش چشمهای او را دربیاوری و به من بدهی که البته باز هم بهاندازه سکهای ارزش ندارد. برده نگاهی به من کرد و آهی از ته دل کشید و رفت، ازقضا، چند روز بعد دختر به خاطر تب بیناییاش را از دست داد و کور شد، تا اینکه دیروز همان برده من را که برای تفریح آمده بودم و در کنار این چشمه تنها یافت و بعد از کلی خدمترسانی به من یکی از چشمهایم را درآورد و در کفه همان ترازو قرار داد و تمام لعلها و سکههای همراهم را در کفه دیگر و بعدازآن چشم دیگرم را هم به سرنوشت قبلی دچار شد؛ حال میفهمم بااینکه کفه لعلها و سکهها سنگینتر است ولی ارزش چشم و بینایی از تمام ثروتها و پولهای دنیا بیشتر است. بعد از شنیدن روزگار مرد، نقشه گنج را پاره کرده و شکر خدا را بهجای آوردم.
کلمات بعدی: تیرکس، گوشت، مورچه، زمان، مبارزه
نگران از مبارزه ای که پیش روی داشتم درون رختکن نشسته بودم. نفس های عمیقی می کشیدم تا خودم را آرام بکنم. احساس می کردم زمان متوقف شده. توان ماندن در آن شرایط را نداشتم. زمانی که مربی وارد رختکن شد همه چیز جلوه ای غیرواقعی به خود گرفت. احساس می کردم این خودم نیستم که جسمم را کنترل میکنم. صدا ها را به درستی درک نمیکردم، اما جسمم به آنها پاسخ میداد.
زمانی که از قسمت تماشاچیان عبور کردم زمین مبارزه را دیدم. یک تاتامی کاراته روی زمین پهن بود تا کمی از آسیب ها کاسته شود. با این حال آن مبارزه ی آزاد بود و قطعا یک طرف آسیب جدی میدید. به حریفم چشم دوختم. بر روی صندلی در سمت دیگر تشک نشسته بود. یک پارچه ی بلند با طرح یک دایناسور بزرگ روی شانه اش انداخته بود. تی رکس، آن نامی بود که به این مبارز داده بودند. شخصی که بی هیچ رحمی کشنده ترین ضرباتش را بر حریفان وارد میکرد. بر جوجیتسو، چند شاخه از کنگ فو و کاراته تسلط کامل داشت. و من در اولین مبارزه با او افتاده بودم. نیم نگاهی به من انداخت. نیشخندی زد که مرا یاد موجودات درنده ای می انداخت که شکارشان را یافته بودند. من چیزی جز شکاری لذیذ برای او نبودم، اما باید مبارزه می کردم، به پولش نیاز داشتم. با آنکه می دانستم مرا خواهد درید و همانند مورچه ای در زیر پایش له خواهم شد، بازهم باید مبارزه می کردم. او حاضر شد. منم حاضر شدم. هیکل بزرگش را از روی صندلی بلند کرد و رو به رویم ایستاد. باید چه می کردم؟ پس مبارزه شروع شد و در کمتر از ده دقیقه، همچون گوشت لخمی، غرق در خون، بر گوشه ی تشک افتاده بودم. آنها او را تشویق میکردند. اما من پیروز بودم ...
+ تاتامی = تشکی که در کاراته روی زمین میگذارن تا آسیب کمتر بشه
+ آیینه / حسرت / اسارت / غریق نجات / صورتی :))
به آیینه خیره شدم. چهره خودم را بی هیچ کمی و کاستی می دیدم، چشمانم مثل همیشه بی فروغ و خسته بود. روی لب هایم حتی خاطره لبخندی دیده نمی شد و بارزترین حس درون چهره ام، حسرت بود. حسرت از چی؟ حسرت از به اندازه کافی خوب نبودن؟ حسرت از شکست؟ یا شاید هم تنها حسرت از ناامید کننده بودن. بله، درست است. من مایه شرم بودم و این را هم می دانستم. چشمانم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و مانند یک غریق نجات، خودم را از بین دریای افکارم بیرون کشیدم. فکر کردن به گذشته فایده ای نداشت، فکر کردن به دوران رنگ و نور، دوران چشم های خندان و دوران رنگ صورتی فایده ای نداشت. فقط زجر من را افزایش می داد. از زمانی که در این اتاق، با تکه ای آیینه شکسته و سکوت زندانی شدم چیزی جز تنفر از خودم در دلم باقی نمانده بود. این اسارت به من نشان داده بود که تا چه حد ضعیفم. تا چه حد بدبختم!! شاید هم... شاید هم این قطعه آیینه فقط برای نگاه کردن به چهره منزجر کننده خودم نبود. شاید راهی بود برای رسیدن به پایان. راه پایان...پوزخندی بر لبم نشست، آیینه شکسته را بر رگم گذاشتم و مانند نوازنده ویولنی که آرشه را بر روی سیم ها می کشد، شیشه را بر روی رگم کشیدم،خون فواره زد.
+لطفا کلمه هاتون رو در متن مشخص کنید.
+پنج کلمه بعدی: سیگار، جرثغیل، کلیمانجارو، شکلات، شرم
درحالی که سیگارم را به گوشه ای می انداختم و سیگار جدیدی روشن میکردم از پله های جرثقیل پایین آمده و به سمت اتاق رییس که در گوشه ی آن محوطه ی وسیع بود حرکت کردم. جرثقیل های شرکت کلیمانجارو که از آفریقا وارد میشد با آن که قدرتمند بودند و دوام مناسبی داشتند اما صدای به شدت زیادی تولید میکردند. حرکت در آن محوطه ی بزرگ با آن صدا های گوش خراش مرا عصبی می کرد. بوی روغن و گازوییل فضا را در کرده بود. شاید تنها قسمت آرامش بخش آن محوطه همین بوی آشنا بود، بویی که از بچگی به آن عادت داشتم.
به دم دفتر رییس رسیده بودم. وارد شدم. اتاق رییس را آنقدر سر و صدا پر کرده بود که حتی اگر در هم می زدم صدایش شنیده نمیشد.
رییس آنجا بود. مرد نسبتا چاقی که همیشه یه بسته ی شکلات بر روی میزش بود.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- بشین.
بر روی یکی از صندلی های اتاق نشستم. رییس عموما مرد خوش قلبی نبود، کارش را می کرد. به هر حال نسبت به زیر دستانش رفتاری مناسب داشت که همه دوستش داشتند. نیم نگاهی به من انداخت که شرم در آن موج می زد. گفت:
- ببخشید نتونستم دیروز برای عروسیت بیام، اما برای کادوی عروسی. اینو بگیر.
پاکت پولی جلویم گذاشت.
- و راستی، تو چرا امروز سر کاری؟ نباید بری خوش گذرونی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دیشب مراسم تدفینش بود...
+ رو پست اول بزن قوانین اضافه شده رو
+ جرثغیل؟ :71: :5:
+ نصفه شب / دانش / قصه / عینک / روسری
ماه در آسمان شب میدرخشید.
در میان آن ابر های کاغذی ماه مانند سکه ای نقره توجه همگان را به خود جلب میکرد.
و من الان، وسط نصفه شب دارم توی خیابون خلوت انقلاب راه میرم و کتاب«دانش اوتیسم» رو میخونم. واقعا کار عجیبیه ولی شما هم اگر مثل من شب ها خوابتون نمیبره این سرگرمی رو انتخاب کنید خیلی خوبه. مخصوصا اگر مثل من یک برادر اوتیسمی داشته باشید. البته کمی نور کم شب چشم های عینک زده اتان را اذیت میکند، ولی مهم نیست. خیلی لذت بخش است.
من حدوده یک ماهه دریر تحقیق در مورد بیماری اوتیسمم. دیگه شب ها خواب ندارم، نمیتونم درست روز ها هم به کارم فکر کنم، در حین نهار، در حین رفتن به خانه و در حین تفریح من درگیر اوتیسمم. اوتیسم شده زندگیم و درمان برادرم هدفم. چرا این کار را میکنم؟
یه شب بشینید برای برادر شش سالتون یه قصه تعریف کنید، یه قصه هیجان انگیز. از اونایی که پسر ها دوست دارند. برادرتون میخنده. میخنده و بغلتون میکنه. اما برادر من این شکلی نیست. اون هیچ واکنشی نشون نمیده. نه به داستان های و نه به مرگ مادرمان و نه به چیز دیگری. او گویی روحی ندارد ولی من در اعماق وجودش میبینم که او چطوری دلش میخواهد زندگی را تجربه کند، چطوری دلش میخواهد در غم ها و شادی هایمان سهیم باشد، چطوری دلش میخواهد در شب ها مرا در آغوش بگیرد.
هنوز امیدی هست.
قطره ای آب بر روی روسریم چکید.
باران.
+شرمنده خیلی بد و کوتاه بود.
+کلمات بعدی:
جاستین بیبر/شیخ صدوق/ رود یانگ تسه کیانگ/ سیاره مریخ/ زنبور
تا به حال شده که ذهنتان مانند آشی پرملات در هم شود؟ آشی که از هر خوراکی نمونه ای در آن ریخته شده باشد، به مدت زیادی هم زده شده باشد و خوب جوشیده باشد! حقیقتش این است که برای من پیش آمده، و نمونه آن را، اگر حوصله شنیدن دارید برایتان تعریف می کنم. و هرجا که خوشتان نیامد، این راوی حقیر را ببخشید که بیش از این از او ساخته نیست.
باری، شبی در حال قدم زدن بودم و مکاتب موسیقی را در ذهنم بررسی می کردم. ذهنم شدیدا درگیر این مبحث مفصل و جذاب شده بود و نمی توانستم به نتیجه ای برسم. نمی دانستم که آیا پاپ را جاستین بیبر به کلی با خاک یکسان می کند یا آن دیگری که از گفتن اسمش -به دلیل سیل طرفداران با شعور و فهمیده ای که هرگز با فحش و کتک و قفل فرمان به مخالفان هجوم نمی آورند- معذوریم. این سوال ذهنم را بس مشغول کرده بود،. در همان حال، به زنبوری برخورد کردم که با ژستی متفکرانه در هوا پرواز می کرد و زیرلب بر کسانی لعنت می فرستاد. این برخورد عجیب کمی ذهنم را از فکر درباره جناب بیبر و آن یکی جناب بیرون کشید پس جلو رفتم و با احترام سر خم کردم و دلیل لعن و نفرین کردن های زنبور را پرسیدم. زنبور ان چنین پاسخ داد مرا: سوالی به شدت ذهنم را درگیر نموده. اگر در مریخ گلی باشد و آن گل شهدی داشته باشد بس شیرین، زنبوری مثل من می تواند تا ابد در خیال رفتن به سیاره مریخ و نوشیدن آن شهد بمیرد. واقعا برای پرواز تا آن جا چقدر نیروی پرواز لازم است...؟ به همین دلیل است که بر عالم و آدمیزاد لعنت می فرستم، و در جستجوی راهی برای اطمینان از عدم وجود آن گلم!
من بیش از این درگیر ذهن آشفته او نشدم، زیرا همانطور که می دانید ذهن خود من آشفته تر است! بله بله، باید به آشپزخانه ای بروید و لوبیا های و سبزی ها و گوشت ها و ادویه ها را با هم مخلوط کنید تا بفهمید در ذهن من چه می گذرد( کشک و پیازداغ اعلا را فراموش نکنید). و الان در این فکرم که اگرشیخ صدوق در سنین پایانی عمرش به کشور پهناور چین می رفت و مکاتبش را در کنار رود یانگ تسه کیانگ به مردم عرضه می کرد، شاید...
+کمی سخت بود!
+ پنج کلمه بعدی: صابون، کشکک زانو، چراغ قوه، جوجه تیغی، سفسطه
- تو داری سفسطه میکنی! این دو موضوع هیچ ربطی بهم ندارن و تو اینو خوب میدونی!
از جایم برخواستم و از او دور شدم. هیچ چیزی نگفت. سفسطه. هه، خودم هم میدانستم مزخرف گفته ام، حرف های او کاملا درست بود. نباید به شکار میرفتم. با این وضعم احتمالا شکار حالم را بدتر میکرد. کشکک زانویم مشکل داشت و کوه نوردی برایم قدغن شده بود. درست یادم نمی آید از کی، ولی حدود ۲۰ سال پیش بود که در حمام روی صابونی لیز خورده بودم و زانویم آسیب دیده بود.
فردای آن روز به همراه دوستانم به شکار رفته بودم اما بدلیل درد زانویم نتوانستم فرار کنم و مرا با جنازه ی چند جوجه تیغی گرفته بودند و مدتی در زندان بودم.
هنوز هم گاها کابوس نور چراغ قوه ی جنگل بانان را میبینم. اما میخواهم به شکار بروم ...
+ زیرگذر / نفس / گلبرگ / دیو / پلاتینیوم
امروز تولد نفس براش یه گردنبند پلاتینیوم و یاقوت به شکل یه گلبرگ رز خریدم
حتما خیلی خوشش میاد
فکرش رو که میکنم حاضرم برای یه لبخندش همه ی دنیا رو بدم
با دیدن توقف ماشینای جلوم متوقف میشم
از پلیس علت بسته بودن زیرگذر رو میپرسم میگه که تصادف شده
باید دور بزنم راهم خیلی دور می شه ولی برای دیدن نفس ههمه چیز ارزشش رو داره حتی دو ساعت بیشتر رانندگی کردن
باید از جاده جنگلی برم پدربزرگم همیشه میگفت که شب به اون جاده نرم اون یکم خرافاتی بود من که به دیو و پری اعتقادی ندارم
شما چطور ؟
+ فرش/سنگ/فضا/دریا/عشق
همانطور که بر روی سنگ سفید بالای تپه نشسته و در دریا بیکران افکارم غرق بودم، صدایی من را از افکارم بیرون کشید و آن دریا را به برهوتی تبدیل کرد، صدا باعث شد تمام افکار و ایدههای من از بین برود؛ نگاهی به ساعت انداختم، دیگر نزدیک غروب بود و من تا بهحال، این همه مدت اینجا نمانده بودم، بلند شدم که به خانه برگردم ولی با منظرهای روبهرو شدم که وصف آن بسیار سخت است و در آن زمان بود که معنی عشق را فهمیدم، با دیدن آن صحنه گویی در فضا بودم و دیگر در زمین قرار نداشتم، فضا به شدت برای من سنگین شده بود، چمنهای دشت همانند فرش قرمزی بر زیر پایش قرار گرفته بودند و موهای سرخ فامش که تلالو نور خورشید در حال غروب میدرخشید، با حرکت رودخانه موج برمیداشت؛ من که عشق را که هیچگاه باور نداشتم، حال به طرز باورنکردنی عشق یافته بودم؛ سالها میگذرد و من هنوز به آن زمان فکر میکنم، زمانی که دیگر تکرار نشد.
ترس تمام وجودم را در بر گرفته بود، زیرا که این بار دیگر هیچ شوخی ای در کار نبود. همیشه به شجاعت خودم افتخار می کردم ولی الان...اثری از آن شجاعت در وجودم نمی دیدم!
همانطور که معلق بین زمین و آسمان، تنها متصل به طنابی نه چندان کلفت بودم، با خودم فکر کردم من در زندگیم چه جور آدمی بودم؟ قبول دارم، در آن ارتفاع، آویزان از صخره های بلند و آن سرمای بی اندازه وقت مناسبی برای این فکرها نبود. ولی من مرگ را جلوی چشمانم را می دیدم، و تقریبا برای هرکاری که کرده یا نکرده بودم پر از افسوس بودم. ترس از مرگ کم کم جای خودش را به سایه ای از وحشت کارهای انجام نشده می داد...و من تنها یک آرزو داشتم: از بالای این کوه جان سالم به در ببرم و خودم را به خانواده ام برسانم. شاید می توانستم با این جان دوباره یافتن، خیلی از عادت های گذشته ام را تغییر بدهم.
چشمانم را بستم. خاطره سیلی محکمی که در گوش کودکم نواخته بودم به ذهنم آمد. بداخلاقی ها،فریاد ها و دعواهایی که با همسرم داشتم. من...به هیچ عنوان نمی توانستم که خودم را فرد خوبی بدانم. ای کاش که...
ماه بالا آمد، نور خودش را به آرامی بر همه چیز پهن کرد. در این بین بیشتر از همه چیز، جسد مردی مشخص شده بود که آویزان از صخره ای منجمد شده و جان سپرده بود.
+ببخشید بابت تلخیش، این نقص بزرگ منه. ای کاش می تونستم شادتر بنویسم.
+پنج کلمه بعدی: بسکتبال، شاهد، روروئک، بادکنک،شوالیه